- هاشميان اولين گل ايران رو به ژاپن زد.
- امروز دوست برادرم ساعت ۱۲ ظهر از ورزشگاه زنگ زد که ورزشگاه پرشده و دیگه جا نیست و همون تو تلويزيون نگاه کنيد بهتره!
-فکر کنم اگه ايران برنده شه حتما مردم میريزن تو خيابونا برای رقص و شادی.
- اگه هم ببازیم فکر کنم آمار افسردگی بزنه بالا:)
با اولين گل چنان صدای جيغ و ويغی از همسایهها شنيده شد که بیاختيار منم جيغ زدم:)
- اونقدر با هیجان و کمی عصبانیت مشغول جواب دادن به دو تا کامنت بودم( از لحن جوابم در کامنت شماره۱۹ معلومه...واقعا نمیدونم یه عده چطور به خودشون اجازه میدن اینقدر در روابط خصوصی دیگران دخالت کنن) که مدتی از فوتبال رو از دست دادم . ولی خوشبختانه به ديدن گل رسيدم!
- اگر نظری داريد لطف کنيد در همون نظرخواهی قبلی بنويسيد.
- مصاحبهی جالب نویسندهی وبلاگ بيلیومن(اسد) با عبدالقادر بلوچ... خيلی دوست داشتم بيشتر این طنزنویس شیرینزبان رو بشناسم که اين آرزوم برآورده شد:) تازه عکسش هم گذاشته! چه چهرهی مهربونی داره.
از زندگیش در کانادا گفته. از سابقهی مطبوعاتی و نویسندگیاش. از همکاریاش با هادی خرسندی. نظرش راجع به ابراهیم نبوی و نوشتههاش وقتی در ایران بود و وقتی به خارج از کشور رفت...
- ايران ۲-۱ ژاپن رو برد. تو محلهی ما هر کی هر چی ترقه و فشفشه از چهارشنبهسوری براش باقی مونده بود آورد و در کرد. صدای سوت و ترقه و انفجار از کوچهها میومد. منم به خاطر حمایت از خلق قهرمان فوتبالدوست هفت هشت تایی سیگارت از بالکن پرت کردم تو خرابهی بغلی:)
تو شهر نرفتم ببینم چه خبر بود.
- مصاحبهی بچههای آزادی بیان با آرش سیگارچی... از هر دری... از زندان... از اتهاماتی که به او زدهاند... از مصاحبهش با راديو فردا... چاپ نامهاش در اينترنت و...
- قربون دستت که اون تبليغ کرم لولان (کرمی که میلولد) رو برداشتی و گذاشتی اون زير:) هر وقت میومدم تو وبلاگم سرکم گيج میرفت:)
- چه بامزه! گناهکار واقعا بازی ایران و ژاپن رو آنلاین گزارش کرده:))
شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴
جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۴
روز اول عید رو چگونه گذراندم:)
1- قاضی تقدیر
با من ستمی کرده است...
به داوری،
میان ما را،
که خواهد گرفت؟!
من همهی خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امید گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!...
(احمد شاملو)
2- وقتی داشتم عکسهایی که اینور و اونور از آدمای مختلف میگرفتم نگاه میکردم ، فکر میکردم آیا میشه از روی عکس آدما زندگیهاشون، امیدهاشون، ناکامیهاشون رو حدس زد؟ آیا میشه از زندگی یکیشون فیلمنامهای نوشت؟
پیرمرد نسبتا فقیر با مو و ریشهای بلند که غرور و بینیازی از چشماش موح میزنه؟
زنی با سهبچه قد و نیمقد همراهش، که کلی خرید عید کرده و فداکارانه سعی میکنه تموم بستهها رو خودش حمل کنه تا زحمتی به بچههاش نده و درضمن شدیدا نگران گم شدن اونا تو شلوغی شب عیده و با تموم اضطراب و خستگیش با صبوری و مهربانی باهاشون رفتار میکنه؟ و یا دوست دختر پسری که دست در دست هم دارن با هم گل میگن و گل میشنون؟ و یا....
در این میون عکسها پسر واکسی خیلی برام جالب بود. سعی کردم زندگیشو مجسم کنم. پول که درمیاره مستقیم میره به کیمیده؟ پدر و مادر هر دوشونو داره یا یکیشون هست؟ اونا معتادن؟ کتک میخوره یا مورد احترامه؟ چندتا خواهربرادر داره؟ مدرسه میره؟ نمی ره؟
رفتم سراغ کتاب"چگونه فیلمنامه بنویسیم؟" نوشته سید فیلد... چند صفحهایش رو خوندم.
باید موقعیت دراماتیک ایجاد کنم. خوب ازین نظر مشکلی نیست. تو زندگی اینمردم تا دلت بخواد ازین موقعیتها هست. نقطهی عطف باید داشته باشه؟ چطوره مثلا یه خانم پولدار رد بشه و یهو مهر این پسر به دلش بیفته و به فرزندی قبولش کنه؟ نه، احتمالش خیلی کمه. غیر واقعی میشه.
یاد فیلم حمید امجد افتادم که آتیلا پسیانی کمکم با پسری واکسی آشنا میشه و کمکم بهش علاقهمند میشه و میبردش خونه و با کمک خانمش کمکم آداب معاشرت یادش میده و طرز حرفزدنشو درست میکنه و میشه بچهی اونا. نه، اینجوری هم نمیشه. پسر واکسی من احتمالا خانوادهداره و باید قسمتی از خرج خانوادهشم بده. اصلا ممکنه مامانش مریضه و احتیاج به عمل جراجی داره.
تو کتاب نوشته در ده دقیقهی اول فیلم ( که دهصفحهی اول فیلمنامه باشه)باید توجه تماشاگر به موضوع جلب بشه. خوب اینش آسونه.. شروع زندگی پسر چه تو خونهی 30 متری تو زورآباد شروع شه و چه تو خیابون، اگه خوب شروع شه، میتونه توجه رو جلب کنه... اما تو کتاب نوشته که از اول فیلمنامه باید آخرشم بدونم.
یعنی در آینده چی به سر این پسرک میاد؟ قراره تا آخر عمر واکسی بمونه؟ چقدر موقعیت اینو داره که بتونه شغلشو عوض کنه؟ آیا موقعیت تحصیلی تا آخر عمر براش ایجاد میشه؟ آیا هرگز میتونه با این پولای کمی که درمیاره واسهخودش مغازهای بخره؟ تو جامعهی ما که امکانش خیلی کمه! آیا حتما باید یه موقعیت غیرمنطقی و غیرعادی پیش بیاد تا این پسر از نشستن کنار خیابون نجات پیدا کنه؟ و هزاران سوال دیگه...
عکسشو گذاشتم اینجا... از بعضی کامنتها واقعا استفاده کردم. خیلیهاش شبیه اونایی بود که تو فکر خودم بود. اولیش سرخاب زد تو خال و گفت این پسر میتونه هنرپیشه بشه و ولگرد که داستانی براش نوشت و بعضیها که ناامیدیها و دغدغههایی که منم داشتم، داشتن. و خیلی نظرات جالب دیگه.
خیلیها هم که گفتن بهتره کاری به کار اینجور آدما نداشته باشم و بذارم زندگیشونو بکنن و برم کنار بذارم باد بیاد...
3- روز اول عید رو چگونه گذراندم!
در یک کلمه خلاصه کنم. به سختی!
روز اول عید بالاخره وسوسه بر من غالب آمد و یهو درست قبل از حاضر شدنم برای رفتن به اولین عید دیدنی، تصمیم گرفتم از ناخنهای مصنوعیم استفاده کنم.
دیدم خیلی درازن. شنیده بودم میشه کوتاهش کرد. رفتم 20 عدد ناخن رو به علاوه چسب خوبی که خریده بودم( چون برای اولین بارم بود، گرونترین مارک چسب رو خریده بودم که آبروم نره) با قیچی و سوهان ناخن و ناخنگیر و بند و بساط رو آوردم و...
الف- شروع به انتخاب 10 ناخن کردم. این مرحله خیلی وقت میبره. بعضیاش خیلی بزرگن و اصلا به انگشتای من نمیخورد. از کوچکترا شروع کردم و جفت جفت برای هر انگشت جدا کردم. 5 تا برای دست راست و 5 تا برای دست چپ، و چیدمشون رو میز.
ب- با تردید شروع کردم کوتاهکردن یکی از ناخنها. یه ربع با قیچی و ناخنگیر و سوهان باهاش ور رفتم آخرش هم فرق چندانی نکرد و از خیر کوتاه کردن بقیه گذشتم. داشت دیر میشد.
ج- با ترس روی اولین ناخنم چسب ریختم(چسبش چه بوی تندی هم میداد، مثل بوی چسب قطرهای) ولی ناخن رو کمی دیر روش گذاشتم، یعنی یه بار از دستم افتاد و تا برش دارم و بذارم دیدم چسب خشک شده و نچسبید. از شکست نهراسیدم و بیشتر چسب ریختم و ایندفعه فوری ناخن رو روش فشار دادم. ایندفعه چسبید ولی چون انگشتم هم چسبی شده بود انگشتی که روی ناخن فشار داده بودم روی ناخن چسبیده بود. به هزار زحمت کندمش و با اضطراب به ناخن که شدیدا از نظر خودم غیر طبیعی بود نگاه کردم. احساس عجیبی داشتم. ترس و کمی درد. قوس ناخن مصنوعی با قوس ناخن واقعیم همخونی نداشت و فشار زیادی حس میکردم. انگار یکی ناخنهامو از دو طرف فشار میده.
د- هر ناخن جدیدی که میچسبوندم، فشار روی انگشتام، در واقع روی ناخونام بیشتر میشد. و گذاشتن ناخن سختتر. چون با ناخنهای دراز جدید اصلا نمیتونستم کار کنم. احساس پشیمونی شدیدی داشتم ولی نمیخواستم مغلوب بشم:)
ه- دستامو جلوم نگهداشتم و نگاه میکردم... انگشتام قیافهی عجیب غریبی گرفته بودن. تو زندگیم هیچوقت ناخنام به این درازی و به این قوسداری نبوده بوده( چرا فعل جملهم اینطوری شد؟:) ) ولی خوب... خوشگل هم شده بود. کشیده و بلند. رنگ لاک روی ناخن خیلی به رنگ دستام میومد. به فکر نگاه حسرتزدهی زنا و دخترای فامیل که افتادم، لبخندی زدم ... حالا جرأت دارن ناخناشونو به رخم بکشن؟
و. ناگهان چشمم به ساعت افتاد... خیلی این کار وقت ازم برده بود و برای لباس پوشیدن و آرایش و... وقت چندانی نداشتم. موقع پاشدن دوباره حواسم رفت به درد ناخنها و اینکه عجب غلطی کردم که اول حاضر نشده بودم و بعد ناخن بذارم. حالا با این ناخنهای دراز چیکار میتونستم بکنم؟ و غم عجیبی منو فرا گرفت...
ز. وای... بدبختی بزرگ! در اثر هیجان و نگرانی، شدیدا دستشوییم گرفت! حالا چه وقتش بود؟:( شلواری هم که پام بود کشی بود و تنگ... نمیتونم بگم با چه مکافات و بیچارگی کارم رو به انجام رسوندم و چند بار ناخنم به بدنم خورد. هنوز فاصلهها دستم نبود و دستم رو نزدیکتر از قبل به همه جا نگهمیداشتم... و چهجوری لباسامو عوض کردم بماند.
ح- بعد از تعویض لباس چشمم خورد به دستام. یکی از ناخونا نبود. از تیزی چیزی زیر لباس عیدم فهمیدم موقع لباس عوض کردن موندن اونزیر. چقدر سختی کشیدم تا دوباره همه رو در بیارم و پیداش کنم و دوباره لباسامو بپوشم...
ط- موقع آرایش کردن، دستام اصلا به فرمانم نبود. درست نمیتونستم روژ و مداد و چیزای دیگه رو دست بگیرم. واقعا گریهم گرفته بود. خیلی دیر بود. درست همون دقیقه قرار بود بیان دنبالم .چند بار خواستم ناخنهامو بکنم و از شرشون خلاص شم ولی با خودم مبارزه کردم!
شرتی پرتی یه کارایی کردم و موهامو که صبحش شسوار کشیده بودم که از اون حالت وحشیدر بیاد برسی کشیدم و داشتم کفشمو پام میکردم که صدای زنگ آیفون به گوش رسید...
ی- اومدم دستمو از کفش جدا کنم و بپرم گوشی آیفون رو بردارم که یه ناخن دیگهم کنده شد...
(بعد از ابجدهوز حطی چی بود؟) مثلا :ش- چسب ناخن هم جزء لوازم لازم گذاشتم تو کیفم و دو ناخن کندهشدمو هم برداشتم و رفتم پایین. موقع باز کردن در ماشین هم یه ناخن دیگهم کنده شد.
تو ماشین هر سه ناخن رو با چسب زیاد دوباره چسبوندم و بقیه رو امتحان کردم هر کدوم شل بود از بغلش یه کم چسب فرو کردم زیرش. ماشین هم که تکون تکون میخورد و عذابی کشیدم نگفتنی...
ظ- موقع دست دادن با میزبان و مهمونای دیگه همهش نگران بودم یه وقت دستاشونو زخمی نکنم و حواسم بیشتر به ناخنام تا چیزای دیگه:)
ک- فاجعهی واقعی وقتی آغاز شد که پذیرایی شروع شد... مگه میشد درست فنجون چای رو بردارم؟ برداشتن قند و شکلاتها و شیرینیهای کوچیک( که قربونش برم روزبه روز شیرینیهای مهمونیا مینیاتوریتر میشه) که عذاب الیم بود. آجیل؟؟!!! مطلقا:(((((
هر چی سعی کردم دریغ از یه دونه پسته:( تخمه که زیر ناخونام گم شد...
عذاب میکشیدم و برای حفظ آبرو مجبور به لبخند زدن بودم. در بحثها شرکت میکردم، ولی مثل همیشه راحت نبودم. احساس میکردم یه چیزایی شبیه "ادوارد دست قیچی"هستم.
چند بار بریدم و خواستم برم تو دستشوییشون ناخنها رو بکنم(بدبختی کندنش رو هم بلد نبودم و مطمئن نبودم اصلا به راحتی کنده بشه) گفتم اصلا بهتره فکر کنم اینجوری دارم شکنجه میشم و ببینم اگه یه وقت خداینکرده گرفتنم میتونم زیر شکنجه تاب بیارم یا نه:)
خدا عمرش بده سبیلباروتی که برده بودنش اونور با یه عده از بزرگان فامیل بحث سیاسی میکرد متوجه شد مثل همیشه شکموبازی در نیوردم و با یه دونه سیب پوستکندهی بزرگ اومد طرفم و نصفشو گذاشت تو پیشدستی من و پرسید حالم خوبه؟
با اشاره بهش گفتم که پرتقال گندههه هم پوست بکنه(آخه من میوههای ترش بیشتر دوست دارم) با لبخند گفت حتما!... صداش زدن. رفت به بقیهی بحث برسه. ولی پرتقالهرو یادش رفت... بحث اونقدر هیجانانگیز شده بود که دیگه نشد...
و من جز اون نصفه سیب دیگه موفق به ناخنک به هیچ خوراکی نشدم. و تا آخرش تو خماری ترشی اون پرتقال موندم !
ص- سر ِشام اوضاع یه کمی بهتر بود. سبیلباروتی هر گونه پذیرایی ازم کرد ولی از فکر اینکه ممکنه اشتباه کنم و ناخنا کنده شه یا چنگال رو بد بگیرم، خیلی کمتر از همیشه خوردم.
ق- شب وقتی اومدم خونه فکر کردم حالا که به خیر گذشته و کمکم دارم عادت میکنم و ناهار فرداش هم جایی دعوت داشتیم چطوره ناخنها رو نکنم و بذارم باشه.(حماقت محض)
چه جوری لباس عوض کردم و مسواک زدم، بماند... وقتی انگشتمو کردم تو قوطی کِرِم تموم کرمها رفت زیر ناخنم. با ناخنهای دیگه سعی کردم از زیر ناخن سبابهی دست راستم دربیارم میرفت زیر همون ناخنها. اونقدر آزمایش و خطا کردم تا فهمیدم باید با پشتِ ناخن کرم برداشت:)
چ- اومدم پای کامپیوتر مطلب بنویسم دیدم اصلا انگشتام به دکمههای کیبورد نمیرسه و باید با نوک ناخن تایپ کنم که خیلی دردناک بود و از خیرش گذشتم.
خواستم با خودکار چیزی بنویسم دیدم ناخن انگشت سبابه نمیذاره...
غ- حتی نشد انگشت تو دماغم کنم. راستش برای امتحان با ناخنام هی صورتمو و دست و پاهامو میخاروندم و گفتم ببینم ناخنبلندا چه احساسی دارن و شاید هم خواستم بهشون عادت کنم... میخواستم ببینم یه ناخن بلند وقتی بخواد یه دل سیر انگشت تو دماغش کنه چهکار باید کنه؟ دیدم عجب بدبختیبزرگیه. اصلا ناخن حس نداره که بفهمه چیز مهمی پیدا کرده یا نه!
ف- موقع خواب نمیدونستم انگشتامو به چه حالت نگهدارم. منی که موقع خواب هزار بار غلت میزنم و هزار ژست مختلف میگیرم دیدم خیلی کارارو دیگه نمیتونم. دمر میشدم دستمو میکردم زیر بالش، یهو آه از نهادم بلند میشد. ناخنا گیر میکرد. عین جراجها ناخنهامو بالا نگه داشتم ولی مگه خوابم میبرد. تقریبا تا صبح خوابم نبرد.
ع-صبح هم با هزار بدبختی کارارو کردم( ظرف شستن و جارو پارو که مطلقا نتونستم) و با مشکلات فراوان حاضر شدم ... موقع کفش پوشیدن یاد بدبختیهای عید دیدنی دیروزش افتادم... و یاد نخوردنها... میتونستم شکنجههای دیروز رو تحمل کنم؟
یهو تصمیممو گرفتم و پریدم و رفتم دستامو زیر آب داغ گرفتم و با هزار زور با کمک ناخنهای دیگه ناخنهای رو جدا کردم. سخت جدا شدن ولی بالاخره شدن!
نفس راحتی کشیدم...
ح- خود چسب عین لاک بیرنگی روی ناخنم مونده . هر کاری کردم با هیچ مادهای پاک نشد که نشد. روش لاک زدم. البته چسب روی ناخن کمی ناهمواری داره و لاکم منظرهی خوبی نداره ولی در عوض راحتم:) دیگه تو عیددیدنیها اقلا افسردگی غذایی نمیگیرم:)
۴- فردا (در واقع امروز) ساعت ۶ بعد از ظهر بازی فوتبال بين ايران و ژاپن در استاديوم آزادي تهرانه.
چون در تعطيلات عيدیم و خيلیها مسافرتن و اين بازی خيلی حياتی و حساسه بليت نمیخواد و مجانيه!
من هر پسر و مردی که میبينم میخواد بره تماشای اين بازی. نمیدونم ورود خانوما آزاده يا نه وگرنه منم میرفتم.
فرزاد کمی در مورد فوتبال فردا(یعنی امروز) نوشته.
۵- عجب هوا سرد شده!
حالا که درختا همه جوونه شدن و ياسای زرد همه در اومدن٬ ننه سرما اومده ببينه طبيعت در چه حاله:)
ننه سرما جون عمو نوروز مثل پارسال نزنی شکوفهها رو بزنی ها...
من شوفاژا رو بسته بودم و لباس گرمارو همه کنار گذاشته بودم. دوباره همه رو بيرون آوردم و پوشيدم بازم دارم میلرزم.
۶- بهداد عزیز نوشته سایت gazzagهم مثل orkut فیلتر شده.
من از جایی اکانت دارم که هیچکدوم از اینا فیلتر نیست.
برای اونایی که آدرس منو خواستن:
آدرس من در gazzag
با من ستمی کرده است...
به داوری،
میان ما را،
که خواهد گرفت؟!
من همهی خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امید گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!...
(احمد شاملو)
2- وقتی داشتم عکسهایی که اینور و اونور از آدمای مختلف میگرفتم نگاه میکردم ، فکر میکردم آیا میشه از روی عکس آدما زندگیهاشون، امیدهاشون، ناکامیهاشون رو حدس زد؟ آیا میشه از زندگی یکیشون فیلمنامهای نوشت؟
پیرمرد نسبتا فقیر با مو و ریشهای بلند که غرور و بینیازی از چشماش موح میزنه؟
زنی با سهبچه قد و نیمقد همراهش، که کلی خرید عید کرده و فداکارانه سعی میکنه تموم بستهها رو خودش حمل کنه تا زحمتی به بچههاش نده و درضمن شدیدا نگران گم شدن اونا تو شلوغی شب عیده و با تموم اضطراب و خستگیش با صبوری و مهربانی باهاشون رفتار میکنه؟ و یا دوست دختر پسری که دست در دست هم دارن با هم گل میگن و گل میشنون؟ و یا....
در این میون عکسها پسر واکسی خیلی برام جالب بود. سعی کردم زندگیشو مجسم کنم. پول که درمیاره مستقیم میره به کیمیده؟ پدر و مادر هر دوشونو داره یا یکیشون هست؟ اونا معتادن؟ کتک میخوره یا مورد احترامه؟ چندتا خواهربرادر داره؟ مدرسه میره؟ نمی ره؟
رفتم سراغ کتاب"چگونه فیلمنامه بنویسیم؟" نوشته سید فیلد... چند صفحهایش رو خوندم.
باید موقعیت دراماتیک ایجاد کنم. خوب ازین نظر مشکلی نیست. تو زندگی اینمردم تا دلت بخواد ازین موقعیتها هست. نقطهی عطف باید داشته باشه؟ چطوره مثلا یه خانم پولدار رد بشه و یهو مهر این پسر به دلش بیفته و به فرزندی قبولش کنه؟ نه، احتمالش خیلی کمه. غیر واقعی میشه.
یاد فیلم حمید امجد افتادم که آتیلا پسیانی کمکم با پسری واکسی آشنا میشه و کمکم بهش علاقهمند میشه و میبردش خونه و با کمک خانمش کمکم آداب معاشرت یادش میده و طرز حرفزدنشو درست میکنه و میشه بچهی اونا. نه، اینجوری هم نمیشه. پسر واکسی من احتمالا خانوادهداره و باید قسمتی از خرج خانوادهشم بده. اصلا ممکنه مامانش مریضه و احتیاج به عمل جراجی داره.
تو کتاب نوشته در ده دقیقهی اول فیلم ( که دهصفحهی اول فیلمنامه باشه)باید توجه تماشاگر به موضوع جلب بشه. خوب اینش آسونه.. شروع زندگی پسر چه تو خونهی 30 متری تو زورآباد شروع شه و چه تو خیابون، اگه خوب شروع شه، میتونه توجه رو جلب کنه... اما تو کتاب نوشته که از اول فیلمنامه باید آخرشم بدونم.
یعنی در آینده چی به سر این پسرک میاد؟ قراره تا آخر عمر واکسی بمونه؟ چقدر موقعیت اینو داره که بتونه شغلشو عوض کنه؟ آیا موقعیت تحصیلی تا آخر عمر براش ایجاد میشه؟ آیا هرگز میتونه با این پولای کمی که درمیاره واسهخودش مغازهای بخره؟ تو جامعهی ما که امکانش خیلی کمه! آیا حتما باید یه موقعیت غیرمنطقی و غیرعادی پیش بیاد تا این پسر از نشستن کنار خیابون نجات پیدا کنه؟ و هزاران سوال دیگه...
عکسشو گذاشتم اینجا... از بعضی کامنتها واقعا استفاده کردم. خیلیهاش شبیه اونایی بود که تو فکر خودم بود. اولیش سرخاب زد تو خال و گفت این پسر میتونه هنرپیشه بشه و ولگرد که داستانی براش نوشت و بعضیها که ناامیدیها و دغدغههایی که منم داشتم، داشتن. و خیلی نظرات جالب دیگه.
خیلیها هم که گفتن بهتره کاری به کار اینجور آدما نداشته باشم و بذارم زندگیشونو بکنن و برم کنار بذارم باد بیاد...
3- روز اول عید رو چگونه گذراندم!
در یک کلمه خلاصه کنم. به سختی!
روز اول عید بالاخره وسوسه بر من غالب آمد و یهو درست قبل از حاضر شدنم برای رفتن به اولین عید دیدنی، تصمیم گرفتم از ناخنهای مصنوعیم استفاده کنم.
دیدم خیلی درازن. شنیده بودم میشه کوتاهش کرد. رفتم 20 عدد ناخن رو به علاوه چسب خوبی که خریده بودم( چون برای اولین بارم بود، گرونترین مارک چسب رو خریده بودم که آبروم نره) با قیچی و سوهان ناخن و ناخنگیر و بند و بساط رو آوردم و...
الف- شروع به انتخاب 10 ناخن کردم. این مرحله خیلی وقت میبره. بعضیاش خیلی بزرگن و اصلا به انگشتای من نمیخورد. از کوچکترا شروع کردم و جفت جفت برای هر انگشت جدا کردم. 5 تا برای دست راست و 5 تا برای دست چپ، و چیدمشون رو میز.
ب- با تردید شروع کردم کوتاهکردن یکی از ناخنها. یه ربع با قیچی و ناخنگیر و سوهان باهاش ور رفتم آخرش هم فرق چندانی نکرد و از خیر کوتاه کردن بقیه گذشتم. داشت دیر میشد.
ج- با ترس روی اولین ناخنم چسب ریختم(چسبش چه بوی تندی هم میداد، مثل بوی چسب قطرهای) ولی ناخن رو کمی دیر روش گذاشتم، یعنی یه بار از دستم افتاد و تا برش دارم و بذارم دیدم چسب خشک شده و نچسبید. از شکست نهراسیدم و بیشتر چسب ریختم و ایندفعه فوری ناخن رو روش فشار دادم. ایندفعه چسبید ولی چون انگشتم هم چسبی شده بود انگشتی که روی ناخن فشار داده بودم روی ناخن چسبیده بود. به هزار زحمت کندمش و با اضطراب به ناخن که شدیدا از نظر خودم غیر طبیعی بود نگاه کردم. احساس عجیبی داشتم. ترس و کمی درد. قوس ناخن مصنوعی با قوس ناخن واقعیم همخونی نداشت و فشار زیادی حس میکردم. انگار یکی ناخنهامو از دو طرف فشار میده.
د- هر ناخن جدیدی که میچسبوندم، فشار روی انگشتام، در واقع روی ناخونام بیشتر میشد. و گذاشتن ناخن سختتر. چون با ناخنهای دراز جدید اصلا نمیتونستم کار کنم. احساس پشیمونی شدیدی داشتم ولی نمیخواستم مغلوب بشم:)
ه- دستامو جلوم نگهداشتم و نگاه میکردم... انگشتام قیافهی عجیب غریبی گرفته بودن. تو زندگیم هیچوقت ناخنام به این درازی و به این قوسداری نبوده بوده( چرا فعل جملهم اینطوری شد؟:) ) ولی خوب... خوشگل هم شده بود. کشیده و بلند. رنگ لاک روی ناخن خیلی به رنگ دستام میومد. به فکر نگاه حسرتزدهی زنا و دخترای فامیل که افتادم، لبخندی زدم ... حالا جرأت دارن ناخناشونو به رخم بکشن؟
و. ناگهان چشمم به ساعت افتاد... خیلی این کار وقت ازم برده بود و برای لباس پوشیدن و آرایش و... وقت چندانی نداشتم. موقع پاشدن دوباره حواسم رفت به درد ناخنها و اینکه عجب غلطی کردم که اول حاضر نشده بودم و بعد ناخن بذارم. حالا با این ناخنهای دراز چیکار میتونستم بکنم؟ و غم عجیبی منو فرا گرفت...
ز. وای... بدبختی بزرگ! در اثر هیجان و نگرانی، شدیدا دستشوییم گرفت! حالا چه وقتش بود؟:( شلواری هم که پام بود کشی بود و تنگ... نمیتونم بگم با چه مکافات و بیچارگی کارم رو به انجام رسوندم و چند بار ناخنم به بدنم خورد. هنوز فاصلهها دستم نبود و دستم رو نزدیکتر از قبل به همه جا نگهمیداشتم... و چهجوری لباسامو عوض کردم بماند.
ح- بعد از تعویض لباس چشمم خورد به دستام. یکی از ناخونا نبود. از تیزی چیزی زیر لباس عیدم فهمیدم موقع لباس عوض کردن موندن اونزیر. چقدر سختی کشیدم تا دوباره همه رو در بیارم و پیداش کنم و دوباره لباسامو بپوشم...
ط- موقع آرایش کردن، دستام اصلا به فرمانم نبود. درست نمیتونستم روژ و مداد و چیزای دیگه رو دست بگیرم. واقعا گریهم گرفته بود. خیلی دیر بود. درست همون دقیقه قرار بود بیان دنبالم .چند بار خواستم ناخنهامو بکنم و از شرشون خلاص شم ولی با خودم مبارزه کردم!
شرتی پرتی یه کارایی کردم و موهامو که صبحش شسوار کشیده بودم که از اون حالت وحشیدر بیاد برسی کشیدم و داشتم کفشمو پام میکردم که صدای زنگ آیفون به گوش رسید...
ی- اومدم دستمو از کفش جدا کنم و بپرم گوشی آیفون رو بردارم که یه ناخن دیگهم کنده شد...
(بعد از ابجدهوز حطی چی بود؟) مثلا :ش- چسب ناخن هم جزء لوازم لازم گذاشتم تو کیفم و دو ناخن کندهشدمو هم برداشتم و رفتم پایین. موقع باز کردن در ماشین هم یه ناخن دیگهم کنده شد.
تو ماشین هر سه ناخن رو با چسب زیاد دوباره چسبوندم و بقیه رو امتحان کردم هر کدوم شل بود از بغلش یه کم چسب فرو کردم زیرش. ماشین هم که تکون تکون میخورد و عذابی کشیدم نگفتنی...
ظ- موقع دست دادن با میزبان و مهمونای دیگه همهش نگران بودم یه وقت دستاشونو زخمی نکنم و حواسم بیشتر به ناخنام تا چیزای دیگه:)
ک- فاجعهی واقعی وقتی آغاز شد که پذیرایی شروع شد... مگه میشد درست فنجون چای رو بردارم؟ برداشتن قند و شکلاتها و شیرینیهای کوچیک( که قربونش برم روزبه روز شیرینیهای مهمونیا مینیاتوریتر میشه) که عذاب الیم بود. آجیل؟؟!!! مطلقا:(((((
هر چی سعی کردم دریغ از یه دونه پسته:( تخمه که زیر ناخونام گم شد...
عذاب میکشیدم و برای حفظ آبرو مجبور به لبخند زدن بودم. در بحثها شرکت میکردم، ولی مثل همیشه راحت نبودم. احساس میکردم یه چیزایی شبیه "ادوارد دست قیچی"هستم.
چند بار بریدم و خواستم برم تو دستشوییشون ناخنها رو بکنم(بدبختی کندنش رو هم بلد نبودم و مطمئن نبودم اصلا به راحتی کنده بشه) گفتم اصلا بهتره فکر کنم اینجوری دارم شکنجه میشم و ببینم اگه یه وقت خداینکرده گرفتنم میتونم زیر شکنجه تاب بیارم یا نه:)
خدا عمرش بده سبیلباروتی که برده بودنش اونور با یه عده از بزرگان فامیل بحث سیاسی میکرد متوجه شد مثل همیشه شکموبازی در نیوردم و با یه دونه سیب پوستکندهی بزرگ اومد طرفم و نصفشو گذاشت تو پیشدستی من و پرسید حالم خوبه؟
با اشاره بهش گفتم که پرتقال گندههه هم پوست بکنه(آخه من میوههای ترش بیشتر دوست دارم) با لبخند گفت حتما!... صداش زدن. رفت به بقیهی بحث برسه. ولی پرتقالهرو یادش رفت... بحث اونقدر هیجانانگیز شده بود که دیگه نشد...
و من جز اون نصفه سیب دیگه موفق به ناخنک به هیچ خوراکی نشدم. و تا آخرش تو خماری ترشی اون پرتقال موندم !
ص- سر ِشام اوضاع یه کمی بهتر بود. سبیلباروتی هر گونه پذیرایی ازم کرد ولی از فکر اینکه ممکنه اشتباه کنم و ناخنا کنده شه یا چنگال رو بد بگیرم، خیلی کمتر از همیشه خوردم.
ق- شب وقتی اومدم خونه فکر کردم حالا که به خیر گذشته و کمکم دارم عادت میکنم و ناهار فرداش هم جایی دعوت داشتیم چطوره ناخنها رو نکنم و بذارم باشه.(حماقت محض)
چه جوری لباس عوض کردم و مسواک زدم، بماند... وقتی انگشتمو کردم تو قوطی کِرِم تموم کرمها رفت زیر ناخنم. با ناخنهای دیگه سعی کردم از زیر ناخن سبابهی دست راستم دربیارم میرفت زیر همون ناخنها. اونقدر آزمایش و خطا کردم تا فهمیدم باید با پشتِ ناخن کرم برداشت:)
چ- اومدم پای کامپیوتر مطلب بنویسم دیدم اصلا انگشتام به دکمههای کیبورد نمیرسه و باید با نوک ناخن تایپ کنم که خیلی دردناک بود و از خیرش گذشتم.
خواستم با خودکار چیزی بنویسم دیدم ناخن انگشت سبابه نمیذاره...
غ- حتی نشد انگشت تو دماغم کنم. راستش برای امتحان با ناخنام هی صورتمو و دست و پاهامو میخاروندم و گفتم ببینم ناخنبلندا چه احساسی دارن و شاید هم خواستم بهشون عادت کنم... میخواستم ببینم یه ناخن بلند وقتی بخواد یه دل سیر انگشت تو دماغش کنه چهکار باید کنه؟ دیدم عجب بدبختیبزرگیه. اصلا ناخن حس نداره که بفهمه چیز مهمی پیدا کرده یا نه!
ف- موقع خواب نمیدونستم انگشتامو به چه حالت نگهدارم. منی که موقع خواب هزار بار غلت میزنم و هزار ژست مختلف میگیرم دیدم خیلی کارارو دیگه نمیتونم. دمر میشدم دستمو میکردم زیر بالش، یهو آه از نهادم بلند میشد. ناخنا گیر میکرد. عین جراجها ناخنهامو بالا نگه داشتم ولی مگه خوابم میبرد. تقریبا تا صبح خوابم نبرد.
ع-صبح هم با هزار بدبختی کارارو کردم( ظرف شستن و جارو پارو که مطلقا نتونستم) و با مشکلات فراوان حاضر شدم ... موقع کفش پوشیدن یاد بدبختیهای عید دیدنی دیروزش افتادم... و یاد نخوردنها... میتونستم شکنجههای دیروز رو تحمل کنم؟
یهو تصمیممو گرفتم و پریدم و رفتم دستامو زیر آب داغ گرفتم و با هزار زور با کمک ناخنهای دیگه ناخنهای رو جدا کردم. سخت جدا شدن ولی بالاخره شدن!
نفس راحتی کشیدم...
ح- خود چسب عین لاک بیرنگی روی ناخنم مونده . هر کاری کردم با هیچ مادهای پاک نشد که نشد. روش لاک زدم. البته چسب روی ناخن کمی ناهمواری داره و لاکم منظرهی خوبی نداره ولی در عوض راحتم:) دیگه تو عیددیدنیها اقلا افسردگی غذایی نمیگیرم:)
۴- فردا (در واقع امروز) ساعت ۶ بعد از ظهر بازی فوتبال بين ايران و ژاپن در استاديوم آزادي تهرانه.
چون در تعطيلات عيدیم و خيلیها مسافرتن و اين بازی خيلی حياتی و حساسه بليت نمیخواد و مجانيه!
من هر پسر و مردی که میبينم میخواد بره تماشای اين بازی. نمیدونم ورود خانوما آزاده يا نه وگرنه منم میرفتم.
فرزاد کمی در مورد فوتبال فردا(یعنی امروز) نوشته.
۵- عجب هوا سرد شده!
حالا که درختا همه جوونه شدن و ياسای زرد همه در اومدن٬ ننه سرما اومده ببينه طبيعت در چه حاله:)
ننه سرما جون عمو نوروز مثل پارسال نزنی شکوفهها رو بزنی ها...
من شوفاژا رو بسته بودم و لباس گرمارو همه کنار گذاشته بودم. دوباره همه رو بيرون آوردم و پوشيدم بازم دارم میلرزم.
۶- بهداد عزیز نوشته سایت gazzagهم مثل orkut فیلتر شده.
من از جایی اکانت دارم که هیچکدوم از اینا فیلتر نیست.
برای اونایی که آدرس منو خواستن:
آدرس من در gazzag
چشمان پسرک کفاش چه میگوید؟
به نظر شما این پسرک با نگاهش چی داره میگه؟!
---------------
۱- سرخاب: چقدر خوش قيافهست! من اگه فيلمساز بودم، بهش يه نقش میدادم. شايد هم يه فيلمساز اينجا عکسشو ببينه و بره پيداش کنه:)
۲- مينا: نگاه پسرک وجدان آدمو به محاکمه میکشه...
۳- هنگامه: ميگه:آی آدمها که آنجانشسته شاد و خندانيد. يک نفر اينجا نمیسپارد جان٬ او دراينجا دارد ميکند جان .
۴- سعيده: ميگه تف به اين زمونه. تف به اين سرنوشت که اينجوری بافته شده. مگه من چيم از اونای ديگه کمتره ؟! چقدر نگاهش سنگينه :((
۵- مهدی: دلی پر...
۶- شهلا: پر از ناگفتنیهاست...
۷- محسن: ميگه عکستو بگير برو که خيلی کار دارم!
۸- سحر: تنفر از به تصویر کشیده شدن ، تنفر از اینکه چرا یکی باید از اون توی شرایطی که در بوجود آوردنش مقصر نیست عکس بگیره و اون عکس احتمالاً به کلی آدم نشون بده و همگی یه تفسیری بکنن نگاه داخل عکس و کلی حرف در مورد چراها و چراها و کاری نکردن برای عوض کردن شرایط بزنن و رد شن برن.
۹- دنتیست: درسته که هنوز سبیلهام پشت لبم سبز نشده اما مرد هستم، بیشتر از خیلیاتون!
۱۰- آقا مصطفا: ميگه مگه كار و رندگي نداري؟ باز سوزه گير آوردي؟ مهمتر از اون مگه خواب نداري نصف شبي اصول ديت مي پرسي:)
۱۱- تبرمرد: درد و رنج . بدبختی . بيچارگی . بی مسئوليتی کسايی که وظيفشون رسيدگی به حال امثال اونه . که به جای اینکه بازی کنه و درس بخونه مجبور باشه کار کنه و واکس بزنه .
۱۲- رکگو: میگه: در نظر سنجی انتخابات رياست جمهوری شرکت کنيد. به نفع شماست.ميگه: اين دوربينهای ديجيتال بد جوری همه رو سر کار گذاشتن. خانوم جون معلومه خيلی بيکاری که داری از ما عکس ميگيری.
۱۳- آذر فخر: ميگه: براتون متاسفم که نتونستيد طعم ازادی و زندگی واقعی رو بچشيد . من و امثال من جامعه ای خواهيم ساخت که پر از هوای زندگی و ازادی باشه . جامعه ای که فرزندانمان هرگز چنين با تاسف و فقط با نگاهشان که هزار حرف در ان مخفيست به دوربين خيره نشوند.
۱۴- پژمان: سلام. خبر از سرِّ درونِ ديگران دادن کارِ مشکلى است که بيشتر در حوزه کارِ روانکاوها و نويسندهها است. با اين وجود گمانِ خامى که من دارم اين است که اگر از زبانِ حافظِ مىتوانست بگويد مىگفت "نَقدها را بُود آيا که عيارى گيرند؟" و اگر به زبانى امروزىتر و مناسبِ سناش مىتوانست بگويد با وجودِ آن نگاهِ مغرورِ ولى پردرد و فاشگوىِ کودکى که نانآور شده مىگفت :" مىتونى من رو از اينجا ببرى؟"...
۱۵- محمدجواد طواف: به یاد نمایشنامه مدادپاک کن افتادم، ... یادتونه؟... پدری پسرش رو دعوا می کرد، و برای خودش فکر می کرد، حتماً خیلی ترسیده و پشیمونه، الان باید بهش اینطوری بگم، .. ولی اون بچه داشت فکر می کرد، این مدادپاک کن که روی میز بابا هست، چقدر خوبه که مالِ من بشه!...
۱۶- همشهری کاوه: داره به عکاس می گه : زودتر گمشو، می خوام کفشمو واکس بزنم!
۱۷- داریوشآقا: اين عكس ميگه... مدرسه چيه؟ درس چي؟...زنگ تفريح چيه؟ وطن چيه؟ تو چرا توي خيابان واكس نميزني؟؟...
۱۸- مهرداد: من تو خيابون زياد از مردم عكس گرفتم و باهاشون صحبت كردم، عكس العمل هاشون خيلي جالبه، اما خيلي خيلي كم پيش ميآيد برخورد خوب نداشته باشن. من هميشه ايراني بودن و شاد بودن را تو برخورداشون مي بينم. ساده ، صميمي و پر از حرف براي گفتن.
۱۹- سهیل: ميگه عجب آدمهای فضولی پيدا ميشند ...
۲۰- ندا: می گه چرا صندل پوشيدی که نشه واکسش زد آخه؟
۲۱- مهدی: ميگه: حيف که خيلی کوچيکم وگرنه بهت شماره تلفن می دادم...
۲۲- علی چلچله: ميگه سلام خانوم چه پاهای قشنگی داريد ...
۲۳- شبنم: ميگه شانسی که به من بايد داده ميشد، کجاست؟...
۲۴- عادل: به نظرم خيلی معموليه . بزار باز ببينم . آره ! معموليه
۲۵- لولو: ابروهاش که خیلی خوشگله. بقیهشو هم از خودش بپرسی بهتره.
۲۶- بهنام: به این میگن تولید متن در آغاز هزاره برای فرار از تنهایی. یک عکس، یک نگاه، کلی نگاه دیگه و تولید این هوا متن! چه بازی کم خرجی: ثبت نگاه یکی که میتونه کلی تفسیر داشته باشه. مواد خام اینروزا فراوونه!
۲۷- ولگرد نو:( داستانی در مورد این عکس نوشته که چون طولانیه لینکشو میذارم)
۲۸- فرهاد: اينی که تو عکسه داره ميگه ( سبيل باروتی می کُشمت! زيتونی می خوردمت!) :)
۲۹- مریم: میگه تو هم دلت خوشه ها!!!!!!!!!!
۳۰- ft: مهمولا بچه ها نگاهشون معصومه. ولي يه جور غم سنگين توي نگاه اين بچه است كه قلب آدم بي اختيار ميگيره. تف به اين اختلاف طبقاتي. از خيلي از بچه اعيونا خوشگلتره.
۳۱- مریم: می گه ...وا اين دختره با اين نگاهش چی داره می گه؟
۳۲- آرمین گیلهمرد: سلام ... برو از خودت عکس بگیر ...
۳۳- گلیجون: به نظر من داره پوزخند می زنه! به زندگی های بيهوده.به دويدن های بيهوده. به ماها که تا وقتی بچه ايم دوست داريم بزرگ شيم.وقتی بزرگ می شيم دوست داريم بچه بوديم!
۳۴- ولگرد نو: ین داستان هنوز تموم نشده. تعجب نکن اگر داره که واکس میزنه . نه اون *واکسی *نیست اون عکس رو با کفش گرفته که وانمود دد کنه کار داره.....
۳۵- فکر بکر: پسره ميگه: ای زيتون مارمولک حتما ميخوای عکسمو تو وبلاگت بذاری بعدش با ذهن خوانندهات بازی کنی ! این میتونه یه تست خوب روانشناسی در مورد شخصیت خواننده های وبلاگت باشه.
۳۶- بهاره: ميگه تو هم دلت خوشه ها . شيکمت سيره ها با يه دوربين را افتادی از ماها عکس ميگيری که چی بشه.
۳۷- عباس پارتیزان: ببين زيتون اين پسره ميدونی داره چی ميگه؟ داره ميگه به من ميگن مرد !!! و رو همين حساب داره خیلی پيروزمندانه و مشتی با نگاهش به تو میگه برو پی کارت ؛ بزار به زندگیمون برسیم !!! گرفتی چی شد؟
۳۸- یکبلاگر: توقف بیجا مانع کسب است...
۳۹- منوچهر ژندیفر:
اين نگاه دردناک ميگويد:
که حقوق کودک جهانشمول است٫ که آی انسانها:تا کی ميخواهيد تنها نظاره گر اين فجايع باشيد؟ من جايم در مدرسه است٫انسانيت بايد خجالت بکشد که من در اين سن مجبور به کار هستم.
انسانها بجنبيد٫اين حکومت نحس را بزير بکشيد و من را به مکان واقعيم که مدرسه است برگردانيد.
بشريت بايد با اين عکسها شرم کند.
۴۰- مینا: زيتون جان برعکس بقيه بچه ها موقع عکس گرفتن لبخند نزده چون بچه نيست چون بچگی نکرده و بچگی نداشته که مثل بقيه بچه های همسن خودش رفتار کنه.
۴۱- برزو: چهرهای ایرانی داره، موهای سیاه و ابروان مشکی و پرپشت؛ در عجبه که پس از گذشت صدها سال چیرگی فکر برتر!!، هیچ چیز فرقی نکرده و روز به روز بدتر هم میشود او که تا دیروز از مدرسه و تغذیه رایگان برخوردار بود حالا باید گوشهای بنشیند و کفش بودار واکس بزند... نه تنها خودش بلکه فرزندانش و یا...
۴۲- س.م.ت: به نظر من ميگه : برو بابا تو هم ما رو مچل کردی
۴۳- تورج: عکس من به چه درد تو می خوره٬ جز اينکه يکبار بهش نگاه کنی و به خاطر معصوميتهای ما بغضت بگيره يا دلت بسوزه به حالمون..
عکس من رو می خوای چی کار.. قيافم چی داره بهت می گه؟ مردانگی من رو ببين. نمی خوام دل بسوزوني برام.. نمخوام ترحم کنی.. من زير سايه نگاه شما کمرم ميشکنه.. رهام کن و آرامشم رو به هم نزن.. می خوای کفشت رو واکس بزنم؟!!
۴۴- روزبه: داره می گه : چرا اینقدر سوژه های تکراری برای عکاسی انتخاب می کنی؟ یه کم مخت رو کار بنداز عکس های تازه بگیر بزار ما هم به کار و کاسبی مون برسیم ..
۴۵- پرویز (شار):
داره به آرزو هاش فکر ميکنه. ميگه خدايا ميشه روزی من هم فقط به فکر کار و سيرکردن شکمم نباشم؟ ميتونم با يه همچين دختری که از من عکس می گيره يه فالوده بخورم؟
۴۶- فرهنگ: ميگه که این فاجعه که من در اين سن به جای چشیدن طعم خوش زندگی، تحصیل و سایر امکاناتی که حقمه، دارم کفش های تو رو واکس میزنم؛ کمتر از فاجعهای نيست که برای نوشتن چند خط ساده اتهام ارتداد صادر ميشه. من رو لوگو کنيد...
۴۷- ریحانه:اون میگه:خوب سرکارتون گذاشتم هااااا
۴۸- نشاط خانم: ميگه شماها دارين به چی فکر ميکنين وکجاهعا ميرين ولی من دارم چی کار ميکنم ميگه من بايد تو فکر خرج خونوادم باشمو شماها نشستين وفکر اينين که من با چشمام چی ميگم اگه جراتشو دارين بياين ببينين دلم چی ميگه.
۴۹- فرزاد: ميگويد:آبجی٬ اولا آب کم جو تشنگی آور بدست... دوما خودت سوژه ای... سوما چشتو درويش کن ناقلا... چهارما حاليته... پنجما ريز ميبينمت... ششما وقتی کسی اينجوری نگات ميکنه راهتو بکش برو پيش مامانت فینگلی.
۵۰- شهریار: من با شرم از خودم در نگاهش این دو آخرین بیتِ کتاب افسانه ها از شهید ملی علی اکبر سیرجانی را میخوانم . بیت دوم ازسعدی است:
ملتی بیچاره، جمعی کامران
بالله این آئین نماند برقرار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
۵۱- dao : می گه سلام٫سلام.منو می شنوی؟(اما خودش می دونه که ما هيچوقت نمی شنويمش.يا می شنويم و صداشو فراموش می کنيم)
۵۲- فرزاد: شايدم ميگه آدم نديدی عزيز برادر!
۵۳- مهدی امینیان: دل خوش سيری چند!!!!!!!!!
۵۴- علی(مسافر): داره فکر میکنه که آیا تو عکس خوب میوفته یا نه، لبخند نزده چون فکر میکنه اینجوری خوشتیپتره :) داره فکر میکنه که اگر "دخترخاله" عکسشو ببینه چی میگه...مثل بقیه ماها دیگه ;)
۵۵- امیر امیری: میگه :وقتی عکس گرفتی کفشا تو بده واکس بزنم/ آخه خودت گفتی/
یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳
بازم عید و بهار و تبریک و اینجور صحبتا
۱- به قول مهشید عزیزم٬ آری گوگل به اتفاق میتوان گرفت:)
۲- ایمیل آذر فخر عزیزم.
کسی که همیشه چون چراغی وبلاگ منو روشن کرده:)...
تعریف کردن زیاد بلد نیستم. خودتون بخونید:
((نازنينم
سالي مملو از سلامتي رفاه .دلخوشي آزادي و اميد و موفقيت برايت آرزو ميكنم .
براي خوانندگان وبلاگت هم سلامتي و صداقت و آرامش و نيت خير و راستي و درستي آرزو ميكنم .
و براي همه مان ايراني آزاد و رها شده از چنگ ستمگران ماليخوليايي .
اميدم آنست كه هرگز دهانها را نبويند كه مبادا گفته باشند دوستت دارم . و حديث سياه كنوني زماني مانند قصه ديو باشد كه براي بچه هاي مان ميگفتيم تا بدانند بدي عاقبت خوبي ندارد .
به مامان بگو باز هم از بابا بپرسد:
جيگرشو داري؟
و از طرف من اين دل و جيگر را به هر دو تبريك بگو . آذر))
۳- اینقدر این چند روزه ایمیلها و کارتهای قشنگ و شاد و امیدوارکننده به دستم رسیده که هر وقت میام پای کامپیوتر کلی انرژی و روحیه میگیرم. کامنتهامم همینطورن!
بازم از همهتون تشکر میکنم. خیلی احساس خوبی دارم. مرسی!!!!
کارتی که یلدای مهربونم برام فرستاده تقدیم میکنم به همگی شما!
۴- آقا تکلیف اونایی که بعد از سال تحویل تا ۱۲ شب امشب میخوان بمیرن یا دنیا بیان چیه؟ روز مرگ یا تولدشون هشتاد و چهار میشه یا هشتادوسه؟ هشتاد و سه که تموم شد. روز اول فروردین هم هنوز نیومده. عجب گیری کردیم ها. بهتره تا فردا زندهبمونیم:)
بهار آمد، بهار آمد، خوش آمد
بهار آمد، بهار آمد، خوش آمد!
رسیدن عید نوروز، سال نو و بهار رو به همه تبریک میگم!
امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه.
سال پیروزی بر جهل و اختناق . و سال آزادی و صلح و سلامتی برای همه!
میدونم بعضیا غصهدارن و عزیزانشون در کنارشون نیستن.
جای همهی غایبین سر سفرههای هفتسین خالی!
از همهی اونایی که لطف کردن و با ایمیل ویا ای-کارت و یا با کامنت تبریک گفتن، واقعا ممنون.
امیدوارم تعطیلات به همه خوش بگذره.
بردن دوربین فراموش نشه!
اینخروس هم یه چیزی شنیدهها... شنیده سال سال خروسه و خواسته یه ژستی بگیره. غافل از اینکه دیگه ازاینخبرا نیست! یواش یواش جنسهای نر و ماده دارن به یه وحدتی میرسن. یه چیزی عین یونیسکس آدما... مثلا همین خروس دیگه مثل قدیما جلال و جبروت نداره. تاجش ریخته و غبغبش هم جوری شده دیگه نمیتونه باد توش بندازه. بیچاره از بس ژستش فوله، خانم مرغه از خجالت سرشو انداخته پایین.
پارسال عيد چه عکسهای خوبی تو وبلاگم گذاشته بودم:)
و اين گل پامچال با شعر و لينک آهنگش!
فصل گل و صنوبره، عیدی ما یادت نره!
----------------------
یه ایمیل از این آقا کوچولو بهدستم رسیده:
"خالهجونژیتون شلام. تلوخدا یه چیژی به این بابای من بگو. مخم پکید اژ بش به جای لالاپیشپیش گفت فاشله نیمفاشله. فاشله نیمفاشله.
آخه من هنوژ نمیتونم بین شیل خولدن و جیش و پیپیم حتی یه کم فاشله بذالم، چه بلشه به نیمفاشله.
هر چی مامانم میگه: رژا جان بژار پالشا کوشولو حالشو بِبَله، مگه گوش میده؟"
"اژ طلف دیگه، این خوشتیپی هم بدجول واشه ما شده دلدشر. هر چی دختل تو فامیله جمع میشن و میان بوشم میکنن و شولَتَمو تُفتفی میکنن. بابا مگه تو عُملِتون خوشتیپ ندیدین؟"
-------------
آرش سیگارچی عزیز از آزادی نسیهش نوشته و ملاقاتش با شمسالواعظین در روز آزادیاش...
آرش جان خوشحالیم که عید پیش خانوادهت هستی و امیدواریم دیگه نه تو و نه هیچکس دیگه به خاطر عقیدهش به زندان نره...
رسیدن عید نوروز، سال نو و بهار رو به همه تبریک میگم!
امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه.
سال پیروزی بر جهل و اختناق . و سال آزادی و صلح و سلامتی برای همه!
میدونم بعضیا غصهدارن و عزیزانشون در کنارشون نیستن.
جای همهی غایبین سر سفرههای هفتسین خالی!
از همهی اونایی که لطف کردن و با ایمیل ویا ای-کارت و یا با کامنت تبریک گفتن، واقعا ممنون.
امیدوارم تعطیلات به همه خوش بگذره.
بردن دوربین فراموش نشه!
اینخروس هم یه چیزی شنیدهها... شنیده سال سال خروسه و خواسته یه ژستی بگیره. غافل از اینکه دیگه ازاینخبرا نیست! یواش یواش جنسهای نر و ماده دارن به یه وحدتی میرسن. یه چیزی عین یونیسکس آدما... مثلا همین خروس دیگه مثل قدیما جلال و جبروت نداره. تاجش ریخته و غبغبش هم جوری شده دیگه نمیتونه باد توش بندازه. بیچاره از بس ژستش فوله، خانم مرغه از خجالت سرشو انداخته پایین.
پارسال عيد چه عکسهای خوبی تو وبلاگم گذاشته بودم:)
و اين گل پامچال با شعر و لينک آهنگش!
فصل گل و صنوبره، عیدی ما یادت نره!
----------------------
یه ایمیل از این آقا کوچولو بهدستم رسیده:
"خالهجونژیتون شلام. تلوخدا یه چیژی به این بابای من بگو. مخم پکید اژ بش به جای لالاپیشپیش گفت فاشله نیمفاشله. فاشله نیمفاشله.
آخه من هنوژ نمیتونم بین شیل خولدن و جیش و پیپیم حتی یه کم فاشله بذالم، چه بلشه به نیمفاشله.
هر چی مامانم میگه: رژا جان بژار پالشا کوشولو حالشو بِبَله، مگه گوش میده؟"
"اژ طلف دیگه، این خوشتیپی هم بدجول واشه ما شده دلدشر. هر چی دختل تو فامیله جمع میشن و میان بوشم میکنن و شولَتَمو تُفتفی میکنن. بابا مگه تو عُملِتون خوشتیپ ندیدین؟"
-------------
آرش سیگارچی عزیز از آزادی نسیهش نوشته و ملاقاتش با شمسالواعظین در روز آزادیاش...
آرش جان خوشحالیم که عید پیش خانوادهت هستی و امیدواریم دیگه نه تو و نه هیچکس دیگه به خاطر عقیدهش به زندان نره...
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳
غمگنانه...
1- به طور اتفاقی فیلم حادثهی انفجار قطار در نیشابور رو دیدم...
سرزده رفته بودم خونهی دوستم که یه امانتی رو بهش بدم، که گفت بیا تو، میخواهیم فیلم فاجعهی نیشابور رو ببینیم. اگه دلشو داری تو هم بیا ببین.
رفتم تو. توقع داشتم فیلمی در حد اخبار تلویزیون ببینم. فکر کردم بعد از اینهمه فاجعههای پشتسر هم و عکسهای وحشتناک دلشو دارم. ولی...
20 دقیقهی اول فیلم که بعد از انفجار اول قطار گرفته شده بود، چند واگن آتش گرفته رو نشون میداد که چند آتشنشان با هزار مشقت دارن روش آب میریزن. شعلههای وحشتناک آتش فکر کنم با اون آب کم، تازه بیشتر هم جون میگرفت. فیلمبردار از خانههای روستایی بغل ریل راهآهن فیلمبرداری میکرد. و از معدود آدمهایی که با اضطراب اینور و اونور میرفتن و دستور به تخلیهی خانهها میدادن. ساکنین خونهها داشتن اسباباثاثیههای اندک ولی ترتمیز با رختخوابپیچهای رنگارنگ رو بیرون خونهها میچیدن. مردهای خونهها داشتن با دقت روی نورگیرهای بالای اتاقها رو آجر میچیدن.
خبرنگار تپلی ایرنا همراه با فیلمبردار دلسوزانه با مردم مصاحبه میکرد و اونا میگفتن چطور صبح با صدای شدید انفجار از خواب پریدن و خونهها لرزیده.
خبرنگار دنبال مسئولین میدوید، اونا محلش نمیذاشتن. فرماندار(؟) با قیافهی خشنی پشتشو به خبرنگار میکرد و بعد با موبایلش دستور میداد که لودرها و کامیونها و ماشینهای آتشنشانی بیشتری بفرستن. تعداد جمعیت و همینطور ماشینآلات لحظهبهلحظه بیشتر و بیشتر میشد. ترس فیلمبردار هم کمتر شده بود و به قطار نزدیکتر شده بود. خبرنگار ایرنا گله میکرد چرا هیچکس جوابگو نیست و اون مسئول با قیافهی خشن با بیحوصبهگی علنا میگفت: ولمون کن بابا.
زنها رو نشون میداد که با لباسهای رنگارنگ بهخاطر زخمی شدن فرزندانشون گریه میکنن و توی سرشون میزنن و در عین حال اسبابهای خونه رو با دقت بیرون میچینن.
خبرنگار هی میرفت و میآمد. فیلمبردار صد بار این مناظر رو نشون داد. و جمعیت اطراف قطار شعلهور هی لحظه به لحظه زیادتر میشد. چند نفر رو نشون داد که با ذوق یک عدل پنبه رو از توی واگنها درآوردن و عین چیز با ارزشی روی زمین میغلتونن تا از آتش دورش کنن. پدر دوستم بانگرانی گفت: نگاه کن اینا رو توی قطار هنوز پر از بار گوگرده و اینا عین خیالشون نیست و مردم رو دور نمیکنن. 3 ساعت وقت خوبی بود برای دور کردن مردم...
خبرنگار گفت ساعت شد 9 و ...(دقیقهش یادم نیست) و آتش هنوز خاموش نشده...
شعلهها به واگنهای دیگه سرایت کرده بود. و یکهو تموم صفحه سفید شد...
انفجار دوم به وقوع پیوسته بود.
کات شد به خرابههای همون خونهها...
وحشتناک بود. همهیخونهها کاملا آوار شده بود. مردم و نیروهای هلال احمر از شهر و روستاهای اطراف مشغول بیرون آوردن جسد بودن. هیچکس گریه نمیکرد. چون تموم اهالی روستای مزبور کشته شده بودن چه اونایی که داخل خونهها بودن و چه اونایی که بیرون بودن. فامیل و آشنایی نمونده بود براشون گریه کنه.
روستا عین یه زمین صاف شده بود. خیلی از زلزله بدتر!
ماشینها و کامیونها تا چند کیلومتری تبدیل به آهنپاره شده بودن. همهی قطعاتشون از هم جدا شده بود.
تکههای بدن انسان بود که در اطراف دشت پراکنده بود. کسی پایی برمیداشت و به دوربین نشون میداد. و کسی کلهای. دو مرد پا و دستی که با تنهبه هم وصل بودن و از تنه رودهای آویزون بود کشیدن و بردن توی یه پارچه انداختن.
کمی جلوتر، دشتی پر از آدمهای لخت. لخت مادرزاد... صحنهی فجیع بود و غیر قابل تحمل. مادر دوستم داشت غش میکرد. دوستم براش آب قند آورد و بردش. مغز من کار نمیکرد. فشاری به مغز و قلبم میومد ، انگار که داشتم سکته میکردم... روم رو مخصوصا از تلویزیون برمیگردوندم. خیلی جاهاشو ندیدم...
خبرنگار بعدی داشت توضیح میداد که این اجساد به خاطر شدت انفجار لباساشون از تنشون کنده شده بود. اون مقام مسئول، خبرنگار، آتشنشانها، مردم کنجکاو، اهالی روستا، زنها، مردها ، بچههای زخمی ...حتی اونایی که یه کیلومتر دور شده بودن همه و همه کشته شده بودن...
بیشتر جسدهایی که دور بودن باسنشون رو به هوا بود و پاهاشون از وسط جر خورده بود. و از چند جا شکستگی داشتن. کلهها و شکمها و همینطور بیضهها ترکیده بود. دوربین روی اجساد لخت میگشت. زن و مرد هم حالیش نبود. اونقدر جسدهای تیکهپاره نشون داد . احساس کردم حالم داره به هم میخوره . دویدم به سمت دستشویی.
خانوادهی دوستم همه حالی مثل حال من داشتن.
وقتی از دستشویی برگشتم. فیلم رسیده بود به جایی که محل انفجار رو نشون میداد. شنیده بودم چالهای بزرگ ایجاد شده بوده ولی باور نمیکردم اینطوری. درهای عمیق بود. درهای به شدت عمیق و بزرگ. آدمهایی که بالای دره ایستاده بودن خیلی ریز و کوچک به نظر میاومدن.
ابعاد فاجعه وحشتناک بود و به قلم نمیاد... از اون موقع تا به حال یک لحظه کلهها و شکمهای ترکیده. اجساد لختی که هر کدوم یه عضو بدنشون کنده شده بود. تیکهگوشتهایی که در پارچهها میپیچیدن از نظرم محو نمیشه.
نمیشد جلوی این فاجعه رو بگیرن؟ نمیشد به مردم بگن خونهو اسباب اثاثیهشون رو ول کنن و تا اونجایی که میتونن دور شن؟ مگه نمیدونستن توی واگنهای دیگه گوگرده؟ مگه نمیدیدن اون آبی که روی آتشها میریختن تازه بیشتر بهآتش اکسیژن میرسونه؟ چرا هر لحظه آدم بیشتری دور آتش جمع میشد؟
فقط متوجه نشدم وقتی حتی هیچ ماشین سنگینی سالم نمونده بود چطور فیلم دوربین اول قابل پخش بود؟
2- بیجه رو اعدام کردن. شخصا از بیجه و بیجهها که روز به روز دارن تعدادشون بیشتر و بیشتر میشه بدم میاد .( گرچه میدونم تربیت غلط ، جامعهی بیمار و روان ناسالمشون باعث این اعمال زشت میشه)
اعدام بیجه رو تو تلویزیون نشون دادن. جسد بیجه بالای جرثقیل تاب میخورد و مردم دور تا دور میدون پاکدشت وایساده بودن و با ذوق و شوق شعار میدادن و با شادمانی هورا میکشیدن و هلهله میکردن. دلم گرفت از اینکه مرگ و جونکندن آدمها رو اینقدر علنی نشون میدن و مردم عین اینکه دارن سیرک میبینن، لذت ببرن .
در جایی خوندم یکی از این بچهها قبل از اعدام به بیجه نزدیک شده و چند ضربه با چاقو به کمر بیجه زده! با اون همه پلیسی که دور و بر بود و نردههای جلوی مردم، به راحتی میتونستن جلوی این عمل رو بگیرن. آیا همین بچه تشویق نمیشه بعدا بیجهی دیگهای بشه؟
3- در وبلاگ زننوشت خوندم که متاسفانه داداش ِ ترانهی علیدوستی( بازیگر من ترانه 15 سال دارم) که پسر حمید علیدوستی فوتبالیست میشه، در حادثهای در چهار شنبهسوری کشته شده....
4- اصلا دلم نمیخواست این دمعیدی از غم و غصه بنویسم... ولی شد دیگه...
پ.ن.
۵- یک خبر خوب
آرش سیگارچی آزاد شد...
سرزده رفته بودم خونهی دوستم که یه امانتی رو بهش بدم، که گفت بیا تو، میخواهیم فیلم فاجعهی نیشابور رو ببینیم. اگه دلشو داری تو هم بیا ببین.
رفتم تو. توقع داشتم فیلمی در حد اخبار تلویزیون ببینم. فکر کردم بعد از اینهمه فاجعههای پشتسر هم و عکسهای وحشتناک دلشو دارم. ولی...
20 دقیقهی اول فیلم که بعد از انفجار اول قطار گرفته شده بود، چند واگن آتش گرفته رو نشون میداد که چند آتشنشان با هزار مشقت دارن روش آب میریزن. شعلههای وحشتناک آتش فکر کنم با اون آب کم، تازه بیشتر هم جون میگرفت. فیلمبردار از خانههای روستایی بغل ریل راهآهن فیلمبرداری میکرد. و از معدود آدمهایی که با اضطراب اینور و اونور میرفتن و دستور به تخلیهی خانهها میدادن. ساکنین خونهها داشتن اسباباثاثیههای اندک ولی ترتمیز با رختخوابپیچهای رنگارنگ رو بیرون خونهها میچیدن. مردهای خونهها داشتن با دقت روی نورگیرهای بالای اتاقها رو آجر میچیدن.
خبرنگار تپلی ایرنا همراه با فیلمبردار دلسوزانه با مردم مصاحبه میکرد و اونا میگفتن چطور صبح با صدای شدید انفجار از خواب پریدن و خونهها لرزیده.
خبرنگار دنبال مسئولین میدوید، اونا محلش نمیذاشتن. فرماندار(؟) با قیافهی خشنی پشتشو به خبرنگار میکرد و بعد با موبایلش دستور میداد که لودرها و کامیونها و ماشینهای آتشنشانی بیشتری بفرستن. تعداد جمعیت و همینطور ماشینآلات لحظهبهلحظه بیشتر و بیشتر میشد. ترس فیلمبردار هم کمتر شده بود و به قطار نزدیکتر شده بود. خبرنگار ایرنا گله میکرد چرا هیچکس جوابگو نیست و اون مسئول با قیافهی خشن با بیحوصبهگی علنا میگفت: ولمون کن بابا.
زنها رو نشون میداد که با لباسهای رنگارنگ بهخاطر زخمی شدن فرزندانشون گریه میکنن و توی سرشون میزنن و در عین حال اسبابهای خونه رو با دقت بیرون میچینن.
خبرنگار هی میرفت و میآمد. فیلمبردار صد بار این مناظر رو نشون داد. و جمعیت اطراف قطار شعلهور هی لحظه به لحظه زیادتر میشد. چند نفر رو نشون داد که با ذوق یک عدل پنبه رو از توی واگنها درآوردن و عین چیز با ارزشی روی زمین میغلتونن تا از آتش دورش کنن. پدر دوستم بانگرانی گفت: نگاه کن اینا رو توی قطار هنوز پر از بار گوگرده و اینا عین خیالشون نیست و مردم رو دور نمیکنن. 3 ساعت وقت خوبی بود برای دور کردن مردم...
خبرنگار گفت ساعت شد 9 و ...(دقیقهش یادم نیست) و آتش هنوز خاموش نشده...
شعلهها به واگنهای دیگه سرایت کرده بود. و یکهو تموم صفحه سفید شد...
انفجار دوم به وقوع پیوسته بود.
کات شد به خرابههای همون خونهها...
وحشتناک بود. همهیخونهها کاملا آوار شده بود. مردم و نیروهای هلال احمر از شهر و روستاهای اطراف مشغول بیرون آوردن جسد بودن. هیچکس گریه نمیکرد. چون تموم اهالی روستای مزبور کشته شده بودن چه اونایی که داخل خونهها بودن و چه اونایی که بیرون بودن. فامیل و آشنایی نمونده بود براشون گریه کنه.
روستا عین یه زمین صاف شده بود. خیلی از زلزله بدتر!
ماشینها و کامیونها تا چند کیلومتری تبدیل به آهنپاره شده بودن. همهی قطعاتشون از هم جدا شده بود.
تکههای بدن انسان بود که در اطراف دشت پراکنده بود. کسی پایی برمیداشت و به دوربین نشون میداد. و کسی کلهای. دو مرد پا و دستی که با تنهبه هم وصل بودن و از تنه رودهای آویزون بود کشیدن و بردن توی یه پارچه انداختن.
کمی جلوتر، دشتی پر از آدمهای لخت. لخت مادرزاد... صحنهی فجیع بود و غیر قابل تحمل. مادر دوستم داشت غش میکرد. دوستم براش آب قند آورد و بردش. مغز من کار نمیکرد. فشاری به مغز و قلبم میومد ، انگار که داشتم سکته میکردم... روم رو مخصوصا از تلویزیون برمیگردوندم. خیلی جاهاشو ندیدم...
خبرنگار بعدی داشت توضیح میداد که این اجساد به خاطر شدت انفجار لباساشون از تنشون کنده شده بود. اون مقام مسئول، خبرنگار، آتشنشانها، مردم کنجکاو، اهالی روستا، زنها، مردها ، بچههای زخمی ...حتی اونایی که یه کیلومتر دور شده بودن همه و همه کشته شده بودن...
بیشتر جسدهایی که دور بودن باسنشون رو به هوا بود و پاهاشون از وسط جر خورده بود. و از چند جا شکستگی داشتن. کلهها و شکمها و همینطور بیضهها ترکیده بود. دوربین روی اجساد لخت میگشت. زن و مرد هم حالیش نبود. اونقدر جسدهای تیکهپاره نشون داد . احساس کردم حالم داره به هم میخوره . دویدم به سمت دستشویی.
خانوادهی دوستم همه حالی مثل حال من داشتن.
وقتی از دستشویی برگشتم. فیلم رسیده بود به جایی که محل انفجار رو نشون میداد. شنیده بودم چالهای بزرگ ایجاد شده بوده ولی باور نمیکردم اینطوری. درهای عمیق بود. درهای به شدت عمیق و بزرگ. آدمهایی که بالای دره ایستاده بودن خیلی ریز و کوچک به نظر میاومدن.
ابعاد فاجعه وحشتناک بود و به قلم نمیاد... از اون موقع تا به حال یک لحظه کلهها و شکمهای ترکیده. اجساد لختی که هر کدوم یه عضو بدنشون کنده شده بود. تیکهگوشتهایی که در پارچهها میپیچیدن از نظرم محو نمیشه.
نمیشد جلوی این فاجعه رو بگیرن؟ نمیشد به مردم بگن خونهو اسباب اثاثیهشون رو ول کنن و تا اونجایی که میتونن دور شن؟ مگه نمیدونستن توی واگنهای دیگه گوگرده؟ مگه نمیدیدن اون آبی که روی آتشها میریختن تازه بیشتر بهآتش اکسیژن میرسونه؟ چرا هر لحظه آدم بیشتری دور آتش جمع میشد؟
فقط متوجه نشدم وقتی حتی هیچ ماشین سنگینی سالم نمونده بود چطور فیلم دوربین اول قابل پخش بود؟
2- بیجه رو اعدام کردن. شخصا از بیجه و بیجهها که روز به روز دارن تعدادشون بیشتر و بیشتر میشه بدم میاد .( گرچه میدونم تربیت غلط ، جامعهی بیمار و روان ناسالمشون باعث این اعمال زشت میشه)
اعدام بیجه رو تو تلویزیون نشون دادن. جسد بیجه بالای جرثقیل تاب میخورد و مردم دور تا دور میدون پاکدشت وایساده بودن و با ذوق و شوق شعار میدادن و با شادمانی هورا میکشیدن و هلهله میکردن. دلم گرفت از اینکه مرگ و جونکندن آدمها رو اینقدر علنی نشون میدن و مردم عین اینکه دارن سیرک میبینن، لذت ببرن .
در جایی خوندم یکی از این بچهها قبل از اعدام به بیجه نزدیک شده و چند ضربه با چاقو به کمر بیجه زده! با اون همه پلیسی که دور و بر بود و نردههای جلوی مردم، به راحتی میتونستن جلوی این عمل رو بگیرن. آیا همین بچه تشویق نمیشه بعدا بیجهی دیگهای بشه؟
3- در وبلاگ زننوشت خوندم که متاسفانه داداش ِ ترانهی علیدوستی( بازیگر من ترانه 15 سال دارم) که پسر حمید علیدوستی فوتبالیست میشه، در حادثهای در چهار شنبهسوری کشته شده....
4- اصلا دلم نمیخواست این دمعیدی از غم و غصه بنویسم... ولی شد دیگه...
پ.ن.
۵- یک خبر خوب
آرش سیگارچی آزاد شد...
چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۳
چهارشنبهسوری.صدرعاملی.
1- در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب،
ما
بیرون زمان ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گردههایِمان...
(شاملو)
2- چهارشنبهسوری امسال به نظر من مثل پارسال و پیرارسال نبود. آتیش بود، ترقه و هفتترقه و دینامیت و فشفشه و موشک بود، بزن برقص بود ولی نه به هیجانانگیزی سالهای پیش. شاید علتش همون بود که پسری دور آتیش داشت به دوستاش میگفت: "امسال چون پاسدارا و بسیجیها حمله نمیکنن زیاد حال نمیده!"
راست میگفت: داداش منم امسال زیاد سردماغ نبود و هر محلهای برای هیجان بگیربگیر رفته بود کمتر خبری بود مگه کسایی که دیگه خیلی شلوغبازی درآورده بودن. دیگه رسانهها رسما این روز رو پذیرفتن. در 50 پارک تهران خودشون این مراسم رو اجرا کرده بودن. یعنی مجبورن یه مقداریش به خاطر نزدیک شدن به انتخابات رئیسجمهوره. میترسن مردم نیان رأی بدن.
3- این روزا هر وقت بیرونم و آزادانه تو خیابون راه میرم و به خرید مردم نگاه میکنم و به ماهیهای تو تنگ، یاد بلاگرهای دربند میافتم! یاد آرش سیگارچی، محمد رضانسبعبداللی و همسرش نجمه و یاد مجتبیسمیعینژاد(مدیار)... غصهم میشه. واقعا اینا چه گناهی کردن که باید امسال عیدو پیش عزیزان و خانوادهشون نباشن و پیش ما! چیکار کردن؟ تفنگ دستشون گرفتن؟ جز اینه که عقایدشون رو نوشتن؟ آرش به 14 سال زندان محکوم شده. نجمه باردار که الان باید تحت مراقبت باشه( و مامانش لوسش کنه و براش ویارونه درست کنه) و همسرش محمدرضا نسبعبداللهی منتظر حکمن و مدیار که بهش اتهام ارتداد زدن! در جمهوری اسلامی مرتد حکمش اعدامه!
نویسندهی وبلاگ شادیشاعرانه مطلبی در این مورد نوشته:
بر عليه حکم ِ ارتداد فرياد شويم
حکومت در پي هر چه که باشد ، چه بهتر که مبارزين ِ ما ، اعم از اصلاح طلب و تغيير طلب ، اين فاجعه را به فرصتي براي «فرياد کردن حقوق ِ ابتدايي بشر» تبديل کنند .. و تمام فريادهاي شان را بر سر «حکم ِ ارتداد» سر دهند .. باشد تا لااقل مردم دنيا بفهمند که ما مردم ايران ، مرگ هيچ کس را نمي خواهيم و هيچگاه کسي را به خاطر انديشه اش ، به خاطر برگشتن از راي و نظر و خداي پدران اش به چار ميخ تکفير و ارتداد نخواهيم کشاند... اين فرياد ، اکثر توطئه ها را خنثي خواهد کرد ... بياييد فرياد بزنيم : آهاي دنيا ، باور کن ! ما نيز مردمانيم .
مهشید هم چند لینک در این ارتباط معرفی کرده...
4- دیشب نصفشب کانال دو برنامهای پخش میکرد به نام برداشت 2.. داشت با رسول صدرعاملی مصاحبه میکرد، کارگردان فیلمهای سهگانهی: کفشهای کتانی، من ترانه 15 سال دارم، باباتو دیدم آیدا و همچنین فیلمهای پاییزان، گلهای داوودی، قربانی و...
مصاحبهگر( اسمشو نمیدونم. همون که عینک قاب مستطیل مشکی میزنه و وقتی میخنده دندوناش خیلی بیرون میفته. ریش هم داره) برعکس همیشه نه تنها نمیخندید، بلکه عین بازپرسهایی شده بود که دارن از متهمی بازپرسی میکنن.
و اصل سوالش این بود: چرا تو در همهی فیلمهات، نگاهت به زنها جانبدارانهست!
بحثشون بالا گرفته بود. مصاحبهگر با رأفت خاصی گفت: البته خداینکرده نمیخوام بگم شما فمینیستین یا همچین چیزایی ولی...
رسول صدرعاملی انگار فحشش داده باشن گفت من تا صبح میتونم برای شما دلیل و مدرک بیارم که من فمینیست نیستم. ولی تو جامعهی ما واقعا به جنس زن خیلی ظلم میشه. بعد با اشاره به فیلم کفشهای کتانی( که دختر فیلم، تداعی، بعد از افشا شدن رابطهی دوستیش با پسری به نام آیدین با تحقیر مجبورش میکنن به پزشک قانونی بره تا ببینن هنوز دختره یا نه) گفت: در جامعهی ما اگه یه پسر بدترین گناه رو هم مرتکب بشه بعد از مدتی همه فراموش میکنن و دوباره تو جمع خودشون به راحتی میپذیرنش ولی یه دختر اگه در سنین کم یه اشتباه کوچک هم مرتکب بشه تا آخر عمر باید این انگ رو پیشونیش باشه و هیچکس نمیبخشدش...
صدر عاملی کلی در مورد نابرابریهای حقوق زن و مرد گفت و... و گفت به این علتهاست که من مجبورم که از این آدمها تو فیلمام دفاع کنم...
آقای بازپرس... ببخشید مجری هم هی از قرآن فاکت میآورد که به انسان به طور عام باید اهمیت داد نه به یه جنس بخصوصی مثل زن و صدر عاملی که سعی میکرد خونسرد باشه آخر به جایی رسید که مجبور شد خودشم از قرآن چند جمله در دفاع از فیلماش بیاره... خلاصه مصاحبهی اعصابخوردکنی بود. دلم برای متهم سوخت:)
خواستم بگم آقای صدرعاملی مگه فمینیسم بیماری مهلکیه که اینقدر ازش میترسین. والا تا اونجایی که حرفاتونو شنیدم، همون چیزایی رو گفتین که فمینیستها میگن.
5- در ادامه بحث شیوهی نگارش فارسی، حرفهای امیرحسین دوستانه هم شنیدنیست. راستش خودم به این مسئله فکر کرده بودم. که چرا انگلیسیزبانها کلمات سختشون رو عوض نمیکنن. یه بار هم از یکی از طرفداران عوض شدن شیوهی نگارش فارسی این سوال رو کردم گفت انگلیسی یه زبان بینالمللیه ولی برای زندهنگهداشتن فارسی باید تلاش کرد. باید فارسی رو سادهش کرد تا مردم بیشتری( به علاوهی نسل دوم ایرانیهای ساکن خارج از کشور) تمایل به یادگیریش داشته باشن...
6- همونطور که گوربهگور در نظرخواهیم نوشته، اول کتاب دنآرام ترجمهی احمد شاملو . شاملو چند نکته برای نگارش فارسی نوشته که چون تو نظرخواهیم هست دیگه اینجا کپیش نمیکنم.
7- یه چیز دیگه! همهش یادم میره بگم. من موافق عربیزدایی کامل زبونمون نیستم. یعنی اگه بشه چیزی فارسی جاش گذاشت و از قبل هم بوده خوبه. ولی کلماتی هستن که صدها ساله در زبان ما رخنه کرده و دیگه مال ما شده. من هیچوقت نمیتونم به جای سلام بگم درود. به جای عشق بگم دوستداشتن زیاد. البته با اونهایی هم که بعد از سلام غلیظ علیکُم السلام میگن مخالفم.
یه چیزایی هست که در زبانها وارد شده و با خون(!) یه ملت عجین شده. کلمات زیادی از فرانسه وارد انگلیسیشده. آمریکاییها به ماست همون کلمهی ترکیش (یوغورت) تلفظ میکنن. خیلی از کلمات عربی و عبری مشترکن. با این که ظاهرا با هم دشمنن هیچوقت نشنیدم بخوان این لغات رو عوض کنن.
8- امید زندگانی مطلب جالب و نوستالژیکی نوشته به نام تلخ و شیرین.
در قسمت شیرینش، خاطرهی جالبی از همایشی که در اون شرکت کرده نوشته. همایش رونمایی کتاب « فرهنگ کودکان سخن » در هتل هما که در اون مراسم افرادی دعوت بودن مثل: شفیعی کدکنی، عمران صلاحی، عمویی، الهی قمشهای، مهدی محقق و...
"وقتی موسوی بجنوردی برای سخنرانی دعوت شد ، برخلاف رسم معمول ، مستقیم و با عجله به طرف تریبون نرفت ، بلکه مسیرش رو به طرف « محمدعلی عموئی » کج کرد و در حالیکه تمام سالن براش کف می زدن ، با عموئی سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد و بعد به پشت تریبون رفت!!!
بجنوردی ، پسر مرحوم آیت الله موسوی بجنوردی ، 13 سال در زمان شاه زندانی سیاسی بوده و مدتی هم با عموئی هم سلول بوده. عموئی بیشترین سابقه زندانی سیاسی در ایران رو داره که بخاطر گرایشات کمونیستی، جمعا در رژیم گذشته و فعلی 37 سال زندان بوده!!!
این حرکت بجنوردی بسیار زیبا بود."
9- متاسفانه نتونستم به همایش خوراک برم. از دوست عزیزی که رفته بود خواهش کردم گزارشی از این همایش بنویسه. گذاشتمش اینجا تا همه استفاده کنن! و همینجا ازش تشکر میکنم.
در این همایش نجف دریابندری، کتایون مزداپور، محمدرضا اصلانی( فیلمساز) و چند منتقد سینما و مترجم و کارشناس صحبت و تبادل نظر کردهاند.
10- چند روز پیش گویا برای چند ثانیه تصویر آقای نوریزاده بر تلویزیون جمهوریاسلامی ظاهر شده. یکی میگفت شاید خرابکاری از داخل باشه و یکی دیگه میگفت نه احتمالا دارن از خارج کشور امتحان میکنن تا ببینن میتونن روی فرکانسهای تلویزون داخل برنامه پخش کنن. اگه اینطوری بشه که کار اینا خیلی سخت میشه:)
11- ایمیل شدیدالحن و توهینآمیزی از طرف شخصی با نام مستعار پاییز به دستم رسیده . او مدعی شده بود دختر شهید همته و گفته بود چرا به مادرم توهین کردی که ازدواج مجدد کرده. مادر من خیلی فداکاره و نشسته منو بزرگ کرده و هرگز این تهمت ازدواج مجدد بهش نمیچسبه. ازش شماره تلفن خواستم تا دلائلمو بهش بگم و گفتم مطمئنم تو دختر شهید همت نیستی چون فرزند همچین پدری هیچوقت اینقدر بیادبابه حرف نمیزنه و تازه ازدواج مجدد مادرشو هرگز جرم و توهین تلقی نمی کنه. در ایمیل بعدی حرفشو پس گرفت که دختر همت نیست(فحشاش اصلا دخترونه نبود) ولی کلی تهدید کرده که چنان و چنین میکنه و...
دوست دیگری بهنام شقایق برام ایمیل داده که تهمت به این بزرگی(ازدواج مجدد) به همسر شهید همت غیرقابل تحمله. او با پسر شهید همت تماس گرفته و او هم این ماجرا رو تکذیب کرده.(حالا اگه فردا پسر شهید همت نیاد اعادهی حیثیت کنه که هرگز با دخترای غریبه تماس نمیگیره و خون منو حلال اعلام نکنه)
شاید من نباید اسمی از شهید همت میآوردم. میدونم که اسم همت پیش یه سری مردم تقدس داره.
حتی شنیدم روزی مجلهی اطلاعات هفتگی(امیدوارم اسم مجله رو درست گفته باشم) در قسمت دعواهای زنو شوهری، به جای طرح معمولی، اشتباهی طرحی از شهید همت میگذاره. میگن حزباللهیها میخواستن کفن بپوشن و برن دفتر محله رو ببندن و سردبیرشو پخپخ کنن، که سردبیر مجله(احتمالا آقای جوادی) بعد از معذرتخواهی و کلی غلطکردم و توبیخ طراح صفحه تونست از این بلا جون سالم به در ببره.
در این ماجرا منظور من اصلا و ابدا توهین به شهدا و همسرانشون نبود. منظور من سوءاستفادهایه که بعضیها از چسبوندن خودشون به شهدا میکنن.
اول اینو بگم، من احترام ویژهای برای همسران شهدا قائلم. کسی که شوهرش در تصادف کشته میشه. ممکنه ماشین یا جادهی ناجور یا فوقش یه رانندهای رو که زده با ماشین شوهرش مقصر بدونه. ولی همسر یک شهید تا آخر عمرش وقتی میبینه شوهرش جونشو گذاشت کف دستش و به خاطر مردم و کشورش رفت جبهه و کشته شد و یه عده دارن راست راست راه میرن و میخورن و میچاپن چقدر زجر میکشه.
از پاییز و شقایق میپرسم؟ چه عیبی داره یه زن شهید دوباره ازدواج کنه؟ این کجاش تهمته؟ این کجاش توهینه؟ مگر پیغمبر و امامان بعد از هر جنگ با همسران شهیدان ازدواج نمیکردن؟
بعدش من ماجرای قاسم جعفری رو تو یه محفل سینمایی شنیدم. 3 نفر هم این موضوع رو تأیید کردن. وقتی خواستم تو وبلاگم بنویسم رفتم از نویسندهی وبلاگ ایرانتیوی هم پرسیدم و او هم ماجرا رو تأیید کرد. سوال دز نظرخواهی او و جواب در نظرخواهی من موجود میباشد...
با اینحال بازم تکرار میکنم منظور من اصلا همسرشهید بخصوصی نبود. منظور من روابطیه که در سیمای جمهوریاسلامیست و باعث میشه کارگردانی تند تند بودجهبگیره و فیلم و سریال بسازه و کارگردانهای با استعداد دیگه، به خاطر زدن حرف حق، مورد غضب واقع بشن و...
جالبه که آخرین سریال آقای جعفری یعنی غریبانه در مورد ازدواج قهرمان فیلم که یه حزباللهی همهچی تمومه(آقا، جنتلمن، خوشتیپ، مهربون، مذهبی، فداکارو...) با همسر دوست شهیدشه که پسر اونا رو عین پسر خودش بزرگ میکنه تا اینکه پسر سرطان میگیره و...
12- یه عده از الان دارن کارت تبریک عید میفرستن و ما جلوجلو بوی بهار و عیدو داریم حس میکنیم. ولی چرا یه عده به جای سال 84 نوشتن سال 85؟:)) با سال میلادی قاطی کردن؟
13- مجسم کنید پارسا، پسر خوابگرد، شش هفت سال دیگه زبونم لال با ورقهی دیکتهش که شده 18 بیاد خونه:)) اوخ... طفلک...
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب،
ما
بیرون زمان ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گردههایِمان...
(شاملو)
2- چهارشنبهسوری امسال به نظر من مثل پارسال و پیرارسال نبود. آتیش بود، ترقه و هفتترقه و دینامیت و فشفشه و موشک بود، بزن برقص بود ولی نه به هیجانانگیزی سالهای پیش. شاید علتش همون بود که پسری دور آتیش داشت به دوستاش میگفت: "امسال چون پاسدارا و بسیجیها حمله نمیکنن زیاد حال نمیده!"
راست میگفت: داداش منم امسال زیاد سردماغ نبود و هر محلهای برای هیجان بگیربگیر رفته بود کمتر خبری بود مگه کسایی که دیگه خیلی شلوغبازی درآورده بودن. دیگه رسانهها رسما این روز رو پذیرفتن. در 50 پارک تهران خودشون این مراسم رو اجرا کرده بودن. یعنی مجبورن یه مقداریش به خاطر نزدیک شدن به انتخابات رئیسجمهوره. میترسن مردم نیان رأی بدن.
3- این روزا هر وقت بیرونم و آزادانه تو خیابون راه میرم و به خرید مردم نگاه میکنم و به ماهیهای تو تنگ، یاد بلاگرهای دربند میافتم! یاد آرش سیگارچی، محمد رضانسبعبداللی و همسرش نجمه و یاد مجتبیسمیعینژاد(مدیار)... غصهم میشه. واقعا اینا چه گناهی کردن که باید امسال عیدو پیش عزیزان و خانوادهشون نباشن و پیش ما! چیکار کردن؟ تفنگ دستشون گرفتن؟ جز اینه که عقایدشون رو نوشتن؟ آرش به 14 سال زندان محکوم شده. نجمه باردار که الان باید تحت مراقبت باشه( و مامانش لوسش کنه و براش ویارونه درست کنه) و همسرش محمدرضا نسبعبداللهی منتظر حکمن و مدیار که بهش اتهام ارتداد زدن! در جمهوری اسلامی مرتد حکمش اعدامه!
نویسندهی وبلاگ شادیشاعرانه مطلبی در این مورد نوشته:
بر عليه حکم ِ ارتداد فرياد شويم
حکومت در پي هر چه که باشد ، چه بهتر که مبارزين ِ ما ، اعم از اصلاح طلب و تغيير طلب ، اين فاجعه را به فرصتي براي «فرياد کردن حقوق ِ ابتدايي بشر» تبديل کنند .. و تمام فريادهاي شان را بر سر «حکم ِ ارتداد» سر دهند .. باشد تا لااقل مردم دنيا بفهمند که ما مردم ايران ، مرگ هيچ کس را نمي خواهيم و هيچگاه کسي را به خاطر انديشه اش ، به خاطر برگشتن از راي و نظر و خداي پدران اش به چار ميخ تکفير و ارتداد نخواهيم کشاند... اين فرياد ، اکثر توطئه ها را خنثي خواهد کرد ... بياييد فرياد بزنيم : آهاي دنيا ، باور کن ! ما نيز مردمانيم .
مهشید هم چند لینک در این ارتباط معرفی کرده...
4- دیشب نصفشب کانال دو برنامهای پخش میکرد به نام برداشت 2.. داشت با رسول صدرعاملی مصاحبه میکرد، کارگردان فیلمهای سهگانهی: کفشهای کتانی، من ترانه 15 سال دارم، باباتو دیدم آیدا و همچنین فیلمهای پاییزان، گلهای داوودی، قربانی و...
مصاحبهگر( اسمشو نمیدونم. همون که عینک قاب مستطیل مشکی میزنه و وقتی میخنده دندوناش خیلی بیرون میفته. ریش هم داره) برعکس همیشه نه تنها نمیخندید، بلکه عین بازپرسهایی شده بود که دارن از متهمی بازپرسی میکنن.
و اصل سوالش این بود: چرا تو در همهی فیلمهات، نگاهت به زنها جانبدارانهست!
بحثشون بالا گرفته بود. مصاحبهگر با رأفت خاصی گفت: البته خداینکرده نمیخوام بگم شما فمینیستین یا همچین چیزایی ولی...
رسول صدرعاملی انگار فحشش داده باشن گفت من تا صبح میتونم برای شما دلیل و مدرک بیارم که من فمینیست نیستم. ولی تو جامعهی ما واقعا به جنس زن خیلی ظلم میشه. بعد با اشاره به فیلم کفشهای کتانی( که دختر فیلم، تداعی، بعد از افشا شدن رابطهی دوستیش با پسری به نام آیدین با تحقیر مجبورش میکنن به پزشک قانونی بره تا ببینن هنوز دختره یا نه) گفت: در جامعهی ما اگه یه پسر بدترین گناه رو هم مرتکب بشه بعد از مدتی همه فراموش میکنن و دوباره تو جمع خودشون به راحتی میپذیرنش ولی یه دختر اگه در سنین کم یه اشتباه کوچک هم مرتکب بشه تا آخر عمر باید این انگ رو پیشونیش باشه و هیچکس نمیبخشدش...
صدر عاملی کلی در مورد نابرابریهای حقوق زن و مرد گفت و... و گفت به این علتهاست که من مجبورم که از این آدمها تو فیلمام دفاع کنم...
آقای بازپرس... ببخشید مجری هم هی از قرآن فاکت میآورد که به انسان به طور عام باید اهمیت داد نه به یه جنس بخصوصی مثل زن و صدر عاملی که سعی میکرد خونسرد باشه آخر به جایی رسید که مجبور شد خودشم از قرآن چند جمله در دفاع از فیلماش بیاره... خلاصه مصاحبهی اعصابخوردکنی بود. دلم برای متهم سوخت:)
خواستم بگم آقای صدرعاملی مگه فمینیسم بیماری مهلکیه که اینقدر ازش میترسین. والا تا اونجایی که حرفاتونو شنیدم، همون چیزایی رو گفتین که فمینیستها میگن.
5- در ادامه بحث شیوهی نگارش فارسی، حرفهای امیرحسین دوستانه هم شنیدنیست. راستش خودم به این مسئله فکر کرده بودم. که چرا انگلیسیزبانها کلمات سختشون رو عوض نمیکنن. یه بار هم از یکی از طرفداران عوض شدن شیوهی نگارش فارسی این سوال رو کردم گفت انگلیسی یه زبان بینالمللیه ولی برای زندهنگهداشتن فارسی باید تلاش کرد. باید فارسی رو سادهش کرد تا مردم بیشتری( به علاوهی نسل دوم ایرانیهای ساکن خارج از کشور) تمایل به یادگیریش داشته باشن...
6- همونطور که گوربهگور در نظرخواهیم نوشته، اول کتاب دنآرام ترجمهی احمد شاملو . شاملو چند نکته برای نگارش فارسی نوشته که چون تو نظرخواهیم هست دیگه اینجا کپیش نمیکنم.
7- یه چیز دیگه! همهش یادم میره بگم. من موافق عربیزدایی کامل زبونمون نیستم. یعنی اگه بشه چیزی فارسی جاش گذاشت و از قبل هم بوده خوبه. ولی کلماتی هستن که صدها ساله در زبان ما رخنه کرده و دیگه مال ما شده. من هیچوقت نمیتونم به جای سلام بگم درود. به جای عشق بگم دوستداشتن زیاد. البته با اونهایی هم که بعد از سلام غلیظ علیکُم السلام میگن مخالفم.
یه چیزایی هست که در زبانها وارد شده و با خون(!) یه ملت عجین شده. کلمات زیادی از فرانسه وارد انگلیسیشده. آمریکاییها به ماست همون کلمهی ترکیش (یوغورت) تلفظ میکنن. خیلی از کلمات عربی و عبری مشترکن. با این که ظاهرا با هم دشمنن هیچوقت نشنیدم بخوان این لغات رو عوض کنن.
8- امید زندگانی مطلب جالب و نوستالژیکی نوشته به نام تلخ و شیرین.
در قسمت شیرینش، خاطرهی جالبی از همایشی که در اون شرکت کرده نوشته. همایش رونمایی کتاب « فرهنگ کودکان سخن » در هتل هما که در اون مراسم افرادی دعوت بودن مثل: شفیعی کدکنی، عمران صلاحی، عمویی، الهی قمشهای، مهدی محقق و...
"وقتی موسوی بجنوردی برای سخنرانی دعوت شد ، برخلاف رسم معمول ، مستقیم و با عجله به طرف تریبون نرفت ، بلکه مسیرش رو به طرف « محمدعلی عموئی » کج کرد و در حالیکه تمام سالن براش کف می زدن ، با عموئی سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد و بعد به پشت تریبون رفت!!!
بجنوردی ، پسر مرحوم آیت الله موسوی بجنوردی ، 13 سال در زمان شاه زندانی سیاسی بوده و مدتی هم با عموئی هم سلول بوده. عموئی بیشترین سابقه زندانی سیاسی در ایران رو داره که بخاطر گرایشات کمونیستی، جمعا در رژیم گذشته و فعلی 37 سال زندان بوده!!!
این حرکت بجنوردی بسیار زیبا بود."
9- متاسفانه نتونستم به همایش خوراک برم. از دوست عزیزی که رفته بود خواهش کردم گزارشی از این همایش بنویسه. گذاشتمش اینجا تا همه استفاده کنن! و همینجا ازش تشکر میکنم.
در این همایش نجف دریابندری، کتایون مزداپور، محمدرضا اصلانی( فیلمساز) و چند منتقد سینما و مترجم و کارشناس صحبت و تبادل نظر کردهاند.
10- چند روز پیش گویا برای چند ثانیه تصویر آقای نوریزاده بر تلویزیون جمهوریاسلامی ظاهر شده. یکی میگفت شاید خرابکاری از داخل باشه و یکی دیگه میگفت نه احتمالا دارن از خارج کشور امتحان میکنن تا ببینن میتونن روی فرکانسهای تلویزون داخل برنامه پخش کنن. اگه اینطوری بشه که کار اینا خیلی سخت میشه:)
11- ایمیل شدیدالحن و توهینآمیزی از طرف شخصی با نام مستعار پاییز به دستم رسیده . او مدعی شده بود دختر شهید همته و گفته بود چرا به مادرم توهین کردی که ازدواج مجدد کرده. مادر من خیلی فداکاره و نشسته منو بزرگ کرده و هرگز این تهمت ازدواج مجدد بهش نمیچسبه. ازش شماره تلفن خواستم تا دلائلمو بهش بگم و گفتم مطمئنم تو دختر شهید همت نیستی چون فرزند همچین پدری هیچوقت اینقدر بیادبابه حرف نمیزنه و تازه ازدواج مجدد مادرشو هرگز جرم و توهین تلقی نمی کنه. در ایمیل بعدی حرفشو پس گرفت که دختر همت نیست(فحشاش اصلا دخترونه نبود) ولی کلی تهدید کرده که چنان و چنین میکنه و...
دوست دیگری بهنام شقایق برام ایمیل داده که تهمت به این بزرگی(ازدواج مجدد) به همسر شهید همت غیرقابل تحمله. او با پسر شهید همت تماس گرفته و او هم این ماجرا رو تکذیب کرده.(حالا اگه فردا پسر شهید همت نیاد اعادهی حیثیت کنه که هرگز با دخترای غریبه تماس نمیگیره و خون منو حلال اعلام نکنه)
شاید من نباید اسمی از شهید همت میآوردم. میدونم که اسم همت پیش یه سری مردم تقدس داره.
حتی شنیدم روزی مجلهی اطلاعات هفتگی(امیدوارم اسم مجله رو درست گفته باشم) در قسمت دعواهای زنو شوهری، به جای طرح معمولی، اشتباهی طرحی از شهید همت میگذاره. میگن حزباللهیها میخواستن کفن بپوشن و برن دفتر محله رو ببندن و سردبیرشو پخپخ کنن، که سردبیر مجله(احتمالا آقای جوادی) بعد از معذرتخواهی و کلی غلطکردم و توبیخ طراح صفحه تونست از این بلا جون سالم به در ببره.
در این ماجرا منظور من اصلا و ابدا توهین به شهدا و همسرانشون نبود. منظور من سوءاستفادهایه که بعضیها از چسبوندن خودشون به شهدا میکنن.
اول اینو بگم، من احترام ویژهای برای همسران شهدا قائلم. کسی که شوهرش در تصادف کشته میشه. ممکنه ماشین یا جادهی ناجور یا فوقش یه رانندهای رو که زده با ماشین شوهرش مقصر بدونه. ولی همسر یک شهید تا آخر عمرش وقتی میبینه شوهرش جونشو گذاشت کف دستش و به خاطر مردم و کشورش رفت جبهه و کشته شد و یه عده دارن راست راست راه میرن و میخورن و میچاپن چقدر زجر میکشه.
از پاییز و شقایق میپرسم؟ چه عیبی داره یه زن شهید دوباره ازدواج کنه؟ این کجاش تهمته؟ این کجاش توهینه؟ مگر پیغمبر و امامان بعد از هر جنگ با همسران شهیدان ازدواج نمیکردن؟
بعدش من ماجرای قاسم جعفری رو تو یه محفل سینمایی شنیدم. 3 نفر هم این موضوع رو تأیید کردن. وقتی خواستم تو وبلاگم بنویسم رفتم از نویسندهی وبلاگ ایرانتیوی هم پرسیدم و او هم ماجرا رو تأیید کرد. سوال دز نظرخواهی او و جواب در نظرخواهی من موجود میباشد...
با اینحال بازم تکرار میکنم منظور من اصلا همسرشهید بخصوصی نبود. منظور من روابطیه که در سیمای جمهوریاسلامیست و باعث میشه کارگردانی تند تند بودجهبگیره و فیلم و سریال بسازه و کارگردانهای با استعداد دیگه، به خاطر زدن حرف حق، مورد غضب واقع بشن و...
جالبه که آخرین سریال آقای جعفری یعنی غریبانه در مورد ازدواج قهرمان فیلم که یه حزباللهی همهچی تمومه(آقا، جنتلمن، خوشتیپ، مهربون، مذهبی، فداکارو...) با همسر دوست شهیدشه که پسر اونا رو عین پسر خودش بزرگ میکنه تا اینکه پسر سرطان میگیره و...
12- یه عده از الان دارن کارت تبریک عید میفرستن و ما جلوجلو بوی بهار و عیدو داریم حس میکنیم. ولی چرا یه عده به جای سال 84 نوشتن سال 85؟:)) با سال میلادی قاطی کردن؟
13- مجسم کنید پارسا، پسر خوابگرد، شش هفت سال دیگه زبونم لال با ورقهی دیکتهش که شده 18 بیاد خونه:)) اوخ... طفلک...
یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳
خونه تکونی ذهن: ناخن مصنوعی و بند صورت و دیوار نوشته...
1- از کجا دریافتی درخت اسفندگان
بهاران را به احساس سبز تو سلام میگوید
و ببر ِ بیشه
غرورش را در آیینهی احساس تو میآراید؟
از کجا دانستی؟...
(شاملو)
-از کتاب"در آستانه" – قسمتی از شعر "سفر ِشهود"
2- متاسفانه همیشه این بهترین دوستاتن که صبح زود از خواب بیدارت میکنن که حالتو بپرسن...
3- کمی دیگه خونه تکونی ذهن:
قسمت زنانه:) ورود آقایون به شماره ۳ و ۴ ممنوع!
ناخن مصنوعی
کمتر پیش اومده که هر 10 فروند ناخنم سالم باشن. (چه مصیبتی! )
بخصوص ناخن انگشت سبابهی دست راستم که همیشه موقع کار میشکنه و دقیقا هر وقت دلت میخواد تو مهمونی لاک بزنی ناخنات کامل نیست. یا مثل موقعی هم که کلاس سهتار میرفتم، تقریبا هیچوقت اون ناخنم سالم نبود و باید مضراب فلزی بهجاش میبستم.
چند ماه پیش در یه مهمونی یکی از فامیلهای سبیلباروتی دستمو گرفت و گفت: "حیف این دستها نیست که لاک نمیزنی؟ من از وقتی به سن تو بودم...نه نه خیلی جوونتر! از 14 سالگی تا حالا(حدود 55 سالهش بود) هیچکس ناخنهامو بدون لاک ندیده!" (چه سعادتی!)
حالا من گاهی لاک میزنم و گاهی خیلی هم از دیدن دستام با لاک کیف میکنم! ولی نه همیشه. حوصلهی اینکه هر روز آستون به دست در حال پاک کردن لاک دیروز و زدن لاک امروز باشم ندارم. فکر کنم وقتش رو هم ندارم.
با اینکه فکر میکردم حرفای اون خانمه برام بیاهمیت باشه ولی بدون اینکه بخوام دوسه جایی که بعدا دعوت شدم و میدونستم اون اونجاست لاک میزدم. خوشم میومد تعریف میکنه از دست با لاکم:)...( عجب آدم بیجنبهای!)...
چند وقت بعدش یه روز با سبیل باروتی از مغازهی لوازم آرایشی رد میشدیم. چشمم به ناخنمصنوعیهای بلند رنگو وارنگ پشت ویترین خورد، یهو شل شدم.
وقتی جلوی پیشخون، جلوی چشمای متعجب سبیلباروتی صاحب مغازه انواع و اقسام ناخنها رو جلوم گذاشت، واقعا مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم...
اونایی که روش گلهای رنگوارنگه توجهمو جلب کرده بود. از طرفی هم میدونستم روم نمیشه اونا رو بذارم(بپوشم؟ بچسبونم؟). سبیلباروتی خیلی محتاطانه یه ناخن صورتی کمرنگ رو پیشنهاد کرد. ولی من مسی که به نارنجی میخورد برداشتم.
از اونروز ناخنها رو گذاشتمش رو میز توالت. هر چند روز یه بار میرم سروقتش. همینجوری بدون چسب "پروو"ش میکنم و جلو آینه باهاش پز میدم. ولی پیش خودم میگم من که روم نمیشه ناخنهای به این درازی که از دور داد میزنه مصنوعیه، بذارم...
امروز از همون مغازه نزدیکای میدون ولیعصر رد میشدم دیدم در اثر زیاد وارد کردن از کشور کره قیمتش به نصف رسیده و من هنوز جرأت استفاده ازشو نداشتم:)..( چه درد بزرگی!)
4- ماشینمو جلو یه آرایشگاه کوچیک زنونه پارک کردم تا برم بانک روبروش پول به حسابی بریزم. موقع برگشتن، از همون اونور خیابون یه فکر افتاد تو کلهم. چرا همهی دخترا و زنا ابرو برمیدارن و صورتشونو بند میندازن و من تا حالا نکردم. دلم نمیخواست برم آرایشگاه آشنا...
اومدم وارد آرایشگاهه بشم که جلوش یه پردهی سفید بود و روش نوشتهبود "ورود آقایان ممنوع" بعد گفتم من که موی صورتم اصلا معلوم نیست. چرا بیخودی ازین هوسا دارم؟ ابرومم که قربونش برم اصلا چیزی نداره که برش دارم. و اگه سالی ماهی تو آینه که دقیق شم یه دونه مو اضافی اون حوالی ببینم، روز خوش شانسیمه و با ذوق بیحدی با موچین به جونش میافتم و دیگه رفت تا یکی دوماه بعد.
سویچو از کیفم درآوردم و درو باز کردم و تا اومدم سوار ماشین شم که گفتم حالا رفتن تو که ضرری نداره. دوباره در ماشینو بستم.
چند بار هی رفتم به سمت در و چندبار برگشتم. تا اینکه دلمو زدم به دریا و رفتم تو. دوتا خانم خندون و خوشگل با موهای هایلایت شده اومدن به طرفم. نمیدونستم بگم چی کار دارم. موهامم تازه کوتاه کرده بودم. بالاخره با تته پته با هزار زحمت گفتم صورتمو میخوام بند بندازم. خانوما کلی وای وای و الهیالهی گفتن و هرهر کرکر کردن نفهمیدم چطور منو به طرف صندلی هل دادن و یه کش بستن دور پیشونیم و موهای سرمو کردن اون زیر و
دختر جوونتره نخرو بست دور گردن و بعد دور انگشتاش و یه سر نخ هم گرفت لای دندوناش. دچار اضطراب عجیبی شدم. دلم میخواست پاشم فرار کنم. گفتم میشه برم عصر بیام یا فردا؟ هر دو خندیدن و گفتن الان هم شانسی سرمون خلوته عصر و فردا وقتامون پره و نذاشتن پا شم....
دختر جوونتره نخ اول رو که کشید رو صورتم و گفت مبارکه، از درد داد زدم. خانم بزرگتره که صاحب آرایشگاه هم بود گفت بابا تو که صورتت مو نداره. همهش کرکه.
تو دلم هزار تا فحش به خودم بابت این هوس بیخود دادم. و البته گاهی هم فحشام به طرف دختره میرفت. کمکم عادت کردم و یه جوری شد انگار مگس داره رو صورتم راه میره. وقتی به پیشونیم و موهای نزدیک به موهای سرم و نزدیکای ابروم رسید یه دفعه شروع کردم به عطسه... بدبختی آب بینیم هم راه افتاد:) انگار هر مویی که از اون قسمتا کنده میشد انگار سوراخی در لولهی شلنگ بینیم ایجاد میشد. یه دستمال چپوندن تو دستم... و منم هی فین فین
عجب غلطی کردم! احساس کردم مازوخیسم دارم... هم درد بکش هم یه جا ساکت بشین و هم هی آب بینی بگیر. انگار یه قرن گذشت تا خانومه صورتمو فوت کرد گفت تموم شد. چه ماه شدی!
آقا، نشون به اون نشون. با هر آشنایی که روبهرو میشم هر چی صورتمو یه جوری نگه میدارم که بفهمه و بگه "مبارکه!" دریغ از یه عکسالعملی، حرفی و سخنی که مثلا " چقدر تغییر کردی؟ مگه چیکار کردی؟" هیچکس نفهمید که نفهمید. خداییش خودم هم جلو آینه وایمیسم هیچ تغییری حس نمیکنم... حیف اینهمه درد که کشیدم...
5- اینیکی "خونهتکونی ذهن" از همه خفنتره. هر کیناراحتی قلبی داره یا خیلی پاستوریزهست نخونه...
آدم گاهی تو وبلاگش یه چیزایی میخواد بنویسه که دچار تردید میشه که این خیلی بیخوده یا بیادبیه یا " وای... اگه اینو بنویسم، مردم چی میگن!" بذار این آخر سالی هیچ عقدهای تو دلم نمونه:) گناه دارم..
اونموقعی که برف میومد یه جایی بعد از زندان گوهردشت... به طرف شاهینویلا و باغستان... روی دیوار سمت راست یه خونهی ویلایی بزرگ حدود 2000 متری(شایدم هزار متری)، دیوار نوشتهای دیدم. هر دو طرف خونههه زمین خالی بود. هر کدوم درست به مساحت همون خونه. برف تو این زمین خالیا پا نخورده بود و منم که عشق نقشانداختن با پا رو اینجور زمینا دارم . خوشبختانه اونحا پرنده هم پر نمیزد.
موقعی که داشتم عین چارلیچاپلین روی برف راه میرفتم که عین نقش چرخهای تراکتور رو برفا بمونه، چشمم به دیوار نوشتههه خورد. با خط نستعلیق بسیار زیبایی، خیلی تمیز و مرتب نوشته بودن: با عرض معذرت، روم به دیوار.. واقعا هم روم به دیوار بود البته:)
" ریدم بر روح پدر و مادر کسی که اینجا بشاشد."
توی این نوشته تموم نکات خوشنویسی رعایت شده بود و حتی نقطهی آخر جمله هم داشت.
با دیدن این دیوار نوشته سعی کردم نویسندهشو که حتما ساکن اون خونهی نسبتا زیبا بود روانشناسی کنم! مرسی خانم دکتر:)
الف- نویسنده جمله و صاحب خونه، یه آقای تمیز و مرتب و فکل کراواتیه و با ظاهر مرتب ولی ازونایی که وقتی با یکی دعواش میشه هر چی فحشه از دهنش در میاد به طرف میگه!(چون تمیز و مرتب نوشته بود، ولی حرفای بدبد!)
ب- آقاهه حتما از اون آدمای بیگذشت و کینهایه.
اگه با گذشت بود، مثل حضرت مسیح که میگفت اگه کسی یه سیلی زد اینور صورتت، اونور صورتت رو هم بهش تعارف کن. مینوشت: " عزیز دلم، اینور خونهم شاشیدی، لطفا برو اونطرف خونهم هم بشاش!"
ج- آقاهه خیلی بیانصافه!
چرا؟ چون طرف فقط جیش کرده یا به قول خودش شاشیده، طبق قانون قصاص ایشون فقط حق دارن برن بغل دیوار خونهیمجرم بشاشن. ولی در کمال بیرحمی و قساوت میخوان شاشیدن رو با ریدن پاسخ بدن.( جقدر کار ما محققها سخته که مجبوریم کلمههای بد رو تکرار کنیم!)
د- صاحبخونه تو عصبانیت حساب حالیش نیست! طفلکی مجرم یه بار شاشیده ولی صاحبخونه میخواد روی دو نفر برینه.
ه- صاحبخونه خیلی آنتیفمینیست تشریف دارن. چون جیشکنندههای کنار خیابونا همیشه آقان، ایشون به مادر جیشنده چیکار داره؟
و- صاحبخانه ازوناست که به سالمندان احترام نمی ذاره. آخه طرف شاشیده، مادر و پدر پیرش چه گناهی کردن؟
ز- صاحبخانه به ماوراءالطبیعه و روح اعتقاد داره و فکر اینجاشو نکرده که شاشنده ممکنه ماتریالیست باشه و با خیال راحت جیششو بکنه و به ریش نویسندهی جمله بخنده:)
6- یه مدته یه قرصایی میخورم که حسابی گیجم میکنن. یه فیلم میبینم نمیفهمم چه جریانایی داره اتفاق میافته. دوستام دارن یه ماجرا تعریف میکنن هی میپرسم چی شد؟ یه بار دیگه لطفا بگو:) موقع رانندگی سه تا خیابون میرم پایینتر از جایی که میخواستم بگم و وقتی هم برمیگردم، 5 تا خیابون میام بالاتر:) خلاصه اوضاعیه، دیدنی:) امشب به دکتر زنگ زدم گفتم.. گفت فوری قطعش کن... ولی بدک هم نیست این حالتا... یه جور منگی و مستی و... اصلا یادم نیست تو شمارههای قبلی چی نوشتم...هر چند(خودمونیم) قبلا هم دستکمی از الانم نداشتم:) ولی با خوردن قرصا بهانهای برای گیجی و خنگ بازیام داشتم ها...
۷- زيتونی به تاتر نمیرفت٬ وقتی میرفت شنبه میرفت...
۸- بارون اين روزا چقدر خوبه... همه جا هم هست... کرج٬ تهران٬ به هر شهرستانی که دوستی در اونجا داری زنگ میزنی٬ میگه اونجا هم داره بارون میاد... چقدر قدم زدن زير بارون کيف داد اينروزا... چند بار مثل موش آبکشيده شدم...
ولی بارونزياد امسال مثل برف زياد امسال داره دردسر درست میکنه. ديشب طرفای ما سيل اومد. صبح همه جا پر بود از گل و لایی که از کوه اومده بود....امروز تو تهران هم میگفتن بعضیجاهاش سيل اومده ... بخصوص قسمت شرقش ...
۹- شبح عزیز در مورد شیوهی نگارش فارسی مطلب جالبی نوشته بهنام: "زندهگی" با "ه" زندهتر است.
او همچنین مطلبی از ایرجکابلی در این ارتباط معرفی کرده به نام : بیحوصلگی یا بیحوصلهگی؟
خوندن نظرات آرشسرخ (۲۳)و ترانه و...در نظرخواهی شبح
و نظرات داریوش(۶۶) و گور به گور (۴۳)در نظرخواهی قبلی هم قابل توجه است...
۱۰-چند روز پیش خوابگرد عزیز بجث جالبی در مورد ترجمهی اسم فیلم برندهی اسکار امسال یعنیMillion Dollar Baby راه انداخت.(منم در این بحث شرکت کردم...اهم...)
بعد از جمعبندی٬ خوابگرد این اسم رو برای فیلم پیشنهاد کرد. زرنگی! اگه میخوای بدونی چه اسمی، باید روش کلیک کنی:)
۱۱- بازم خوابگرد... اما ایندفعه یه خبر غیر فرهنگی... شایدم به نوعی فرهنگی باشه:)
خوابگرد ما بابا شده. بابای یه پسر کوچولو به اسم پارسا. مبارک باشه!
بهاران را به احساس سبز تو سلام میگوید
و ببر ِ بیشه
غرورش را در آیینهی احساس تو میآراید؟
از کجا دانستی؟...
(شاملو)
-از کتاب"در آستانه" – قسمتی از شعر "سفر ِشهود"
2- متاسفانه همیشه این بهترین دوستاتن که صبح زود از خواب بیدارت میکنن که حالتو بپرسن...
3- کمی دیگه خونه تکونی ذهن:
قسمت زنانه:) ورود آقایون به شماره ۳ و ۴ ممنوع!
ناخن مصنوعی
کمتر پیش اومده که هر 10 فروند ناخنم سالم باشن. (چه مصیبتی! )
بخصوص ناخن انگشت سبابهی دست راستم که همیشه موقع کار میشکنه و دقیقا هر وقت دلت میخواد تو مهمونی لاک بزنی ناخنات کامل نیست. یا مثل موقعی هم که کلاس سهتار میرفتم، تقریبا هیچوقت اون ناخنم سالم نبود و باید مضراب فلزی بهجاش میبستم.
چند ماه پیش در یه مهمونی یکی از فامیلهای سبیلباروتی دستمو گرفت و گفت: "حیف این دستها نیست که لاک نمیزنی؟ من از وقتی به سن تو بودم...نه نه خیلی جوونتر! از 14 سالگی تا حالا(حدود 55 سالهش بود) هیچکس ناخنهامو بدون لاک ندیده!" (چه سعادتی!)
حالا من گاهی لاک میزنم و گاهی خیلی هم از دیدن دستام با لاک کیف میکنم! ولی نه همیشه. حوصلهی اینکه هر روز آستون به دست در حال پاک کردن لاک دیروز و زدن لاک امروز باشم ندارم. فکر کنم وقتش رو هم ندارم.
با اینکه فکر میکردم حرفای اون خانمه برام بیاهمیت باشه ولی بدون اینکه بخوام دوسه جایی که بعدا دعوت شدم و میدونستم اون اونجاست لاک میزدم. خوشم میومد تعریف میکنه از دست با لاکم:)...( عجب آدم بیجنبهای!)...
چند وقت بعدش یه روز با سبیل باروتی از مغازهی لوازم آرایشی رد میشدیم. چشمم به ناخنمصنوعیهای بلند رنگو وارنگ پشت ویترین خورد، یهو شل شدم.
وقتی جلوی پیشخون، جلوی چشمای متعجب سبیلباروتی صاحب مغازه انواع و اقسام ناخنها رو جلوم گذاشت، واقعا مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم...
اونایی که روش گلهای رنگوارنگه توجهمو جلب کرده بود. از طرفی هم میدونستم روم نمیشه اونا رو بذارم(بپوشم؟ بچسبونم؟). سبیلباروتی خیلی محتاطانه یه ناخن صورتی کمرنگ رو پیشنهاد کرد. ولی من مسی که به نارنجی میخورد برداشتم.
از اونروز ناخنها رو گذاشتمش رو میز توالت. هر چند روز یه بار میرم سروقتش. همینجوری بدون چسب "پروو"ش میکنم و جلو آینه باهاش پز میدم. ولی پیش خودم میگم من که روم نمیشه ناخنهای به این درازی که از دور داد میزنه مصنوعیه، بذارم...
امروز از همون مغازه نزدیکای میدون ولیعصر رد میشدم دیدم در اثر زیاد وارد کردن از کشور کره قیمتش به نصف رسیده و من هنوز جرأت استفاده ازشو نداشتم:)..( چه درد بزرگی!)
4- ماشینمو جلو یه آرایشگاه کوچیک زنونه پارک کردم تا برم بانک روبروش پول به حسابی بریزم. موقع برگشتن، از همون اونور خیابون یه فکر افتاد تو کلهم. چرا همهی دخترا و زنا ابرو برمیدارن و صورتشونو بند میندازن و من تا حالا نکردم. دلم نمیخواست برم آرایشگاه آشنا...
اومدم وارد آرایشگاهه بشم که جلوش یه پردهی سفید بود و روش نوشتهبود "ورود آقایان ممنوع" بعد گفتم من که موی صورتم اصلا معلوم نیست. چرا بیخودی ازین هوسا دارم؟ ابرومم که قربونش برم اصلا چیزی نداره که برش دارم. و اگه سالی ماهی تو آینه که دقیق شم یه دونه مو اضافی اون حوالی ببینم، روز خوش شانسیمه و با ذوق بیحدی با موچین به جونش میافتم و دیگه رفت تا یکی دوماه بعد.
سویچو از کیفم درآوردم و درو باز کردم و تا اومدم سوار ماشین شم که گفتم حالا رفتن تو که ضرری نداره. دوباره در ماشینو بستم.
چند بار هی رفتم به سمت در و چندبار برگشتم. تا اینکه دلمو زدم به دریا و رفتم تو. دوتا خانم خندون و خوشگل با موهای هایلایت شده اومدن به طرفم. نمیدونستم بگم چی کار دارم. موهامم تازه کوتاه کرده بودم. بالاخره با تته پته با هزار زحمت گفتم صورتمو میخوام بند بندازم. خانوما کلی وای وای و الهیالهی گفتن و هرهر کرکر کردن نفهمیدم چطور منو به طرف صندلی هل دادن و یه کش بستن دور پیشونیم و موهای سرمو کردن اون زیر و
دختر جوونتره نخرو بست دور گردن و بعد دور انگشتاش و یه سر نخ هم گرفت لای دندوناش. دچار اضطراب عجیبی شدم. دلم میخواست پاشم فرار کنم. گفتم میشه برم عصر بیام یا فردا؟ هر دو خندیدن و گفتن الان هم شانسی سرمون خلوته عصر و فردا وقتامون پره و نذاشتن پا شم....
دختر جوونتره نخ اول رو که کشید رو صورتم و گفت مبارکه، از درد داد زدم. خانم بزرگتره که صاحب آرایشگاه هم بود گفت بابا تو که صورتت مو نداره. همهش کرکه.
تو دلم هزار تا فحش به خودم بابت این هوس بیخود دادم. و البته گاهی هم فحشام به طرف دختره میرفت. کمکم عادت کردم و یه جوری شد انگار مگس داره رو صورتم راه میره. وقتی به پیشونیم و موهای نزدیک به موهای سرم و نزدیکای ابروم رسید یه دفعه شروع کردم به عطسه... بدبختی آب بینیم هم راه افتاد:) انگار هر مویی که از اون قسمتا کنده میشد انگار سوراخی در لولهی شلنگ بینیم ایجاد میشد. یه دستمال چپوندن تو دستم... و منم هی فین فین
عجب غلطی کردم! احساس کردم مازوخیسم دارم... هم درد بکش هم یه جا ساکت بشین و هم هی آب بینی بگیر. انگار یه قرن گذشت تا خانومه صورتمو فوت کرد گفت تموم شد. چه ماه شدی!
آقا، نشون به اون نشون. با هر آشنایی که روبهرو میشم هر چی صورتمو یه جوری نگه میدارم که بفهمه و بگه "مبارکه!" دریغ از یه عکسالعملی، حرفی و سخنی که مثلا " چقدر تغییر کردی؟ مگه چیکار کردی؟" هیچکس نفهمید که نفهمید. خداییش خودم هم جلو آینه وایمیسم هیچ تغییری حس نمیکنم... حیف اینهمه درد که کشیدم...
5- اینیکی "خونهتکونی ذهن" از همه خفنتره. هر کیناراحتی قلبی داره یا خیلی پاستوریزهست نخونه...
آدم گاهی تو وبلاگش یه چیزایی میخواد بنویسه که دچار تردید میشه که این خیلی بیخوده یا بیادبیه یا " وای... اگه اینو بنویسم، مردم چی میگن!" بذار این آخر سالی هیچ عقدهای تو دلم نمونه:) گناه دارم..
اونموقعی که برف میومد یه جایی بعد از زندان گوهردشت... به طرف شاهینویلا و باغستان... روی دیوار سمت راست یه خونهی ویلایی بزرگ حدود 2000 متری(شایدم هزار متری)، دیوار نوشتهای دیدم. هر دو طرف خونههه زمین خالی بود. هر کدوم درست به مساحت همون خونه. برف تو این زمین خالیا پا نخورده بود و منم که عشق نقشانداختن با پا رو اینجور زمینا دارم . خوشبختانه اونحا پرنده هم پر نمیزد.
موقعی که داشتم عین چارلیچاپلین روی برف راه میرفتم که عین نقش چرخهای تراکتور رو برفا بمونه، چشمم به دیوار نوشتههه خورد. با خط نستعلیق بسیار زیبایی، خیلی تمیز و مرتب نوشته بودن: با عرض معذرت، روم به دیوار.. واقعا هم روم به دیوار بود البته:)
" ریدم بر روح پدر و مادر کسی که اینجا بشاشد."
توی این نوشته تموم نکات خوشنویسی رعایت شده بود و حتی نقطهی آخر جمله هم داشت.
با دیدن این دیوار نوشته سعی کردم نویسندهشو که حتما ساکن اون خونهی نسبتا زیبا بود روانشناسی کنم! مرسی خانم دکتر:)
الف- نویسنده جمله و صاحب خونه، یه آقای تمیز و مرتب و فکل کراواتیه و با ظاهر مرتب ولی ازونایی که وقتی با یکی دعواش میشه هر چی فحشه از دهنش در میاد به طرف میگه!(چون تمیز و مرتب نوشته بود، ولی حرفای بدبد!)
ب- آقاهه حتما از اون آدمای بیگذشت و کینهایه.
اگه با گذشت بود، مثل حضرت مسیح که میگفت اگه کسی یه سیلی زد اینور صورتت، اونور صورتت رو هم بهش تعارف کن. مینوشت: " عزیز دلم، اینور خونهم شاشیدی، لطفا برو اونطرف خونهم هم بشاش!"
ج- آقاهه خیلی بیانصافه!
چرا؟ چون طرف فقط جیش کرده یا به قول خودش شاشیده، طبق قانون قصاص ایشون فقط حق دارن برن بغل دیوار خونهیمجرم بشاشن. ولی در کمال بیرحمی و قساوت میخوان شاشیدن رو با ریدن پاسخ بدن.( جقدر کار ما محققها سخته که مجبوریم کلمههای بد رو تکرار کنیم!)
د- صاحبخونه تو عصبانیت حساب حالیش نیست! طفلکی مجرم یه بار شاشیده ولی صاحبخونه میخواد روی دو نفر برینه.
ه- صاحبخونه خیلی آنتیفمینیست تشریف دارن. چون جیشکنندههای کنار خیابونا همیشه آقان، ایشون به مادر جیشنده چیکار داره؟
و- صاحبخانه ازوناست که به سالمندان احترام نمی ذاره. آخه طرف شاشیده، مادر و پدر پیرش چه گناهی کردن؟
ز- صاحبخانه به ماوراءالطبیعه و روح اعتقاد داره و فکر اینجاشو نکرده که شاشنده ممکنه ماتریالیست باشه و با خیال راحت جیششو بکنه و به ریش نویسندهی جمله بخنده:)
6- یه مدته یه قرصایی میخورم که حسابی گیجم میکنن. یه فیلم میبینم نمیفهمم چه جریانایی داره اتفاق میافته. دوستام دارن یه ماجرا تعریف میکنن هی میپرسم چی شد؟ یه بار دیگه لطفا بگو:) موقع رانندگی سه تا خیابون میرم پایینتر از جایی که میخواستم بگم و وقتی هم برمیگردم، 5 تا خیابون میام بالاتر:) خلاصه اوضاعیه، دیدنی:) امشب به دکتر زنگ زدم گفتم.. گفت فوری قطعش کن... ولی بدک هم نیست این حالتا... یه جور منگی و مستی و... اصلا یادم نیست تو شمارههای قبلی چی نوشتم...هر چند(خودمونیم) قبلا هم دستکمی از الانم نداشتم:) ولی با خوردن قرصا بهانهای برای گیجی و خنگ بازیام داشتم ها...
۷- زيتونی به تاتر نمیرفت٬ وقتی میرفت شنبه میرفت...
۸- بارون اين روزا چقدر خوبه... همه جا هم هست... کرج٬ تهران٬ به هر شهرستانی که دوستی در اونجا داری زنگ میزنی٬ میگه اونجا هم داره بارون میاد... چقدر قدم زدن زير بارون کيف داد اينروزا... چند بار مثل موش آبکشيده شدم...
ولی بارونزياد امسال مثل برف زياد امسال داره دردسر درست میکنه. ديشب طرفای ما سيل اومد. صبح همه جا پر بود از گل و لایی که از کوه اومده بود....امروز تو تهران هم میگفتن بعضیجاهاش سيل اومده ... بخصوص قسمت شرقش ...
۹- شبح عزیز در مورد شیوهی نگارش فارسی مطلب جالبی نوشته بهنام: "زندهگی" با "ه" زندهتر است.
او همچنین مطلبی از ایرجکابلی در این ارتباط معرفی کرده به نام : بیحوصلگی یا بیحوصلهگی؟
خوندن نظرات آرشسرخ (۲۳)و ترانه و...در نظرخواهی شبح
و نظرات داریوش(۶۶) و گور به گور (۴۳)در نظرخواهی قبلی هم قابل توجه است...
۱۰-چند روز پیش خوابگرد عزیز بجث جالبی در مورد ترجمهی اسم فیلم برندهی اسکار امسال یعنیMillion Dollar Baby راه انداخت.(منم در این بحث شرکت کردم...اهم...)
بعد از جمعبندی٬ خوابگرد این اسم رو برای فیلم پیشنهاد کرد. زرنگی! اگه میخوای بدونی چه اسمی، باید روش کلیک کنی:)
۱۱- بازم خوابگرد... اما ایندفعه یه خبر غیر فرهنگی... شایدم به نوعی فرهنگی باشه:)
خوابگرد ما بابا شده. بابای یه پسر کوچولو به اسم پارسا. مبارک باشه!
اگه من زنت بشم منو با چی میزنی؟
1- اگه من زنت بشم
یار و همدمت بشم
وقتی دعوامون بشه
منو با چی می زنی؟!!
(خاله سوسکه)
2- آخه بگو خالهسوسکه جان، عزیزم، کسی که اومدی زنش شدی،یار و همدمش شدی، وقتی دعواتون بشه، با عرض معذرت، شکر میخوره قند میشکنه که تو رو بزنه:)
خوب درسته! به نونوا که میخواست موقع دعوا با سنگ ترازو بزنه تو کلهت گفتی نه... به قصاب که میخواست زبونم لال با ساطور قصابی سرتو ازبدنت جدا کنه گفتی نه... اما دیگه به آقا موشه چرا بله رو گفتی؟ گیرم اولش گفت با دُم نرم و نازکش میزندت. تو چرا باور کردی؟ همین دم نرم و نازکش بعد از یه مدت تبدیل میشه به یه شلاق... زدن زدنه، وسیله اینجا مهم نیست. مهم نفس کاره...
اصلا میدونی چرا قصهتو انداختن رو زبونا؟ خواستن زن باورش بشه مرد موقع دعوا باید خشونت به خرج بده.
ولی من به مناسبت 8 مارس این توطئه رو افشا میکنم. این قصه یه قصهی ترویج کنندهی خشونت علیه جنس زنه:) آهای ملت گول نخورید.
من اگه به روزی دختری داشته باشم این قصه رو اینجوری براش میگم؟
خاله سوسکه میگه: اگه من زنت بشم، یار و همدمت بشم. حتی اگه دعوامون بشه، غلط میکنی دست روم بلند کنی.. به دادگاه خانواده شکایت میکنم. پدرتو درمیارم.
یا میگم: اگه دعوامون بشه بیا با هم گفتمان داشته باشیم، کتک زدن کار آدم بداست!( وزن و قافیهش بهم میخوره؟ خوب بخوره! گور پدر قافیه!)
شما این داستان رو چهجوری تعریف میکنید؟
-اگه دعوامون بشه میزنم با تکواندو و جودو و کاراته خوردو خاکشیرت میکنم؟:))))
دوستان٬ شعار دادن در مورد ۸ مارس چیزیو حل نمیکنه. هر کدوم از ما یکی از این توطئههای مخوف رو که به دست خودمون و به وسیلهی قصهی مادربزرگامون در خون و رگ و ریشهمان رفته٬ افشا کنیم قضیهحله به جان شما:) یه چیزی عین طرح پشیز:)
3- گور به گور عزیز در نظرخواهی قبلم(کامنت شماره 35) در مورد رسمالخط فارسی تذکراتی بهم دادن که مدتها بود دوست داشتم بدونم. در کامنت شماره 39 سوال اولمو مطرح کردم(در مرود طرز نوشتن حتما و فعلا که بعضیها حتمن و فعلن مینویسنش و کلا کلمات تنویندار) و شبح عزیز هم در کامنت شماره 43 این بحث رو ادامه داد.
منتظر مطالب شبح و گور به گور گرامی در این رابطه هستم.
چرا بعضیجاها حتی را حتا مینویسن و چرا بعضیها زندگی رو زندهگی مینویسن؟
مجلهی اینترنتی گذرگاه در شمارهی 30 مقالهای در این ارتباط به قلم محمود صفریان داره و پیشنهاد کرده: بیایید به همانگونه بنویسیم که بیان میکنیم. به همان گونه که میخوانیم!
وقتی میخوانیم حتا ٬ حتمن٬ اصلن٬ چرا باید بنویسیم: حتی٬ حتما٬ اصلا؟
نظر شما چیه؟ آیا باید نوع نگارشمون رو سادهتر کنیم، یا همونطور که از قدیم عادت کردهایم بنویسیم؟
4- رفسنجانی 40 درصد سهام ماکروسافت رو از بیل گیتش خرید:)
5- یه نمایندهی شورای اسلامی خیلی رک گفته: آقا اینقدر نگید چهارشنبه سوری٬ بگید چهارشنبهی آخر سال!(انگار خیلی این کلمهبهش فشار میاره)
ما هم خیلی رک به ایشون میگیم: دلمون میخواد بگیم چهارشنبه سوری:) تازه کلی هم ترقه و مهمات خریدیم برای این چهارشنبه سورونمون که ۵ روز دیگهست...
۶- تبليغ محصول جديد فولكس واگن که از طرف بعضی از کشورهای عربی شدیدا مورد انتقاد قرار گرفته است...اين تبليغ كه به صورت فيلم كوتاه ساخته شده است ، يك فلسطيني پس از تهيه يك فولكس واگن با بستن تعداد زيادي مواد منفجره به كنار يك رستوران اسرائيلي ميرود . در اين زمان وي ضامن مواد منفجره را ميكشد اما تنها خودش كشته شده و اتومبيل سالم ميماند و هيچ فردي در اين عمليات انتحاري آسيب نميبيند.
یار و همدمت بشم
وقتی دعوامون بشه
منو با چی می زنی؟!!
(خاله سوسکه)
2- آخه بگو خالهسوسکه جان، عزیزم، کسی که اومدی زنش شدی،یار و همدمش شدی، وقتی دعواتون بشه، با عرض معذرت، شکر میخوره قند میشکنه که تو رو بزنه:)
خوب درسته! به نونوا که میخواست موقع دعوا با سنگ ترازو بزنه تو کلهت گفتی نه... به قصاب که میخواست زبونم لال با ساطور قصابی سرتو ازبدنت جدا کنه گفتی نه... اما دیگه به آقا موشه چرا بله رو گفتی؟ گیرم اولش گفت با دُم نرم و نازکش میزندت. تو چرا باور کردی؟ همین دم نرم و نازکش بعد از یه مدت تبدیل میشه به یه شلاق... زدن زدنه، وسیله اینجا مهم نیست. مهم نفس کاره...
اصلا میدونی چرا قصهتو انداختن رو زبونا؟ خواستن زن باورش بشه مرد موقع دعوا باید خشونت به خرج بده.
ولی من به مناسبت 8 مارس این توطئه رو افشا میکنم. این قصه یه قصهی ترویج کنندهی خشونت علیه جنس زنه:) آهای ملت گول نخورید.
من اگه به روزی دختری داشته باشم این قصه رو اینجوری براش میگم؟
خاله سوسکه میگه: اگه من زنت بشم، یار و همدمت بشم. حتی اگه دعوامون بشه، غلط میکنی دست روم بلند کنی.. به دادگاه خانواده شکایت میکنم. پدرتو درمیارم.
یا میگم: اگه دعوامون بشه بیا با هم گفتمان داشته باشیم، کتک زدن کار آدم بداست!( وزن و قافیهش بهم میخوره؟ خوب بخوره! گور پدر قافیه!)
شما این داستان رو چهجوری تعریف میکنید؟
-اگه دعوامون بشه میزنم با تکواندو و جودو و کاراته خوردو خاکشیرت میکنم؟:))))
دوستان٬ شعار دادن در مورد ۸ مارس چیزیو حل نمیکنه. هر کدوم از ما یکی از این توطئههای مخوف رو که به دست خودمون و به وسیلهی قصهی مادربزرگامون در خون و رگ و ریشهمان رفته٬ افشا کنیم قضیهحله به جان شما:) یه چیزی عین طرح پشیز:)
3- گور به گور عزیز در نظرخواهی قبلم(کامنت شماره 35) در مورد رسمالخط فارسی تذکراتی بهم دادن که مدتها بود دوست داشتم بدونم. در کامنت شماره 39 سوال اولمو مطرح کردم(در مرود طرز نوشتن حتما و فعلا که بعضیها حتمن و فعلن مینویسنش و کلا کلمات تنویندار) و شبح عزیز هم در کامنت شماره 43 این بحث رو ادامه داد.
منتظر مطالب شبح و گور به گور گرامی در این رابطه هستم.
چرا بعضیجاها حتی را حتا مینویسن و چرا بعضیها زندگی رو زندهگی مینویسن؟
مجلهی اینترنتی گذرگاه در شمارهی 30 مقالهای در این ارتباط به قلم محمود صفریان داره و پیشنهاد کرده: بیایید به همانگونه بنویسیم که بیان میکنیم. به همان گونه که میخوانیم!
وقتی میخوانیم حتا ٬ حتمن٬ اصلن٬ چرا باید بنویسیم: حتی٬ حتما٬ اصلا؟
نظر شما چیه؟ آیا باید نوع نگارشمون رو سادهتر کنیم، یا همونطور که از قدیم عادت کردهایم بنویسیم؟
4- رفسنجانی 40 درصد سهام ماکروسافت رو از بیل گیتش خرید:)
5- یه نمایندهی شورای اسلامی خیلی رک گفته: آقا اینقدر نگید چهارشنبه سوری٬ بگید چهارشنبهی آخر سال!(انگار خیلی این کلمهبهش فشار میاره)
ما هم خیلی رک به ایشون میگیم: دلمون میخواد بگیم چهارشنبه سوری:) تازه کلی هم ترقه و مهمات خریدیم برای این چهارشنبه سورونمون که ۵ روز دیگهست...
۶- تبليغ محصول جديد فولكس واگن که از طرف بعضی از کشورهای عربی شدیدا مورد انتقاد قرار گرفته است...اين تبليغ كه به صورت فيلم كوتاه ساخته شده است ، يك فلسطيني پس از تهيه يك فولكس واگن با بستن تعداد زيادي مواد منفجره به كنار يك رستوران اسرائيلي ميرود . در اين زمان وي ضامن مواد منفجره را ميكشد اما تنها خودش كشته شده و اتومبيل سالم ميماند و هيچ فردي در اين عمليات انتحاري آسيب نميبيند.
هشتم مارس و مصاحبهی شاملو
1-
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ...
(شاملو)
2- روز 8 مارس، روز جهانی زن(زنان هر دو عالم)، رو به همگی تبریک میگم. امیدوارم همهی زنان با بهدستآوردن حقوق حقهی خود، به جایگاه واقعی خود برسن.
3- هیچوقت یادم نمیره، پارسال یه همچین موقعهایی پیش یه نمایندهی زن مجلس بودیم. وسطاش من خودمو الکی نخود آش کردم و 8 مارس رو تبریک گفتم. فکر کردم حداقلش اینه که یه تشکر میکنه و میگذره.
ولی این خانم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: روز زن؟ شما هم تحت تاثیر القائات فرهنگ غربی قرار گرفتید؟ مگه روز تولد بانوی دو عالم حضرت فاطمه(ص) چشه که صد برابر 8 مارس برای ما مسلمونا ارزش داره؟
و با اعتماد به نفس اضافه کرد که 8 مارسیها تمام تلاششون اینه که فاحشهگی و همجنسبازی رو به رسمیت بشناسونن و گسترش بدن. یه ساعت از 8 مارس بد گفت. من ِ دیوونه یه کلمه گفتم زنان خیابابونی هم بالاخره زن هستن و باید یه جورایی ازشون حمایت بشه تا شغلی پیدا کنن و.... و اونایی که همجنسگران ثابت شده که تقصیری ندارن و... عصبانی شد و زد صحرای کربلا: که وقتی بچههای عراقی شیرخشک ندارن شما چهجوری میتونید به 8 مارس و زنان خیابونی و همجنسبازا فکر کنید؟
تموم خانومای همراه من از ترس میلرزیدن و یکیشون جیکش درنیومد که از من دفاع کنه.
منو بگو امیدم رو به کیا بسته بودم...
فهمیدم ما اول باید مسئله رو برای خودمون حل کنیم...
۴- یه مجلهی دنیای سخن پیدا کردم مال سال 1367... عجب مجلهایه و عجب مطالب خوندنییی داره... یه مصاحبه داره با شاملو... یه جای مصاحبه صحبت از مارکز میشه. گویا مارکز سفری به شوروی داشته و دیداری با میخائیل گورباچوف.
شاملو به مصاحبهکنندهها(جواد مجابی و غلامحسین نصیریپور) میگه من از سفر مارکز به شوروی و بخصوص قسمت دیدار و گفتوگویش با گورباچوف خوشم نیومده. میپرسن چرا. میگه:
"برای اینکه به با بازتابهای تبلیغاتی نادرستی میدان میدهد. نویسندهی سرشناسی مثل آقای مارکز نباید خودش را از مقام یک وزنهی نهایی کارساز تا حد پارسنگها پایین بیاورد. وگرنه بگذار فلان آدمی که همین جوریش پارسنگ یک نمکفروش دورهگرد هم نیست برود خودش را با بند تنبان فلان سیاستمدار دار بزند. حرف من ایناست که اگر آقای گورباچف برای پیشبرد سیاست خودش پشتیبانی شُهرهگانی مثل آقای مارکز را لازم دارد، آقای مارکز به طور مطلق برای اثبات وحود خودش نیازمند چنین دیدارهایی نیست! او میباید حضورش را در سطحی فراتر از مسائل سیاسی روزمره نگه دارد. او در یکی کلام حق ندارد خودش را ملعبهی دست این و آن کند. فقط اگر واقعا لازم دید میتواند دو کلمه اعلام کند که برنامهی سیاسی فلان آقا را ـ آنهم به شرطها و شروطها – جالب یافته است و چنانچه فقط یک بازی تاکتیکی روی صفحهی شطرنج نباشد و در عمل نشان بدهد که برداشتی انسانی انگیزهی آن است تأییدش میکند.
" من بین "هنر" و "سیاست روز" فاصله قائل میشوم. سیاستهای روز معمولا چیزیست که در نظرِ خودِ سیاستمداران بیش از دیگران بیحرمت و فاقد ارزش است در صورتی که هنرمند روشنفکر از جان و خونش مایه میگذارد. کجا این دو از یک خانوادهاند؟ هنر مرز و سیستم حکومتی نمیشناسد. سخت کیفور شدم که شنیدم آقای اخوان ثالث در پاسخ دعوتی گفته است که شاعر هرگز "با" قدرت نیست، بلکه "بر" قدرت است! باید دهانش را بوسید.
"هنرمند در همهچیز با چشم شک و تردید نگاه میکند و تا چیزی از مرز تاکتیکها برنگذرد و حقانیت استراتژیکش را نشان ندهد مهر تأییدش را پای آن نمیزند.
هنر با مردم است و حقیقت را تیلیغ میکند. حتی هنگامی که مردم آن را دشمن بدانند.
"روشنفکر مستقل در مقامی ماورای جریانات سیاسی و حزبی و این قبیل بازیها است.
"روشنفکر به مجردی که در یک نظام ساسی- حتی نظامی که خودش پیشنهاد کرده- قبول مسئولیتی بکند، از همان لحظه دیگر در جناح روشنفکران جایی ندارد بلکه مدافع پیشپاافتادهی آن نظام است...(دمش گرم)
"روشنفکر هیچوقت مدافع چیزی نیست، همیشه معترض جنبههای نادرست یا ظاهرسازانهی چیزی است.
"از هنگامی که شروع به دفاع از چیزی کرد تبدیل میشود به یکی از وکیلباشیهای مدافع یک قلعه ولزوما توی آن سیستم میلغزد و از همانجا خودش را حذف میکند.
"واقعا ملاقات کسانی امثال آقای مارکز با کسانی امثال آقای گورباچف، حتی اگر آهنگ هرگز نشنیدهای را کوک کرده باشند، چه معنایی دارد؟ او میرود به آقای گورباچف چه بگوید؟ اصلا چرا خودش را قاتی "سیاستهای روز" میکند؟
نویسندگان و روشنفکران همیشه این ور خطند و برگزیدگان سیاسی که ما همیشه در عمل دیدهایم که دست آخر هیاهوی بسیار برای هیچند- آن ور خط.
ما اصلا با سیاست دیالوگی نداریم. برای چه برویم از آنها وقت ملاقات بخواهیم؟..."
واقعا از دهن احمد شاملو دُر و گوهر میباره ها... اومدم چند جملهی کوچیک ازش نقل قول کنم دیدم اونقدر قشنگ گفته که شد چند پاراگراف... به نظر من حرفاش فقط برای یک دوران و یک حکومت بخصوص نیست، همهجا صدق میکنه... و ما باید درس بگیریم...
۵- برای حدود ۵ روز وبلاگم نمیومد و کلی غصهم شده بود. فکر کردم شاید این پروژهی بشکه کار دستم داده... هیچکاری از دستم بر نمیومد جز یه بار ایمیل فرستادن و غُر زدن به مسئول هاست، که اونم تا امروز جوابی بهم نداد. پدر بیسوادی و کامپیوتر بلد نبودن بسوزه...
تنها دلخوشیم رفتن به وبلاگهای دوستان بود و دریافت ایمیلها و آفلاینهای دوستان خوب و عزیزم(البته دوروزهم نمیتونستم ایمیل دریافت کنم). از همگی شما ممنونم... واقعا دوستتون دارم.
این شیشه زیتون بامزه رو پدرام معلمیان برام فرستاده:) ممنون... چه خوشمزهست:P
۶- خالی بندی:اونقدر چيزای بامزه يادم بود بگم... ولی همه ش یادم رفت:)
پ.ن.
اينقدر گيج بودم که در شمارهگذاری اشتباه کرده بودم و دو تا شماره ۳ داشتم٬ درستش کردم.
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ...
(شاملو)
2- روز 8 مارس، روز جهانی زن(زنان هر دو عالم)، رو به همگی تبریک میگم. امیدوارم همهی زنان با بهدستآوردن حقوق حقهی خود، به جایگاه واقعی خود برسن.
3- هیچوقت یادم نمیره، پارسال یه همچین موقعهایی پیش یه نمایندهی زن مجلس بودیم. وسطاش من خودمو الکی نخود آش کردم و 8 مارس رو تبریک گفتم. فکر کردم حداقلش اینه که یه تشکر میکنه و میگذره.
ولی این خانم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: روز زن؟ شما هم تحت تاثیر القائات فرهنگ غربی قرار گرفتید؟ مگه روز تولد بانوی دو عالم حضرت فاطمه(ص) چشه که صد برابر 8 مارس برای ما مسلمونا ارزش داره؟
و با اعتماد به نفس اضافه کرد که 8 مارسیها تمام تلاششون اینه که فاحشهگی و همجنسبازی رو به رسمیت بشناسونن و گسترش بدن. یه ساعت از 8 مارس بد گفت. من ِ دیوونه یه کلمه گفتم زنان خیابابونی هم بالاخره زن هستن و باید یه جورایی ازشون حمایت بشه تا شغلی پیدا کنن و.... و اونایی که همجنسگران ثابت شده که تقصیری ندارن و... عصبانی شد و زد صحرای کربلا: که وقتی بچههای عراقی شیرخشک ندارن شما چهجوری میتونید به 8 مارس و زنان خیابونی و همجنسبازا فکر کنید؟
تموم خانومای همراه من از ترس میلرزیدن و یکیشون جیکش درنیومد که از من دفاع کنه.
منو بگو امیدم رو به کیا بسته بودم...
فهمیدم ما اول باید مسئله رو برای خودمون حل کنیم...
۴- یه مجلهی دنیای سخن پیدا کردم مال سال 1367... عجب مجلهایه و عجب مطالب خوندنییی داره... یه مصاحبه داره با شاملو... یه جای مصاحبه صحبت از مارکز میشه. گویا مارکز سفری به شوروی داشته و دیداری با میخائیل گورباچوف.
شاملو به مصاحبهکنندهها(جواد مجابی و غلامحسین نصیریپور) میگه من از سفر مارکز به شوروی و بخصوص قسمت دیدار و گفتوگویش با گورباچوف خوشم نیومده. میپرسن چرا. میگه:
"برای اینکه به با بازتابهای تبلیغاتی نادرستی میدان میدهد. نویسندهی سرشناسی مثل آقای مارکز نباید خودش را از مقام یک وزنهی نهایی کارساز تا حد پارسنگها پایین بیاورد. وگرنه بگذار فلان آدمی که همین جوریش پارسنگ یک نمکفروش دورهگرد هم نیست برود خودش را با بند تنبان فلان سیاستمدار دار بزند. حرف من ایناست که اگر آقای گورباچف برای پیشبرد سیاست خودش پشتیبانی شُهرهگانی مثل آقای مارکز را لازم دارد، آقای مارکز به طور مطلق برای اثبات وحود خودش نیازمند چنین دیدارهایی نیست! او میباید حضورش را در سطحی فراتر از مسائل سیاسی روزمره نگه دارد. او در یکی کلام حق ندارد خودش را ملعبهی دست این و آن کند. فقط اگر واقعا لازم دید میتواند دو کلمه اعلام کند که برنامهی سیاسی فلان آقا را ـ آنهم به شرطها و شروطها – جالب یافته است و چنانچه فقط یک بازی تاکتیکی روی صفحهی شطرنج نباشد و در عمل نشان بدهد که برداشتی انسانی انگیزهی آن است تأییدش میکند.
" من بین "هنر" و "سیاست روز" فاصله قائل میشوم. سیاستهای روز معمولا چیزیست که در نظرِ خودِ سیاستمداران بیش از دیگران بیحرمت و فاقد ارزش است در صورتی که هنرمند روشنفکر از جان و خونش مایه میگذارد. کجا این دو از یک خانوادهاند؟ هنر مرز و سیستم حکومتی نمیشناسد. سخت کیفور شدم که شنیدم آقای اخوان ثالث در پاسخ دعوتی گفته است که شاعر هرگز "با" قدرت نیست، بلکه "بر" قدرت است! باید دهانش را بوسید.
"هنرمند در همهچیز با چشم شک و تردید نگاه میکند و تا چیزی از مرز تاکتیکها برنگذرد و حقانیت استراتژیکش را نشان ندهد مهر تأییدش را پای آن نمیزند.
هنر با مردم است و حقیقت را تیلیغ میکند. حتی هنگامی که مردم آن را دشمن بدانند.
"روشنفکر مستقل در مقامی ماورای جریانات سیاسی و حزبی و این قبیل بازیها است.
"روشنفکر به مجردی که در یک نظام ساسی- حتی نظامی که خودش پیشنهاد کرده- قبول مسئولیتی بکند، از همان لحظه دیگر در جناح روشنفکران جایی ندارد بلکه مدافع پیشپاافتادهی آن نظام است...(دمش گرم)
"روشنفکر هیچوقت مدافع چیزی نیست، همیشه معترض جنبههای نادرست یا ظاهرسازانهی چیزی است.
"از هنگامی که شروع به دفاع از چیزی کرد تبدیل میشود به یکی از وکیلباشیهای مدافع یک قلعه ولزوما توی آن سیستم میلغزد و از همانجا خودش را حذف میکند.
"واقعا ملاقات کسانی امثال آقای مارکز با کسانی امثال آقای گورباچف، حتی اگر آهنگ هرگز نشنیدهای را کوک کرده باشند، چه معنایی دارد؟ او میرود به آقای گورباچف چه بگوید؟ اصلا چرا خودش را قاتی "سیاستهای روز" میکند؟
نویسندگان و روشنفکران همیشه این ور خطند و برگزیدگان سیاسی که ما همیشه در عمل دیدهایم که دست آخر هیاهوی بسیار برای هیچند- آن ور خط.
ما اصلا با سیاست دیالوگی نداریم. برای چه برویم از آنها وقت ملاقات بخواهیم؟..."
واقعا از دهن احمد شاملو دُر و گوهر میباره ها... اومدم چند جملهی کوچیک ازش نقل قول کنم دیدم اونقدر قشنگ گفته که شد چند پاراگراف... به نظر من حرفاش فقط برای یک دوران و یک حکومت بخصوص نیست، همهجا صدق میکنه... و ما باید درس بگیریم...
۵- برای حدود ۵ روز وبلاگم نمیومد و کلی غصهم شده بود. فکر کردم شاید این پروژهی بشکه کار دستم داده... هیچکاری از دستم بر نمیومد جز یه بار ایمیل فرستادن و غُر زدن به مسئول هاست، که اونم تا امروز جوابی بهم نداد. پدر بیسوادی و کامپیوتر بلد نبودن بسوزه...
تنها دلخوشیم رفتن به وبلاگهای دوستان بود و دریافت ایمیلها و آفلاینهای دوستان خوب و عزیزم(البته دوروزهم نمیتونستم ایمیل دریافت کنم). از همگی شما ممنونم... واقعا دوستتون دارم.
این شیشه زیتون بامزه رو پدرام معلمیان برام فرستاده:) ممنون... چه خوشمزهست:P
۶- خالی بندی:اونقدر چيزای بامزه يادم بود بگم... ولی همه ش یادم رفت:)
پ.ن.
اينقدر گيج بودم که در شمارهگذاری اشتباه کرده بودم و دو تا شماره ۳ داشتم٬ درستش کردم.
یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳
Boshkeh-Project
1-... بشکهای بر گذرگاهی نهاده
که نظاره میکند با سکوتی دردانگیز
خالی شدن سطلهای زباله را در انبارهی خویش
و انباشتهشدن را
از انگیزههای مبتذل شادی گربهگان و سگان بیصاحب کوی
و پوزههای رهگذران را
که چون از کنارش میگذرند
به شتاب
در دستمالهایی از درون و برون بشکه پلشتتر
پنهان میشوند...
(شاملو)
2- پروژهی بشکه
------------------
گناهش بر گردن گوینده!
در انبار حوزهی علمیهی .... بشکهای چوبی و بزرگاست به اندازهی قد یک انسان.
دور این بشکه سوراخهایی در حدود 150 سانتیمتری وجود دارد برای دیدن و همچنین سوراخهای بزرگتری با حدود یک متر فاصله از زمین.
هر از چندگاه، هر وقت جناب رئیس بزرگ تشخیص بدهند، این بشکه را میآورند و یکی از طلبهها عریان میشود میرود آن تو و بقیه نگاهش میکنند و ...
از نظر رئیس بزرگ اینجوری هیچ زنای محصنهای اتفاق نمیافتد.
من بودم به تمام سوراخهای بشکه، برق 3 فاز وصل میکردم!(چه هیتلریام من دیگه:) )
3- حالا که روز افشاگریه یه مطلب هم راجع به یکی از کارگردانهای سیمای لاریجانی-ضرغامی بزنم. ایشون گُر و گُر برای هر فیلم و سریالی که دلشون بخواد بودجه میگیرن و سریالهای خستهکننده، کشدار و نیمچه اسلامی میسازن، در حالیکه بیشتر کارگردانها و هنرمندای ما به علت زیر بار فیلمنامههای فرمایشی نرفتن بهشون کار داده نمیشه و تو خرج زندگی موندن ایشون با گذاشتن یه قهرمان فیلم مذهبی و دوستدختری چادری و فداکار و مهربان و عفیفه و نجیبه و... سر سهسوت مجوز و بودجهی ساخت میگیرن.
این کارگردان کسی نیست جز قاسم جعفری که با ازدواج با همسر شهید همت به این دریای بیکران الطاف سیمای جمهوری اسلامی رسیده. بیچاره شهدا و همسران شهدا که اینطوری مورد سوءاستفاده قرار میگیرن...
آخرین دوریالیهای این کارگردان "کمکم کن" که در 30 شب ماه رمضون پخش شد و "غریبانه" در شبهای ماه محرم. و هر دو مذهبی خرافی را تبلیغ میکردن.
4- در جلوی قسمت زنانهی اتوبوس بغل شیشه نشسته بودم. تموم صندلیها پر بود. آخرین اتوبوس شب بود. این روزا شبا خیابونا خیلی شلوغه. خرید عیده.
خانمی در ایستگاهی سوار شد و میلهی جلوی بغل دستی من ، که یه خانم مسن بود، رو
(میدونم جای "را"م غلطه ولی هر چیفکر کردم نفهمیدم کجا باید بذارمش:) )
به سختی گرفته بود. چادرش رو با دندون گرفته بود و کلی هم کیسهنایلون خرید همراش داشت که گذاشت پایین پاش و باید اونا رو هم با پاش نگهمیداشت. قیافهی خیلی خستهای داشت و دور چشمش گود افتاده بود. پا شدم و از بغل دستیم اجازه خواستم که بذاره رد شم تا خانومه بشینه. بغل دستیم از کارم خوشش اومد و داشت خودشو جمع میکرد که من رد شم که دیدم خانومه یه دستشو از میله جدا کرد و به زور منو دوباره نشوند. فکر کردم تعارفه و دوباره پاشدم که باز نگذاشت. گفت: خیلی خستهم! زن بغل دستیم گفت خوب پس چرا نمیشینی؟ گفت اونقدر خستهم و دست و پاهام درد میکنه که اگه بشینم دیگه نمیتونم پاشم، و بعدش نمیتونم از ایستگاهی که پیاده میشم پیاده برم خونهمون.
و بعد سر درددلش با خانم بغل دستیم باز شد. گفت از خونهی مادرم که ...آباد میشینه دارم میام. تا اونجا 5 کورس باید ماشین سوار شم. فقط سهکورسش اتوبوس میخوره که برای هر کدوم باید 45 تومن بدم( اتوبوس در تهران 20 تومنه ولی اینجا گرونه) اون دو کورسی که تاکسی میخوره، رفتنی با ماشین رفتم ولی برگشتنی پولم ته کشید و پیاده اومدم. مگه شوهر کارگرم چقدر پول درمیاره... بیشتر روزام همینطوری میرم میام. تمام پاهام تاول زده.
یهخدا امروز صبح ساعت 5 پاشدم و کارای خونهی خودمو کردم. برای بچههام غذا پختم و بعد رفتم خونهی مادر مریضم. کارای اونو هم کردم خریداشم کردم. سبزی و مرغ براش پاک کردم گذاشتم براش یخچالش و جارو پارو و ظرف شستن و... و حالا دارم برمیگردم. شوهرم هم شبا میاد بدتر از من خسته و کوفته و... اینه زندگی من...
5- روز 8 مارس روز جهانی زن نزدیکه. کسی که از بالا برامون بزرگداشت نمیگیره. مجبوریم خودمون خودمون رو بزرگ بداریم و سعی کنیم به حقوق "از دست رفته" و یا "هنوز به دست نیامدهمون" برسیم!
6- فکر کنید، در جهان سالی 75 میلیون زن و دختر ناخواسته باردار میشن. از این همه فقط 45 میلیون نفرشون بچهشون رو سقط میکنن.
این ۴۵ میلیون نفر یا کشورشون اجازه میده و در بیمارستان و شرایط بهداشتی بچهشون رو میندازن... و یا اینکار مثل کشور ما غیرقانونیه و میان توسط افراد غیر متخصص و در بدترین شرایط بهداشتی روی میزهای پذیرایی افراد سودجو بچهشون رو سقط میکنن.
خیلیهاشون جونشون رو از دست میدن(سالی 80 هزارنفر بر اثر سقط غیرقانونی میمیرن) یا به بیماریهای عفونی دچار میشن . و یا حتی بسیار دیده شده که رحمشون رو از دست دادن و تا آخر عمر دیگه نمیتونن به صورت خواسته هم بچهدار بشن.
بعد میمونه 35 میلیون بچهی ناخواسته و دنیا اومده. حالا یا امکانات یا اجازهشو نداشتن یا ترسیدن و یا مذهبیبودن و اینکارو جرم میدونستن.
شما فکر کنید سالی 35 بچهای که کسی دوستشون نداره دنیا میان. 35 میلیون بچهای که احتمالا امکانات رفاهی و بهداشتی و فرهنگی و... در اختیار ندارن.
دختران 15 تا 19 ساله 19٪ از تعداد بارداریهای ناخواسته رو شامل میشن.20 تا 24 ساله 23٪ و 30 سال به بالا 25٪...
(روزنامهی ایران- ۳ اسفند ۸۳)
7- مهشید مشیری تحقیقی در مورد اصطلاحات عامیانهی جوانها انجام داده. سه لغت جدیدی که کشف کرده اینان:
ضاخا. مثال: حواست باشه، طرف خیلی ضاخاست. یعنی طرف به صورت ضایعی خالیبندی میکنه.
ضابلو. کاربردش در جمله مثل مثال بالاست و یعنی یارو به صورت ضایعی تابلوئه!
ضاقات. که اشتباها بیشتریا این کلمه رو زاغارت مینویسن. یعنی طرف به صورت ضایعی قات زده(قاته) . قاطی کرده(قاطیه).
۸- آذر فخر عزیزم بعد از مدتها برام ایمیل زد... جای آذر عزیز و جای راهنماییاش و حرفای خوبش تو وبلاگستان خیلی خالیه. میدونم خیلی گرفتاره ولی کاش بتونه گاهی سری بزنه.
۹- نجمه امیدپرور همسر محمدرضا نسبعبداللهی دستگیر شد..
نجمه دبیر تشکیلات انجمن دانشجویی دفاع از حقوق بشر در ایرانه و وبلاگ طلوع آزادی رو مینویسه. نجمه بارداره. امیدوارم در زندان صدمهای به خودش و فرزندش نرسه...
۱۰- مصاحبه رادیو بیبیسی با امید حبیبینیا درباره کنفرانس تدارکاتی دوم اجلاس جامعه جهانی اطلاعاتی در ژنو
۱۱- کی میگه در کشور ما حقوق کودک رعایت نمیشه؟ این عکسو ببینید...لینک از داریوش آقا.
۱۲- اوندفعه به کامنت آقای منوچهر ژندیفر لینک دادم ولی نمیدونم کجا غیبش زد. تو فیلتر نظرخواهیمم رفتمَ نبودش.
حالا میخوام به کامنتهای ولگرد لینک بدم میترسم به همون بلا دچار بشه:) نظرخواهی قبلیم کامنتهای شماره ۴۹ و ۵۳ در مورد کتابهای فارسی بچههای ایرانی مقیم خارج...
۱۳- از مرگ میترسم...
که نظاره میکند با سکوتی دردانگیز
خالی شدن سطلهای زباله را در انبارهی خویش
و انباشتهشدن را
از انگیزههای مبتذل شادی گربهگان و سگان بیصاحب کوی
و پوزههای رهگذران را
که چون از کنارش میگذرند
به شتاب
در دستمالهایی از درون و برون بشکه پلشتتر
پنهان میشوند...
(شاملو)
2- پروژهی بشکه
------------------
گناهش بر گردن گوینده!
در انبار حوزهی علمیهی .... بشکهای چوبی و بزرگاست به اندازهی قد یک انسان.
دور این بشکه سوراخهایی در حدود 150 سانتیمتری وجود دارد برای دیدن و همچنین سوراخهای بزرگتری با حدود یک متر فاصله از زمین.
هر از چندگاه، هر وقت جناب رئیس بزرگ تشخیص بدهند، این بشکه را میآورند و یکی از طلبهها عریان میشود میرود آن تو و بقیه نگاهش میکنند و ...
از نظر رئیس بزرگ اینجوری هیچ زنای محصنهای اتفاق نمیافتد.
من بودم به تمام سوراخهای بشکه، برق 3 فاز وصل میکردم!(چه هیتلریام من دیگه:) )
3- حالا که روز افشاگریه یه مطلب هم راجع به یکی از کارگردانهای سیمای لاریجانی-ضرغامی بزنم. ایشون گُر و گُر برای هر فیلم و سریالی که دلشون بخواد بودجه میگیرن و سریالهای خستهکننده، کشدار و نیمچه اسلامی میسازن، در حالیکه بیشتر کارگردانها و هنرمندای ما به علت زیر بار فیلمنامههای فرمایشی نرفتن بهشون کار داده نمیشه و تو خرج زندگی موندن ایشون با گذاشتن یه قهرمان فیلم مذهبی و دوستدختری چادری و فداکار و مهربان و عفیفه و نجیبه و... سر سهسوت مجوز و بودجهی ساخت میگیرن.
این کارگردان کسی نیست جز قاسم جعفری که با ازدواج با همسر شهید همت به این دریای بیکران الطاف سیمای جمهوری اسلامی رسیده. بیچاره شهدا و همسران شهدا که اینطوری مورد سوءاستفاده قرار میگیرن...
آخرین دوریالیهای این کارگردان "کمکم کن" که در 30 شب ماه رمضون پخش شد و "غریبانه" در شبهای ماه محرم. و هر دو مذهبی خرافی را تبلیغ میکردن.
4- در جلوی قسمت زنانهی اتوبوس بغل شیشه نشسته بودم. تموم صندلیها پر بود. آخرین اتوبوس شب بود. این روزا شبا خیابونا خیلی شلوغه. خرید عیده.
خانمی در ایستگاهی سوار شد و میلهی جلوی بغل دستی من ، که یه خانم مسن بود، رو
(میدونم جای "را"م غلطه ولی هر چیفکر کردم نفهمیدم کجا باید بذارمش:) )
به سختی گرفته بود. چادرش رو با دندون گرفته بود و کلی هم کیسهنایلون خرید همراش داشت که گذاشت پایین پاش و باید اونا رو هم با پاش نگهمیداشت. قیافهی خیلی خستهای داشت و دور چشمش گود افتاده بود. پا شدم و از بغل دستیم اجازه خواستم که بذاره رد شم تا خانومه بشینه. بغل دستیم از کارم خوشش اومد و داشت خودشو جمع میکرد که من رد شم که دیدم خانومه یه دستشو از میله جدا کرد و به زور منو دوباره نشوند. فکر کردم تعارفه و دوباره پاشدم که باز نگذاشت. گفت: خیلی خستهم! زن بغل دستیم گفت خوب پس چرا نمیشینی؟ گفت اونقدر خستهم و دست و پاهام درد میکنه که اگه بشینم دیگه نمیتونم پاشم، و بعدش نمیتونم از ایستگاهی که پیاده میشم پیاده برم خونهمون.
و بعد سر درددلش با خانم بغل دستیم باز شد. گفت از خونهی مادرم که ...آباد میشینه دارم میام. تا اونجا 5 کورس باید ماشین سوار شم. فقط سهکورسش اتوبوس میخوره که برای هر کدوم باید 45 تومن بدم( اتوبوس در تهران 20 تومنه ولی اینجا گرونه) اون دو کورسی که تاکسی میخوره، رفتنی با ماشین رفتم ولی برگشتنی پولم ته کشید و پیاده اومدم. مگه شوهر کارگرم چقدر پول درمیاره... بیشتر روزام همینطوری میرم میام. تمام پاهام تاول زده.
یهخدا امروز صبح ساعت 5 پاشدم و کارای خونهی خودمو کردم. برای بچههام غذا پختم و بعد رفتم خونهی مادر مریضم. کارای اونو هم کردم خریداشم کردم. سبزی و مرغ براش پاک کردم گذاشتم براش یخچالش و جارو پارو و ظرف شستن و... و حالا دارم برمیگردم. شوهرم هم شبا میاد بدتر از من خسته و کوفته و... اینه زندگی من...
5- روز 8 مارس روز جهانی زن نزدیکه. کسی که از بالا برامون بزرگداشت نمیگیره. مجبوریم خودمون خودمون رو بزرگ بداریم و سعی کنیم به حقوق "از دست رفته" و یا "هنوز به دست نیامدهمون" برسیم!
6- فکر کنید، در جهان سالی 75 میلیون زن و دختر ناخواسته باردار میشن. از این همه فقط 45 میلیون نفرشون بچهشون رو سقط میکنن.
این ۴۵ میلیون نفر یا کشورشون اجازه میده و در بیمارستان و شرایط بهداشتی بچهشون رو میندازن... و یا اینکار مثل کشور ما غیرقانونیه و میان توسط افراد غیر متخصص و در بدترین شرایط بهداشتی روی میزهای پذیرایی افراد سودجو بچهشون رو سقط میکنن.
خیلیهاشون جونشون رو از دست میدن(سالی 80 هزارنفر بر اثر سقط غیرقانونی میمیرن) یا به بیماریهای عفونی دچار میشن . و یا حتی بسیار دیده شده که رحمشون رو از دست دادن و تا آخر عمر دیگه نمیتونن به صورت خواسته هم بچهدار بشن.
بعد میمونه 35 میلیون بچهی ناخواسته و دنیا اومده. حالا یا امکانات یا اجازهشو نداشتن یا ترسیدن و یا مذهبیبودن و اینکارو جرم میدونستن.
شما فکر کنید سالی 35 بچهای که کسی دوستشون نداره دنیا میان. 35 میلیون بچهای که احتمالا امکانات رفاهی و بهداشتی و فرهنگی و... در اختیار ندارن.
دختران 15 تا 19 ساله 19٪ از تعداد بارداریهای ناخواسته رو شامل میشن.20 تا 24 ساله 23٪ و 30 سال به بالا 25٪...
(روزنامهی ایران- ۳ اسفند ۸۳)
7- مهشید مشیری تحقیقی در مورد اصطلاحات عامیانهی جوانها انجام داده. سه لغت جدیدی که کشف کرده اینان:
ضاخا. مثال: حواست باشه، طرف خیلی ضاخاست. یعنی طرف به صورت ضایعی خالیبندی میکنه.
ضابلو. کاربردش در جمله مثل مثال بالاست و یعنی یارو به صورت ضایعی تابلوئه!
ضاقات. که اشتباها بیشتریا این کلمه رو زاغارت مینویسن. یعنی طرف به صورت ضایعی قات زده(قاته) . قاطی کرده(قاطیه).
۸- آذر فخر عزیزم بعد از مدتها برام ایمیل زد... جای آذر عزیز و جای راهنماییاش و حرفای خوبش تو وبلاگستان خیلی خالیه. میدونم خیلی گرفتاره ولی کاش بتونه گاهی سری بزنه.
۹- نجمه امیدپرور همسر محمدرضا نسبعبداللهی دستگیر شد..
نجمه دبیر تشکیلات انجمن دانشجویی دفاع از حقوق بشر در ایرانه و وبلاگ طلوع آزادی رو مینویسه. نجمه بارداره. امیدوارم در زندان صدمهای به خودش و فرزندش نرسه...
۱۰- مصاحبه رادیو بیبیسی با امید حبیبینیا درباره کنفرانس تدارکاتی دوم اجلاس جامعه جهانی اطلاعاتی در ژنو
۱۱- کی میگه در کشور ما حقوق کودک رعایت نمیشه؟ این عکسو ببینید...لینک از داریوش آقا.
۱۲- اوندفعه به کامنت آقای منوچهر ژندیفر لینک دادم ولی نمیدونم کجا غیبش زد. تو فیلتر نظرخواهیمم رفتمَ نبودش.
حالا میخوام به کامنتهای ولگرد لینک بدم میترسم به همون بلا دچار بشه:) نظرخواهی قبلیم کامنتهای شماره ۴۹ و ۵۳ در مورد کتابهای فارسی بچههای ایرانی مقیم خارج...
۱۳- از مرگ میترسم...
زاهاریا استانکو و آتش بیاران معرکه در وبلاگستان
بار دیگر دست جنایتکار نمیدونم کیکی، از آستین ِ امپریالیسم نمیدونم چیچی(چه کشوری) در اومد و مطلب آخر منو پاک کرد. خوشبختانه متن و کامنتها از آخرین باری که به اینترنت وصل بودم(ساعت 2 و ده دقیقهی صبح دیروز) تو آفلاینم باقی مونده.
البته خوشبختانه برای خودم و بدبختانه برای شما:)))))))
اگه کسی بعد از این ساعت کامنت داده خیلی دلم میخواد بدونم چی نوشته.
* * *
1- میان روسها جوان قزاقی بود که خدا میداند اسم اصلیش چه بود، اما مردم اسمش را گذاشته بودند "ساکوش". با اهل ده شرط بست که تک و تنها برود به میدان قلعهی تورنو واسه دخترهایی که دوستش دارند یک بغل روسری بخرد و صحیح و سالم برگردد... اسبش را سوار شد و راه افتاد. جمعیت هم تا دم دروازه بدرقهاش کردند. هیچکس گمان نمیکرد دوباره اورا ببیند. همه فکر میکردند محال است بتواند زنده از چنگ ترکها بیرون بیاید. زنها که از همان اول شروع کردند برایش نوحهخواندن!... وقتی راه میافتاد صبح بود، تنگ غروب بود که برگشت! اسباش خیس ِ کف و عرق بود.
برای مردم تعریف کرد که تو میدان قلعه چهجور شیرین کاشته: قبل از آفتابی شدن میان سربازهای تُرک که گشت میزدند،عبایی انداخته بوده دوشش و عمامهیی هم پیچیده بود دور سرش. هیچکی بهاش نگفته خرت به چند!...
وسط خیابان بزرگ قلعه پیاده شده توتون خریده واسه خودش نان خریده و همان جور که شرط بسته بود چندتایی روسری خریده. بعد یکهو پریده پشت اسبش عبا و عمامه را انداخته دور، شمشیرش را از غلاف کشیده افتاده به جان دستهای از سربازهای ترک که مشغول قدمزدن بودهاند و سر چندتاشان را پرانده. همانجور هم عربدههای وحشتناک میکشیده و به روسی بهشان بد و بیراه میگفته و رجز میخوانده... تُرکها وحشتشان برداشته کاسبکارها هم به یکچشمهمزدن دکانها را تخته کردهاند هرکس از یکطرف پاگذاشته به فرار. همه خیال کردهاند که قزاقها حمله آوردهاند قلعه را گرفتهاند... تا تُرکها بیایند به خودشان بجنبند و مطلب دستگیرشان بشود ساکوش به تاخت از دروازه گذشته از اینور ِ تپه سرازیر شده زده به جنگل!... ترکها شدند اسباب مسخره و ریشخند همهی ولایت. حوانک قزاق شمشیرش را که هنوز غرق خون بود به اینوآن نشان میداد و دستمالهای ابریشمی و روسریهای کُرکی را باز میکرد تا همه ببینند... روز بعد، خیلی از زنها روسری ِ نو سر کرده بودند!...
- قسمتی از رُمان زیبای "پابرهنهها" اثر " زاهاریا استانکو" و ترجمهی "احمد شاملو"...
فعلا صد صفحهش رو خوندم. ولی تقریبا هر صفحهش انگار یه داستان کامله.
2- حدس میزنم بعضی از کامنتهایی که برای شماره یکم میگذارن، چی باشن... بذار کارشونو راحت کنم تا برن به کارای دیگهشون برسن:)
- زیتون ارتجاعی، داری اینجوری تبلیغ روسری میکنی؟ خودتی! جمهوری اسلامی چقدر بهت پول داده برای این تبلیغ؟
- وای... من از اول میدونستم تو با خلق تُرک لجی! اما بدان و آگاه باش، ملت غیور ترک هیچوقت گول نمیخوره و تازه این تویی که با نوشتن این چیزا اسباب مسخره و ریشخند ولایت وبلاگستان شدی!
تازه ترکها هیچوقت از هیچچیز وحشتشان نمیگیره و هیچ کاسبکار ترکی وسط روز دکانش را تخته نمیکنه، حتی اگه خطر جونی تهدیدش کنه...
- عبا و عمامه به تو چکار کرده دخترهی چشمسفید؟ ما هر چه داریم از همین عبا و عمامههاست...
- اصلا بهت نمیومد تبلیغ شرطبندی کنی!
- این مطلب خیلی اروتیک بود. چندتا زن و دختر دوستش داشتن مگه:)
- من به عنوان یه عضو حمایت از حیوانات اعتراض دارم چرا باید ساکوش اینقدر این اسب بدبخت رو بتازونه که غرقِ عرق و کف بشه؟
- شما با نوشتن این مطلب به نوعی جنگ رو تقدیس کردهاید. بخصوص این سرپراندن با شمشیر بسیار کار بدیست... ایش... حالم بد شد... شمشیر خونی:(
خوب شد که این مستر زاهاریا وبلاگ نداشته ها... وگرنه سر هر پاراگراف داستانش چقدر باید حرف میشنیده:)
3- آتش بیاران معرکه در وبلاگستان
هر از چندگاهی بین دو یا چندنفر از اهالی وبلاگستان اختلاف عقیده یا درگیری لفظی به وجود میاد که البته این امری طبیعیه. ما هر کدوم عقایدی برای خودمون داریم و روش پافشاری میکنیم و ممکنه دیگری باهاش مخالف باشه.
یا سوءتفاهمهایی بین طرفین ایجاد میشه که میشه با کمی صبر و حوصله گفتگو حل بشه. گاهی این سوءتفاهمات به دعوا و توهین و انگ و تهمت هم میرسه. از قدیم هم گفتن که تو دعوا حلوا خیر نمیکنن.
نمیخوام اینجا رفتار طرفین دعوا رو نقد کنم. اینجا برای من رفتار یه عده ناظر و به قولی کسایی که نه سر پیازن و نه ته پیاز، این وسط خیلی عجیب و غیر قابل هضمه.
یکی دو مثال بیارم تا حرفام روشنتر بشه.
در درگیریهای لفظی اخیر بین حسین درخشان و حسنآقا و پولاد (که هر سه اینها برای من عزیزن) به غیر از کسایی که به نظر من بهحق دخالت کردن، مثل شبح و علی تمدن و چند نفر دیگه که سعی کردن با دلیل و منطق اشتباهات حسین درخشان رو در مورد پنلاگ گوشزد کنن. کسایی هم بودن که دانسته یا دانسته باعث تشتت بیشتر شدن.
وقتی دوسه نفر عصبانی هستن معمولا هرچه از دهنشون درمیاد به هم میگن( این امر ممکنه تو زندگی واقعی هم پیش بیاد) اولین کاری که یه ناظر(حتی اگه بیطرف هم نباشه) باید بکنه اینه که طرفین رو دعوت به آرامش کنه. نه اینکه خودشم پابرهنه بپره وسط و آتیش دعوا رو تندتر کنه! چه دلیلی داره یه عده که قاعدتا نباید به عصبانیت طرفین دعوا باشن، فحش و تهمت رو بکشن به یکی از طرفین؟
اونم چه حرفایی: یکی با اسم مستعار در نظرخواهی حسنآقا مینویسه که: این حسین رو ولش کن، اسمش اسم یکی از اماماست و... ملازادهست و... اون فرد حتی اینقدر فهم نداره که ببینه اسم حسنآقا هم اسم یکی دیگه از اماماست. نه ایشون که من خیلی از چپیهای دوآتشه رو میشناسم که یکی از اسمای اماما روشونه. اسمایی که پدر و مادرا رو بچهشون گذاشتن و این مسئله هیچ از ارزش انسان کم نمیکنه.
یا این مسئلهی ملازاده یا فلانی باباش آخونده چیه دیگه؟ اگه بگم یکی از وبلاگای پرطرفدار که وقتی آپدیت میکنه بیشتر چپیهای وبلاگستان در نظرخواهیش صف میکشن و واقعا هم قشنگ مینویسه پدرش یه آیتاللهست و از ترس همین انگهاست که دوست نداره کسی بدونه!
این چه دوستیه که تا یه نفر به دوستمون گفت بالای چشمت ابروست بدون اینکه فکر کنیم طرف رو با بدترین دشنامها آبکش میکنیم؟
چند وقت پیش یه نفر در وبلاگ مهشید یه انتقاد معمولی کرده بود که: مهشید، بهتر بود این مطلب رو نمینوشتی!
یکی از دوستان مهشید آمده بود منتقدرو سکه یه پول کرده بود که: مهشید جان ولش کن بهت حسودیش میشه و محلش نذار و...
آخه این چه دوستیه؟ دوستیِ خاله خرسه؟ طرف انتقاد کرده دیگه، حسودی کردنش کجا بود؟
فکر نکنم شبح و حسنآقا و پولاد و حسین درخشان هم از بعضی دخالتهای بیفکران حتی اگه در تأیید اونا باشه، خوششون اومده باشه.
آیا واقعا سر هر جریان لزومی داره همه دخالت کنن؟
مثال دیگه: گرفتاری آرش سیگارچی پس از مصاحبه با رادیو فردا. مانیها اعتراض کردن به این که چرا رادیو فردا اسم آرش رو آورد که شناخته بشه. البته برای من یکی معلوم بود این بود که این عمل کاملا سهوی بوده. اگر هم عمدی بود باز منِ نوعی نباید بدون فکر بپرم وسط و به یکی از طرفین فحش بدم. حالا یه عده چیکار کردن؟ همچین پریدن وسط و چشماشونو بستن و دهنشونو باز کردن و هر چی دلشون خواست گفتن.
وقتی دیدم که ترزا و ایگناسیو و مانیها با هم به توافقاتی رسیدن و برای آرش سیگارچی بیانیهی مشترک دادن واقعا خوشحال شدم. چون زمان زمان جنگ و دعوا نیست. باید نقاط مشترکمون رو پیدا کنیم، تا دلتون بخواد نقاط افتراق هست. اگرم نباشه واسمون میسازن. خیلیها دوست ندارن تو وبلاگستان آرامش و صلح برقرار باشه...
حالا این دو به توافقاتی رسیدن ولی هنوز یه عده ول نمیکنن و به ترزا و ایگناسیو فحش میدن و دوستدارن به درگیریها دامن بزنن. این واقعا چهجور دلسوزیه؟
خیلی دلم میخواست حسین درخشان و حسنآقا و پولاد و شبح و... به یه توافقاتی میرسیدن. مینشستن نقاط ابهام رو برای همدیگه روشن میکردن. درخشان میومد خودش عضو پنلاگ میشد و از نزدیک میدید که بچهها دارن چقدر زحمت میکشن. و اگه عیب و ایرادی هم میدید حرفشو رک و پوستکنده به بچهها میگفت و...
اگه حسیندرخشان و بچههای پنلاگ یه بیانیهی مشترک در مورد آزادی بیان و فیلترینگ و محکوم کردن دستگیری وبلاگنویسان بدن چقدر خوب میشه!
و دماغ آتش بیاران معرکه( از نوع عمدی) چقدر میسوزه!
۴- در ظلماتی که شیطان و خدا جلوهی یکسان دارند
دیگر آن فریاد عبث را مکرر نمیکنم.
مسلکها به جز بهانهی دعوایی نیست
بر سر کرسی اقتداری٬
و انسان
دریغا که به درد قرونش خو کرده است...
(شاملو)
۵- حالا که عادت کردیم به امضای پتیشنهای خوبخوب، تلنگری به افکار... منوچهر ژندیفر نکات جالبی در مورد سنتهای بد عزاداریهامون نوشته...
۷- در زلزلهی اخیر زرند کرمان، سعیدهی عزیز پدربزرگ و مادربزرگش رو از دست داده. او خودش شاهد همه چیز بوده و در بیرون آوردن جسد عزیزانشان و دفن کردن اونا کمک کرده.
و چندتا عکس هم گرفته. بهش تسلیت میگم و آرزوی صبر و بردباری براش دارم!
۸- همه چیز در مورد سعید سلطانپور(با تشکر از امید حبیبینیا)
من این گل را میشناسم...
۹- خانوادهی آقای ر...نوشتهی لیلای عاقلانه...
چوخبختیارهای زمانهی ما...
۱۰- فیلتر شکنان - ملا پیاچپی فکر همه جاشو کرده:)
۱۱- کسی که میخواست بداند دستگیر شد...
محمدرضا نسبعبداللهی نویسندهی وبلاگ وبنگار هم دستگیر شد...
کامنت آقای(( عاشق وطن)) در نظرخواهی محمدرضا خیلی جالبه... هر کاری کرده باز دم خروس پیداست!
* * *
پ.ن.
به پیشنهاد ناصرخالدیان نویسندهی وبلاگ نقطه ته خط ، علیرضا تمدن عزیز انجمن پالتاکی وبلاگنویسان ایران راه اندازی کرده تا بلاگرها بتونن بیشتر و بهتر با هم در ارتباط باشن.
پالتاک چی هست؟ در وبلاگ آقای خالدیان میخونیم:
(( پالتاك با سابقهای چند ساله، یك سیستم كنفرانسی صوتی است كه با كیفیت صدای بسیار بالا و همچنین امكان استفاده از متن نوشتاری و وبكم، افراد میتوانند در مورد موضوعات مختلف در آن به تبادل نظر بپردازند. این گردهمآیی مجازی همان گونه كه گفته شد میتواند در محیطی دوستانه و سالم و اختصاصاً برای وبلاگنویسها، محفلی برای آسیبشناسی وبلاگنویسی در ایران و آشنایی بیشتر دوستان با یكدیگر باشد و به صورت دورهای یا هفتهای مباحثی در زمینههای مختلف آموزشی و اطلاعرسانی و تحليلی ایجاد شود.))
آدرس جایی که می شه آخرین ورژن پالتاک رو نصب کرد و همینطور راهنمای استفادهش در همونجا هست .
داونلود کردن اینبرنامه باید ۸ دقیقه طول بکشه. من با این اینترنت کمسرعت لاکپشتیم تا حالا ۲۰ دقیقهست زدم بیاد و تازه ۲۸٪اش داونلود شده. فکر کنم تا صبح باید اینجا باشم. تازه کامپیوتر بیصدای من چهجوری میخواد صداها رو به گوشم برسونه نمیدونم:)
* * *
پ.ن.۲
اولین گردهمآیی مجازی وبلاگنویسان ایران در پالتاك : شنبه 15 اسفند 1383 (۵ مارس) ساعت 21 به بعد به وقت تهران
نوشته شده در تاریخ:
2005-02-27 ساعت 19:46:42
البته خوشبختانه برای خودم و بدبختانه برای شما:)))))))
اگه کسی بعد از این ساعت کامنت داده خیلی دلم میخواد بدونم چی نوشته.
* * *
1- میان روسها جوان قزاقی بود که خدا میداند اسم اصلیش چه بود، اما مردم اسمش را گذاشته بودند "ساکوش". با اهل ده شرط بست که تک و تنها برود به میدان قلعهی تورنو واسه دخترهایی که دوستش دارند یک بغل روسری بخرد و صحیح و سالم برگردد... اسبش را سوار شد و راه افتاد. جمعیت هم تا دم دروازه بدرقهاش کردند. هیچکس گمان نمیکرد دوباره اورا ببیند. همه فکر میکردند محال است بتواند زنده از چنگ ترکها بیرون بیاید. زنها که از همان اول شروع کردند برایش نوحهخواندن!... وقتی راه میافتاد صبح بود، تنگ غروب بود که برگشت! اسباش خیس ِ کف و عرق بود.
برای مردم تعریف کرد که تو میدان قلعه چهجور شیرین کاشته: قبل از آفتابی شدن میان سربازهای تُرک که گشت میزدند،عبایی انداخته بوده دوشش و عمامهیی هم پیچیده بود دور سرش. هیچکی بهاش نگفته خرت به چند!...
وسط خیابان بزرگ قلعه پیاده شده توتون خریده واسه خودش نان خریده و همان جور که شرط بسته بود چندتایی روسری خریده. بعد یکهو پریده پشت اسبش عبا و عمامه را انداخته دور، شمشیرش را از غلاف کشیده افتاده به جان دستهای از سربازهای ترک که مشغول قدمزدن بودهاند و سر چندتاشان را پرانده. همانجور هم عربدههای وحشتناک میکشیده و به روسی بهشان بد و بیراه میگفته و رجز میخوانده... تُرکها وحشتشان برداشته کاسبکارها هم به یکچشمهمزدن دکانها را تخته کردهاند هرکس از یکطرف پاگذاشته به فرار. همه خیال کردهاند که قزاقها حمله آوردهاند قلعه را گرفتهاند... تا تُرکها بیایند به خودشان بجنبند و مطلب دستگیرشان بشود ساکوش به تاخت از دروازه گذشته از اینور ِ تپه سرازیر شده زده به جنگل!... ترکها شدند اسباب مسخره و ریشخند همهی ولایت. حوانک قزاق شمشیرش را که هنوز غرق خون بود به اینوآن نشان میداد و دستمالهای ابریشمی و روسریهای کُرکی را باز میکرد تا همه ببینند... روز بعد، خیلی از زنها روسری ِ نو سر کرده بودند!...
- قسمتی از رُمان زیبای "پابرهنهها" اثر " زاهاریا استانکو" و ترجمهی "احمد شاملو"...
فعلا صد صفحهش رو خوندم. ولی تقریبا هر صفحهش انگار یه داستان کامله.
2- حدس میزنم بعضی از کامنتهایی که برای شماره یکم میگذارن، چی باشن... بذار کارشونو راحت کنم تا برن به کارای دیگهشون برسن:)
- زیتون ارتجاعی، داری اینجوری تبلیغ روسری میکنی؟ خودتی! جمهوری اسلامی چقدر بهت پول داده برای این تبلیغ؟
- وای... من از اول میدونستم تو با خلق تُرک لجی! اما بدان و آگاه باش، ملت غیور ترک هیچوقت گول نمیخوره و تازه این تویی که با نوشتن این چیزا اسباب مسخره و ریشخند ولایت وبلاگستان شدی!
تازه ترکها هیچوقت از هیچچیز وحشتشان نمیگیره و هیچ کاسبکار ترکی وسط روز دکانش را تخته نمیکنه، حتی اگه خطر جونی تهدیدش کنه...
- عبا و عمامه به تو چکار کرده دخترهی چشمسفید؟ ما هر چه داریم از همین عبا و عمامههاست...
- اصلا بهت نمیومد تبلیغ شرطبندی کنی!
- این مطلب خیلی اروتیک بود. چندتا زن و دختر دوستش داشتن مگه:)
- من به عنوان یه عضو حمایت از حیوانات اعتراض دارم چرا باید ساکوش اینقدر این اسب بدبخت رو بتازونه که غرقِ عرق و کف بشه؟
- شما با نوشتن این مطلب به نوعی جنگ رو تقدیس کردهاید. بخصوص این سرپراندن با شمشیر بسیار کار بدیست... ایش... حالم بد شد... شمشیر خونی:(
خوب شد که این مستر زاهاریا وبلاگ نداشته ها... وگرنه سر هر پاراگراف داستانش چقدر باید حرف میشنیده:)
3- آتش بیاران معرکه در وبلاگستان
هر از چندگاهی بین دو یا چندنفر از اهالی وبلاگستان اختلاف عقیده یا درگیری لفظی به وجود میاد که البته این امری طبیعیه. ما هر کدوم عقایدی برای خودمون داریم و روش پافشاری میکنیم و ممکنه دیگری باهاش مخالف باشه.
یا سوءتفاهمهایی بین طرفین ایجاد میشه که میشه با کمی صبر و حوصله گفتگو حل بشه. گاهی این سوءتفاهمات به دعوا و توهین و انگ و تهمت هم میرسه. از قدیم هم گفتن که تو دعوا حلوا خیر نمیکنن.
نمیخوام اینجا رفتار طرفین دعوا رو نقد کنم. اینجا برای من رفتار یه عده ناظر و به قولی کسایی که نه سر پیازن و نه ته پیاز، این وسط خیلی عجیب و غیر قابل هضمه.
یکی دو مثال بیارم تا حرفام روشنتر بشه.
در درگیریهای لفظی اخیر بین حسین درخشان و حسنآقا و پولاد (که هر سه اینها برای من عزیزن) به غیر از کسایی که به نظر من بهحق دخالت کردن، مثل شبح و علی تمدن و چند نفر دیگه که سعی کردن با دلیل و منطق اشتباهات حسین درخشان رو در مورد پنلاگ گوشزد کنن. کسایی هم بودن که دانسته یا دانسته باعث تشتت بیشتر شدن.
وقتی دوسه نفر عصبانی هستن معمولا هرچه از دهنشون درمیاد به هم میگن( این امر ممکنه تو زندگی واقعی هم پیش بیاد) اولین کاری که یه ناظر(حتی اگه بیطرف هم نباشه) باید بکنه اینه که طرفین رو دعوت به آرامش کنه. نه اینکه خودشم پابرهنه بپره وسط و آتیش دعوا رو تندتر کنه! چه دلیلی داره یه عده که قاعدتا نباید به عصبانیت طرفین دعوا باشن، فحش و تهمت رو بکشن به یکی از طرفین؟
اونم چه حرفایی: یکی با اسم مستعار در نظرخواهی حسنآقا مینویسه که: این حسین رو ولش کن، اسمش اسم یکی از اماماست و... ملازادهست و... اون فرد حتی اینقدر فهم نداره که ببینه اسم حسنآقا هم اسم یکی دیگه از اماماست. نه ایشون که من خیلی از چپیهای دوآتشه رو میشناسم که یکی از اسمای اماما روشونه. اسمایی که پدر و مادرا رو بچهشون گذاشتن و این مسئله هیچ از ارزش انسان کم نمیکنه.
یا این مسئلهی ملازاده یا فلانی باباش آخونده چیه دیگه؟ اگه بگم یکی از وبلاگای پرطرفدار که وقتی آپدیت میکنه بیشتر چپیهای وبلاگستان در نظرخواهیش صف میکشن و واقعا هم قشنگ مینویسه پدرش یه آیتاللهست و از ترس همین انگهاست که دوست نداره کسی بدونه!
این چه دوستیه که تا یه نفر به دوستمون گفت بالای چشمت ابروست بدون اینکه فکر کنیم طرف رو با بدترین دشنامها آبکش میکنیم؟
چند وقت پیش یه نفر در وبلاگ مهشید یه انتقاد معمولی کرده بود که: مهشید، بهتر بود این مطلب رو نمینوشتی!
یکی از دوستان مهشید آمده بود منتقدرو سکه یه پول کرده بود که: مهشید جان ولش کن بهت حسودیش میشه و محلش نذار و...
آخه این چه دوستیه؟ دوستیِ خاله خرسه؟ طرف انتقاد کرده دیگه، حسودی کردنش کجا بود؟
فکر نکنم شبح و حسنآقا و پولاد و حسین درخشان هم از بعضی دخالتهای بیفکران حتی اگه در تأیید اونا باشه، خوششون اومده باشه.
آیا واقعا سر هر جریان لزومی داره همه دخالت کنن؟
مثال دیگه: گرفتاری آرش سیگارچی پس از مصاحبه با رادیو فردا. مانیها اعتراض کردن به این که چرا رادیو فردا اسم آرش رو آورد که شناخته بشه. البته برای من یکی معلوم بود این بود که این عمل کاملا سهوی بوده. اگر هم عمدی بود باز منِ نوعی نباید بدون فکر بپرم وسط و به یکی از طرفین فحش بدم. حالا یه عده چیکار کردن؟ همچین پریدن وسط و چشماشونو بستن و دهنشونو باز کردن و هر چی دلشون خواست گفتن.
وقتی دیدم که ترزا و ایگناسیو و مانیها با هم به توافقاتی رسیدن و برای آرش سیگارچی بیانیهی مشترک دادن واقعا خوشحال شدم. چون زمان زمان جنگ و دعوا نیست. باید نقاط مشترکمون رو پیدا کنیم، تا دلتون بخواد نقاط افتراق هست. اگرم نباشه واسمون میسازن. خیلیها دوست ندارن تو وبلاگستان آرامش و صلح برقرار باشه...
حالا این دو به توافقاتی رسیدن ولی هنوز یه عده ول نمیکنن و به ترزا و ایگناسیو فحش میدن و دوستدارن به درگیریها دامن بزنن. این واقعا چهجور دلسوزیه؟
خیلی دلم میخواست حسین درخشان و حسنآقا و پولاد و شبح و... به یه توافقاتی میرسیدن. مینشستن نقاط ابهام رو برای همدیگه روشن میکردن. درخشان میومد خودش عضو پنلاگ میشد و از نزدیک میدید که بچهها دارن چقدر زحمت میکشن. و اگه عیب و ایرادی هم میدید حرفشو رک و پوستکنده به بچهها میگفت و...
اگه حسیندرخشان و بچههای پنلاگ یه بیانیهی مشترک در مورد آزادی بیان و فیلترینگ و محکوم کردن دستگیری وبلاگنویسان بدن چقدر خوب میشه!
و دماغ آتش بیاران معرکه( از نوع عمدی) چقدر میسوزه!
۴- در ظلماتی که شیطان و خدا جلوهی یکسان دارند
دیگر آن فریاد عبث را مکرر نمیکنم.
مسلکها به جز بهانهی دعوایی نیست
بر سر کرسی اقتداری٬
و انسان
دریغا که به درد قرونش خو کرده است...
(شاملو)
۵- حالا که عادت کردیم به امضای پتیشنهای خوبخوب، تلنگری به افکار... منوچهر ژندیفر نکات جالبی در مورد سنتهای بد عزاداریهامون نوشته...
۷- در زلزلهی اخیر زرند کرمان، سعیدهی عزیز پدربزرگ و مادربزرگش رو از دست داده. او خودش شاهد همه چیز بوده و در بیرون آوردن جسد عزیزانشان و دفن کردن اونا کمک کرده.
و چندتا عکس هم گرفته. بهش تسلیت میگم و آرزوی صبر و بردباری براش دارم!
۸- همه چیز در مورد سعید سلطانپور(با تشکر از امید حبیبینیا)
من این گل را میشناسم...
۹- خانوادهی آقای ر...نوشتهی لیلای عاقلانه...
چوخبختیارهای زمانهی ما...
۱۰- فیلتر شکنان - ملا پیاچپی فکر همه جاشو کرده:)
۱۱- کسی که میخواست بداند دستگیر شد...
محمدرضا نسبعبداللهی نویسندهی وبلاگ وبنگار هم دستگیر شد...
کامنت آقای(( عاشق وطن)) در نظرخواهی محمدرضا خیلی جالبه... هر کاری کرده باز دم خروس پیداست!
* * *
پ.ن.
به پیشنهاد ناصرخالدیان نویسندهی وبلاگ نقطه ته خط ، علیرضا تمدن عزیز انجمن پالتاکی وبلاگنویسان ایران راه اندازی کرده تا بلاگرها بتونن بیشتر و بهتر با هم در ارتباط باشن.
پالتاک چی هست؟ در وبلاگ آقای خالدیان میخونیم:
(( پالتاك با سابقهای چند ساله، یك سیستم كنفرانسی صوتی است كه با كیفیت صدای بسیار بالا و همچنین امكان استفاده از متن نوشتاری و وبكم، افراد میتوانند در مورد موضوعات مختلف در آن به تبادل نظر بپردازند. این گردهمآیی مجازی همان گونه كه گفته شد میتواند در محیطی دوستانه و سالم و اختصاصاً برای وبلاگنویسها، محفلی برای آسیبشناسی وبلاگنویسی در ایران و آشنایی بیشتر دوستان با یكدیگر باشد و به صورت دورهای یا هفتهای مباحثی در زمینههای مختلف آموزشی و اطلاعرسانی و تحليلی ایجاد شود.))
آدرس جایی که می شه آخرین ورژن پالتاک رو نصب کرد و همینطور راهنمای استفادهش در همونجا هست .
داونلود کردن اینبرنامه باید ۸ دقیقه طول بکشه. من با این اینترنت کمسرعت لاکپشتیم تا حالا ۲۰ دقیقهست زدم بیاد و تازه ۲۸٪اش داونلود شده. فکر کنم تا صبح باید اینجا باشم. تازه کامپیوتر بیصدای من چهجوری میخواد صداها رو به گوشم برسونه نمیدونم:)
* * *
پ.ن.۲
اولین گردهمآیی مجازی وبلاگنویسان ایران در پالتاك : شنبه 15 اسفند 1383 (۵ مارس) ساعت 21 به بعد به وقت تهران
نوشته شده در تاریخ:
2005-02-27 ساعت 19:46:42
مسیو حسین رو کشتن، عجب جینایت کردن
1-مسیو حسینرو کشتن
عجب جینایت کردن!
(از شعارهای قدیمی روز عاشورا که مصرع اول توسط ارامنه و مصرع دوم توسط آذریها خونده میشده!)
2- حسین اگر آزاده بود اگر حقطلب و عدالتخواه بود، یکبار مُرد و خلاص شد. ولی اینا دارن هر روز امام حسین رو میکشن. اونم نه به خاطر افکار حسین یا منش حسین یا چیز دیگری. اینا به خاطر جیب خودشون، قدرت طلبیشون، ادامهی حکومتشون، به خاطر تحمیق مردم، به خاطر سرگرم شدنشون، به خاطر فکر نکردنشون به سیاست و به خاطر اینکه هر چی به اسم امام حسین سرشون بیارن جیک نزنن هر روز دارن حسین رو میکشن.
شاید برای همینه که مراسم سوگواری به هرز رفته.
من هم دیشب و هم امروز رفتم بیرون. هر سال میرم. طبق عادت رفتم به محلهی مامانم اینا و دورو برش..گوهردشت و اون طرفا... هیچ سالی مثل امسال ندیدم که مردم اینقدر مراسم سوگواری رو شُل بگیرن. و چیزای فرعی رو سفت!
دیشب پسرا همه صورتشون رو هفتتیغه کرده بودن و بهترین لباسشونو پوشیده بودن با یه عالمه ژل به موها. اکثرا موهای بلند. امسال کمتر دختری رو دیدم که روسری مشکی سرش باشه. روسریهای کوچیک رنگی و مانتوهای تنگ کوتاه و شلوارهای پاچه بالا زده.
هیچسالی مثل امسال ندیده بودم که بیشتر مغازهها بخصوص کافیشاپها و پیتزا فروشیها باز باشن و جفتجفت دختر و پسر نشسته باشن به شوخی و خنده. منع نمیکنم ها...خودمم البته با سبیل باروتی بودم:)
امسال افراد مسن خیلی کمتر بیرون اومده بودن. هر کس هم اومده بود داشت غرغر میکرد که این چه وضعشه، دورهی آخر زمون شده. امسال تقریبا هیچکس رو ندیدم اشک بریزه. پیادهروها مملو بود از دختر و پسرایی که در حال آشنایی با هم بودن. یا به هم متلک میپروندن. بیشتر به روز ِ... ببخشید... شب ِوالنتاین میخورد. شعرهای روضهخونها از همه جالبتر بود. اولش فکر کردم عوضی میشنوم... دوربینو دادم دست سبیلباروتی...معذرت میخوام... قاطی کردم:) به سبیل باروتی گفتم من دارم شعروآهنگ رو درست میشنوم؟ آخه دقیقا آهنگ هایده بود: مردی با زمختترین صدای ممکنه داشت میخوند:
ای که تویی هم کسم
بی تو میگیره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هر چیمیخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم...
حسین!
نه من تورو واسه خودم
نه از سر هوس میخوام(نه تورو خدا حسین رو از سر هوس بخواه مرتیکهی نرهغول ریشو)
عمر دوبارهی منی
فقط واسه نفس میخوام...
حسین...
خلاصه این مرد که هم صدا و هم قیافهی بسیار خشنیداشت همیچین میکروفون رو گرفته بود دستش و با عاشقانهترین حالات میخوند که هیچکس نمیتونست لبخندشو پنهان کنه..
و پسرهای خوشتیپ که طبق معمول چشماشون دنبال دخترا دودو میزد با این آهنگ زنجیر میزدن.
بعد شد آهنگ ستار... سبیلباروتی گفت برم درخواست بدم شازدهخانمشو بخونه:) به جای شازده خانم بگه، امام حسین عاقل باشن باید بگم به شعر من خوشآمدی خوشآمدی... حواسمون نبود زدیم زیر خنده. با گوشهی روسری اومدم جلوی دهنمو بگیرم. دیدم همه نیشاشون بازه. احتیاج به پوشوندن نبود.
منو بگو برای اینکه جلب توجه نکنم روسری مشکی سرم کرده بودم و دو ساعت سر اینکه چه رنگ روژی به لبم بزنم که بیشتر به عزاداری بیاد وقت صرف کرده بودم، بیشتر دخترا شادترین آرایش رو داشتن. روژهای نارنجی و شبنما و سایه و کرمپودر و... عین مهمونی رسمی شب:)
بعد یکی از آهنگهای پوران رو خوندن . بعد گلپایگانی و ایرج..
یادشون رفت کمکم کن ِ گوگوش رو بخونن!
از جلوی مسجدی رد شدیم. ملت خیلی مرتب و منظم تو صف وایساده بودن و میرفتن تو، بعضیاشون با یه ظرف و بعضیای دیگه با کوهی از ظرفهای یکمصرف پر از پلو قیمه با نیشهای باز میومدن بیرون.
ماشینهای آخرین سیستمی بود که دم مسجد وایساده بودن.
بعضی خیابونها راهبندون بود. نه به خاطر تعداد زیاد دسته، که امسال از هر سال کمتر بود، به خاطر اینکه دستهها امسال بیشتر تمایل داشتن یه نقطه وایسن تا اینکه حرکت کنن. و ماشینها مونده بودن پشت این دستهها. بعدشم فکر کنم وقتی به تعداد زیادی دختر میرسیدن پاشون سست میشد و دیگه قدرت حرکت نداشتن راه برن. ولی چشمو ابرو و دستها ماشالله خوب کار میکرد.
امسال پلیس از همیشه بیشتر بود و هر 100 متری میدیدم که پسرا و دخترایی رو نگه داشتن و بهشون برای رفتاراشون تذکر میدادن.
از یکی از دوستام که با شوهرش دوسال پیش توی همین مراسم حسینپارتی آشنا شده بود، شنیدم که میگفت: آشنا شدن با همدیگه تو این شب شگون داره:) فکر کنم بیشتر دختر و پسرا همچین اعتقادی پیدا کردن.
یه جا پای سیبیل باروتی رو برفا سر خورد و منو گرفت نیفته که ناگاه پسری غیرتی که نمیدونست ما با همیم، همچین دستشو کشید و هلش داد:) بعد که دید دست در دست هم دور شدیم کلی شرمنده شد:)
امروز صبح هم خیلی خلوتتر از عاشوراهای سالای پیش بود. دختر و پسرایی که دیشب آشنا شدن بیشترشون غیبشون زده بود. خونهها خالی و... فکر کنم بساط عیش بر پا بود.
سر ظهر خیلیها که تا لنگظهر خواب بودن لخبخ کنان میرفتن دم در جاهایی که غذای نذری میدادن، تقریبا اینروز کسی آشپزی نمیکنه. همهش حرف سر اینه که فلان خونه 5 گوسفند کشته و فلان جا 8 گوسفند... تاسوعا و عاشورا روزای خیلی مناسبی هستن برای پولشویی. مالمردم خورها و مفتخورا همه عابد میشن و انگار به مردم رشوه می دن. با حاجآقاهای محل و شهر آشنا میشن و روابطی با هم بهم میزنن که یکسال دیگر با هم بر خوان نعمت مردم سادهدل بخورن و در واقع بچرن! مردم نمیدونن این غذاها در واقع پولیه که در طی امسال ازشون دزدیده شده و خیلی کمتر از مال خودشونه..
(منظورم به آدمهای ساده دلی نیست که از روی اعتقاد نذریهای کوچکی میدن)
تو این سالهای اخیر دیگه از قابلمه به دستها خبری نیست . غذاها تو ظرفهای یکبار مصرف سرو میشه و با قاشقهای پلاستیکی.
به حجم زبالهای فکر میکنم که تاسوعاها و عاشوراها ایجاد میشه.
مردم پیشرفتهشدن و همدیگر رو تو صفها هل نمیدن. به همه میرسه... خونههای زیادی مراسم پولشویان و رشوه دادنون دارن.
3-وای حسین کشته شد
حسین رو ولش کن، پلوها خورده شد...(صف غذا)
واقعا عجب جنایتی کردن که حسین رو کشتن...
منم به حسین میگم مظلوم، چون به اسم او چه بخوربخورا و چه جنایتهایی میشه.
آخ...مردم ساده دل... بچههای ناز و معصوم...
۴- شراگيم شعری از ايرجميرزا در مورد دستههای عزاداری عاشورا گذاشته تو وبلاگش...
۵- داريوش يک مطلب تحليلی در مورد محرم نوشته:)قصهي عزاداري و تعزيت در ايران...
۶- شبح هم خرافهپرستی مذهبی رو نقد کرده...
۷- حسین جان٬ آهای خوشگل عاشق!- الپر
۸- فرق عاشورای باشعوران و عاشورای بی شعوران. وبلاگ حسب حال- عرفان قانعی فرد...
۹- بازم مطلب در مورد عاشورا جایی هست؟ آهان...
رویارویی نسل تازه مداحان با سوگواری سنتی- بیبیسی
۱۰- عاشورا و فرهنگ ایرانی - سیبستان
۱۱- عاشورا و موقعیت تراژیک- وبلاگ فلسفه
۱۲- حسین و عاشورایش - وبلاگ برماچه گذشت!
۱۳- چند عکس از عاشورا
۱۴- عکسهای عاشورایی روزبه...
۱۵- همين محرم وصفراست كه دهن مردم وايضا ما را صاف كرده است. طنز زیبای بامداد رو از دست ندید...
پ.ن.
۱۶- من عزیز(اسمش منه، منظورم خودم نیستم ها...) در نظرخواهی مطلب گذشته آدرس لینک بامزهای رو در مورد شماره ۳ داده :رهنمودهای 14 معصوم در مورد قوهی باه (آداب زناشویی)+18 لطفا...
۱۷- نکتههای برفی از رشت.
------
۱۸- عزاداری عاشورا در کربلا...
دلشون بسوزه. نقاشی صورت امام حسين ما خيلیخوشگلتر از امام حسين اوناست:) عکس پنجم از بالا رو ببينيد.
۱۹- من اين وسط در سایت صبحانه چيکاره بودم؟:))
۲۰- استفتا یا استیفا از جناب آیتالله العظما سیستانی
آيا حرف زدن و درددل کردن سبيل باروتی با من مجاز است؟
جواب: جايز نيست!
- مرسی:)
۲۱- هر چی عکس در مورد محرم٬ عزاداری روز عاشورا يا شب تاسوعا ٬ نذریدادنها و...
همه يکجا در سايت دوربین دات نت...سايت عکاسان خبری. يه عکس از اين سايت رو اينجا میگذارم.
عجب جینایت کردن!
(از شعارهای قدیمی روز عاشورا که مصرع اول توسط ارامنه و مصرع دوم توسط آذریها خونده میشده!)
2- حسین اگر آزاده بود اگر حقطلب و عدالتخواه بود، یکبار مُرد و خلاص شد. ولی اینا دارن هر روز امام حسین رو میکشن. اونم نه به خاطر افکار حسین یا منش حسین یا چیز دیگری. اینا به خاطر جیب خودشون، قدرت طلبیشون، ادامهی حکومتشون، به خاطر تحمیق مردم، به خاطر سرگرم شدنشون، به خاطر فکر نکردنشون به سیاست و به خاطر اینکه هر چی به اسم امام حسین سرشون بیارن جیک نزنن هر روز دارن حسین رو میکشن.
شاید برای همینه که مراسم سوگواری به هرز رفته.
من هم دیشب و هم امروز رفتم بیرون. هر سال میرم. طبق عادت رفتم به محلهی مامانم اینا و دورو برش..گوهردشت و اون طرفا... هیچ سالی مثل امسال ندیدم که مردم اینقدر مراسم سوگواری رو شُل بگیرن. و چیزای فرعی رو سفت!
دیشب پسرا همه صورتشون رو هفتتیغه کرده بودن و بهترین لباسشونو پوشیده بودن با یه عالمه ژل به موها. اکثرا موهای بلند. امسال کمتر دختری رو دیدم که روسری مشکی سرش باشه. روسریهای کوچیک رنگی و مانتوهای تنگ کوتاه و شلوارهای پاچه بالا زده.
هیچسالی مثل امسال ندیده بودم که بیشتر مغازهها بخصوص کافیشاپها و پیتزا فروشیها باز باشن و جفتجفت دختر و پسر نشسته باشن به شوخی و خنده. منع نمیکنم ها...خودمم البته با سبیل باروتی بودم:)
امسال افراد مسن خیلی کمتر بیرون اومده بودن. هر کس هم اومده بود داشت غرغر میکرد که این چه وضعشه، دورهی آخر زمون شده. امسال تقریبا هیچکس رو ندیدم اشک بریزه. پیادهروها مملو بود از دختر و پسرایی که در حال آشنایی با هم بودن. یا به هم متلک میپروندن. بیشتر به روز ِ... ببخشید... شب ِوالنتاین میخورد. شعرهای روضهخونها از همه جالبتر بود. اولش فکر کردم عوضی میشنوم... دوربینو دادم دست سبیلباروتی...معذرت میخوام... قاطی کردم:) به سبیل باروتی گفتم من دارم شعروآهنگ رو درست میشنوم؟ آخه دقیقا آهنگ هایده بود: مردی با زمختترین صدای ممکنه داشت میخوند:
ای که تویی هم کسم
بی تو میگیره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هر چیمیخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم...
حسین!
نه من تورو واسه خودم
نه از سر هوس میخوام(نه تورو خدا حسین رو از سر هوس بخواه مرتیکهی نرهغول ریشو)
عمر دوبارهی منی
فقط واسه نفس میخوام...
حسین...
خلاصه این مرد که هم صدا و هم قیافهی بسیار خشنیداشت همیچین میکروفون رو گرفته بود دستش و با عاشقانهترین حالات میخوند که هیچکس نمیتونست لبخندشو پنهان کنه..
و پسرهای خوشتیپ که طبق معمول چشماشون دنبال دخترا دودو میزد با این آهنگ زنجیر میزدن.
بعد شد آهنگ ستار... سبیلباروتی گفت برم درخواست بدم شازدهخانمشو بخونه:) به جای شازده خانم بگه، امام حسین عاقل باشن باید بگم به شعر من خوشآمدی خوشآمدی... حواسمون نبود زدیم زیر خنده. با گوشهی روسری اومدم جلوی دهنمو بگیرم. دیدم همه نیشاشون بازه. احتیاج به پوشوندن نبود.
منو بگو برای اینکه جلب توجه نکنم روسری مشکی سرم کرده بودم و دو ساعت سر اینکه چه رنگ روژی به لبم بزنم که بیشتر به عزاداری بیاد وقت صرف کرده بودم، بیشتر دخترا شادترین آرایش رو داشتن. روژهای نارنجی و شبنما و سایه و کرمپودر و... عین مهمونی رسمی شب:)
بعد یکی از آهنگهای پوران رو خوندن . بعد گلپایگانی و ایرج..
یادشون رفت کمکم کن ِ گوگوش رو بخونن!
از جلوی مسجدی رد شدیم. ملت خیلی مرتب و منظم تو صف وایساده بودن و میرفتن تو، بعضیاشون با یه ظرف و بعضیای دیگه با کوهی از ظرفهای یکمصرف پر از پلو قیمه با نیشهای باز میومدن بیرون.
ماشینهای آخرین سیستمی بود که دم مسجد وایساده بودن.
بعضی خیابونها راهبندون بود. نه به خاطر تعداد زیاد دسته، که امسال از هر سال کمتر بود، به خاطر اینکه دستهها امسال بیشتر تمایل داشتن یه نقطه وایسن تا اینکه حرکت کنن. و ماشینها مونده بودن پشت این دستهها. بعدشم فکر کنم وقتی به تعداد زیادی دختر میرسیدن پاشون سست میشد و دیگه قدرت حرکت نداشتن راه برن. ولی چشمو ابرو و دستها ماشالله خوب کار میکرد.
امسال پلیس از همیشه بیشتر بود و هر 100 متری میدیدم که پسرا و دخترایی رو نگه داشتن و بهشون برای رفتاراشون تذکر میدادن.
از یکی از دوستام که با شوهرش دوسال پیش توی همین مراسم حسینپارتی آشنا شده بود، شنیدم که میگفت: آشنا شدن با همدیگه تو این شب شگون داره:) فکر کنم بیشتر دختر و پسرا همچین اعتقادی پیدا کردن.
یه جا پای سیبیل باروتی رو برفا سر خورد و منو گرفت نیفته که ناگاه پسری غیرتی که نمیدونست ما با همیم، همچین دستشو کشید و هلش داد:) بعد که دید دست در دست هم دور شدیم کلی شرمنده شد:)
امروز صبح هم خیلی خلوتتر از عاشوراهای سالای پیش بود. دختر و پسرایی که دیشب آشنا شدن بیشترشون غیبشون زده بود. خونهها خالی و... فکر کنم بساط عیش بر پا بود.
سر ظهر خیلیها که تا لنگظهر خواب بودن لخبخ کنان میرفتن دم در جاهایی که غذای نذری میدادن، تقریبا اینروز کسی آشپزی نمیکنه. همهش حرف سر اینه که فلان خونه 5 گوسفند کشته و فلان جا 8 گوسفند... تاسوعا و عاشورا روزای خیلی مناسبی هستن برای پولشویی. مالمردم خورها و مفتخورا همه عابد میشن و انگار به مردم رشوه می دن. با حاجآقاهای محل و شهر آشنا میشن و روابطی با هم بهم میزنن که یکسال دیگر با هم بر خوان نعمت مردم سادهدل بخورن و در واقع بچرن! مردم نمیدونن این غذاها در واقع پولیه که در طی امسال ازشون دزدیده شده و خیلی کمتر از مال خودشونه..
(منظورم به آدمهای ساده دلی نیست که از روی اعتقاد نذریهای کوچکی میدن)
تو این سالهای اخیر دیگه از قابلمه به دستها خبری نیست . غذاها تو ظرفهای یکبار مصرف سرو میشه و با قاشقهای پلاستیکی.
به حجم زبالهای فکر میکنم که تاسوعاها و عاشوراها ایجاد میشه.
مردم پیشرفتهشدن و همدیگر رو تو صفها هل نمیدن. به همه میرسه... خونههای زیادی مراسم پولشویان و رشوه دادنون دارن.
3-وای حسین کشته شد
حسین رو ولش کن، پلوها خورده شد...(صف غذا)
واقعا عجب جنایتی کردن که حسین رو کشتن...
منم به حسین میگم مظلوم، چون به اسم او چه بخوربخورا و چه جنایتهایی میشه.
آخ...مردم ساده دل... بچههای ناز و معصوم...
۴- شراگيم شعری از ايرجميرزا در مورد دستههای عزاداری عاشورا گذاشته تو وبلاگش...
۵- داريوش يک مطلب تحليلی در مورد محرم نوشته:)قصهي عزاداري و تعزيت در ايران...
۶- شبح هم خرافهپرستی مذهبی رو نقد کرده...
۷- حسین جان٬ آهای خوشگل عاشق!- الپر
۸- فرق عاشورای باشعوران و عاشورای بی شعوران. وبلاگ حسب حال- عرفان قانعی فرد...
۹- بازم مطلب در مورد عاشورا جایی هست؟ آهان...
رویارویی نسل تازه مداحان با سوگواری سنتی- بیبیسی
۱۰- عاشورا و فرهنگ ایرانی - سیبستان
۱۱- عاشورا و موقعیت تراژیک- وبلاگ فلسفه
۱۲- حسین و عاشورایش - وبلاگ برماچه گذشت!
۱۳- چند عکس از عاشورا
۱۴- عکسهای عاشورایی روزبه...
۱۵- همين محرم وصفراست كه دهن مردم وايضا ما را صاف كرده است. طنز زیبای بامداد رو از دست ندید...
پ.ن.
۱۶- من عزیز(اسمش منه، منظورم خودم نیستم ها...) در نظرخواهی مطلب گذشته آدرس لینک بامزهای رو در مورد شماره ۳ داده :رهنمودهای 14 معصوم در مورد قوهی باه (آداب زناشویی)+18 لطفا...
۱۷- نکتههای برفی از رشت.
------
۱۸- عزاداری عاشورا در کربلا...
دلشون بسوزه. نقاشی صورت امام حسين ما خيلیخوشگلتر از امام حسين اوناست:) عکس پنجم از بالا رو ببينيد.
۱۹- من اين وسط در سایت صبحانه چيکاره بودم؟:))
۲۰- استفتا یا استیفا از جناب آیتالله العظما سیستانی
آيا حرف زدن و درددل کردن سبيل باروتی با من مجاز است؟
جواب: جايز نيست!
- مرسی:)
۲۱- هر چی عکس در مورد محرم٬ عزاداری روز عاشورا يا شب تاسوعا ٬ نذریدادنها و...
همه يکجا در سايت دوربین دات نت...سايت عکاسان خبری. يه عکس از اين سايت رو اينجا میگذارم.
ما بسی کوشیدهایم
1- ما بسی کوشیدهایم
که چکش خود را
بر ناقوسها و به دیگچهها
فرود آریم،
بر خروس قندی بچهها
و بر جمجمهی پوک سیاستمداری
که لباس رسمی بر تن آراسته...
ما بسی کوشیدهایم
که از دهلیز بیروزن خویش
دریچهای به دنیا بگشاییم...
(شاملو)
2- دیدم این سهروز تعطیلی فرصت خوبیه که خونهتکونی رو شروع کنم. چقدرم کار دارم. بالکن پره از بقایای دون و نونخورده و آشغال پاشغاله. کمدام عین کمد آقای ووپی توش همهچی رو هم تلنباره. یه چیز میخوام بردارم یه کوه جنس میریزه روسرم.و در عرض سال هر چیز هم که احساس کردم اضافهس سروندم زیر تخت که بعدا مرتب کنم. بعدنی که هرگز نرسید:)
پردهها و فرشها کثیف و خلاصه افتضاحیه که بیا و ببین.
صبح سبیلباروتی مثلا اومد کمکم. پردهها رو برام باز کرد. یه فرش هم دونفری باهم شامپو کشیدیم. مگه میشه دونفری کارکرد! اونقدر باهم حرف میزنیم که کارا یادمون میره:)
یه کاری داشت رفت زود برگرده. فکر کنم تو راه رفته از دست من به لاتلند پناهنده شده!
لاتاینترنتی جان لطفا هر چه زودتر دیپورتش کن. قول میدم در مجازاتش تخفیف بدم! چیه اینقدر پناهندهها رو لوس میکنی!
2- این مامانجان ما هم پنجم اسفند امتحان فوقلیسانس داره... دنیا رو ببین تروخدا، ما باید وایسیم خونهتکونی. مامان ما بشینه درس بخونه:) انتظار هم داره من بعد از پنجم برم کمکش. ستم مضاعف که داشتیم، اینم شد سهضاعف..
3- بهتره تا زهرا هم مشغول امتحاناست و اینطرفا پیداش نیست یه آمار مشتی بنویسم.
اینیکی طنز نیست به جان شما. یک واقعیت تاریخیه:)
در کاوشهای اخیرم، دستنوشتهای از دانشمندان صدراسلام که روی پوستآهو نوشتهشده پیدا کردم. این دستنوشته آپتودیتترین نتایج مطالعات و پژوهشها و تحقیقات و تفحصهای هزار دانشمند اسلامی آن زمان رو نشون میده. اینطور که اینجا نوشته:
- زنوشوهرهایی که شب اول محرم اقدام به عملیات تولید بچه میکنن. موقع تولد، سر بچهشون کج در میاد.
- نطفهبستن در شب دوم محرم، نوزاد با پا میاد بیرون.
- در شب سوم تا هشتم محرم و شبهای قدر ماه رمضون، ناف بچه دور گردنش پیچیده میشه.
- درشب تاسوعا و یکی از روزهای شهادتین حضرت فاطمه، و همچنین شب وفات حضرت سجاد و امام علیالنقی، بچه خفهشده دنیا میاد.
- در اون یکی شب شهادت فاطمه و سوم امام حسین آی کیوی بچه 80 میشه.
- ایام فاطمیه(ده دوازده روزی که بین دو روز شهادت ایشان است) بچه لب شکری میشه.
- شب ضربتخوردن حضرت علی، بچه ایدز میگیره میمیره( اون موقع هم ایدز بوده ولی گفته بودن این راز باید مخفی بمونه)
- شب بیست ماه رمضون، بچه سلاطون میگیره.
-....
- و اما شب شهادت امام حسین و شب شهادت حضرت علی و شب وفات حضرت محمد(28 صفر) وای وای... هر زن و شوهری که مرتکب این عمل شنیع و گناه نابخشودنی بشن. بچهشون از نظر آیکیو صفره. هر دو دست و دوپاش قطعه....
-...
دیگه نمیتونم بنویسم... حتی به شوخی. واقعا امیدوارم هیچ بچهای! هیچ بچهای! ناسالم دنیا نیاد!
- یاد یکی از نوشتههای ویولت عزیزم افتادم که در یکی از همایشهای مربوط به بیماری ام اس از یکی شنیده بود: لابد پدر و مادر اینا در یکی از همین شبها بچهدرست کردن که اینطوری شدن!
- آدم هم اینقدر نادون!
4- خونهتکونی ذهن!
اونقدر چیزا دلم میخواسته تو وبلاگم بنویسم که بنا به دلایلی ننوشتم... و اونقدر چیزا بوده که نباید مینوشتم و از ذهنم پریده و نوشتم... یخصوص وقتی آخرشبا مطلب مینویسم دیگه آیکیوم و خودسانسوریم به پایینترین درجهی خودش میرسه و ملاحظهی هیچی رو نمیکنم!
گاهی نقلقولی از کسی نوشتم که ممکن بوده اون موضوع رو فقط به من گفته باشه و ممکن بوده شناخته بشم.
و گاهی از شخص دیگهای نقل قول کردم ولی دیگران فکر کردن که اون موضوع رو به من گفته و یا...
تا حالا 5 نفر برام ایمیل دادن که در محافلی در کرج بهشون گفتن تو زیتونی؟
یکیش یه آقاییه که با لحن خیلی عصبانی برام نوشته. ایشون یکی از کارمندان عالیرتبهی رادیو تلویزیون و ساکن کرجه. من در وبلاگم چند بار در مورد بدحساب بودن حسینی و احمدزاده نوشتم. و اینکه در کدوم طبقهی برج میلاد در قسمت ساختمون گردون آپارتمان به فلان قیمت خریدن. در مورد بچهدار شدن لاریجانی از زندومش در فلان بیمارستان (اسم بیمارستان الان یادم نیست. تو آرشیوم هست).. از فرمهای استخدام که جای دو همسر داره و اخیرا هم از قرارداد 29 میلیونی قرائتی برای سهجلسه. ظاهرا ایشون درجریان همهی این امور بودن و بین اون جمع تنها فرد ساکن کرج. یکی حالا نمیدونم جدی یا شوخی بهش میگه تو خود زیتونی. اینآقا هم آدرس سایت رو گرفتن و به قول خودشون چرت و پرتهای منو خوندن ودیدن توهین بالاتر از این ممکن نیست که به آقا با دو من ریش بگن زیتون
:) خیلی دلت بخواد!!
یه پسری هم برام نوشته که وقتی داشته از مراسم سُرسُره خورون عکس میگرفته بهش گفتن تو زیتونی:)
یه خانم هم اخیرا برام نوشته که در جایی جریانی رو با آب و تاب تعریف کردن و منم اونجا بودم، شنیدم و اینجا نوشتم. خوب مسلمه جز من این جریان رو بقیهی اونایی هم که اونجا بودن،شنیدن. وقتی یکیشون تو وبلاگ من جریانو دقیقا با همون جزئیات میخونه فکر میکنه این خانم خود زیتونه:)
اونیکی موارد رو که یه آقا و یه دختر جوون هستن رو دیگه نگم بهتره... چون جای مشخصتری بوده
روزی که وبلاگ زدم و یا وقتی نقلقولایی که اینجا نوشتم، که فلانجا شنیدم فلانطور شده یا میگن فلان، اصلا فکر نمیکردم باعث دردسر برای کسی بشم. خلاصه امیدوارم تموم تهمتخوردگان به زیتونبودن، که ساکن کرجن، منو ببخشن!
تازه من قسم میخورم که در خود کرج ساکن نیستم در یکی از شهرکهای شمال اتوبان تهران تا قزوین زندگیمیکنم. از اونایی که پشتش به کوهه..
یه جاهایی مثل کردان... هشتگرد. طالقان.. شهرک دانشگاه،دهکده المپیک خلجآباد..کلاک.. یا یه همچین جاهایی... ولی برای کار و فضولی زیاد میرم تهران یا کرج... بعدشم تهمت کار خوبی نیست. در اون دنیا مارهای غاشیه میان سراغت:)
..
5- یه ماجرای جالب هم تعریف کنم. که عجیبه کسی به خودم که زیتوناصلیم محل نمیذاره:)
یه بار اونموقعی بود که تازه مطلب اجارهی اولین خونهی مجردی رو نوشته بودم رفته بودم به یه شرکت برای یه کاری . ازقضا محل شرکت هم، مثل اون خونهمجردی، در گوهردشت کرج بود. رئیس قسمت و دستیار و منشی هر سه خانم بودن. بهم گفتن بشین. هیچ ارباب رجوعی نبود و بایدکارمنو راه بندازن. ولی هر سه سر کامپیوتر مشغول خوندن چیزی و هرهر کرکر بودن. دوسه بار غرغر کردم، خانم رئیس همچین چشمغرهای بهم رفت که نفسم بند اومد. دستیارش که یه خانم جوون و منشیش هم که یه دختر 18-17 ساله بود دقیقا ادای اونو در میآوردن.
خلاصه من نشسته بودم و منتظر الاتحویل. ولی مگه کسی تحویلم میگرفت. خون خونمو میخورد که دیدم وقتی یه جاهای نوشته رو تکرار میکنن و هرهر میکنن آشناست. الان آرشیوم نیست بگردم پیداش کنم. ولی انگار خانم دکتره خانم صاحبخونه رو با کسی عوضی گرفته بود و میگفت صاحبخونههه خانم فلانی بوده و پسراش....و غشغش میخندید. و دستیار و منشیش هم بیخودی می خندیدن. جالب اینجا بود که طرف رو اشتباه گرفته بودن.
رئیس گفت: عجب زیتون بامزه مینویسه. دستیار و منشی هم عین طوطی: آره خیلی بامزهست. و هر سه هر وقت نگاهشون به من میافتاد اخمی میکردن که یعنی" روتو زیاد نکنی که بازم بگی کارمو راه بندازین. دیرم شده!"
منم از شدت هیجان قلبم تاپتاپ میزد. از دستشون خیلی عصبانی بودم. بیشتر از نیمساعت منو کاشته بودن و اصلا محلم نمیذاشتن. وسوسه شدم بگم من خود زیتونم. ولی.... نگفتم. نمیدونستم چه برخوردی میکنن. کارمو زود راه میندازن و معذرت میخوان یا سهتا از ویزیتورای پرو پا قرصمو از دست میدادم:)) چون احتمال دومی بیشتر بود پس نگفتم و با کمی تندی کارمو راه انداختن.
نمیدونم هنوز هم اینجا رو میخونن و یا یادشونه یا نه...
۶- درست همون ساعتی که گفتن آمریکا به بوشهر موشک زده و بعدا معلوم نشد که چی شده، من دعوت داشتم سینما، فیلم صبحانهای برای دو نفر، به کارگردانی مهدی صباغزاده و با بازی خسرو شکیبایی و چکامهچمنماه و رامتین خداپناهی و...
یه کم زود رسیده بودیم. نمیدونم کی یهو اینخبرو پخش کرد که آمریکا حملهکرده. همهمهای در گرفت. یه عده واقعا خوشحالشدن و گفتن کاش راست باشه و بزنه ایران رو داغون کنه. انگار خودشون تو کرهی مریخ زندگی میکردن. یه عده نگران بودن نکنه به زودی هواپیماهای جنگی امریکا برسن به سینما. چند نفرو دیدم که یواشکی از در سینما رفتن بیرون.
بامزهترینش صف توالت بود که قبلش هیچکس اون تو نبود و ناگهان صف بزرگی درست شد:)
من شنیده بودم با این خبر قیمت دلار میاد پایین نه تنبون ملت!
راستی فیلمشم بد نبود. از بازیها خوشم اومد.
یکی از دوستان گفت چرا به من خبر ندادی منم بیام.
گفتم آخه صبحانهای برای دو نفر بود نه سه نفر:)
تو سینما عجب خبرایی بود. واقعا به قول کیوان دیگه نمیشه حواستو کاملا متمرکز کنی. واقعا یه عده پول میدن میان سینما که راحت تو تاریکی کارای بیناموسی بکنن. من و سبیلباروتی عمرا ازین کارا بکنیم:)
۷- اینیکی شمارهمو حذف کردم. دیدم کلی توش آهو نالهست.اسمش بود: بدبختیهای یک بلاگر... میذارمش برای بعدا...
فقط دوسهخط اولشو کپیمیکنم(فکر کنم این اولینباره که چیزی رو مینویسم و پستش نمیکنم. انگار دارم پیشرفت میکنم:)
"تازگیها هر وقت میخوام به اینترنت وصل شم، دچار اضطراب عجیبی میشم. حس میکنم عین چارلیچاپلین در فیلم عصر جدید هی تندتند پیچهای شل میان طرفم که باید سفتشون کنم..."
۸- چرا شرمندهم میکنید بابا:)
دو تا دوست عزیز برام لوگو طراحی کردن. خیلی خیلی ازتون ممنونم.
کوروش کمالی این دوتا رو:
و مو(Moe) ملکی اینیکی که کاریکاتوره و به نظرم خیلی بامزهست:)زیر عکس نوشته: Will be appearing at the Louvre in a 100 years!! :) آره. عمرا...
اسم طرح رو گذاشته:!!
:.. walking the oon این oonچیه؟
۹- همسايهها هم شرمندهکردن و در طی نوشتنم دوبار زنگ زدن و دو تا شلهزرد برام آوردن... تا میتونید نذر کنيد..ثواب داره... از هزار و يک بلا مصون میمونيد:) به شرطی که برای منم بياريد.
۱۰- مجلهی اینترنتی گذرگاه شماره ۴۰ منتشر شد...
۱۱- از ژاپن اسلامی شدن پشیمان گشته، مرحمت فرموده ما را آفریقا کنید!
۱۲- وبلاگ جايیست برای آنکه خودمان باشيم!
که چکش خود را
بر ناقوسها و به دیگچهها
فرود آریم،
بر خروس قندی بچهها
و بر جمجمهی پوک سیاستمداری
که لباس رسمی بر تن آراسته...
ما بسی کوشیدهایم
که از دهلیز بیروزن خویش
دریچهای به دنیا بگشاییم...
(شاملو)
2- دیدم این سهروز تعطیلی فرصت خوبیه که خونهتکونی رو شروع کنم. چقدرم کار دارم. بالکن پره از بقایای دون و نونخورده و آشغال پاشغاله. کمدام عین کمد آقای ووپی توش همهچی رو هم تلنباره. یه چیز میخوام بردارم یه کوه جنس میریزه روسرم.و در عرض سال هر چیز هم که احساس کردم اضافهس سروندم زیر تخت که بعدا مرتب کنم. بعدنی که هرگز نرسید:)
پردهها و فرشها کثیف و خلاصه افتضاحیه که بیا و ببین.
صبح سبیلباروتی مثلا اومد کمکم. پردهها رو برام باز کرد. یه فرش هم دونفری باهم شامپو کشیدیم. مگه میشه دونفری کارکرد! اونقدر باهم حرف میزنیم که کارا یادمون میره:)
یه کاری داشت رفت زود برگرده. فکر کنم تو راه رفته از دست من به لاتلند پناهنده شده!
لاتاینترنتی جان لطفا هر چه زودتر دیپورتش کن. قول میدم در مجازاتش تخفیف بدم! چیه اینقدر پناهندهها رو لوس میکنی!
2- این مامانجان ما هم پنجم اسفند امتحان فوقلیسانس داره... دنیا رو ببین تروخدا، ما باید وایسیم خونهتکونی. مامان ما بشینه درس بخونه:) انتظار هم داره من بعد از پنجم برم کمکش. ستم مضاعف که داشتیم، اینم شد سهضاعف..
3- بهتره تا زهرا هم مشغول امتحاناست و اینطرفا پیداش نیست یه آمار مشتی بنویسم.
اینیکی طنز نیست به جان شما. یک واقعیت تاریخیه:)
در کاوشهای اخیرم، دستنوشتهای از دانشمندان صدراسلام که روی پوستآهو نوشتهشده پیدا کردم. این دستنوشته آپتودیتترین نتایج مطالعات و پژوهشها و تحقیقات و تفحصهای هزار دانشمند اسلامی آن زمان رو نشون میده. اینطور که اینجا نوشته:
- زنوشوهرهایی که شب اول محرم اقدام به عملیات تولید بچه میکنن. موقع تولد، سر بچهشون کج در میاد.
- نطفهبستن در شب دوم محرم، نوزاد با پا میاد بیرون.
- در شب سوم تا هشتم محرم و شبهای قدر ماه رمضون، ناف بچه دور گردنش پیچیده میشه.
- درشب تاسوعا و یکی از روزهای شهادتین حضرت فاطمه، و همچنین شب وفات حضرت سجاد و امام علیالنقی، بچه خفهشده دنیا میاد.
- در اون یکی شب شهادت فاطمه و سوم امام حسین آی کیوی بچه 80 میشه.
- ایام فاطمیه(ده دوازده روزی که بین دو روز شهادت ایشان است) بچه لب شکری میشه.
- شب ضربتخوردن حضرت علی، بچه ایدز میگیره میمیره( اون موقع هم ایدز بوده ولی گفته بودن این راز باید مخفی بمونه)
- شب بیست ماه رمضون، بچه سلاطون میگیره.
-....
- و اما شب شهادت امام حسین و شب شهادت حضرت علی و شب وفات حضرت محمد(28 صفر) وای وای... هر زن و شوهری که مرتکب این عمل شنیع و گناه نابخشودنی بشن. بچهشون از نظر آیکیو صفره. هر دو دست و دوپاش قطعه....
-...
دیگه نمیتونم بنویسم... حتی به شوخی. واقعا امیدوارم هیچ بچهای! هیچ بچهای! ناسالم دنیا نیاد!
- یاد یکی از نوشتههای ویولت عزیزم افتادم که در یکی از همایشهای مربوط به بیماری ام اس از یکی شنیده بود: لابد پدر و مادر اینا در یکی از همین شبها بچهدرست کردن که اینطوری شدن!
- آدم هم اینقدر نادون!
4- خونهتکونی ذهن!
اونقدر چیزا دلم میخواسته تو وبلاگم بنویسم که بنا به دلایلی ننوشتم... و اونقدر چیزا بوده که نباید مینوشتم و از ذهنم پریده و نوشتم... یخصوص وقتی آخرشبا مطلب مینویسم دیگه آیکیوم و خودسانسوریم به پایینترین درجهی خودش میرسه و ملاحظهی هیچی رو نمیکنم!
گاهی نقلقولی از کسی نوشتم که ممکن بوده اون موضوع رو فقط به من گفته باشه و ممکن بوده شناخته بشم.
و گاهی از شخص دیگهای نقل قول کردم ولی دیگران فکر کردن که اون موضوع رو به من گفته و یا...
تا حالا 5 نفر برام ایمیل دادن که در محافلی در کرج بهشون گفتن تو زیتونی؟
یکیش یه آقاییه که با لحن خیلی عصبانی برام نوشته. ایشون یکی از کارمندان عالیرتبهی رادیو تلویزیون و ساکن کرجه. من در وبلاگم چند بار در مورد بدحساب بودن حسینی و احمدزاده نوشتم. و اینکه در کدوم طبقهی برج میلاد در قسمت ساختمون گردون آپارتمان به فلان قیمت خریدن. در مورد بچهدار شدن لاریجانی از زندومش در فلان بیمارستان (اسم بیمارستان الان یادم نیست. تو آرشیوم هست).. از فرمهای استخدام که جای دو همسر داره و اخیرا هم از قرارداد 29 میلیونی قرائتی برای سهجلسه. ظاهرا ایشون درجریان همهی این امور بودن و بین اون جمع تنها فرد ساکن کرج. یکی حالا نمیدونم جدی یا شوخی بهش میگه تو خود زیتونی. اینآقا هم آدرس سایت رو گرفتن و به قول خودشون چرت و پرتهای منو خوندن ودیدن توهین بالاتر از این ممکن نیست که به آقا با دو من ریش بگن زیتون
:) خیلی دلت بخواد!!
یه پسری هم برام نوشته که وقتی داشته از مراسم سُرسُره خورون عکس میگرفته بهش گفتن تو زیتونی:)
یه خانم هم اخیرا برام نوشته که در جایی جریانی رو با آب و تاب تعریف کردن و منم اونجا بودم، شنیدم و اینجا نوشتم. خوب مسلمه جز من این جریان رو بقیهی اونایی هم که اونجا بودن،شنیدن. وقتی یکیشون تو وبلاگ من جریانو دقیقا با همون جزئیات میخونه فکر میکنه این خانم خود زیتونه:)
اونیکی موارد رو که یه آقا و یه دختر جوون هستن رو دیگه نگم بهتره... چون جای مشخصتری بوده
روزی که وبلاگ زدم و یا وقتی نقلقولایی که اینجا نوشتم، که فلانجا شنیدم فلانطور شده یا میگن فلان، اصلا فکر نمیکردم باعث دردسر برای کسی بشم. خلاصه امیدوارم تموم تهمتخوردگان به زیتونبودن، که ساکن کرجن، منو ببخشن!
تازه من قسم میخورم که در خود کرج ساکن نیستم در یکی از شهرکهای شمال اتوبان تهران تا قزوین زندگیمیکنم. از اونایی که پشتش به کوهه..
یه جاهایی مثل کردان... هشتگرد. طالقان.. شهرک دانشگاه،دهکده المپیک خلجآباد..کلاک.. یا یه همچین جاهایی... ولی برای کار و فضولی زیاد میرم تهران یا کرج... بعدشم تهمت کار خوبی نیست. در اون دنیا مارهای غاشیه میان سراغت:)
..
5- یه ماجرای جالب هم تعریف کنم. که عجیبه کسی به خودم که زیتوناصلیم محل نمیذاره:)
یه بار اونموقعی بود که تازه مطلب اجارهی اولین خونهی مجردی رو نوشته بودم رفته بودم به یه شرکت برای یه کاری . ازقضا محل شرکت هم، مثل اون خونهمجردی، در گوهردشت کرج بود. رئیس قسمت و دستیار و منشی هر سه خانم بودن. بهم گفتن بشین. هیچ ارباب رجوعی نبود و بایدکارمنو راه بندازن. ولی هر سه سر کامپیوتر مشغول خوندن چیزی و هرهر کرکر بودن. دوسه بار غرغر کردم، خانم رئیس همچین چشمغرهای بهم رفت که نفسم بند اومد. دستیارش که یه خانم جوون و منشیش هم که یه دختر 18-17 ساله بود دقیقا ادای اونو در میآوردن.
خلاصه من نشسته بودم و منتظر الاتحویل. ولی مگه کسی تحویلم میگرفت. خون خونمو میخورد که دیدم وقتی یه جاهای نوشته رو تکرار میکنن و هرهر میکنن آشناست. الان آرشیوم نیست بگردم پیداش کنم. ولی انگار خانم دکتره خانم صاحبخونه رو با کسی عوضی گرفته بود و میگفت صاحبخونههه خانم فلانی بوده و پسراش....و غشغش میخندید. و دستیار و منشیش هم بیخودی می خندیدن. جالب اینجا بود که طرف رو اشتباه گرفته بودن.
رئیس گفت: عجب زیتون بامزه مینویسه. دستیار و منشی هم عین طوطی: آره خیلی بامزهست. و هر سه هر وقت نگاهشون به من میافتاد اخمی میکردن که یعنی" روتو زیاد نکنی که بازم بگی کارمو راه بندازین. دیرم شده!"
منم از شدت هیجان قلبم تاپتاپ میزد. از دستشون خیلی عصبانی بودم. بیشتر از نیمساعت منو کاشته بودن و اصلا محلم نمیذاشتن. وسوسه شدم بگم من خود زیتونم. ولی.... نگفتم. نمیدونستم چه برخوردی میکنن. کارمو زود راه میندازن و معذرت میخوان یا سهتا از ویزیتورای پرو پا قرصمو از دست میدادم:)) چون احتمال دومی بیشتر بود پس نگفتم و با کمی تندی کارمو راه انداختن.
نمیدونم هنوز هم اینجا رو میخونن و یا یادشونه یا نه...
۶- درست همون ساعتی که گفتن آمریکا به بوشهر موشک زده و بعدا معلوم نشد که چی شده، من دعوت داشتم سینما، فیلم صبحانهای برای دو نفر، به کارگردانی مهدی صباغزاده و با بازی خسرو شکیبایی و چکامهچمنماه و رامتین خداپناهی و...
یه کم زود رسیده بودیم. نمیدونم کی یهو اینخبرو پخش کرد که آمریکا حملهکرده. همهمهای در گرفت. یه عده واقعا خوشحالشدن و گفتن کاش راست باشه و بزنه ایران رو داغون کنه. انگار خودشون تو کرهی مریخ زندگی میکردن. یه عده نگران بودن نکنه به زودی هواپیماهای جنگی امریکا برسن به سینما. چند نفرو دیدم که یواشکی از در سینما رفتن بیرون.
بامزهترینش صف توالت بود که قبلش هیچکس اون تو نبود و ناگهان صف بزرگی درست شد:)
من شنیده بودم با این خبر قیمت دلار میاد پایین نه تنبون ملت!
راستی فیلمشم بد نبود. از بازیها خوشم اومد.
یکی از دوستان گفت چرا به من خبر ندادی منم بیام.
گفتم آخه صبحانهای برای دو نفر بود نه سه نفر:)
تو سینما عجب خبرایی بود. واقعا به قول کیوان دیگه نمیشه حواستو کاملا متمرکز کنی. واقعا یه عده پول میدن میان سینما که راحت تو تاریکی کارای بیناموسی بکنن. من و سبیلباروتی عمرا ازین کارا بکنیم:)
۷- اینیکی شمارهمو حذف کردم. دیدم کلی توش آهو نالهست.اسمش بود: بدبختیهای یک بلاگر... میذارمش برای بعدا...
فقط دوسهخط اولشو کپیمیکنم(فکر کنم این اولینباره که چیزی رو مینویسم و پستش نمیکنم. انگار دارم پیشرفت میکنم:)
"تازگیها هر وقت میخوام به اینترنت وصل شم، دچار اضطراب عجیبی میشم. حس میکنم عین چارلیچاپلین در فیلم عصر جدید هی تندتند پیچهای شل میان طرفم که باید سفتشون کنم..."
۸- چرا شرمندهم میکنید بابا:)
دو تا دوست عزیز برام لوگو طراحی کردن. خیلی خیلی ازتون ممنونم.
کوروش کمالی این دوتا رو:
و مو(Moe) ملکی اینیکی که کاریکاتوره و به نظرم خیلی بامزهست:)زیر عکس نوشته: Will be appearing at the Louvre in a 100 years!! :) آره. عمرا...
اسم طرح رو گذاشته:!!
:.. walking the oon این oonچیه؟
۹- همسايهها هم شرمندهکردن و در طی نوشتنم دوبار زنگ زدن و دو تا شلهزرد برام آوردن... تا میتونید نذر کنيد..ثواب داره... از هزار و يک بلا مصون میمونيد:) به شرطی که برای منم بياريد.
۱۰- مجلهی اینترنتی گذرگاه شماره ۴۰ منتشر شد...
۱۱- از ژاپن اسلامی شدن پشیمان گشته، مرحمت فرموده ما را آفریقا کنید!
۱۲- وبلاگ جايیست برای آنکه خودمان باشيم!
باغچه از بهاری دیگر آبستن است.
۱- باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبور کوچک
گل هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند...
(شاملو)
۲-راسته؟ یه جا میگه انفجار بوشهر٬ مربوط به ساختن سد بوده:) یه جا دیگه میگه یه هواپیما باک بنزینشو سقط کرده!
دلار ارزان شد...
نفت گران شد...
۳- وبلاگ ۳۰ثانيه مطالب جالب و خواندنی وبلاگهای ديگر را مینويسد.
۴- لمپن پرولتاريا به چه کسی گفته میشه؟ اگه میخوای به عنوان فحش به یکی بگی لمپن٬ اول معنیشو یاد بگیر:)
۵- به به ! پریسا خوانندهی خوشصدای ایرانی٬ دور اروپا٬ تور عشق راه انداخته:)
۶- مريمعزیز در نظرخواهيم نوشته :
(( كميسيون تلفيق مجلس ميليارد ريال از اعتبارات سازمان ميراث فرهنگى و گردشگرى را به حوزه علميه خواهران و ترويج معارف قرآنى اختصاص داده است.
همچنين پس از آنكه بخش اعظمى از بودجه سازمان مشاركت زنان به حوزه هاى علميه خواهران اختصاص يافته بود ۱۰ ميليارد ريال ديگر نيز از اين بودجه به سازمان صدا و سيما اختصاص يافته است.
۸۹ ميليارد ريال از اعتبارات تشكل هاى غيردولتى و سازمان ملى جوانان به سازمان تبليغات اسلامى، كانون بسيج جوانان تشكل هاى دينى زنان و حوزه علميه خواهران اختصاص يافته است.
از بخش گردشگرى نيز ۱۷ ميليارد ريال براى انجام اردوهاى راهيان نور به نيروى مقاومت بسيج تخصيص يافته است.))
مریم جان تو اینقدر بخیل نبودی... تو این مملکت کی میخوره بهتر از اینا؟:)
۷- دختر ايران هم دربارهی مطلب قبلیم نوشته:
((از این اتفاقها همه جای دنیا اتفاق میافته. این که تقصیر کسی نیست. منم چندروز پیش دستم خورد به ظرف داغ و سوخت٬ تقصیر کسی نبود. یه اتفاق بود. دیگه اینکه دربارهی برف هم اینقدر ناشکر نباشید. از جنبههای مثبتش نگاه کنید. برف اومده آدم برفی ساختید٬ اسکی رفتید٬ مدرسهها تعطیل شده حالا هم چند روز دیگه که بهار بیاد و برفا از دماوند به چشمهها سرازیر بشه خوتون این آب زلال و میخورید. پس به این چیزا هم فکر کنید و یهکم تنکفول باشید و به فکر اونایی باشید که جایی هستن که برف نمیاد.))
دختر ایران جان واقعا تحتتاثیر قرار گرفتم. ما کلا ملت ناشکری هستیم! مثلا اگه ما دستمون به ظرف داغ بخوره و بسوزه٬ تظاهرات راه میندازیم و از کارخونهی سازندهی ظرف بگیر تا مخترع کبریت شکایت میکنیم. واقعا به آب زلال فکر نکرده بودم و همینطور به گل و بلبل که در اثر آب زلال زیاد میشن.. و لب جوی و لب یار و گذر عمر... آه... چه مملکت شاعرانهای داریم و قدرشو نمیدونیم ما ملت ناشکر خائن...
۸- ایران تیوی وبلاگی در مورد برنامههای تلویزیون ...
۹- وبلاگ دستیاران پزشکی...
۱۰- مدیار باز هم دستگیر شد...
۱۱- امشب یهکم وقت دارم. سعی میکنم تا شب بشینم به کامنتهای مطالب پیش٬ بخصوص در جواب داریوش عزیز در مورد مجاهدین و... جواب بدم. ببخشید که اینقدر دیر شد.
۱۲- نظرخواهی مطلب گذشته کماکان آمادهی پذيرايی میباشد:)
۱۳- تو روزنامه خوندم زنی بعد از ده سال بچهدار میشه. نذر داشته٬ میره زيارت. وقتی داشتن براش آشپشتپا میپختن. بچههه از بغل یه خانم٬ میافته توی ديگ داغ آش و در جا میميره...
اگه خانمه اینقدر معتقد باشه که به خاطر ادای نذر بچهشو تنها گذاشته رفته سفر دور٬ باید بگه لابد قسمت بوده. خدا داده و خودشم گرفته!
۱۴- اوه٬ اوه تو وبلاگ دکتر بعداز اين سهيل نوشته که يه تازه عروسی اومده با کارد ميوهخوری ليزری گربهرو دم حجله بکشه اشتباهی زده شوهرشو کشته. به نظر من عروس تقصیری نداشته. لابد دامادزیادی شبيه گربه بوده:)
از عروسخانمها خواهش میکنم اقلا تو سال اول خودشونو کنترل کنن و اينقدر خشونت به خرج ندن! بعدا شصت هفتاد سال وقت هست:)
۱۵- اين مطلب حسين درخشان در مورد پنلاگ رو هم من تازه ديدم.
میديدم از بعضی کامنتها سردرنميارم٬ نگو اينطورياست...
۱۶- جواب شبح به حسين درخشان...
۱۷- افشاگری
اسامی تمام خائنین عضو پنلاگ...
۱۸- تحليل زيبای علی تمدن در مورد دعوای وبلاگی اخير...
و زنبور کوچک
گل هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند...
(شاملو)
۲-راسته؟ یه جا میگه انفجار بوشهر٬ مربوط به ساختن سد بوده:) یه جا دیگه میگه یه هواپیما باک بنزینشو سقط کرده!
دلار ارزان شد...
نفت گران شد...
۳- وبلاگ ۳۰ثانيه مطالب جالب و خواندنی وبلاگهای ديگر را مینويسد.
۴- لمپن پرولتاريا به چه کسی گفته میشه؟ اگه میخوای به عنوان فحش به یکی بگی لمپن٬ اول معنیشو یاد بگیر:)
۵- به به ! پریسا خوانندهی خوشصدای ایرانی٬ دور اروپا٬ تور عشق راه انداخته:)
۶- مريمعزیز در نظرخواهيم نوشته :
(( كميسيون تلفيق مجلس ميليارد ريال از اعتبارات سازمان ميراث فرهنگى و گردشگرى را به حوزه علميه خواهران و ترويج معارف قرآنى اختصاص داده است.
همچنين پس از آنكه بخش اعظمى از بودجه سازمان مشاركت زنان به حوزه هاى علميه خواهران اختصاص يافته بود ۱۰ ميليارد ريال ديگر نيز از اين بودجه به سازمان صدا و سيما اختصاص يافته است.
۸۹ ميليارد ريال از اعتبارات تشكل هاى غيردولتى و سازمان ملى جوانان به سازمان تبليغات اسلامى، كانون بسيج جوانان تشكل هاى دينى زنان و حوزه علميه خواهران اختصاص يافته است.
از بخش گردشگرى نيز ۱۷ ميليارد ريال براى انجام اردوهاى راهيان نور به نيروى مقاومت بسيج تخصيص يافته است.))
مریم جان تو اینقدر بخیل نبودی... تو این مملکت کی میخوره بهتر از اینا؟:)
۷- دختر ايران هم دربارهی مطلب قبلیم نوشته:
((از این اتفاقها همه جای دنیا اتفاق میافته. این که تقصیر کسی نیست. منم چندروز پیش دستم خورد به ظرف داغ و سوخت٬ تقصیر کسی نبود. یه اتفاق بود. دیگه اینکه دربارهی برف هم اینقدر ناشکر نباشید. از جنبههای مثبتش نگاه کنید. برف اومده آدم برفی ساختید٬ اسکی رفتید٬ مدرسهها تعطیل شده حالا هم چند روز دیگه که بهار بیاد و برفا از دماوند به چشمهها سرازیر بشه خوتون این آب زلال و میخورید. پس به این چیزا هم فکر کنید و یهکم تنکفول باشید و به فکر اونایی باشید که جایی هستن که برف نمیاد.))
دختر ایران جان واقعا تحتتاثیر قرار گرفتم. ما کلا ملت ناشکری هستیم! مثلا اگه ما دستمون به ظرف داغ بخوره و بسوزه٬ تظاهرات راه میندازیم و از کارخونهی سازندهی ظرف بگیر تا مخترع کبریت شکایت میکنیم. واقعا به آب زلال فکر نکرده بودم و همینطور به گل و بلبل که در اثر آب زلال زیاد میشن.. و لب جوی و لب یار و گذر عمر... آه... چه مملکت شاعرانهای داریم و قدرشو نمیدونیم ما ملت ناشکر خائن...
۸- ایران تیوی وبلاگی در مورد برنامههای تلویزیون ...
۹- وبلاگ دستیاران پزشکی...
۱۰- مدیار باز هم دستگیر شد...
۱۱- امشب یهکم وقت دارم. سعی میکنم تا شب بشینم به کامنتهای مطالب پیش٬ بخصوص در جواب داریوش عزیز در مورد مجاهدین و... جواب بدم. ببخشید که اینقدر دیر شد.
۱۲- نظرخواهی مطلب گذشته کماکان آمادهی پذيرايی میباشد:)
۱۳- تو روزنامه خوندم زنی بعد از ده سال بچهدار میشه. نذر داشته٬ میره زيارت. وقتی داشتن براش آشپشتپا میپختن. بچههه از بغل یه خانم٬ میافته توی ديگ داغ آش و در جا میميره...
اگه خانمه اینقدر معتقد باشه که به خاطر ادای نذر بچهشو تنها گذاشته رفته سفر دور٬ باید بگه لابد قسمت بوده. خدا داده و خودشم گرفته!
۱۴- اوه٬ اوه تو وبلاگ دکتر بعداز اين سهيل نوشته که يه تازه عروسی اومده با کارد ميوهخوری ليزری گربهرو دم حجله بکشه اشتباهی زده شوهرشو کشته. به نظر من عروس تقصیری نداشته. لابد دامادزیادی شبيه گربه بوده:)
از عروسخانمها خواهش میکنم اقلا تو سال اول خودشونو کنترل کنن و اينقدر خشونت به خرج ندن! بعدا شصت هفتاد سال وقت هست:)
۱۵- اين مطلب حسين درخشان در مورد پنلاگ رو هم من تازه ديدم.
میديدم از بعضی کامنتها سردرنميارم٬ نگو اينطورياست...
۱۶- جواب شبح به حسين درخشان...
۱۷- افشاگری
اسامی تمام خائنین عضو پنلاگ...
۱۸- تحليل زيبای علی تمدن در مورد دعوای وبلاگی اخير...
اشتراک در:
پستها (Atom)