1- مسجد من کجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا کن!...
(شاملو)
2- گفتم برای همدردی با مستضعفان تهرانی یه اتوبوسی هم سوار شم ببینم چهجوریاست...
اولِ خط بود. اتوبوس وایساده بود تا پر بشه بعد حرکت کنه. هوا هم عین جهنم گرم بود.
دختر سانتیمانتال و ظاهرا مغروری حدودا بیستوپنجشش سالهای سوار شد و بعد از برانداز صندلیها صاف اومد پیشم نشست. خوب، تو این هوای داغ بهتر از زنای چاق بود که بعضیاشون آدمو با پشتی عوضی میگیرن و بهت تکیه میدن.
قسمت مردونه پر شده بود و تازه یه عده سرپا سوار بودن. راننده تو سایهی درخت نشسته بود و آب یخ میخورد. اونقدر بهش غر زدن تا بلند شد اومد و فسفس ترمز دستی اتوبوس بلند شد.
قسمت زنونه اما هنوز دوسهتا جای خالی داشت. از همه تیپ سوار بودن. چادری و مانتویی و مقنعهای و روسرییی و شالی و(خوشتیپ مثل من و...) خلاصه از هر رقم.
راننده در رو بست و پا شد بلیتها رو جمع کرد.
هنوز به ایستگاه اول نرسیده بودیم که صدای زرزر ِ موبایل دختر بغلدستیم بلند شد. با صدای تودماغی گفت: الو! بله؟ بعد از کمی حال و احوال سرد مزاجانهای گفت:" مسعود دیگه زنگ نزن. با کار اونشبت دیگه از چشمم افتادی!" معلوم بود پسر داشت توضیح میداد که،خط خراب شد و دختر اَهی(شِت) گفت و موبایلبه دست منتظر نشست.
بعد از چند دقیقه از ردیف بغلیمون صداهای عجیبغریبی اومد. انگار سفینهی فضایی در حال فرود بود. با فضولی، ببخشید کنجکاوی، در پیش نگاه مغرور دختر بغلدستیم دولا شدم و دیدم از زیر چادر یه خانم تپلمپل ردیف اونوری اشعههای نورانی داره بیرون میاد. به قول یکی از بچهها پیش خودم گفتم: "یا موسیمسیح" این دیگه چیه؟
خانم با خونسردی داشت بیرونو تماشا میکرد و اهمیت نمیداد. بعد از سروصدای زیادی دیگران بهش تذکر دادن موبایل همراهته؟ بعد از تفکر بسیار دوزاریش افتاد و گوشی رو از زیر چادرش درآورد وبا لهجهی ترکی بلندبلند شروع به حرف زدن کرد:" بورا باخ(شایدم گورا باخ) آخه برای ترشی گُرمهسبزی سیرکه(سرکه) میریزن کپیاوغلو! لیمو عمانی باید میریختی بیلمز جان" چند نفر لبخند به لباشون اومد و اون خانم هم بیتوجه به بقیه راجع به ترشی غذا و تهدیگ برنچ و اینجور چیزا تذکر میداد.
هنوز داشت حرف میزد که صدای بلند رنگ باباکرم از پشت سر شنیده شد.
موبایل خانمی مقنعهای و احتمالا کارمند بود که او هم با لهجهی شمالی شروع به حرف زدن کرد:" تیقربان بشم! تیفدا! یادی از ما بکردی. تیحال خوسه؟ خوام بشُم بازار میمار کفش بخرم ...."
او هم هنوز داشت حرف میزد که زرزر موبایل بغل دستیم دوباره زنگ زد و دختر که با عصبانیت با انگشتش رو موبایلش رِنگ گرفته بود با اولین زنگ گوشی رو روشن کرد و باز شروع به دعوا با مسعودخانش کرد و میگفت دیگه بهم زنگ نزن که خوب شناختمت. اما باز قطع شد و دختر عصبانی ایندفعه شروع به تکوندادن پاهاش کرد.
من یواشکی نگاهی به موبایل تو کیفم کردم و گفتم ایکاش سیبا هم به من یه زنگ بزنه تا با زنگ خوشگلش و صحبتهای با کلاسم یه ژسنی برای کل اتوبوس بیام. اما به قول شاملو " از سنگ و علف صدا درمیومد" ولی از موبایل من درنمیاومد...
باز صدای زرزر موبایل دختره و هی ناز کردنش.
پیش خودم گفتم: اگه اینقدر از تلفناش ناراحته چرا خاموشش نمیکنه و اینطور بیصبرانه و با هول و ولا گوشیشو روشن میکنه:)
بین ایستگاه دوم و سوم سهتا دیگه موبایل با زنگهای اجقوجق زنگ زد. یکیشون دستشو گرفت جلو گوشی و همچین یواش شروع به حرف زدن کرد که انگار از اسرار بمب هستهای حرف میزنه و مارو در کف فضولیمون گذاشت.
کیفم هنوز باز بود. نگاهی به موبایلم انداختم. نکنه زنگ زده و من نفهمیدم. اما دریغ از یه Missed Call خشک و خالی! آهی کشیدم و رفتم تو بحر زنگ موبایلا که هی زنگ میخورد.
یکی زنگش عین پلنگصورتی بود. برگشتم به طرفش. یه دختر چهاردهپونزدهساله به مامانش داشت توضیح میداد که با مینا سر کلاس نشسته و نمیتونه حرف بزنه!
یکی دیگه نامزدش بود و داشت با ناز باهاش حرف میزد.
موبایل بغل دستیم هم حدود بیستباز زر زر کرد(صداش عین زرزر بود واقعا) و دختره یه کم نرمتر شده بود و لبخند رو لباش اومده بود.
بیاختیار تو دلم فحش کوچولویی نثار سیبا کردم که جلوی ملت سکهی یه پولم کرد:))دریغ از یه زنگ با سمفونی بتهوون...
3- با دوستی مسئلهای پیدا کرده بودیم. هی از طرف من برای اون خبر میبردن و از اون به من. بهش گفتم اینطوری نمیشه. بیا قراری بذاریم و رودررو حرفامونو به هم بزنیم تا مسائل روشن و احیانا حل بشه و دیگران هم اینقدر موش ندوونن.
قبول کرد. قرار شد با هم بریم کوه. البته پاییناش. یه جا بشینیم، چایییی بخوریم و حرف بزنیم.
از وقتی از ماشین پیاده شدیم. موبایلش دمو دقیقه زنگ میزد. جالب اینجا بود که به هر کس میگفت یه جام.
به اولی گفت سر کلاسم... به دومی گفت خونهی عمهمم. به سومی گفت سرم درد میکنه تو تختم دراز کشیدم. به چهارمی گفت دارم با استاد بهرامی حرف میزنم(!). به پنجمی یه چیز دیگه. و همینجور میبافت.
و جالبتر اینکه مدام داشت منو مجاب میکرد که یکی از بهترین عادتاش راستگوییه و عادت نداره دروغ بگه. و هی جون مامان و بابا و داداششو قسم میخورد که داره به من راستشو میگه. منم با لبخندی تأییدش میکردم... کار دیگهای میتونستم بکنم؟
4- داشتم تلویزیون نگاه میکردم که... بازم...
بهش گفتم فکر میکنی متوجه نیستم هر وقت احمدینژاد تو تلویزیون داره حرف میزنه تو به یه بهانهای میای وسط ماسکهش میکنی حسود! :)
گفت: اوخ. چه بد شد فهمیدی؟:(
پ.ن.
۵- یه لینک بامزه. یک دختر ۱۲ سالهی ایرانی به اسم آزیتا در مسابقات پاتیناژ انگلستان مدال آورده. او در این مسابقه لباس زنان قاجار پوشیده و کمی هم باباکرم رقصیده.
سهشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر