1- آیا تو جلوهی روشنی از تقدیر مصنوع انسانهای قرن مایی؟!
انسانهایی که من دوست میداشتم؟
که من دوست میدارم؟!...
(شاملو)
2- یه پیشنهاد توپ برای اهالی وبلاگستان:
پیشنهاد میکنم از این بهبعد فقط یک نفر مطلب بنویسه و بقیهی بلاگرها کپیش کنن و بذارن تو وبلاگاشون:-)
این شخص ترجیحا ساکن خارجازکشور باشه و اون تعیین کنه مثلا امروز نوبت چه موضوعیه و چه موضعگیری باید نسبت به اون موضوع گرفت!
اینجوری هم زحمت همه کم میشه هم تشتت آرا بهوجود نمیاد. هم همه به سلامتی همعقیده میشن:D
یه نفر هم بشه مبصر. یه نفر که صبحتا شب، چه از سرکار و چه از خونه آنلاین باشه. با خطکش بره سراغ وبلاگهای دیگه و ببینه کی تخطیکرده و در نظرخواهیش یه گوشمالی حسابی بهش بده. یه لشکر هم برای کمک در اختیارش باشه.
جان من٬ بد پیشنهادی کردم؟:)
3- البته خواهشا من یکیو معاف کنید. در زندگیم سعی کردم زیر بار هیچ خطکشی نرم!
4- وقتی رسولخادم زمستون تو یه جمع دانشجویی حرف از کارتنخوابها زد. دانشجوها احساساتی شدن و عکسالعمل نشون دادن و بعد این موج به بلاگرها رسید. و وقتی به خارجکشوریها رسید دیگه تبدیل شد به فاجعهی ملی. غافل از اینکه در کشوریهم که خودشون زندگی میکنن عدهی زیادی توی پارکا و روی نیمکتا میخوابن و تا دیروز همچین از بغلشون رد میشدن که بوشون به مشامشون نرسه.
من شنیده بودم که رسول خادم،این عنصر جناج راست، برای اعادهی حیثیت برباد رفتهش و اینکه مردم فراموش کنن چهطور از ناطقنوری دفاع میکرد. و برای اینکه مدتهاست جناجراست به خاطر فحطالرجال، گوشهچشمی به رسول داره که یه روز تو مملکت کارهای بشه. این برنامهرو به کمک هم یختن.
شنیده بودم حتی بودجه و محلهایی که قراره توش گرمخونه بسازن توسط شورای شهر تعیین شده. و همونطور که در بیشتر طرحهای دولتی از NGOها به عنوان عملههای بیجیره و مواجب استفاده میکنن اینجا هم از دانشجوها مورد نظر بودن.
وقتی موج احساساتیگری در وبلاگستان راه افتاد و بلاگرها یهو برای کارتنخوابها خون گریه میکردن، رفتم در نظرخواهی علی نوشتهم اینا بازی اعضاءشورای شهره و اصلا جمعآوری کارتنخوابها تو برنامهشونه. البته میدونم نه برای اینکه دلشون براشون سوخته. فقط برای کسب محبوبیت.
آقا، یه عده نزدیک بود کلهمو بکنن.
هیچکس متوجه نشد چطور اینقدر زود کارتنخوابا جمعآوری و اسکان داده شدن. چی شد که بودجهش فوری تأمین شد.
همین ماه پیش بود که نوشتهای یه صفحهای از رسول خادم تو روزنامهها چاپ شد که: بله من چنین کردم و چنان کردم و به همت من کارتنخوابها، معتادها، گداها و کودکان خیابانی از سطح شهر جمعآوری شدن. یه آمار بلندبالا هم از اینکه چند نفرشون معتاد بودن و چند نفرو ترک دادیم و چند نفر از گداها از طایفهی فیوجن و چند نفرشون به شهرستانهاشون فرستاده شدن و اونایی که اصلا جا نداشتن براشون جا و تخت ردیف کردیم و...
هفتهی پیش مردم میدان غار یکی از این خوابگاهها رو آتیش زدن.
چون ساعت کار این خوابگاهها از شب تا صبح بود و صبح بیرونشون میکردن تا دوباره شب راهشون بدن.
بیخانمانها هم به خاطر اینکه شب بهشون جایی برسه همون طرفا بیتوته میکردن. روی پلههای خونهها میخوابیدن و...
اهالی محل از این موضوع خیلی ناراحت بودن و بارها به مسئولین تذکر دادن. وقتی که دیدن اهمیت نمیدن اونا هم این خوابگاه رو آتیش زدن.
رسولخان فکر اینجاشو نکرده بود که خوابگاهها نباید نزدیک محل زندگی مردم باشه و یا اگر هم هست نباید در طول روز بیرونشون کنن.
5- سر صف نونوایی وایساده بودم. صف ما صف چندتاییها بود و صف جلویی، صف دوتاییها. یه نفر از صف ما نونمیگرفت و یه نفر از اونا.
وقتی آقای جلویی من داشت نونش رو جمع میکرد.دیدم خانمی که در صف دوتاییها بود خیلی نگرانه. اینپا و اونپا میکنه و بانگرانی منو نگاه میکنه.
در حالیکه روشو سخت میپوشوند سرشو بهم نزدیک کرد و گفت نون دونهای چنده؟
گفتم 55 تومن. دستشو که یه صدتومنی پاره توش بود از زیر چادر درآورد و گفت من فقط همینو دارم. گفتم عیب نداره. شما نونتو بگیر من بقیهشو حساب میکنم.
صدای آقایی رو از پشتسرم شنیدم که گفت نون مگه دونهای 50 تومن نیست؟ گفتم نه آقا، خیلی وقته گرون شده. تازه اولش شد 60 تومن وقتی مردم اعتراض کردن دوباره کردنش 55.
مرد گفت: ای بر پدرشون لعنت! هر روز همه چیو گرون میکنن. مثل روباه میمونن اینا.
من برای اینکه زن چادری جلویی خجالت نکشه، کاملا پشتمو کرده بود و برگشته بودم با آقای عقب سرم حرف میزدم. حرف اینا هم وقتی پیش میاد مگه آدم میتونه ساکت بمونه...
بعد از چند دقیقه برگشتم و دیدم خانم چادریه نوناشون گرفته. پشتش به من بود و نوناشون برده بود زیر چادر و هولهولکی با شکم قلمبه داشت میرفت. البته انتظار تشکر نداشتم ولی کاش اقلا یه خداحافظی میکرد.
وقتی 5 تا نون من حاضر شد و میخواستم حساب کنم. گفتم راستی 10 تومن هم اضافه حساب کن. با تعجب گفت 10 تومن؟ گفتم آره اون خانم پول خورد همراش نبود. خندهی بلندی کرد و گفت ده تومن چیه؟ 550 تومن!
گفتم یعنی چی؟ گفت اون خانم 10 تا نون برد. یه تومن هم نداد. گفت اون خانم حساب میکنه. آقاهه پشت سریم بلند گفت: تنها کاری که اینا تو این 26 سال کردن گداپروری بوده. همه میخوان از هم بزنن.
6- دیروز از سوپری تو میدون رد میشدم دیدم شیر اومده و صف هم کوتاهه. فقط چند نفر تو صف بودن. گفتم شیر دولتی غنیمته، بگیرم( شیر آزاد پاکتی، لیتری 500 یا 600 تومنه و شیر دولتی کیسهای 200 تومن)
خانمیچادری بهم نزدیک شد و دیدم لباش تکون میخوره. اینقدر یواش حرف میزد که اولش فکر کردم داره با خودش حرف میزنه.
وقتی دهنشو آورد نزدیک گوشم دیدم با منه. به سختی میشنیدم. یه چیزایی راجع به بچههای گرسنهش و اینکه کوچیکه شیرخشک نداره و غذا ندارن بخورن و خودش هم مدتیه بیکاره میگفت.
گوش میدادم و با نگرانی فکر میکردم چهکاری از دست من برای این خیل عظیم بیکارها و گرسنهها برمیاد....
یهو یاد یکی از بچهها افتادم که به کمک مامانش و چند خانم خیر کارگاهی زدن و کارگر زن میگیرن. با خوشحالی گفتم: یه جای مطمئن برای کار سراغ دارم میخوای آدرسش رو برات بنویسم. زبونش با من و من گفت آره ولی چشماش یه حسی توش بود... هی میگفت گرسنهایم غذا میخواهیم.
گفتم حالا بذار آدرسو برات بنویسم. کاغذ و خودکار درآوردم و براش نوشتم و اسممم (چند تا م داشت این کلمه!..) زیرش نوشتم و دادم دستش. خوشحالی در چشماش ندیدم. کنارم وایساد. وقتی نوبتم شد. گفتم دو شیررسهمیهمو در دو کیسهنایلون جداگانه بذاره. یکیشو دادم دستش. پولشونو حساب کردم و اومدم برم که دیدم خانمه، ایندفعه واضح، به مغازهداره میگه خامه و ماست و حلوا ارده و نون باگت هم بده. مغازهدار با اخم گفت نداریم. شیرتو بردار برو. خانمه دوسهبار دیگه خواهش کرد. مرده گفت نداریم درصورتیکه پشت ویترین یخچالش بود.
زنه مردد رفت. مغازهداره منو دعوا کرد؟ بابا چرا به اینا رو میدی؟ اینا گدایی عادتشونه. همین امروز چند نفرو تو همین مغازه تیغ زده. برای امتحان برو دنبالش ببین میره خونه بده بچههاش بخورن یا نه. گفتم: شما دیگه خیلی بدبینید. بیچاره اینکاره نبود. چه تقصیری داره که تو این مملکت زندگی میکنه و تأمین نیست؟
گفت نمیتونه بره خونههای مردم کار کنه و نون شرافتمندانه در بیاره؟گفتم اتفاقا آدرسی بهش دادم بره سرکار.
مغازهداره با تمسخر خندید و گفت: آره. نون گدایی رو ول کنه و بره سرکار؟
اومدم بیرون. خانمه سلانه سلانه داشت به دو تا خانم نزدیک میشد. وایسادم نگاه کردم. سرشو به گوشاشون نزدیک کرد. خانوما با چشمای فوقالعاده غمگین نگاش میکردن.. دستشونو کردن تو کیفاشون و پولی به طرفش دراز کردن. زن اومد پولا بگیره، در همونحال چیزی رو مچاله کرد و انداخت دور. اشتباه نمیکردم. آدرسی بود که بهش داده بودم...
دیشب خوابم نمیبرد...میدونم زن تقصیری نداره، اون معلول این اجتماعه.
ولی بدبخت ملتی که جای مبارزه برای حقوقشون راه گدایی رو پیشه میکنن.
۷- ناهار جايی دعوت دارم و باید برم. نظرخواهی مطلب قبلم باز نمیشه. کامنتها رو تا ديروز عصر خوندم. بعدا ميام اگه سرعت خوب بود بقيهشم میخونم. غلطگیری هم طبق معمول وقت نشد بکنم. برای تاخير در جواب دادن به ايميلها هم معذرت میخوام. خيلی کمتراز قبل میتونم بيام پای کامپيوتر..
یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر