دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

سالگرد شاملو



در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند...





وقتی ماشینو در پارکینگ امام‌زاده‌طاهر پارک می‌کردیم دیدیم خیل مردم فقط به یک نقطه می‌رفتن. آرامگاه شاملو، شاعر بزرگ.
از همه تیپ و قشری بودن. جوون، پیر، فقیر و متوسط و غنی...
اون‌قدر جمعیت زیاد بود که نه وسطو می‌تونستیم ببینیم و نه صدای سخن‌ران‌ها بشنویم. هی دورو بر جمعیت می‌چرخیدیم تا راهی به وسط جمعیت بجوییم.
داشتم غر می‌زدم که ای‌کاش بلند‌گو داشتن که بتونیم صداها رو بشنویم که خانمی بغل دست من یهو داد زد مگه هندونه‌فروشیه که بلندگو به دست بگیرن. ما اومدیم فاتحه‌ای بگیم و بریم.
خواستم بگم: " متاعشون با هندونه‌ و خربزه فرق داره. من فاتحه بلد نیستم. اومدم از شاملو بشنوم." اون‌قدر دور و بر گشتم تا بالاخره به کمک دخترو پسری به داخل حلقه رفتم.
مردم از همه‌ی شهرها اومده بودن.
وقتی رسیدم وسط، نوبت شعرخونی بچه‌های خرم‌آباد بود. اونا عرق‌کرده و خسته از راه طولانی،‌ و یکیشون با دست‌شکسته شعرهایی که برای شاملو گفته بودن خوندن. بیشترشون کوله‌پشتی داشتن و از خاکی بودنشون معلوم بود شبو تو پارک خوابیدن.
یکی دوتاشون تو شعراشون شاملو رو به خدا و ماوراءطبیعه نسبت داده بودن. دوسه نفر غر زدن که اینا شاملو رو از دید خودشون می‌بینن. گفتم خب ببینن!
فراهانی پسر شاعر معلول کرجی( که معمولا به خاطر نوع صحبت و حرکات اضافه‌ش مادرش تو شبای شعر شعراشو به‌جاش می‌خونه... متاسفانه اسم بیماری‌شو نمی‌دونم) خودش یکی ازشعرهای شاملو رو خوند. مردم خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودن.
وقتی اعلام کردن زرافشان اومده و می‌خواد حرف بزنه. همه بی‌اختیار از خوشحالی جیغی کشیدیم. همه فکر می‌کردیم زرافشان تو بیمارستانه. اون‌وقت بود که فهمیدم اون آقای قدبلند با موهای رنگارنگ سلمونی نرفته که هر جا می‌رفتم بود فریبرز رئیس داناست:) و به قول خودش امروز بادی‌گارد زرافشان بود.



زرافشان تا رسید وسط جمعیت اولش فراهانی و دوسه‌نفر رو بغل کرد. بعد مجری گفت زرافشان از شدت ضعف نمی‌تونه سخن‌رانی کنه.
شعار :" درود بر زرافشان، درود بر زرافشان" امامزاده رو پر کرد. خیلی‌ها از شدت هیجان اشک می‌ریختن. شعار:" زندانی سیاسی آزاد باید گردد." رو هم چندبار گفتن.
جمعیت به هم ریخت. تا اینکه زرافشان راضی شد حرف بزنه. و جمعیت دوباره حلقه شد.
چند جمله بیشتر نگفت:" من از شعرهای شاملو همیشه روحیه می‌گیرم. همیشه به سر خاکش میام. و خوشبختانه بیمارستان رفتن من مصادف شد با سالگرد شاملو و تونستم بیام." رئیس دانا عین شیر بغل‌دستش وایساده بود. یکی هم که شبیه جوونیای داریوش مهرجویی بود و می‌گفتن پسر شاملوئه اونجا بود.
آیدا روی نیمکتی بغل سیمین بهبهانی نشسته بود. سیمین هم چندکلمه‌ای حرف زد.

بعد از رفتن سخن‌ران‌ها مردم موندن.
همه شروع کردن به خوندن سرود "سر اومد زمستون..." خیلی کیف داد.
بعد عده‌ی زیادی دور مقبره شاملو جمع شدن و نوبتی شعر شاملو می‌خوندن( دختر و پسر، زن و مرد) و جالب این‌جا بود که بیشتریا شعرها رو حفظ بودن و با گوینده همراهی می‌کردن.

- وقتی وارد شدم طبق معمول زودتر از مقبره‌ی شاملو، قبر مختاری و پوینده(قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای) و گلشیری رو دیدم و مثل همیشه بغضم ترکید.

- سر مقبره‌ی دلکش،‌ پوران،‌ بنان، گل‌نراقی، رامین‌فرزاد و ... هم رفتم.

- امامزاده‌طاهر یکی از باصفا‌ترین قبرستوناییه که تاحالا دیدم. یه طرفش وسائل بازی بچه‌ها داره و اون‌ورش هم چمنکاری،‌ مردم میان سفره می‌ندازن و شام می‌خورن. عین پارکه تقریبا. بی‌خود نیست هنرمندا وصیت می‌کنن اینجا دفن شن.

- آخرای برنامه که تقریبا همه پراکنده شده بودن. دوسه نفر بچه‌ فوق‌العاده ژیگول و مایه‌دار اومدن داد زدن:" برابری، برادری،‌حکومت کارگری" و بعد در رفتن... اصلا به تیپشون شعار کارگری نمیومد. من جای اونا بودم داد می‌زدم بخور‌بخور، بورژوازی کمپرادور:) چه لوسم من:)

- تو این برنامه کمتر از همیشه مأمور به چشمم می‌خورد. البته دوسه‌تا ماشین پلیس خیلی دورتر از جمعیت وایساده بودن ولی به مردم کاری نداشتن. نه به شعار دهندگان، نه به عکاسان و نه به فیلم‌برداران. هیچکس مزاحم نشد.


- اونجا خیلی آشنا دیدم از جمله مامان بابامو:)
خیلی از دوستان، ‌بخصوص از نوع قدیمی‌شو پیدا کردیم. چه شماره‌تلفن‌هایی که رد و بدل نشد.
از جمله کسایی که باهاشون کلاس موسیقی می‌رفتم و گاهی با هم برنامه داشتیم.
از اونجا من و سی‌با رو به‌زور بردن به یه جلسه‌ی شعر و موسیقی. اونجا هم خیلی خوب بود...





رئیس‌دانا: اِ پسرِ بد. اون پشت داری چیکار می‌کنی؟ نکنه تو بوی‌فرند سابق کاندولیزایی؟ با مشت می‌زنم تو دهنت ها... مردم: فری‌جان، نزنش!



شاملوخوانان.



زرافشان، فراهانی شاعر جوان معلول کرجی رو در آغوش کشید.



چه‌گل‌هایی پرپر شد!


مختاری و پوینده و گلشیری پیش‌هم!

گروهبان قندعلی

شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی در کشیده‌ام.
در فرصت میان ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
رقصی می‌کنم،
دیوانه
به تماشای من بیا...
(شاملو)

----------------
هر کار می‌کنم تو ورد نمی‌تونم تایپ کنم. مرتب ارور می‌ده.
اینجا هم که اگه آفلاین بنویسم یهو موقع ارسال نوشته‌ها می‌پره. آنلاین هم راستش وسعم نمی‌رسه .
وگرنه کلی حرف دارم از جمعه، از کوهی که تنهایی رفتم. بعدش رالی اتوموبیل‌سواری و بعدترش .... جاده چالوس همیشه زیبا که دسته‌جمعی رفتیم. رودخونه‌ی پر آب و زمردیش و ...
رعد و برق دیشب که تا نزدیکای صبح ادامه داشت و ما تو بالکن نشستیم و تماشا کردیم... و هوای خنک و... دیگه..:)

امیدوارم بتونم فردا ساعت ۵ تا ۷ برم امامزاده طاهر،‌مزار شاملو . از هفته‌ی پیش برای همین‌ روز و همین ساعت برام جلسه‌گذاشتن. اکاش بتونم از زیرش در رم یا... چطوره برم همه‌رو از جلسه با خودم بکشونم اونجا:)

----------------------
آبنوس:‌ حتی گروهبان قندعلی هم فکرش رو نمی‌کرد احمدی نژاد رئیس‌جمهور بشه. به قول سرکار استوار عجب پلیتیکی خوردیم!!!

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۸۴

تبلیغات مسخره‌ی تلویزیونی

1- وای....
بعد از 50 سال بالاخره موشک هوا کردیم و حلب‌های 5 کیلویی روغن نباتی (جامد) درشون عوض شد.
هر شب این تبلیغ رو تو تلویزیون می‌بینم حالم بد می‌شه.
باافتخار می‌گن که تویاین سال‌های مدید در‌های روغن اصلا با آچار و چکش و چاقو باز نمی‌شدن و باعث می‌شدن دستای زیادی زخم بشه و حالا دارادارام...
با آب و تاب تعریف می‌کنن که چطور بعد از 50 سال به فکرشون رسیده سوراخ حلب رو بزرگتر کنن. یه وقت چشم نخورن.
کشورهای دیگه چیکار می‌کنن ما چیکار! چقدر ما بدبختیم.

2- تبلیغ دیگه‌ای که عذابم می‌ده. تبلیغ روغن غنچه‌س.
آقای آشپز مسابقه‌ای تو یه محله‌ می‌ذاره. خانمی داوطلب می‌شه شرکت کنه. چشماشو می‌بندن و اول یه تیکه سیب دهنش می‌ذارن. خانمه وقتی می‌چشه خیلی باهوشانه می‌گه:
سیبه! سیب سبز!
و ما واقعا می‌بینیم سیبه سبزه!
حل‌الخالق. سیب‌بودنش رو که باید می‌فهمید. اما رنگشو از کجا دید؟ باید می‌گفت مثلا سیبه! سیب ترشی‌ام هست.
بعد یه تیکه مرغ می‌برن و با چنگال می‌ذارن دهنش.
خانمه که یهو خنگ شده هی می‌جوه و بعد می‌گه:
- من نمی‌فهمم این چیه؟
حالا خوبه نگفت هندونه‌ست. کدوم خانم این‌قدر خنگه که نفهمه گوشتی رو داره می‌جوه؟
بعد مرغی که با روغن غنچه درست شده می‌ذارن دهنش. با افتخار می‌گه:
- مرغه! مرغ خوشمزه‌ای هم هست.
چرا حرمت خانم‌ها رو نگه نمی‌دارن. ای تبلیغ‌درست‌کن، تو خودت خواهر مادر نداری؟

3- بزرگداشت شاملو در روز یکشنبه دوم مرداد از ساعت 5 تا 7 بعدازظهر بر مزارش در امامزاده طاهر(مهرشهر کرج) برگزار می‌شه.
خیلی خوشحالم که تازگی‌ها اصناف مختلف کم‌کم برای خودشون تشکلی زدن و برای منافع کارگران و کارمندان صنف خودشون شدیدا فعالیت می‌کنن.
ولی هر روز خبری از قلع و قمعشون و اخراج مسئولین این سندیکاها می‌شنویم.
ای‌میل زیر چند روز پیش به دستم رسید:


از طرف مسئول تبليغات و اطلاع رسانی سنديکای شرکت واحد تهران
به: تمامی حق طلبان جهان

با سلام!
گفتنی است که حدود 17 نفر از کارگران و کارمندان با سابقه در شرکت واحد به دليل فعاليتهای سنديکايی توسط مسئولين اين شرکت و تحت تاثير فشارهای خانه کارگر از سمت های خود اخراج شده و زندگی اقتصادی آنها با بحران بزرگی مواجه شده است.
با توجه به نبرد نابرابر بين سنديکا و مافيای خانه کارگر که تا دندان مسلح به ابزارهای گوناگون است و برای اينکه دوستان اخراج شده سنديکای ما تحت فشارهای مالی از اهداف حق طلبانه خود دور نشوند از تمام حق طلبان سراسر دنيا درخواست ياری و مساعدت داريم.

افراد اخراج شده به شرح زير می باشند:

× منصور اسالو (ريس هيآت مديره سنديكا) از 21/12/83
× ابراهيم مددی (نايب ريس هيآت مديره سنديكا) از ارديبهشت 1384
× ناصر غلامی (دبير سنديكا) از خرداد 1384
× علی زاد حسين (عضو هيآت مديره سنديكا)
× علی اكبر پيرهادي (عضو هيآت مديره سنديکا)
× سيد بهروز حسينی (عضو هيآت مديره سنديكا)
× محمود هژبري(عضو هيآت مديره سنديكا)
× رضا ترازی (عضو هيآت مديره سنديكا)
× عبدالله رومنان (عضو علی البدل هيآت مديره)
× آيت جديدی (عضو علی البدل هيآت مديره)
× عطا باباخانی (بازرس سنديكا)
× احد فرشی (عضو كميسيون حقوقی سنديكا)
× حسن كريمی (عضوعلی البدل هيآت مديره)
× رضا نعمتی پور (عضو كميسيون تبليغات سنديكا)
× امير تآخيری (عضو كميسيون تشكيلات سنديكا)
× حسن محمدی (عضو سنديكا)

كليه نامبردگان در طول مدت بين ارديبهشت و اوايل خرداد 1384 از شغل خود بر كنار شده اند.

و اكثرآنان مستأجر هستند و منزل برخی از آنان در دور ترين نقاط مثل: ورامين – اسلامشهر – اطراف كرج – دماوند – و ديگر حاشيه های تهران قرار دارد.

ما را ياری كنيد تا بتوانيم در جهت پيشبرد اهداف سنديكايی و حق طلبانه گام های بهتری برداريم.

بانك ملی ايران – شعبه حافظ – شماره حساب : 8009495
بنام: منصور اسالو- ابراهيم مددی – داود رضوی – ناصر غلامي

با تشکر قبلی از شما
هيات مديره سنديکای شرکت واحد. تهران
جولای 2005

اين بيانيه توسط «اتحاد بين المللی در حمايت از کارگران در ايران» باشد.کار اين کارگران منتشر شده و اين اتحاديه تاکيد کرده خواهان بازگشت به اتحاديه از مبارزه کارگران سنديکای شرکت واحد تهران يرای بازگشت کارگران اخراجی پشتيبانی کرده واخراج وبيکار سازی کارگران را تحت هر عنوانی محکوم می کند
کمک های مالی خود را هم می توانيد در وجه IASWI ارسال داريد(من نمی‌دونم IASWI جیه)
قبلآ از همکاری شما سپاسگزاريم.
اتحاد بين المللی در حمايت از کارگران در ايران.

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴

شاملوی بزرگ و هاچ کوچک

۱- شاملو می‌فرماید:

من فروتن بوده‌ام
و به فروتنی
از عمق خواب‌های پریشان خاکساری‌ خویش
تمامی عظمت عاشقانه‌ی انسانی را سروده‌ام
تا نسیمی برآید
نسیمی‌ برآید و ابرهای قطرانی را پاره‌پاره کند
و من به سان دریایی از صافی آسمان پر شوم
از آسمان و مرتع و مردم پر شوم...

2- سالگرد فوت احمد شاملوئه. یاد این شاعر بزرگ رو گرامی ‌بدارم.
اوائل وبلاگ‌نویسیم از اشعار شاعرای دیگه هم استفاده می‌کردم. اما مدتیه که شعرای شاملو بیشتر بهم می‌چسبه و بعضیاش واقعا وصف حالمه. هر تیکه‌ش برام دنیایی معنی داره. حیف که حکومت‌ها قدر هنرمنداشونو نمی‌دونن. شاملو هم به رژیم قبلی نه گفت هم به این رژیم. او در شعراش همیشه به بی‌عدالتی‌ها زورگویی‌ها اعتراض می‌کنه.
او به انسانیت و آزادی‌خواهی ارج می‌گذاره و مردمو تشویق می‌کنه برای بدست‌ آوردن آزادی‌شون مبارزه کنن.
شما می‌دونید چه روزی سر مزارش در امامزاده طاهر برنامه‌ست ؟

3- هر چی می‌کشیم از دست هاچ زنبور عسل می‌کشیم.

4-
- زیتون جان تو به چه ژانر یا مکتب سینمایی علاقه‌مندی؟
- ژانر دیگه چیه؟
- ببین یه مثال می‌زنم. یه فیلم‌نامه رو دو جور برات تعریف می‌کنم ببین کدومش بیشتر به دلت می‌شینه.
- اوکی. بگو. گوش می‌دم.

فیلم‌نامه‌ی شماره 1- ملودرام هندی
"مادری ظاهرا مدتیه از بچه‌هاش بی‌خبره. او در خونه‌ی شیکی( لوکیشن در بالی‌وود) با لباس‌های شیک پشت کامپیوتر می‌شینه. ای‌میل می‌نویسه. داستان‌‌های گریه‌دار می‌نویسه. چت می‌کنه و کمک می‌خواد. مرتب تلفنی با همه‌ی کسایی که ایمیلا باهاشون آشنا شده حرف می‌زنه، از اونام کمک می‌خواد. وکیل می‌خواد. می‌گه خوشحاله که این‌قدر دوستای اینترنتی داره. در حالیکه دوربین کلوز‌آپشو نشون می‌ده گوله‌گوله اشک می‌ریزه. دستاشو دور ستون‌های خونه حلقه می‌کنه و آواز‌های غمگین اینجیکی دانایی می‌خونه و می‌رقصه. زیر درخت‌های باغ خونه‌اش دست‌هاشو به سوی آسمون دراز می‌کنه و با آواز دعا می‌خونه. همه باهاش دعا می‌خونن. دوسه تا دیو هستن که خیلی اذیتش می‌کنن. بهش پول نمی‌دن. مجسم می‌کنه بچه‌ها رو دارن شکنجه می‌دن. بازم اشک می‌ریزه.
همه‌‌ی اهالی خونه فقیرن. باغبون خونه. کلفت‌های خونه. راننده‌ی خونه.:( او اینا رو با گریه برای همه تعریف می‌کنه.
آخرش دعا بر دیوها پیروز می‌شه. یه روز که خانومه داشته دسر فقیرانه می‌خورده یهو بچه‌هاش از آسمون می‌‌افتن تو و همه اشک شوق می‌ریزن و داستان به خوبی و خوشی تموم می‌شه. مردم محل میان و کف می‌زنن و اشک می‌ریزن. زن با گریه می‌گه عجب فامیل شوورمم بی‌رحمن که یه زنگ نزدن. بچه در گوش مامانش یه چیزی می‌گه ..."

فیلم‌نامه‌ی شماره 2- رئال
"مادری واقعا مدتیه از بچه‌هاش بی‌خبره. آروم و قرار نداره. یه چشمش به تلفنه که کی زنگ می‌زنه و خبری از بچه‌هاش بده و یک چشمش به پنجره‌ست. با اضطراب قدم می‌زنه.
تلفن زنگ می‌زنه. دوستشه. می‌گه اگه می‌شه قطع کن شاید خبری از یچه‌هام بهم برسه. نمی‌خوام تلفن اشغال باشه. حوصله‌ی هیچکاری رو نداره. چت و ای‌میل و اینترنت که اصلا. تازه اون‌جوری تلفن هم اشغال می‌شه.
یه جفت کفش و عصای آهنین بر می‌داره و می‌ره سراغ خونه‌ی فامیل شوهر. اون‌قدر می‌پرسه تا به جواب می‌رسه. مثلا بهش می‌گن حواست کجاست؟ یادت نیست خودت اجازه دادی برن سفر؟
زنه مجسم می‌کنه بچه‌ها روی کول باباشون دارن قهقهه می‌زنن و شادن.
ورژن دیگه:
به جای کفش آهنین دفترچه‌تلفن رو بر می داره و از روش به اقوام شوهرش زنگ می‌زنه و می‌فهمه جاشون کجاست. چند روز بی‌حوصله می‌ره پارک، سینما، و تلویزیون نگاه می‌کنه تا برگردن. خیالش راحته جای بچه‌ها امنه.
بالاخره روز موعود فرا می‌رسه و برمی‌گردن. اما...
زن می‌شینه مطالعه می‌کنه،‌ و فکر می‌کنه چیکار کنه که دیگه بچه‌هاش از پیشش نرن. فرداش می‌ره در یه جمعیت حقوق زنان ثبت نام می‌کنه تا حقوقشو بهتر بشناسه."

- کدوم فیلمنامه از نظرت بهتر بود؟
- خوب من فیلمنامه‌ی دومی رو بیشتر می‌پسندم.
- چرا؟
- چون من اگه یه فیلنامه‌نویس بودم، خودمو جای یه مادر می‌ذاشتم که واقعا از بچه‌هاش خبر نداره و دومی برام کاراش منطقی‌تره.
-. دومی که اصلا فروش نمی‌کنه! تو اگه فیلمنامه‌نویس بشی فیلمات فقط به درد جشنواره‌ها می‌خورن.
- آخه اولی اصلا منطقی نیست. منم که تو فیلما همه‌ش دنبال روابط علی و معلولی می‌گردم. ملودرام‌ها پر از اشتباهات ‌هستن. مثلا زنه غم دنیا رو داره و بعد از هفت‌شب بی‌خوابی و یه عالمه گریه هنوز مژه‌مصنوعیاش و موی شینیون‌شده‌ش سرجاشه. همه‌چی الکی شیک و قشنگه. آخرشون هم همیشه به خوبی و خوشی تموم می‌شه اگر و اما هم نداره.
- دیوونه،‌مردم عاشق ملودرامن. هیچکی هم نمی‌شینه عین تو مو رو از ماست بکشه. میاد برای قهرمان داستان یه اشکی می‌ریزه، سبک می‌شه می‌ره خونه‌ش به زندگیش می‌رسه. نون تو ملودرامه. اما رئال چی؟ اصلا فروش نمی‌کنه. کی حوصله‌ی واقعیت رو داره؟ هیچکی!

5- هاچ زنبور عسل بعد از یه سریال 500 قسمتی که دنبال مامانش می‌گرده بالاخره خونه‌شونو پیدا می‌کنه. تا می‌رسه می‌بینه مامانش پشت کامپیوتر نشسته و داره چت می‌کنه. دستشو می‌ندازه دور گردن مامانش .
مامانش تا می‌بینتش: کجا بودی ذلیل‌مرده؟
هاچ‌ : به خدا داشتم دنبالت می‌گشتم.
مامان هاچ : نمی‌شد یه خبری از خودت بدی؟
هاچ : هر چی تلفن می‌زدم اشغال بود.
مامانش: این فامیل بابای گوربه‌گور شده‌ت چی؟ 500 قسمت سریالتو دیدن نباید یه زنگ به من می‌زدن که کجایی؟
هاچ: خوب خودت چرا دنبالم نیومدی؟ حتی اگه یه زنگ هم به عمه می‌زدی می‌فهمیدی کجام. تازه سریالمم که خودت می‌دیدی.
مامانش می‌زنه زیر گریه: همینه که می‌خواستم ازم جدا نشی. زبونتم که دراز شده. چه چیزایی یادش دادن. خواب دیدی خیر باشه که من به عمه‌ت زنگ بزنم. فوتِینا!
تازه فکر می‌کردی فیلم‌نامه‌ی 500 قسمت کارتونتو کی می‌نوشت؟ خودم!
اگه سروکله‌ی مادام مارپل این وسط پیدا نمی‌شد حالا حالاها همدیگررو پیدا نمی‌کردیم.
حیف شد،‌ می‌خواستم 500 قسمت دیگه بنویسم. خیلی برام نون داشت.


6- در خبرها اومده بود که 400 تا گوسفند در ترکیه یکی یکی خودشونو از صخره‌ای پرت کردن و همه‌شون کشته شدن.
احتمال اول: وقتی اولی خودشو پرت کرده، بقیه‌شون فکر کردن لابد پایینش استخره و بدون تحقیق و نگاه کردن پریدن.
احتمال دوم:‌از لپ‌تاپ چوپونشون وبلاگ‌های ایرانی رو خوندن واز اینکه با بعضیا مقایسه شدن تاب نیاوردن و خودکشی کردن.

7- قبلنا هر وقت بابا و برادرم آخرین نفری بودن که صبحونه می‌خوردن اگه شکردون نبود باید تو بخچال دنبالش می‌گشتی.
حالا سی‌با یه پله بالاتره:) چند روز پیش اومدیم صبحونه‌ بخوریم و دنبال ظرف پنیر می‌گشتیم. آخرش تو کابینت بغل شکردون پیداش کردیم. :))

8- احمد سراجی را آزاد کنید...
در این سایت عکس و مشخصات احمد رو می‌تونید ببینید.
احمد در اثر شکنجه و ضربات شدیدی که مأموران بهش وارد کردن دچار فتق شده و بیماره. و با این‌حالش در اعتصاب غذا هم به سر می‌بره.

9- در مطلب قبلی من نوشته بودم اون دو نوجوون به‌خاطر همجنس‌بازی متهم بودن.
ظاهرا اشتباه متوجه شدم. جرم اون دو به تجاوز به پسر نوجوون دیگری(نفر سومی) بوده.
(راستش اینجا یه سایت خبری نیست. ممکنه اشتباه هم بکنم)
با این‌حال هنوزم به نظر من جرمشون به حدی نبوده که حکمشون اعدام باشه.
جامعه‌ی مریضی داریم و مسئولشم خود حکومته. تازه مگه نمی‌خونیم در خود حوزه‌های علمیه هر حجره یه پسر نوجوون.... ویززززز.... تلفن قطع شد....

10- من پیشنهاد دادم با شاخه گلی به دیدار گنجی جلوی بیمارستان میلاد بریم و یه عده دیگه پیشنهاد دادن با شمعی.
یکی گفته بریم دعا و نماز بخونیم و یکی گفته ما هم اعتصاب غذا کنیم و اونجا بست بشینیم. یکی گفته روزه‌‌ی سیاسی بگیریم.
فرق نمی‌کنه. مهم اینه که به دیدارش بریم. دست‌خالی هم می‌شه رفت. حضور ما مهمه. هر کس به شیوه‌ی خودش.

۱۱- وحی شبانه: من دیشب تا ساعت ۱۰ بیمارستان میلاد بودم. گنجی در طبقه‌ی دوازدهم بیمارستان میلاد بستری‌ست. او تنها مریض این طبقه ا‌ست.این طبقه پر از مأمورانِ دادستانی است و...
گنجی! گنجی!
بمان، بمان!
تيغ برنده باش!
جان بزرگ خويش را
بر ما ببخش!
اندوه ما چه فايده دارد؟
آهنگ خنده باش!
بال شکسته بسيار است
اينک پرنده باش!
ما نعش نا اميدی را
در خاک کرده‌ايم
گنجی،
تو زنده باش!
(اسماعیل نوری‌علا)


۱۲- و همچنان بمب در لندن...

با یه شاخه گل برای گنجی بریم جلوی بیمارستان میلاد

یه پیشنهاد برای اکبر گنجی

سیامند عزیز با‌ای‌میل پیشنهادی داده.
با کلمات خودم می‌نویسمش :

مگه وقتی حجاریان تیر خورد مردم نرفتن دم بیمارستان؟ مگه وقتی احمد‌رضا عابد زاده دروازه‌بان محبوب فوتبال‌مون سکته کرد مردم با گل و شیرینی نریختن تو بیمارستان برای عیادت؟
خوب، برای اکبر گنجی هم می‌تونیم همین‌کارو بکنیم. ارزشش که کمتر نیست.

با شاخه‌ای گل بریم عیادتش. عیادت به خاطر عمل‌جراحی مینسک پا!!
حتی اگه تو بیمارستان راهمون ندن. با ایستادن دم در بیمارستان برای چند‌دقیقه هم که شده به خود گنجی، همسر مقاومش و به خودمون روحیه بدیم و نشون بدیم که گنجی تنها نیست.
چه بخواهیم چه نخواهیم گنجی حماسه‌ای شد برای ایران.

اگه با این پیشنهاد موافقین لطفا در وبلاگتون منعکسش کنید.

رضا چه خوب نوشته:
All for one
One for all
We are strong
We Are one
--------
آدرس بیمارستان رو در وبلاگ بلوچ عزیز پیدا کردم:
بزرگراه همت نرسیده به پل چمران جنب برج میلاد.
اما بلوچ جان با تلفن زدن و فاکس به بیمارستان موافق نیستم.
چون خطوط تلفن‌ بیمارستان‌ها به خودی خود قاطی و اشغال هستن. با این کار ممکنه جون انسانی که نیاز فوری به خدمات بیمارستان داره در خطر بیفته !

-----------------


این مطلب رو به خاطر اهمیتش در پستی جداگانه نوشتم.
نوشته‌ی قبلیم رو در مورد عصبانیت لطفا بخونید.

-----------------

به عکس این دو نوجوون نگاه کنید!
نه دزدن. نه قاتل. اما اعدام شدن. به چه‌جرمی؟ همجنس‌بازی.
موضوعی که با بردن اونا به یه مشاور حل می‌شد. شاید همجنسگرا باشن. شاید یکیشون دو جنسیتی باشه. شاید... در هر صورت مشکلشون قابل حل بود.
وقتی پسرا در مملکت ما اجازه ندارن دوست‌دختر داشته باشن. وقتی بعضیاشون در عمرشون با یه دختر غریبه حرف نزدن. وقتی جوونای ما هیچگونه سرگرمی ندارن. وقتی.... وقتی...
آه ای وطن من... چرا دست کسایی افتادی که جز زبون زور و قلع و قمع این ملت کار دیگه‌ای بلد نیستن!

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

اعتدال، صراحت و عصبانیت

۱- حمیدرضا زندی در نقش خیال مطلب جالبی در مورد صراحت بیان نوشته‌ن.
اعتدال و صراحت.
آخرش اضافه‌ کرده‌اند که:
(( باید بگویم نقد خوابگرد بر حسین درخشان، این نوشته زیتون و نیز نوشته مجید زهری در مورد نوآوری را- مانند نوشته‌های دیگری از این سه نفر-، نمونه‌های قابل تاملی از صراحت در بلاگستان میدانم، حتا اگر برخی از ما، با بخش‌هایی از متن این نوشته‌ها موافق نباشیم.))


۲- خودم هم با استفاده‌ی نوشته‌های خانم حضرتی مطلبی دارم در مورد عصبانیت

مردم ما معمولا از هیجانات خودشون آگاه نیستن. اونا یاد می‌گیرن که احساسات خود را تحریف و یا سرکوب کنن. هر چقدر عادت کنیم هیجاناتمون رو سرکوب کنیم،‌ مردم به سمت زندگی رشدنیافته‌تر و نارس‌تری می‌رن.
هیجان‌ها به ما کمک می‌کنن که به ارزش‌هامون شکل بدیم.
اونا بخشی از انگیزه‌های ما هستن که به تعیین جهت و اهداف زندگیمون کمک می‌کنن.
افسردگی‌ هم یه نوع عصبانیته که به جای اینکه دیگرانو مورد هدف قرار بده مستقیما خود فرد رو نشونه می‌گیره و زندگیشو تباه می‌کنه.
یه آدم عصبانی معمولا فکر می‌کنه حقی از کسی یا خودش ضایع شده. معمولا به مناسبات اجتماعی و یا سیاسی و اقتصادی و... اعتراض داره.
به بی‌عدالتی اعتراض داره. به دروغ، ریا، و خیلی چیزای غلط دیگه.
اگه بهش بگیم دختر (یا پسر)خوبی باش و عصبانی نشو... آروم باش. فقط باعث شدیم که حرفشو بخوره و در خودش بریزه و نهایتا یه آدم افسرده‌ی دیگه به اجتماعمون اضافه کردیم.

اگه خودمون هم متقابلا عصبانی بشیم و رگ گردن متورم کنیم و در مقابلش جبهه بگیریم و متهمش کنیم که دیگه واویلاست و بد اندر بد. اون‌وقت دچار جامعه‌ای خنثی و باری‌به هر جهت می‌شیم، که مرتب می‌گه: هر چی شد، شد. بذار بخوره ما هم می‌خوریم، به ما چه،‌و....

بذاریم دیگران گاهی چیزایی که فکر می‌کنن درسته فریاد بزنن و شما فقط گوش بدید. و بعد فکر کنید.

خودتونو برای هیچکس الگو قرار ندید. شاید این بی‌عدالتی که او دیده شما ندیده باشید یا اصلا براتون مهم نباشه.

یادتون باشه عصبانیت یک عکس‌العمل کاملا طبیعی‌ست.
از چهارماهگی احساسات آدم از ناراحتی کم‌کم به عصبانیت تبدیل می‌شه( وقتی هر چی‌گریه می‌کنه پوشکشو عوض نمی‌کنید) تا پیری که گاهی بی‌تفاوتی فرزندان و نوه‌ها رو یا به صورت عصبانیت و گاهی افسردگی نشون می‌ده.
بذارید همه حرف بزنن!
کی می‌خواد من،‌ من نباشم؟
خانه‌اش نیست باد:)

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۴

گرما...شارلاتانیسم در وبلاگستان

1- به تاریکی نگاه می‌کنی
از وحشت می‌لرزی
و مرا در کنار خود
از یاد
می‌بری...
(شاملو)

2- تا حالا هوای به این گرمی رو تجربه نکرده بودم. بخصوص مجبور باشی هر روز بری میدون ونک. وای... تهران عین جهنمه این روزا... سر ظهر خیلی‌ها رو دیدم حالشون بد شده و رو صورتشون آب می‌ریزن.
جلو آب‌طالبی‌فروشی بالاتر از میدون صف بود و مردم برای یه لیوان نوشیدنی له‌له می‌زدن.
جایی که من زندگی می‌کنم البته خیلی بهتره. ولی شاید برای اولین بار باشه که شبا کولرو خاموش نمی‌کنم.

3- آب در بعضی نقاط کرج قطعه. نمی‌دونم روی چه‌حسابی دارن آب کرج رو کامل به سمت تهران کانال‌می‌کشن. بعضی جاها دوروزه آب ندارن. دو روزه نمی‌تونن کولر روشن کنن. دو روزه نمی‌تونن دوش بگیرن. تو این گرما می‌دونین یعنی چی؟

4- یکی بهم گفت می‌دونی قراره آب تهران برای دو روز قطع شه؟
گفتم: تهران؟ امکان نداره. مردم اعتراض می‌کنن.
گفت: نه بابا تازه خوششون هم میاد.
گفتم: چطور؟
گفت:‌چون قراره احمدی‌نژاد رو ببرن حمام:)
طفلکی، چه حرفا واسش درمیارن.

5- بابام رفته بوده سلمونی. تو سلمونی هم معمولا آدما باهم آشنان. مشتری‌های ثابت.
یه آقایی وارد می‌شه و به شوخی می‌گه موهامو مدل احمدی‌نژادی درست کن. سلمونی هم نه می‌ذاره و نه برمی‌داره، در سالن رو قفل می‌کنه و به موهای طرف یه کیلو روغن می‌زنه و عین اون شونه می‌کنه. همه غش کرده بودن از خنده.
بیچاره احمدی‌نژاد...

6- با برادرم رفته بودیم "پاتن‌جامه" یه کاپشن نازک سفید نشون دادم گفتم این چند؟
گفت: کاپشنای مدل احمدی‌نژادی رو می‌گین؟
من و برادرم: هر هر هر :)))

7- فمینیست‌گای: بوی دیکتاتوری در فضای وبلاگستان... افراط و تفریط.

8- شارلاتانیسم در وبلاگستان:
کسی که با گفتن نیمی‌از حقیقت و پوشاندن و یا برعکس جلوه دادن نیمی‌دیگر از ملت تقاضای داوری و کمک(مادی و معنوی) می‌کند شارلاتان است.
و کسی که با علم به این‌که می‌داند فقط نصف حقیقت پیش اوست داوری و قضاوت می‌کند، احمق(نادان) است.
و وقتی بر این داوری‌اش پای می‌فشرد و جیغ و داد راه می‌اندازد مطمئن باشید او هم از نوع اولی‌ست و حتما این وسط منافعی برایش به دنبال دارد.

9- گنجی رو بردن بیمارستان... گفتن برای عمل مینسک پا... می‌دونم خیلی می‌ترسن از اینکه بمیره. اما باز راضی نشده اعتصاب غذاشو بشکنه.
مصاحبه با خانمش رو شنیدم. گفت امشب باز قراره بره بیمارستان وامیدوار بود بهش ملاقات بدن. عجب کشوری! برای ملاقات‌ آدم از همسر بیمارش هم باید اجازه بدن؟


10- همبستگی با مردم مهاباد... لینک از شفق

11- روز‌نوشت‌های بابی‌ساندز مبارز ایرلندی که بطور مخفيانه و طی ۱۷ روز اول اعتصاب غذا نوشته. به زبان انگلیسی ساده و روان... لینک از کوردو

12- اخبار کردستان به زبان فارسی. لینک از سیامند

13- شعری از سیاوش کسرایی برای بابی‌ساندز... با تشکر از زیستن عزیز .

شهادت شمع به شاعر و کارگر مبارز ايرلندی بابی ساندز
قطره
قطره
مُردن
و شب جمع را به سحر آوردن
روشنانه زیستن
خاموشانه مردن
مُردن
با لبخند
و پايان بخشيدن
به دو ترديدی تاريخی :
بودن
يا
نبودن


14- بنا به توصیه‌ی ولگرد، زیستن و خیلی از دوستان عزیز دیگرم که دوست‌ندارن در فضایی که توسط عده‌ای معدود بیمار(و البته بیکار) اشغال شده کامنت بنویسن فعلا نظرخواهی تعطیله. معذرت از تموم کسایی که نظرشون همیشه چون چراغی فراراهم بوده.
نگران نباشید. این عده به زودی به پاتوق اصلی خودشون که 24 ساعته بازه برمی‌گردن:)

۱۵- کيهان:)

۱۶- لیلا صبور: كسي به فكر گل ها نيست ... كسي به فكر ماهي ها نيست

۱۷- بوی بارون: من ازین ناراحت شدم که ما درگیر یه دعوای خانوادگی شدیم نه بحث حقوقی...دنیای مجازی..

۱۸- اين جوک هم‌اينک به دستم رسيد. با عرض معذرت از دکي‌.
ahmadi nejad farghe vasat mizane, migan chera fargh vasat zadi? mige shepeshhaye nar in var made-ha ounvar

19- يه عکس هم ازش به دستم رسيده که راستش از ديدنش خوشم نيومد. دوست ندارم آدما رو مسخره کنم.
شايد مردم با اين کارا میخوان نارضایتی‌شون رو از رئیس‌جمهور جدید نشون بدن. رئیس‌جمهوری که هیچکی نفهمید چطور رئیس‌جمهور شد.

۲۰- یک جوک سکسی بچه‌گونه...:)

SimCard Rejected

۱-شرقیان: بابی ساندز٬ حماسه‌ی مقاومت در ۶۵ روز...

۲- یک‌پنجره :‌مواظب وبلاگستان باشیم...

۳- هزار و یک روزنه: بذارید خودمون باشیم!

۴-شفق: همبستگی با مردم مهاباد...

۵- پرنیان: مهاباد را دریابید...

۶- من به مسئول مرکز موبايل: چرا چند روز پيش موبايلم کار نمی‌کرد و نوشته بود SimCard Rejected؟ تا فرداش‌ هم این‌طوری بود. اشکالی پیش اومده؟ بدهکارم؟
مسئول: يادتونه چه روزی بود؟
من بعد از چند ثانيه فکر کردن: فکر کنم ۱۸ يا شايد ۱۹ آهان ... ۱۸ تير بود.
مسئول با لبخند: خوب ديگه... دليلش رو خودتون گفتين.
من تازه دوزاريم افتاده: آهاااااان :)
و همه‌ی مردمی که در مرکز موبايل بودن خنديدن.

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴

قلبت پر از اندوه ست.

1- دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است.
می‌ترسی
به تو بگویم، از زندگی می‌ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می‌ترسی!...
(شاملو)

2- چه‌طوره در این روز‌های تلخ با یه شوخی شروع کنم؟:)
دنیای کامپیوتر بعد از شروع رئیس‌جمهوری احمدی‌نژاد...

3- گوگوری مگوری :)

4- و حالا قصه‌ی غصه‌ها:
رفتارهای زجر‌آور همسر و یا شریک آدم... نوشته‌ی آهو
من هم نسبت به قهر خیلی حساسیت دارم. بامداد همیشه در نظرخواهیم می‌نوشت کسی که قهر می‌کنه و با همسرش نمی‌شینه حرف بزنه، از تمدن به دوره.
بخصوص آقایون ایرانی خیلی قهرقهروئن. مردی رو می‌شناسم سر کوچکترین چیزی یه هفته با خانمش حرف نمی‌زنه. و هر چی می‌گذره زمان قهراش طولانی‌تر می‌شه. نه حاضره بره پیش مشاور و نه روانشناس نه روششو عوض کنه. خودشو سالمترین موجود روی زمین می‌دونه. این‌جوری زن هم کم‌کم به سرگرمی‌های دیگه‌ای روی آورده و این فاصله روز به روز بیشتر می‌شه. من بعید می‌دونم بشه به راحتی اینجور آدما رو عوض کرد.

5- وبلاگ تا آزادی حسن:‌ حسن اسدی زيدآبادی دانشجوی سال آخر حقوق و سردبیر نشریه‌ی دانشجویی "سخن تازه" امشب پنجمین شب بازداشت خود را پس از دستگيری در تجمع حمايت از اکبر گنجی می‌گذراند اين وبلاگ را برای آزادی او ثبت کرده‌ايم و تا روز آزادي‌اش خواهيم نوشت...

6- عکسی دیگر از اکبر گنچی.
دادسرای انقلاب تهران با وقاحت تمام اعلام کرده که عکسا و چیزایی که در مورد گنجی منتشر شده دروغه و او در کمال آسایش و آرامش مشغول سپری‌کردن ایام زندانشه. و برای اثبات مدعا گفته فشار خون گنجی یازده روی هفت و نبضش 75 و تنفسش 13 بار در دقیقه‌ست.
نکنه انتظار دارن نفس نکشه؟

7- ماجرای گنجی خیلی داره شبیه ماجرای "بابی‌ساندز" مبارز ایرلندی می‌شه.
و البته امیدوارم آخرش مثل اون نشه.
کسی نوشته‌ای‌ به فارسی در مورد مبارزات بابی ساندز داره؟

8- همون‌طور که جریانید شجریان خواننده‌ خوش‌صدامون درست در روز اولین سالگرد زلزله‌ی بم کلنگ یکی از بزرگترین پروژه‌های بم رو به زمین زد.پروژه‌ی "باغ هنر" که شامل مدرسه، هنرستان موسیقی، نمایشگاه، سالن اجتماعات و واحدهای تجاری مرتبط با موسیقیه.
تا به‌حال 279 میلیون تومن خرج شده و نیاز به 32 میلیارد تومن دیگه برای تکمیلش دارن.
شجریان گفته مردم فقط روزهای اول زلزله کمک کردن اما الان فراموش کردن.
راست می‌گه مردم ایران اولِ یه جریان خیلی احساساتی می‌شن و لی بعد می‌رن پی کارای خودشون و خیلی بی‌رحم می‌شن.
قابل توجه‌ی ملت خیر و نیکوکار:
یکی از مهندسین پروژه گفته اگه 500 هزار نفر، نفری فقط 5 هزار تومن(5 یورو یا 6 دلار) کمک کنن پروژه تموم می‌شه.
شماره حساب 4280 بانک ملی شعبه‌ی هفت‌تیر تهران به نام محمد‌رضا شجریان.
من که امروز به ریختم. شما هم کمک می‌کنید؟

9- شنیده بودم تظاهراتی در مهاباد به خاک و خون کشیده شده و در این بین مردی جوان رو برای عبرت سایرین با طناب به ماشین می‌بندن و روی زمین می‌کشنش و بعد جسد تکه‌تکه‌شو به خانواده‌ش تحویل می‌دن.
دیشب به سایتی برخوردم که زبانش رو نمی‌تونستم بخونم چون کردی بود. ولی فکر کنم عکس همون مرده. به نصفه‌های عکسا که رسیدم حالم بد شد. شما هم اگه ناراحت می‌شید لطفا نبینید. اگه کسی کردی بلده میشه برام ترجمه‌ش کنه؟

10- این بجث رو نمی‌خوام ادامه بدم. اما چون فکر می‌کنم در مورد بچه‌ها کاری از دستم برمیاد و برام عجیبه چطور به جای گریه و زاری و "مطرح‌کردن خود" کسی به این فکر نیفتادهَ٬ ناچارم مطرح کنم.
بازم می‌گم که با اینکه به جز بدی‌ها و خیانت‌(در پشت‌سر نه در وبلاگ) در حق من نکرده و تو این دوسال‌ونیم بیشتر حرفای این خانم در مورد زندگیش متناقض بوده.
هر چند ماه یک‌بار گفته که وکیل نداره و بهش معرفی کنیم و بعد تشکر کرده که جور شد و چند‌ماه بعد دوباره همون آش و همون کاسه و دوباره تقاضای وکیل کرده. برای خود من چندبار نوشته که دوست صمیمی شادی‌صدره و اون دنبال کاراشه.
چندبار نوشته که وقتی از خرید برگشته دیده کلفت خونه از دست بچه‌ها کلافه شده و نوشته که خیلی ذوق کرده چون احتمالا وقتی می‌رن پیش باباشون همین‌قدر اذیتش می‌کنن.
با اینکه فکر می‌کنم امکان نداره ایشون خبر نداشته باشه بچه‌ها کجان!
با این‌حال به خاطر دخترا و پسرای جوونی که گفتن تو این مدت خواب و خوراک ندارن و حتی یکی دوتاشون گفتن از زور گریه نتونستن برن امتحاناشونو بدن و هیچکی نیست به این طفلکی‌ها بگه بابا قضیه این‌طوریام نیست. و خیلی خیلی زندگی‌های بدتر از این و مادرهای بسیاربسیار غمگین‌تر از این تو مملکت ما هست. کاری که از دستم بر میاد می‌کنم. پاشم وای‌میسم.

با توجه به اینکه من هم کرج زندگی می‌کنم و آشناهای زیادی دارم. می‌تونم بچه‌ها رو پیدا کنم .
شماره‌تلفن‌های سرجیو ، پدر و مادرش، عمو و عمه‌هاش و خاله‌هاش و دختر خاله‌هاش و دوستا و آشناها و هر کسی که وقتی با هم زندگی می‌کردن رو بده به من. پرس و جو می‌کنم. به خونه‌هاشون می‌رم. اصلا من نه. میگم یه خانم خبرنگار و فعال در مسائل زنان بره ته و توشو دربیاره.
امکان نداره هیچکس ازشون خبر نداشته باشه. با توجه به این‌که سرجیو آدم مهربونیه و تو نوشته‌ها خوندیم که تا فهمید یکی از بچه‌ها زمین خورده و بیمارستانه فوری رفته پشت در بیمارستان کنار همسرش نشست تا بیاد بیرون، امکان نداره بچه‌ها رو جز در خانه و یا مسافرت جای دیگه‌ای برده باشه. سرجیو یه آدم حقیقیه. کار داره. فامیل داره. خونه داره. تلفن داره. همسایه داره.
شما فرض کنید مثلا 1٪ هم که شده کامنت شماره 16 واقعی باشه.
یعنی خانم مریم شارعی فامیل سرجیو باشه.
شارعی‌ها در کرج جز‌ء خانواده‌‌های قدیمی، اصیل، فهمیده و روشنفکر کرجی به حساب میان. پیدا کردنشون هم کاری نداره. بزرگ خاندان شارعی‌ها در خیابان دانشکده خوارو بار فروشی داره. یکی دیگه از شارعی‌ها در سه‌راه‌گوهردشت داروخانه داره. فرض کنید(بر فرض محال) سرجیو مثلا مجیدشارعی باشه. کیه که در کرج مجیدشارعی رو نشناسه؟ اصلا در شهرستان‌ها نمی‌شه یه نفر گور و گم بشه.
شاید باور نکنید اون بار داستانی در مورد دکتری از دوستای پدرم نوشتم که فوت شد. خانمش از همین شارعی‌هاست. خانمی بسیار متین و مهربون و فهمیده.
بالاخره تو هر فامیلی دو تا آدم ریش‌سفید و گیس‌سفید و عاقل پیدا می‌شه!
مطمئن باشید هر اتفاقی تو هر خانواده می‌افته فامیل ازش بااطلاعه. مگه می‌شه دوتا بچه رو قائم کرد؟
به من یه اسم و دوتا شماره تلفن بدین. یکی دورزه می‌گم کجان! و می‌گم اصل موضوع چیه. می‌گم اصلا این خانم می‌دونسته یا الکی شانتاژ کرده. قول می‌دم جانب حق و حقیقت رو نگه‌دارم و بدی‌هایی که در حق شخص من شده رو در این قضیه دخالت ندم. نه به خاطر این خانم. به خاطر کسایی که از اصل جریان خبر ندارن و احساساتی شدن و خواب و خوراک ندارن.
حتی حاضرم با سرجیو مصاحبه کنم(حالا یا من یا بدم یه خبرنگار حرفه‌ای) بذارم اینجا.

11- مدتی پیش بلاگری برام نوشت که وقتی موضوعی رو در مورد یکی از بچه‌ها شنیدم از تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم.
گفتم ولی من اصلا تعجب نکردم.
وبلاگستان برام یه پازل بزرگه. مرتب دارم حلش می‌کنم و معمولا هم اشتباه نمی‌کنم.
. نه فقط نوشته‌ها، که پشت نوشته‌ها رو هم سعی می‌کنم ببینم. کسی که مینویسه خیلی انسان‌دوسته، ولی در خاطراتی که تعریف می‌کنه غرور و نخوت و خودخواهی موج می‌زنه خوب معلومه دروغ می‌گه. بعدشم خود وبلاگ نیست. ممکنه دوسه‌باری با هم ای‌میلی ردو بدل کرده باشید ممکنه دوسه جمله چت کرده باشید. ممکنه بیرون از دنیای مجازی یهو ملاقاتش کنی،‌ بفهمی‌کیه. ممکنه چیزایی ازش بشنوی . حتی از کامنت‌هاش و روابطش با آدم‌های دیگه. چاپلوسی‌هاش و اینکه مدام عین بوقلمون رنگ عوض می‌کنه. در دنیای مجازی نمی‌شه قایم شد. شاید بشه اسم و مشخصات رو قایم کرد ولی خیلی بهتر از دنیای بیرون می‌شه آدما رو شناخت. اسم و مشخصات اصلا چیزی رو تعیین نمی‌کنه. شما ممکنه همکاراتون رو با اسم و مشخصات بشناسید ولی هیچوقت نمی‌تونید کامل بشناسینش. اما وقتی مثلا یه دفتر خاطرات یا بهتر از اون یه وبلاگ ازش پیدا کنید تا اون ته‌تهای ذهنش می‌تونین بخونین.
هرچی هم مدت‌وبلاگ‌نویسیش بیشتر باشه بهتر می‌شناسیدش.
من حتی شخصیت کسایی که برام کامنت می‌ذارن دستم میاد. خانم آذر‌فخر رو ندیدم اما صحبتاش که مال خودشه. زیبایی کلام و قوامش و ایده‌های انساندوستانه‌شو رو دیگه شناختم.
ممکنه تو یه مهمونی می‌دیدمش این‌قدر نظرشو راجع به مسائل مختلف نمی‌دونستم. یا کسایی که اصلا اسم نمی‌نویسن. ولگرد برای من یه شخصیت بسیار عزیزه. مهم هم برام نیست چند سالشه،‌ جنسش چیه( اینو که البته فهمیدم) و بقیه‌ی مشخصات ظاهری و حتی تحصیلیش. به قول معروف نوشته( رنگ رخسار) نشان می‌دهد از سر درون!
اسم رهگذر ثانی رو کی‌می‌دونست؟ اما در قلب‌های همه‌ی ما جا داشت.
کسی میاد با فقط با یه حرف مثلا"میم" کامنت می‌ذاره. من هیچ‌اصراری ندارم بشناسمش. مهم برای من نظر و حرفشه.
چی داشتم می‌گفتم؟ آهان... پازل... شما هم پازل‌بازی کنید. موقعیت‌های مختلف رو بچینید کنار هم. ظاهر کلمات رو نبینید. خیلی بازی دلچسبیه. از هیچی‌هم یکه نمی‌خورید.
پریشب یکی دیگه از بلاگرا گفت پازلم در مورد فلانی داره جور می‌شه. خنده‌م گرفت. پس تو وبلاگستان پازل‌باز هست. از کسایی که اهل پازل‌بازی و فکرکردنن خوشم میاد.

12- با خوندن کامنتی در نظرخواهیم یکی دیگه از قطعه‌های پازلی که در مورد یکی از بلاگرها ته ذهنم رو قلقلک می‌کرد دراومد. خواستم اینجا بگمش دیدم فعلا فحش‌دونیم پره:)

13- نمی‌دونم بعضیا چطور به خودشون جرأت می‌دن برن به یه وبلاگ و به خاطر اینکه عقایدشو گفته و از یه نفر بدش میاد(اونم با دلیل) بهش فحش بدن و توهین کنن. چرا من وقتی چیزی می‌نویسم به یه عده که اصلا نمی‌شناسمشون بر می‌خوره و به خودشون می‌گیرن و بعضی دیگه نه.
من به خیلی از وبلاگا رفتم که فحش داشته. ولی هیچوقت به خودم نگرفتم و فحش ندادم. اگه خوشم بیاد تا آخر می‌خونم و اگه نه یه ضرب‌در اون گوشه‌ی بالای سمت راست هست که کارمو حل می‌کنه!

14- اگه ناراحتتون می‌کنه بذارید بگم که تو زندگیم ممکنه از خیلی‌چیزا خوشم نیاد.
اگه تو خوشت میاد نمی‌تونی مجبورم کنی منم خوشم بیاد:)
بذارید برای این‌دفعه‌تون خوراک جور کنم.
مممم... آهان از کلیپ‌های شهرام‌کی اصلا خوشم نمیاد. بخصوص وقتی عینکشو می‌زنه رو پیشونیش:( رفتارهای دخترونه‌ش اصلا به هیکل یُقُور و درشتش نمی‌خوره.(دارم اشتباه می‌کنم، همه می‌گن!)
دیگه دیگه... از شعرای مریم حیدر‌زاده هم خوشم نمیاد... یه جورایی بی‌مایه و ضعیفن. تاریخ مصرف دارن و زود از یادها می‌رن. با خودش کاری ندارم. یعنی نمی‌شناسمش که ازش خوشم بیاد یا نه. فقط از اینکه برای مطرح شدن به حکومت و اسمشو مبر کرنش کرد بدم اومد.. اونم روش خودشه. حق ندارم بهش فحش بدم.
دیگه... آهان... ا ز کتابای فهیمه‌ی رحیمی اصلا خوشم نمیاد. خیلی عامیانه و سطحی می‌نویسه.
دیگه... جدیدا یه کتا خوندم از مدرس‌صادقی به نام آب، خاک. با اینکه داستان‌های کوتاهشو تو شرق می‌خوندم ولی از این داستان بلندش هیچ خوشم نیومد. به نظرم بهتره همون داستان کوتاه بنویسه.
دیگه.... می‌بینید هر کسی یه سلیقه‌ و فهمی داره. تو اگه عاشق فهیمه‌رحیمی‌هستی و حتی تو وبلاگت بهش فحش خواهر مادر دادی من حق ندارم بیام تو وبلاگت بهت فحش بدم! می‌فهمی؟ سعی کردم ساده بگم قابل فهم باشه:)


15- یکی از لذت‌بخش‌ترین لحظات پای کامپیوترم خوندم ای‌میلای آذر فخر عزیزمه. هر کلمه‌ش برام دنیایی‌ست . ازشون اجازه گرفتم گاهی قسمت‌هاییش رو اینجا بنویسم:

"زنان كشور ما در مقابل بدترين قانون طلاق بايد بيشتر و هشيارانه تر عمل كنند . يادشان باشد كه ان قانون ميگويد پسر و دختر بعد از هفت سالگي بايد در حضانت پدر باشند . تا چنين قانوني وجود دارد بايد بيشتر سعي كنند كه رابطه بچه ها را با پدر صميمي نگهدارند . بگذارند روابط انچنان حوب باشد كه بچه ۷ ساله به روزي نيفتند كه ناگهاندچار زلزله جابجايي وحشتناكي بشوند و تمام كودكيشان ويران شود . چه اشكالي دارد بچه ها با پدرشان بروند مسافرت ؟ اگر بچه پيش پدر بزرگ ميشود چرا بايد از رفتن و ماندن پيش مادر براي چند روز دچار اضطراب و دلهره شوند ؟تمام اين بلاها را همان پدر و يا مادر ي كه ادعاي دوست داشتن بچه هايشان ميكنند سرشان مياورند .
بچه ۴ساله همسايه ام عصر هاي جمعه از مادرش بارها ميپرسد . :
پدر چرا دير كرده ايا توي ترافيك مانده ؟
- نه عزيزم . هنوز ساعت ۷ نشده . بايد صبر كني
جلوي حياط منتظر به خيابان نگاه ميكند . تا اتومبيل پدر را ميبيند فرياد خوشحاليش بلند ميشود . مادر با خنده و عجله ميايد جلوي در . پدر پياده ميشود و پسرش را بغل ميكند . همسر هاي سابق با هم خوش و بش ميكنند و راجع به بچه با هم صحبت ميكنند . و بعد خداحافظي .
باي .. دستها در هوا تكان ميخورند مادر خوشحال است پسرش شاد ميرود كه دو روز تعطيل هفته را با پدر بگذراند من دارم به گلدانها اب ميدهم و تمام فكرم پر است از سكوت يك و دو و سه و چهار و......
اين اتفاق ساعتي پيش افتاد . حقيقت مطلق است . كاش ميدانستيم خوشي و ناخوشي ما روي همه اثر ميگذارد .
نوشي نوشته خواهد مرد . طاقت ندارد . بچه هايش حتما دارند گريه ميكنند . او حوصله ندارد شايد هرگز ننويسد و بخودم ميگويم ... اه ... تا كي بايد دردهاي جهان سومي داشت . تا كي ؟ كريستينا با من احوالپرسي ميكند . ميگويد با دوستش ميروند شام بخورند و بعد هم دانسينگ . خوشحال است . برايش شب خوبي ارزو ميكنم . ميگويم فرصت خوبيست براي داشتن وقت ازاد و خوش بودن .. اتومبيل را روشن ميكند . از راديو صداي موزيك شاد ميايد و با خنده ميگويد خدا حافظ ... ميگويم ..كاش نوشي هم ميتوانست مثل كريستينا زندگي كند ... كاش ."

"دلم ميگيرد وقتي ميبينم هنوز خيلي مانده كه ان مردم خوب و هوشمند بتوانند دمكراسي را ياد بگيرند در حاليكه شديدا معتقدند كه ادمهاي دمكراتيكي هستند . دخالت هاي نابجايشان هميشه از كاه كوه ميسازد و مهمتر از همه ان حس بي در و پيكر شهيد سازي و اه و ناله هاي ننه من غريبم ....خوب نگاه كن ببين چطور يك سوژه مهم تبديل شد ه به وسيله اي براي دو دستگي و اب را گل الود كردن و ماهي نگرفتن...
خبر كوتاه بود و دلگير كننده .. شوهر نوشي بچه ها برد و بر نگرداند..
يكعده برايش ناله كردند و عده اي حمله .
مانده بودم كه در دنيايي كه بدليل صنعتي شدن و اقتصاد و شتاب و روابط اجتماعي هر روز بر تعداد جدايي ها اضافه ميشود و مخصوصا در ان كشور كه غلط ترين قانون را براي طلاق دارد چرا خود مردم اين مساله را اناليز نميكنند و راه حل درست برايش پيدا نميكنند .؟ هر كسي انچنان كه دل خودش ميخوايت به قضيه نگاه ميكرد و بقول مولانا
هركسي از ظن خود شد يار من ..
تمام اين تلخي ها ريشه در نوع روابط ادمهاي بازي طلاق دارد . مسلما اگر دو نفر نتوانند با هم زندگي كنند حالا كاري به دليلش نداريم طلاق بهترين راه حل است . ولي اگر بچه هايي در ميان باشنذ . يك پدر و مادر عاقل سعي ميكند به انها هيچگونه لطمه اي نزند و يا حد اقلش را . كودك از جدايي پدر و مادر باندازه كافي رنج ميبرد و با همه دل نازكي و ترسهايش بايد با اين مساله كنار بيايد ولي الدين مقصران اصلي هستند و حد اقل نبايد از انها بعنوان چماق استفاده نكنند براي زدن همديگر . چون نميدانند كه انها تركه نازك اند و اول خودشان ميشكنند . اولا بايد از بدو جدايي هر دو با هم توافق كنند كه ان ديگري هم چند روز در هفته بتواند با بچه ها باشد و رابطه طبيعي پدر فرزندي و يا مادر فرزندي بينش برقرار باشد انهم با مهر و حوصله . هرگز نبايد جلوي بچه ها از ظلم و ستمي كه طرف مقابل برايشان ايجاد كرده صحبت كنند و يا غمزده باشند . بچه بدليل ناتواني هايش حق را به ادمي ميدهد كه غمگين است و يا اشك ميريزد . او طرف خشمگين را مقصر ميداند و كم كم شروع ميكند به داشتن نفرت از او و در نتيجه ترس و وحشت از ان طرف ...با كمي روشن بيني و فكر باز هر پدر و يا مادري بايد فكر كند در صورت بروز حادثهو يا بيماري كه منجر به مرگ شود طرف ديگر است كه بايد از بچه ها نگهداري كند ايا اين دوست داشتن است وقتي انچنان انها را ميترساند و نفرت در انها ايجاد ميكنند كه بعد از خودشان بچه هراس از ديو ي بعنوان پدر و يا مادر داشته باشند و اين زخم براي هميشه در روح شان باقي بمانذ ايا انها در بزرگي انتقتام سالهاي سياه كودكي شان را از پدر و مادر و يا جامعه نخواهند گرفت ؟
نگاهي بكن به افراد قاتل . متجاوز . فحاش . نا همگون با جامعه . معتادان . الكليك و.... تمامش ريشه در كودكيشان دارد . عقده هاي فراوانشان درمان نميشود چون خودشان گاهي بسيار دير ريشه ها و ربطشان را به شخصيتشان ميفهمند و گاهي هم هرگز نميبينند ."




۱۶- گفتگوی نادر جدیدی با رضا شکرالهی در روزنامه‌ی آسیا. خوابگرد عزیز نظرشون در مورد انجمن وبلاگ‌نویسان هم گفته.
جارچی...

۱۷- گزارش آقا مصطفی شمقدری در مورد تجمع‌خیابانی برای آزادی گنجی.
آنک مردی ایستاده در آتش...

۱۸- دفعه‌ی پیش نظرخواهی نذاشتم. راستش خسته شدم از بعضیا که نظرخواهی رو با جایی برای ارائه‌ی خود اشتباهی گرفته‌ن. از اونایی که به قول ولگرد هوای اینجا رو آلوده می‌کنن و فرصت تنفس رو از بقیه می‌گیرن.
خواستم این‌دفعه هم نذارم. بخصوص که گلاره‌ی عزیزم هم این پیشنهاد رو در کامنت 88 داده. به نظرم حق داره.
اما دلم می‌خواد دوستانی که خودشونن می‌دونن نظرشون برام مهمه حرفاشونو بگن. پس می‌ذارم اما این‌دفعه هر وقت آنلاین شدم به خودم این اجازه رو می‌دم که کامنت‌های توهین‌آمیز و مغرضانه و بخصوص اونایی که فقط برای مطرح‌کردن خودشون میان و چرت و پرت می‌نویسن، پاک کنم.

---------
۱۹- نمی‌دوستم نازی٬ تنها زنی که در انفجار متروی لندن کشته شد دوست منیرو روانی‌پور بوده...
نوشته‌ی منیرو پر از درده. درد نازی، درد گنجی و ....

۲۰- بازم آقای ابطحی!

..

....
راستش به‌خاطر توصيه‌ی نغمه خواستم مسائلی رو اينجا بنويسم. و کامنت‌هايی رو اينجا بگذارم. ولی هر چه فکر می‌کنم بهتره چیزی ننویسم.
شاید بهتر بود اون دو بلاگر بزرگوار که در جریان ماوقع بودن و مدارک دست اونا هم بود حقیقت رو می‌نوشتن. گرچه اگر کمی انصاف و حقیقت‌‌خواهی در وجودشون بود همون‌موقع واکنش نشون می‌دادن٬ نه اینکه بذارن اتفاقی برای یکی بیفته و بعد براش پتیشن و سروصدا راه بندازن.
روزگار غریبی‌ست نازنین...
می‌دونم نوشته‌م بدجوری تو ذوق بعضی‌ها زده. کسايی در مسابقه‌ی نيکی‌کردن گوی سبقت رو از هم ربوده‌ن و بعد يهو تلنگری به ذهنشون خورده و کمی شک تو دلشون راه پيدا کرده.
از طرفی گفتن اینکه ؛شايد حق با من نباشه؛ خيلی سخته.
برای خود منم سخته. بخصوص وقتی گوسفندی می‌کنم!
آره عزيزم. منم خيلی وقتا گوسفندشدم و می‌شم.
همه‌ی ما بارها گوسفند شديم. چقدر آدما زمان انقلاب عکس آقا رو تو ماه ديدن و حالا می‌دونن اشتباه کردن. ولی نمی‌تونن اعتراف کنن؟
پس بهتره‌ هيچی نگم. به نظر من هيچوقت ماه پشت ابر نمی‌مونه و حقيقت روزی روشن می‌شه. دليل عصبانيتتونو نمی‌فهمم. اگر شک تو دلتون ایجاد نشده بود این‌طور واکنش سختی نشون نمی‌دادید.
من نمی‌فهمم هوش‌بچه‌ها چه ربطی به این قضایا داره؟ مگه من گفتم بچه‌ها خنگن؟ یا مسائلی که موقع خوندنشون چهارشاخ موندم. مثلا یکی نوشته من با لینک دادن می‌خوام خودمو به کسایی بچسبونم. از کی تاحالا لینک دادن به مطلب کسایی که مدتهاست لینکشون اون بغل وبلاگته چسبوندن به حساب میاد؟ من چه احتیاجی به چسبیدن به دیگری دارم؟ اگر چسبی‌بودم که ... لاالله‌الی‌الله...بهتره هیچی نگم!

اگر از کلمه‌ی گوسفند بدتون مياد خوب می‌تونم معذرت بخوام.

عاقلان عزيز. همه‌چيز‌دان‌ها٬ قاضی‌های مجرب٬ اسرارغيب‌‌دان‌ها٬ پيش‌گوها٬ پس‌گوها٬ ٬ نازنین‌ها٬ انسان‌دوست‌ها٬ دل‌نازکان٬ خيرين٬ نيکوکاران٬ شب‌نخواب‌ها٬ اشک‌دم‌ِ‌مشک‌ها٬ بغضالوها٬ گريه‌روها٬ آگاهان٬ کارآگاهان٬ داورها٬ واقفان به امور دنیوی و اخروی٬ شما خیلی خوب و گلید.

(اين وسط نفهميدم چرا يه عده در ای‌ميل از حرفام طرفداری می‌کنن و در عمل کار ديگه می‌کنن؟
و چرا يه عده می‌ترسن حتی لينک من بغل لينکشون بياد؟ )

يه بار ديگه خواهش می‌کنم به پيشنهاد شماره‌دو مطلب قبلم فکر کنيد. اصلا اگه می‌شه براش پتيشن و لوگو بسازيد.
همه‌ی وبلاگ‌ها يک‌شکل بشن بهتر نيست؟
راستی٬ تا شوهر صغری‌خانم از الواطی برنگرده عمرا آپديت کنم!
البته اگه یه‌ذره التماس کنيد برمی‌گردم:)

پیشنهاد توپ

1- آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیر مصنوع انسان‌های قرن مایی؟!
انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم؟
که من دوست می‌دارم؟!...
(شاملو)

2- یه پیشنهاد توپ برای اهالی وبلاگستان:

پیشنهاد می‌کنم از این به‌بعد فقط یک نفر مطلب بنویسه و بقیه‌ی بلاگرها کپی‌ش کنن و بذارن تو وبلاگاشون:-)
این شخص ترجیحا ساکن خارج‌ازکشور باشه و اون تعیین کنه مثلا امروز نوبت چه موضوعیه و چه موضع‌گیری باید نسبت به اون موضوع گرفت!

این‌جوری هم زحمت همه کم می‌شه هم تشتت آرا به‌وجود نمیاد. هم همه به سلامتی‌ هم‌عقیده می‌شن:D

یه نفر هم بشه مبصر. یه نفر که صبح‌تا شب، چه از سرکار و چه از خونه آنلاین باشه. با خط‌کش بره سراغ وبلاگ‌های دیگه و ببینه کی تخطی‌کرده و در نظرخواهیش یه گوش‌مالی حسابی بهش بده. یه لشکر هم برای کمک در اختیارش باشه.
جان من٬ بد پیشنهادی کردم؟:)

3- البته خواهشا من یکیو معاف کنید. در زندگیم سعی‌ کردم زیر بار هیچ خط‌کشی نرم!

4- وقتی رسول‌خادم زمستون تو یه جمع دانشجویی حرف از کارتن‌خواب‌ها زد. دانشجوها احساساتی شدن و عکس‌العمل نشون دادن و بعد این موج به بلاگرها رسید. و وقتی به خارج‌کشوری‌ها رسید دیگه تبدیل شد به فاجعه‌ی ملی. غافل از اینکه در کشوری‌هم که خودشون زندگی می‌کنن عده‌ی زیادی توی پارکا و روی نیمکتا می‌خوابن و تا دیروز همچین از بغلشون رد می‌شدن که بوشون به مشامشون نرسه.

من شنیده بودم که رسول خادم،‌این عنصر جناج راست، برای اعاده‌ی حیثیت برباد رفته‌ش و اینکه مردم فراموش کنن چه‌طور از ناطق‌نوری دفاع می‌کرد. و برای اینکه مدت‌هاست جناج‌راست به خاطر فحط‌الرجال، گوشه‌چشمی به رسول داره که یه روز تو مملکت کاره‌ای بشه. این برنامه‌رو به کمک هم یختن.
شنیده بودم حتی بودجه و محل‌هایی که قراره توش گرمخونه بسازن توسط شورای شهر تعیین شده. و همون‌طور که در بیشتر طرح‌های دولتی از NGOها به عنوان عمله‌های بی‌جیره و مواجب استفاده می‌کنن اینجا هم از دانشجوها مورد نظر بودن.
وقتی موج احساساتی‌گری در وبلاگستان راه افتاد و بلاگرها یهو برای کارتن‌خواب‌ها خون گریه می‌کردن، رفتم در نظرخواهی علی نوشته‌م اینا بازی اعضاءشورای شهره و اصلا جمع‌آوری کارتن‌خواب‌ها تو برنامه‌شونه. البته می‌دونم نه برای اینکه دلشون براشون سوخته. فقط برای کسب محبوبیت.
آقا، یه عده نزدیک بود کله‌مو بکنن.
هیچکس متوجه نشد چطور این‌قدر زود کارتن‌خوابا جمع‌آوری و اسکان داده شدن. چی شد که بودجه‌ش فوری تأمین شد.
همین ماه پیش بود که نوشته‌ای یه صفحه‌ای از رسول خادم تو روزنامه‌ها چاپ شد که: بله من چنین کردم و چنان کردم و به همت من کارتن‌خواب‌ها، معتادها، گداها و کودکان خیابانی از سطح شهر جمع‌آوری شدن. یه آمار بلندبالا هم از اینکه چند نفرشون معتاد بودن و چند نفرو ترک دادیم و چند نفر از گداها از طایفه‌ی فیوجن و چند نفرشون به شهرستان‌هاشون فرستاده شدن و اونایی که اصلا جا نداشتن براشون جا و تخت ردیف کردیم و...
هفته‌ی پیش مردم میدان غار یکی از این خوابگاه‌ها رو آتیش زدن.
چون ساعت کار این خوابگاه‌ها از شب تا صبح بود و صبح بیرونشون می‌کردن تا دوباره شب راهشون بدن.
بی‌خانمان‌ها هم به خاطر اینکه شب بهشون جایی برسه همون طرفا بیتوته می‌کردن. روی پله‌های خونه‌ها می‌خوابیدن و...
اهالی محل از این موضوع خیلی ناراحت بودن و بارها به مسئولین تذکر دادن. وقتی که دیدن اهمیت نمی‌دن اونا هم این خوابگاه رو آتیش زدن.
رسول‌خان فکر اینجاشو نکرده بود که خوابگاه‌ها نباید نزدیک محل زندگی مردم باشه و یا اگر هم هست نباید در طول روز بیرونشون کنن.

5- سر صف نونوایی وایساده بودم. صف ما صف چندتایی‌ها بود و صف جلویی، صف دوتایی‌ها. یه نفر از صف ما نون‌می‌گرفت و یه نفر از اونا.
وقتی آقای جلویی من داشت نونش رو جمع می‌کرد.دیدم خانمی که در صف دوتایی‌ها بود خیلی نگرانه. این‌پا و اون‌پا می‌کنه و بانگرانی منو نگاه می‌کنه.
در حالیکه روشو سخت می‌پوشوند سرشو بهم نزدیک کرد و گفت نون دونه‌ای چنده؟
گفتم 55 تومن. دستشو که یه صدتومنی پاره توش بود از زیر چادر درآورد و گفت من فقط همینو دارم. گفتم عیب نداره. شما نونتو بگیر من بقیه‌شو حساب می‌کنم.
صدای آقایی رو از پشت‌سرم شنیدم که گفت نون مگه دونه‌ای 50 تومن نیست؟ گفتم نه آقا، خیلی وقته گرون شده. تازه اولش شد 60 تومن وقتی مردم اعتراض کردن دوباره کردنش 55.
مرد گفت: ای بر پدرشون لعنت! هر روز همه چیو گرون می‌کنن. مثل روباه می‌مونن اینا.
من برای اینکه زن چادری جلویی خجالت نکشه، کاملا پشتمو کرده بود و برگشته بودم با آقای عقب سرم حرف می‌زدم. حرف اینا هم وقتی پیش میاد مگه آدم می‌تونه ساکت بمونه...
بعد از چند دقیقه برگشتم و دیدم خانم چادریه نوناشون گرفته. پشتش به من بود و نوناشون برده بود زیر چادر و هول‌هولکی با شکم قلمبه داشت می‌رفت. البته انتظار تشکر نداشتم ولی کاش اقلا یه خداحافظی می‌کرد.
وقتی 5 تا نون من حاضر شد و می‌خواستم حساب کنم. گفتم راستی 10 تومن هم اضافه حساب کن. با تعجب گفت 10 تومن؟ گفتم آره اون خانم پول خورد همراش نبود. خنده‌ی بلندی کرد و گفت ده تومن چیه؟ 550 تومن!
گفتم یعنی چی؟ گفت اون خانم 10 تا نون برد. یه تومن هم نداد. گفت اون خانم حساب می‌کنه. آقاهه پشت سریم بلند گفت: تنها کاری که اینا تو این 26 سال کردن گداپروری بوده. همه می‌خوان از هم بزنن.

6- دیروز از سوپری تو میدون رد می‌شدم دیدم شیر اومده و صف هم کوتاهه. فقط چند نفر تو صف بودن. گفتم شیر دولتی غنیمته، بگیرم( شیر آزاد پاکتی، لیتری 500 یا 600 تومنه و شیر دولتی کیسه‌ای 200 تومن)
خانمی‌چادری بهم نزدیک شد و دیدم لباش تکون می‌خوره. این‌قدر یواش حرف می‌زد که اولش فکر کردم داره با خودش حرف می‌زنه.
وقتی دهنشو آورد نزدیک گوشم دیدم با منه. به سختی می‌شنیدم. یه چیزایی راجع به بچه‌های گرسنه‌ش و اینکه کوچیکه شیرخشک نداره و غذا ندارن بخورن و خودش هم مدتیه بیکاره می‌گفت.
گوش می‌دادم و با نگرانی فکر می‌کردم چه‌کاری از دست من برای این خیل عظیم بیکارها و گرسنه‌ها برمیاد....
یهو یاد یکی از بچه‌ها افتادم که به کمک مامانش و چند خانم خیر کارگاهی زدن و کارگر زن می‌گیرن. با خوشحالی گفتم: یه جای مطمئن برای کار سراغ دارم می‌خوای آدرسش رو برات بنویسم. زبونش با من و من گفت آره ولی چشماش یه حسی توش بود... هی می‌گفت گرسنه‌ایم غذا می‌خواهیم.
گفتم حالا بذار آدرسو برات بنویسم. کاغذ و خودکار درآوردم و براش نوشتم و اسممم (چند تا م داشت این کلمه!..) زیرش نوشتم و دادم دستش. خوشحالی در چشماش ندیدم. کنارم وایساد. وقتی نوبتم شد. گفتم دو شیرر‌سهمیه‌مو در دو کیسه‌نایلون جداگانه بذاره. یکیشو دادم دستش. پولشونو حساب کردم و اومدم برم که دیدم خانمه، این‌دفعه واضح، به مغازه‌داره می‌گه خامه و ماست و حلوا ارده و نون باگت هم بده. مغازه‌دار با اخم گفت نداریم. شیرتو بردار برو. خانمه دوسه‌بار دیگه خواهش کرد. مرده گفت نداریم درصورتیکه پشت ویترین یخچالش بود.
زنه مردد رفت. مغازه‌داره منو دعوا کرد؟ بابا چرا به اینا رو می‌دی؟ اینا گدایی عادتشونه. همین امروز چند نفرو تو همین مغازه تیغ زده. برای امتحان برو دنبالش ببین می‌ره خونه بده بچه‌هاش بخورن یا نه. گفتم: شما دیگه خیلی بدبینید. بیچاره این‌کاره نبود. چه تقصیری داره که تو این مملکت زندگی می‌کنه و تأمین نیست؟
گفت نمی‌تونه بره خونه‌های مردم کار کنه و نون شرافتمندانه در بیاره؟‌گفتم اتفاقا آدرسی بهش دادم بره سرکار.
مغازه‌داره با تمسخر خندید و گفت: آره. نون گدایی رو ول کنه و بره سرکار؟
اومدم بیرون. خانمه سلانه سلانه داشت به دو تا خانم نزدیک می‌شد. وایسادم نگاه کردم. سرشو به گوشاشون نزدیک کرد. خانوما با چشمای فوق‌العاده غمگین نگاش می‌کردن.. دستشونو کردن تو کیفاشون و پولی به طرفش دراز کردن. زن اومد پولا بگیره، در همون‌حال چیزی رو مچاله کرد و انداخت د‌ور. اشتباه نمی‌کردم. آدرسی بود که بهش داده بودم...
دیشب خوابم نمی‌برد...می‌دونم زن تقصیری نداره،‌ اون معلول این اجتماعه.
ولی بدبخت ملتی که جای مبارزه برای حقوقشون راه گدایی رو پیشه می‌کنن.

۷- ناهار جايی دعوت دارم و باید برم. نظرخواهی مطلب قبلم باز نمی‌شه. کامنت‌ها رو تا ديروز عصر خوندم. بعدا ميام اگه سرعت خوب بود بقيه‌شم می‌خونم. غلط‌گیری هم طبق معمول وقت نشد بکنم. برای تاخير در جواب دادن به ايميل‌ها هم معذرت می‌خوام. خيلی کمتراز قبل می‌تونم بيام پای کامپيوتر..

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

ما بلاگرها هم ملت روضه‌ایم

۱- نوشته‌ی زن‌آبی رو تقدیم می‌کنم به همه‌ی گوسفند‌صفتان و گداپروران و ظاهربینان و حزب‌بادی‌ها و نان‌به‌نرخ‌روز‌خوران.


خدانگهدار زن‌آبي عزيز، خيلي دوستت داشتم!
((نمي‌دانم چه مرگم شده. بغض دارد خفه‌ام مي‌كند. حس مي‌كنم توي لجنزاري عميق دست و پا مي‌زنم.
امروز روز خوبي بود. خيلي خوب. صبح آرش را بردم كلاس تيزهوشان، خوب دارد پيش مي‌رود
و هيچ دور نيست كه بتواند سال آينده در امتحانات تيزهوشان قبول شود.
بعد رفتم و پلوپز نفيسه را خريدم و خيالم از اين بابت هم راحت شد.
بعدتر! رفتم فوتبال. خيلي عالي بود. يك شوت جانانه زدم طرف دروازه كه مربي گفت شوت‌هاي پر قدرتي مي‌زني.
خيلي حال كردم. بعد برگشتم خانه. مادرم آمده. همه چيز رو به راه است. غروب رفتم منزل عمه آذر و تا جان داشتم رقصيدم
و به زناني نگاه كردم كه آفتابه و مگس‌كش جهيزيه‌ي نفيسه را گرفته بودند و مي‌رقصيدند.
زنان واقعي، زناني كه كتك مي‌خورند، هوو سرشان مي‌آيد، بچه‌هاي‌شان را مي‌برند. . .
اما جايي ندارند كه فرياد بكشند. زنان واقعي مهربان، و اين واقعي بودن‌شان چه قدر زيباي‌شان كرده.
چه قدر همه‌شان را دوست داشتم امروز. چه قدر حالم خوب بود. تا اين كه آمدم اين جا،
توي دنياي مجازي، كه همه چيزش متشنج است. آدم‌ها هم ديگر را فريب مي‌دهند.
كسي روضه مي‌خواند و عده‌ايي صورت‌شان را چنگ مي‌زنند. وافعيت رنگ باخته و دروغ چهارنعل مي‌تازد.
در محيطي كه حتا روشن‌فكرهاي‌اش بي لحظه‌اي ترديد، گول مي‌خورند جايي براي من نيست. اين آخرين پست من در وبلاگستان است. براي هميشه با اين‌جا خداحافظي مي‌كنم.
مي‌روم سراغ داستان و ادبيات و اگر چيزي در چنته‌ام باشد، جايي غير از اين‌جا خرجش مي‌كنم.
فقط يك پرسش دارم از اهالي اين‌جا، كاش با مرامي پيدا شود و پاسخ بگويد.
فقط كسي به من بگويد هيچ وقت شك مي‌كنيد به شخصيت‌هاي مجازي؟
و در اين جريان اخير نوشي و جوجه‌هاي‌اش آيا هيچ فكر كرديد شايد نوشي در دنياي واقعي آدمي باشد كه به لحاظ روحي مشكل داشته باشد؟
در اين صورت آيا باز هم بهتر است بچه‌ها پيش مادرشان باشند؟ من هم آرزو مي‌كنم بچه‌ها، همه‌ي بچه‌هاي دنيا، جايي باشند كه به آن‌ها خوش بگذرد. آرزوي ساده دلانه‌اي است اما انساني است.
اين‌جا را تعطيل مي‌كنم و مي‌روم پي زندگي حقيقي‌ام. خداحافظ و قربان شما.))

سپینود هم می‌خواد دیگه ننویسه؟!!!
وای بر ما...
کسی برای این دو عزیز وقت می‌‌کنه مرثیه بنویسه لوگو بسازه ؟‌ یا اینکه سرشون گرم مسابقه‌ی گداپروری و ضعیف‌نوازیه ؟

آهای ملت این دو هیچ‌وقت مشکلاتشون رو توی بوق نکردن و ...
چی بگم؟...
از ته دل آرزو می‌کنم زن آبی و سپینود برگردن...

شما هم مشغول گريه‌و زاری و لوگو و پتيشن باشيد. بی‌خيال...
روضه‌ی این هفته‌ی ما دو طفلان مسلم- ببخشید مسلم اینجا آدم‌بده‌ست- دو طفلان زینبه!


نکته‌ی مثبت ماجرا:‌هر روز شناختم نسبت به خلق قهرمانمون بيشتر می‌شه!
حالا می‌فهمم چرا احمدی‌نژاد ر‌‌‌ای آورد:) چرا داستان‌های فهیمه‌ی رحیمی مشتری زیاد داره!
ما هنوز ملت روضه‌ و صحرای کربلاییم!

۲- ديروز من نتونستم سرساعت برسم جلو دانشگاه پس نتونستم در اون بحبوجه‌ی( ديکته‌ش درسته؟) شلوغی اونجا باشم. به دوستی که چند‌ساعت قبل‌تر از من می‌رفت گفته بودم جای من هم بره.
امروز رفتم ديدنش. دو جای بدنش بدجور باتوم خورده. بقيه فقط يه‌جاشون. بازار باتوم‌خوری حسابی به راه بوده.
دوستم می‌گفت: يکی از باتوم‌ها رو جای تو خوردم:)
آدم وقتی نمی‌تونه بره تولدی٬ به ‌دوستش می‌گه:جای منم کيک بخور يا می‌گه:‌می‌ری مسافرت جای منم خوش بگذرون.
اینجا تکليف آدم معلومه.اما با همچین موردی برخورد نکرده بودم. حالا تکليف چيه؟
زعما و فقها براش راه‌حلی ندارن؟ قصاص؟:))


پ.ن.
۳- اوخ... گزارش شراگيم رو از جلوی دانشگاه بخونيد...

۴- گزارش معصومه شفيعی همسر گنچی از اين تجمع.
دختر گنجی هم باتوم خورده...
معصومه خانم باید بره یه کم روضه‌خوندن از اون زنک ‌یاد بگیره تا ملت بیشتر تحویلش بگیرن:)

۵- از برخورد سه‌قطار و کشته شدن صدها نفر و زخمی‌شدن هزاران نفر انسان در پاکستان واقعا متاسفم...
اول دو قطار به هم خوردن و وقتی مشغول بیرون‌آوردن زخمی‌ها و کشته‌ها بودن قطار سوم میاد و به این دو می‌خوره و فاجعه تکمیل می‌شه...


پ.ن.۲
۶- رسانه‌هايی که از ادامه وا می‌مانند...
امیرهوشنگ برزگر- ماهنامه‌ی اينترنتی گذرگاه

۷- بايد شعری بگويم
مثل سوپ جوجه
قاشق قاشق
به دهانش نهم
تا نگاهم کند....
شعر زیبای زيستن برای گنجی٬ مبارزی واقعی و بدون مدعا. نه مجازی و مظلوم‌نما... نگاهش کنید.
اگه وقت داشتید یه کم به گنجی فکر کنید!




۸- این یک زن است: ‌نه بابا راهش این نيست !
زندگی اصلا به آن گل منگولی که فکر مي کنيم نيست.
چه مجازی، چه حقيقی. ماها این شکلی هستيم.
يکی ميشود سنبل قربانی، يکی ميشود قربانی بی صدا.
این شکلی می‌شويم... حالت اول متاسفانه شبيه مي‌شود به يک لشگر گوسفند که انگار دنبال هم افتاده‌اند
و اما دومي، همان طور قربانی مي‌ماند بدون لشگر و مظلوم!
مي‌دانی شباهت همه‌مان چيست؟ درست بنگری همه قربانی‌اند. همه!! «ما گوسفندان قرباني»!!
تا روزی ديگر نمادی ديگر قربانی ديگر شايد لوگو و چيزی ديگر...


۹- فرشيد و کوروش آزاد شدن...

۱۰- تا اطلاع ثانوی جای يار دبستانی‌من بگيد محمود احمدی‌نژاد...

۱۱- آهای ملت٬ می‌خواهند وبلاگ‌ها را فيلتر کنند...

۱۲- پارسا نوشت: سوالى از اهالى محترم وبلاگ شهر:
((صورت مساله اين است: يکى دارد آب مى شود به هر دليلى کله خراب است و کوتاه هم نمى آيد.
گير چند حيوان کينه توز و کله خرابتر از خودش افتاده است که همه اين شرايط را آنها بوجود آورده اند. ( گيرم گنجى سى درصد و تو بگير هفتاد درصد آدم اهل نمايش و شو و شلوغ بازى،
براى چه آنجا افتاده است براى خاطر عمه خانمش؟)
شما موضع بشر دوستانه‌تان چيست آقايان و خانم هاى گريان و انساندوست و دستمال کاغذى بدست هوادار .... و جوجه ها؟))

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

موبایل

1- مسجد من کجاست؟
با دست‌های عاشقت
آن‌جا
مرا
مزاری بنا کن!...
(شاملو)

2- گفتم برای هم‌دردی با مستضعفان تهرانی یه اتوبوسی هم سوار شم ببینم چه‌جوریاست...
اولِ خط بود. اتوبوس وایساده بود تا پر بشه بعد حرکت کنه. هوا هم عین جهنم گرم بود.
دختر سانتی‌مانتال و ظاهرا مغروری حدودا بیست‌وپنج‌شش ساله‌ای سوار شد و بعد از برانداز صندلی‌ها صاف اومد پیشم نشست. خوب، تو این هوای داغ بهتر از زنای چاق بود که بعضیاشون آدمو با پشتی عوضی می‌گیرن و بهت تکیه می‌دن.

قسمت مردونه پر شده بود و تازه یه عده سرپا سوار بودن. راننده تو سایه‌ی درخت نشسته بود و آب یخ می‌خورد. اون‌قدر بهش غر زدن تا بلند شد اومد و فس‌فس ترمز دستی اتوبوس بلند شد.
قسمت زنونه اما هنوز دوسه‌تا جای خالی داشت. از همه تیپ سوار بودن. چادری و مانتویی و مقنعه‌ای و روسری‌یی و شالی‌ و(خوش‌تیپ مثل من و...) خلاصه از هر رقم.
راننده در رو بست و پا شد بلیت‌ها رو جمع کرد.

هنوز به ایستگاه اول نرسیده بودیم که صدای زر‌زر ِ موبایل دختر بغل‌دستیم بلند شد. با صدای تودماغی گفت: الو! بله؟ بعد از کمی حال و احوال سرد مزاجانه‌ای گفت:" مسعود دیگه زنگ نزن. با کار اون‌شبت دیگه از چشمم افتادی!" معلوم بود پسر داشت توضیح می‌داد که،‌خط خراب شد و دختر اَهی(شِت) گفت و موبایل‌به دست منتظر نشست.

بعد از چند دقیقه از ردیف بغلیمون صداهای عجیب‌غریبی اومد. انگار سفینه‌ی فضایی در حال فرود بود. با فضولی، ببخشید کنجکاوی، در پیش نگاه مغرور دختر بغل‌دستیم دولا شدم و دیدم از زیر چادر یه خانم تپل‌مپل ردیف اون‌وری اشعه‌های نورانی داره بیرون میاد. به قول یکی از بچه‌ها پیش خودم گفتم: "یا موسی‌مسیح" این دیگه چیه؟
خانم با خون‌سردی داشت بیرونو تماشا می‌کرد و اهمیت نمی‌داد. بعد از سروصدای زیادی دیگران بهش تذکر دادن موبایل همراهته؟ بعد از تفکر بسیار دوزاریش افتاد و گوشی رو از زیر چادرش در‌آورد وبا لهجه‌ی ترکی بلند‌بلند شروع به حرف زدن کرد:" بورا باخ(شایدم گورا باخ) آخه برای ترشی گُرمه‌سبزی سیرکه(سرکه) می‌ریزن کپی‌اوغلو! لیمو عمانی باید می‌ریختی بیلمز جان" چند نفر لبخند به لباشون اومد و اون خانم هم بی‌توجه به بقیه راجع به ترشی غذا و ته‌دیگ برنچ و این‌جور چیزا تذکر می‌داد.

هنوز داشت حرف می‌زد که صدای بلند رنگ باباکرم از پشت سر شنیده شد.
موبایل خانمی مقنعه‌ای و احتمالا کارمند بود که او هم با لهجه‌ی شمالی شروع به حرف زدن کرد:" تی‌قربان بشم! تی‌فدا! یادی از ما بکردی. تی‌حال خوسه؟ خوام بشُم بازار می‌مار کفش بخرم ...."

او هم هنوز داشت حرف می‌زد که زر‌زر موبایل بغل دستیم دوباره زنگ زد و دختر که با عصبانیت با انگشتش رو موبایلش رِنگ گرفته بود با اولین زنگ گوشی رو روشن کرد و باز شروع به دعوا با مسعود‌خانش کرد و می‌گفت دیگه بهم زنگ نزن که خوب شناختمت. اما باز قطع شد و دختر عصبانی این‌دفعه شروع به تکون‌دادن پاهاش کرد.

من یواشکی نگاهی به موبایل تو کیفم کردم و گفتم ای‌کاش سی‌با هم به من یه زنگ بزنه تا با زنگ خوشگلش و صحبت‌های با کلاسم یه ژسنی برای کل اتوبوس بیام. اما به قول شاملو " از سنگ و علف صدا در‌میومد" ولی از موبایل من در‌نمی‌اومد...
باز صدای زر‌زر موبایل دختره و هی ناز کردنش.
پیش خودم گفتم: اگه این‌قدر از تلفناش ناراحته چرا خاموشش نمی‌کنه و این‌طور بی‌صبرانه و با هول و ولا گوشی‌شو روشن می‌کنه:)

بین ایستگاه دوم و سوم سه‌تا دیگه موبایل با زنگ‌های اجق‌وجق زنگ زد. یکیشون دستشو گرفت جلو گوشی و همچین یواش شروع به حرف زدن کرد که انگار از اسرار بمب هسته‌ای حرف می‌زنه و مارو در کف فضولی‌مون گذاشت.

کیفم هنوز باز بود. نگاهی به موبایلم انداختم. نکنه زنگ زده و من نفهمیدم. اما دریغ از یه Missed Call خشک و خالی! آهی کشیدم و رفتم تو بحر زنگ موبایلا که هی زنگ می‌خورد.

یکی زنگش عین پلنگ‌صورتی بود. برگشتم به طرفش. یه دختر چهارده‌پونزده‌ساله به مامانش داشت توضیح می‌داد که با مینا سر کلاس نشسته و نمی‌تونه حرف بزنه!

یکی دیگه نامزدش بود و داشت با ناز باهاش حرف می‌زد.
موبایل بغل دستیم هم حدود بیست‌باز زر زر کرد(صداش عین زر‌زر بود واقعا) و دختره یه کم نرم‌تر شده بود و لبخند رو لباش اومده بود.

بی‌اختیار تو دلم فحش کوچولویی نثار سی‌با کردم که جلوی ملت سکه‌ی یه پولم کرد:))دریغ از یه زنگ با سمفونی بتهوون...


3- با دوستی مسئله‌ای پیدا کرده بودیم. هی از طرف من برای اون خبر می‌بردن و از اون به من. بهش گفتم این‌طوری نمی‌شه. بیا قراری بذاریم و رودررو حرفامونو به هم بزنیم تا مسائل روشن و احیانا حل بشه و دیگران هم این‌قدر موش ندوونن.
قبول کرد. قرار شد با هم بریم کوه. البته پاییناش. یه جا بشینیم، چایی‌یی بخوریم و حرف بزنیم.
از وقتی از ماشین پیاده شدیم. موبایلش دم‌و دقیقه زنگ می‌زد. جالب اینجا بود که به هر کس می‌گفت یه جام.
به اولی گفت سر کلاسم... به دومی گفت خونه‌ی عمه‌مم. به سومی گفت سرم درد می‌کنه تو تختم دراز کشیدم. به چهارمی گفت دارم با استاد بهرامی حرف می‌زنم(!). به پنجمی یه چیز دیگه. و همین‌جور می‌بافت.
و جالب‌تر اینکه مدام داشت منو مجاب می‌کرد که یکی از بهترین عادتاش راستگوییه و عادت نداره دروغ بگه. و هی جون مامان و بابا و داداششو قسم می‌خورد که داره به من راستشو می‌گه. منم با لبخندی تأییدش می‌کردم... کار دیگه‌ای می‌تونستم بکنم؟

4- داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم که... بازم...
بهش گفتم فکر می‌کنی متوجه نیستم هر وقت احمدی‌نژاد تو تلویزیون داره حرف می‌زنه تو به یه بهانه‌ای میای وسط ماسکه‌ش می‌کنی حسود! :)
گفت: اوخ. چه بد شد فهمیدی؟:(

پ.ن.
۵- یه لینک بامزه. یک دختر ۱۲ ساله‌‌ی ایرانی به اسم آزیتا در مسابقات پاتیناژ انگلستان مدال آورده. او در این مسابقه لباس زنان قاجار پوشیده و کمی هم باباکرم رقصیده.

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

گردهم‌آیی برای آزادی گنجی

۱- تاریخ:19تیر1384برابربا 10 ژوئیه2005
با حمایت از فراخوان گردهمائی برای نجات جان اکبر گنجی توطئه سکوت را در هم شکنیم.اعتصاب غذای یک ماهه اکبر گنجی و بی توجه ای حکومت اسلامی به خواسته های او جان این زندانی سیاسی را در معرض خطر مرگ قرار داده است.
جمهوری اسلامی با توطئه سکوت در برابر تمامی اعتراضات داخلی و بین المللی برای
آزادی گنجی عملا ً سودای مرگ او را در سر می پروراند .دراین میان نزدیک به 400 تن از کوشندگان سیاسی و فرهنگی همراه با تعدادی از نهادهای دمکراتیک و دانشجویی در داخل کشور ،طی فراخوانی از مردم دعوت کرده اند تا روز دوشنبه 20 تیر ماه84 در مقابل درب اصلی دانشگاه تهران برای نجات جان گنجی و آزادی او گرد هم آیند .
ما امضا کنندگان این بیانیه ضمن پشتیبانی از این فراخوان ،برای هرچه رساتر نمودن خواست آزادی و نجات جان اکبر گنجی و دیگر زندانیان سیاسی از تمامی هموطنان آزادیخواه دعوت می کنیم تابا شرکت دراین گردهمائی ویا به هر طریق دیگر به حمایت از انان بر خیزند.

siavashfaraji@bredband.net
mahshid.rasti@gmail.com

دوستان عزیز ، برای امضای این نامه تا یک شنبه 10 ژوئن ساعت سه بعد از ظهر به میل آدرس های فوق میل زده و اعلام کنید. در صورت امکان این نامه را برای دوستان خود بفرستید تا بتوانیم امضاهای بیشتری را در این نامه گرد آوریم.
با تشکر از همه شما

------------------------

۲- وحی شبانه: فراخوان گردهم‌آیی در مقابل دانشگاه تهران
ما امضاکنندگان این فراخوان با استفاده از همه شیوه‌های مسالمت‌آمیز ، برای اعطای مرخصی بابت مداوای اکبر گنجی ، نجات و آزادی همه زندانیان سیاسی که در راه بیان حقایق و طرح آزادانه اندیشه‌هایشان به زندان افتاده‌اند خواهیم کوشید.
● به همین سبب در ساعت پنج تا هفت بعد از ظهر روز سه شنبه بیست و یکم تیرماه ٨٤ مقابل در اصلی دانشگاه تهران ، گردهم خواهیم آمد. از همه نیروهای آگاه و مبارز میهنمان دعوت می‌کنیم در این گرد هم آیی حضور به هم رسانند.


-----------------------
۳- هر دم از این باغ بری می‌رسد:

الف-طی حكمی از سوی رهبر اسماعیل احمدی‌مقدم به فرماندهی نیروی انتظامی منصوب شد...
ب- احمدی مقدم یکی از فرماندهان ارشد بسیج تهرانه یعنی بود...
ج- احمدی‌نژاد اسباب‌کشی کرد رفت پاستور:)
لینک‌‌‌ها از طریق الپر

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

تأتر بیضایی

1- دوشادوش زندگی
در نبردها همه جنگیده بودی
نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابر تنهایی
به زانو در می‌آوری!...
(شاملو)

2- بالاخره موفق شدم بلیت تأتر بهرام بیضایی رو گیر بیارم و برمش.
حدود ده روز قبلش یکی از دوستام ساعت 10 صبح رفته بود تأتر شهر بلیتو برام رزرو کرده بود. بعد باید6 بعد از ظهر یعنی یک ساعت قبل از روز اصلی نمایش هم می‌رفتم بلیت رو اوکی می‌کردم:) وشماره صندلی می‌گرفتم که گرفتم. و آماده پرواز به دنیای زیبای بیضایی شدم.

تأتر ساعت هفت‌و‌نیم شروع شد. در سالن اصلی تأتر شهر. طبق معمول تعداد کمی معترض بودن به خاطر پارتی‌بازی در دادن شماره‌ی صندلی و متاسفانه با اینکه چندروز از شروع نمایش می‌گذشت هنوز بروشور آماده نبود.
بنابراین من مطمئن نیستم تموم بازیگرها رو درست شناخته باشم. نمی‌دونم انتخاب موسیقی‌زیباش با کی بود و خیلی چیزای دیگه. حتی بیشتریا اسم نمایش رو نمی‌دونستن. هیچ‌جا نزده بودن. اسمشم خداوکیلی یه‌کم سخته:
"مجلس شبیه در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رُخشید فرزین."

این نمایش حدیث نفس بسیاری از روشنفکران ماست. زندگی پر از دغدغه و تشویششون. ترس از گرفتار شدن به خاطر حقیقت‌گویی و اینکه نمی‌تونن ساکت بمونن و حقیقت رو به مردم نشون ندن. احساس رسالتشون بخصوص نسبت به نسل جوون و...
خفقان و سانسوری که از طرف بالا اعمال می‌شه و هر لحظه تهدید و توطئه‌ی قتل و...

داستان:
استاد "نوید ماکان" که "علی‌عمرانی" نقششو بازی می‌کنه، استاد دانشگاهه و همسرش مهندس"رُخشید فرزین" که نقششو "مژده‌ شمسایی" بازی می‌کنه تحصیلاتش در رشته‌ی میراث فرهنگیه..

استاد نوید و همسرش هر دوشون هر شب خواب سه‌تا مرد پالتو‌پوش را می‌بینن که استاد رو دستگیر کرده‌ن و دارن به نقطه‌ی نامعلومی می‌برن و می‌خوان بکشنش.

توی چندسال اخیر دوستای استاد ماکان هر کدوم به نحو مرموزی کشته شدن. یکی با طنابی دور گردن خفه می‌شه. یکی با قمه‌ای در قلب. یکی رگ مچ دستش بریده می‌شه.(اشاره‌ای به قتل‌های زنجیره‌ای). هیچکدوم از این قتل‌ها ثابت نمی‌شه و در پرونده‌شون عنوان خودکشی درج می‌شه.

استاد افسرده و خسته‌ست. خودش هم به خاطر حرفهایی که سرکلاس به دانشجوهاش می‌گه اخراج می‌شه و نمی‌تونه کار دیگه‌ای که درخورش باشه پیدا کنه. ناچار رخشید بار زندگی رو به دوش می‌کشه.
اونا یه پسر 14 ساله هم به نام نیما دارن که فرستادنش خارج پیش عموش.

خانواده‌ی هر دو بسیار نگران زندگی این دو هستن.( رل پدر نوید رو مهدی میامی بازی می‌کنه) و خوشبختانه از نظر روحی یار و یاورشونن.

پریشان خوابی‌های این زن و شوهر به جایی می‌رسه که تصمیم می‌گیرن به کلانتری مراجعه کنن.
رئیس کلانتری که نقششو مهرداد ضیایی خیلی خوب بازی می‌کنه. سرگرم کارهای روتین پاسگاه‌ست: مراسم بالا بردن پرچم کشور خودی. مراسم پرچم‌سوزانی کشور غیر‌خودی و لگد‌کردنش و...
او توصیه می‌کنه ماکان به روانشناس مراجع کنه. در ضمن گوشه چشمی هم به رخشید داره.

این وسط توطئه‌هایی بر ضدشون در جریانه. احتمال سقوط وسیله‌ی نقلیه‌شون... احساس اینکه همیشه چندنفر در سر کلاس‌ها و سخن‌رانی‌هاشون مواظبشون هستن و براشون مشغول پرونده‌سازی‌ان.... تلفن‌های مشکوک که به استاد می‌گن زنت با مردای دیگه رابطه داره و تلفن‌های برعکس به رخشید... - چه نشسته‌ای که شوهرت داره بهت خیانت می‌کنه...
نوشتن اسمشون در فهرست سیاه حکومتی و...

دکتر روانشناس هم نمی‌تونه کاری براشون بکنه و او هم عاشق رخشید می‌شه.

این‌قدر این مسائل به نظر واقعی می‌رسه و از وسطای نمایش به یاد پوینده و مختاری و فروهرها و روشنفکرانی که به خاطر همین تهدیدها از کشور رفتن می‌افتم و اشکم سرازیر بود تا آخر نمایش... که بهتره نگم آخرش چی شد....

- نمایش قبلی بیضایی(شب‌هزار و یکم) در سالن کوچک تأتر‌شهر اجرا شد و آدم خیلی با بازیگرا احساس نزدیکی می‌کرد و به اصطلاح هم‌نفس بود.
سالن اصلی به نظر خیلی بزرگ می‌اومد و دکور هم تقریبا نداشت. جز پلی که با نردبان تقریبا ته سالن بود و تو خوابها استاد از اونجا پرت می‌شد.
همه‌ی سن با پارچه‌های سیاهی پوشیده شده بود.

- 16 نفر. هشت تا پسر و هشت تا دختر صحنه رو می‌گردوندن. هم مسئول عوض کردن وسائل صحنه مثل میز نهارخوری یا میز دکتر یا رئیس پاسگاه بودن که خیلی با مهارت این‌کارو می‌کردن. هم رل دانشجوهای استاد رو داشتن. هم وقتی رخشید سخنرانی می‌کرد جزء مدعوین بودن. خلاصه هر کدومشون وظیفه‌ای به عهده داشت.
خوشبختانه نه به هم می‌خوردن نه کاراشون قاطی می‌شد. معلوم بود خیلی تمرین کرده بودن.

- بیان بازیگرها خیلی خوب بود بخصوص دکتر روانشناس و علی عمرانی در نقش استاد. نمی‌دونم چرا صدای مژده‌ی شمسایی رو، بخصوص وقتی بلند حرف می‌زنه دوست ندارم. رگه‌ها و گره‌هایی در صداش هست که شنیدن مداومش خسته‌م می‌کنه. البته آخراش بهش عادت کرده بودم. بالاخره هر چی‌باشه همسر بیضاییه:)
ولی بازیش به نظرم خیلی خوب بود.

- برای سالن پایین از قبل باید بلیت رزرو می‌شد ولی بالکنش روز فروش داره. توصیه می کنم اگه می‌تونید برید ببینیدش.
- قیمت بلیت هم ۴۰۰۰ تومن ناقابله.

- پیش‌فروش بلیت نمایش "فنز" کار محمد رحمانیان تموم شده و بهم بلیت نرسید.




3- علاءمحسنی گزارش‌هایی از تمرین در نمایش بهرام بیضایی در سایت پرچین نوشته:

گزارش اول در مورد سختگیری‌های بیضایی نسبت به بیان بازیگرهاست.
- " اکثرا دارید با آهنگ مصنوعی و با لحن ساختگی می‌خونید، خواهش می‌کنم متن رو فقط و فقط درست و کامل و بدون هیچ احساسی بخونید." بیضایی دوست داره بازیگرش حروف رو کامل و درست ادا کنه. بخصوص حروف "س"، " ز" و "ر" و"ل" .
در نمایش‌های بیضایی به کار بردن " اوم" ، " ایم " ، " آااااا" و ... أکیداً ممنوع است.

گزارش دوم محسنی در مورد "میزانسن" در نمایش‌های‌ بیضایی‌ست و استفاده‌ی بهینه‌ی او از فضاهای خالی صحنه.
- "از لحظه‌ی شروع اجرا تا انتها،‌ همه‌چیز و همه‌کس باید مثل اجزای یک ساعت کار کنند."

گزارش سوم علاء در مورد بازیگری‌ست.
"بازیگری‌ِ شبیه واقعیت باب طبع بیضایی نیست. او خلاف آنچه متداول تئاتر ایران است بازیگر را وا می‌دارد از حرکت بیرونی به نقش برسد، اولین نکته‌ای که بعد از درست خواندن متن به بازیگر توصیه می‌کند پیدا کردن نوع راه رفتن نقش است، " فردا ده نوع راه رفتن برام بیار "
بازی گرفتن بیضایی از بازیگرها برای خود من همیشه مایه‌ی حیرت بوده. اینکه چطور بیضایی از یه بازیگر متوسط،‌ بازی بسیار درخشانی می‌گیره. خوندن این گزارش‌ها تا حدودی روشنم کرد...

4- دو تا آنتی‌فیلتر توپ:
اولی: پراکسی‌آرت
دومی: پراکسی‌وین
البته بهتره هر کدوممون لیستی از آنتی‌فیلتر‌ها تهیه کنیم و با ای‌میل برای دوستامون بفرستیم تا اینها هم فیلتر نشه.

5- اگه می‌خواهید آدرس یا لینک بلند و زشتی که دارید کوتاه و کوچولو موچولو و خوشگلش کنید برید به این آدرس.
مثلا این آدرس:
http://www.mapquest.com/maps/map.adp?searchtype=
address&country=US&addtohistory=
&searchtab=home&address=&city=del+mar&state=ca&zipcode=92014
تبدیل می‌شه به فقط این---->URLsDB.com/a

6- بعد از دوسه‌روز که آنلاین شدم اولین خبری که در وبلاگ شبح خوندم آزادی مجتبی سمیعی‌نژاد بود.
تا باشه از این خبرهای خوب.
شنیدم که ناصر زرافشان هم از زندان به بیمارستان و از اونجا به خونه منتقل شده. امیدوارم حالش خوب بشه. ما خیلی به این‌طور آدمهای بزرگ احتیاج داریم.
شنیدم اکبر گنجی حالش خیلی بده. دوست داشتم غذا بخوره. نمی‌دونم چیکار می‌شه کرد. خودش این راهو انتخاب کرده. همه‌ی ما زنده‌بودنشو ترجیح می‌دیم.:(


۷- متاسفانه در لندن يه بمب‌گذاری فجیع اتفاق افتاد و مردمش نمی‌تونن درست حسابی برای موفقيت در به دست آوردن برگزاری المپيک سال ۲۰۱۲ شادی کنن.

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

خوشبختی نسبی‌ست

خوشبختی واقعی
---------------------
امکان نداشت با بچه‌ها یه جا جمع شیم و المیرا یه جوری موضوعو نکشونه به خوشبختیش در زندگی زناشویی. ما هم با ذوق و شوق گوش می‌دادیم.(البته هنوزم می‌گه و ما هم گوش می‌دیم.)
می‌گفت:
- بچه‌ها، نمی‌دونید جکی‌ِ من چقدر ماهه! کافیه از دهنم درآد چی می‌خوام، به هر قیمتی، از زیر سنگم که شده برام تهیه‌ش می‌کنه.
- جکی از سر کار که میاد یه راست می‌ره آشپزخونه سراغ ظرفا.
- تا می‌گم آخ. جکی می‌گه درد و بلات بخوره تو سرم الی جان، بیا ببرمت دکتر.
- دیروز مهمون داشتیم . جکی گفت الی عزیزم، تو بشین، کارا با من. جاتون خالی هفت‌جور غذا درست کرد اونقدر خوشمزه که انگشتاتونو باهاش می‌خوردین.
- تو مسافرتا جکی نمی‌ذاره دست به سیاه و سفید بزنم.
- جکی اونقدر بامزه جوک تعریف می‌کنه که از خنده روده‌بر می‌شم.
- روزی هزار بار دورم می‌گرده.
- جکی می‌گه: الی تو از کجای آسمون اومدی تو زندگی من؟
- جکی این‌جور...
- جکی اون‌جور...
- جکی...
- جکی...
- تموم فامیل به رابطه‌ی من و جکی حسودی می‌کنن.
- می‌ترسم آخرش جکی رو از چنگم دربیارن و...

فکر کنم به خاطر ترس از مورد آخر بود که هیچوقت ما تا وقتی مجرد بودیم توفیق آشنایی با جکی خان( با جکی‌چان اشتباه نشه) رو پیدا نکردیم.

ما همه‌مون المیرا رو خوشبخت‌ترین زن دنیا می‌دونستیم. هر کسی مشکلی در زندگیش داشت به المیرا معرفیش می‌کردیم.
البته مطمئن بودیم که راست می‌گه. من خودم هیچوقت حرف چاخانی ازش نشنیدم.

راستش چندبار بدون اینکه منظوری داشته باشم تعریف جکی رو پیش سی‌با کرده‌بودم. پیش خودم می‌گفتم یعنی می‌شه زندگی ما هم بعد از چندسال این‌طوری بمونه!
از نظر من و خیلی‌های دیگه زندگی الی و جکی ایده‌آل بود.

خلاصه... گذشت، تا اینکه المیرا لطف کرد و برای من و سی‌با مهمونی گرفت و چندتا از بچه‌های دیگه رو هم دعوت کرد. البته فقط بچه‌های متاهل .
من واقعا خوشحال بودم. هم دور هم جمع می‌شیم و هم سی‌با با جکی آشنا می‌شه و شاید کلی ازش درس بگیره و هم خوش می‌گذرونیم و ...
وقتی در زدیم و وارد شدیم...
نه بابا، فکر بد نکنید. المیرا اصلا دروغ نگفته بود:)
چیزایی رو که دیدم تعریف می‌کنم. سعی می‌کنم بدون تفسیر.

الی با آرایش و لباس زیبایی در رو باز کرد. بعد از روبوسی سبدگلی که براش برده بودیم داد دست آقای قد کوتاهی با لباس‌کار آبی که به حالت احترام پشت الی ایستاده بود. آقاهه دسته گل رو گرفت و به حالت تعظیمی تشکر کرد و گذاشت روی میز و دستش رو دراز کرد و گفت من جلال هستم. ما هر دو باهاش دست دادیم.
الی با آقا جلال اخم کوچکی کرد و بعد با لبخندی مصنوعی ما رو به سمت سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
با الی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و بچه‌ها هم یکی یکی وارد می‌شدن و می‌نشستن.
آقا جلال هم در حالیکه یه پارچه‌ی حوله‌مانند روی ساعدش انداخته بود ازمون پذیرایی می‌کرد. چشم می‌گردوندم ببینم جکی کو؟ که ناگهان با صدای الی که می‌گفت: جکی جون بی‌زحمت چندتا چایی بیار. از جا پریدم. بالاخره جکی اسوه‌ی خوبی و وفاداری و محبت را می‌دیدم.
اما کسی که جایی‌ها رو آورد بازم آقا جلال بود.
- جکی عزیزم، یه چایی دیگه به زیتون بده.
- چشم عزیزم!
اِ... پس جلال همون جکی بود!
من پیش‌خودم خجل بودم از اینکه چرا فکر می‌کردم جکی حتما باید خیلی خوش‌تیپ، قدبلند، جذاب و استثنایی باشه.
الی در مهمونی فقط دستور می‌داد و جکی همه‌ش کار می‌کرد. سرِ شام سر میز ننشست.
همون‌طور ایستاده پذیرایی می‌کرد، به دستور الی چند جوک بی‌مزه و تکراری هم برامون تعریف کرد و ما همه‌مون زورکی خندیدیم.
وبعد باز دسر و عوض کردن پیش‌دستی‌ها و چایی و... جکی تا آخر لباس‌کار آبی‌اش رو در نیاورد. و تا آخر مسافت بین آشپزخونه و سالن رو طی می‌کرد و الی مثل ستاره‌ای تو مهمونی می‌درخشید و جز برای تجدید آرایش از سالن بیرون نرفت...

توماشین موقعی که داشتیم می‌اومدیم خونه، من ساکت بودم. خیلی از معیارام به هم ریخته بود. اصلا معیار خوشبختی چیه؟
احیانا اگر سی‌با می‌پرسید این همون زندگی‌یی بود که آرزوشو داشتی و چندبار ازش مثال زدی، چی باید می‌گفتم؟
بعد از چند‌دقیقه سی‌با با لبخندی گفت: چی‌شده زیتونک؟ حرف نمی‌زنی! چیزی شده؟ بهت خوش نگذشت؟
- چرا ، اما...
- اما چی؟ دوستت و شوهرش که برای مهمونی و خوش‌گذشتن به ما خیلی زحمت کشیده بودن.
- آره،‌می‌دونم. اما...
...
یهو موتورم راه افتاد:
- راستش دوست ندارم تو مهمونی‌ها تو فقط کار کنی و من بشینم. از نظر من این یه زندگی ایده‌آل نبود.( نفس راحتی کشیدم)

- خوب نباید که زندگی المیرا و جلال، ببخشید،‌جکی برای تو ایده‌آل باشه. هر کسی تو دنیا خوشبختی رو در یه چیزی می‌بینه.
من با تعجب: یعنی الی و جکی واقعا خوشبختن؟!
سی‌با با خنده: خوب معلومه! اونا از نظر خودشون خوشبختن.
- ببخشید ها، اما من جکی رو بیشتر در نقش یه خدمتکار و گاهی با عرض معذرت یه دلقک و و الی رو در نقش یه ارباب دیدم، نه یه زن‌و شوهر خوشبخت.
- مگه اونا هر دوشون از این وضع راضی نیستن؟
- خوب...چرا!! اما به نظر من...
- ها... همینه دیگه. به نظر تو خوشبخت نیستن اما در نظر خودشون خوشبختن! ممکنه رابطه‌ی من و تو هم برای دیگران خوش‌آیند نباشه. همین شوخیایی که باهم می‌کنیم خیلی‌ها می‌گن به‌هم‌دیگه رو می‌دیم:)
به نظر من،‌خوشبختی نسبیه! هر کسی اوج خوشبختی‌شو در یه چیزی می‌بینه. اگه هر دو طرف از نوع رابطه‌شون خوشحال باشن این براشون خوش‌بختیه.
- یعنی زنایی هم که کاملا تحت فرمان شوهرشونن و شوهرشون اگه بزنه تو سرشون هم باز عاشقانه دوستش دارن،‌اونا هم خوشبختن؟
- متاسفانه از نظر خودشون آره. اما رابطه‌شون انسانی نیست.
- رابطه‌ی الی و جکی انسانیه؟
- نمی‌دونم. شاید امشب المیرا مریض بوده... شاید قرارشون این‌باشه که تو مهمونیا فقط جکی کار کنه. شاید... از کجا باید بدونم؟ چرا باید قضاوت کنم؟

از اون روز به بعد دیگه نمی‌تونم از خوشبختیم حرف بزنم. تا میام چیزی بگم. پیش خودم می‌گم شاید اینی که از نظر من خوشبختیه از نظر اونای دیگه نباشه...

اصلا خوشبختی چی هست؟

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۴

از شاهکارهای دُکی

۱- این دُکی ما رو این‌جوری نبینید:) واسه‌خودش کم کسی نبوده. هی نگید معلوم نیست اینو از کجاشون درآوردن!
یه روزی فلاحیان واسش نامه‌ی محرمانه می‌نوشته و به خاطر تیرخلاص‌ها ازش تقدیر می‌کرده...



اگه این عکسم عین اون عکس گروگان‌گیریه الکی باشه حسابی از دُکی نااُمید می‌شم!

۲- اگر در زندان بمیرم٬ اسمشونبر مسئول است!
آفرین بر گنجی جسور! تازه اسمشو هم صریح بُرده! این رهبر چرا نمی‌خواد قبول کنه که ...

۳- آقا، اصلا تقصیر منه.
من خیلی وقته می‌دونم چاره‌ی کار ملت ایران و راه راحت شدن از دست اسمشونبر چیه!
واقعا از پیشگاه مردم برای این اهمالم معذرت می‌خوام.
وقتی دیدم با نامه‌ی الپر به شاهرودی سمیعی‌نژاد فورا آزاد شد و با نامه‌ی دیگر بلاگرها به معین٬ او فوری برای خیمه‌شب‌بازی رژیم استعفا داد، می‌دونستم یه نامه بایدبه رهبر بنویسم و ازش بخوام خودش با زبون خوش ولمون کنه و بره کنار...
حالا هنوز هم دیر نشده. به قول درخشان بیایید همه با هم یکی یه نامه بهش بنویسیم و ازش بخواهیم راحتمون بذاره:)) اوکی؟

۴-یه خبر خوب تو این وانفسا...
بامداد یه بامدادک شیطون داشت از جنس خودش. حالا یه بارانک داره از جنس خانمش:) یعنی گُل...خیلی مبارکه!!!
فکر کنم با این دومی، اون دوسه‌تا شوید باقی‌مونده‌ی موهای بامداد هم بریزه:)
- آخه بگو تو اصلا تاحالا دیدیش که بدونی مو داره یا نه؟
- دیدن نمی‌خواد. مردی که بامدادک داشته باشه و جرأت کنه تو این موقعیت دومی رو بیاره یعنی از خیر همه‌چیش گذشته. مو که قابلی نیست:)

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

هذیون‌جات

1- بادی خشمناک، دو لنگه‌ی در را برهم کوفت
و زنی دز انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.
جراغ از نفس بویناک باد فرومُرد
و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند...
ما دیگر به جانب شهر تاریک بازنمی‌گردیم...
(شاملو)

2- تراژدی انسانی
می‌خواستم مانتو بخرم. از هر مانتویی که خوشم اومد دکمه‌ی بالاییش برام بسته نمی‌شد.
و وقتی فروشنده مانتویی می‌آورد که دکمه‌ی بالاش بسته می‌شد. قسمت باسنش برام گشاد بود. کجا بود خوندم استاندارد بدن خانوما اینه که اندازه‌ی دور سینه باید پنج سانتیمتر کوچکتر از دور باسن باشه.
پس چرا مال من برعکسه؟
اومدم خونه نشستم یه ساعت گریه کردم...
بعدش هم از غصه نشستم یه عالمه چیپس و ماست موسیر و آلبالو و گیلاس خوردم...

3- کمدی الهی
پسری فوق‌لیسانس و حزب‌اللهی داشت با افتخار از دوستی و هم‌سفرگی با محمود(احمدی‌نژاد) صحبت می‌کرد. می‌گفت خیلی آدم خاکی و مهربونیه.
پرسیدم واقعا راسته تیر‌خلاص می‌زده؟
گفت: ببین، چرا از جنبه‌ی منفی قضیه رو می‌بینی. مثبت نگاه‌کن.
دکتر از بس زندانیان سیاسی رو دوست داشته نمی‌خواسته دم مرگ زجر بکشن. مگه نشنیدی اسبای مسابقه وقتی پاشون می‌شکنه صاحبشون یه تیر خلاص می‌زنه راحت شن!....
اون‌شب تا صبح به رأفت و مهربونی دکتر فکر می‌کردم...

4- مصاحبه
- دکترجون، وقتی دوره‌ی ریاست‌جمهوریت برسه این مانتوهای ما از نظر شما اشکالی نداره؟
دکتر چشم‌هاش رو که تابه‌حال از شرم به زمین دوخته بالا میاره.
- کدوم مانتو؟
- همین که تنمه!
دکتر با تعجب: این مانتوئه تن شما؟ (زیر لب:لاالله الی‌الله.)
چیزی به یادش میاد سینه‌ای صاف می‌کنه:
- البته هیچ اشکالی نداره. در دوره‌ی ما همه آزادن هر چی می‌خوان بپوشن.
- استخرا چی؟ استخرا هم زنونه مردونه می‌کنید؟
- ( زیر لب: استغفرالله) باشه، اونم می‌کنیم.
- تو کابینه‌تون وزیر زن هم می‌ذارید؟
- اینم به چشم. سی وزیر زن خوبه؟
- مگه چندتا وزارت داریم اصلا؟
- شما به اونش کار نداشته باش. وقتی می‌گم می‌ذارم، یعنی می‌ذارم.
- فرهنگسرا، سینما،‌ تأتر...
- در هر کوچه یکی از همینا که می‌گی می‌سازیم.
- رقص، آواز، زبان کردی، لری،‌...
- اینا که آزاد آزادن. خیالت راحت!
- زندانی سیاسی!
با لبخندی در ظاهر و دندون قروچه‌ای در باطن: عزیزم٬ اگه یه دونه‌شو نشونم دادی جایزه داری.
- ایرانی‌هایی خارج کشوری؟ مخالفین؟
- با آغوش باز ازشون استقبال می‌کنیم!
- دکتر...
-.... انگار تب داری. می‌دونی من دکترم،دستتو بده نبضتو بگیرم.
تقلا می کنم....
با صدای تیر‌ی( احتمالا تیر خلاص) از خواب می‌پرم....

5- جلوی قسمت سونا رو با گونی‌های پلاستیکی قرمز پوشوندن. سونا در دست تعمیره.
ما این‌ور گونی‌ تو استخر شنا می‌کنیم و یه سری کارگر که صدای مردونه‌شون تو استخر می‌پیچه اون‌ور گونی.
زن مسنی حدودا 75 ساله با انواع و اقسام تاتو‌ها( ابرو و دور لب و چشم و...) و آرایش غلیظ و مایوی دوتیکه مدتیه هیچ‌کاری نمی‌کنه. در قسمت کم‌عمق صاف ایستاده و زل زده به گونی‌های قرمز.
من که رد می‌شم در حالیکه که چشمش رو از گونی‌ها برنمی‌داره یهو دست منو از مچ می‌گیره. می‌ترسم.
- یه دقیقه وایسا ببینم دختر.
من با تعجب: بله؟
خانم با ترس: یه وقت این کارگرا این گونی‌ها رو سوراخ نکرده باشن که مارو نگاه کنن؟
من نفس راحتی کشیدم: ترسیدم بابا. عیب نداره٬ نگاه کنن.
و با شوخی اضافه کردم: یه نظر حلاله. تازه صبح تا شب تو ماهواره دارن از این چیزا نشون می‌دن...
خانم با بغض و وحشت زیاد: اون‌وقت اون‌دنبا با گناهی که به اسممون نوشته می‌شه چه‌کنیم؟
اون شب تا صبح به بار گناهانم فکر می‌کردم...

( فقط نفهمیدم چرا خانومه طوری وایساده بود که کاملا اندامش در معرض دید بود.)

6- فیلم امشب کانال یک FlatLiners بود به کارگردانی شوماخر و با بازی جولیا رابرتز.
همیشه بعد از فیلم‌هایی که ۵ شنبه‌ها نشون می‌دن چند تا منتقد میان اونا رو تحلیل می‌کنن و حتما هم یکیشون باید مذهبی باشه.
بیشتر این فیلم‌ها از زندگی بعد از مرگ صحبت می‌کنه و می‌خواد اینو بگه که اگه بچه‌های خوبی باشیم و دوستامونو اذیت نکنیم در زندگی بعدی در عذاب نخواهیم بود.

به جان شما، من بچه‌ی خوبیم و هیچکی‌ام اذیت نکردم. بذار بخوابیم... با همه‌ی بدبختی همین عذاب وجدوانمون کم بود که وقتی کوچیک بودیم برای شوخی کیک بغل‌دستیمونو کش رفتیم و خوردیم...


7- دو سه نفر از دوستای بلاگرم برام نوشتن که چون تو جریان این انتخابات چهره‌ی کثیفمو شناختن و لینکمو برداشتن.
وقتی این ای‌میلا رو خوندم مامان بزرگ سیبا خونه‌مون بود. رفتم سرمو گذاشتم رو پاش و خودمو لوس کردم و به شوخی گفتم: مامانی، لینکمو برداشتن.
نفهمید شوخی می‌کنم،‌ با نگرانی گفت: ننه،‌ چرا مواظب وسائلت نیستی؟
گفتم: دوستام برداشتن!
نچ‌نچی کرد و گفت: دوستم دوستای قدیم. اون‌وقتا آدم کلید خونه‌شو می‌سپرد بهشون می‌رفت مسافرت.
حالا این لیک چی هست برداشتن؟ فدای سرت، شاید خودم داشته باشم بهت بدم.
بوسش کردم و گفتم. شما لینک عشقتون رو خیلی وقته بهم دادین.
با لبخند مهربونی گفت: چه چیزا شما جوونا بلدید!
واقعا عاشقشم! هم عاشق این‌مامان بزرگشم هم عاشق اون‌یکی!
اگه مامان‌بزرگ نبود لابد تا صبح خوابم نمی‌برد؟:) نه بابا ما دیگه به این‌چیزا عادت کردیم!


8- مارشال روزنبرگ برام ای‌میل داده:)
نوشته بعد از سفری به عراق تصمیم داره بیاد ایران... شاید...می‌خواد... اسمشو مبر...
آیا شغال‌های مملکت ما می‌تونن زبون زرافه‌ای یاد بگیرن؟
راستی اینو یادم رفت بگم که مارشال قسمت زیادی از ایده‌هاش رو از مولوی خودمون(!) الهام گرفته...
کتابش هم داره به فارسی ترجمه می‌شه.

9- نشریه‌ی اینترنتی گذرگاه شماره44 مخصوص تیر ماه منتشر شد.
یه جاش می‌فرماید: بشنو از زیتون حکایت می‌کند:)

10- اینو نصف شب نوشتم هر کاری کردم نتونستم به اینترنت وصل شم. ببینم صبح می‌تونم.

پ.ن.
۱۱- چرا از روز اولی که احمدی‌نژاد انتخاب شده همه‌ش این شایعه رو از طرفداراش می‌شنویم که ترور شده یا می‌خوان ترورش کنن؟ خیلی تحفه‌ست؟

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۴

احمدی‌نژاد چه سوکسه‌ای در بین مستضعفان پیدا کرده!

1- نفرتی
از هر آن‌چه بازمان دارد
از هر آن‌چه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم...
(شاملو)

2- تاکسیونه
باسنمون به صندلی‌های تاکسی نرسیده،‌ بحث در مورد احمدی‌نژاد رو شروع کردیم. همه‌مون باهم.
خانمی‌ روانشناس می‌گفت: ایش... با این ریختش!
آقایی حدود 35 ساله با ریش پروفسوری نچ‌نچ کنان گفت: 20 سال عقب رفتیم.
خانمی مسن و بازنشسته‌ی آموزش و پرورش غرغرکنان گفت: آخه این چی بلده؟ تنها علت انتخابش این بود که نشون‌کرده‌ی رهبریه و...(شغلاشون رو بعدا تو صحبتاشون گفتن)
من که دیدم همه دارن شُغالی بحث می‌کنن سعی کردم صحبت‌ها رو زرافه‌ای کنم. آخه تازگی یه ذره از تعلیمات ارتباط کلامی "مارشال روزنبرگ" رو خونده‌بودم و فرق بین شغالی حرف‌زدن و زرافه‌ای حرف‌زدنو یه‌کم فهمیدم. و وای به وقتی که آدم تازه یه چیزیو یاد بگیره. نه مثل قبلشه و نه شکل حرف‌زدن جدیدو کامل یاد گرفته!
گفتم: حالا به قیاقه‌ش کاری نداریم هر کس تو دنیا یه شکلیه اما....
راننده تاکسی از تو آینه نگام کرد و لبخندی از روی رضایت زد و وسط حرفام گفت: همینو بگو. بذارید یه مدت بذارید باشه بعد راجع‌ بهش قضاوت کنید. و بعد به صورت زرافه‌ای و آروم شروع به تعریف از احمدی‌نژاد کرد. هر چی اون سه‌تا بهش پرخاش می‌کردن این یکی با لبخند و لحنی آروم جواب می‌داد.

این‌طور که فهمیدم آقای راننده قبلا پاسدار بوده و حالا بهش تاکسی داده بودن. خیلی از احمدی‌نژاد راضی بود. انگار تو یه رابطه‌ی دعوا با یه سرمایه‌دار حسابی طرفداری اینو کرده بوده.
من گفتم: جریان رو نباید شخصی ببینید. چون تو یه داوری حقو به شما داده اونم به خاطر پاسدار بودنتون!
دلیل نمی‌شه این آق ابتونه یه مملکت رو اداره کنه.
یه رئیس‌جمهور از نظر سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و... باید به‌روز باشه و...
خیلی زرافه‌ای فرمود: از کجا معلوم که نیست؟
همه‌مون از خون‌سردیش لجمون گرفته بود و منم ناچار به شغالیون پیوستم:)
آقا، تا رسیدن به مقصد که دور هم بود، همه‌مون احمدی‌نژاد رو کوبوندیم اما این آقا ککش هم نگزید. با لبخندی لج‌آور می‌گفت من می‌دونستم که هر چی رهبر بگه همون می‌شه. رهبرم که خیر و صلاح ما رو می‌خواد.
....
بحث ادامه داشت تا رسیدیم. موقع پیاده شدن یهو با شغالی‌ترین لحن بهمون گفت: حواستون باشه،‌ انشالله این آخرین بحثای سیاسی‌تونه. احمدی‌نژاد بیاد دیگه ساکت می‌مونید.
موقعی که داشت بقیه‌ی پول منو می‌داد به‌ من گفت: تو یکی انگار سرت به تنت زیادی می‌کنه!


3- مارشال روزنبرگ کیه و چی‌ می‌گه؟ زرافه‌ای و شغالی حرف زدن دیگه چه صیغه‌ایه؟
جناب دکتر مارشال روزنبرگ در سال 1984 مدرسه‌ای در کانادا تأسیس کرده به نام :" ارتباط بدون خشونت".
او معتقده که ما باید نوع حرف‌زدنمون رو تغییر بدیم. زبونی که پر از داوری، پیش‌داوری، انگ‌زدن،‌ رنجوندن، و مهمتر از همه قضاوت در مورد دیگرانه!
این طرز صحبت رو اصطلاحا زبان شُغالی می‌گه، چون پره از پرخاش و گاز‌گرفتن و طعنه و گوشه و کنایه و تهمت و توهین و قضاوت و نتیجاتا سوءتفاهم. چقدر شده ما به خاطر زبونمون دوستی رو حتی شده موقتی از دست بدیم.(من که خیلی...)
ما باید" زبان زندگی" یا زبان زرافه‌ای یاد بگیریم! بین موجود ات زمین،ا زرافه بزرگترین قلب رو داره. مارشال اونو سمبل مهربانی و عطوفت قرار داده.
زبان زرافه‌ای‌ زبانیه بدون خشونت و آکنده از محبت به خود و دیگران که بر مبنای زبان و مهارت‌های کلامی بنا شده. حتی در سخت‌ترین شرایط نباید نوع گویش‌مون عوض شه.
همه چیز رو اول درست مشاهده کنیم. نگیم فلانی عصبانیه. فقط نشونه‌هایی که می‌بینیم باید بگیم. ممکنه فلانی در شادترین حالاتش باشه .
نگیم یارو خسیسه. ممکنه این مورد حتی ولخرجی به حساب بیاد. ما نباید به دیگران زود انگی بزنیم و بعد راحت بشینیم کنار٬ همون کاری که ما ایرانی‌ها مرتب در حال انجامشیم.
دوم احساسمون رو خیلی رک به خودمون و به طرفمون بگیم. مثلا بگیم ناراحتم کردی. بیا با هم در موردش حرف بزنیم.
و سوم نیاز خودمون رو بگیم. که دوست دارم تو در مقابل من این‌جوری رفتار کنی.
و اما چهارم اینکه نیاز طرف مقابلومون رو در نظر بگیریم. اگر ما احترام و محبت می‌خواهیم، او هم حتما می‌خواد.
البته بحثش خیلی طولانیه. من خیلی خلاصه‌ش کردم...

4- تاکسیانه‌ی 2
این دوروزی که تهران بودم مرتب باید تاکسی سوار می‌شدم و راه‌ها هم که طولانی و پرترافیک.
مردم هم از شوک اولیه‌ی انتخابات خارج شدن و بحث می‌کنن. این دفعه سه نفر موافق احمدی‌نژاد بودن! و هر سه هم سفت و سخت. نمی‌شد گفت حزب‌اللهی‌ان اما عجیب سمپات احمدی‌نژاد بودن.
یکیشون می‌گفت: خونه‌ای داشتم که شهرداری الکی براش 4 میلیون تومن مالیات نوشته بود و نمی‌دادم. تا اینکه یه روز رفتم پیش احمدی‌نژاد و پیگیر کارم شد و من که به 300‌هزار تومن راضی بودم اما دستور داد هیچی ازم نگیرن و سندمو آزاد کرد.
هر سه زحمتکش بودن. یکیشون که پسر جوونی بود گفت: خیلی خوشم اومد رفسنجانی دزد رئیس‌جمهور نشد. و از جوون‌های سوسولی گفت که با اون ریخت و قیافه و ماشین‌های برچسب‌دار تو شهر می‌گشتن و می‌خواستن فسادو در جامعه گسترش بدن. اون‌یکی از وام ازدواج گفت که به هر زوجی یه میلیون وام می‌ده.

در تاکسی بعدی مردی می‌گفت: دیگه دوره‌ی پولدارا سر اومد. حالا نوبت ماهاست.
عجیب فکر می‌کرد احمدی‌نژاد قراره قسط و عدلو تو ایران برقرار کنه.
یکی دیگه از وام‌های پنج و شش درصدی که قراره به جای وام‌های 25 درصدی به مردم بده می‌گفت و از اسلامی کردن بانکدارها.
یکی دیگه از مبارزه‌ی شدیدش با رشوه دادن و رشوه گرفتن.
واقعا فکر نمی کردم احمدی خودشو این‌قدر بین قشر زحمتکش جا کرده باشه.
یه نتیجه‌گیری دیگه می‌شه کرد،‌ که مردم خیلی خسته‌شدن از فساد اجتماعی و اقتصادی که کشورمون رو فرا گرفته. اما منتها- به نظر من- سوراخ دعا رو گم کردن!
خودمونیم٬‌کارما خیلی سخت‌تر از اونیه که فکرشو می‌کنیم...

5- مهمانیه
تو مهمونی مرد صاحبخونه پاشو انداخته بود رو پاش و با بی‌خیالی می‌گفت بعد از رئیس‌جمهور شدن احمدی‌نژاد،‌ ایران دیگه جای زندگی نیست. باید زندگی‌مونو بفروشیم بریم کانادا. گفت از قبل ویزا و اقامت هم دارن.(گویا چند سال اونجا زندگی کردن)
یاد صحبت‌های تو تاکسی افتادم که به یکی از طرفدارای احمدی‌نژاد گفتم که این سیاسیت‌هاش باعث فرار سرمایه‌دارا می‌شه. و البته سرمایه‌شونو ور می‌دارن و می‌رن.
گفت به جهنم! نفت داره می‌شه بشکه‌ای 60 دلار و دیگه به این مفسد‌ها احتیاجی نداریم.
( این زبون براتون آشنا نیست؟)

6- بورسیه
فردای روز انتخاب احمدی‌نژاد برای کنجکاوی یه سری به سازمان بورس زدم. صف فروش تا کجا بود و صف خرید تقریبا هیچی. مسئول یه کارگزاری می‌گفت. از صبح همینجور گُروگُر سهام میلیونیه که میارن و می‌گن فوری بفروشیم و خریداری هم نیست.
بیشتر قیمت‌ها حداکثری که می‌شه در یه نوبت پایین بیاد یعنی 5٪ پایین اومده بودن و روز دوم هم این وضع ادامه داشت.
اوضاع خیلی داشت بهم می‌ریخت که احمدی‌نژاد مجبور شد بگه بورس رو قبول دارم .
کلا تو این چند روز احمدی‌نژاد از خیلی مواضعش عقب نشسته . خیلی از حرفاشو پس گرفته. به خیلی از خواسته‌ها تن در داده.
اونم از فشار مردمه نه این‌که دل‌بخواهی باشه!

7- بیایید خودمان تغییر شویم که در دنیا جستجویش می‌کنیم.
مهاتما گاندی...
( مارشال روزنبرگ از روش زندگی و حرف زدن گاندی کلی درس گرفته. بخصوص این جمله‌)
خواننده‌‌گان محترم: زیتون جان،‌ تو هم کشتی ما رو با این مارشالت! ولمون کن!

8- چشمام دیگه از زور خواب باز نمی‌شه. غلطامو بعدا میام درست می‌کنم.
صبح زود باید پاشم.

پ.ن.
۹- مصاحبه ی مشاور فرهنگی احمدی نژاد با شبکه ی جهانی مهاجراوه... نه بابا... شايد احمدی‌نژاد همون چه‌گوارای خودمون باشه. منتها در یه پوست دیگه:)

۱۰- گزنه‌ای که بعد از دوسال وبلاگ‌خوني٬ خودش يه وبلاگ زده به نام یادداشت‌های بی‌پروا و با زیون طنز مخصوص به خودش اوضاع سياسی اجتماعی اين روزها رو تحليل کرده.

۱۱- حکم اعدام ليلا مافی رو من يک ماه پيش تو روزنامه‌ها خوندم که لغو شده. در چند نظرخواهی هم اینو نوشتم. سايت زنان تازه اعلامش کرده. شايد تازه ابلاغ شده يا تازه رسميت پيدا کرده و يا...
خواستم بگم خوشحالم... ولی نه خوشحال نيستم. چند ماه بدن همه رو لرزوندن به خاطر حکمی که حق ليلا و حق هيچ‌کس ديگه نيست...