چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

خوشبختی نسبی‌ست

خوشبختی واقعی
---------------------
امکان نداشت با بچه‌ها یه جا جمع شیم و المیرا یه جوری موضوعو نکشونه به خوشبختیش در زندگی زناشویی. ما هم با ذوق و شوق گوش می‌دادیم.(البته هنوزم می‌گه و ما هم گوش می‌دیم.)
می‌گفت:
- بچه‌ها، نمی‌دونید جکی‌ِ من چقدر ماهه! کافیه از دهنم درآد چی می‌خوام، به هر قیمتی، از زیر سنگم که شده برام تهیه‌ش می‌کنه.
- جکی از سر کار که میاد یه راست می‌ره آشپزخونه سراغ ظرفا.
- تا می‌گم آخ. جکی می‌گه درد و بلات بخوره تو سرم الی جان، بیا ببرمت دکتر.
- دیروز مهمون داشتیم . جکی گفت الی عزیزم، تو بشین، کارا با من. جاتون خالی هفت‌جور غذا درست کرد اونقدر خوشمزه که انگشتاتونو باهاش می‌خوردین.
- تو مسافرتا جکی نمی‌ذاره دست به سیاه و سفید بزنم.
- جکی اونقدر بامزه جوک تعریف می‌کنه که از خنده روده‌بر می‌شم.
- روزی هزار بار دورم می‌گرده.
- جکی می‌گه: الی تو از کجای آسمون اومدی تو زندگی من؟
- جکی این‌جور...
- جکی اون‌جور...
- جکی...
- جکی...
- تموم فامیل به رابطه‌ی من و جکی حسودی می‌کنن.
- می‌ترسم آخرش جکی رو از چنگم دربیارن و...

فکر کنم به خاطر ترس از مورد آخر بود که هیچوقت ما تا وقتی مجرد بودیم توفیق آشنایی با جکی خان( با جکی‌چان اشتباه نشه) رو پیدا نکردیم.

ما همه‌مون المیرا رو خوشبخت‌ترین زن دنیا می‌دونستیم. هر کسی مشکلی در زندگیش داشت به المیرا معرفیش می‌کردیم.
البته مطمئن بودیم که راست می‌گه. من خودم هیچوقت حرف چاخانی ازش نشنیدم.

راستش چندبار بدون اینکه منظوری داشته باشم تعریف جکی رو پیش سی‌با کرده‌بودم. پیش خودم می‌گفتم یعنی می‌شه زندگی ما هم بعد از چندسال این‌طوری بمونه!
از نظر من و خیلی‌های دیگه زندگی الی و جکی ایده‌آل بود.

خلاصه... گذشت، تا اینکه المیرا لطف کرد و برای من و سی‌با مهمونی گرفت و چندتا از بچه‌های دیگه رو هم دعوت کرد. البته فقط بچه‌های متاهل .
من واقعا خوشحال بودم. هم دور هم جمع می‌شیم و هم سی‌با با جکی آشنا می‌شه و شاید کلی ازش درس بگیره و هم خوش می‌گذرونیم و ...
وقتی در زدیم و وارد شدیم...
نه بابا، فکر بد نکنید. المیرا اصلا دروغ نگفته بود:)
چیزایی رو که دیدم تعریف می‌کنم. سعی می‌کنم بدون تفسیر.

الی با آرایش و لباس زیبایی در رو باز کرد. بعد از روبوسی سبدگلی که براش برده بودیم داد دست آقای قد کوتاهی با لباس‌کار آبی که به حالت احترام پشت الی ایستاده بود. آقاهه دسته گل رو گرفت و به حالت تعظیمی تشکر کرد و گذاشت روی میز و دستش رو دراز کرد و گفت من جلال هستم. ما هر دو باهاش دست دادیم.
الی با آقا جلال اخم کوچکی کرد و بعد با لبخندی مصنوعی ما رو به سمت سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
با الی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و بچه‌ها هم یکی یکی وارد می‌شدن و می‌نشستن.
آقا جلال هم در حالیکه یه پارچه‌ی حوله‌مانند روی ساعدش انداخته بود ازمون پذیرایی می‌کرد. چشم می‌گردوندم ببینم جکی کو؟ که ناگهان با صدای الی که می‌گفت: جکی جون بی‌زحمت چندتا چایی بیار. از جا پریدم. بالاخره جکی اسوه‌ی خوبی و وفاداری و محبت را می‌دیدم.
اما کسی که جایی‌ها رو آورد بازم آقا جلال بود.
- جکی عزیزم، یه چایی دیگه به زیتون بده.
- چشم عزیزم!
اِ... پس جلال همون جکی بود!
من پیش‌خودم خجل بودم از اینکه چرا فکر می‌کردم جکی حتما باید خیلی خوش‌تیپ، قدبلند، جذاب و استثنایی باشه.
الی در مهمونی فقط دستور می‌داد و جکی همه‌ش کار می‌کرد. سرِ شام سر میز ننشست.
همون‌طور ایستاده پذیرایی می‌کرد، به دستور الی چند جوک بی‌مزه و تکراری هم برامون تعریف کرد و ما همه‌مون زورکی خندیدیم.
وبعد باز دسر و عوض کردن پیش‌دستی‌ها و چایی و... جکی تا آخر لباس‌کار آبی‌اش رو در نیاورد. و تا آخر مسافت بین آشپزخونه و سالن رو طی می‌کرد و الی مثل ستاره‌ای تو مهمونی می‌درخشید و جز برای تجدید آرایش از سالن بیرون نرفت...

توماشین موقعی که داشتیم می‌اومدیم خونه، من ساکت بودم. خیلی از معیارام به هم ریخته بود. اصلا معیار خوشبختی چیه؟
احیانا اگر سی‌با می‌پرسید این همون زندگی‌یی بود که آرزوشو داشتی و چندبار ازش مثال زدی، چی باید می‌گفتم؟
بعد از چند‌دقیقه سی‌با با لبخندی گفت: چی‌شده زیتونک؟ حرف نمی‌زنی! چیزی شده؟ بهت خوش نگذشت؟
- چرا ، اما...
- اما چی؟ دوستت و شوهرش که برای مهمونی و خوش‌گذشتن به ما خیلی زحمت کشیده بودن.
- آره،‌می‌دونم. اما...
...
یهو موتورم راه افتاد:
- راستش دوست ندارم تو مهمونی‌ها تو فقط کار کنی و من بشینم. از نظر من این یه زندگی ایده‌آل نبود.( نفس راحتی کشیدم)

- خوب نباید که زندگی المیرا و جلال، ببخشید،‌جکی برای تو ایده‌آل باشه. هر کسی تو دنیا خوشبختی رو در یه چیزی می‌بینه.
من با تعجب: یعنی الی و جکی واقعا خوشبختن؟!
سی‌با با خنده: خوب معلومه! اونا از نظر خودشون خوشبختن.
- ببخشید ها، اما من جکی رو بیشتر در نقش یه خدمتکار و گاهی با عرض معذرت یه دلقک و و الی رو در نقش یه ارباب دیدم، نه یه زن‌و شوهر خوشبخت.
- مگه اونا هر دوشون از این وضع راضی نیستن؟
- خوب...چرا!! اما به نظر من...
- ها... همینه دیگه. به نظر تو خوشبخت نیستن اما در نظر خودشون خوشبختن! ممکنه رابطه‌ی من و تو هم برای دیگران خوش‌آیند نباشه. همین شوخیایی که باهم می‌کنیم خیلی‌ها می‌گن به‌هم‌دیگه رو می‌دیم:)
به نظر من،‌خوشبختی نسبیه! هر کسی اوج خوشبختی‌شو در یه چیزی می‌بینه. اگه هر دو طرف از نوع رابطه‌شون خوشحال باشن این براشون خوش‌بختیه.
- یعنی زنایی هم که کاملا تحت فرمان شوهرشونن و شوهرشون اگه بزنه تو سرشون هم باز عاشقانه دوستش دارن،‌اونا هم خوشبختن؟
- متاسفانه از نظر خودشون آره. اما رابطه‌شون انسانی نیست.
- رابطه‌ی الی و جکی انسانیه؟
- نمی‌دونم. شاید امشب المیرا مریض بوده... شاید قرارشون این‌باشه که تو مهمونیا فقط جکی کار کنه. شاید... از کجا باید بدونم؟ چرا باید قضاوت کنم؟

از اون روز به بعد دیگه نمی‌تونم از خوشبختیم حرف بزنم. تا میام چیزی بگم. پیش خودم می‌گم شاید اینی که از نظر من خوشبختیه از نظر اونای دیگه نباشه...

اصلا خوشبختی چی هست؟

هیچ نظری موجود نیست: