در قسمت اول خواندید!
و حالا قسمت دوم کافی شاپ کنار اتوبان و قصهی مردی از سرزمین" مارکز"!
نوشتهی ولگرد
کارلوس خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او مدت کوتاهی آنجا نشستم دخترک گارسون گاهگاهی با پارچ قهوه از جلوی میزم عبور میکرد. کنار میز بعضی از مشتریان میایستاد. به اشاره آنها توی فنجان خالی یا نیمه خالی آنها را با قهوه پر میکرد. او با اشارهی من کنار میزم آمد. با لبخندی فنجان نیمه خالیام را پراز قهوه کرد و رفت.
هنوز به حرفهای کارلوس فکر میکردم. میخواستم جواب این سوال را بدانم که چرا این آدمی که وکیل بوده شغل وکالت داشته کشورش را رها کرده به آمریکا آمده و راننده کامیون شده!
آیا جاذبهی زندگی در آمریکا آنقدر زیاد است که او تصمیم گرفته شغل مهمی مثل وکالت را در کشورش با رانندگی کامیون در امریکا تاخت بزند؟
این بهنظرم کمی بعید میآمد. باید دلیل دیگری برای کارلوس وجود داشته باشد که دست به این کار زده. البته آدمهایی را از کشور خودمان میشناختم و یا شنیده بودم که در ایران موقعیتها و مشاغل خوبی داشتهاند ولی وقتی به این سرزمین آمدند برای امرار زندگیشان کارهایی را پیشه کردند که با تجارب و تحصیلات آنها هیچ ارتباطی نداشته. حتی تن به کارهای پست هم دادهاند.
نمونهی آن آدمی بود که شنیدم در زمان شاه در ایران شغل وزارت داشته، وقتی به آمریکا آمد دراینجا نانوایی باز کرد. دلایل این گونه ایرانیها و آن آقای وزیر و یا خودم را خوب میدانستم.
ولی دلیل مهاجرت "کارلوس" به امریکا را با اطلاعاتی که از اوضاع سیاسی کلمبیا داشتم، برایم فهماش آسان نبود. خصوصا" اینکه این شخص برای دولت کلمبیا کار میکرده.
تا آنجا که میدانستم مردم آمریکای لاتین برخلاف بیشتر ملتها که به امریکا مهاجرت میکنند، فقط برای کار، آنهم بهطور موقت به امریکا میآیند و بیشترشان هم غیرقانونی هستند. میآیند تا مخارج خانوادهشان را در کشورشان تأمین کنند. اینان معمولا از طبقات پایین جامعه خودشان هستند و زبان انگلیسی خوب بلد نیستتد و بعد از چند سال به کشورشان برمیگردند...
یاد یکی از حرفهای کارلوس افتادم که میگفت: در" فلوریا" به علت کثرت مهاجران قانونی و غیرقانونی از امریکای جنوبی و"کوبا" که زبان انگلیسی بلد نیستند، روی شیشه بعضی از مغازهها در "فلوریدا" دیده بود که نوشتهاند:دراین مغازه به زبان انگلیسی هم میتوانید صحبت کنید!!
از گارسون خواستم "تیکِتَم" رابیاورد. فقط یک قهوه داشتم. منهم مثل کارلوس یک پنج دلاری روی میزگذاشتم. از جایم بلند شدم. از کافی شاپ بیرون آمدم. سوار تراکم شدم. در طول راه به خانه، فکر میکردم این مرد را دوباره باید ببینم .
یاد آخرین جملهاش افتادم که گفت: داستانش "طولانی" است. اگرفرصتی شد دوباره دیدمتان شاید برایتان بگویم. ساعتی از نیمه شب گأشته بود که بهخانه رسیدم.
بعد از آن شب من ۴ شب متوالی به آن کافی شاپ رفتم. هر بار که میرفتم او را میدیدم. روی همان"بوت چرمی" تنها نشسته. تا چشمش به من میافتاد، با دست اشاره میکرد که سر میزش بروم. گویی اوهم منتطر من بود! روبهروی او مینشستم و سفارش قهوه میدادم. خوشبختانه هنوز کامیونش درست نشده بود !! میتوانستم بیشتر او را ببینم و باهم حرف بزنیم. اطلاعات وسیعی درباره ادبیات و هنر و فیلم و سیاست داشت. در مقابل او احساس کمبود اطلاعات میکردم.
در آن چندشب، قسمتهایی از زندگیاش را برایم گفت. او از دانشکدهی "حقوق" در "بوگوتا" در رشته وکالت و قضاوت فارغ التحصیل شده بود.
ده سال قاضی دادگاهی درشهر "سانتامارا " بوده. بیست و پنج سالش بوده که ازدواج کرده و یکدخترسیزده ساله و دو پسر زیر ده سال دارد..
در باره شغل قضاوتاش گفت که هرگز آنرا دوست نداشته. چون همیشه در پس فکرش ازاینکه با"حکم" او بیگناهی مجازات شود رنج میکشیده. به همین سبب شغل قضاوت را رها کرده و به عنوان وکیل به استخدام یک سازمان نیمهدولتی درشهر "بوگوتا" درآمده.
دوسال قبل همراه همسر و سه بچهاش به دلایلی از کلمبیا به امریکا آمده. و یکسال در میامی "فلوریدا" ساکن بوده. بعد به :"جورجیا" رفته. فعلا در" تلهسی"تنها زندگی میکند. بیشتر اوقات شب را درجادهها میگذراند. بهندرت شبی را در خانهاش بهسر میبرد.
گفت دراوایل ورودش، چون هیچ تخصصی نداشته، برای تأمین زندگی خانوادهاش به هر کاری تن داده. از "چمن زنی" گرفته تا کارگری، تا آسفالت جادهها و کار ساختمانی و ظرفشویی در رستورانها و... گاهی مجبور بوده تا روزی چهارده ساعت کار کند، تا بتواند خرج زندگی خانوادگیاش را تأمین کند.
ولی بعداز یکسال مجبور شده بچههایش را پیش پدر و مادر"خودش" به کلمبیا بفرستد. حالا تنها زندگی میکند.
یادم میآید دریکی از آن شبها از او پرسیدم: همسرتان کجا است؟
کمی سکوت کرد و بعد گفت: از او جدا شدم . اکنون او هم در کلمبیا است.
وقتی میخواست از همسرش حرف بزند مکثی طولانی کرد و گفت: او زنی زیبا و تحصیلکرده بود. ما عاشق یکدیگر شدیم. بعد با هم ازدواج کردیم. هیچ مشکلی در کلمبیا نداشتیم. او دربیمارستان نرس بود.
متاسفانه وقتی به اینجا آمدیم، زندگیمان بهم ریخت. بهخاطر مشغله فراوانام من نمیتوانستم وقت کافی با همسرم بگذرانم. او تمام روز بعد از رفتن من و بچهها به مدرسه، در آپارتمان کوچکمان تنها میماند.
او کمکم شروع به آمدورفت با مهاجرین اسپانیولیزبان کرد و دوستانی پیدا کرد چون زبان انگلیسی نمیدانست، با انها راحت بود.
بیشتر دوستانش" کوبایی" بودند. هنوز شش ماه از اقامت ما در"میامی" نگذشته بود، که احساس کردم رفتار او بهشدت عوض شده. ناآرام وعصبانی و مودی شده. دیگر به بچهها توجه چندانی ندارد. بیشتر اوقات بچهها را تنها به مدرسه میفرستاد. و آنها تنها به خانه برمیگشتند. کمتر بامن حرف میزد. به سر و وضع و ظاهر و لباس خودش و به من بیاعتنا شده بود. غذا درست نمیکرد. بهندرت آپارتمان را تمیز میکرد. گاهی دیروقت که من ازکار برمیگشتم، جلو تلویزیون به خواب رفته بود و بچهها بیدار بودند. آنها به من میگفتند که هنوز غذا نخوردهاند. من مجبور بودم برایشان غذا درست کنم، یا از بیرون غذا بخرم.
بسیار سعی کردم با او حرف بزنم و کمکش کنم. ولی هیچ تغییری در رفتار او پیدا نشد. نسبت به او کمکم مشکوک شدم. از بیتوجهی او به همه چیز و همه کار و تغییر رنگ پوست صورت و حالات بدنی و نگاه او احساس کردم مطمئنا معتاد شده. و این برایم یک فاجعه بود.
عجیب آنکه در کلمبیا که مرکز مواد مخدر جهان است، او هرگز مواد مخدر را تجربه نکرده بود. حتی عضو فعال یکی از سازمانهای مبارزه با مواد مخدر بود. اودر آنجا معتاد نشد و این اتفاق برایش درامریکا افتاد.
هنوز امیدم را به ترک اعتیادش از دست نداده بودم. با او بسیارکلنجار رفتم تا بالاخره خودش اعتراف کرد که گاهی "کوکایین" مصرف میکند ولی معتاد نیست. میدانستم که دروغ میگوید. چندین بار قول داد که آنرا ترک کند، ولی دوباره شروع کرد.
یک شب دیر وقت به خانه آمدم. بچهها درآپارتمان تنها بودند. از آنها پرسیدم مادرشان کجاست؟ گفتند از وقتی که از مدرسه برگشتهاند او را ندیدهاند. از غیبت او بسیار نگران شدم. برای یک لحظه یادم رفت که درآمریکا هستم. فکرکردم در کلمبیا هستم و "چریکها" اورا گروگان گرفتهاند.
نمیدانستم کجا دنبالش بروم. یادم آمد که درحرفهایش چند بار از"کافه" ای که مخصوص "کوبائیها" بود اسم میبرد. آدرس تقریبی آنجا را میدانستم...
بچهها را به همسایگانم سپردم. سوار اتومبیلم شدم. بهسرعت مثل دیوانگان یکراست به آن "کافه" که محل اجتماع "کوباییها" بود رفتم. اتومبیلم را جلو آن کافیشاپ پارک کردم. بهسرعت داخل کافه شدم. چون دیر وقت بود کافه مشتری زیادی نداشت. صاحب کافه را پیدا کردم.
به او گفتم که دنبال همسرم میگردم. شنیدهام گاهی به اینجا میآید. او امروز صبح ناپدید شده. اسم و نشانی ظاهری او را به او گفتم. گفت: اورا میشناسد. با یک مرد"کوبایی" به نام"آنتونی" گاهگاهی به اینجا میآیند. ولی امروز آنها را ندیده. آدرس و یا شمارهتلفن آنتونی را از خواستم. گفت چیز زیادی درباره آنتونی نمیداند. فقط میداندکه او"کوبایی" است و کار او چمنزنی است. محل زندگی اورا هم نمیداند...
در زمانی که با اوحرف میزدم یکی از مشتریان نزدیک ما که گویا به مکالمات ما گوش کرده بود، از میزش بلند شد و به طرف من و صاحب کافه آمد . وگفت "آنتونی"را میشناسد. و آدرس خانه او را هم میداند. در محله"کوبایی"هاست. عصر امروز خانمی را که شما نشانی میدهی در اتومبیل آنتونی دیده. سپس قلم و کاغذی از صاحب مغازه گرفت. آدرس خانه او را روی آن نوشت و به دستم داد و گفت: این آدرس خانه "آنتونی" است . از اینجا زیاد دور نیست. چند خیابان پایینتر است. باحرکات دستش به چپ و راست آن خیابانها از داخل کافه اشاره کرد.
از کافیشاپ بیرون آمدم. سوار اتومبیلام شدم. خیابانها تاریک بود. از چند اتومبیل عبوری آدرس آن خیابان را سوال کردم تا مطمئن شوم گم نمیشوم. به خیابانی رسیدم که حدس زدم آنجاست. بیشتر خانهها کوچک و مخروبه به نظر میرسیدند. با نور چراغ اتومبیلم پلاک آنهارا میخواندم. خانه "آنتونی" در همین خیابان بود. به شماره آن خانه نگاه کردم که درست شمارهای بود که روی ادرس بود. اتومبیلم راجلو آن خانه پارک کردم.
مردی درایوان جلو خانهاش مشرف به خیابان روی صندلی در زیر نور در ورودی نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او پرسیدم خانه انتونی اینجا است؟ گفت: همین خانهی دیوار به دیوار من است.
سراسیمه خودم را به در آن خانه رساندم. نفسهایم بند آمده بود. نمیدانستم اگر او دراین خانه باشد چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. شاید خوششانس بودم که "اسلحهام" را با خود نیاورده بودم. وگرنه چهارمین و یا پنجمین آدمی بود که میکشتم !!
چشمانم گشاد شد!! باخودم گفتم خدای من! دارم با کسی حرف میزنم که یک قاتل حرفهای است!
مات اورا نگاه کردم. متوجه حالتم شد. گویا از حرفی که از دهانش پریده بود سخت پشیمان و آشفته شد. لبخندی زد و ادامه داد. گفت ببخشید. چیزی گفتم که بعدا باید درباره ان توضیح دهم. بعد دنباله داستان را چنین ادامه داد..
خانه از بیزون مخروبهای بود و نور کمی از تنها پنجرهاش بیرون میزد. در ورودی نیمهباز بود. چندبار در زدم. کسی جوابی نداد. از شکاف در توی اطاق دیده میشد. اطاق به بیغولهای کثیف شبیه بود. جوانی با موهای بلند و ژولیده روی مبل نشسته بود. سیگار برگی بین انگشتانش بود. روبهروی تلویزیون نشسته بود. سرش پایین بود. شاید چرت میزد. چند بار فریاد زدم "آمیگو! آمیگو!" {به اسپانیایی یعنی دوست} گویا صدای من را نمیشنید.
در را بیشتر باز کردم. خوب اطاق را نگاه کردم. درطرف دیگر اطاق زنی روی مبل دراز کشیده بود. صورتش دیده نمیشد. به دقت که نگاه کردم از لباسهایش تشخیص دادم که همسرم است!
برای یک لحطه دیوانه شدم. در را با شدت باز کردم. بوی بدی بینیام را سخت آزاز داد. از صدای در مرد از جایش پرید. به مرد گفتم: از جایت حرکت نکن! این زن همسر من است. مرد حیرتزده به من نگاه میکرد. یکراست بالای سر همسرم رفتم. خواب بود. موهای بلندی داشت. گیسهایش را دسته کردم و به دور دستانم محکم پیچیدم. از روی مبل بلندش کردم. اول فریاد کشید. بعد،بریده بریده و نامفهموم حرف زد. از خود بیخود بود.
احساس کردم مرا شناخت. او را بهطرف در کشیدم. مقاومت میکرد. نمیخواست همراهم بیاید. ٱن مرد بهطرف من آمد که از او دفاع کند. همسرم به او اشاره کرد. مرد عقب رفت...
تنها جملهای که مرد گفت و به خاطرم مانده، گفت: ما فقط دوست هستیم!!
بیرون خانه چند سیلی سخت به صورت همسرم زدم، شاید به هوش آید. اورا کشانکشان تا جلو اتومبیل بردم. بهزور در صندلی عقب اتومبیل گذاشتمش و به آپارتمانمان برگشتم. بردمش توی اطاقخواب. در را رویش قفل کردم. چون میترسیدم فرار کند.
بچهها بهخواب رفته بودند. روی مبل نشستم و دنبال چاره میگشتم. تصمیم گرفتم او و بچههایم را هر چه زودتر به کلمبیا بفرستم. به مادر و پدرم در "سانتا ماریا" تلفن کردم. همه چیز را به آنها گفتم. از آنها خواستم که بهمجرد رسیدن آنها، بچهها را از همسرم بگیرند. او را برای ترک اعتیاد در بیمارستانی بستری کنند.. آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم.
فردایش هم سر کار نرفتم. برای هر چهار نفرشان بلیط هواپیما گرفتم . سه روز بعد از آن واقعه بود که آنها را به فرودگاه میامی بردم تا به کلمبیا برگردند.
همسرم مقاومت میکرد که به کلمبیا برنگردد. اورا تهدید کردم اگر به کلمبیا برنگردد، همهچیز را به پلیس خواهم گفت. دراینجا به زندان خواهد رفت ...
درهمینجا حرف کارلوس را قطع کردم. پاکت سیگارم را جلوش گرفتم. سیگاری برداشت. روشن کرد. احساس کردم سخت عاطفی شده بود. چشمانش سرخ شده بود. برایش احساس ترحم میکردم. به گارسون اشاره کردم که فنجان هر دوتایمان را پر کند.
سعی کردم موضوع را عوض کنم. از او پرسیدم: کارلوس، داستان اتحاد "کارتل"های مواد مخدر و "چریک"های کمونیست در کلمبیا برایم عجیب است این حقیفت دارد؟
گویی خوشحال شده بود که دیگر از خانوادهاش حرف نزند. در جوابم گفت متاسفانه همین طور است. اما این مسئله به این سادگیها اتفاق نیافتاده. بگذار برایت توضیح دهم. زمانی که من دانشجو بودم، به پیروی از پدر و مادرم از طرفداران سر سخت چریکها بودم. شاید چون خانوادهام فقیر بودند.
چریکها تنها امید طبقه فقیر کلمبیا هستند. اگر تاریخ کلمبیا را بخوانی، در سالهای متمادی دولت مرکزی دست راستی کلمبیا جنایات هولناکی علیه طبقه کارگر و مردم فقیر کلمبیا روا داشته. اگر کتاب "صد سال تنهایی" مارکز را بهیاد آوری، داستان قتل عام" کارگران موز" که اعتصاب کرده بودند . اشارهای به یکی از فجایع تاریخی کلمبیا است.
نابرابریها در کلمبیا دراواخر سالهای۱۹۴۰منجر به تشکیل گروههای مختلف کمونیستی برای مبارزه با دولت مرکزی کلمبیا به طرفداری از طبقه فقیر و محروم شد.
این گروهها اعتقاد به مبارزه مسلحانه داشتند. هستههای چریکی را بهوجود آوردند. سرسختی این مبارزان و یا چریکها کمکم دولت مرکزی را به وحشت انداخت. چریکها طرفداران زیادی در همه روستاها و شهرها پیدا کردند. اتحاد شوروی و "کوبا" با دادن اسلحه و پول به این گروهها کمک میکردند بعد از سقوط شوروی، حامی پولدارتر و قویتری پیدا شد که "کارتل"های مواد مخدر بودند. و جای کمکهای اتحاد شوروی را پرکردند.
دولت مرکری کلمبیا هرگز تا به امروز قادر نشده این گروههای چریکی را متلاشی کند. اولا مقر اینها درکوههای بلند کلمبیا است. که دسترسی به آنها بسیار مشکل است. در جنگ بین اینها و دولت مرکزی تاکنون هزاران نفر از دوطرف کشته شدهاند. و حتی دولت مرکزی کلمبیا برای نابودی آنها از دولتهای خارجی کمک خواسته. که درچند مورد آمریکا هم به آنها کمک کرد. از طرف دیگر این چریکها درشهرها و روستاهای کلمبیا هم طرفداران بسیاری دارند. که مسئله سرکوبی چریکها را بسیار دشوار میکند.
اما داستان "کارتل"های مواد مخدر :
دولت مرکزی کلمبیا دشمن سر سخت دیگری دارد که "کارتل"های مواد مخدر هستند. که مواد مخدر، مخصوصا "کوکائین " را در سراسر دنیا جهان توزیع میکنند. آنها از کشتیها و هواپیماها وحتی زیردریاییها برای حمل ونقل کوکائین استفاده میکنند. و سازمانهای مخفی و قدرتمندی در دنیا از آنها حمایت میکنند. سازمان آنها دارای کشتی، هواپیما و هلیکوپتر و "لابراتوار"های بسیارمجهز و پیشرفته است. و از سیستمهای ارتباطی پرقدرتی استفاده میکنند. آنها گاهی این امکانات را در دسترس چریکها هم قرار میدهند.
این "کارتل ها" با بهکار گرفتن متخصصین"روسی" و آلمانی و "آمریکایی" پیشرفتهترین لابراتوارها را جهت تهیه کوکائین و سایر مواد مخدر درکوههای سر به فلک کشیده ایجاد کردهاند.
بهنظرم میآمد "کارلوس" متخصص تحقیفات امور چریکها و کارتلهای مواد مخدر کلمبیا بود. به اسامی بسیاری از رهبران چریکها و کارتل اشاره میکرد که من فراموش کردم. و داستانهای زیادی از"آدم ربایی"ها، گروگانگیریها و جنگ آنها با نیروهای دولتی برایم گفت که از گفتن آنها میگذرم.
قهوهاش را که سرد شده بود، سر کشید و سیگاری روشن کرد. من هم از فرصت استفاده کردم. چند جرعه از قهوهام را نوشیدم.
داشتم خسته میشدم. دلم میخواست داستان"چریک"ها و " کارتل"های مواد مخدر را سر و تهاش را بههم آورد و از فرهنگ و آداب کلمبیا برایم حرف بزند.
کارلوس فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت. به گارسون اشاره کرد تا آنرا مجددا پر کند. دنباله حرفش را گرفت.
ادامه داد که اتحاد "چریکها" واین" کارتل"های مواد مخدر بسیار جالب است. بعد از قطع کمکهای مالی و ارسال اسلجه توسط"روسها" به چریکها این گروههای چریکی بلافاصله وارد معامله با "کارتل"های مواد مخدر شدند.
چریکها متعهد شدند در مقابل تهاجمات دولتی علیه "کارتل"ها از تأسیسات و جان آنان حفاظت و دفاع کنند. درمقابل کارتلها به چریکها پول و اسلحه بدهند. این اتحاد موجب شد که مقابله دولت مرکزی کلمبیا با این دوگروه تقریبا غیرممکن شود. چون پول و ایدئولوژی باهم متحد شده بودند.
کارلوس معتقد بود شکست چنین سیستمی تقریبا غیرممکن است. بهنظرم این "نظریه کارلوس"خیلی درست بود.
یاد سیستم ایران افتادم که ایدئولوژی اسلامی با پول نفت در ایران باهم متجد شدهاند. و این سیستم همچنان تا زمانی که یکی از این دو عامل محو نشود، همچنان پایدار میماند. شاید علت سقوط "اتحاد شوروی" محو یکی از این دو عامل بود !!
کارلوس به ساعتش نگاهی کرد. گفت خیلی خسته شده باید برود بخوابد. این روزها از بیکاری و انتظار حوصلهاش سر رفته. ولی از شکستن کامیوناش ناراضی نیست چونکه با من آشنا شده. شاید تعارف میکرد. این من بودم که آشنایی "کارلوس" برایم ارزشمند بود.
قول داد اگر از شهر ما عبور کند برای نوشیدن یک قهوه با من دراینجا توقف کند و گفت : قطعات سفارشی کامیونش رسیده. بنابراین فردا شب آخرین شبی است که من را خواهد دید. چون تا پسفردا دیگر کامیونش آماده میشود. از جایش بلند شد. منهم بلند شدم. بسیار خسته بودم . و پول قهوه هر دویمان روی میز گذاشت. من هم اعتراضی نکردم. ولی از او دعوت کردم که فردا شب برای شام به خانه ما بیاید. پذیرفت و قول داد که بیاید و خوشحال هم میشود. دستهایم را فشرد و خداحافظی کرد و رفت...
ادامه دارد...
(ولگرد)
سهشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۶
در قسمت اول خواندید!
و حالا قسمت دوم کافی شاپ کنار اتوبان و قصهی مردی از سرزمین" مارکز"!
نوشتهی ولگرد
کارلوس خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او مدت کوتاهی آنجا نشستم دخترک گارسون گاهگاهی با پارچ قهوه از جلوی میزم عبور میکرد. کنار میز بعضی از مشتریان میایستاد. به اشاره آنها توی فنجان خالی یا نیمه خالی آنها را با قهوه پر میکرد. او با اشارهی من کنار میزم آمد. با لبخندی فنجان نیمه خالیام را پراز قهوه کرد و رفت.
هنوز به حرفهای کارلوس فکر میکردم. میخواستم جواب این سوال را بدانم که چرا این آدمی که وکیل بوده شغل وکالت داشته کشورش را رها کرده به آمریکا آمده و راننده کامیون شده!
آیا جاذبهی زندگی در آمریکا آنقدر زیاد است که او تصمیم گرفته شغل مهمی مثل وکالت را در کشورش با رانندگی کامیون در امریکا تاخت بزند؟
این بهنظرم کمی بعید میآمد. باید دلیل دیگری برای کارلوس وجود داشته باشد که دست به این کار زده. البته آدمهایی را از کشور خودمان میشناختم و یا شنیده بودم که در ایران موقعیتها و مشاغل خوبی داشتهاند ولی وقتی به این سرزمین آمدند برای امرار زندگیشان کارهایی را پیشه کردند که با تجارب و تحصیلات آنها هیچ ارتباطی نداشته. حتی تن به کارهای پست هم دادهاند.
نمونهی آن آدمی بود که شنیدم در زمان شاه در ایران شغل وزارت داشته، وقتی به آمریکا آمد دراینجا نانوایی باز کرد. دلایل این گونه ایرانیها و آن آقای وزیر و یا خودم را خوب میدانستم.
ولی دلیل مهاجرت "کارلوس" به امریکا را با اطلاعاتی که از اوضاع سیاسی کلمبیا داشتم، برایم فهماش آسان نبود. خصوصا" اینکه این شخص برای دولت کلمبیا کار میکرده.
تا آنجا که میدانستم مردم آمریکای لاتین برخلاف بیشتر ملتها که به امریکا مهاجرت میکنند، فقط برای کار، آنهم بهطور موقت به امریکا میآیند و بیشترشان هم غیرقانونی هستند. میآیند تا مخارج خانوادهشان را در کشورشان تأمین کنند. اینان معمولا از طبقات پایین جامعه خودشان هستند و زبان انگلیسی خوب بلد نیستتد و بعد از چند سال به کشورشان برمیگردند...
یاد یکی از حرفهای کارلوس افتادم که میگفت: در" فلوریا" به علت کثرت مهاجران قانونی و غیرقانونی از امریکای جنوبی و"کوبا" که زبان انگلیسی بلد نیستند، روی شیشه بعضی از مغازهها در "فلوریدا" دیده بود که نوشتهاند:دراین مغازه به زبان انگلیسی هم میتوانید صحبت کنید!!
از گارسون خواستم "تیکِتَم" رابیاورد. فقط یک قهوه داشتم. منهم مثل کارلوس یک پنج دلاری روی میزگذاشتم. از جایم بلند شدم. از کافی شاپ بیرون آمدم. سوار تراکم شدم. در طول راه به خانه، فکر میکردم این مرد را دوباره باید ببینم .
یاد آخرین جملهاش افتادم که گفت: داستانش "طولانی" است. اگرفرصتی شد دوباره دیدمتان شاید برایتان بگویم. ساعتی از نیمه شب گأشته بود که بهخانه رسیدم.
بعد از آن شب من ۴ شب متوالی به آن کافی شاپ رفتم. هر بار که میرفتم او را میدیدم. روی همان"بوت چرمی" تنها نشسته. تا چشمش به من میافتاد، با دست اشاره میکرد که سر میزش بروم. گویی اوهم منتطر من بود! روبهروی او مینشستم و سفارش قهوه میدادم. خوشبختانه هنوز کامیونش درست نشده بود !! میتوانستم بیشتر او را ببینم و باهم حرف بزنیم. اطلاعات وسیعی درباره ادبیات و هنر و فیلم و سیاست داشت. در مقابل او احساس کمبود اطلاعات میکردم.
در آن چندشب، قسمتهایی از زندگیاش را برایم گفت. او از دانشکدهی "حقوق" در "بوگوتا" در رشته وکالت و قضاوت فارغ التحصیل شده بود.
ده سال قاضی دادگاهی درشهر "سانتامارا " بوده. بیست و پنج سالش بوده که ازدواج کرده و یکدخترسیزده ساله و دو پسر زیر ده سال دارد..
در باره شغل قضاوتاش گفت که هرگز آنرا دوست نداشته. چون همیشه در پس فکرش ازاینکه با"حکم" او بیگناهی مجازات شود رنج میکشیده. به همین سبب شغل قضاوت را رها کرده و به عنوان وکیل به استخدام یک سازمان نیمهدولتی درشهر "بوگوتا" درآمده.
دوسال قبل همراه همسر و سه بچهاش به دلایلی از کلمبیا به امریکا آمده. و یکسال در میامی "فلوریدا" ساکن بوده. بعد به :"جورجیا" رفته. فعلا در" تلهسی"تنها زندگی میکند. بیشتر اوقات شب را درجادهها میگذراند. بهندرت شبی را در خانهاش بهسر میبرد.
گفت دراوایل ورودش، چون هیچ تخصصی نداشته، برای تأمین زندگی خانوادهاش به هر کاری تن داده. از "چمن زنی" گرفته تا کارگری، تا آسفالت جادهها و کار ساختمانی و ظرفشویی در رستورانها و... گاهی مجبور بوده تا روزی چهارده ساعت کار کند، تا بتواند خرج زندگی خانوادگیاش را تأمین کند.
ولی بعداز یکسال مجبور شده بچههایش را پیش پدر و مادر"خودش" به کلمبیا بفرستد. حالا تنها زندگی میکند.
یادم میآید دریکی از آن شبها از او پرسیدم: همسرتان کجا است؟
کمی سکوت کرد و بعد گفت: از او جدا شدم . اکنون او هم در کلمبیا است.
وقتی میخواست از همسرش حرف بزند مکثی طولانی کرد و گفت: او زنی زیبا و تحصیلکرده بود. ما عاشق یکدیگر شدیم. بعد با هم ازدواج کردیم. هیچ مشکلی در کلمبیا نداشتیم. او دربیمارستان نرس بود.
متاسفانه وقتی به اینجا آمدیم، زندگیمان بهم ریخت. بهخاطر مشغله فراوانام من نمیتوانستم وقت کافی با همسرم بگذرانم. او تمام روز بعد از رفتن من و بچهها به مدرسه، در آپارتمان کوچکمان تنها میماند.
او کمکم شروع به آمدورفت با مهاجرین اسپانیولیزبان کرد و دوستانی پیدا کرد چون زبان انگلیسی نمیدانست، با انها راحت بود.
بیشتر دوستانش" کوبایی" بودند. هنوز شش ماه از اقامت ما در"میامی" نگذشته بود، که احساس کردم رفتار او بهشدت عوض شده. ناآرام وعصبانی و مودی شده. دیگر به بچهها توجه چندانی ندارد. بیشتر اوقات بچهها را تنها به مدرسه میفرستاد. و آنها تنها به خانه برمیگشتند. کمتر بامن حرف میزد. به سر و وضع و ظاهر و لباس خودش و به من بیاعتنا شده بود. غذا درست نمیکرد. بهندرت آپارتمان را تمیز میکرد. گاهی دیروقت که من ازکار برمیگشتم، جلو تلویزیون به خواب رفته بود و بچهها بیدار بودند. آنها به من میگفتند که هنوز غذا نخوردهاند. من مجبور بودم برایشان غذا درست کنم، یا از بیرون غذا بخرم.
بسیار سعی کردم با او حرف بزنم و کمکش کنم. ولی هیچ تغییری در رفتار او پیدا نشد. نسبت به او کمکم مشکوک شدم. از بیتوجهی او به همه چیز و همه کار و تغییر رنگ پوست صورت و حالات بدنی و نگاه او احساس کردم مطمئنا معتاد شده. و این برایم یک فاجعه بود.
عجیب آنکه در کلمبیا که مرکز مواد مخدر جهان است، او هرگز مواد مخدر را تجربه نکرده بود. حتی عضو فعال یکی از سازمانهای مبارزه با مواد مخدر بود. اودر آنجا معتاد نشد و این اتفاق برایش درامریکا افتاد.
هنوز امیدم را به ترک اعتیادش از دست نداده بودم. با او بسیارکلنجار رفتم تا بالاخره خودش اعتراف کرد که گاهی "کوکایین" مصرف میکند ولی معتاد نیست. میدانستم که دروغ میگوید. چندین بار قول داد که آنرا ترک کند، ولی دوباره شروع کرد.
یک شب دیر وقت به خانه آمدم. بچهها درآپارتمان تنها بودند. از آنها پرسیدم مادرشان کجاست؟ گفتند از وقتی که از مدرسه برگشتهاند او را ندیدهاند. از غیبت او بسیار نگران شدم. برای یک لحظه یادم رفت که درآمریکا هستم. فکرکردم در کلمبیا هستم و "چریکها" اورا گروگان گرفتهاند.
نمیدانستم کجا دنبالش بروم. یادم آمد که درحرفهایش چند بار از"کافه" ای که مخصوص "کوبائیها" بود اسم میبرد. آدرس تقریبی آنجا را میدانستم...
بچهها را به همسایگانم سپردم. سوار اتومبیلم شدم. بهسرعت مثل دیوانگان یکراست به آن "کافه" که محل اجتماع "کوباییها" بود رفتم. اتومبیلم را جلو آن کافیشاپ پارک کردم. بهسرعت داخل کافه شدم. چون دیر وقت بود کافه مشتری زیادی نداشت. صاحب کافه را پیدا کردم.
به او گفتم که دنبال همسرم میگردم. شنیدهام گاهی به اینجا میآید. او امروز صبح ناپدید شده. اسم و نشانی ظاهری او را به او گفتم. گفت: اورا میشناسد. با یک مرد"کوبایی" به نام"آنتونی" گاهگاهی به اینجا میآیند. ولی امروز آنها را ندیده. آدرس و یا شمارهتلفن آنتونی را از خواستم. گفت چیز زیادی درباره آنتونی نمیداند. فقط میداندکه او"کوبایی" است و کار او چمنزنی است. محل زندگی اورا هم نمیداند...
در زمانی که با اوحرف میزدم یکی از مشتریان نزدیک ما که گویا به مکالمات ما گوش کرده بود، از میزش بلند شد و به طرف من و صاحب کافه آمد . وگفت "آنتونی"را میشناسد. و آدرس خانه او را هم میداند. در محله"کوبایی"هاست. عصر امروز خانمی را که شما نشانی میدهی در اتومبیل آنتونی دیده. سپس قلم و کاغذی از صاحب مغازه گرفت. آدرس خانه او را روی آن نوشت و به دستم داد و گفت: این آدرس خانه "آنتونی" است . از اینجا زیاد دور نیست. چند خیابان پایینتر است. باحرکات دستش به چپ و راست آن خیابانها از داخل کافه اشاره کرد.
از کافیشاپ بیرون آمدم. سوار اتومبیلام شدم. خیابانها تاریک بود. از چند اتومبیل عبوری آدرس آن خیابان را سوال کردم تا مطمئن شوم گم نمیشوم. به خیابانی رسیدم که حدس زدم آنجاست. بیشتر خانهها کوچک و مخروبه به نظر میرسیدند. با نور چراغ اتومبیلم پلاک آنهارا میخواندم. خانه "آنتونی" در همین خیابان بود. به شماره آن خانه نگاه کردم که درست شمارهای بود که روی ادرس بود. اتومبیلم راجلو آن خانه پارک کردم.
مردی درایوان جلو خانهاش مشرف به خیابان روی صندلی در زیر نور در ورودی نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او پرسیدم خانه انتونی اینجا است؟ گفت: همین خانهی دیوار به دیوار من است.
سراسیمه خودم را به در آن خانه رساندم. نفسهایم بند آمده بود. نمیدانستم اگر او دراین خانه باشد چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. شاید خوششانس بودم که "اسلحهام" را با خود نیاورده بودم. وگرنه چهارمین و یا پنجمین آدمی بود که میکشتم !!
چشمانم گشاد شد!! باخودم گفتم خدای من! دارم با کسی حرف میزنم که یک قاتل حرفهای است!
مات اورا نگاه کردم. متوجه حالتم شد. گویا از حرفی که از دهانش پریده بود سخت پشیمان و آشفته شد. لبخندی زد و ادامه داد. گفت ببخشید. چیزی گفتم که بعدا باید درباره ان توضیح دهم. بعد دنباله داستان را چنین ادامه داد..
خانه از بیزون مخروبهای بود و نور کمی از تنها پنجرهاش بیرون میزد. در ورودی نیمهباز بود. چندبار در زدم. کسی جوابی نداد. از شکاف در توی اطاق دیده میشد. اطاق به بیغولهای کثیف شبیه بود. جوانی با موهای بلند و ژولیده روی مبل نشسته بود. سیگار برگی بین انگشتانش بود. روبهروی تلویزیون نشسته بود. سرش پایین بود. شاید چرت میزد. چند بار فریاد زدم "آمیگو! آمیگو!" {به اسپانیایی یعنی دوست} گویا صدای من را نمیشنید.
در را بیشتر باز کردم. خوب اطاق را نگاه کردم. درطرف دیگر اطاق زنی روی مبل دراز کشیده بود. صورتش دیده نمیشد. به دقت که نگاه کردم از لباسهایش تشخیص دادم که همسرم است!
برای یک لحطه دیوانه شدم. در را با شدت باز کردم. بوی بدی بینیام را سخت آزاز داد. از صدای در مرد از جایش پرید. به مرد گفتم: از جایت حرکت نکن! این زن همسر من است. مرد حیرتزده به من نگاه میکرد. یکراست بالای سر همسرم رفتم. خواب بود. موهای بلندی داشت. گیسهایش را دسته کردم و به دور دستانم محکم پیچیدم. از روی مبل بلندش کردم. اول فریاد کشید. بعد،بریده بریده و نامفهموم حرف زد. از خود بیخود بود.
احساس کردم مرا شناخت. او را بهطرف در کشیدم. مقاومت میکرد. نمیخواست همراهم بیاید. ٱن مرد بهطرف من آمد که از او دفاع کند. همسرم به او اشاره کرد. مرد عقب رفت...
تنها جملهای که مرد گفت و به خاطرم مانده، گفت: ما فقط دوست هستیم!!
بیرون خانه چند سیلی سخت به صورت همسرم زدم، شاید به هوش آید. اورا کشانکشان تا جلو اتومبیل بردم. بهزور در صندلی عقب اتومبیل گذاشتمش و به آپارتمانمان برگشتم. بردمش توی اطاقخواب. در را رویش قفل کردم. چون میترسیدم فرار کند.
بچهها بهخواب رفته بودند. روی مبل نشستم و دنبال چاره میگشتم. تصمیم گرفتم او و بچههایم را هر چه زودتر به کلمبیا بفرستم. به مادر و پدرم در "سانتا ماریا" تلفن کردم. همه چیز را به آنها گفتم. از آنها خواستم که بهمجرد رسیدن آنها، بچهها را از همسرم بگیرند. او را برای ترک اعتیاد در بیمارستانی بستری کنند.. آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم.
فردایش هم سر کار نرفتم. برای هر چهار نفرشان بلیط هواپیما گرفتم . سه روز بعد از آن واقعه بود که آنها را به فرودگاه میامی بردم تا به کلمبیا برگردند.
همسرم مقاومت میکرد که به کلمبیا برنگردد. اورا تهدید کردم اگر به کلمبیا برنگردد، همهچیز را به پلیس خواهم گفت. دراینجا به زندان خواهد رفت ...
درهمینجا حرف کارلوس را قطع کردم. پاکت سیگارم را جلوش گرفتم. سیگاری برداشت. روشن کرد. احساس کردم سخت عاطفی شده بود. چشمانش سرخ شده بود. برایش احساس ترحم میکردم. به گارسون اشاره کردم که فنجان هر دوتایمان را پر کند.
سعی کردم موضوع را عوض کنم. از او پرسیدم: کارلوس، داستان اتحاد "کارتل"های مواد مخدر و "چریک"های کمونیست در کلمبیا برایم عجیب است این حقیفت دارد؟
گویی خوشحال شده بود که دیگر از خانوادهاش حرف نزند. در جوابم گفت متاسفانه همین طور است. اما این مسئله به این سادگیها اتفاق نیافتاده. بگذار برایت توضیح دهم. زمانی که من دانشجو بودم، به پیروی از پدر و مادرم از طرفداران سر سخت چریکها بودم. شاید چون خانوادهام فقیر بودند.
چریکها تنها امید طبقه فقیر کلمبیا هستند. اگر تاریخ کلمبیا را بخوانی، در سالهای متمادی دولت مرکزی دست راستی کلمبیا جنایات هولناکی علیه طبقه کارگر و مردم فقیر کلمبیا روا داشته. اگر کتاب "صد سال تنهایی" مارکز را بهیاد آوری، داستان قتل عام" کارگران موز" که اعتصاب کرده بودند . اشارهای به یکی از فجایع تاریخی کلمبیا است.
نابرابریها در کلمبیا دراواخر سالهای۱۹۴۰منجر به تشکیل گروههای مختلف کمونیستی برای مبارزه با دولت مرکزی کلمبیا به طرفداری از طبقه فقیر و محروم شد.
این گروهها اعتقاد به مبارزه مسلحانه داشتند. هستههای چریکی را بهوجود آوردند. سرسختی این مبارزان و یا چریکها کمکم دولت مرکزی را به وحشت انداخت. چریکها طرفداران زیادی در همه روستاها و شهرها پیدا کردند. اتحاد شوروی و "کوبا" با دادن اسلحه و پول به این گروهها کمک میکردند بعد از سقوط شوروی، حامی پولدارتر و قویتری پیدا شد که "کارتل"های مواد مخدر بودند. و جای کمکهای اتحاد شوروی را پرکردند.
دولت مرکری کلمبیا هرگز تا به امروز قادر نشده این گروههای چریکی را متلاشی کند. اولا مقر اینها درکوههای بلند کلمبیا است. که دسترسی به آنها بسیار مشکل است. در جنگ بین اینها و دولت مرکزی تاکنون هزاران نفر از دوطرف کشته شدهاند. و حتی دولت مرکزی کلمبیا برای نابودی آنها از دولتهای خارجی کمک خواسته. که درچند مورد آمریکا هم به آنها کمک کرد. از طرف دیگر این چریکها درشهرها و روستاهای کلمبیا هم طرفداران بسیاری دارند. که مسئله سرکوبی چریکها را بسیار دشوار میکند.
اما داستان "کارتل"های مواد مخدر :
دولت مرکزی کلمبیا دشمن سر سخت دیگری دارد که "کارتل"های مواد مخدر هستند. که مواد مخدر، مخصوصا "کوکائین " را در سراسر دنیا جهان توزیع میکنند. آنها از کشتیها و هواپیماها وحتی زیردریاییها برای حمل ونقل کوکائین استفاده میکنند. و سازمانهای مخفی و قدرتمندی در دنیا از آنها حمایت میکنند. سازمان آنها دارای کشتی، هواپیما و هلیکوپتر و "لابراتوار"های بسیارمجهز و پیشرفته است. و از سیستمهای ارتباطی پرقدرتی استفاده میکنند. آنها گاهی این امکانات را در دسترس چریکها هم قرار میدهند.
این "کارتل ها" با بهکار گرفتن متخصصین"روسی" و آلمانی و "آمریکایی" پیشرفتهترین لابراتوارها را جهت تهیه کوکائین و سایر مواد مخدر درکوههای سر به فلک کشیده ایجاد کردهاند.
بهنظرم میآمد "کارلوس" متخصص تحقیفات امور چریکها و کارتلهای مواد مخدر کلمبیا بود. به اسامی بسیاری از رهبران چریکها و کارتل اشاره میکرد که من فراموش کردم. و داستانهای زیادی از"آدم ربایی"ها، گروگانگیریها و جنگ آنها با نیروهای دولتی برایم گفت که از گفتن آنها میگذرم.
قهوهاش را که سرد شده بود، سر کشید و سیگاری روشن کرد. من هم از فرصت استفاده کردم. چند جرعه از قهوهام را نوشیدم.
داشتم خسته میشدم. دلم میخواست داستان"چریک"ها و " کارتل"های مواد مخدر را سر و تهاش را بههم آورد و از فرهنگ و آداب کلمبیا برایم حرف بزند.
کارلوس فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت. به گارسون اشاره کرد تا آنرا مجددا پر کند. دنباله حرفش را گرفت.
ادامه داد که اتحاد "چریکها" واین" کارتل"های مواد مخدر بسیار جالب است. بعد از قطع کمکهای مالی و ارسال اسلجه توسط"روسها" به چریکها این گروههای چریکی بلافاصله وارد معامله با "کارتل"های مواد مخدر شدند.
چریکها متعهد شدند در مقابل تهاجمات دولتی علیه "کارتل"ها از تأسیسات و جان آنان حفاظت و دفاع کنند. درمقابل کارتلها به چریکها پول و اسلحه بدهند. این اتحاد موجب شد که مقابله دولت مرکزی کلمبیا با این دوگروه تقریبا غیرممکن شود. چون پول و ایدئولوژی باهم متحد شده بودند.
کارلوس معتقد بود شکست چنین سیستمی تقریبا غیرممکن است. بهنظرم این "نظریه کارلوس"خیلی درست بود.
یاد سیستم ایران افتادم که ایدئولوژی اسلامی با پول نفت در ایران باهم متجد شدهاند. و این سیستم همچنان تا زمانی که یکی از این دو عامل محو نشود، همچنان پایدار میماند. شاید علت سقوط "اتحاد شوروی" محو یکی از این دو عامل بود !!
کارلوس به ساعتش نگاهی کرد. گفت خیلی خسته شده باید برود بخوابد. این روزها از بیکاری و انتظار حوصلهاش سر رفته. ولی از شکستن کامیوناش ناراضی نیست چونکه با من آشنا شده. شاید تعارف میکرد. این من بودم که آشنایی "کارلوس" برایم ارزشمند بود.
قول داد اگر از شهر ما عبور کند برای نوشیدن یک قهوه با من دراینجا توقف کند و گفت : قطعات سفارشی کامیونش رسیده. بنابراین فردا شب آخرین شبی است که من را خواهد دید. چون تا پسفردا دیگر کامیونش آماده میشود. از جایش بلند شد. منهم بلند شدم. بسیار خسته بودم . و پول قهوه هر دویمان روی میز گذاشت. من هم اعتراضی نکردم. ولی از او دعوت کردم که فردا شب برای شام به خانه ما بیاید. پذیرفت و قول داد که بیاید و خوشحال هم میشود. دستهایم را فشرد و خداحافظی کرد و رفت...
ادامه دارد...
(ولگرد)
و حالا قسمت دوم کافی شاپ کنار اتوبان و قصهی مردی از سرزمین" مارکز"!
نوشتهی ولگرد
کارلوس خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او مدت کوتاهی آنجا نشستم دخترک گارسون گاهگاهی با پارچ قهوه از جلوی میزم عبور میکرد. کنار میز بعضی از مشتریان میایستاد. به اشاره آنها توی فنجان خالی یا نیمه خالی آنها را با قهوه پر میکرد. او با اشارهی من کنار میزم آمد. با لبخندی فنجان نیمه خالیام را پراز قهوه کرد و رفت.
هنوز به حرفهای کارلوس فکر میکردم. میخواستم جواب این سوال را بدانم که چرا این آدمی که وکیل بوده شغل وکالت داشته کشورش را رها کرده به آمریکا آمده و راننده کامیون شده!
آیا جاذبهی زندگی در آمریکا آنقدر زیاد است که او تصمیم گرفته شغل مهمی مثل وکالت را در کشورش با رانندگی کامیون در امریکا تاخت بزند؟
این بهنظرم کمی بعید میآمد. باید دلیل دیگری برای کارلوس وجود داشته باشد که دست به این کار زده. البته آدمهایی را از کشور خودمان میشناختم و یا شنیده بودم که در ایران موقعیتها و مشاغل خوبی داشتهاند ولی وقتی به این سرزمین آمدند برای امرار زندگیشان کارهایی را پیشه کردند که با تجارب و تحصیلات آنها هیچ ارتباطی نداشته. حتی تن به کارهای پست هم دادهاند.
نمونهی آن آدمی بود که شنیدم در زمان شاه در ایران شغل وزارت داشته، وقتی به آمریکا آمد دراینجا نانوایی باز کرد. دلایل این گونه ایرانیها و آن آقای وزیر و یا خودم را خوب میدانستم.
ولی دلیل مهاجرت "کارلوس" به امریکا را با اطلاعاتی که از اوضاع سیاسی کلمبیا داشتم، برایم فهماش آسان نبود. خصوصا" اینکه این شخص برای دولت کلمبیا کار میکرده.
تا آنجا که میدانستم مردم آمریکای لاتین برخلاف بیشتر ملتها که به امریکا مهاجرت میکنند، فقط برای کار، آنهم بهطور موقت به امریکا میآیند و بیشترشان هم غیرقانونی هستند. میآیند تا مخارج خانوادهشان را در کشورشان تأمین کنند. اینان معمولا از طبقات پایین جامعه خودشان هستند و زبان انگلیسی خوب بلد نیستتد و بعد از چند سال به کشورشان برمیگردند...
یاد یکی از حرفهای کارلوس افتادم که میگفت: در" فلوریا" به علت کثرت مهاجران قانونی و غیرقانونی از امریکای جنوبی و"کوبا" که زبان انگلیسی بلد نیستند، روی شیشه بعضی از مغازهها در "فلوریدا" دیده بود که نوشتهاند:دراین مغازه به زبان انگلیسی هم میتوانید صحبت کنید!!
از گارسون خواستم "تیکِتَم" رابیاورد. فقط یک قهوه داشتم. منهم مثل کارلوس یک پنج دلاری روی میزگذاشتم. از جایم بلند شدم. از کافی شاپ بیرون آمدم. سوار تراکم شدم. در طول راه به خانه، فکر میکردم این مرد را دوباره باید ببینم .
یاد آخرین جملهاش افتادم که گفت: داستانش "طولانی" است. اگرفرصتی شد دوباره دیدمتان شاید برایتان بگویم. ساعتی از نیمه شب گأشته بود که بهخانه رسیدم.
بعد از آن شب من ۴ شب متوالی به آن کافی شاپ رفتم. هر بار که میرفتم او را میدیدم. روی همان"بوت چرمی" تنها نشسته. تا چشمش به من میافتاد، با دست اشاره میکرد که سر میزش بروم. گویی اوهم منتطر من بود! روبهروی او مینشستم و سفارش قهوه میدادم. خوشبختانه هنوز کامیونش درست نشده بود !! میتوانستم بیشتر او را ببینم و باهم حرف بزنیم. اطلاعات وسیعی درباره ادبیات و هنر و فیلم و سیاست داشت. در مقابل او احساس کمبود اطلاعات میکردم.
در آن چندشب، قسمتهایی از زندگیاش را برایم گفت. او از دانشکدهی "حقوق" در "بوگوتا" در رشته وکالت و قضاوت فارغ التحصیل شده بود.
ده سال قاضی دادگاهی درشهر "سانتامارا " بوده. بیست و پنج سالش بوده که ازدواج کرده و یکدخترسیزده ساله و دو پسر زیر ده سال دارد..
در باره شغل قضاوتاش گفت که هرگز آنرا دوست نداشته. چون همیشه در پس فکرش ازاینکه با"حکم" او بیگناهی مجازات شود رنج میکشیده. به همین سبب شغل قضاوت را رها کرده و به عنوان وکیل به استخدام یک سازمان نیمهدولتی درشهر "بوگوتا" درآمده.
دوسال قبل همراه همسر و سه بچهاش به دلایلی از کلمبیا به امریکا آمده. و یکسال در میامی "فلوریدا" ساکن بوده. بعد به :"جورجیا" رفته. فعلا در" تلهسی"تنها زندگی میکند. بیشتر اوقات شب را درجادهها میگذراند. بهندرت شبی را در خانهاش بهسر میبرد.
گفت دراوایل ورودش، چون هیچ تخصصی نداشته، برای تأمین زندگی خانوادهاش به هر کاری تن داده. از "چمن زنی" گرفته تا کارگری، تا آسفالت جادهها و کار ساختمانی و ظرفشویی در رستورانها و... گاهی مجبور بوده تا روزی چهارده ساعت کار کند، تا بتواند خرج زندگی خانوادگیاش را تأمین کند.
ولی بعداز یکسال مجبور شده بچههایش را پیش پدر و مادر"خودش" به کلمبیا بفرستد. حالا تنها زندگی میکند.
یادم میآید دریکی از آن شبها از او پرسیدم: همسرتان کجا است؟
کمی سکوت کرد و بعد گفت: از او جدا شدم . اکنون او هم در کلمبیا است.
وقتی میخواست از همسرش حرف بزند مکثی طولانی کرد و گفت: او زنی زیبا و تحصیلکرده بود. ما عاشق یکدیگر شدیم. بعد با هم ازدواج کردیم. هیچ مشکلی در کلمبیا نداشتیم. او دربیمارستان نرس بود.
متاسفانه وقتی به اینجا آمدیم، زندگیمان بهم ریخت. بهخاطر مشغله فراوانام من نمیتوانستم وقت کافی با همسرم بگذرانم. او تمام روز بعد از رفتن من و بچهها به مدرسه، در آپارتمان کوچکمان تنها میماند.
او کمکم شروع به آمدورفت با مهاجرین اسپانیولیزبان کرد و دوستانی پیدا کرد چون زبان انگلیسی نمیدانست، با انها راحت بود.
بیشتر دوستانش" کوبایی" بودند. هنوز شش ماه از اقامت ما در"میامی" نگذشته بود، که احساس کردم رفتار او بهشدت عوض شده. ناآرام وعصبانی و مودی شده. دیگر به بچهها توجه چندانی ندارد. بیشتر اوقات بچهها را تنها به مدرسه میفرستاد. و آنها تنها به خانه برمیگشتند. کمتر بامن حرف میزد. به سر و وضع و ظاهر و لباس خودش و به من بیاعتنا شده بود. غذا درست نمیکرد. بهندرت آپارتمان را تمیز میکرد. گاهی دیروقت که من ازکار برمیگشتم، جلو تلویزیون به خواب رفته بود و بچهها بیدار بودند. آنها به من میگفتند که هنوز غذا نخوردهاند. من مجبور بودم برایشان غذا درست کنم، یا از بیرون غذا بخرم.
بسیار سعی کردم با او حرف بزنم و کمکش کنم. ولی هیچ تغییری در رفتار او پیدا نشد. نسبت به او کمکم مشکوک شدم. از بیتوجهی او به همه چیز و همه کار و تغییر رنگ پوست صورت و حالات بدنی و نگاه او احساس کردم مطمئنا معتاد شده. و این برایم یک فاجعه بود.
عجیب آنکه در کلمبیا که مرکز مواد مخدر جهان است، او هرگز مواد مخدر را تجربه نکرده بود. حتی عضو فعال یکی از سازمانهای مبارزه با مواد مخدر بود. اودر آنجا معتاد نشد و این اتفاق برایش درامریکا افتاد.
هنوز امیدم را به ترک اعتیادش از دست نداده بودم. با او بسیارکلنجار رفتم تا بالاخره خودش اعتراف کرد که گاهی "کوکایین" مصرف میکند ولی معتاد نیست. میدانستم که دروغ میگوید. چندین بار قول داد که آنرا ترک کند، ولی دوباره شروع کرد.
یک شب دیر وقت به خانه آمدم. بچهها درآپارتمان تنها بودند. از آنها پرسیدم مادرشان کجاست؟ گفتند از وقتی که از مدرسه برگشتهاند او را ندیدهاند. از غیبت او بسیار نگران شدم. برای یک لحظه یادم رفت که درآمریکا هستم. فکرکردم در کلمبیا هستم و "چریکها" اورا گروگان گرفتهاند.
نمیدانستم کجا دنبالش بروم. یادم آمد که درحرفهایش چند بار از"کافه" ای که مخصوص "کوبائیها" بود اسم میبرد. آدرس تقریبی آنجا را میدانستم...
بچهها را به همسایگانم سپردم. سوار اتومبیلم شدم. بهسرعت مثل دیوانگان یکراست به آن "کافه" که محل اجتماع "کوباییها" بود رفتم. اتومبیلم را جلو آن کافیشاپ پارک کردم. بهسرعت داخل کافه شدم. چون دیر وقت بود کافه مشتری زیادی نداشت. صاحب کافه را پیدا کردم.
به او گفتم که دنبال همسرم میگردم. شنیدهام گاهی به اینجا میآید. او امروز صبح ناپدید شده. اسم و نشانی ظاهری او را به او گفتم. گفت: اورا میشناسد. با یک مرد"کوبایی" به نام"آنتونی" گاهگاهی به اینجا میآیند. ولی امروز آنها را ندیده. آدرس و یا شمارهتلفن آنتونی را از خواستم. گفت چیز زیادی درباره آنتونی نمیداند. فقط میداندکه او"کوبایی" است و کار او چمنزنی است. محل زندگی اورا هم نمیداند...
در زمانی که با اوحرف میزدم یکی از مشتریان نزدیک ما که گویا به مکالمات ما گوش کرده بود، از میزش بلند شد و به طرف من و صاحب کافه آمد . وگفت "آنتونی"را میشناسد. و آدرس خانه او را هم میداند. در محله"کوبایی"هاست. عصر امروز خانمی را که شما نشانی میدهی در اتومبیل آنتونی دیده. سپس قلم و کاغذی از صاحب مغازه گرفت. آدرس خانه او را روی آن نوشت و به دستم داد و گفت: این آدرس خانه "آنتونی" است . از اینجا زیاد دور نیست. چند خیابان پایینتر است. باحرکات دستش به چپ و راست آن خیابانها از داخل کافه اشاره کرد.
از کافیشاپ بیرون آمدم. سوار اتومبیلام شدم. خیابانها تاریک بود. از چند اتومبیل عبوری آدرس آن خیابان را سوال کردم تا مطمئن شوم گم نمیشوم. به خیابانی رسیدم که حدس زدم آنجاست. بیشتر خانهها کوچک و مخروبه به نظر میرسیدند. با نور چراغ اتومبیلم پلاک آنهارا میخواندم. خانه "آنتونی" در همین خیابان بود. به شماره آن خانه نگاه کردم که درست شمارهای بود که روی ادرس بود. اتومبیلم راجلو آن خانه پارک کردم.
مردی درایوان جلو خانهاش مشرف به خیابان روی صندلی در زیر نور در ورودی نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او پرسیدم خانه انتونی اینجا است؟ گفت: همین خانهی دیوار به دیوار من است.
سراسیمه خودم را به در آن خانه رساندم. نفسهایم بند آمده بود. نمیدانستم اگر او دراین خانه باشد چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. شاید خوششانس بودم که "اسلحهام" را با خود نیاورده بودم. وگرنه چهارمین و یا پنجمین آدمی بود که میکشتم !!
چشمانم گشاد شد!! باخودم گفتم خدای من! دارم با کسی حرف میزنم که یک قاتل حرفهای است!
مات اورا نگاه کردم. متوجه حالتم شد. گویا از حرفی که از دهانش پریده بود سخت پشیمان و آشفته شد. لبخندی زد و ادامه داد. گفت ببخشید. چیزی گفتم که بعدا باید درباره ان توضیح دهم. بعد دنباله داستان را چنین ادامه داد..
خانه از بیزون مخروبهای بود و نور کمی از تنها پنجرهاش بیرون میزد. در ورودی نیمهباز بود. چندبار در زدم. کسی جوابی نداد. از شکاف در توی اطاق دیده میشد. اطاق به بیغولهای کثیف شبیه بود. جوانی با موهای بلند و ژولیده روی مبل نشسته بود. سیگار برگی بین انگشتانش بود. روبهروی تلویزیون نشسته بود. سرش پایین بود. شاید چرت میزد. چند بار فریاد زدم "آمیگو! آمیگو!" {به اسپانیایی یعنی دوست} گویا صدای من را نمیشنید.
در را بیشتر باز کردم. خوب اطاق را نگاه کردم. درطرف دیگر اطاق زنی روی مبل دراز کشیده بود. صورتش دیده نمیشد. به دقت که نگاه کردم از لباسهایش تشخیص دادم که همسرم است!
برای یک لحطه دیوانه شدم. در را با شدت باز کردم. بوی بدی بینیام را سخت آزاز داد. از صدای در مرد از جایش پرید. به مرد گفتم: از جایت حرکت نکن! این زن همسر من است. مرد حیرتزده به من نگاه میکرد. یکراست بالای سر همسرم رفتم. خواب بود. موهای بلندی داشت. گیسهایش را دسته کردم و به دور دستانم محکم پیچیدم. از روی مبل بلندش کردم. اول فریاد کشید. بعد،بریده بریده و نامفهموم حرف زد. از خود بیخود بود.
احساس کردم مرا شناخت. او را بهطرف در کشیدم. مقاومت میکرد. نمیخواست همراهم بیاید. ٱن مرد بهطرف من آمد که از او دفاع کند. همسرم به او اشاره کرد. مرد عقب رفت...
تنها جملهای که مرد گفت و به خاطرم مانده، گفت: ما فقط دوست هستیم!!
بیرون خانه چند سیلی سخت به صورت همسرم زدم، شاید به هوش آید. اورا کشانکشان تا جلو اتومبیل بردم. بهزور در صندلی عقب اتومبیل گذاشتمش و به آپارتمانمان برگشتم. بردمش توی اطاقخواب. در را رویش قفل کردم. چون میترسیدم فرار کند.
بچهها بهخواب رفته بودند. روی مبل نشستم و دنبال چاره میگشتم. تصمیم گرفتم او و بچههایم را هر چه زودتر به کلمبیا بفرستم. به مادر و پدرم در "سانتا ماریا" تلفن کردم. همه چیز را به آنها گفتم. از آنها خواستم که بهمجرد رسیدن آنها، بچهها را از همسرم بگیرند. او را برای ترک اعتیاد در بیمارستانی بستری کنند.. آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم.
فردایش هم سر کار نرفتم. برای هر چهار نفرشان بلیط هواپیما گرفتم . سه روز بعد از آن واقعه بود که آنها را به فرودگاه میامی بردم تا به کلمبیا برگردند.
همسرم مقاومت میکرد که به کلمبیا برنگردد. اورا تهدید کردم اگر به کلمبیا برنگردد، همهچیز را به پلیس خواهم گفت. دراینجا به زندان خواهد رفت ...
درهمینجا حرف کارلوس را قطع کردم. پاکت سیگارم را جلوش گرفتم. سیگاری برداشت. روشن کرد. احساس کردم سخت عاطفی شده بود. چشمانش سرخ شده بود. برایش احساس ترحم میکردم. به گارسون اشاره کردم که فنجان هر دوتایمان را پر کند.
سعی کردم موضوع را عوض کنم. از او پرسیدم: کارلوس، داستان اتحاد "کارتل"های مواد مخدر و "چریک"های کمونیست در کلمبیا برایم عجیب است این حقیفت دارد؟
گویی خوشحال شده بود که دیگر از خانوادهاش حرف نزند. در جوابم گفت متاسفانه همین طور است. اما این مسئله به این سادگیها اتفاق نیافتاده. بگذار برایت توضیح دهم. زمانی که من دانشجو بودم، به پیروی از پدر و مادرم از طرفداران سر سخت چریکها بودم. شاید چون خانوادهام فقیر بودند.
چریکها تنها امید طبقه فقیر کلمبیا هستند. اگر تاریخ کلمبیا را بخوانی، در سالهای متمادی دولت مرکزی دست راستی کلمبیا جنایات هولناکی علیه طبقه کارگر و مردم فقیر کلمبیا روا داشته. اگر کتاب "صد سال تنهایی" مارکز را بهیاد آوری، داستان قتل عام" کارگران موز" که اعتصاب کرده بودند . اشارهای به یکی از فجایع تاریخی کلمبیا است.
نابرابریها در کلمبیا دراواخر سالهای۱۹۴۰منجر به تشکیل گروههای مختلف کمونیستی برای مبارزه با دولت مرکزی کلمبیا به طرفداری از طبقه فقیر و محروم شد.
این گروهها اعتقاد به مبارزه مسلحانه داشتند. هستههای چریکی را بهوجود آوردند. سرسختی این مبارزان و یا چریکها کمکم دولت مرکزی را به وحشت انداخت. چریکها طرفداران زیادی در همه روستاها و شهرها پیدا کردند. اتحاد شوروی و "کوبا" با دادن اسلحه و پول به این گروهها کمک میکردند بعد از سقوط شوروی، حامی پولدارتر و قویتری پیدا شد که "کارتل"های مواد مخدر بودند. و جای کمکهای اتحاد شوروی را پرکردند.
دولت مرکری کلمبیا هرگز تا به امروز قادر نشده این گروههای چریکی را متلاشی کند. اولا مقر اینها درکوههای بلند کلمبیا است. که دسترسی به آنها بسیار مشکل است. در جنگ بین اینها و دولت مرکزی تاکنون هزاران نفر از دوطرف کشته شدهاند. و حتی دولت مرکزی کلمبیا برای نابودی آنها از دولتهای خارجی کمک خواسته. که درچند مورد آمریکا هم به آنها کمک کرد. از طرف دیگر این چریکها درشهرها و روستاهای کلمبیا هم طرفداران بسیاری دارند. که مسئله سرکوبی چریکها را بسیار دشوار میکند.
اما داستان "کارتل"های مواد مخدر :
دولت مرکزی کلمبیا دشمن سر سخت دیگری دارد که "کارتل"های مواد مخدر هستند. که مواد مخدر، مخصوصا "کوکائین " را در سراسر دنیا جهان توزیع میکنند. آنها از کشتیها و هواپیماها وحتی زیردریاییها برای حمل ونقل کوکائین استفاده میکنند. و سازمانهای مخفی و قدرتمندی در دنیا از آنها حمایت میکنند. سازمان آنها دارای کشتی، هواپیما و هلیکوپتر و "لابراتوار"های بسیارمجهز و پیشرفته است. و از سیستمهای ارتباطی پرقدرتی استفاده میکنند. آنها گاهی این امکانات را در دسترس چریکها هم قرار میدهند.
این "کارتل ها" با بهکار گرفتن متخصصین"روسی" و آلمانی و "آمریکایی" پیشرفتهترین لابراتوارها را جهت تهیه کوکائین و سایر مواد مخدر درکوههای سر به فلک کشیده ایجاد کردهاند.
بهنظرم میآمد "کارلوس" متخصص تحقیفات امور چریکها و کارتلهای مواد مخدر کلمبیا بود. به اسامی بسیاری از رهبران چریکها و کارتل اشاره میکرد که من فراموش کردم. و داستانهای زیادی از"آدم ربایی"ها، گروگانگیریها و جنگ آنها با نیروهای دولتی برایم گفت که از گفتن آنها میگذرم.
قهوهاش را که سرد شده بود، سر کشید و سیگاری روشن کرد. من هم از فرصت استفاده کردم. چند جرعه از قهوهام را نوشیدم.
داشتم خسته میشدم. دلم میخواست داستان"چریک"ها و " کارتل"های مواد مخدر را سر و تهاش را بههم آورد و از فرهنگ و آداب کلمبیا برایم حرف بزند.
کارلوس فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت. به گارسون اشاره کرد تا آنرا مجددا پر کند. دنباله حرفش را گرفت.
ادامه داد که اتحاد "چریکها" واین" کارتل"های مواد مخدر بسیار جالب است. بعد از قطع کمکهای مالی و ارسال اسلجه توسط"روسها" به چریکها این گروههای چریکی بلافاصله وارد معامله با "کارتل"های مواد مخدر شدند.
چریکها متعهد شدند در مقابل تهاجمات دولتی علیه "کارتل"ها از تأسیسات و جان آنان حفاظت و دفاع کنند. درمقابل کارتلها به چریکها پول و اسلحه بدهند. این اتحاد موجب شد که مقابله دولت مرکزی کلمبیا با این دوگروه تقریبا غیرممکن شود. چون پول و ایدئولوژی باهم متحد شده بودند.
کارلوس معتقد بود شکست چنین سیستمی تقریبا غیرممکن است. بهنظرم این "نظریه کارلوس"خیلی درست بود.
یاد سیستم ایران افتادم که ایدئولوژی اسلامی با پول نفت در ایران باهم متجد شدهاند. و این سیستم همچنان تا زمانی که یکی از این دو عامل محو نشود، همچنان پایدار میماند. شاید علت سقوط "اتحاد شوروی" محو یکی از این دو عامل بود !!
کارلوس به ساعتش نگاهی کرد. گفت خیلی خسته شده باید برود بخوابد. این روزها از بیکاری و انتظار حوصلهاش سر رفته. ولی از شکستن کامیوناش ناراضی نیست چونکه با من آشنا شده. شاید تعارف میکرد. این من بودم که آشنایی "کارلوس" برایم ارزشمند بود.
قول داد اگر از شهر ما عبور کند برای نوشیدن یک قهوه با من دراینجا توقف کند و گفت : قطعات سفارشی کامیونش رسیده. بنابراین فردا شب آخرین شبی است که من را خواهد دید. چون تا پسفردا دیگر کامیونش آماده میشود. از جایش بلند شد. منهم بلند شدم. بسیار خسته بودم . و پول قهوه هر دویمان روی میز گذاشت. من هم اعتراضی نکردم. ولی از او دعوت کردم که فردا شب برای شام به خانه ما بیاید. پذیرفت و قول داد که بیاید و خوشحال هم میشود. دستهایم را فشرد و خداحافظی کرد و رفت...
ادامه دارد...
(ولگرد)
برچسبها:
ولگرد+ داستان+ خاطره+ مهاجرت+ امریکا
دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶
هشدار! انفجار قریبالوقوع جمعیت ایران در آیندهای نزدیک(قریب به نه ماه )
1- پیشبینی میکنم اگه وضع همینطوری پیش بره، یعنی سردی هوا و کمبود گاز و قطعی مکرر برق و تعطیلیهای پیدرپی و (نه... نمیخوام بگم قراره انقلابی چیزی بشه... یه لحظه جای اینکه بپرین تو حرفم گوش بدین!) بله داشتم میگفتم، اگه وضع همینطوری پیش بره، جمعیت کشور ایران حدود نُه ماه دیگه به صد میلیون میرسه!
2- آقایون کمجنبه! وقتی خانمتون از سرما شبا بهتون پناه میارن اینقدر فکرای پلید به سرتون راه ندین! اون فقط یه بخاری 37 درجه میخواد. چرا یهویی درجهتون میره رو 42 و آتیشو پنبه و اینحرفا!!
3- خانمای عزیز، شما هم اگه ریگی(یا نیمکلاهی) زیر کلاتون نیست و فقط رفتید بغل آقا که گرم بشین چرا هی قر و قنبیل میایید و بدنتون رو پیچوتاب میدید؟!
4- خلاصه که اقتصاددانان ، حکومترانان، مسئولین عزیز، فردا، گوش شیطون کر بعد از 9 ماه که انفجار جمعیت اتفاق افتاد نگید زیتون تو چرا میدونستی و نگفتی و بدبخت شدیم و این حرفا...
5-یک پیشنهاد: به نظر من اینروزا همراه هر کامیونی که هی میان فرت و فرت سنگریزه و نمک میریزن تو خیابونا همراش یه وانت هم بیاد در خونهها کاندوم(صدبار این کلمه رو نوشتم و پاک کردم و نقطهچین گذاشتم و آخرش گفتم ما علما عیب نداره از این کلمات بنویسیم) پخش کنه:) علاج واقعه رو قبل از وقوع باید کرد.
پیشنهاد دوم: ازبسیج بیستمیلیونی کمک بگیریم. یعنی هر بسیچی جانبرکف شبها در بالای سر زنوشوهرا کشیک بایسته تا زیاده از حد به هم نزدیک نشن
شما پیشنهاد دیگری دارید بفرمایید!
6- محمود تعطیلینژاد...
7- امروز پسر کوچولوی همسایهی ما بعد از ده روز تعطیلی رفت مدرسه. هنوز مادرش نفسی به راحتی نکشیده بود که حدودهای ساعت ده زنگ زدن که مدرسه گازش قطعه و بچهها دارن از سرما میلرزن و بیایید بچههاتونو ببرید و تا اطلاع ثانوی بیخ ریشتون نگهدارید. قیافهی مادر بچه دیدنی بود!
8-
2- آقایون کمجنبه! وقتی خانمتون از سرما شبا بهتون پناه میارن اینقدر فکرای پلید به سرتون راه ندین! اون فقط یه بخاری 37 درجه میخواد. چرا یهویی درجهتون میره رو 42 و آتیشو پنبه و اینحرفا!!
3- خانمای عزیز، شما هم اگه ریگی(یا نیمکلاهی) زیر کلاتون نیست و فقط رفتید بغل آقا که گرم بشین چرا هی قر و قنبیل میایید و بدنتون رو پیچوتاب میدید؟!
4- خلاصه که اقتصاددانان ، حکومترانان، مسئولین عزیز، فردا، گوش شیطون کر بعد از 9 ماه که انفجار جمعیت اتفاق افتاد نگید زیتون تو چرا میدونستی و نگفتی و بدبخت شدیم و این حرفا...
5-یک پیشنهاد: به نظر من اینروزا همراه هر کامیونی که هی میان فرت و فرت سنگریزه و نمک میریزن تو خیابونا همراش یه وانت هم بیاد در خونهها کاندوم(صدبار این کلمه رو نوشتم و پاک کردم و نقطهچین گذاشتم و آخرش گفتم ما علما عیب نداره از این کلمات بنویسیم) پخش کنه:) علاج واقعه رو قبل از وقوع باید کرد.
پیشنهاد دوم: ازبسیج بیستمیلیونی کمک بگیریم. یعنی هر بسیچی جانبرکف شبها در بالای سر زنوشوهرا کشیک بایسته تا زیاده از حد به هم نزدیک نشن
شما پیشنهاد دیگری دارید بفرمایید!
6- محمود تعطیلینژاد...
7- امروز پسر کوچولوی همسایهی ما بعد از ده روز تعطیلی رفت مدرسه. هنوز مادرش نفسی به راحتی نکشیده بود که حدودهای ساعت ده زنگ زدن که مدرسه گازش قطعه و بچهها دارن از سرما میلرزن و بیایید بچههاتونو ببرید و تا اطلاع ثانوی بیخ ریشتون نگهدارید. قیافهی مادر بچه دیدنی بود!
8-
پنجشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۶
ننه سرما، مرگ من یواش!
1- من با پرهای انگشتانم
از سنگ خارا دلی ساختهام
و درون دل
گویی همین خورشید آسماناست که میدرخشد
ولی افسوس که خورشید چشمهایم را کور کرده...
(بیژن جلالی)
2- این سردترین زمستونیه که به یاد دارم اینجاها شبها به زیر بیستدرجه سانتیگراد زیر صفر میرسه. بخار دهن آدم تو هوا یخ میزنه به معنی واقعی. سبیلهای سبیلباروتی قندیل میبنده به معنی واقعی. آب بینی که جرأت بیرون اومدن نداره چون آمدن همانا و بالای لب تشکیل آبشاریخی همان! با اینحال با وجود تعطیلی هر روز و هر شب میرویم خیابونگردی... کیفی عظیم دارد سرمای سیبری رو در شهر خودت تجربه کنی.
اما این زمستون پربرفترینش نیست. پارسال پیرارسال تا اینموقع بیشتر برف اومده بود تو محل ما.
زندگی خیلیها مختل شده. خیلی از خانمها و آقایون مسن جرأت بیرون اومدن از خونه رو ندارن. سُرسُری زمین و امکان شکستن استخوانها به کنار، میگن نفس یخ میزنه.
یه عده هم قربونش برم اینجور وقتا شروع میکنن به آذوقه جمع کردن. میشنون کامیون پخش فلان چنس نیومده حمله میکنن هر چی شیر و ماست و پنیر و کره و خامه رو غارت میکنن. گوشت در عرض این دوروز قیمتش 25 درصد بالا رفت. یه عده هم بست نشستن جلو نونواییها... بیستتا بیست تا میگیرن و میرن میذارن خونه و دوباره بر میگردن سر صف. اکثرشون هم آقا هستن. خوب بهتر از اینه که تو این سرما و برف که تعطیل هم شدن بشینن ور دل زنشون و هی غُر بزنن!
آخ آخ، امان از غر غر مردها... کی میگه زنا غرغروئن! سیبا دو روز به علت بستهشدن جادهها موند خونه و من تازه فهمیدم چه حکمتی داره خدا حضرت آدم رو به کار و کار و کار در تموم عمر محکوم کرد! به خاطر آرامش خاطر حوا! اگر آدم ور دل حوا میموند بیچاره سر به بیابون میگذاشت.
اخلاق مردا در تعطیلی جمعهها یه چیزیه و در تعطیلی اجباری یه چیز دیگهست. ما که هر چقدر خواستیم آقامونو دستبهسر کنیم که بره تو صف نون و غارت ارزاق بخصوص نخود سیاه زیر بار نرفت. مجبور شدیم به همون پلو بوقلمونمون بسازیم و غرغر تحمل کنیم و دخالت در همهی اموری که تابهحال حتی کوچکترین توجهی به اون نمیکرد!
ناچار متوسل به دعا شدیم که خدا نوری در دل شهرداری بتابونه و بیان راهها رو باز کنن تا آقایون برن سر کار.
شهرداری راهها رو پاک کرد! اما... به علت کمبود گاز کارها تعطیل شد. مدارس تعطیل شدن، ناچار معاهدهای با آقامون امضا کردیم که دندون رو چیگر بذاره و در امورات داخلی زیاد دخالت نکنه:) در عوض ما هم ببریمش گردش و بخنوردی و سیبیلقندیلبندی و سرسره بازی!
از حکمتهای دیگر این روزهای یخ بندان این بود که سیبا رو که میکشتی کلاه نمیگذاشت و دستکش دست نمیکرد و این سوسولبازیها رو در خور مردان قوی و بزرگ نمیدونست، کمی تا قسمتی نرم شد و حاضر شد کلاه سرش بگذارم... و این برای من پیروزییی بود بس عظیم!
سبیلهای این مرد واقعا قندیل بسته!
سرسرهبازی با تیوب روی برف چه کیفی میده.
3- سخنی با شما در مورد آیپی
مدتیست که دوستانی که از طریق آیپی کامنتنویسشون رو شناسایی و چک میکنن، فکر میکنن هر آیپی شبیه آیپی من، یعنی خود زیتون! در صورتیکه روحم از اونا خبر نداره و گاهی حتی هنوز پست جدید این دوستانم رو نخوندم. اتفاقا یکی هم در نظرخواهی پست گذشتهم همینو نوشته و فکر کرده به کشف مهمی نائل اومده.
لازمه توضیح بدم که من از یک آنتی فیلتر استفاده میکنم که دوست عزیزم غزل برام با ایمیل فرستاده.(همون که شکل یک قفل میاد رو دسکتاپ و یه صفحه به زبون چینی یا ژاپنی باز میشه). خیلی ممنونش هستم چون مدتیه مشکل منو حل کرده.(لطفا کسی ازم نخواد با ایمیل بفرستم چون هر کاری کردم این نوع فایل رو نتونستم بفرستم. فایل اکزه است. نمیدونم غزل چهطوری برام فرستاد که مشکلی ایجاد نکرد)
اما مسئله اینجاست که هر کسی از این آنتی فیلتر استفاده میکنه(که تا اونجایی که من میدونم تعدادشون خیلی زیاده) هفت رقم سمت چپ آیپیاش یکی میاد.
یکی دو نفر دچار این سوءتفاهم شدن که مثلا من و مانی یکی هستیم. چرا؟ چون آیپیهامون شبیه همه. طرز تفکر من کجا مانی کجا! یه خورده هوش، سر سوزنی منطق، بهتر از صد آیپی آدما رو معرفی میکنه.
میترسم احمد ف ناخواسته آب به آسیاب دشمن بریزه و این آنتیفیلترو از ما بگیرن!
4- تبرج
مأمورتبرج چهار چشمی مواظبه که وقتی پای خانمها از برف درمیاد تو چکمه نباشه. پاهاشون لخت هم بودن، بودن!
اسلام نشون دادن پا رو تا مچ ازاد میدونه. اما پوشوندن پا با چکمه، استغفرالله... پسر ژیگولوئه رو نمیدونم که دنبال چی میگرده. شاید دنبال ننهش:)
ننه سرما رو میگم بابا...
5- یکی از دوستان چند روز دیگه لکچر داره و نمیدونه ترجمهی ( Attention Deficit Hyperactivity Disorder) چی میشه. اگر پزشکی اینجا رو میخونه و بلده لطفا بنویسه
6- اینم کیک تولد برای همهی دیماهیهای گل مثل خودم:)
7- باز باید توضیح بدم که... منظورم از شماره 2 مطلب گذشته، دوستان اینترنتی نبودن بهجان شما. آخه دوست اینترنتی اگه تو نگی از کجا بفهمه کی تولدته؟ من خودم جزء اهمال کنندگان درجه یک محیط اینترنتی هستم!
از سنگ خارا دلی ساختهام
و درون دل
گویی همین خورشید آسماناست که میدرخشد
ولی افسوس که خورشید چشمهایم را کور کرده...
(بیژن جلالی)
2- این سردترین زمستونیه که به یاد دارم اینجاها شبها به زیر بیستدرجه سانتیگراد زیر صفر میرسه. بخار دهن آدم تو هوا یخ میزنه به معنی واقعی. سبیلهای سبیلباروتی قندیل میبنده به معنی واقعی. آب بینی که جرأت بیرون اومدن نداره چون آمدن همانا و بالای لب تشکیل آبشاریخی همان! با اینحال با وجود تعطیلی هر روز و هر شب میرویم خیابونگردی... کیفی عظیم دارد سرمای سیبری رو در شهر خودت تجربه کنی.
اما این زمستون پربرفترینش نیست. پارسال پیرارسال تا اینموقع بیشتر برف اومده بود تو محل ما.
زندگی خیلیها مختل شده. خیلی از خانمها و آقایون مسن جرأت بیرون اومدن از خونه رو ندارن. سُرسُری زمین و امکان شکستن استخوانها به کنار، میگن نفس یخ میزنه.
یه عده هم قربونش برم اینجور وقتا شروع میکنن به آذوقه جمع کردن. میشنون کامیون پخش فلان چنس نیومده حمله میکنن هر چی شیر و ماست و پنیر و کره و خامه رو غارت میکنن. گوشت در عرض این دوروز قیمتش 25 درصد بالا رفت. یه عده هم بست نشستن جلو نونواییها... بیستتا بیست تا میگیرن و میرن میذارن خونه و دوباره بر میگردن سر صف. اکثرشون هم آقا هستن. خوب بهتر از اینه که تو این سرما و برف که تعطیل هم شدن بشینن ور دل زنشون و هی غُر بزنن!
آخ آخ، امان از غر غر مردها... کی میگه زنا غرغروئن! سیبا دو روز به علت بستهشدن جادهها موند خونه و من تازه فهمیدم چه حکمتی داره خدا حضرت آدم رو به کار و کار و کار در تموم عمر محکوم کرد! به خاطر آرامش خاطر حوا! اگر آدم ور دل حوا میموند بیچاره سر به بیابون میگذاشت.
اخلاق مردا در تعطیلی جمعهها یه چیزیه و در تعطیلی اجباری یه چیز دیگهست. ما که هر چقدر خواستیم آقامونو دستبهسر کنیم که بره تو صف نون و غارت ارزاق بخصوص نخود سیاه زیر بار نرفت. مجبور شدیم به همون پلو بوقلمونمون بسازیم و غرغر تحمل کنیم و دخالت در همهی اموری که تابهحال حتی کوچکترین توجهی به اون نمیکرد!
ناچار متوسل به دعا شدیم که خدا نوری در دل شهرداری بتابونه و بیان راهها رو باز کنن تا آقایون برن سر کار.
شهرداری راهها رو پاک کرد! اما... به علت کمبود گاز کارها تعطیل شد. مدارس تعطیل شدن، ناچار معاهدهای با آقامون امضا کردیم که دندون رو چیگر بذاره و در امورات داخلی زیاد دخالت نکنه:) در عوض ما هم ببریمش گردش و بخنوردی و سیبیلقندیلبندی و سرسره بازی!
از حکمتهای دیگر این روزهای یخ بندان این بود که سیبا رو که میکشتی کلاه نمیگذاشت و دستکش دست نمیکرد و این سوسولبازیها رو در خور مردان قوی و بزرگ نمیدونست، کمی تا قسمتی نرم شد و حاضر شد کلاه سرش بگذارم... و این برای من پیروزییی بود بس عظیم!
سبیلهای این مرد واقعا قندیل بسته!
سرسرهبازی با تیوب روی برف چه کیفی میده.
3- سخنی با شما در مورد آیپی
مدتیست که دوستانی که از طریق آیپی کامنتنویسشون رو شناسایی و چک میکنن، فکر میکنن هر آیپی شبیه آیپی من، یعنی خود زیتون! در صورتیکه روحم از اونا خبر نداره و گاهی حتی هنوز پست جدید این دوستانم رو نخوندم. اتفاقا یکی هم در نظرخواهی پست گذشتهم همینو نوشته و فکر کرده به کشف مهمی نائل اومده.
لازمه توضیح بدم که من از یک آنتی فیلتر استفاده میکنم که دوست عزیزم غزل برام با ایمیل فرستاده.(همون که شکل یک قفل میاد رو دسکتاپ و یه صفحه به زبون چینی یا ژاپنی باز میشه). خیلی ممنونش هستم چون مدتیه مشکل منو حل کرده.(لطفا کسی ازم نخواد با ایمیل بفرستم چون هر کاری کردم این نوع فایل رو نتونستم بفرستم. فایل اکزه است. نمیدونم غزل چهطوری برام فرستاد که مشکلی ایجاد نکرد)
اما مسئله اینجاست که هر کسی از این آنتی فیلتر استفاده میکنه(که تا اونجایی که من میدونم تعدادشون خیلی زیاده) هفت رقم سمت چپ آیپیاش یکی میاد.
یکی دو نفر دچار این سوءتفاهم شدن که مثلا من و مانی یکی هستیم. چرا؟ چون آیپیهامون شبیه همه. طرز تفکر من کجا مانی کجا! یه خورده هوش، سر سوزنی منطق، بهتر از صد آیپی آدما رو معرفی میکنه.
میترسم احمد ف ناخواسته آب به آسیاب دشمن بریزه و این آنتیفیلترو از ما بگیرن!
4- تبرج
مأمورتبرج چهار چشمی مواظبه که وقتی پای خانمها از برف درمیاد تو چکمه نباشه. پاهاشون لخت هم بودن، بودن!
اسلام نشون دادن پا رو تا مچ ازاد میدونه. اما پوشوندن پا با چکمه، استغفرالله... پسر ژیگولوئه رو نمیدونم که دنبال چی میگرده. شاید دنبال ننهش:)
ننه سرما رو میگم بابا...
5- یکی از دوستان چند روز دیگه لکچر داره و نمیدونه ترجمهی ( Attention Deficit Hyperactivity Disorder) چی میشه. اگر پزشکی اینجا رو میخونه و بلده لطفا بنویسه
6- اینم کیک تولد برای همهی دیماهیهای گل مثل خودم:)
7- باز باید توضیح بدم که... منظورم از شماره 2 مطلب گذشته، دوستان اینترنتی نبودن بهجان شما. آخه دوست اینترنتی اگه تو نگی از کجا بفهمه کی تولدته؟ من خودم جزء اهمال کنندگان درجه یک محیط اینترنتی هستم!
دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶
خود جیمبینان! دلاوران!
1- سخنی با دوستان عزیز خود جیمبین
من نمیدونم آیا شما واقعا هر داستانی میخونید یا هر فیلمی که میبینید فورا با یکی از قهرمانهای داستان اینقدر شدید همذاتپنداری میکنید یا وقتی به وبلاگ من میآیید این بلا سرتون میاد. داشتم فکر میکردم اگر صمدبهرنگی و دولتآبادی و چخوف و تولستوی و شکسپیر و.... هم وبلاگ داشتن از دست شما چی میکشیدن.
صمد بهرنگی بابت نوشتن داستان "آقای چوخبختیار" باید هزاران فحش از کارمندا میخورد و یا مثلا هوشنگ مرادی کرمانی بعد نوشتن قصههای مجید، هزاران کامنت میگرفت با این مضمون که مرتیکه! منم سالها با مادر بزرگم زندگی میکردم اما حتی یک بار مثل مجید اشکنه نخوردم و هر روز باقالیپلو با گوشت و ماهی و میگو بهراه بود. یا صدها نفر با خواندن کتاب ابلوموف یا دیدن فیلمش فکر کنند که نویسنده به آنها توهین کرده.
آقا جان، خانم جان مگر تو میای در نظرخواهیها فحش مینویسی که فکر کردی منظورم از آقای جیم تویی؟
مگر من که در ایرانم باید الف باشم یا ب؟ خوبه عین ملانصرالدین فرداش بیام برای خودم کامنت بنویسم ای زیتون فلانفلان شده من کجام مثل الفه یا ب.
آیا میشه شخصیتی خلق کرد که شامل خلقیات تمام 6-7 میلیارد جمعیت جهان باشه؟
خوب هر داستانی راجع به یکی از این مثلا 6 میلیارد آدمه... که میتونه نمایندهی تعداد زیادی از آدمهای دیگه باشه یا تعداد کمی یا اصلا یکی.(مثل نوشتهی من که مخاطب خاص داشت و شکر خدا تنها کسی بود که اصلا بهش برنخورد :) ).
اما اینکه چرا شما خودتو همیشه جای هر قهرمان داستانی میذاری. به نظر من دو دلیل میتونه داشته باشه، یا قوهی تخیل و تلقینت خیلی بالاست یا اینقدر اعتمادبه نفست پایینه که همیشه فکر میکنی همه دارن بهت تیکه میندازن:)
خلاصه که دیوونم کردید دیوونم کردید، دستمو گرفتید و گفتید چقدر سردی!
به جان شما بعد از خوندن بعضی کامنتها تیروئیدم عین یه پرتقال باد کرد و غمباد گرفتم.
زدید استعدادمو پاک کور کردید! تازه میخواستم برم سر بقیه حروف الفبا!
2- امسال اومدم خیلی جنتلزنانه و خانمانه اصلا بهروم نیارم که تولدمه و منتظر باشم ببینم بقیه چیکار میکنن. یادشونه، یادشون نیست...
(سالهای پیش از چند روز پیش خیلی پرروئانه به همه گوشزد میکردم و با ذوق میپرسیدم قراره چی برام بگیرن و دیگران هم میگفتن یادشونه و میخوان سورپریزم کنن)
روش امسالم اصلا جواب نداد:) جز دوسه نفر بقیه اصلا به روی مبارکشون نیاوردن... این روش، افسردگی و حسرت و حرمان و خسران و بدبختی فراوان به دنبال داره!
از من به شما نصیحت! یه کلام! مردم گرفتارن، تولد شما قرار نبوده هیچ گرهای از زندگیشون رو باز کنه... جنتل منتل بازی رو بذارید کنار و از روش سالهای پیش من استفاده کنید. از چند روز قبل خودتون به همه یه جوری بگید و برای خودتون برنامه ریزی کنید. آخرش مجبور شدم خودم برای خودم یه دستهگل خوشرنگ و خوشگل و یه کادوی دبش بخرم و چند نفری رو ناهار دعوت کنم تا همه رو غافلگیر کنم:))
اما دلم برای خودم سوخت... بذار تولد دوستام بشه!!!
یه احتمال خوشباورانه هم میدم که از بس همیشه از قبل اعلام کردم همه بدعادت شدن.
3- آره دیگه، سعید جلیلی جان، فدات شم، برای تعمق و گسترش روابط بین کشورها، باید اسم خلیج فارس رو بگذاریم "خلیج دوستی".
من میگم بیاییم اسم دریاچهی خزر رو هم بذاریم"مال ما وشما نداره!" اسم حوزههای نفتی رو بگذاریم " بفرما! دم در بده"
اسم رشته کوه البرز رو بگذاریم" بیایید دور هم باشیم"
اسم دریاچهی ارومیه رو بگذاریم" خشکشد هم شد، جونت سلامت باشه!"
شاعران و نویسندههامونم که به طور تساوی بین همسایگان محترم عین آش نذری تقسیم کردیم. دیگه چی داریم برای تقسیم کردن...
مهم حکومته که باید به هر قیمتی بمونه:)
4- دفعهی پیش که در ماشینهای کرایه تهران کرج، در صندلی عقب بین یه خانم و آقا تقریبا پرس شده بودم با خودم عهد کردم اینقدر تو صف میمونم تا روی صندلی جلو بشینم.
اما دیدم 3 تا خانم جلوی منن و همه میخوان منتظر بمونن تا جلو بشینن. راننده لااللهالااللهگویان گفت بابا بیایین سوار شید اون عقب که کسی شما رو نمیخوره. من به شوخی گفتم میشینم عقب به شرطی که دو تا کوچولو موچولو پیشم سوار کنی. و سوار شدم. راننده هم نه گذاشت و نه برداشت داد زد دو تا کوچولو موچولو بیان عقب! و در کمال شرمندگی دیدم دوتا آقای جوون ریزنقش با خوشحالی (که از صف جلو زدن) اومدن نشستن عقب! اونی که اومد پیش من نشست تا آخرای مسیر با حفظ فاصله از اول تا آخر راه مشغول خوندن(خوندن که چه عرض کنم، خوردن) یک مجلهی خانوادگی زنانه بود. گفتم با همهی خجالتی که از زدن این حرف کشیدم اما آخی.... چه راحت نشستم. و کیف میکردم.
از اتوبان که پیچید به سمت کرج وول خوردن بغلدستیم شروع شد برای درآوردن کرایه از جیب چپش. این وول خوردن رو به مثلآدمنشستنش در تموم راه بخشیدم و به روم نیاوردم. حتی نگاهش هم نکردم. مبادا خجالت بکشه. کمی بعد اون پیاده شد. وقتی به آخر مسیر رسیدم و دست کردم در جیب راستم که کرایه رو در بیارم( گاهی کرایهی تهران تا کرج و از ایستگاه تا خونهمون +چند اسکناس بیشتر از قبل اماده میذارم تو جینم. حوصلهی کیفگردی ندارم) دیدم ای وای جا تره و بچهنیست! پولا رو که برده هیچ حتی آبنبات و خودکار و دستمال کاغذی توی جیبم رو هم برده نامرد ریزه میزه!
منم ادب شدم که دیگه بین آدما فرق نذارم:)
5- همون روز.... از ماشین که پیاده شدم برف شدیدی میبارید. رفتم اونور خیابون. جایی که دستفروشها قُرُقش کردن، یه مرد معتاد لاغر تو اون سرما و برف کتشو از تنش درآورده بود و بالا گرفته بود. با پیرهن مثل بید میلرزید و داد میزد تو رو خدا ازم بخرینش 500 تومن... خانم توروخدا بخرش 500. از جلوش رد شدم. هنوز جیبم درد میکرد... خانم توروخدا 400 هم میدم. جوابش رو ندادم. من هنوز به فکر اون مردک بودم. از مرد معتاد که یک کیلومتری رد شدم تازه خود درگیریام شروع شد. آخه یکی دیگه جیبتو میزنه دق دلیشو سر یکی دیگه در میاری. خوب بهش 500 تومن میدادی... به خودم گفتم خوب اون میخواست بره مواد بخره. آخه کجا مواد 500 میدن. شاید گرسنهش بود. بالاخره یکی میخره کتش جنسش خیلی خوب بود... از سرما چیکار کنه... آقا شب شام که کوفتم شد هیچی نتونستم درست بخوابم. آخرش هم نفهمیدم باید برمیگشتم بهش پول میدادم یا نه... میدونم نمیشه غصهی همه رو خورد. اما قیافهش همهش جلوی چشامه.
6- همون روز دوباره سوار تاکسی شدم. آقایی که جلو نشسته بود به راننده میگفت شنیدی میخوان پایتخت رو عوض کنن؟ اونم میپرسید کجا قراره بشه؟ گفت اصفهان.- چند سال پیش هم یه همچین چیزی برای سرگرمی ملت گفتن که اراک یا اصفهان یا هشتگرد و... میخواد بشه پایتخت. - اماایندفعه جدیه فکر کنم.
من نتونستم ساکت بمونم.
- آقا چقدر سادهای. اینا که اصلا میگن کلمهی "پایتخت" طاغوتیه و ما پادشاه نیستیم که تخت و تاج داشته باشیم. راننده گفت پس جاش چی میخوان بذارن. خواستم بگم "مرکز" امایهو به کلمهی دیگه به ذهنم رسید.
احتمالا میذارن "پایمنبر"... همه خندیدن. راننده گفت ببین میتونی مارو از نون خوردن بندازی خانوم! گفتم آقای راننده اگر کسی چیزی گفت میگم من گفتم خوبه؟ تازه باید بهم جایزههم بدن که کلمهای به این خوبی درست کردم براشون!
http://z8un.com
من نمیدونم آیا شما واقعا هر داستانی میخونید یا هر فیلمی که میبینید فورا با یکی از قهرمانهای داستان اینقدر شدید همذاتپنداری میکنید یا وقتی به وبلاگ من میآیید این بلا سرتون میاد. داشتم فکر میکردم اگر صمدبهرنگی و دولتآبادی و چخوف و تولستوی و شکسپیر و.... هم وبلاگ داشتن از دست شما چی میکشیدن.
صمد بهرنگی بابت نوشتن داستان "آقای چوخبختیار" باید هزاران فحش از کارمندا میخورد و یا مثلا هوشنگ مرادی کرمانی بعد نوشتن قصههای مجید، هزاران کامنت میگرفت با این مضمون که مرتیکه! منم سالها با مادر بزرگم زندگی میکردم اما حتی یک بار مثل مجید اشکنه نخوردم و هر روز باقالیپلو با گوشت و ماهی و میگو بهراه بود. یا صدها نفر با خواندن کتاب ابلوموف یا دیدن فیلمش فکر کنند که نویسنده به آنها توهین کرده.
آقا جان، خانم جان مگر تو میای در نظرخواهیها فحش مینویسی که فکر کردی منظورم از آقای جیم تویی؟
مگر من که در ایرانم باید الف باشم یا ب؟ خوبه عین ملانصرالدین فرداش بیام برای خودم کامنت بنویسم ای زیتون فلانفلان شده من کجام مثل الفه یا ب.
آیا میشه شخصیتی خلق کرد که شامل خلقیات تمام 6-7 میلیارد جمعیت جهان باشه؟
خوب هر داستانی راجع به یکی از این مثلا 6 میلیارد آدمه... که میتونه نمایندهی تعداد زیادی از آدمهای دیگه باشه یا تعداد کمی یا اصلا یکی.(مثل نوشتهی من که مخاطب خاص داشت و شکر خدا تنها کسی بود که اصلا بهش برنخورد :) ).
اما اینکه چرا شما خودتو همیشه جای هر قهرمان داستانی میذاری. به نظر من دو دلیل میتونه داشته باشه، یا قوهی تخیل و تلقینت خیلی بالاست یا اینقدر اعتمادبه نفست پایینه که همیشه فکر میکنی همه دارن بهت تیکه میندازن:)
خلاصه که دیوونم کردید دیوونم کردید، دستمو گرفتید و گفتید چقدر سردی!
به جان شما بعد از خوندن بعضی کامنتها تیروئیدم عین یه پرتقال باد کرد و غمباد گرفتم.
زدید استعدادمو پاک کور کردید! تازه میخواستم برم سر بقیه حروف الفبا!
2- امسال اومدم خیلی جنتلزنانه و خانمانه اصلا بهروم نیارم که تولدمه و منتظر باشم ببینم بقیه چیکار میکنن. یادشونه، یادشون نیست...
(سالهای پیش از چند روز پیش خیلی پرروئانه به همه گوشزد میکردم و با ذوق میپرسیدم قراره چی برام بگیرن و دیگران هم میگفتن یادشونه و میخوان سورپریزم کنن)
روش امسالم اصلا جواب نداد:) جز دوسه نفر بقیه اصلا به روی مبارکشون نیاوردن... این روش، افسردگی و حسرت و حرمان و خسران و بدبختی فراوان به دنبال داره!
از من به شما نصیحت! یه کلام! مردم گرفتارن، تولد شما قرار نبوده هیچ گرهای از زندگیشون رو باز کنه... جنتل منتل بازی رو بذارید کنار و از روش سالهای پیش من استفاده کنید. از چند روز قبل خودتون به همه یه جوری بگید و برای خودتون برنامه ریزی کنید. آخرش مجبور شدم خودم برای خودم یه دستهگل خوشرنگ و خوشگل و یه کادوی دبش بخرم و چند نفری رو ناهار دعوت کنم تا همه رو غافلگیر کنم:))
اما دلم برای خودم سوخت... بذار تولد دوستام بشه!!!
یه احتمال خوشباورانه هم میدم که از بس همیشه از قبل اعلام کردم همه بدعادت شدن.
3- آره دیگه، سعید جلیلی جان، فدات شم، برای تعمق و گسترش روابط بین کشورها، باید اسم خلیج فارس رو بگذاریم "خلیج دوستی".
من میگم بیاییم اسم دریاچهی خزر رو هم بذاریم"مال ما وشما نداره!" اسم حوزههای نفتی رو بگذاریم " بفرما! دم در بده"
اسم رشته کوه البرز رو بگذاریم" بیایید دور هم باشیم"
اسم دریاچهی ارومیه رو بگذاریم" خشکشد هم شد، جونت سلامت باشه!"
شاعران و نویسندههامونم که به طور تساوی بین همسایگان محترم عین آش نذری تقسیم کردیم. دیگه چی داریم برای تقسیم کردن...
مهم حکومته که باید به هر قیمتی بمونه:)
4- دفعهی پیش که در ماشینهای کرایه تهران کرج، در صندلی عقب بین یه خانم و آقا تقریبا پرس شده بودم با خودم عهد کردم اینقدر تو صف میمونم تا روی صندلی جلو بشینم.
اما دیدم 3 تا خانم جلوی منن و همه میخوان منتظر بمونن تا جلو بشینن. راننده لااللهالااللهگویان گفت بابا بیایین سوار شید اون عقب که کسی شما رو نمیخوره. من به شوخی گفتم میشینم عقب به شرطی که دو تا کوچولو موچولو پیشم سوار کنی. و سوار شدم. راننده هم نه گذاشت و نه برداشت داد زد دو تا کوچولو موچولو بیان عقب! و در کمال شرمندگی دیدم دوتا آقای جوون ریزنقش با خوشحالی (که از صف جلو زدن) اومدن نشستن عقب! اونی که اومد پیش من نشست تا آخرای مسیر با حفظ فاصله از اول تا آخر راه مشغول خوندن(خوندن که چه عرض کنم، خوردن) یک مجلهی خانوادگی زنانه بود. گفتم با همهی خجالتی که از زدن این حرف کشیدم اما آخی.... چه راحت نشستم. و کیف میکردم.
از اتوبان که پیچید به سمت کرج وول خوردن بغلدستیم شروع شد برای درآوردن کرایه از جیب چپش. این وول خوردن رو به مثلآدمنشستنش در تموم راه بخشیدم و به روم نیاوردم. حتی نگاهش هم نکردم. مبادا خجالت بکشه. کمی بعد اون پیاده شد. وقتی به آخر مسیر رسیدم و دست کردم در جیب راستم که کرایه رو در بیارم( گاهی کرایهی تهران تا کرج و از ایستگاه تا خونهمون +چند اسکناس بیشتر از قبل اماده میذارم تو جینم. حوصلهی کیفگردی ندارم) دیدم ای وای جا تره و بچهنیست! پولا رو که برده هیچ حتی آبنبات و خودکار و دستمال کاغذی توی جیبم رو هم برده نامرد ریزه میزه!
منم ادب شدم که دیگه بین آدما فرق نذارم:)
5- همون روز.... از ماشین که پیاده شدم برف شدیدی میبارید. رفتم اونور خیابون. جایی که دستفروشها قُرُقش کردن، یه مرد معتاد لاغر تو اون سرما و برف کتشو از تنش درآورده بود و بالا گرفته بود. با پیرهن مثل بید میلرزید و داد میزد تو رو خدا ازم بخرینش 500 تومن... خانم توروخدا بخرش 500. از جلوش رد شدم. هنوز جیبم درد میکرد... خانم توروخدا 400 هم میدم. جوابش رو ندادم. من هنوز به فکر اون مردک بودم. از مرد معتاد که یک کیلومتری رد شدم تازه خود درگیریام شروع شد. آخه یکی دیگه جیبتو میزنه دق دلیشو سر یکی دیگه در میاری. خوب بهش 500 تومن میدادی... به خودم گفتم خوب اون میخواست بره مواد بخره. آخه کجا مواد 500 میدن. شاید گرسنهش بود. بالاخره یکی میخره کتش جنسش خیلی خوب بود... از سرما چیکار کنه... آقا شب شام که کوفتم شد هیچی نتونستم درست بخوابم. آخرش هم نفهمیدم باید برمیگشتم بهش پول میدادم یا نه... میدونم نمیشه غصهی همه رو خورد. اما قیافهش همهش جلوی چشامه.
6- همون روز دوباره سوار تاکسی شدم. آقایی که جلو نشسته بود به راننده میگفت شنیدی میخوان پایتخت رو عوض کنن؟ اونم میپرسید کجا قراره بشه؟ گفت اصفهان.- چند سال پیش هم یه همچین چیزی برای سرگرمی ملت گفتن که اراک یا اصفهان یا هشتگرد و... میخواد بشه پایتخت. - اماایندفعه جدیه فکر کنم.
من نتونستم ساکت بمونم.
- آقا چقدر سادهای. اینا که اصلا میگن کلمهی "پایتخت" طاغوتیه و ما پادشاه نیستیم که تخت و تاج داشته باشیم. راننده گفت پس جاش چی میخوان بذارن. خواستم بگم "مرکز" امایهو به کلمهی دیگه به ذهنم رسید.
احتمالا میذارن "پایمنبر"... همه خندیدن. راننده گفت ببین میتونی مارو از نون خوردن بندازی خانوم! گفتم آقای راننده اگر کسی چیزی گفت میگم من گفتم خوبه؟ تازه باید بهم جایزههم بدن که کلمهای به این خوبی درست کردم براشون!
http://z8un.com
سهشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶
جیم جمالتو عشقه!
آقای الف سر کار با رئیسش دعوایش شده، سه ماه است حقوق او را ندادهاند. در راه برگشتن به خانه، پژویی به ماشنش میمالد و در میرود. نیم ساعت در هوای سرد زمستانی درصف نان میایستد. نانوا اعلام میکند که نان تمام شد.
از سرپر محل نان باگت بیات و چند تخم مرغ میخرد و به خانه میآید.
به نامزدش زنگ میزند. پدرش گوشی را برمیدارد و میگوید اگر شرایطی که گفتم تا دوماه دیگر فراهم نکنی(خانه و ماشین و مخارج عروسی مقصل و...) دخترم را میدهم به پسرعموی بازاریاش. سپس نامزدش هم گوشی را میگیرد و با شرمندگی میگوید تورا خیلی دوست دارم اما روی حرف پدرم هم نمیتوانم حرف بزنم.
آقای الف برای فرار از سرمای اتاق روی گاز چایی میگذارد. مقدار متنابهی گریه میکند. بعد میرود کنار پنجره.
دانههای درشت برف در حال باریدن هستند. به رویا فرو میرود. یادش میآید چقدر برف دوست دارد و قدم زدن دست در دست نامزدش روی برفها....
کامپیوترش را روشن میکند. توی وبلاگش مینویسد:
چه زیباست رقص دانههای برف وقتی نرم نرمک بر زمین فرود میآیند...
--------
خانم ب 6 صبج بیدار میشود برای شوهرش صبحانه آماده میکند. ساعت 7 پس از کمک در پیدا کردن لنگه جوراب، عینک و کلید و کارت سوخت شوهرش او را تا دم در بدرقه میکند.
تا وقتی بچهاش بیدار شود نصف کارهای خانه را کرده. موقع کار به این فکر میکند که چرا با داشتن لیسانس باید خانهنشین باشد. صدها جا رفته فرم پر کرده اما هیچ شغلی گیرش نیامده. ته دل شوهرش از سر کارنرفتنش راضیست... خانم ب از شستن ظرف و جارو و پارو خسته شده. اما چارهای ندارد.
بچه که بیدار شد صبحانهاش را میدهد و حاضرش میکند. میروند خرید. بچه با اینکه بلد است راه برود دائم بغل میخواهد و نق میزند. قیمتها نسبت به چند روز قبل بالا رفتهاند. با چند کاسب حرفش میشود. به سختی بارها را به خانه میآورد. سبزی پاک میکند، ناهار میپزد، با بچه بازی میکند، ماشین لباسشویی میزند، دم پای شلوار بچه را تو میگذارد، جمع و جور میکند، همه جا را جارو برقی میکشد. چند بار به تلفن جواب میدهد. بچه را به دستشویی میبرد. حمامش میکند. برایش قصه میگوید، فکر میکند برای شام چی درست کند. برای ناهار فردا... ملافههای تخت را عوض میکند و...
شوهرش که از سر کار میاید میپرسد قبضهای برق و تلفن را داده؟!
خانم ب میگوید فکر کردم خودت بردهای بدهی؟ دعوا میشود. مرد میگوید پس تو توی این خانه چکار میکنی؟
قهر میکنند. زن شب که شوهرش خوابید خسته میآید کامپیوتر را روشن میکند. در وبلاگش مینویسد:
بچهام امروز یه کلمهی بامزه گفت. در سوپر مارکت وقتی بستههای ماکارونی را دید، گفت مامان، ماتالونی.
------
آقای جیم در یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکند(مثلا در هلند یا فرانسه) یا در امریکا و یا در کانادا (خلاصه هر جایی جز ایران)
چند سال است که مهاجرت کرده. توانسته تا حدودی در آن کشور جا بیفتد. عصر که از سر کار آمده با دوست دخترش به کافهای رفته، شام و گیلاسی نوشیدنی خورده. مقدار متنابهی رقصیده و شب تنها به خانه آمده(اینکه چرا دوست دخترش با او نیامده بر من معلوم نیست). میرود سر یخچال قوطی آبجو خنک در میآورد و مینشیند پشت کامپیوتر. اول میرود به حسابهایش رسیدگی میکند. صورت حسابهایش را میپردازد و بعد به یاد وطن میخواهد سری به سایتها و وبلاگهای ایرانی بزند. او هنوز که هنوز است، هفتهای اقلا سه بار هومسیک میشود.
اول میرود سراغ اخبار سیاسی که فشار خونش را شدیدا بالا میبرد و بعد وبلاگها.
بهطور تصادفی وبلاگ آقای الف را باز میکند.
پست آخرش را میخواند. باورش نمیشود. توی دلش میگوید: عجب احمقی!
نظرخواهی آقای الف را باز میکند و هر چه از دهانش(ذهنش)در میآید مینویسد: مرتیکه، به جای اینکه در این سرما به فکر مردم بیخانمان و مردم زلزلهی زدهی بم باشی به رقص دانههای برف فکر میکنی؟ مقدار متنابهی هم فحش چارواداری از آنهایی که در ایران یاد گرفته بود مینویسد. و آخرش مینویسد که شما مردم حقتان همین حکومت است!
آقای الف به خانم ب لینک داده و از بخت بدِ خانم ب، آقای جیم یکراست به وبلاگ او میرود!
بچهی خانم ب به ماکارونی گفته ماتالونی!!!! چقدر مبتذل! عجب مردم نادان و بیبخاری داریم ما! خوب شد من از آنجا رفتم. با این مردم مگر میشود زندگی کرد؟
آقای جیم گریهاش میگیرد! اما وجدانش قبول نمیکند بدون ارشاد از آنجا برود. پس نظرخواهی خانم ب را باز میکند و هر فحشی که یادش رفته بود برای آقای الف بنویسد به خانم ب میگوید.
بعد که کمی آرام شد مینویسد مردهشور تو و بچهات را ببرند. تا وقتی خلق قهرمان ایران در عذابند چرا به فکر چرتوپرتگوییهای بچهی خرس گنده و عقبافتادهات هستی. حیف که من وظیفه دارم از راه دور مواظب کثافتکاری شمایان باشم وگرنه گه میخوردم پایم را در وبلاگ حیفنون و مبتذل شمایان که ورود به آن دون شأن من میباشد بگذارم!
آقای جیم سپس به چند وبلاگ دیگر رفته و آنان را هم مقدار متنابهی ارشاد میکند. وقتی قوطی ماءالشعیرش تمام میشود وبگردی او هم به پایان میرسد. احساس میکند برای ملت و کشورش بسیار مفید بوده و با وجدان آسوده سر به بالین میگذارد که در انقلاب بعدی سهمی عظیم داشته.
--------
دوسه شب(یا روز) بعد
آقای الف و خانم ب و... با کنجکاوی به سراغ نظرخواهیشان میروند ...
2:57 | Zeitoon | نظرها
از سرپر محل نان باگت بیات و چند تخم مرغ میخرد و به خانه میآید.
به نامزدش زنگ میزند. پدرش گوشی را برمیدارد و میگوید اگر شرایطی که گفتم تا دوماه دیگر فراهم نکنی(خانه و ماشین و مخارج عروسی مقصل و...) دخترم را میدهم به پسرعموی بازاریاش. سپس نامزدش هم گوشی را میگیرد و با شرمندگی میگوید تورا خیلی دوست دارم اما روی حرف پدرم هم نمیتوانم حرف بزنم.
آقای الف برای فرار از سرمای اتاق روی گاز چایی میگذارد. مقدار متنابهی گریه میکند. بعد میرود کنار پنجره.
دانههای درشت برف در حال باریدن هستند. به رویا فرو میرود. یادش میآید چقدر برف دوست دارد و قدم زدن دست در دست نامزدش روی برفها....
کامپیوترش را روشن میکند. توی وبلاگش مینویسد:
چه زیباست رقص دانههای برف وقتی نرم نرمک بر زمین فرود میآیند...
--------
خانم ب 6 صبج بیدار میشود برای شوهرش صبحانه آماده میکند. ساعت 7 پس از کمک در پیدا کردن لنگه جوراب، عینک و کلید و کارت سوخت شوهرش او را تا دم در بدرقه میکند.
تا وقتی بچهاش بیدار شود نصف کارهای خانه را کرده. موقع کار به این فکر میکند که چرا با داشتن لیسانس باید خانهنشین باشد. صدها جا رفته فرم پر کرده اما هیچ شغلی گیرش نیامده. ته دل شوهرش از سر کارنرفتنش راضیست... خانم ب از شستن ظرف و جارو و پارو خسته شده. اما چارهای ندارد.
بچه که بیدار شد صبحانهاش را میدهد و حاضرش میکند. میروند خرید. بچه با اینکه بلد است راه برود دائم بغل میخواهد و نق میزند. قیمتها نسبت به چند روز قبل بالا رفتهاند. با چند کاسب حرفش میشود. به سختی بارها را به خانه میآورد. سبزی پاک میکند، ناهار میپزد، با بچه بازی میکند، ماشین لباسشویی میزند، دم پای شلوار بچه را تو میگذارد، جمع و جور میکند، همه جا را جارو برقی میکشد. چند بار به تلفن جواب میدهد. بچه را به دستشویی میبرد. حمامش میکند. برایش قصه میگوید، فکر میکند برای شام چی درست کند. برای ناهار فردا... ملافههای تخت را عوض میکند و...
شوهرش که از سر کار میاید میپرسد قبضهای برق و تلفن را داده؟!
خانم ب میگوید فکر کردم خودت بردهای بدهی؟ دعوا میشود. مرد میگوید پس تو توی این خانه چکار میکنی؟
قهر میکنند. زن شب که شوهرش خوابید خسته میآید کامپیوتر را روشن میکند. در وبلاگش مینویسد:
بچهام امروز یه کلمهی بامزه گفت. در سوپر مارکت وقتی بستههای ماکارونی را دید، گفت مامان، ماتالونی.
------
آقای جیم در یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکند(مثلا در هلند یا فرانسه) یا در امریکا و یا در کانادا (خلاصه هر جایی جز ایران)
چند سال است که مهاجرت کرده. توانسته تا حدودی در آن کشور جا بیفتد. عصر که از سر کار آمده با دوست دخترش به کافهای رفته، شام و گیلاسی نوشیدنی خورده. مقدار متنابهی رقصیده و شب تنها به خانه آمده(اینکه چرا دوست دخترش با او نیامده بر من معلوم نیست). میرود سر یخچال قوطی آبجو خنک در میآورد و مینشیند پشت کامپیوتر. اول میرود به حسابهایش رسیدگی میکند. صورت حسابهایش را میپردازد و بعد به یاد وطن میخواهد سری به سایتها و وبلاگهای ایرانی بزند. او هنوز که هنوز است، هفتهای اقلا سه بار هومسیک میشود.
اول میرود سراغ اخبار سیاسی که فشار خونش را شدیدا بالا میبرد و بعد وبلاگها.
بهطور تصادفی وبلاگ آقای الف را باز میکند.
پست آخرش را میخواند. باورش نمیشود. توی دلش میگوید: عجب احمقی!
نظرخواهی آقای الف را باز میکند و هر چه از دهانش(ذهنش)در میآید مینویسد: مرتیکه، به جای اینکه در این سرما به فکر مردم بیخانمان و مردم زلزلهی زدهی بم باشی به رقص دانههای برف فکر میکنی؟ مقدار متنابهی هم فحش چارواداری از آنهایی که در ایران یاد گرفته بود مینویسد. و آخرش مینویسد که شما مردم حقتان همین حکومت است!
آقای الف به خانم ب لینک داده و از بخت بدِ خانم ب، آقای جیم یکراست به وبلاگ او میرود!
بچهی خانم ب به ماکارونی گفته ماتالونی!!!! چقدر مبتذل! عجب مردم نادان و بیبخاری داریم ما! خوب شد من از آنجا رفتم. با این مردم مگر میشود زندگی کرد؟
آقای جیم گریهاش میگیرد! اما وجدانش قبول نمیکند بدون ارشاد از آنجا برود. پس نظرخواهی خانم ب را باز میکند و هر فحشی که یادش رفته بود برای آقای الف بنویسد به خانم ب میگوید.
بعد که کمی آرام شد مینویسد مردهشور تو و بچهات را ببرند. تا وقتی خلق قهرمان ایران در عذابند چرا به فکر چرتوپرتگوییهای بچهی خرس گنده و عقبافتادهات هستی. حیف که من وظیفه دارم از راه دور مواظب کثافتکاری شمایان باشم وگرنه گه میخوردم پایم را در وبلاگ حیفنون و مبتذل شمایان که ورود به آن دون شأن من میباشد بگذارم!
آقای جیم سپس به چند وبلاگ دیگر رفته و آنان را هم مقدار متنابهی ارشاد میکند. وقتی قوطی ماءالشعیرش تمام میشود وبگردی او هم به پایان میرسد. احساس میکند برای ملت و کشورش بسیار مفید بوده و با وجدان آسوده سر به بالین میگذارد که در انقلاب بعدی سهمی عظیم داشته.
--------
دوسه شب(یا روز) بعد
آقای الف و خانم ب و... با کنجکاوی به سراغ نظرخواهیشان میروند ...
2:57 | Zeitoon | نظرها
جیم جمالتو عشقه!
آقای الف سر کار با رئیسش دعوایش شده، سه ماه است حقوق او را ندادهاند. در راه برگشتن به خانه، پژویی به ماشنش میمالد و در میرود. نیم ساعت در هوای سرد زمستانی درصف نان میایستد. نانوا اعلام میکند که نان تمام شد.
از سرپر محل نان باگت بیات و چند تخم مرغ میخرد و به خانه میآید.
به نامزدش زنگ میزند. پدرش گوشی را برمیدارد و میگوید اگر شرایطی که گفتم تا دوماه دیگر فراهم نکنی(خانه و ماشین و مخارج عروسی مقصل و...) دخترم را میدهم به پسرعموی بازاریاش. سپس نامزدش هم گوشی را میگیرد و با شرمندگی میگوید تورا خیلی دوست دارم اما روی حرف پدرم هم نمیتوانم حرف بزنم.
آقای الف برای فرار از سرمای اتاق روی گاز چایی میگذارد. مقدار متنابهی گریه میکند. بعد میرود کنار پنجره.
دانههای درشت برف در حال باریدن هستند. به رویا فرو میرود. یادش میآید چقدر برف دوست دارد و قدم زدن دست در دست نامزدش روی برفها....
کامپیوترش را روشن میکند. توی وبلاگش مینویسد:
چه زیباست رقص دانههای برف وقتی نرم نرمک بر زمین فرود میآیند...
--------
خانم ب 6 صبج بیدار میشود برای شوهرش صبحانه آماده میکند. ساعت 7 پس از کمک در پیدا کردن لنگه جوراب، عینک و کلید و کارت سوخت شوهرش او را تا دم در بدرقه میکند.
تا وقتی بچهاش بیدار شود نصف کارهای خانه را کرده. موقع کار به این فکر میکند که چرا با داشتن لیسانس باید خانهنشین باشد. صدها جا رفته فرم پر کرده اما هیچ شغلی گیرش نیامده. ته دل شوهرش از سر کارنرفتنش راضیست... خانم ب از شستن ظرف و جارو و پارو خسته شده. اما چارهای ندارد.
بچه که بیدار شد صبحانهاش را میدهد و حاضرش میکند. میروند خرید. بچه با اینکه بلد است راه برود دائم بغل میخواهد و نق میزند. قیمتها نسبت به چند روز قبل بالا رفتهاند. با چند کاسب حرفش میشود. به سختی بارها را به خانه میآورد. سبزی پاک میکند، ناهار میپزد، با بچه بازی میکند، ماشین لباسشویی میزند، دم پای شلوار بچه را تو میگذارد، جمع و جور میکند، همه جا را جارو برقی میکشد. چند بار به تلفن جواب میدهد. بچه را به دستشویی میبرد. حمامش میکند. برایش قصه میگوید، فکر میکند برای شام چی درست کند. برای ناهار فردا... ملافههای تخت را عوض میکند و...
شوهرش که از سر کار میاید میپرسد قبضهای برق و تلفن را داده؟!
خانم ب میگوید فکر کردم خودت بردهای بدهی؟ دعوا میشود. مرد میگوید پس تو توی این خانه چکار میکنی؟
قهر میکنند. زن شب که شوهرش خوابید خسته میآید کامپیوتر را روشن میکند. در وبلاگش مینویسد:
بچهام امروز یه کلمهی بامزه گفت. در سوپر مارکت وقتی بستههای ماکارونی را دید، گفت مامان، ماتالونی.
------
آقای جیم در یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکند(مثلا در هلند یا فرانسه) یا در امریکا و یا در کانادا (خلاصه هر جایی جز ایران)
چند سال است که مهاجرت کرده. توانسته تا حدودی در آن کشور جا بیفتد. عصر که از سر کار آمده با دوست دخترش به کافهای رفته، شام و گیلاسی نوشیدنی خورده. مقدار متنابهی رقصیده و شب تنها به خانه آمده(اینکه چرا دوست دخترش با او نیامده بر من معلوم نیست). میرود سر یخچال قوطی آبجو خنک در میآورد و مینشیند پشت کامپیوتر. اول میرود به حسابهایش رسیدگی میکند. صورت حسابهایش را میپردازد و بعد به یاد وطن میخواهد سری به سایتها و وبلاگهای ایرانی بزند. او هنوز که هنوز است، هفتهای اقلا سه بار هومسیک میشود.
اول میرود سراغ اخبار سیاسی که فشار خونش را شدیدا بالا میبرد و بعد وبلاگها.
بهطور تصادفی وبلاگ آقای الف را باز میکند.
پست آخرش را میخواند. باورش نمیشود. توی دلش میگوید: عجب احمقی!
نظرخواهی آقای الف را باز میکند و هر چه از دهانش(ذهنش)در میآید مینویسد: مرتیکه، به جای اینکه در این سرما به فکر مردم بیخانمان و مردم زلزلهی زدهی بم باشی به رقص دانههای برف فکر میکنی؟ مقدار متنابهی هم فحش چارواداری از آنهایی که در ایران یاد گرفته بود مینویسد. و آخرش مینویسد که شما مردم حقتان همین حکومت است!
آقای الف به خانم ب لینک داده و از بخت بدِ خانم ب، آقای جیم یکراست به وبلاگ او میرود!
بچهی خانم ب به ماکارونی گفته ماتالونی!!!! چقدر مبتذل! عجب مردم نادان و بیبخاری داریم ما! خوب شد من از آنجا رفتم. با این مردم مگر میشود زندگی کرد؟
آقای جیم گریهاش میگیرد! اما وجدانش قبول نمیکند بدون ارشاد از آنجا برود. پس نظرخواهی خانم ب را باز میکند و هر فحشی که یادش رفته بود برای آقای الف بنویسد به خانم ب میگوید.
بعد که کمی آرام شد مینویسد مردهشور تو و بچهات را ببرند. تا وقتی خلق قهرمان ایران در عذابند چرا به فکر چرتوپرتگوییهای بچهی خرس گنده و عقبافتادهات هستی. حیف که من وظیفه دارم از راه دور مواظب کثافتکاری شمایان باشم وگرنه گه میخوردم پایم را در وبلاگ حیفنون و مبتذل شمایان که ورود به آن دون شأن من میباشد بگذارم!
آقای جیم سپس به چند وبلاگ دیگر رفته و آنان را هم مقدار متنابهی ارشاد میکند. وقتی قوطی ماءالشعیرش تمام میشود وبگردی او هم به پایان میرسد. احساس میکند برای ملت و کشورش بسیار مفید بوده و با وجدان آسوده سر به بالین میگذارد که در انقلاب بعدی سهمی عظیم داشته.
--------
دوسه شب(یا روز) بعد
آقای الف و خانم ب و... با کنجکاوی به سراغ نظرخواهیشان میروند ...
2:57 | Zeitoon | نظرها
از سرپر محل نان باگت بیات و چند تخم مرغ میخرد و به خانه میآید.
به نامزدش زنگ میزند. پدرش گوشی را برمیدارد و میگوید اگر شرایطی که گفتم تا دوماه دیگر فراهم نکنی(خانه و ماشین و مخارج عروسی مقصل و...) دخترم را میدهم به پسرعموی بازاریاش. سپس نامزدش هم گوشی را میگیرد و با شرمندگی میگوید تورا خیلی دوست دارم اما روی حرف پدرم هم نمیتوانم حرف بزنم.
آقای الف برای فرار از سرمای اتاق روی گاز چایی میگذارد. مقدار متنابهی گریه میکند. بعد میرود کنار پنجره.
دانههای درشت برف در حال باریدن هستند. به رویا فرو میرود. یادش میآید چقدر برف دوست دارد و قدم زدن دست در دست نامزدش روی برفها....
کامپیوترش را روشن میکند. توی وبلاگش مینویسد:
چه زیباست رقص دانههای برف وقتی نرم نرمک بر زمین فرود میآیند...
--------
خانم ب 6 صبج بیدار میشود برای شوهرش صبحانه آماده میکند. ساعت 7 پس از کمک در پیدا کردن لنگه جوراب، عینک و کلید و کارت سوخت شوهرش او را تا دم در بدرقه میکند.
تا وقتی بچهاش بیدار شود نصف کارهای خانه را کرده. موقع کار به این فکر میکند که چرا با داشتن لیسانس باید خانهنشین باشد. صدها جا رفته فرم پر کرده اما هیچ شغلی گیرش نیامده. ته دل شوهرش از سر کارنرفتنش راضیست... خانم ب از شستن ظرف و جارو و پارو خسته شده. اما چارهای ندارد.
بچه که بیدار شد صبحانهاش را میدهد و حاضرش میکند. میروند خرید. بچه با اینکه بلد است راه برود دائم بغل میخواهد و نق میزند. قیمتها نسبت به چند روز قبل بالا رفتهاند. با چند کاسب حرفش میشود. به سختی بارها را به خانه میآورد. سبزی پاک میکند، ناهار میپزد، با بچه بازی میکند، ماشین لباسشویی میزند، دم پای شلوار بچه را تو میگذارد، جمع و جور میکند، همه جا را جارو برقی میکشد. چند بار به تلفن جواب میدهد. بچه را به دستشویی میبرد. حمامش میکند. برایش قصه میگوید، فکر میکند برای شام چی درست کند. برای ناهار فردا... ملافههای تخت را عوض میکند و...
شوهرش که از سر کار میاید میپرسد قبضهای برق و تلفن را داده؟!
خانم ب میگوید فکر کردم خودت بردهای بدهی؟ دعوا میشود. مرد میگوید پس تو توی این خانه چکار میکنی؟
قهر میکنند. زن شب که شوهرش خوابید خسته میآید کامپیوتر را روشن میکند. در وبلاگش مینویسد:
بچهام امروز یه کلمهی بامزه گفت. در سوپر مارکت وقتی بستههای ماکارونی را دید، گفت مامان، ماتالونی.
------
آقای جیم در یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکند(مثلا در هلند یا فرانسه) یا در امریکا و یا در کانادا (خلاصه هر جایی جز ایران)
چند سال است که مهاجرت کرده. توانسته تا حدودی در آن کشور جا بیفتد. عصر که از سر کار آمده با دوست دخترش به کافهای رفته، شام و گیلاسی نوشیدنی خورده. مقدار متنابهی رقصیده و شب تنها به خانه آمده(اینکه چرا دوست دخترش با او نیامده بر من معلوم نیست). میرود سر یخچال قوطی آبجو خنک در میآورد و مینشیند پشت کامپیوتر. اول میرود به حسابهایش رسیدگی میکند. صورت حسابهایش را میپردازد و بعد به یاد وطن میخواهد سری به سایتها و وبلاگهای ایرانی بزند. او هنوز که هنوز است، هفتهای اقلا سه بار هومسیک میشود.
اول میرود سراغ اخبار سیاسی که فشار خونش را شدیدا بالا میبرد و بعد وبلاگها.
بهطور تصادفی وبلاگ آقای الف را باز میکند.
پست آخرش را میخواند. باورش نمیشود. توی دلش میگوید: عجب احمقی!
نظرخواهی آقای الف را باز میکند و هر چه از دهانش(ذهنش)در میآید مینویسد: مرتیکه، به جای اینکه در این سرما به فکر مردم بیخانمان و مردم زلزلهی زدهی بم باشی به رقص دانههای برف فکر میکنی؟ مقدار متنابهی هم فحش چارواداری از آنهایی که در ایران یاد گرفته بود مینویسد. و آخرش مینویسد که شما مردم حقتان همین حکومت است!
آقای الف به خانم ب لینک داده و از بخت بدِ خانم ب، آقای جیم یکراست به وبلاگ او میرود!
بچهی خانم ب به ماکارونی گفته ماتالونی!!!! چقدر مبتذل! عجب مردم نادان و بیبخاری داریم ما! خوب شد من از آنجا رفتم. با این مردم مگر میشود زندگی کرد؟
آقای جیم گریهاش میگیرد! اما وجدانش قبول نمیکند بدون ارشاد از آنجا برود. پس نظرخواهی خانم ب را باز میکند و هر فحشی که یادش رفته بود برای آقای الف بنویسد به خانم ب میگوید.
بعد که کمی آرام شد مینویسد مردهشور تو و بچهات را ببرند. تا وقتی خلق قهرمان ایران در عذابند چرا به فکر چرتوپرتگوییهای بچهی خرس گنده و عقبافتادهات هستی. حیف که من وظیفه دارم از راه دور مواظب کثافتکاری شمایان باشم وگرنه گه میخوردم پایم را در وبلاگ حیفنون و مبتذل شمایان که ورود به آن دون شأن من میباشد بگذارم!
آقای جیم سپس به چند وبلاگ دیگر رفته و آنان را هم مقدار متنابهی ارشاد میکند. وقتی قوطی ماءالشعیرش تمام میشود وبگردی او هم به پایان میرسد. احساس میکند برای ملت و کشورش بسیار مفید بوده و با وجدان آسوده سر به بالین میگذارد که در انقلاب بعدی سهمی عظیم داشته.
--------
دوسه شب(یا روز) بعد
آقای الف و خانم ب و... با کنجکاوی به سراغ نظرخواهیشان میروند ...
2:57 | Zeitoon | نظرها
شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶
کافی شاپِ کنار اتوبان و قصهی مردی از سرزمین "مارکز"
ولگرد رو دیگه همهی خوانندههای این وبلاگ میشناسن که گاهی با نوشتهها و خاطرههای زیباش به اینجا گرمی میده.
ایندفعه بهعنوان هدیه کریسمس یه خاطره برام تعریف کرده:
TRUCK STOP
THE LAST SENTENCE:
... وشب بخیر گفت و رفت AKARIN JOLEH
((درچند مایلی شهری که من زندگی میکنم اتوبانی ازکنار آن میگذرد . در حاشیهی این اتوبان تأسیسات مجهز و مخصوصی برای توقف کامیونهای بزرگ و نیازهای رانندگان آنها وجود دارد. این محل با پارکینگی وسیع، جایگاهای متعدد سوختگیری، تعمیرگاه، فروشگاه، رستوران، کافیشاپ، حتی اتاقکهایی برا ی"دوش گرفتن"! به"تراک استاپ" معروف است.
این "تراک استاپ"توقفگاه کامیونهای بزرگ حمل ونقل است. که نظیر آن را درسراسر جادههای امریکا میتوان دید. بیشتر اوقات من به "کافی شاپ" این محل میروم.
مشتریان این کافیشاپ اکثرا رانندگان کامیونها هستند. رانندگانی که در تمام طول روز و شب در جادههای امریکا در حال آمد ورفت میباشند. این کافیشاپ هم مشابه بقیه کافیشاپهای این گونه "تراک استاپ"ها است . تنها فرق این کافیشاپ با بقیه کافیشاپها، دکوراسیونهای داخلی آن است که به سبک سالنهای فیلمهای وسترن تزئنن شده. با عکسهایی از هنرپیشگان قدیمی هالیوود بر دیوارهای آن، و میز و صندلیهای چوبی، بوتهای چرمی، و با گارسون مهربان ومودب. جالب این است که روی هر میز آن یک گوشی تلفن هم گذاشتهاند..
درپارکینگ وسیع این "تراک استاپ " همیشه دهها کامیون دیده میشود که درآنجا پارک کردهاند. که رانندگان آنها برای رفع خستگی برای نوشیدن یک قهوه یا رفع گرسنگی، یا گپ زدن با رانندگان دیگرکامیونها و شاید هم برای دیدن و لاس زدن با گارسونهای زن خوش تعریف این کافی شاپ به اینجا میآیند.
خوبی این کافیشاپ این است که شب وروز باز است مشتریان میتوانند ساعتها در اینجا بنشینند، فقط یک قهوه سفارش دهند و گارسونهای مهربان آن هر لحظه که مشتری اشاره کند فنجان بزرگ آنها را مجددا پر از قهوه کنند! و فقط پول یک فنجان قهوه با آنها حساب کنند
! البته این گارسونها میدانند مشتریهای آنها هرگز انعامشان را فراموش نمیکنند.
من بعضی از شبها که بیخوابی بهسرم میزند سوار "تراک" کوچکم میشوم به اینجا میآیم. ساعتها مینشینم، قهوهای مینوشم. کتابی همراه میآورم که شاید یخوانم. از طرف دیگر میتوانم آدمهای جالبی را از سراسر آمریکا با ریخت و قیافههای مختلف ببننم. و اگر خوششانس باشم با یکی از اآنها گپی بزنم. گاهی من لذت صحبتکردن با گارسنهای این کافه و مشتریاناش را که بیشتر آنها رانندگان کامیون هستند به خواندن هر کتابی ترجیح میدهم!
این آدمها برای من کتابهای زندهای هستند. با قصههای گوناگون که داستانهای بعضی از آنها را در کمتر کتابی میتوانم بخوانم. برای من شنیدن حرفهای بعضی از آنها از خواندن هر کتابی لذتبخشتر است ..
چند ماه پیش، دریکی از شبهایی که باز بیخوابی بهسرم زده بود بهعادت همیشگی کتابی برداشتم به اینجا آمدم تا با نوشیدن قهوهای شب را کوتاه کنم. و اگر بخت یاریام نکرد و شانس همصحبتی کسی را دراینجا پیدا نکردم لااقل با آنکتاب خودم را سرگرم کنم .
چون شنبه شب بود کافی شاپ برخلاف روزهای عادی هفته شلوغ بود همه میز و صندلیها تقریبا پر بودند. خوب چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. در انتهای کافه درگوشه دیواری چشمم به"بوتی" افتاد که دریک طرف آن مردی تنها نشسته و طرف دیگر آن "بوت" خالی بود .جلوی آن مرد لیوانی پر از آب یخ و فنجان قهوهای بود. او سرش پایین بود و سیگار میکشید. من همیشه "بوت"ها را به صندلی ترجیح میدهم. چون راحتی مبلها را دارند و برای زیاد نشستن مناسبتر هستند.
خوشحال شدم. بهطرف آن "بوت " رفتم. تصمیم گرفتم در طرف دیگر بوت که خالی بود بنشینم. باید از آن مرد اجازه میگرفتم.
مرد متوجه من نبود. با صدای بلند به زبان انگلیسی گفتم "سر". سرش را بلند کرد درحالیکه به طرف خالی بوت اشاره کردم پرسیدم میتوانم اینجا بنشینم؟ نگاهم کرد لبخندی زد و گفت "پر فاور" این کلمه ای بود که به زبان اسپانیایی ادا کرد . که معنی خواهش میکنم بود. و من هم با چند کلمه معدود اسپانیایی آشنایی دارم معنیاش را فهمیدم . البته صحبت کردن او به اسپانیایی برایم تعجبآور نبود . چون درایالتی که من زندگی میکنم بیشتر کارگران کارهای سخت و طافتفرسا از آمریکای جنوبی هستند و به اسپانیایی صحبت میکنند . وبیشتر آنها انگلیسی بلد نیستند.
در جوابش گفتم "گراسیاس" به اسپانیایی یعنی مرسی. در طرف دیگر "بوت" روبروی او نشستم. چون فکر کردم که انگلیسی بلد نیست، دیگر جیزی نگفتم. اوهم چیزی نگفت.
گارسون سر میز ما آمد با منوی غذا. گرسنه نبودم. فقط سفارش قهوه دادم و کتابم راباز کردم. سیگاری روشن کردم و وانمود کردم که کتاب میخوانم، ولی کنجکاوی صحبت کردن با او مرا وسوسه میکرد با او چند کلمهای حرف بزنم و اسپانیایی هم تمرین کنم! زیرچشمی نگاهش میکردم. مردی بود درحدود ۴۰ ساله و چهرهاش بسیار شبیه چهره ایرانیان بود. اگر به اسپانیایی چیزی نمیگفت، حتی تصور میکردم شاید او ایرانی باشد .در آمریکا بسیاری از ایرانیان را با مردم امریکایی جنوبی اشتباه میگیرند.
در ذهنم دنبال جملهای میگشتم که سر صحبت را با او باز کنم. هیچ جملهای بهتر از این به نظرم نرسید که اول از او بپرسم شما امریکایی هستید؟
به انگلیسی از او پرسیدم. بالهجه اسپانیایی به انگلیسی بسیار مفهموم درجوابم گفت: نخیر، من کلمبیایی هستم. ادامه داد، میدانید کلمبیا کجاست؟
گفتم: البته که میدانم که کلمبیا کجا است. کشوری است در امریکایی جنوبی . همان کشوری که بهترین قهوههای دنیا دارد. خوانندهای مثل "شکیرا" دارد. که در تمام جهان معروف است .
بهخاطر ظاهر بسیار کارگریاش، با آن شلوار جین رنگ و رو رفته و تیشرت کهنه و انگلیسی لهجهدارش، تصویر یک آدم معمولی کمسواد را ازاو در ذهنم داشتم.
اسمش را پرسیدم. گفت اسمم "کارلوس" است و راننده کامیون 18چرخ هستم. دو روزقبل از کالیفرنیا راه افتادم وعازم فلوریدا هستم. در اینجا کامیونم خرابم شده. اکنون بهناچار باید چند روزی دراینجا بمانم تا کامیونام را تعمیر کنند. پرسیدم کامیون مال خودت است؟ خندید گفت نه اگر مال خودم بود مایلی"یک دلار و پنجاه سنت" میگرفتم! مال یک شرکت بزرگ حمل ونقل است. مایلی فقط" 49 سنت" میگیرم. خانوادهام در درکلمبیا در شهر "سانتا مارتا " زندگی میکنند .بایدسخت کار کنم برایشان پول بفرستم...
درهمینموقع گارسون که دختر جوانی بود کنار میز ما رسید یک فنجان خالی و ویک لیوان برزگ پر از آب یخ روی میز جلو من گذاشت و با دست دیگرش "با پارچ دستهدارشیشهای" پر از قهوه داغ! فنجانم را از قهوه پر کرد و توی فنجان کارلوس را هم که نصفه شده بود با اشاره او قهوه ریخت و رفت.
اسمم را پرسید به او گفتم. از کار و خانوادهام پرسید. گفتم که ایرانی هستم و سالهاست در اینجا زندگی میکنم.
گفت: عراقی؟ گفتم: نه، ایرانی! ایران و عراق دوکشور متفاوت هستند. معذرت خواست گفت ایران رامیشناسد. درخاور میانه است. ازآنجا که تلفظ ایران وایراک!! بگوشش شبیه آمده متوجه نشده بود.
اشاره به کتابی کرد که جلوام بود.
ــ اهل کتاب خواندن هستید؟
ــ گاهی، اگر فرصت پیدا کنم.
ــ گارسیا مارکز را میشناسی؟
خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم او اصلا سواد درست حسابی داشته باشد. درتصورم او فقط یک کارگر معمولی از آمریکای جنوبی و یک رانندهکامیون بود.
کمی به هیجان آمدم. احساس کردم باکسی حرف میزنم که اهل کتاب هم هست. کمی تصورم نسبت به او عوض شد. با اشتیاق گفتم :
البته که او را میشناسم! اونویسندهی بزرگی از کشور شما است. گفت :کتاب "صد سال تنهایی" را خواندهای؟
گفتم:بله. پرسید: مگردر کشورشما "مارکز گارسیا "رامیشناسند؟ درجوابش گفتم: بله، آثار او را به زبان ما فارسی ترجمه کردهاند خیلی تعجب کرد.
پرسید کتاب "همه روسپیان من" را چطور؟ گفتم هنوز آنرا نخواندهام. ولی شنیدهام در کشورم آنرا سانسور کردهاند. با تعجب گفت مگر در کشور شما کتاب را سانسور میکنند؟ گفتم متاسفانه بله.
دوست داشتم چیزهای زیادی در باره ایران به او بگویم. فکرکردم فعلا لازم نیست. میترسیدم جیزهایی بگویم که خودم شرمنده شوم. سکوت کردم بیشتر علاقهمند بودم او حرف بزند. درباره او و کشورش بدانم.
به ذهنم رسید از او بپرسیم چه مدتی است که در امریکا هستید؟
گفت ۲ سال است که اینجا هستم. آپارتمانام در فلوریدا درشهر "تلهسی"ست.
ــ درکلمبیا چکار میکردید؟
ــ ۱۰ سال قاضی بودم و بعد "وکیل دعاوی" یک سازمان دولتی کلمبیا در بوگوتا شدم. ۲ سال قبل کارم را رها کردم و به اینجا امدم. و حالا راننده یک کامیون "۱۸ چرخ " درامریکا هستم! جمله آخری را با لبخند تلخی گفت.
بیاختیار لحن حرفزدنم با او عوض شد. احساس احترام خاصی نسبت به او میکردم. سعی میکردم بیشتر مواظب حرف زدنم باشم.
چون داشتم با یک وکیل تحصیل کرده حرف میزدم! چند لحظه قبل فکر میکردم او فقط یک راننده کامیون است .
در همین موقع یک مرد بسیار چاق در حدود"۳۰۰ پوند" از کنار میز ما عبور کرد درحالیکه میخندید به او نگاهی کرد گفت: " Botero " را میشناسی؟
ــ درباره او زیاد نمیدانم .
ــ او یکی از نقاشان معروف کلمبیا است. سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند.
من اسم این نقاش را شنیده بودم، ولی دقیقا نمیدانستم که این نقاش بزرگ هم کلمیبایی است. با دیدن وحرف زدن با"کارلوس" تصورم از کلمبیا به عنوان کشوری عقبمانده در امریکای لاتین ـ ناامن ـ درگیر جنگهای چریکی ـ که به عنوان مرکز تولید مواد مخدر جهان معرفی شده است بهکلی عوض شد.
بسیار کنجکاو شده بودم که بیشتر راجع به زندگی خصوصی " کارلوس" بدانم. از او پرسیدم چطور شد که شعل وکالت را در کلمبیا رها کردید و آمدید درامریکا راننده کامیون شدید؟
درحالیکه پک محکمی به سیگارش میزد گفت که داستانش طولانی است. شاید فرصتی شد اگر دوباره دیدمتان کمی برایتان بگویم.
امشب خیلی خسته هستم. اگر اجازه بدهید باید بروم استراحت کنم.
فکر میکنم تا کامیونام تعمیر شود باید چند شبی در اینجا بمانم. تا کامیونم درست شود، فعلا هرشب اینجا خواهم بود. شاید دوباره همدیگر را دیدیم. از او پرسیدم شب کجا میخوابید؟ هتل؟
گفت: توی کامیونش! گفتم: میتوانید به خانه ما بیایید. زیاد از اینجا دور نیست . خندید.گفت نگران نباش. اطاقک کامیونام راباید ببینی. بسیار مجهز است. هم تخت خواب دارد هم یخچال و هم تلویزیون وهم اینترنت و هم تلفن... قهوهجوش هم دارم. درست مثل یک اطاق هتل گرانفیمت بسیار راحت و مجهز است.
به گارسون اشاره کرد که صورتحسابش را بیاورد. هرچه اصرار کردم قبول نکرد که من پول قهوه اورا بپردازم. گارسون صورتحسابش را آورد. یک اسکناس ۵ دلاری از کبف جیبیاش بیرون آورد برای قهوه و انعام روی میز کنار حساب گداشت. سیگار و فندکش را از روی میز برداشت. از جایش بلند شد روبه من کرد و به اسپانیایی گفت "گارسیاس آ میگو "این جمله را خوب به اسپانیایی میفهمیدم که میگفت: "تشکر میکنم دوستم" وعازم رفتن شد. از جایم بلند شدم. با من دست داد. و شب بخیر گفت و رفت...))
نوشتهی ولگرد
ادامه دارد...
پ.ن.1-
نقاشیهای Botero، نقاش کلمبیایی...
از متن نوشتهی ولگرد: سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند
2- صد حیف... اکبر رادی نمایشنامهنویس معروف ایرانی درگذشت...
3- بینظیر بوتو ترور شد( به او حملهی انتحاری شد، موقع فرار از انفجار با گلولهی فرد دیگری کشته شد)
وقتی خشونت و نارنجک و بمب و تفنگ تعیین میکنه کی زنده باشه کی نه!
ایندفعه بهعنوان هدیه کریسمس یه خاطره برام تعریف کرده:
TRUCK STOP
THE LAST SENTENCE:
... وشب بخیر گفت و رفت AKARIN JOLEH
((درچند مایلی شهری که من زندگی میکنم اتوبانی ازکنار آن میگذرد . در حاشیهی این اتوبان تأسیسات مجهز و مخصوصی برای توقف کامیونهای بزرگ و نیازهای رانندگان آنها وجود دارد. این محل با پارکینگی وسیع، جایگاهای متعدد سوختگیری، تعمیرگاه، فروشگاه، رستوران، کافیشاپ، حتی اتاقکهایی برا ی"دوش گرفتن"! به"تراک استاپ" معروف است.
این "تراک استاپ"توقفگاه کامیونهای بزرگ حمل ونقل است. که نظیر آن را درسراسر جادههای امریکا میتوان دید. بیشتر اوقات من به "کافی شاپ" این محل میروم.
مشتریان این کافیشاپ اکثرا رانندگان کامیونها هستند. رانندگانی که در تمام طول روز و شب در جادههای امریکا در حال آمد ورفت میباشند. این کافیشاپ هم مشابه بقیه کافیشاپهای این گونه "تراک استاپ"ها است . تنها فرق این کافیشاپ با بقیه کافیشاپها، دکوراسیونهای داخلی آن است که به سبک سالنهای فیلمهای وسترن تزئنن شده. با عکسهایی از هنرپیشگان قدیمی هالیوود بر دیوارهای آن، و میز و صندلیهای چوبی، بوتهای چرمی، و با گارسون مهربان ومودب. جالب این است که روی هر میز آن یک گوشی تلفن هم گذاشتهاند..
درپارکینگ وسیع این "تراک استاپ " همیشه دهها کامیون دیده میشود که درآنجا پارک کردهاند. که رانندگان آنها برای رفع خستگی برای نوشیدن یک قهوه یا رفع گرسنگی، یا گپ زدن با رانندگان دیگرکامیونها و شاید هم برای دیدن و لاس زدن با گارسونهای زن خوش تعریف این کافی شاپ به اینجا میآیند.
خوبی این کافیشاپ این است که شب وروز باز است مشتریان میتوانند ساعتها در اینجا بنشینند، فقط یک قهوه سفارش دهند و گارسونهای مهربان آن هر لحظه که مشتری اشاره کند فنجان بزرگ آنها را مجددا پر از قهوه کنند! و فقط پول یک فنجان قهوه با آنها حساب کنند
! البته این گارسونها میدانند مشتریهای آنها هرگز انعامشان را فراموش نمیکنند.
من بعضی از شبها که بیخوابی بهسرم میزند سوار "تراک" کوچکم میشوم به اینجا میآیم. ساعتها مینشینم، قهوهای مینوشم. کتابی همراه میآورم که شاید یخوانم. از طرف دیگر میتوانم آدمهای جالبی را از سراسر آمریکا با ریخت و قیافههای مختلف ببننم. و اگر خوششانس باشم با یکی از اآنها گپی بزنم. گاهی من لذت صحبتکردن با گارسنهای این کافه و مشتریاناش را که بیشتر آنها رانندگان کامیون هستند به خواندن هر کتابی ترجیح میدهم!
این آدمها برای من کتابهای زندهای هستند. با قصههای گوناگون که داستانهای بعضی از آنها را در کمتر کتابی میتوانم بخوانم. برای من شنیدن حرفهای بعضی از آنها از خواندن هر کتابی لذتبخشتر است ..
چند ماه پیش، دریکی از شبهایی که باز بیخوابی بهسرم زده بود بهعادت همیشگی کتابی برداشتم به اینجا آمدم تا با نوشیدن قهوهای شب را کوتاه کنم. و اگر بخت یاریام نکرد و شانس همصحبتی کسی را دراینجا پیدا نکردم لااقل با آنکتاب خودم را سرگرم کنم .
چون شنبه شب بود کافی شاپ برخلاف روزهای عادی هفته شلوغ بود همه میز و صندلیها تقریبا پر بودند. خوب چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. در انتهای کافه درگوشه دیواری چشمم به"بوتی" افتاد که دریک طرف آن مردی تنها نشسته و طرف دیگر آن "بوت" خالی بود .جلوی آن مرد لیوانی پر از آب یخ و فنجان قهوهای بود. او سرش پایین بود و سیگار میکشید. من همیشه "بوت"ها را به صندلی ترجیح میدهم. چون راحتی مبلها را دارند و برای زیاد نشستن مناسبتر هستند.
خوشحال شدم. بهطرف آن "بوت " رفتم. تصمیم گرفتم در طرف دیگر بوت که خالی بود بنشینم. باید از آن مرد اجازه میگرفتم.
مرد متوجه من نبود. با صدای بلند به زبان انگلیسی گفتم "سر". سرش را بلند کرد درحالیکه به طرف خالی بوت اشاره کردم پرسیدم میتوانم اینجا بنشینم؟ نگاهم کرد لبخندی زد و گفت "پر فاور" این کلمه ای بود که به زبان اسپانیایی ادا کرد . که معنی خواهش میکنم بود. و من هم با چند کلمه معدود اسپانیایی آشنایی دارم معنیاش را فهمیدم . البته صحبت کردن او به اسپانیایی برایم تعجبآور نبود . چون درایالتی که من زندگی میکنم بیشتر کارگران کارهای سخت و طافتفرسا از آمریکای جنوبی هستند و به اسپانیایی صحبت میکنند . وبیشتر آنها انگلیسی بلد نیستند.
در جوابش گفتم "گراسیاس" به اسپانیایی یعنی مرسی. در طرف دیگر "بوت" روبروی او نشستم. چون فکر کردم که انگلیسی بلد نیست، دیگر جیزی نگفتم. اوهم چیزی نگفت.
گارسون سر میز ما آمد با منوی غذا. گرسنه نبودم. فقط سفارش قهوه دادم و کتابم راباز کردم. سیگاری روشن کردم و وانمود کردم که کتاب میخوانم، ولی کنجکاوی صحبت کردن با او مرا وسوسه میکرد با او چند کلمهای حرف بزنم و اسپانیایی هم تمرین کنم! زیرچشمی نگاهش میکردم. مردی بود درحدود ۴۰ ساله و چهرهاش بسیار شبیه چهره ایرانیان بود. اگر به اسپانیایی چیزی نمیگفت، حتی تصور میکردم شاید او ایرانی باشد .در آمریکا بسیاری از ایرانیان را با مردم امریکایی جنوبی اشتباه میگیرند.
در ذهنم دنبال جملهای میگشتم که سر صحبت را با او باز کنم. هیچ جملهای بهتر از این به نظرم نرسید که اول از او بپرسم شما امریکایی هستید؟
به انگلیسی از او پرسیدم. بالهجه اسپانیایی به انگلیسی بسیار مفهموم درجوابم گفت: نخیر، من کلمبیایی هستم. ادامه داد، میدانید کلمبیا کجاست؟
گفتم: البته که میدانم که کلمبیا کجا است. کشوری است در امریکایی جنوبی . همان کشوری که بهترین قهوههای دنیا دارد. خوانندهای مثل "شکیرا" دارد. که در تمام جهان معروف است .
بهخاطر ظاهر بسیار کارگریاش، با آن شلوار جین رنگ و رو رفته و تیشرت کهنه و انگلیسی لهجهدارش، تصویر یک آدم معمولی کمسواد را ازاو در ذهنم داشتم.
اسمش را پرسیدم. گفت اسمم "کارلوس" است و راننده کامیون 18چرخ هستم. دو روزقبل از کالیفرنیا راه افتادم وعازم فلوریدا هستم. در اینجا کامیونم خرابم شده. اکنون بهناچار باید چند روزی دراینجا بمانم تا کامیونام را تعمیر کنند. پرسیدم کامیون مال خودت است؟ خندید گفت نه اگر مال خودم بود مایلی"یک دلار و پنجاه سنت" میگرفتم! مال یک شرکت بزرگ حمل ونقل است. مایلی فقط" 49 سنت" میگیرم. خانوادهام در درکلمبیا در شهر "سانتا مارتا " زندگی میکنند .بایدسخت کار کنم برایشان پول بفرستم...
درهمینموقع گارسون که دختر جوانی بود کنار میز ما رسید یک فنجان خالی و ویک لیوان برزگ پر از آب یخ روی میز جلو من گذاشت و با دست دیگرش "با پارچ دستهدارشیشهای" پر از قهوه داغ! فنجانم را از قهوه پر کرد و توی فنجان کارلوس را هم که نصفه شده بود با اشاره او قهوه ریخت و رفت.
اسمم را پرسید به او گفتم. از کار و خانوادهام پرسید. گفتم که ایرانی هستم و سالهاست در اینجا زندگی میکنم.
گفت: عراقی؟ گفتم: نه، ایرانی! ایران و عراق دوکشور متفاوت هستند. معذرت خواست گفت ایران رامیشناسد. درخاور میانه است. ازآنجا که تلفظ ایران وایراک!! بگوشش شبیه آمده متوجه نشده بود.
اشاره به کتابی کرد که جلوام بود.
ــ اهل کتاب خواندن هستید؟
ــ گاهی، اگر فرصت پیدا کنم.
ــ گارسیا مارکز را میشناسی؟
خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم او اصلا سواد درست حسابی داشته باشد. درتصورم او فقط یک کارگر معمولی از آمریکای جنوبی و یک رانندهکامیون بود.
کمی به هیجان آمدم. احساس کردم باکسی حرف میزنم که اهل کتاب هم هست. کمی تصورم نسبت به او عوض شد. با اشتیاق گفتم :
البته که او را میشناسم! اونویسندهی بزرگی از کشور شما است. گفت :کتاب "صد سال تنهایی" را خواندهای؟
گفتم:بله. پرسید: مگردر کشورشما "مارکز گارسیا "رامیشناسند؟ درجوابش گفتم: بله، آثار او را به زبان ما فارسی ترجمه کردهاند خیلی تعجب کرد.
پرسید کتاب "همه روسپیان من" را چطور؟ گفتم هنوز آنرا نخواندهام. ولی شنیدهام در کشورم آنرا سانسور کردهاند. با تعجب گفت مگر در کشور شما کتاب را سانسور میکنند؟ گفتم متاسفانه بله.
دوست داشتم چیزهای زیادی در باره ایران به او بگویم. فکرکردم فعلا لازم نیست. میترسیدم جیزهایی بگویم که خودم شرمنده شوم. سکوت کردم بیشتر علاقهمند بودم او حرف بزند. درباره او و کشورش بدانم.
به ذهنم رسید از او بپرسیم چه مدتی است که در امریکا هستید؟
گفت ۲ سال است که اینجا هستم. آپارتمانام در فلوریدا درشهر "تلهسی"ست.
ــ درکلمبیا چکار میکردید؟
ــ ۱۰ سال قاضی بودم و بعد "وکیل دعاوی" یک سازمان دولتی کلمبیا در بوگوتا شدم. ۲ سال قبل کارم را رها کردم و به اینجا امدم. و حالا راننده یک کامیون "۱۸ چرخ " درامریکا هستم! جمله آخری را با لبخند تلخی گفت.
بیاختیار لحن حرفزدنم با او عوض شد. احساس احترام خاصی نسبت به او میکردم. سعی میکردم بیشتر مواظب حرف زدنم باشم.
چون داشتم با یک وکیل تحصیل کرده حرف میزدم! چند لحظه قبل فکر میکردم او فقط یک راننده کامیون است .
در همین موقع یک مرد بسیار چاق در حدود"۳۰۰ پوند" از کنار میز ما عبور کرد درحالیکه میخندید به او نگاهی کرد گفت: " Botero " را میشناسی؟
ــ درباره او زیاد نمیدانم .
ــ او یکی از نقاشان معروف کلمبیا است. سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند.
من اسم این نقاش را شنیده بودم، ولی دقیقا نمیدانستم که این نقاش بزرگ هم کلمیبایی است. با دیدن وحرف زدن با"کارلوس" تصورم از کلمبیا به عنوان کشوری عقبمانده در امریکای لاتین ـ ناامن ـ درگیر جنگهای چریکی ـ که به عنوان مرکز تولید مواد مخدر جهان معرفی شده است بهکلی عوض شد.
بسیار کنجکاو شده بودم که بیشتر راجع به زندگی خصوصی " کارلوس" بدانم. از او پرسیدم چطور شد که شعل وکالت را در کلمبیا رها کردید و آمدید درامریکا راننده کامیون شدید؟
درحالیکه پک محکمی به سیگارش میزد گفت که داستانش طولانی است. شاید فرصتی شد اگر دوباره دیدمتان کمی برایتان بگویم.
امشب خیلی خسته هستم. اگر اجازه بدهید باید بروم استراحت کنم.
فکر میکنم تا کامیونام تعمیر شود باید چند شبی در اینجا بمانم. تا کامیونم درست شود، فعلا هرشب اینجا خواهم بود. شاید دوباره همدیگر را دیدیم. از او پرسیدم شب کجا میخوابید؟ هتل؟
گفت: توی کامیونش! گفتم: میتوانید به خانه ما بیایید. زیاد از اینجا دور نیست . خندید.گفت نگران نباش. اطاقک کامیونام راباید ببینی. بسیار مجهز است. هم تخت خواب دارد هم یخچال و هم تلویزیون وهم اینترنت و هم تلفن... قهوهجوش هم دارم. درست مثل یک اطاق هتل گرانفیمت بسیار راحت و مجهز است.
به گارسون اشاره کرد که صورتحسابش را بیاورد. هرچه اصرار کردم قبول نکرد که من پول قهوه اورا بپردازم. گارسون صورتحسابش را آورد. یک اسکناس ۵ دلاری از کبف جیبیاش بیرون آورد برای قهوه و انعام روی میز کنار حساب گداشت. سیگار و فندکش را از روی میز برداشت. از جایش بلند شد روبه من کرد و به اسپانیایی گفت "گارسیاس آ میگو "این جمله را خوب به اسپانیایی میفهمیدم که میگفت: "تشکر میکنم دوستم" وعازم رفتن شد. از جایم بلند شدم. با من دست داد. و شب بخیر گفت و رفت...))
نوشتهی ولگرد
ادامه دارد...
پ.ن.1-
نقاشیهای Botero، نقاش کلمبیایی...
از متن نوشتهی ولگرد: سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند
2- صد حیف... اکبر رادی نمایشنامهنویس معروف ایرانی درگذشت...
3- بینظیر بوتو ترور شد( به او حملهی انتحاری شد، موقع فرار از انفجار با گلولهی فرد دیگری کشته شد)
وقتی خشونت و نارنجک و بمب و تفنگ تعیین میکنه کی زنده باشه کی نه!
سهشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶
کریسمس و سال نو و مخلفاتشون مبارک!
1- کشته شدیم و مردیم از بس تلویزیون شب یلدا رو با عید قربان ترکیب کرد و باعث شد تیتر پست قبلی بشه شب قربان.
2- تیتر پست قبلی رو که نوشتم یهو کاری برام پیش اومد. گفتم یه چرتو پرتی بنویسم و برم تا اونایی که در نظرخواهی پست اسبق مشغول چت بودن جاشون بازتر شه. فکر میکردم طبق معمول وبلاگم پینگ نمیشه و کسی دیگه نمیاد. حالا اومدم و میبینم اینهمه قبلا مطالب مهم مهم (!) نوشتم و پینگ نشدم حالا عدل اومدم سر همین پست مورد عنایت بلاگ رولینگ قرار گرفتم:) عیب نداره، شما که غریبه نیستید... زیاد که فکر کنی میبینی چندان هم با پستهای قبلیم و پستهای بعضیها فرقی نداره...
در واقع به نظر خودم اومد دارم شوخی میکنم با اونایی که به زور میخوان یه مطلب شمارهدار عین من بنویسن. غافل از اینکه هر شمارهی من کلی حرف توش هست(!) و کار هر بز نیست خرمن کوفتن:))) به جان شما!
3- شب یلدا که گذشت، امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. یکی از زیباترین جملههایی که در جواب تبریک شب یلدام گرفتم این جمله بود:
"اميد كه شب يلداي اين وطن روزي بهآخر برسد و زندگي چنان كه شايسته ي ماست آغاز شود."
ما از حافظ سوال کردیم اونم یه همچین جوابی بهمون داد. غزلشو پیدا کردم اینجا مینویسمش.
4- یکی از همسایههای ما رفته حج تمتع. میدونید از امشب اولین کاروانهای ملت جدیدالحاجیشده میرسه.
همسایهها تو جلسهی ماهیانه تصمیم گرفتن از شارژ ماهیانه براش پلاکارد بخرن و بزنن سردر ساختمون.
آقا، من اونجا روم نشد مخالفت کنم. اما اینجا هوار میکنم آهای.... من یک قطره خونم هم راضی نیست! مگه من رفتم دبی کسی برام پلاکارد زد؟
یا وقتی برگشتم کسی جلوم اسفند دود کرد و گوسفند کشت؟
حالا پلاکارد هم میزنید اقلا یه جملهی زیبایی(با طنز باشه بهتره، یه جملههای به نظرم رسید نوشتم بعد پاکش کردم از ترس بعضیا:) ) بنویسید که تازگی داشته باشه نه این پارچه فسفری جیغای جدید که جملههای کلیشهای مسخره روش نوشته و فقط جای اسم خالیه!
وای.... حالا باید تا مدتی پشتچشم نازک کردن این همسایه جدیدالحاجیشده رو تحمل کنیم که فکر میکنه لابد پخی شده و چیزی بیشتر از ما داره و حتم دارم حداقل تا یکسال با حجاب میشه!
من تاحالا کسی رو ندیدم حج بره و اخلاقش بهتر از قبل بشه!
5- در گذرگاهی
پُر از خیزاب ها...پُر از تالاب ها...پُر از افسوس ها...و
پرُ از دستان گرم...سر شار از مهربانی های سبز...
پُر از کینه... پُر از درد...و صدائی که می آید ز دور...و
می گوید...
آه...نمی دانم چرا مفهوم نیست....
گذرگاه مخصوص دیماه منتشر شد....
6- دیدن این ویدئوی زیبا، آواز کردی شهرام ناظری با ارکستر جکناواریان چه حالی میده....
لینکشو در وبلاگ آزاد نویس پیداکردم که متن شعرش رو هم نوشته...
7- وبلاگ آنا ماریا رو هم دوست دارم....
8- احمدینژاد جان، من هم شیرم را حلالت نمیکنم...
چرا هر روز قیمت شیر رو میبری بالا مرتیکه!
ساسان آقایی هم که برای سفر حجات حلالت نکرد... وضعت خیلی خرابه ها...
9- یکی از دوستان برادر بزرگ قیصر امینپور که قبلا در دزفول در همسایگی اونا زندگی میکرده، تعریف میکرد: قیصر وقتی دبیرستان درس میخوند دیوارهای خونهشونو پر کرده بود از نقاشیهاش که بیشترش چهرهی زنان هنرپیشهی هندی بود... فکر نکنید دارم بدیشو میگم. اتفاقا همین که قیصر امینپور مثل بقیهی جوونها رفتار میکرده و تافته جدا بافته نبوده دوستداشتنیتر و مردمیترش میکنه.
10- دیروز خیلی دوندگی داشتم. هزار جا باید میرفتم. و بیشتر هم جاهای شلوغ پلوغ.
منتظر خبر مهمی هم با اساماس بودم. تا بوق اس ام اس رو میشنیدم، هر جا که بودم، مثلا جلوی باجهی بانک، هولهولکی از کیفم بیرون میآوردم(حالا ببین از کیفم باید جند ورق کاغذ و کیف و دستکش و لیوان و دستمال و خودکار و... درمیآوردم تا به تلفنم برسم... . جیب میب هم نداشتم بذارمش توش... بندش رو هم نبسته بودم که بندازم به گردنم) میخوندم: بانک اقصاد نوین بزرگترین شبکه شعب بانکهای خصوصی کشور.
زیر لب فحشی میدادم و زیر نگاه متعحب صندوقدار و غرغر پشتسریها موبایل رو در کیفم میگذاشتم و...
نیم ساعت بعد وقتی به زور وارد اتاق رئیس ادارهای شدم و نوبت به من رسیده ناگهان باز صدای زنگ اسام اس.هولهولکی آت و آشغالهای کیفمو پرت میکنم روی میز رئیس اداره و موبایل رو روشن میکنم:
برندگان اینترنت هوشمند توجه بفرمایید...
آخه بابام اینترنت هوشمند داره که ببره یا مامانم؟
یکربع بعد دارن دم در یه اداره بازرسیم میکنن. زن کیفگرد: موبایل همراهته بده دست من.
من: نه همرام نیست گذاشتم خونه. یهو صدای زنگ اساماسش مثل ... ناغافل بلند میشه.
من با قیافهی معصومانه: ئه... تو کیفمه... دنبال موبایل میگردم که ایندفعه مخصوصا گذاشتم تو جیب مخفی که خانم کیفگرد نبینه، و مثلا پیداش میکنم.
اسام اس: بانک سامان بانک همهی شما!
زیر لب میگم درد بگیری مرض بگیری. سامان کجا بانک منه؟
و همینطور بود که اساماسهای سرگردان میرسید و از اساماسی که منتظرش بودم خبری نبود...
من میدونم که بیشتر شرکتها حتی کاندیداهای انتخابات پولی به مخابرات(یادم رفته اسم شرکت مسئول موبایلها رو) میدن مثلا یک میلیون تومن، پونصدهزار تومن یا حتی صد هزار تومن و قراردادی با مخابرات میبندن که به مقدار پولشون برای ملت بدبخت اساماس ناخواسته بفرسته! ماچه گناهی کردیم؟ من باید از مسئولش غرامت بگیرم که اینقدر برای من تولید اضطراب میکنه!
12- خیلی خستهم. بقیهش برای بعدا.... حتی غلطگیری
13- دیدید بعد از پست این مطلب هم پینگ نشدم!
2- تیتر پست قبلی رو که نوشتم یهو کاری برام پیش اومد. گفتم یه چرتو پرتی بنویسم و برم تا اونایی که در نظرخواهی پست اسبق مشغول چت بودن جاشون بازتر شه. فکر میکردم طبق معمول وبلاگم پینگ نمیشه و کسی دیگه نمیاد. حالا اومدم و میبینم اینهمه قبلا مطالب مهم مهم (!) نوشتم و پینگ نشدم حالا عدل اومدم سر همین پست مورد عنایت بلاگ رولینگ قرار گرفتم:) عیب نداره، شما که غریبه نیستید... زیاد که فکر کنی میبینی چندان هم با پستهای قبلیم و پستهای بعضیها فرقی نداره...
در واقع به نظر خودم اومد دارم شوخی میکنم با اونایی که به زور میخوان یه مطلب شمارهدار عین من بنویسن. غافل از اینکه هر شمارهی من کلی حرف توش هست(!) و کار هر بز نیست خرمن کوفتن:))) به جان شما!
3- شب یلدا که گذشت، امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. یکی از زیباترین جملههایی که در جواب تبریک شب یلدام گرفتم این جمله بود:
"اميد كه شب يلداي اين وطن روزي بهآخر برسد و زندگي چنان كه شايسته ي ماست آغاز شود."
ما از حافظ سوال کردیم اونم یه همچین جوابی بهمون داد. غزلشو پیدا کردم اینجا مینویسمش.
4- یکی از همسایههای ما رفته حج تمتع. میدونید از امشب اولین کاروانهای ملت جدیدالحاجیشده میرسه.
همسایهها تو جلسهی ماهیانه تصمیم گرفتن از شارژ ماهیانه براش پلاکارد بخرن و بزنن سردر ساختمون.
آقا، من اونجا روم نشد مخالفت کنم. اما اینجا هوار میکنم آهای.... من یک قطره خونم هم راضی نیست! مگه من رفتم دبی کسی برام پلاکارد زد؟
یا وقتی برگشتم کسی جلوم اسفند دود کرد و گوسفند کشت؟
حالا پلاکارد هم میزنید اقلا یه جملهی زیبایی(با طنز باشه بهتره، یه جملههای به نظرم رسید نوشتم بعد پاکش کردم از ترس بعضیا:) ) بنویسید که تازگی داشته باشه نه این پارچه فسفری جیغای جدید که جملههای کلیشهای مسخره روش نوشته و فقط جای اسم خالیه!
وای.... حالا باید تا مدتی پشتچشم نازک کردن این همسایه جدیدالحاجیشده رو تحمل کنیم که فکر میکنه لابد پخی شده و چیزی بیشتر از ما داره و حتم دارم حداقل تا یکسال با حجاب میشه!
من تاحالا کسی رو ندیدم حج بره و اخلاقش بهتر از قبل بشه!
5- در گذرگاهی
پُر از خیزاب ها...پُر از تالاب ها...پُر از افسوس ها...و
پرُ از دستان گرم...سر شار از مهربانی های سبز...
پُر از کینه... پُر از درد...و صدائی که می آید ز دور...و
می گوید...
آه...نمی دانم چرا مفهوم نیست....
گذرگاه مخصوص دیماه منتشر شد....
6- دیدن این ویدئوی زیبا، آواز کردی شهرام ناظری با ارکستر جکناواریان چه حالی میده....
لینکشو در وبلاگ آزاد نویس پیداکردم که متن شعرش رو هم نوشته...
7- وبلاگ آنا ماریا رو هم دوست دارم....
8- احمدینژاد جان، من هم شیرم را حلالت نمیکنم...
چرا هر روز قیمت شیر رو میبری بالا مرتیکه!
ساسان آقایی هم که برای سفر حجات حلالت نکرد... وضعت خیلی خرابه ها...
9- یکی از دوستان برادر بزرگ قیصر امینپور که قبلا در دزفول در همسایگی اونا زندگی میکرده، تعریف میکرد: قیصر وقتی دبیرستان درس میخوند دیوارهای خونهشونو پر کرده بود از نقاشیهاش که بیشترش چهرهی زنان هنرپیشهی هندی بود... فکر نکنید دارم بدیشو میگم. اتفاقا همین که قیصر امینپور مثل بقیهی جوونها رفتار میکرده و تافته جدا بافته نبوده دوستداشتنیتر و مردمیترش میکنه.
10- دیروز خیلی دوندگی داشتم. هزار جا باید میرفتم. و بیشتر هم جاهای شلوغ پلوغ.
منتظر خبر مهمی هم با اساماس بودم. تا بوق اس ام اس رو میشنیدم، هر جا که بودم، مثلا جلوی باجهی بانک، هولهولکی از کیفم بیرون میآوردم(حالا ببین از کیفم باید جند ورق کاغذ و کیف و دستکش و لیوان و دستمال و خودکار و... درمیآوردم تا به تلفنم برسم... . جیب میب هم نداشتم بذارمش توش... بندش رو هم نبسته بودم که بندازم به گردنم) میخوندم: بانک اقصاد نوین بزرگترین شبکه شعب بانکهای خصوصی کشور.
زیر لب فحشی میدادم و زیر نگاه متعحب صندوقدار و غرغر پشتسریها موبایل رو در کیفم میگذاشتم و...
نیم ساعت بعد وقتی به زور وارد اتاق رئیس ادارهای شدم و نوبت به من رسیده ناگهان باز صدای زنگ اسام اس.هولهولکی آت و آشغالهای کیفمو پرت میکنم روی میز رئیس اداره و موبایل رو روشن میکنم:
برندگان اینترنت هوشمند توجه بفرمایید...
آخه بابام اینترنت هوشمند داره که ببره یا مامانم؟
یکربع بعد دارن دم در یه اداره بازرسیم میکنن. زن کیفگرد: موبایل همراهته بده دست من.
من: نه همرام نیست گذاشتم خونه. یهو صدای زنگ اساماسش مثل ... ناغافل بلند میشه.
من با قیافهی معصومانه: ئه... تو کیفمه... دنبال موبایل میگردم که ایندفعه مخصوصا گذاشتم تو جیب مخفی که خانم کیفگرد نبینه، و مثلا پیداش میکنم.
اسام اس: بانک سامان بانک همهی شما!
زیر لب میگم درد بگیری مرض بگیری. سامان کجا بانک منه؟
و همینطور بود که اساماسهای سرگردان میرسید و از اساماسی که منتظرش بودم خبری نبود...
من میدونم که بیشتر شرکتها حتی کاندیداهای انتخابات پولی به مخابرات(یادم رفته اسم شرکت مسئول موبایلها رو) میدن مثلا یک میلیون تومن، پونصدهزار تومن یا حتی صد هزار تومن و قراردادی با مخابرات میبندن که به مقدار پولشون برای ملت بدبخت اساماس ناخواسته بفرسته! ماچه گناهی کردیم؟ من باید از مسئولش غرامت بگیرم که اینقدر برای من تولید اضطراب میکنه!
12- خیلی خستهم. بقیهش برای بعدا.... حتی غلطگیری
13- دیدید بعد از پست این مطلب هم پینگ نشدم!
شب قربان
1- سلام
2- حال شما؟
3- احوال شما؟
4- کسالتی ندارید؟
5- والدهتون چطوره؟
6- عمه؟ خاله؟
7-عمو، دایی؟
8- اوضاع مرتبه؟
9- ما هم ای... میگذرونیم...
10- میسوزیم و میسازیم...
11- گاهی زیر لبی فحش هم میدیم...
12- گاهی هم یواشکی مشتی بر دیوار، نشد بر بالش، میکوبیم...
13- بلد نیستی، مرض داری 13 قسمتی مینویسی؟!
2- حال شما؟
3- احوال شما؟
4- کسالتی ندارید؟
5- والدهتون چطوره؟
6- عمه؟ خاله؟
7-عمو، دایی؟
8- اوضاع مرتبه؟
9- ما هم ای... میگذرونیم...
10- میسوزیم و میسازیم...
11- گاهی زیر لبی فحش هم میدیم...
12- گاهی هم یواشکی مشتی بر دیوار، نشد بر بالش، میکوبیم...
13- بلد نیستی، مرض داری 13 قسمتی مینویسی؟!
دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۶
رادان: هر چه زودتر نقشهی ایتالیا باید اصلاح شود!
"پاشنهها، اینقدی! ساقها اونقدی"
به گزارش خبرگزاری زیتون احمدرضا رادان، فرمانده نيروی انتظامی تهران بزرگ، روز چهارشنبه اعلام کرد که روز گذشته نامهای برای رهبر و محمود احمدینژاد نوشته و درخواست کرده تا اطلاع ثانوی استفاده از نقشهی ایتالیا در تمام کشور اکیدا ممنوع اعلام شود. .
رادان گفت چه معنی دارد نقشهی کشوری به شکل چکمه باشد! آن هم چکمهای به این پاشنهبلندی و جلفی و تحریککنندهای!!
رادان به زیتون گفت که در راستای آنچه «بد آموزی" خوانده میشود، به زودی نقشهی ایتالیا از کتابهای درسی حذف خواهد شد .
ایشان استفاده مجدد از نقشه ایتالیا را به بعد از تعدیل آن یعنی برداشتن پاشنه و ساق بلند آن موکول کرد..
رادان در جواب خبرنگاری که پرسید پس شهرهایی که در قسمت پاشنه و ساق واقع شدهاند چه میشود گفت: آن دیگر مشکل خودشان است. میتوانند به کشور دیگری واگذار کنند.
و در جواب خبرنگار دیگری که پرسید مثلا کجا؟ گفت: مثلا بدهند به خود ما!
شایعه یا واقعیت
1- امروز که رفته بودم چهارراه طالقانی کرج(پررفتوآمدترین چهارراه این شهر) از مردم شنیدم که دیروز به مدت 15 دقیقه از صفحهی نمایشگر بزرگ برج چهار راه طالقانی فیلم پورنو پخش کردن و کلی از مردم اونجا جمع شدن و قیامت شده. زنا با روسریهاشون جلو چشم بچههاشون رو پوشوندن و جیغ زدن و مردها با نیش باز تماشا کردن. حالا ساختمون تازه تأسیس پلمپ شده.
در گوگل سرچ کردم چیزی پیدا نکردم. کسی چیزی نشنیده؟ اگه راسته، شخصی که این سیدی رو گذاشته مرض داشته؟
فکر کنم اگه پیداش کنن پدرشو درآرن...
آیا اینکار یه دهنکجی به نظام بوده؟
فیلم بعدی از برج بعدی چه خواهد بود؟:) دا را دا دام!
پ.ن.
دوست عزیزی برایم لینک پیک نت رو فرستاده که خبر کوتاهی در این مورد داره.
پ.ن.2
نه شایعه نبوده. این هم لینک به فیلمی که پسری با موبایلش از این نمایشگر گرفته. پورنو هم همچین نبوده. عکس زن لخت بوده که طبق گفتهی علما دیدنش یک نظر حلاله.
2- نعمتی بزرگ به نام ولایت....
3- خاک بر سر اقتصاد این مملکت! با این جملهی احمدینژاد یکهو قیمت سهام صعود کرد....
4- کاریکاتورهای برندگان جایزه هشتمین مسابقهی کاریکاتور تهران. بخش کمیک استریپ :
اول بهمن عبدی. دوم: مهدی علیبیگی. سوم:ابوالفضل محترمی
این هم کاریکاتورهای بزرگمهر حسینپور و بقیه برندگان بخش کاریکاتور
لینکها رو در وبلاگ نیکآهنگ کوثر پیدا کردم.
در گوگل سرچ کردم چیزی پیدا نکردم. کسی چیزی نشنیده؟ اگه راسته، شخصی که این سیدی رو گذاشته مرض داشته؟
فکر کنم اگه پیداش کنن پدرشو درآرن...
آیا اینکار یه دهنکجی به نظام بوده؟
فیلم بعدی از برج بعدی چه خواهد بود؟:) دا را دا دام!
پ.ن.
دوست عزیزی برایم لینک پیک نت رو فرستاده که خبر کوتاهی در این مورد داره.
پ.ن.2
نه شایعه نبوده. این هم لینک به فیلمی که پسری با موبایلش از این نمایشگر گرفته. پورنو هم همچین نبوده. عکس زن لخت بوده که طبق گفتهی علما دیدنش یک نظر حلاله.
2- نعمتی بزرگ به نام ولایت....
3- خاک بر سر اقتصاد این مملکت! با این جملهی احمدینژاد یکهو قیمت سهام صعود کرد....
4- کاریکاتورهای برندگان جایزه هشتمین مسابقهی کاریکاتور تهران. بخش کمیک استریپ :
اول بهمن عبدی. دوم: مهدی علیبیگی. سوم:ابوالفضل محترمی
این هم کاریکاتورهای بزرگمهر حسینپور و بقیه برندگان بخش کاریکاتور
لینکها رو در وبلاگ نیکآهنگ کوثر پیدا کردم.
جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۶
زیاده عرضی هست!
با زبون خوش میگم اگه کسی از بلاگرها تو این عکس و این عکس هست بگه تا اذیتش کنم:)
متاسفانه نتونستم عکس رو در سایز بزرگتر در فیلکر آپلود کنم.
(در پست قبلی از خجالت مینوی عزیز دراومدم. شنیدم آقای فرجامی هم اونجا بوده. (نترس بگو کدومی...
توی این عکسها مرصیه برومند و فرزادحسنی و محمود بنفشهخواه و رضا کیانیان و اکبرعالمی و حبیبرضایی و فرهاد توحیدی ونادر سلیمانی دیده میشن.
رضا فیاضی چه خوشتیپ شده لامصب
یدالله صمدی نازنین
متاسفانه نتونستم عکس رو در سایز بزرگتر در فیلکر آپلود کنم.
(در پست قبلی از خجالت مینوی عزیز دراومدم. شنیدم آقای فرجامی هم اونجا بوده. (نترس بگو کدومی...
توی این عکسها مرصیه برومند و فرزادحسنی و محمود بنفشهخواه و رضا کیانیان و اکبرعالمی و حبیبرضایی و فرهاد توحیدی ونادر سلیمانی دیده میشن.
رضا فیاضی چه خوشتیپ شده لامصب
یدالله صمدی نازنین
سهشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶
شوخی با گلآقاییان
جشنواره فیلمهای کمدی گلآقا به قدری جذاب بود که بچهها یک لحظه پلک روی هم نگذاشتند:
آقای ناصحی نامی حرکات شنیع رقص مانندی رو به جای حرکات موزون به خورد خلقالله داد و فکر کرد ما نفهمیدیم:)
فرهاد آییش به بهانهی اجرای نمایش، یکساعت پایش را روی کمر همسرش مائدهی طهماسبی گذاشت و احساسات حضار فمینیست را به شدت جریحهدار کرد!
اکبر(عالمی) به حبیب(حبیب رضایی. همون که کلاه مارکدار(!) سرشه) جشن رو وللش! جشنواره کیلویی چنده! بدو بریم پایین .از اینجا میبینم دارن ساندویچ میبرن. تا ملت نریختن تمومش کنن بدو. حبیب: صداشو در نیار. یه ساک خالی همرام آوردم!
احمد عربانی کاریکاتوریست گلآقا: آقا ما اومدیم کاریکاتور صورت دکتر ولایتی رو بکشیم دیدیم صورت خودش خدایی اونقدر دفرمهست که تونستیم به جای کاریکاتور عکسشو بچسبونیم و خدارو شکر هیچکس هم نفهمید! حتی خود گلآقا...
آقا این زیتوندات کام کیه که رفته رو سر بنده! خیلی خوب عکس میگیره امضاش رو هم میذاره رو سر ملت!
چقدر میدید دیگه عکس نذارم؟:))
یه عکس هم از مینوی عزیزم :
مینو: شما سرخوشها هی بخندید! من باید پنج تا گزارش بنویسم! یکی برای وبلاگم. یکی برای رادیو زمانه. یکی برای بلاگنیوز. بکی برای بالاترین. یکی هم برای باحالترین. تازه شب هم باید برم برای افسانه و دنی و شوهر خواهرم ماجرا رو مفصل با ایمیل بنویسم...
مرضیه برومند و ناصحی رقاص هم در عکس دیده میشن. بغل ناصحی هم فرزاد حسنی نشسته.
اومدم عکس بزرگتر بذارم فلیکر قبول نکرد.
برای داریوش کاردان شما بنویسید ببینم چند مرده حلاجید:)
آقای ناصحی نامی حرکات شنیع رقص مانندی رو به جای حرکات موزون به خورد خلقالله داد و فکر کرد ما نفهمیدیم:)
فرهاد آییش به بهانهی اجرای نمایش، یکساعت پایش را روی کمر همسرش مائدهی طهماسبی گذاشت و احساسات حضار فمینیست را به شدت جریحهدار کرد!
اکبر(عالمی) به حبیب(حبیب رضایی. همون که کلاه مارکدار(!) سرشه) جشن رو وللش! جشنواره کیلویی چنده! بدو بریم پایین .از اینجا میبینم دارن ساندویچ میبرن. تا ملت نریختن تمومش کنن بدو. حبیب: صداشو در نیار. یه ساک خالی همرام آوردم!
احمد عربانی کاریکاتوریست گلآقا: آقا ما اومدیم کاریکاتور صورت دکتر ولایتی رو بکشیم دیدیم صورت خودش خدایی اونقدر دفرمهست که تونستیم به جای کاریکاتور عکسشو بچسبونیم و خدارو شکر هیچکس هم نفهمید! حتی خود گلآقا...
آقا این زیتوندات کام کیه که رفته رو سر بنده! خیلی خوب عکس میگیره امضاش رو هم میذاره رو سر ملت!
چقدر میدید دیگه عکس نذارم؟:))
یه عکس هم از مینوی عزیزم :
مینو: شما سرخوشها هی بخندید! من باید پنج تا گزارش بنویسم! یکی برای وبلاگم. یکی برای رادیو زمانه. یکی برای بلاگنیوز. بکی برای بالاترین. یکی هم برای باحالترین. تازه شب هم باید برم برای افسانه و دنی و شوهر خواهرم ماجرا رو مفصل با ایمیل بنویسم...
مرضیه برومند و ناصحی رقاص هم در عکس دیده میشن. بغل ناصحی هم فرزاد حسنی نشسته.
اومدم عکس بزرگتر بذارم فلیکر قبول نکرد.
برای داریوش کاردان شما بنویسید ببینم چند مرده حلاجید:)
شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶
جشنوارهی کمدی گلآقا
گلآقاییان عزیز ممنون.
شبمان را ساختید! جشن خیلی خوبی بود.
اونقدر تعریفکردنی دارم که نگو!!!
رضا کیانیان و ژاله علو
عزتالله انتظامی و مرتضی احمدی
سیروس الوند و علیرضا خمسه و رضا رویگری
حدس میزنید این خانم با علیرضا خمسه سر چی کلکل میکرد؟
شبمان را ساختید! جشن خیلی خوبی بود.
اونقدر تعریفکردنی دارم که نگو!!!
رضا کیانیان و ژاله علو
عزتالله انتظامی و مرتضی احمدی
سیروس الوند و علیرضا خمسه و رضا رویگری
حدس میزنید این خانم با علیرضا خمسه سر چی کلکل میکرد؟
جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶
1- جشنواره کمدی گلآقا ساعت 20-18 روز جمعه 16 آذر، در فرهنگستان هنر برگزار ميشود.
علاقهمندان میتوانند با پر کردن این فرم برای شرکت در این جشن اعلام آمادگی کنند.
اگر علاقهمندید بشتابید!
2- چه معنی داره امسال 16 آذر، روز دانشجو، افتاده جمعه!
فکر کنم سردُمداران این مملکت باستانی به تقویم نگاهی ننداختن و اینهمه دانشجو رو دستگیر کردن که روز دانشجو نرن دانشگاه شلوغ پلوغ کنن... به جان شما ، اگه نمیگرفتینشون جمعه با خانواده و اهل و عیال میرفتن پیکنیک و اصلا حواسشون به روز دانشجو نمیرفت... اما شما یاد همهمون انداختید...
3- ازم خوا ستن به وبلاگ "نرگس برای عکاس نمیخندد" لینک بدم.
این وبلاگ برای کمک به دانشآموزانی درست شده که در آتشسوزی پارسال مدرسه روستاي درودزن مرودشت از توابع شيراز سخت صدمه دیدن...
گزارش فارسنیوز...
4- شوخی رهای عزیز با پزشکهای وبلاگنویس:)
5- سفرنامه ی مفصل چندین شماره ای حامد از سفرش به فرانسه و ایتالیا...(لینکارو خودتون پیدا کنید. آخریش اینه)
علاقهمندان میتوانند با پر کردن این فرم برای شرکت در این جشن اعلام آمادگی کنند.
اگر علاقهمندید بشتابید!
2- چه معنی داره امسال 16 آذر، روز دانشجو، افتاده جمعه!
فکر کنم سردُمداران این مملکت باستانی به تقویم نگاهی ننداختن و اینهمه دانشجو رو دستگیر کردن که روز دانشجو نرن دانشگاه شلوغ پلوغ کنن... به جان شما ، اگه نمیگرفتینشون جمعه با خانواده و اهل و عیال میرفتن پیکنیک و اصلا حواسشون به روز دانشجو نمیرفت... اما شما یاد همهمون انداختید...
3- ازم خوا ستن به وبلاگ "نرگس برای عکاس نمیخندد" لینک بدم.
این وبلاگ برای کمک به دانشآموزانی درست شده که در آتشسوزی پارسال مدرسه روستاي درودزن مرودشت از توابع شيراز سخت صدمه دیدن...
گزارش فارسنیوز...
4- شوخی رهای عزیز با پزشکهای وبلاگنویس:)
5- سفرنامه ی مفصل چندین شماره ای حامد از سفرش به فرانسه و ایتالیا...(لینکارو خودتون پیدا کنید. آخریش اینه)
یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶
موج جدید خشونت علیه زنان
1- جلوه جواهری از زنان فعال و عضو کمپین یک میلیون امضا دیروز شنبه 10/9/86 دستگیر شد.
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
موج جدید خشونت علیه زنان
1- جلوه جواهری از زنان فعال و عضو کمپین یک میلیون امضا دیروز شنبه 10/9/86 دستگیر شد.
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
سهشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶
هدیه روز بسیج
1ـ هدیهی روز بسیج به محل ما حملهی این جانبرکفان همیشه در صحنه بر پشتبامها برای جمعآوری دیشها و اجازهی دادستانی برای داخل شدن به خانهها و بردن رسیورها بود. این مهربانان کرایه حمل اونا رو با وانت از مردم نگرفتن.
بعدا باید مراجعه حضوری کنیم برای پرداخت دویستهزار تومن پول شیرینی آشتیکنون(جریمه سابق).
سرهنگی میگفت: "من سالها در جبهه بودم. اینجور که اینا حمله کردن روی عراقیها رو سفید کردن. من ِ خوشخیال درو باز کردم که نصیحتشون کنم رفتارشون با مردم بهتر باشه که ریختن تو و رسیور منو هم بردن." جنابسرهنگ فکر کرده بود اینا سرهنگ مرهنگ حالیشونه یا این اجوج مجوجها زیر دستشن...
(خوشبختانه یکی تو ساختمونمون داشت برای بچهش اسفند دود میکرد که پشتبون ما از چشم اغیار پنهون موند. شایدم وانتشون دیگه جا نداشت.)
2- من نمیدونم این بسیجیها چرا با گرونفروشها کاری ندارن! شما در طول یه خیابون دویست متری به چند مغازه سر بزنی هیچکدوم یک کالا با یک جنس و از یک کارخونه رو به یک قیمت ثابت نمیدن یا میوهی یکشکل و یک کیفیت رو! فلسفهی بسیج از روز اول چی بود؟ سلب آسایش مردم؟ کی بود میگفت بسیج مدرسهی عشقه! بیاد ببینه که فعلا شده مدرسهی نفرت...
3- کارمندی که با هزار زور و اصرار زن و بچه با حقوق زیر 500 هزار تومن همین هفتهی پیش دو دیش و رسیور با نصب خریده بود 300 هزار تومن. میگفت با دویستهزار تومن جریمه حقوق یکماهم رفت... شب صدای دعوا با زنش محله رو برداشت...
روز بسیج مبارک!
4- آقا این تلقینپذیریم منو کشته!
ایمیل آذر عزیزم رو میخوندم که طرز تهیهی غذاهای تنگسگیوینگ رو برام نوشته بود. هر جاشو میخوندم بوی اونو با تموم وجود حس میکردم.
بوی استافین با شاهبلوط بوداده(حالا در عمرم شاهبلوط نخوردم ها...) و بوقلمون بریون، شربت کرانبری، پای کدوحلوایی، یام و... خونه رو برداشته بود. حالا نمیدونم یکی از همسایهها داشت جشن شکرگذاری رو با یکی دوروز تأخیر برگزار میکرد یا بوها توی خیال من بود.
5- سر راه خرید کردم و اومدم خونه، تندتند شستنیها رو شستم و کارا رو کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم که قسمت آخر اوشین... ببخشید یانگوم رو در تلویزیون کوچک اتاق خواب ببینم. شنیده بودم قسمت آخرش کلی اتفاق میفته و زیاد کشدار نیست.
یانگوم از قصر بیرون رفته بود. با مینجانگوی خوشتیپ بالاخره ازدواج کرده بود و خوش وخرم با دختر شیرینزبون پنج شش سالهشون در روستایی در کنار هم زندگی میکردن. یانگوم هم مجانی مردمو درمون میکرد.
در صجنهای یانگوم با دخترش برای پیرزن بیکسی شروع کرد به غذا پختن.
سبزیجات رو خورد میکرد و میریخت توی قابلمهی جوشان. وای چه بو برنگی تو خونهی ما راه افتاده بود. بوی سوپ پر از سبزیجات...
وقتی پیرزن خواب بود غذا رو در سینی کنارش گذاشت و دست در دست دخترش رفت. با این همه بوهای خوبخوب چرا پیرزن بلند نمیشد بخوره.
یانگوم رفت به طرف خونه که از دشت و دمن سبزی میگذشت. اما چرا بوی سوپ هنوز هست. الان باید بوی سبزه و خاک و درخت بیاد... گفتم خوب تلقینپذیریم در سکانس قبلی بیشتر بوده.
رسید به جایی که گرفتنشون( نترسید. میخواستن با سلام صلوات به قصر برشون گردونن) بو شدید و شدیدتر شد. اوه... غذای پیرزن داشت میسوخت. اما یانگوم حتما زیر چراغ رو خاموش کرده بود. خودم دیدم غذا رو در کاسه ریخت و گذاشت کنار پیرزن.
یهو آه از نهادم برخاست. بعد از عمری موقع اومدن تره فرنگی خریده بودم. سریع پاکش کرده بودم و مراسم گلشویی و شستنشو انجام داده بودم. درشتدرشت خوردش کرده بودم و گذاشته بودم روی گاز بپزه...
رفتم سر وقتش... تهش کاملا سوخته بود و اندازهی یک نعلبکی ترهفرنگی نسوخته(اما بو گرفته) از بالاش استخراج کردم...
6- چرا اینقدر به چادر مریم حسینخواه گیر میدین و بهش توهین میکنین؟ حالا حجابش یا خود خواستهست یا با اصرار خانواده بوده. او الان به خاطر عقایدش زندانیه. اتفاقا افکار مترقی در مریم و امثال او بسیار مهمتر از دختریه که در یه خانواده لاییک دنیا اومده. تو که چادری بودن او رو با حرف از آزادی زدن مغایر میبینی. او مذهبش رو قبول داره اما با صدای بلند اعلام میکنه که کسی حق تحمیل عقاید قرون وسطایی رو به زنان نداره. او شجاعتر از توئه.
من مریم رو از نزدیک دیده بودم و باهاش حرف زده بودم. خیلی ازش خوشم اومد. از معدود آدماییه که به راهش معتقده و اهل تظاهر و ریا هم نیست.
شاید هم این رفتار شما به نفع مریم باشه!
در قسمت بعدی میگم چرا.
7- بعضیا به جای دفاع از جنبش به طور اعم "اشخاص" رو الکی گنده میکنن و با اینکارشون اونا رو بیچاره میکنن. بله، بزرگ کردن بیخودی آدمو دچار توهم میکنه و این خیانت به اوناست.
دوستی میگفت: "زینب پیغمبرزاده دختر جوان و پرشور و سادهای بود. وقتی به زندان رفت و همه هم میدونستن زود آزاد میشه اینقدر طفلک رو بادش کردن و داستانهای(احادیث) عجیب و غریب براش ساختن- بزرگی نوشت زینب از کودکی با یتیمی بزرگ شد و خانواده رو میچرخوند، در صورتیکه فقط دوسال بود مادر زینب فوت شده بود- و بعدش باهاش مصاحبههای جورواجور کردن و از چند روز زندانش قصههای آشویتسی ساختن که وقتی اومد بیرون تا مدتی فکر میکرد واقعا چیزی برتر از بچههای دیگر داره. سرش را بالا میگرفت و جواب سلام کسی رو نمیداد و... حالا با دلارام هم دارن همین کار رو میکنن."
نکنید آقا، نکنید خانوم...
8- خیلی جالب بود برام. کسایی که پارسال مسابقه وبلاگهای برتر دویچهوله رو مسخره میکردن(به غیر از حاجیواشنگتن و جمهور عزیز) و برام ایمیل داده بودن که انصراف بده و بعد که اول شدم بهم گفتن جایزهتو پس بده. امسال خودشونو خفه کردن برای رإی آوردن و جلب توجه داور(!) که اونم اصلا جز وبلاگ خودش و دو نفر وبلاگ نمیخوند. و با مشورت با یکی دوتا از بچههای قدیمی تنها هر کس که بهش کمپلیمان گفته بود انتخاب کرد...
چیه؟ برای شما خوبه و برای من اَخ؟:)
9- سوءتفاهم نشه. من از لالهی صدیق و زهرا امیرابراهیمی بدم نمیاد اصلا. از رانندگی لاله خیلی خوشم میاد. خیلی جسوره. از طرز آرایشش هم خوشم میاد. بازی زهرا رو البته زیاد دوست ندارم ولی با خودش کاری ندارم. قیافهی خیلی بامزهای داره. کار نامجو هم اصلا بد نبود (اگر واقعا اون ترانه رو برای او خونده بود). ما همهمون نون رو به نرخ روز میخوریم. اصلا مگر نون به نرخ "دیروز" جایی هم پیدا میشه؟:)
خبرنگار یا عکاسی که خبرهای روز رو مینویسه یا به تصویر میکشه او هم نون رو به نرخ روز میخوره وگرنه گرسنه میمونه:)
و هر چه نرخ روزتر سیرتر!
خیلی خندیدم وقتی خوندم شاهولی در بالاترین بهم گفته حسود:)))
نفهمیدم بهنظرش حسودی لاله رو خوردم یا زهرا یا محسن؟:)
10- هر کاری کردم تمام امشب جیمیل برام باز نشد. میخواستم دوسه تا ایمیل اساسی بزنم...
بعدا باید مراجعه حضوری کنیم برای پرداخت دویستهزار تومن پول شیرینی آشتیکنون(جریمه سابق).
سرهنگی میگفت: "من سالها در جبهه بودم. اینجور که اینا حمله کردن روی عراقیها رو سفید کردن. من ِ خوشخیال درو باز کردم که نصیحتشون کنم رفتارشون با مردم بهتر باشه که ریختن تو و رسیور منو هم بردن." جنابسرهنگ فکر کرده بود اینا سرهنگ مرهنگ حالیشونه یا این اجوج مجوجها زیر دستشن...
(خوشبختانه یکی تو ساختمونمون داشت برای بچهش اسفند دود میکرد که پشتبون ما از چشم اغیار پنهون موند. شایدم وانتشون دیگه جا نداشت.)
2- من نمیدونم این بسیجیها چرا با گرونفروشها کاری ندارن! شما در طول یه خیابون دویست متری به چند مغازه سر بزنی هیچکدوم یک کالا با یک جنس و از یک کارخونه رو به یک قیمت ثابت نمیدن یا میوهی یکشکل و یک کیفیت رو! فلسفهی بسیج از روز اول چی بود؟ سلب آسایش مردم؟ کی بود میگفت بسیج مدرسهی عشقه! بیاد ببینه که فعلا شده مدرسهی نفرت...
3- کارمندی که با هزار زور و اصرار زن و بچه با حقوق زیر 500 هزار تومن همین هفتهی پیش دو دیش و رسیور با نصب خریده بود 300 هزار تومن. میگفت با دویستهزار تومن جریمه حقوق یکماهم رفت... شب صدای دعوا با زنش محله رو برداشت...
روز بسیج مبارک!
4- آقا این تلقینپذیریم منو کشته!
ایمیل آذر عزیزم رو میخوندم که طرز تهیهی غذاهای تنگسگیوینگ رو برام نوشته بود. هر جاشو میخوندم بوی اونو با تموم وجود حس میکردم.
بوی استافین با شاهبلوط بوداده(حالا در عمرم شاهبلوط نخوردم ها...) و بوقلمون بریون، شربت کرانبری، پای کدوحلوایی، یام و... خونه رو برداشته بود. حالا نمیدونم یکی از همسایهها داشت جشن شکرگذاری رو با یکی دوروز تأخیر برگزار میکرد یا بوها توی خیال من بود.
5- سر راه خرید کردم و اومدم خونه، تندتند شستنیها رو شستم و کارا رو کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم که قسمت آخر اوشین... ببخشید یانگوم رو در تلویزیون کوچک اتاق خواب ببینم. شنیده بودم قسمت آخرش کلی اتفاق میفته و زیاد کشدار نیست.
یانگوم از قصر بیرون رفته بود. با مینجانگوی خوشتیپ بالاخره ازدواج کرده بود و خوش وخرم با دختر شیرینزبون پنج شش سالهشون در روستایی در کنار هم زندگی میکردن. یانگوم هم مجانی مردمو درمون میکرد.
در صجنهای یانگوم با دخترش برای پیرزن بیکسی شروع کرد به غذا پختن.
سبزیجات رو خورد میکرد و میریخت توی قابلمهی جوشان. وای چه بو برنگی تو خونهی ما راه افتاده بود. بوی سوپ پر از سبزیجات...
وقتی پیرزن خواب بود غذا رو در سینی کنارش گذاشت و دست در دست دخترش رفت. با این همه بوهای خوبخوب چرا پیرزن بلند نمیشد بخوره.
یانگوم رفت به طرف خونه که از دشت و دمن سبزی میگذشت. اما چرا بوی سوپ هنوز هست. الان باید بوی سبزه و خاک و درخت بیاد... گفتم خوب تلقینپذیریم در سکانس قبلی بیشتر بوده.
رسید به جایی که گرفتنشون( نترسید. میخواستن با سلام صلوات به قصر برشون گردونن) بو شدید و شدیدتر شد. اوه... غذای پیرزن داشت میسوخت. اما یانگوم حتما زیر چراغ رو خاموش کرده بود. خودم دیدم غذا رو در کاسه ریخت و گذاشت کنار پیرزن.
یهو آه از نهادم برخاست. بعد از عمری موقع اومدن تره فرنگی خریده بودم. سریع پاکش کرده بودم و مراسم گلشویی و شستنشو انجام داده بودم. درشتدرشت خوردش کرده بودم و گذاشته بودم روی گاز بپزه...
رفتم سر وقتش... تهش کاملا سوخته بود و اندازهی یک نعلبکی ترهفرنگی نسوخته(اما بو گرفته) از بالاش استخراج کردم...
6- چرا اینقدر به چادر مریم حسینخواه گیر میدین و بهش توهین میکنین؟ حالا حجابش یا خود خواستهست یا با اصرار خانواده بوده. او الان به خاطر عقایدش زندانیه. اتفاقا افکار مترقی در مریم و امثال او بسیار مهمتر از دختریه که در یه خانواده لاییک دنیا اومده. تو که چادری بودن او رو با حرف از آزادی زدن مغایر میبینی. او مذهبش رو قبول داره اما با صدای بلند اعلام میکنه که کسی حق تحمیل عقاید قرون وسطایی رو به زنان نداره. او شجاعتر از توئه.
من مریم رو از نزدیک دیده بودم و باهاش حرف زده بودم. خیلی ازش خوشم اومد. از معدود آدماییه که به راهش معتقده و اهل تظاهر و ریا هم نیست.
شاید هم این رفتار شما به نفع مریم باشه!
در قسمت بعدی میگم چرا.
7- بعضیا به جای دفاع از جنبش به طور اعم "اشخاص" رو الکی گنده میکنن و با اینکارشون اونا رو بیچاره میکنن. بله، بزرگ کردن بیخودی آدمو دچار توهم میکنه و این خیانت به اوناست.
دوستی میگفت: "زینب پیغمبرزاده دختر جوان و پرشور و سادهای بود. وقتی به زندان رفت و همه هم میدونستن زود آزاد میشه اینقدر طفلک رو بادش کردن و داستانهای(احادیث) عجیب و غریب براش ساختن- بزرگی نوشت زینب از کودکی با یتیمی بزرگ شد و خانواده رو میچرخوند، در صورتیکه فقط دوسال بود مادر زینب فوت شده بود- و بعدش باهاش مصاحبههای جورواجور کردن و از چند روز زندانش قصههای آشویتسی ساختن که وقتی اومد بیرون تا مدتی فکر میکرد واقعا چیزی برتر از بچههای دیگر داره. سرش را بالا میگرفت و جواب سلام کسی رو نمیداد و... حالا با دلارام هم دارن همین کار رو میکنن."
نکنید آقا، نکنید خانوم...
8- خیلی جالب بود برام. کسایی که پارسال مسابقه وبلاگهای برتر دویچهوله رو مسخره میکردن(به غیر از حاجیواشنگتن و جمهور عزیز) و برام ایمیل داده بودن که انصراف بده و بعد که اول شدم بهم گفتن جایزهتو پس بده. امسال خودشونو خفه کردن برای رإی آوردن و جلب توجه داور(!) که اونم اصلا جز وبلاگ خودش و دو نفر وبلاگ نمیخوند. و با مشورت با یکی دوتا از بچههای قدیمی تنها هر کس که بهش کمپلیمان گفته بود انتخاب کرد...
چیه؟ برای شما خوبه و برای من اَخ؟:)
9- سوءتفاهم نشه. من از لالهی صدیق و زهرا امیرابراهیمی بدم نمیاد اصلا. از رانندگی لاله خیلی خوشم میاد. خیلی جسوره. از طرز آرایشش هم خوشم میاد. بازی زهرا رو البته زیاد دوست ندارم ولی با خودش کاری ندارم. قیافهی خیلی بامزهای داره. کار نامجو هم اصلا بد نبود (اگر واقعا اون ترانه رو برای او خونده بود). ما همهمون نون رو به نرخ روز میخوریم. اصلا مگر نون به نرخ "دیروز" جایی هم پیدا میشه؟:)
خبرنگار یا عکاسی که خبرهای روز رو مینویسه یا به تصویر میکشه او هم نون رو به نرخ روز میخوره وگرنه گرسنه میمونه:)
و هر چه نرخ روزتر سیرتر!
خیلی خندیدم وقتی خوندم شاهولی در بالاترین بهم گفته حسود:)))
نفهمیدم بهنظرش حسودی لاله رو خوردم یا زهرا یا محسن؟:)
10- هر کاری کردم تمام امشب جیمیل برام باز نشد. میخواستم دوسه تا ایمیل اساسی بزنم...
شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶
نامجو، ای یار و یاور دلبرکان بلا
آهای محسن نامجو جان!
ای یار و یاور دخترکان زیبا و بلا! وقت اون شده دوباره بیای بترکونی!
لاله صدیق قهرمان خوشگل و تو دلبروی اتوموبیلرانی تو مسابقه تقلب کرده و یک سال محروم شده.
بیا برای اینم مثل زهرا امیرابراهیمی یک کلیپ مشتی بساز و حسابی مظلوم و بیگناه جلوهش بده. گناه داره.
بد نیست لاله جان هم شروع کنه به کشیدن نقاشی( در حد بچهدبستانیها هم شد اشکالی نداره) تا با قیافهی مظلوم جلو نمایشگاه نقاشیش عکس بگیره و بعضی روزنامهها براش ویژهنامه در بیارن:)
ای یار و یاور دخترکان زیبا و بلا! وقت اون شده دوباره بیای بترکونی!
لاله صدیق قهرمان خوشگل و تو دلبروی اتوموبیلرانی تو مسابقه تقلب کرده و یک سال محروم شده.
بیا برای اینم مثل زهرا امیرابراهیمی یک کلیپ مشتی بساز و حسابی مظلوم و بیگناه جلوهش بده. گناه داره.
بد نیست لاله جان هم شروع کنه به کشیدن نقاشی( در حد بچهدبستانیها هم شد اشکالی نداره) تا با قیافهی مظلوم جلو نمایشگاه نقاشیش عکس بگیره و بعضی روزنامهها براش ویژهنامه در بیارن:)
جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶
قدم به خیر مادربزرگ من هم بود!
وقتی کتابهای "قدم بخیر مادر بزرگ من بود" و "اژدها کُشان" یوسف علیخانی به دستم رسید، واقعیتش فکر نمیکردم اینقدر به دلم بنشیند و اینقدر با لذت بخوانمشان. هر داستانش را که خواندم شبش خواب میلک را دیدم. میلک(زادگاه نویسنده) روستاییست که تابهحال ندیدمش اما احساس میکنم که مادر بزرگ من و مادر بزرگ خیلیهای دیگر هم یکجورهایی میلکی بودهاند. یوسف آنیکی کتابش " اژدهاکشان" را هم به پدربزرگش تقدیم کرده. که تساوی را بین دو قصهگوی دوران کودکیاش رعایت کرده باشد.
شاید در یکی دو داستان اول با گویش محلی دیالوگها مشکل داشتم و به زیرنویس مراجعه میکردم اما کمکم خودم میتوانستم دیالوگها را بفهمم. میلک روستایی نزدیک قزوین و از توابع رودبار الموت است. لهجهاش شاید به شمالیها نزدیک باشد. اما من کمکم به زبان لری که مادر بزرگ من حرف میزد نزدیک میدیدمش و میفهمیدمش.
میلک به انگلیسی یعنی شیر. به نظر میآید یوسف از فرهنگ میلک سیر نوشیده...
خیلیوقت بود داستانهای اقلیمی و روستایی با روایتی رازگونه و وهمآلود نخوانده بودم. خسته شده بودم از داستانهایی تخت و ساده دربارهی نگاه عاشقانهی دو دلداده از پنجرهی آپارتمانشان. دیالوگهای سوسولی و دلغشهآور بین دو دوستدختر پسر در کافیشاپ( که نمایشنامهها هم اکثرا در این ارتباط نوشته میشود) یا در پژو 206 شان.
شما هم اگر دوست دارید لحظاتی را در هوای پاک روستای میلک نفس بکشید.
مشخصات کتاب قدم بهخیر مادربزرگ من بود
مشخصات اژدها کشان.
یوسف علیخانی در ویکیپدیا
پ.ن.
چقدر خوشحال شدم وقتی در گردباد خواندم که اژدها کشان به چاپ دوم رسیده... به یوسف علیخانی تبریک میگویم
طراحی جلد کتابهایش را دوست دارم:
-------
لینکها
مدتی بود که نمیتونستم در بلاگرولینک آدرس همهی دوستانی که آدرس وبلاگشون عوض شده تغییر بدم.
آدرس جدید چند تایی رو یادمه(مثل ققنوس و شهره و میعاد و...) اما متاسفاانه خیلیها رو فراموش کردم.
لطفا اگر کسی از آدرس جدید وبلاگها خبر داره در نظرخواهی این پست بنویسه. ممنون
راستی همهی پرشینبلاگیها آخرشون باید زد آیآر؟
19:19 | Zeitoon | نظرها
شاید در یکی دو داستان اول با گویش محلی دیالوگها مشکل داشتم و به زیرنویس مراجعه میکردم اما کمکم خودم میتوانستم دیالوگها را بفهمم. میلک روستایی نزدیک قزوین و از توابع رودبار الموت است. لهجهاش شاید به شمالیها نزدیک باشد. اما من کمکم به زبان لری که مادر بزرگ من حرف میزد نزدیک میدیدمش و میفهمیدمش.
میلک به انگلیسی یعنی شیر. به نظر میآید یوسف از فرهنگ میلک سیر نوشیده...
خیلیوقت بود داستانهای اقلیمی و روستایی با روایتی رازگونه و وهمآلود نخوانده بودم. خسته شده بودم از داستانهایی تخت و ساده دربارهی نگاه عاشقانهی دو دلداده از پنجرهی آپارتمانشان. دیالوگهای سوسولی و دلغشهآور بین دو دوستدختر پسر در کافیشاپ( که نمایشنامهها هم اکثرا در این ارتباط نوشته میشود) یا در پژو 206 شان.
شما هم اگر دوست دارید لحظاتی را در هوای پاک روستای میلک نفس بکشید.
مشخصات کتاب قدم بهخیر مادربزرگ من بود
مشخصات اژدها کشان.
یوسف علیخانی در ویکیپدیا
پ.ن.
چقدر خوشحال شدم وقتی در گردباد خواندم که اژدها کشان به چاپ دوم رسیده... به یوسف علیخانی تبریک میگویم
طراحی جلد کتابهایش را دوست دارم:
-------
لینکها
مدتی بود که نمیتونستم در بلاگرولینک آدرس همهی دوستانی که آدرس وبلاگشون عوض شده تغییر بدم.
آدرس جدید چند تایی رو یادمه(مثل ققنوس و شهره و میعاد و...) اما متاسفاانه خیلیها رو فراموش کردم.
لطفا اگر کسی از آدرس جدید وبلاگها خبر داره در نظرخواهی این پست بنویسه. ممنون
راستی همهی پرشینبلاگیها آخرشون باید زد آیآر؟
19:19 | Zeitoon | نظرها
یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶
با رفیق بد به خانه برنگردیم!
1- انرژی هستهای! مرگ به نیرنگ تو، چون احتمالا خون جوانان ما قرار است بچکد از چنگ تو.
2- در سایت بالاترین خوندم که 4 سگ آلمانی جمعا" به قیمت 600 میلیون تومان به بادیگاردهای احمدینژاد افزوده شدن و کار چک و خنثای(!) بمبهای احتمالی رو برعهده دارن. در ضمن بادیگاردهای آدمش(آدمن اونا؟) به عینکهای آفتابی 500 میلیونی مجهز شدن...
آقا نمیشه یک میلیون از این پولا رو خرج ظاهرش میکرد. مثلا یهدست کتوشلوار یا اقلا ده هزارتومنشو خرج یه سلمونی درستو حسابی کنه تا مدل موهاشو عوض کنه؟
(یکی میگفت هر کدوم از این چهار سگ ارزشش بیشتر از صاحبشونن. پس اونه که باید از اینا محافظت کنه)
3- رفیق بد
سعی کنید اگر سینما میرید حتما شنبه برید تا مثل من دلتون نسوزه!(شنبهها بلیت سینما نصف قیمته) نمیدونم اشکال از منه که دیگه از هیچ فیلم ایرانی خیلی لذت نمیبرم یا مشکل فیلمها هستند که پرند از سوتی و گاف! و روابط غیرعِلی و معلولی.
یه روز غیر شنبه سیبا گفت بریم سینما؟ - چه فیلمی؟ - زنگ بزنیم بپرسیم.
فقط دو گزینه داشتیم. کلاغپر و رفیق بد. - کدومو بریم؟
- والله من با دوستای نابابم قرار گذاشتم که یه روز شنبه فیلم" رفیق بد" رو بریم. - پس بزن بریم "کلاغ پر". - کِی باید اونجا باشیم؟ - هفت و نیم! - بدو بدو. من رفتم ماشینو روشن کنم.
دم سینما. همه یه نایلون پر از چیپس و پفک و نوشابه و ساندویچ و میوه دستشونه.
- چقدر هوس چیپس کردم. بخریم. ـ ای بیکلاس! دویدیم طرف سالن کلاغپر.
- دو دقیقه گذشته و دیگه کسی رو راه نمیدیم!
- نیست که خیلی مردم تو سالن سکوت و نظم رو رعایت میکنن که دو دقیقه دیر رفتن ما حواسشون رو پرت میکنه!
- همینه که هست!
وایسادیم تا "رفیق بد" شروع بشه. با بازیگری زوج هنری و معمولا کمدی ایرج طهماسب و حمید جبلی. برعکس همیشه طهماسب کارگردانی نکرده... نباید فیلم بدی باشه. صدای خش خش باز کردن نایلون چیپسها از الان شروع شده. مادری محکم روی دست پسرش میزنه. - ببینم میتونی قبل از شروع فیلم تمومش کنی! - مامان من تشنمه! - از بس چیپس خوردی! برو از دستشویی آب بخور. نوشابه رو برای سالن گرفتم نه حالا! پسر با دلخوری دور میشه که در سالن باز میشه.
جمعیت با سروصدا و خوشحالی به سمت درها هجوم میارن.
سالن عین حموم مختلط پر ازهمهمهست. جای ما آخر ردیفیه که تهش بستهست و باید از سر صندلیها جلوی پای ملت رد شیم. مرد چاقی سر نشسته و حاضر نیست از کیسهی چیپسش دل بکنه و بلند شه که ما رد شیم. زنش با افتخار به اون نگاه میکنه که چقدر باحاله و با تحقیر به ما نگاه میکنه. من و سیبا بهش زل زدهایم که یعنی پاشو بذار باد بیاد. تا وقتی پنج شش نفر که جای اونها هم توی اون ردیف تهبسته بود نیومدن مرد چاق جاضر نشد بلند شه. یهو احساس کرد زور ما ممکنه بهش بچربه و کوتاه اومد. زنش هم ایشی کرد و با اینکه چاق نبود و اصلا لازم نبود از جاش بلند شه و بره بیرون اما به خاطر همدردیبا شوهرش اینکارو کرد.
به سیبا گفتم اگه اتفاقی بیفته و مثل سینما رکس اینجا آتیش بگیره چطوری مرد چاق رو راضی کنیم پاشه. گفت اونموقع از روی صندلیها میپریم. من با چشمم دنبال راه فرار گشتم و وقتی دو بار راه در-رو رو دوره کردم آروم شدم.
همینکه سکانس اول فیلم شروع شد سمفونی چیپسخوران شروع شد و تا آخر همینجوری ادامه پیدا کرد. گاهی با صدای آروغی با صدای بم از نوشابههای گاز دار این سمفونی باشکوهتر میشد.
از اول تا آخر فیلم هم مردی با ظاهر کارگری، پلان به پلان فیلم را برای زن و بچههاش تفسیر و تحلیل میکرد و روابط را مثل اتمی میشکافت. زن شوهرش رو صدا میکرد مرد پشت سری برای جمع خانوادهاش تعریف میکرد این شوهرشه! هنرپیشهش میدونید کیه؟ زن و بچههاش: نه!!! کیه؟؟ -همون دختر چاقه تو سریال آپارتمانه. چقدر لاغر کرده.(ریما رامینفر رو میگفت).. اون یکی کک مکیه رو!! چقدر چاق شده!!(ژاله صامتی رو میگفت). خانم دکتر روانشانس رو که دید با یکدست محکم زد روی آنیکی دستش(من که پشت سرمو نمیدیدم. اینطوری حدس زدم. اگر روی دست زن یا بچههایش زده بود یحتمل دادشون در میومد)- وای وای این هنرپیشههه چه پیر و میمون و زشت شده(طفلک هما روستا رو میگفت که به نظر من مثل همیشهاش بود)
وقتی یکی از اون دو دوست فیلم چمدون پول رو برمیداشت بچههاشو نصیحت میکرد که به مال دنیا اهمیت ندن و دوستی مهمتره و یکی ازدختراش برای باباش تعریف کرد که روزی مداد دوستش رو داخل کیفش دیده و فرداش برده پس داده. صدای ماچ پدر از صورت دختر از پشت سر شنیده شد و آفرین و مرحیایی بلند!
سعی کردیم توجهمون رو به خود فیلم معطوف کنیم. اما صد رحمت به نصیحتهای آقای پشتسری... اونقدر به نظرم فیلمنامه مشکل و گاف و سوتی داشت که بچههای مرد پشت سری هم میفهمیدن. صدای دختر حدودا ده ساله- بابا جون.... اگر مردم فکر میکنن آفاهه مرده. چرا وارد محوطه بانک شد و دربون اسمشو نوشت ونگفت تو مردی... پسر هشت ساله: بابا اگه گوشاش کره اما حس که میکنه در ماشین بستهست.چرا اینقدر میکوبونه.
صدای خندههای هیستریک و جلفمانند دختری هر از چند گاهی باعث خندهی دیگران میشد و سمفونی چیپسها رو کمی رازآلود میکرد.
آخر فیلم دختر خنده هیستریک که همراه چند پسر اومده بود جلوی ما داشت میرفت بیرون. داشت با لحن لاتی میگفت - عجب الکی خندیدم به این فیلم مزخرف. یه کم سبک شدم محسن!
نکتههای مثبت فیلم:
گریم ایرج طهماسب در این فیلم خیلی خوب بود و خوشتیپ شده بود.
بازی حمید جبلی رو دوست دارم. حتی در این فیلم که دوست نداشتم. طفلک سعی میکرد مثل دیگران سردرگم بازی نکنه.
به سیبا گفتم اگر خواستیم فیلمی رو امتحان کنیم سعی کنیم شنبه باشه!
باید رفقای نابابم رو از رفتن به این فیلم منصرف کنم، وگرنه باید ستم مصاعفی رو تحمل کنم. مگر اینکه موافقت کنن ما هم در همآوازی وسمفونی چیپس وماست... ببخشید، چیپس و نوشابه شرکت داشته باشیم.
4- به خانه بر میگردیم
بابا این برنامههای تلویزیونی گاهی شاهکارن...
درسته این مجریها بیشترشون فقط از کانال گزینش گذشتن و مهم نیست کارشون خوب باشه یا بد. فقط مهمه که تابع ولایت فقیه باشن و طرفدار رژیم(رژیم غذایی منظورمه:)) )
اما این ژیلا امیرشاهی و آقای دکتر نظری مجریهای برنامه به خانه برمی گردیم(هر روز ساعت 5 کانال 5) آخرشن:)
امروز سعادت یاری کرد و این برنامه رو موقع انجام کار خونه گاهی نگاه کردم و گاهی گوش!
اول مثلا یه روانشناس میارن. بیچاره هنوز سلام علیک نکرده خانم امیرشاهی شروع میکنه یه مقدار سوال خصوصی پرسیدن که ما یه فامیل داریم اینطوریه و اونطوریه چکار باید بکنیم و یارو هنوز جواب نداده خود ژیلا خانم قضیه رو حل میکنه. بعد تا یارو شروع میکنه به مبحثی که قرار بوده امروز توضیح بده. خانم امیرشاهی میگه: متاسفانه از اتاق فرمان علامت میدن که وقت برنامهی شما تموم شده. میتونید در 30 ثانیه حرفاتونو بزنید. روانشناس میگه. خیر! مبحث به این بزرگی تو 30 ثانیه امکان نداره. خانم امیرشاهی: خوب 30 ثانیه شما تموم شد. از شما متشکریم امیدوارم در برنامهی بعدی به خانه برمیگردیم باز هم شما رو ببینیم.(به یه حالت خیلی خانمانه هم میگه)
بعد آقای نظری میره آشپزخونه. خانم آشپز میخواد مثلا طرز تهیهی شیرینی قطاب(شایدم مسقطی. یادم نیست) رو آموزش بده. مواد لازم رو چیده روی پیشخوان و داره توضیح میده. آقای نظری عین خنگا راجع به هر چیز یه سوال الکی میکنه. مثلا آشپز میگه آرد 500 گرم. آقای نظری خیلی فیلسوفانه میگه با ترازوی دیجیتال وزن شده باشه یا ازین ترازو قدیمیها. آشپز به زور لبخندی میزنه.- فرق نداره آقای نظری. خوب میگفتم. شکر 200 گرم. اقای نظری میپره تو حرفش... خانم این شکرا چرا اینقدر دونه درشتن. خانم من که شکر میخره سفیدتر و ریزتره. خانم آشپز لبخندی عصبی میزنه. شکر رو برای خاصیت شیرینیش استفاده میکنیم و کاری به دونه درشتی و ریزیش نداریم. در هر صورت باید در مایع با همزن حلش کنیم. آقای نظری کوتاه نمیاد.- آخه گفتم زمان حل شدنش وقتی ریزتر باشه سادهتره. آخه من ناسلامتی دکترم و بهتر از شما میدونم. پلکهای آشپز از شدت عصبیت میپره و میگه. روغن 100 گرم. آقای نظری میگه: اتفاقا خانوم من دیروز روغن کانولا خرید. خواستم بدونم فرقش با روغن ذرت یا آفتابگردون چیه. خانوم آشپز که معلومه زیاد فرقشو نمیدونه میگه: خوب خانمتون لابد بهتر میدونن و حتما بهتره.
سر بقیهی مواد هم آقای نظری پشتسر هم دخالت میکنه و هی افاضات از خودش صادر می کنه. چرا آردش زرده؟ تخممرغش امگا3 داره یا نه؟ و... و آخرش ساعتشو نگاه میکنه. خانوم اگه میشه یه کم سریعتر! اتاق فرمان به من اطلاع داده شما فقط یک دقیقه دیگه وقت دارید. زن که از عصبانیت دستاش میلرزه شروع میکنه به قاطی کردن آرد و شکر و تخم مرغ و شیر با دست...آقای نظری با خنده اطلاع میده که متاسفانه وقت تموم شد. خانم آشپز دستتون کند بود. میتونید در عرض 20 ثانیه شفاهی بگید میخواستید چیکار کنید. آشپز میگه خیر! شیرینی به این سختی رو نمیشه در عرض 20 ثانیه توضیح داد. آقای نظری میگه 20 ثانیهی شما به پایان رسید. پس تا من میرم به استودیوی دیگه شما بپزید تا اقلا مزهشو بچشیم( و گشنه از دنیا نریم) خانم آشپز با نگاهی غمگین سری تکون میده.
اینجاشو دیگه دقیق و با رعایت انصاف بیشتر میگم:) خانم امیرشاهی میره پیش یه آقای هنرمند که قراره با قیچی طرز برش زدن به پارچه رو یاد بده( اسم هنرشو یادم رفته. اونی که پارچه رو چند تا میکنن و با قیچی طرحهایی در میارن که طرحهای تقارن دار روی پارچه ایجاد میشه) آقاهه با خونسردی و در کمال افتخار اعلام میکنه که قیچی ( وسیلهی اصلی کارش) رو همراه نیاورده. خانم امیرشاهی خیلی بهش برمی خوره!- چطور فراموش کردید قیچی، وسیلهی اصلی کارتون رو بیارید. آقاهه با خونسردی: فراموش نکردم خانم امیرشاهی، گفتم وقت نمیشه نیاوردم. خانم امیرشاهی کمی دستپاچه : شما از کجا میدونستید که وقت نمیشه(من اینجا از خنده مرده بودم). آقاهه لبخندی معنادار میزنه... خانم امیرشاهی میخواد طعنهی آقا رو ماستمالی کنه. حالا یک کم راجع به این اشکال متقارن برامون شفاهی صحبت کنید. آقاهه هنوز دوسهجملهای نگفته که خانم امیرشاهی میگه متاسفانه وقت شما به پایان رسید. میتونید در عرض 5 ثانیه هنرتون رو به بینندگاه عزیز آموزش بدید؟ آقاهه به لبخند مرموزانه: خیر! نمیتونم.
خانم امیرشاهی که با ساعت کرنومتردارش وقت گرفته میگه خوب وقتتون تموم شد.
داشتم فکر میکردم عجب سوژهی خوبی میشه برای وبلاگم. شاید اونایی که ندیده باشن زیاد درک نکنن. اما اونایی که حتی یک قسمتشو دیدن میدونن من چی میگم. بعد گفتم خوب برای حسن ختامش چی بنویسم؟ که یک دفعه صدای خانمانه ژیلا امیرشاهی به گوش رسید:
- حسن ختام برنامهی امروز به خانه برمیگردیم شعریست از سهراب سپهری که تقدیم میکنم به همهی بینندگاه عزیز!
و با صدای شاعرانهای طنز امروزم را کامل کرد:
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دريچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم!
مرسی سهراب:)
5- اوج پاچه خواری در سمنان!
سالروز دیدار مقام معظم هم خوشحالی داره؟:))
2- در سایت بالاترین خوندم که 4 سگ آلمانی جمعا" به قیمت 600 میلیون تومان به بادیگاردهای احمدینژاد افزوده شدن و کار چک و خنثای(!) بمبهای احتمالی رو برعهده دارن. در ضمن بادیگاردهای آدمش(آدمن اونا؟) به عینکهای آفتابی 500 میلیونی مجهز شدن...
آقا نمیشه یک میلیون از این پولا رو خرج ظاهرش میکرد. مثلا یهدست کتوشلوار یا اقلا ده هزارتومنشو خرج یه سلمونی درستو حسابی کنه تا مدل موهاشو عوض کنه؟
(یکی میگفت هر کدوم از این چهار سگ ارزشش بیشتر از صاحبشونن. پس اونه که باید از اینا محافظت کنه)
3- رفیق بد
سعی کنید اگر سینما میرید حتما شنبه برید تا مثل من دلتون نسوزه!(شنبهها بلیت سینما نصف قیمته) نمیدونم اشکال از منه که دیگه از هیچ فیلم ایرانی خیلی لذت نمیبرم یا مشکل فیلمها هستند که پرند از سوتی و گاف! و روابط غیرعِلی و معلولی.
یه روز غیر شنبه سیبا گفت بریم سینما؟ - چه فیلمی؟ - زنگ بزنیم بپرسیم.
فقط دو گزینه داشتیم. کلاغپر و رفیق بد. - کدومو بریم؟
- والله من با دوستای نابابم قرار گذاشتم که یه روز شنبه فیلم" رفیق بد" رو بریم. - پس بزن بریم "کلاغ پر". - کِی باید اونجا باشیم؟ - هفت و نیم! - بدو بدو. من رفتم ماشینو روشن کنم.
دم سینما. همه یه نایلون پر از چیپس و پفک و نوشابه و ساندویچ و میوه دستشونه.
- چقدر هوس چیپس کردم. بخریم. ـ ای بیکلاس! دویدیم طرف سالن کلاغپر.
- دو دقیقه گذشته و دیگه کسی رو راه نمیدیم!
- نیست که خیلی مردم تو سالن سکوت و نظم رو رعایت میکنن که دو دقیقه دیر رفتن ما حواسشون رو پرت میکنه!
- همینه که هست!
وایسادیم تا "رفیق بد" شروع بشه. با بازیگری زوج هنری و معمولا کمدی ایرج طهماسب و حمید جبلی. برعکس همیشه طهماسب کارگردانی نکرده... نباید فیلم بدی باشه. صدای خش خش باز کردن نایلون چیپسها از الان شروع شده. مادری محکم روی دست پسرش میزنه. - ببینم میتونی قبل از شروع فیلم تمومش کنی! - مامان من تشنمه! - از بس چیپس خوردی! برو از دستشویی آب بخور. نوشابه رو برای سالن گرفتم نه حالا! پسر با دلخوری دور میشه که در سالن باز میشه.
جمعیت با سروصدا و خوشحالی به سمت درها هجوم میارن.
سالن عین حموم مختلط پر ازهمهمهست. جای ما آخر ردیفیه که تهش بستهست و باید از سر صندلیها جلوی پای ملت رد شیم. مرد چاقی سر نشسته و حاضر نیست از کیسهی چیپسش دل بکنه و بلند شه که ما رد شیم. زنش با افتخار به اون نگاه میکنه که چقدر باحاله و با تحقیر به ما نگاه میکنه. من و سیبا بهش زل زدهایم که یعنی پاشو بذار باد بیاد. تا وقتی پنج شش نفر که جای اونها هم توی اون ردیف تهبسته بود نیومدن مرد چاق جاضر نشد بلند شه. یهو احساس کرد زور ما ممکنه بهش بچربه و کوتاه اومد. زنش هم ایشی کرد و با اینکه چاق نبود و اصلا لازم نبود از جاش بلند شه و بره بیرون اما به خاطر همدردیبا شوهرش اینکارو کرد.
به سیبا گفتم اگه اتفاقی بیفته و مثل سینما رکس اینجا آتیش بگیره چطوری مرد چاق رو راضی کنیم پاشه. گفت اونموقع از روی صندلیها میپریم. من با چشمم دنبال راه فرار گشتم و وقتی دو بار راه در-رو رو دوره کردم آروم شدم.
همینکه سکانس اول فیلم شروع شد سمفونی چیپسخوران شروع شد و تا آخر همینجوری ادامه پیدا کرد. گاهی با صدای آروغی با صدای بم از نوشابههای گاز دار این سمفونی باشکوهتر میشد.
از اول تا آخر فیلم هم مردی با ظاهر کارگری، پلان به پلان فیلم را برای زن و بچههاش تفسیر و تحلیل میکرد و روابط را مثل اتمی میشکافت. زن شوهرش رو صدا میکرد مرد پشت سری برای جمع خانوادهاش تعریف میکرد این شوهرشه! هنرپیشهش میدونید کیه؟ زن و بچههاش: نه!!! کیه؟؟ -همون دختر چاقه تو سریال آپارتمانه. چقدر لاغر کرده.(ریما رامینفر رو میگفت).. اون یکی کک مکیه رو!! چقدر چاق شده!!(ژاله صامتی رو میگفت). خانم دکتر روانشانس رو که دید با یکدست محکم زد روی آنیکی دستش(من که پشت سرمو نمیدیدم. اینطوری حدس زدم. اگر روی دست زن یا بچههایش زده بود یحتمل دادشون در میومد)- وای وای این هنرپیشههه چه پیر و میمون و زشت شده(طفلک هما روستا رو میگفت که به نظر من مثل همیشهاش بود)
وقتی یکی از اون دو دوست فیلم چمدون پول رو برمیداشت بچههاشو نصیحت میکرد که به مال دنیا اهمیت ندن و دوستی مهمتره و یکی ازدختراش برای باباش تعریف کرد که روزی مداد دوستش رو داخل کیفش دیده و فرداش برده پس داده. صدای ماچ پدر از صورت دختر از پشت سر شنیده شد و آفرین و مرحیایی بلند!
سعی کردیم توجهمون رو به خود فیلم معطوف کنیم. اما صد رحمت به نصیحتهای آقای پشتسری... اونقدر به نظرم فیلمنامه مشکل و گاف و سوتی داشت که بچههای مرد پشت سری هم میفهمیدن. صدای دختر حدودا ده ساله- بابا جون.... اگر مردم فکر میکنن آفاهه مرده. چرا وارد محوطه بانک شد و دربون اسمشو نوشت ونگفت تو مردی... پسر هشت ساله: بابا اگه گوشاش کره اما حس که میکنه در ماشین بستهست.چرا اینقدر میکوبونه.
صدای خندههای هیستریک و جلفمانند دختری هر از چند گاهی باعث خندهی دیگران میشد و سمفونی چیپسها رو کمی رازآلود میکرد.
آخر فیلم دختر خنده هیستریک که همراه چند پسر اومده بود جلوی ما داشت میرفت بیرون. داشت با لحن لاتی میگفت - عجب الکی خندیدم به این فیلم مزخرف. یه کم سبک شدم محسن!
نکتههای مثبت فیلم:
گریم ایرج طهماسب در این فیلم خیلی خوب بود و خوشتیپ شده بود.
بازی حمید جبلی رو دوست دارم. حتی در این فیلم که دوست نداشتم. طفلک سعی میکرد مثل دیگران سردرگم بازی نکنه.
به سیبا گفتم اگر خواستیم فیلمی رو امتحان کنیم سعی کنیم شنبه باشه!
باید رفقای نابابم رو از رفتن به این فیلم منصرف کنم، وگرنه باید ستم مصاعفی رو تحمل کنم. مگر اینکه موافقت کنن ما هم در همآوازی وسمفونی چیپس وماست... ببخشید، چیپس و نوشابه شرکت داشته باشیم.
4- به خانه بر میگردیم
بابا این برنامههای تلویزیونی گاهی شاهکارن...
درسته این مجریها بیشترشون فقط از کانال گزینش گذشتن و مهم نیست کارشون خوب باشه یا بد. فقط مهمه که تابع ولایت فقیه باشن و طرفدار رژیم(رژیم غذایی منظورمه:)) )
اما این ژیلا امیرشاهی و آقای دکتر نظری مجریهای برنامه به خانه برمی گردیم(هر روز ساعت 5 کانال 5) آخرشن:)
امروز سعادت یاری کرد و این برنامه رو موقع انجام کار خونه گاهی نگاه کردم و گاهی گوش!
اول مثلا یه روانشناس میارن. بیچاره هنوز سلام علیک نکرده خانم امیرشاهی شروع میکنه یه مقدار سوال خصوصی پرسیدن که ما یه فامیل داریم اینطوریه و اونطوریه چکار باید بکنیم و یارو هنوز جواب نداده خود ژیلا خانم قضیه رو حل میکنه. بعد تا یارو شروع میکنه به مبحثی که قرار بوده امروز توضیح بده. خانم امیرشاهی میگه: متاسفانه از اتاق فرمان علامت میدن که وقت برنامهی شما تموم شده. میتونید در 30 ثانیه حرفاتونو بزنید. روانشناس میگه. خیر! مبحث به این بزرگی تو 30 ثانیه امکان نداره. خانم امیرشاهی: خوب 30 ثانیه شما تموم شد. از شما متشکریم امیدوارم در برنامهی بعدی به خانه برمیگردیم باز هم شما رو ببینیم.(به یه حالت خیلی خانمانه هم میگه)
بعد آقای نظری میره آشپزخونه. خانم آشپز میخواد مثلا طرز تهیهی شیرینی قطاب(شایدم مسقطی. یادم نیست) رو آموزش بده. مواد لازم رو چیده روی پیشخوان و داره توضیح میده. آقای نظری عین خنگا راجع به هر چیز یه سوال الکی میکنه. مثلا آشپز میگه آرد 500 گرم. آقای نظری خیلی فیلسوفانه میگه با ترازوی دیجیتال وزن شده باشه یا ازین ترازو قدیمیها. آشپز به زور لبخندی میزنه.- فرق نداره آقای نظری. خوب میگفتم. شکر 200 گرم. اقای نظری میپره تو حرفش... خانم این شکرا چرا اینقدر دونه درشتن. خانم من که شکر میخره سفیدتر و ریزتره. خانم آشپز لبخندی عصبی میزنه. شکر رو برای خاصیت شیرینیش استفاده میکنیم و کاری به دونه درشتی و ریزیش نداریم. در هر صورت باید در مایع با همزن حلش کنیم. آقای نظری کوتاه نمیاد.- آخه گفتم زمان حل شدنش وقتی ریزتر باشه سادهتره. آخه من ناسلامتی دکترم و بهتر از شما میدونم. پلکهای آشپز از شدت عصبیت میپره و میگه. روغن 100 گرم. آقای نظری میگه: اتفاقا خانوم من دیروز روغن کانولا خرید. خواستم بدونم فرقش با روغن ذرت یا آفتابگردون چیه. خانوم آشپز که معلومه زیاد فرقشو نمیدونه میگه: خوب خانمتون لابد بهتر میدونن و حتما بهتره.
سر بقیهی مواد هم آقای نظری پشتسر هم دخالت میکنه و هی افاضات از خودش صادر می کنه. چرا آردش زرده؟ تخممرغش امگا3 داره یا نه؟ و... و آخرش ساعتشو نگاه میکنه. خانوم اگه میشه یه کم سریعتر! اتاق فرمان به من اطلاع داده شما فقط یک دقیقه دیگه وقت دارید. زن که از عصبانیت دستاش میلرزه شروع میکنه به قاطی کردن آرد و شکر و تخم مرغ و شیر با دست...آقای نظری با خنده اطلاع میده که متاسفانه وقت تموم شد. خانم آشپز دستتون کند بود. میتونید در عرض 20 ثانیه شفاهی بگید میخواستید چیکار کنید. آشپز میگه خیر! شیرینی به این سختی رو نمیشه در عرض 20 ثانیه توضیح داد. آقای نظری میگه 20 ثانیهی شما به پایان رسید. پس تا من میرم به استودیوی دیگه شما بپزید تا اقلا مزهشو بچشیم( و گشنه از دنیا نریم) خانم آشپز با نگاهی غمگین سری تکون میده.
اینجاشو دیگه دقیق و با رعایت انصاف بیشتر میگم:) خانم امیرشاهی میره پیش یه آقای هنرمند که قراره با قیچی طرز برش زدن به پارچه رو یاد بده( اسم هنرشو یادم رفته. اونی که پارچه رو چند تا میکنن و با قیچی طرحهایی در میارن که طرحهای تقارن دار روی پارچه ایجاد میشه) آقاهه با خونسردی و در کمال افتخار اعلام میکنه که قیچی ( وسیلهی اصلی کارش) رو همراه نیاورده. خانم امیرشاهی خیلی بهش برمی خوره!- چطور فراموش کردید قیچی، وسیلهی اصلی کارتون رو بیارید. آقاهه با خونسردی: فراموش نکردم خانم امیرشاهی، گفتم وقت نمیشه نیاوردم. خانم امیرشاهی کمی دستپاچه : شما از کجا میدونستید که وقت نمیشه(من اینجا از خنده مرده بودم). آقاهه لبخندی معنادار میزنه... خانم امیرشاهی میخواد طعنهی آقا رو ماستمالی کنه. حالا یک کم راجع به این اشکال متقارن برامون شفاهی صحبت کنید. آقاهه هنوز دوسهجملهای نگفته که خانم امیرشاهی میگه متاسفانه وقت شما به پایان رسید. میتونید در عرض 5 ثانیه هنرتون رو به بینندگاه عزیز آموزش بدید؟ آقاهه به لبخند مرموزانه: خیر! نمیتونم.
خانم امیرشاهی که با ساعت کرنومتردارش وقت گرفته میگه خوب وقتتون تموم شد.
داشتم فکر میکردم عجب سوژهی خوبی میشه برای وبلاگم. شاید اونایی که ندیده باشن زیاد درک نکنن. اما اونایی که حتی یک قسمتشو دیدن میدونن من چی میگم. بعد گفتم خوب برای حسن ختامش چی بنویسم؟ که یک دفعه صدای خانمانه ژیلا امیرشاهی به گوش رسید:
- حسن ختام برنامهی امروز به خانه برمیگردیم شعریست از سهراب سپهری که تقدیم میکنم به همهی بینندگاه عزیز!
و با صدای شاعرانهای طنز امروزم را کامل کرد:
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دريچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم!
مرسی سهراب:)
5- اوج پاچه خواری در سمنان!
سالروز دیدار مقام معظم هم خوشحالی داره؟:))
اشتراک در:
پستها (Atom)