1- سخنی با دوستان عزیز خود جیمبین
من نمیدونم آیا شما واقعا هر داستانی میخونید یا هر فیلمی که میبینید فورا با یکی از قهرمانهای داستان اینقدر شدید همذاتپنداری میکنید یا وقتی به وبلاگ من میآیید این بلا سرتون میاد. داشتم فکر میکردم اگر صمدبهرنگی و دولتآبادی و چخوف و تولستوی و شکسپیر و.... هم وبلاگ داشتن از دست شما چی میکشیدن.
صمد بهرنگی بابت نوشتن داستان "آقای چوخبختیار" باید هزاران فحش از کارمندا میخورد و یا مثلا هوشنگ مرادی کرمانی بعد نوشتن قصههای مجید، هزاران کامنت میگرفت با این مضمون که مرتیکه! منم سالها با مادر بزرگم زندگی میکردم اما حتی یک بار مثل مجید اشکنه نخوردم و هر روز باقالیپلو با گوشت و ماهی و میگو بهراه بود. یا صدها نفر با خواندن کتاب ابلوموف یا دیدن فیلمش فکر کنند که نویسنده به آنها توهین کرده.
آقا جان، خانم جان مگر تو میای در نظرخواهیها فحش مینویسی که فکر کردی منظورم از آقای جیم تویی؟
مگر من که در ایرانم باید الف باشم یا ب؟ خوبه عین ملانصرالدین فرداش بیام برای خودم کامنت بنویسم ای زیتون فلانفلان شده من کجام مثل الفه یا ب.
آیا میشه شخصیتی خلق کرد که شامل خلقیات تمام 6-7 میلیارد جمعیت جهان باشه؟
خوب هر داستانی راجع به یکی از این مثلا 6 میلیارد آدمه... که میتونه نمایندهی تعداد زیادی از آدمهای دیگه باشه یا تعداد کمی یا اصلا یکی.(مثل نوشتهی من که مخاطب خاص داشت و شکر خدا تنها کسی بود که اصلا بهش برنخورد :) ).
اما اینکه چرا شما خودتو همیشه جای هر قهرمان داستانی میذاری. به نظر من دو دلیل میتونه داشته باشه، یا قوهی تخیل و تلقینت خیلی بالاست یا اینقدر اعتمادبه نفست پایینه که همیشه فکر میکنی همه دارن بهت تیکه میندازن:)
خلاصه که دیوونم کردید دیوونم کردید، دستمو گرفتید و گفتید چقدر سردی!
به جان شما بعد از خوندن بعضی کامنتها تیروئیدم عین یه پرتقال باد کرد و غمباد گرفتم.
زدید استعدادمو پاک کور کردید! تازه میخواستم برم سر بقیه حروف الفبا!
2- امسال اومدم خیلی جنتلزنانه و خانمانه اصلا بهروم نیارم که تولدمه و منتظر باشم ببینم بقیه چیکار میکنن. یادشونه، یادشون نیست...
(سالهای پیش از چند روز پیش خیلی پرروئانه به همه گوشزد میکردم و با ذوق میپرسیدم قراره چی برام بگیرن و دیگران هم میگفتن یادشونه و میخوان سورپریزم کنن)
روش امسالم اصلا جواب نداد:) جز دوسه نفر بقیه اصلا به روی مبارکشون نیاوردن... این روش، افسردگی و حسرت و حرمان و خسران و بدبختی فراوان به دنبال داره!
از من به شما نصیحت! یه کلام! مردم گرفتارن، تولد شما قرار نبوده هیچ گرهای از زندگیشون رو باز کنه... جنتل منتل بازی رو بذارید کنار و از روش سالهای پیش من استفاده کنید. از چند روز قبل خودتون به همه یه جوری بگید و برای خودتون برنامه ریزی کنید. آخرش مجبور شدم خودم برای خودم یه دستهگل خوشرنگ و خوشگل و یه کادوی دبش بخرم و چند نفری رو ناهار دعوت کنم تا همه رو غافلگیر کنم:))
اما دلم برای خودم سوخت... بذار تولد دوستام بشه!!!
یه احتمال خوشباورانه هم میدم که از بس همیشه از قبل اعلام کردم همه بدعادت شدن.
3- آره دیگه، سعید جلیلی جان، فدات شم، برای تعمق و گسترش روابط بین کشورها، باید اسم خلیج فارس رو بگذاریم "خلیج دوستی".
من میگم بیاییم اسم دریاچهی خزر رو هم بذاریم"مال ما وشما نداره!" اسم حوزههای نفتی رو بگذاریم " بفرما! دم در بده"
اسم رشته کوه البرز رو بگذاریم" بیایید دور هم باشیم"
اسم دریاچهی ارومیه رو بگذاریم" خشکشد هم شد، جونت سلامت باشه!"
شاعران و نویسندههامونم که به طور تساوی بین همسایگان محترم عین آش نذری تقسیم کردیم. دیگه چی داریم برای تقسیم کردن...
مهم حکومته که باید به هر قیمتی بمونه:)
4- دفعهی پیش که در ماشینهای کرایه تهران کرج، در صندلی عقب بین یه خانم و آقا تقریبا پرس شده بودم با خودم عهد کردم اینقدر تو صف میمونم تا روی صندلی جلو بشینم.
اما دیدم 3 تا خانم جلوی منن و همه میخوان منتظر بمونن تا جلو بشینن. راننده لااللهالااللهگویان گفت بابا بیایین سوار شید اون عقب که کسی شما رو نمیخوره. من به شوخی گفتم میشینم عقب به شرطی که دو تا کوچولو موچولو پیشم سوار کنی. و سوار شدم. راننده هم نه گذاشت و نه برداشت داد زد دو تا کوچولو موچولو بیان عقب! و در کمال شرمندگی دیدم دوتا آقای جوون ریزنقش با خوشحالی (که از صف جلو زدن) اومدن نشستن عقب! اونی که اومد پیش من نشست تا آخرای مسیر با حفظ فاصله از اول تا آخر راه مشغول خوندن(خوندن که چه عرض کنم، خوردن) یک مجلهی خانوادگی زنانه بود. گفتم با همهی خجالتی که از زدن این حرف کشیدم اما آخی.... چه راحت نشستم. و کیف میکردم.
از اتوبان که پیچید به سمت کرج وول خوردن بغلدستیم شروع شد برای درآوردن کرایه از جیب چپش. این وول خوردن رو به مثلآدمنشستنش در تموم راه بخشیدم و به روم نیاوردم. حتی نگاهش هم نکردم. مبادا خجالت بکشه. کمی بعد اون پیاده شد. وقتی به آخر مسیر رسیدم و دست کردم در جیب راستم که کرایه رو در بیارم( گاهی کرایهی تهران تا کرج و از ایستگاه تا خونهمون +چند اسکناس بیشتر از قبل اماده میذارم تو جینم. حوصلهی کیفگردی ندارم) دیدم ای وای جا تره و بچهنیست! پولا رو که برده هیچ حتی آبنبات و خودکار و دستمال کاغذی توی جیبم رو هم برده نامرد ریزه میزه!
منم ادب شدم که دیگه بین آدما فرق نذارم:)
5- همون روز.... از ماشین که پیاده شدم برف شدیدی میبارید. رفتم اونور خیابون. جایی که دستفروشها قُرُقش کردن، یه مرد معتاد لاغر تو اون سرما و برف کتشو از تنش درآورده بود و بالا گرفته بود. با پیرهن مثل بید میلرزید و داد میزد تو رو خدا ازم بخرینش 500 تومن... خانم توروخدا بخرش 500. از جلوش رد شدم. هنوز جیبم درد میکرد... خانم توروخدا 400 هم میدم. جوابش رو ندادم. من هنوز به فکر اون مردک بودم. از مرد معتاد که یک کیلومتری رد شدم تازه خود درگیریام شروع شد. آخه یکی دیگه جیبتو میزنه دق دلیشو سر یکی دیگه در میاری. خوب بهش 500 تومن میدادی... به خودم گفتم خوب اون میخواست بره مواد بخره. آخه کجا مواد 500 میدن. شاید گرسنهش بود. بالاخره یکی میخره کتش جنسش خیلی خوب بود... از سرما چیکار کنه... آقا شب شام که کوفتم شد هیچی نتونستم درست بخوابم. آخرش هم نفهمیدم باید برمیگشتم بهش پول میدادم یا نه... میدونم نمیشه غصهی همه رو خورد. اما قیافهش همهش جلوی چشامه.
6- همون روز دوباره سوار تاکسی شدم. آقایی که جلو نشسته بود به راننده میگفت شنیدی میخوان پایتخت رو عوض کنن؟ اونم میپرسید کجا قراره بشه؟ گفت اصفهان.- چند سال پیش هم یه همچین چیزی برای سرگرمی ملت گفتن که اراک یا اصفهان یا هشتگرد و... میخواد بشه پایتخت. - اماایندفعه جدیه فکر کنم.
من نتونستم ساکت بمونم.
- آقا چقدر سادهای. اینا که اصلا میگن کلمهی "پایتخت" طاغوتیه و ما پادشاه نیستیم که تخت و تاج داشته باشیم. راننده گفت پس جاش چی میخوان بذارن. خواستم بگم "مرکز" امایهو به کلمهی دیگه به ذهنم رسید.
احتمالا میذارن "پایمنبر"... همه خندیدن. راننده گفت ببین میتونی مارو از نون خوردن بندازی خانوم! گفتم آقای راننده اگر کسی چیزی گفت میگم من گفتم خوبه؟ تازه باید بهم جایزههم بدن که کلمهای به این خوبی درست کردم براشون!
http://z8un.com
دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر