ولگرد رو دیگه همهی خوانندههای این وبلاگ میشناسن که گاهی با نوشتهها و خاطرههای زیباش به اینجا گرمی میده.
ایندفعه بهعنوان هدیه کریسمس یه خاطره برام تعریف کرده:
TRUCK STOP
THE LAST SENTENCE:
... وشب بخیر گفت و رفت AKARIN JOLEH
((درچند مایلی شهری که من زندگی میکنم اتوبانی ازکنار آن میگذرد . در حاشیهی این اتوبان تأسیسات مجهز و مخصوصی برای توقف کامیونهای بزرگ و نیازهای رانندگان آنها وجود دارد. این محل با پارکینگی وسیع، جایگاهای متعدد سوختگیری، تعمیرگاه، فروشگاه، رستوران، کافیشاپ، حتی اتاقکهایی برا ی"دوش گرفتن"! به"تراک استاپ" معروف است.
این "تراک استاپ"توقفگاه کامیونهای بزرگ حمل ونقل است. که نظیر آن را درسراسر جادههای امریکا میتوان دید. بیشتر اوقات من به "کافی شاپ" این محل میروم.
مشتریان این کافیشاپ اکثرا رانندگان کامیونها هستند. رانندگانی که در تمام طول روز و شب در جادههای امریکا در حال آمد ورفت میباشند. این کافیشاپ هم مشابه بقیه کافیشاپهای این گونه "تراک استاپ"ها است . تنها فرق این کافیشاپ با بقیه کافیشاپها، دکوراسیونهای داخلی آن است که به سبک سالنهای فیلمهای وسترن تزئنن شده. با عکسهایی از هنرپیشگان قدیمی هالیوود بر دیوارهای آن، و میز و صندلیهای چوبی، بوتهای چرمی، و با گارسون مهربان ومودب. جالب این است که روی هر میز آن یک گوشی تلفن هم گذاشتهاند..
درپارکینگ وسیع این "تراک استاپ " همیشه دهها کامیون دیده میشود که درآنجا پارک کردهاند. که رانندگان آنها برای رفع خستگی برای نوشیدن یک قهوه یا رفع گرسنگی، یا گپ زدن با رانندگان دیگرکامیونها و شاید هم برای دیدن و لاس زدن با گارسونهای زن خوش تعریف این کافی شاپ به اینجا میآیند.
خوبی این کافیشاپ این است که شب وروز باز است مشتریان میتوانند ساعتها در اینجا بنشینند، فقط یک قهوه سفارش دهند و گارسونهای مهربان آن هر لحظه که مشتری اشاره کند فنجان بزرگ آنها را مجددا پر از قهوه کنند! و فقط پول یک فنجان قهوه با آنها حساب کنند
! البته این گارسونها میدانند مشتریهای آنها هرگز انعامشان را فراموش نمیکنند.
من بعضی از شبها که بیخوابی بهسرم میزند سوار "تراک" کوچکم میشوم به اینجا میآیم. ساعتها مینشینم، قهوهای مینوشم. کتابی همراه میآورم که شاید یخوانم. از طرف دیگر میتوانم آدمهای جالبی را از سراسر آمریکا با ریخت و قیافههای مختلف ببننم. و اگر خوششانس باشم با یکی از اآنها گپی بزنم. گاهی من لذت صحبتکردن با گارسنهای این کافه و مشتریاناش را که بیشتر آنها رانندگان کامیون هستند به خواندن هر کتابی ترجیح میدهم!
این آدمها برای من کتابهای زندهای هستند. با قصههای گوناگون که داستانهای بعضی از آنها را در کمتر کتابی میتوانم بخوانم. برای من شنیدن حرفهای بعضی از آنها از خواندن هر کتابی لذتبخشتر است ..
چند ماه پیش، دریکی از شبهایی که باز بیخوابی بهسرم زده بود بهعادت همیشگی کتابی برداشتم به اینجا آمدم تا با نوشیدن قهوهای شب را کوتاه کنم. و اگر بخت یاریام نکرد و شانس همصحبتی کسی را دراینجا پیدا نکردم لااقل با آنکتاب خودم را سرگرم کنم .
چون شنبه شب بود کافی شاپ برخلاف روزهای عادی هفته شلوغ بود همه میز و صندلیها تقریبا پر بودند. خوب چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. در انتهای کافه درگوشه دیواری چشمم به"بوتی" افتاد که دریک طرف آن مردی تنها نشسته و طرف دیگر آن "بوت" خالی بود .جلوی آن مرد لیوانی پر از آب یخ و فنجان قهوهای بود. او سرش پایین بود و سیگار میکشید. من همیشه "بوت"ها را به صندلی ترجیح میدهم. چون راحتی مبلها را دارند و برای زیاد نشستن مناسبتر هستند.
خوشحال شدم. بهطرف آن "بوت " رفتم. تصمیم گرفتم در طرف دیگر بوت که خالی بود بنشینم. باید از آن مرد اجازه میگرفتم.
مرد متوجه من نبود. با صدای بلند به زبان انگلیسی گفتم "سر". سرش را بلند کرد درحالیکه به طرف خالی بوت اشاره کردم پرسیدم میتوانم اینجا بنشینم؟ نگاهم کرد لبخندی زد و گفت "پر فاور" این کلمه ای بود که به زبان اسپانیایی ادا کرد . که معنی خواهش میکنم بود. و من هم با چند کلمه معدود اسپانیایی آشنایی دارم معنیاش را فهمیدم . البته صحبت کردن او به اسپانیایی برایم تعجبآور نبود . چون درایالتی که من زندگی میکنم بیشتر کارگران کارهای سخت و طافتفرسا از آمریکای جنوبی هستند و به اسپانیایی صحبت میکنند . وبیشتر آنها انگلیسی بلد نیستند.
در جوابش گفتم "گراسیاس" به اسپانیایی یعنی مرسی. در طرف دیگر "بوت" روبروی او نشستم. چون فکر کردم که انگلیسی بلد نیست، دیگر جیزی نگفتم. اوهم چیزی نگفت.
گارسون سر میز ما آمد با منوی غذا. گرسنه نبودم. فقط سفارش قهوه دادم و کتابم راباز کردم. سیگاری روشن کردم و وانمود کردم که کتاب میخوانم، ولی کنجکاوی صحبت کردن با او مرا وسوسه میکرد با او چند کلمهای حرف بزنم و اسپانیایی هم تمرین کنم! زیرچشمی نگاهش میکردم. مردی بود درحدود ۴۰ ساله و چهرهاش بسیار شبیه چهره ایرانیان بود. اگر به اسپانیایی چیزی نمیگفت، حتی تصور میکردم شاید او ایرانی باشد .در آمریکا بسیاری از ایرانیان را با مردم امریکایی جنوبی اشتباه میگیرند.
در ذهنم دنبال جملهای میگشتم که سر صحبت را با او باز کنم. هیچ جملهای بهتر از این به نظرم نرسید که اول از او بپرسم شما امریکایی هستید؟
به انگلیسی از او پرسیدم. بالهجه اسپانیایی به انگلیسی بسیار مفهموم درجوابم گفت: نخیر، من کلمبیایی هستم. ادامه داد، میدانید کلمبیا کجاست؟
گفتم: البته که میدانم که کلمبیا کجا است. کشوری است در امریکایی جنوبی . همان کشوری که بهترین قهوههای دنیا دارد. خوانندهای مثل "شکیرا" دارد. که در تمام جهان معروف است .
بهخاطر ظاهر بسیار کارگریاش، با آن شلوار جین رنگ و رو رفته و تیشرت کهنه و انگلیسی لهجهدارش، تصویر یک آدم معمولی کمسواد را ازاو در ذهنم داشتم.
اسمش را پرسیدم. گفت اسمم "کارلوس" است و راننده کامیون 18چرخ هستم. دو روزقبل از کالیفرنیا راه افتادم وعازم فلوریدا هستم. در اینجا کامیونم خرابم شده. اکنون بهناچار باید چند روزی دراینجا بمانم تا کامیونام را تعمیر کنند. پرسیدم کامیون مال خودت است؟ خندید گفت نه اگر مال خودم بود مایلی"یک دلار و پنجاه سنت" میگرفتم! مال یک شرکت بزرگ حمل ونقل است. مایلی فقط" 49 سنت" میگیرم. خانوادهام در درکلمبیا در شهر "سانتا مارتا " زندگی میکنند .بایدسخت کار کنم برایشان پول بفرستم...
درهمینموقع گارسون که دختر جوانی بود کنار میز ما رسید یک فنجان خالی و ویک لیوان برزگ پر از آب یخ روی میز جلو من گذاشت و با دست دیگرش "با پارچ دستهدارشیشهای" پر از قهوه داغ! فنجانم را از قهوه پر کرد و توی فنجان کارلوس را هم که نصفه شده بود با اشاره او قهوه ریخت و رفت.
اسمم را پرسید به او گفتم. از کار و خانوادهام پرسید. گفتم که ایرانی هستم و سالهاست در اینجا زندگی میکنم.
گفت: عراقی؟ گفتم: نه، ایرانی! ایران و عراق دوکشور متفاوت هستند. معذرت خواست گفت ایران رامیشناسد. درخاور میانه است. ازآنجا که تلفظ ایران وایراک!! بگوشش شبیه آمده متوجه نشده بود.
اشاره به کتابی کرد که جلوام بود.
ــ اهل کتاب خواندن هستید؟
ــ گاهی، اگر فرصت پیدا کنم.
ــ گارسیا مارکز را میشناسی؟
خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم او اصلا سواد درست حسابی داشته باشد. درتصورم او فقط یک کارگر معمولی از آمریکای جنوبی و یک رانندهکامیون بود.
کمی به هیجان آمدم. احساس کردم باکسی حرف میزنم که اهل کتاب هم هست. کمی تصورم نسبت به او عوض شد. با اشتیاق گفتم :
البته که او را میشناسم! اونویسندهی بزرگی از کشور شما است. گفت :کتاب "صد سال تنهایی" را خواندهای؟
گفتم:بله. پرسید: مگردر کشورشما "مارکز گارسیا "رامیشناسند؟ درجوابش گفتم: بله، آثار او را به زبان ما فارسی ترجمه کردهاند خیلی تعجب کرد.
پرسید کتاب "همه روسپیان من" را چطور؟ گفتم هنوز آنرا نخواندهام. ولی شنیدهام در کشورم آنرا سانسور کردهاند. با تعجب گفت مگر در کشور شما کتاب را سانسور میکنند؟ گفتم متاسفانه بله.
دوست داشتم چیزهای زیادی در باره ایران به او بگویم. فکرکردم فعلا لازم نیست. میترسیدم جیزهایی بگویم که خودم شرمنده شوم. سکوت کردم بیشتر علاقهمند بودم او حرف بزند. درباره او و کشورش بدانم.
به ذهنم رسید از او بپرسیم چه مدتی است که در امریکا هستید؟
گفت ۲ سال است که اینجا هستم. آپارتمانام در فلوریدا درشهر "تلهسی"ست.
ــ درکلمبیا چکار میکردید؟
ــ ۱۰ سال قاضی بودم و بعد "وکیل دعاوی" یک سازمان دولتی کلمبیا در بوگوتا شدم. ۲ سال قبل کارم را رها کردم و به اینجا امدم. و حالا راننده یک کامیون "۱۸ چرخ " درامریکا هستم! جمله آخری را با لبخند تلخی گفت.
بیاختیار لحن حرفزدنم با او عوض شد. احساس احترام خاصی نسبت به او میکردم. سعی میکردم بیشتر مواظب حرف زدنم باشم.
چون داشتم با یک وکیل تحصیل کرده حرف میزدم! چند لحظه قبل فکر میکردم او فقط یک راننده کامیون است .
در همین موقع یک مرد بسیار چاق در حدود"۳۰۰ پوند" از کنار میز ما عبور کرد درحالیکه میخندید به او نگاهی کرد گفت: " Botero " را میشناسی؟
ــ درباره او زیاد نمیدانم .
ــ او یکی از نقاشان معروف کلمبیا است. سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند.
من اسم این نقاش را شنیده بودم، ولی دقیقا نمیدانستم که این نقاش بزرگ هم کلمیبایی است. با دیدن وحرف زدن با"کارلوس" تصورم از کلمبیا به عنوان کشوری عقبمانده در امریکای لاتین ـ ناامن ـ درگیر جنگهای چریکی ـ که به عنوان مرکز تولید مواد مخدر جهان معرفی شده است بهکلی عوض شد.
بسیار کنجکاو شده بودم که بیشتر راجع به زندگی خصوصی " کارلوس" بدانم. از او پرسیدم چطور شد که شعل وکالت را در کلمبیا رها کردید و آمدید درامریکا راننده کامیون شدید؟
درحالیکه پک محکمی به سیگارش میزد گفت که داستانش طولانی است. شاید فرصتی شد اگر دوباره دیدمتان کمی برایتان بگویم.
امشب خیلی خسته هستم. اگر اجازه بدهید باید بروم استراحت کنم.
فکر میکنم تا کامیونام تعمیر شود باید چند شبی در اینجا بمانم. تا کامیونم درست شود، فعلا هرشب اینجا خواهم بود. شاید دوباره همدیگر را دیدیم. از او پرسیدم شب کجا میخوابید؟ هتل؟
گفت: توی کامیونش! گفتم: میتوانید به خانه ما بیایید. زیاد از اینجا دور نیست . خندید.گفت نگران نباش. اطاقک کامیونام راباید ببینی. بسیار مجهز است. هم تخت خواب دارد هم یخچال و هم تلویزیون وهم اینترنت و هم تلفن... قهوهجوش هم دارم. درست مثل یک اطاق هتل گرانفیمت بسیار راحت و مجهز است.
به گارسون اشاره کرد که صورتحسابش را بیاورد. هرچه اصرار کردم قبول نکرد که من پول قهوه اورا بپردازم. گارسون صورتحسابش را آورد. یک اسکناس ۵ دلاری از کبف جیبیاش بیرون آورد برای قهوه و انعام روی میز کنار حساب گداشت. سیگار و فندکش را از روی میز برداشت. از جایش بلند شد روبه من کرد و به اسپانیایی گفت "گارسیاس آ میگو "این جمله را خوب به اسپانیایی میفهمیدم که میگفت: "تشکر میکنم دوستم" وعازم رفتن شد. از جایم بلند شدم. با من دست داد. و شب بخیر گفت و رفت...))
نوشتهی ولگرد
ادامه دارد...
پ.ن.1-
نقاشیهای Botero، نقاش کلمبیایی...
از متن نوشتهی ولگرد: سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند
2- صد حیف... اکبر رادی نمایشنامهنویس معروف ایرانی درگذشت...
3- بینظیر بوتو ترور شد( به او حملهی انتحاری شد، موقع فرار از انفجار با گلولهی فرد دیگری کشته شد)
وقتی خشونت و نارنجک و بمب و تفنگ تعیین میکنه کی زنده باشه کی نه!
شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر