1- بادی خشمناک، دو لنگهی در را برهم کوفت
و زنی دز انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.
جراغ از نفس بویناک باد فرومُرد
و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند...
ما دیگر به جانب شهر تاریک بازنمیگردیم...
(شاملو)
2- تراژدی انسانی
میخواستم مانتو بخرم. از هر مانتویی که خوشم اومد دکمهی بالاییش برام بسته نمیشد.
و وقتی فروشنده مانتویی میآورد که دکمهی بالاش بسته میشد. قسمت باسنش برام گشاد بود. کجا بود خوندم استاندارد بدن خانوما اینه که اندازهی دور سینه باید پنج سانتیمتر کوچکتر از دور باسن باشه.
پس چرا مال من برعکسه؟
اومدم خونه نشستم یه ساعت گریه کردم...
بعدش هم از غصه نشستم یه عالمه چیپس و ماست موسیر و آلبالو و گیلاس خوردم...
3- کمدی الهی
پسری فوقلیسانس و حزباللهی داشت با افتخار از دوستی و همسفرگی با محمود(احمدینژاد) صحبت میکرد. میگفت خیلی آدم خاکی و مهربونیه.
پرسیدم واقعا راسته تیرخلاص میزده؟
گفت: ببین، چرا از جنبهی منفی قضیه رو میبینی. مثبت نگاهکن.
دکتر از بس زندانیان سیاسی رو دوست داشته نمیخواسته دم مرگ زجر بکشن. مگه نشنیدی اسبای مسابقه وقتی پاشون میشکنه صاحبشون یه تیر خلاص میزنه راحت شن!....
اونشب تا صبح به رأفت و مهربونی دکتر فکر میکردم...
4- مصاحبه
- دکترجون، وقتی دورهی ریاستجمهوریت برسه این مانتوهای ما از نظر شما اشکالی نداره؟
دکتر چشمهاش رو که تابهحال از شرم به زمین دوخته بالا میاره.
- کدوم مانتو؟
- همین که تنمه!
دکتر با تعجب: این مانتوئه تن شما؟ (زیر لب:لاالله الیالله.)
چیزی به یادش میاد سینهای صاف میکنه:
- البته هیچ اشکالی نداره. در دورهی ما همه آزادن هر چی میخوان بپوشن.
- استخرا چی؟ استخرا هم زنونه مردونه میکنید؟
- ( زیر لب: استغفرالله) باشه، اونم میکنیم.
- تو کابینهتون وزیر زن هم میذارید؟
- اینم به چشم. سی وزیر زن خوبه؟
- مگه چندتا وزارت داریم اصلا؟
- شما به اونش کار نداشته باش. وقتی میگم میذارم، یعنی میذارم.
- فرهنگسرا، سینما، تأتر...
- در هر کوچه یکی از همینا که میگی میسازیم.
- رقص، آواز، زبان کردی، لری،...
- اینا که آزاد آزادن. خیالت راحت!
- زندانی سیاسی!
با لبخندی در ظاهر و دندون قروچهای در باطن: عزیزم٬ اگه یه دونهشو نشونم دادی جایزه داری.
- ایرانیهایی خارج کشوری؟ مخالفین؟
- با آغوش باز ازشون استقبال میکنیم!
- دکتر...
-.... انگار تب داری. میدونی من دکترم،دستتو بده نبضتو بگیرم.
تقلا می کنم....
با صدای تیری( احتمالا تیر خلاص) از خواب میپرم....
5- جلوی قسمت سونا رو با گونیهای پلاستیکی قرمز پوشوندن. سونا در دست تعمیره.
ما اینور گونی تو استخر شنا میکنیم و یه سری کارگر که صدای مردونهشون تو استخر میپیچه اونور گونی.
زن مسنی حدودا 75 ساله با انواع و اقسام تاتوها( ابرو و دور لب و چشم و...) و آرایش غلیظ و مایوی دوتیکه مدتیه هیچکاری نمیکنه. در قسمت کمعمق صاف ایستاده و زل زده به گونیهای قرمز.
من که رد میشم در حالیکه که چشمش رو از گونیها برنمیداره یهو دست منو از مچ میگیره. میترسم.
- یه دقیقه وایسا ببینم دختر.
من با تعجب: بله؟
خانم با ترس: یه وقت این کارگرا این گونیها رو سوراخ نکرده باشن که مارو نگاه کنن؟
من نفس راحتی کشیدم: ترسیدم بابا. عیب نداره٬ نگاه کنن.
و با شوخی اضافه کردم: یه نظر حلاله. تازه صبح تا شب تو ماهواره دارن از این چیزا نشون میدن...
خانم با بغض و وحشت زیاد: اونوقت اوندنبا با گناهی که به اسممون نوشته میشه چهکنیم؟
اون شب تا صبح به بار گناهانم فکر میکردم...
( فقط نفهمیدم چرا خانومه طوری وایساده بود که کاملا اندامش در معرض دید بود.)
6- فیلم امشب کانال یک FlatLiners بود به کارگردانی شوماخر و با بازی جولیا رابرتز.
همیشه بعد از فیلمهایی که ۵ شنبهها نشون میدن چند تا منتقد میان اونا رو تحلیل میکنن و حتما هم یکیشون باید مذهبی باشه.
بیشتر این فیلمها از زندگی بعد از مرگ صحبت میکنه و میخواد اینو بگه که اگه بچههای خوبی باشیم و دوستامونو اذیت نکنیم در زندگی بعدی در عذاب نخواهیم بود.
به جان شما، من بچهی خوبیم و هیچکیام اذیت نکردم. بذار بخوابیم... با همهی بدبختی همین عذاب وجدوانمون کم بود که وقتی کوچیک بودیم برای شوخی کیک بغلدستیمونو کش رفتیم و خوردیم...
7- دو سه نفر از دوستای بلاگرم برام نوشتن که چون تو جریان این انتخابات چهرهی کثیفمو شناختن و لینکمو برداشتن.
وقتی این ایمیلا رو خوندم مامان بزرگ سیبا خونهمون بود. رفتم سرمو گذاشتم رو پاش و خودمو لوس کردم و به شوخی گفتم: مامانی، لینکمو برداشتن.
نفهمید شوخی میکنم، با نگرانی گفت: ننه، چرا مواظب وسائلت نیستی؟
گفتم: دوستام برداشتن!
نچنچی کرد و گفت: دوستم دوستای قدیم. اونوقتا آدم کلید خونهشو میسپرد بهشون میرفت مسافرت.
حالا این لیک چی هست برداشتن؟ فدای سرت، شاید خودم داشته باشم بهت بدم.
بوسش کردم و گفتم. شما لینک عشقتون رو خیلی وقته بهم دادین.
با لبخند مهربونی گفت: چه چیزا شما جوونا بلدید!
واقعا عاشقشم! هم عاشق اینمامان بزرگشم هم عاشق اونیکی!
اگه مامانبزرگ نبود لابد تا صبح خوابم نمیبرد؟:) نه بابا ما دیگه به اینچیزا عادت کردیم!
8- مارشال روزنبرگ برام ایمیل داده:)
نوشته بعد از سفری به عراق تصمیم داره بیاد ایران... شاید...میخواد... اسمشو مبر...
آیا شغالهای مملکت ما میتونن زبون زرافهای یاد بگیرن؟
راستی اینو یادم رفت بگم که مارشال قسمت زیادی از ایدههاش رو از مولوی خودمون(!) الهام گرفته...
کتابش هم داره به فارسی ترجمه میشه.
9- نشریهی اینترنتی گذرگاه شماره44 مخصوص تیر ماه منتشر شد.
یه جاش میفرماید: بشنو از زیتون حکایت میکند:)
10- اینو نصف شب نوشتم هر کاری کردم نتونستم به اینترنت وصل شم. ببینم صبح میتونم.
پ.ن.
۱۱- چرا از روز اولی که احمدینژاد انتخاب شده همهش این شایعه رو از طرفداراش میشنویم که ترور شده یا میخوان ترورش کنن؟ خیلی تحفهست؟
جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر