در قسمت اول خواندید!
و حالا قسمت دوم کافی شاپ کنار اتوبان و قصهی مردی از سرزمین" مارکز"!
نوشتهی ولگرد
کارلوس خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او مدت کوتاهی آنجا نشستم دخترک گارسون گاهگاهی با پارچ قهوه از جلوی میزم عبور میکرد. کنار میز بعضی از مشتریان میایستاد. به اشاره آنها توی فنجان خالی یا نیمه خالی آنها را با قهوه پر میکرد. او با اشارهی من کنار میزم آمد. با لبخندی فنجان نیمه خالیام را پراز قهوه کرد و رفت.
هنوز به حرفهای کارلوس فکر میکردم. میخواستم جواب این سوال را بدانم که چرا این آدمی که وکیل بوده شغل وکالت داشته کشورش را رها کرده به آمریکا آمده و راننده کامیون شده!
آیا جاذبهی زندگی در آمریکا آنقدر زیاد است که او تصمیم گرفته شغل مهمی مثل وکالت را در کشورش با رانندگی کامیون در امریکا تاخت بزند؟
این بهنظرم کمی بعید میآمد. باید دلیل دیگری برای کارلوس وجود داشته باشد که دست به این کار زده. البته آدمهایی را از کشور خودمان میشناختم و یا شنیده بودم که در ایران موقعیتها و مشاغل خوبی داشتهاند ولی وقتی به این سرزمین آمدند برای امرار زندگیشان کارهایی را پیشه کردند که با تجارب و تحصیلات آنها هیچ ارتباطی نداشته. حتی تن به کارهای پست هم دادهاند.
نمونهی آن آدمی بود که شنیدم در زمان شاه در ایران شغل وزارت داشته، وقتی به آمریکا آمد دراینجا نانوایی باز کرد. دلایل این گونه ایرانیها و آن آقای وزیر و یا خودم را خوب میدانستم.
ولی دلیل مهاجرت "کارلوس" به امریکا را با اطلاعاتی که از اوضاع سیاسی کلمبیا داشتم، برایم فهماش آسان نبود. خصوصا" اینکه این شخص برای دولت کلمبیا کار میکرده.
تا آنجا که میدانستم مردم آمریکای لاتین برخلاف بیشتر ملتها که به امریکا مهاجرت میکنند، فقط برای کار، آنهم بهطور موقت به امریکا میآیند و بیشترشان هم غیرقانونی هستند. میآیند تا مخارج خانوادهشان را در کشورشان تأمین کنند. اینان معمولا از طبقات پایین جامعه خودشان هستند و زبان انگلیسی خوب بلد نیستتد و بعد از چند سال به کشورشان برمیگردند...
یاد یکی از حرفهای کارلوس افتادم که میگفت: در" فلوریا" به علت کثرت مهاجران قانونی و غیرقانونی از امریکای جنوبی و"کوبا" که زبان انگلیسی بلد نیستند، روی شیشه بعضی از مغازهها در "فلوریدا" دیده بود که نوشتهاند:دراین مغازه به زبان انگلیسی هم میتوانید صحبت کنید!!
از گارسون خواستم "تیکِتَم" رابیاورد. فقط یک قهوه داشتم. منهم مثل کارلوس یک پنج دلاری روی میزگذاشتم. از جایم بلند شدم. از کافی شاپ بیرون آمدم. سوار تراکم شدم. در طول راه به خانه، فکر میکردم این مرد را دوباره باید ببینم .
یاد آخرین جملهاش افتادم که گفت: داستانش "طولانی" است. اگرفرصتی شد دوباره دیدمتان شاید برایتان بگویم. ساعتی از نیمه شب گأشته بود که بهخانه رسیدم.
بعد از آن شب من ۴ شب متوالی به آن کافی شاپ رفتم. هر بار که میرفتم او را میدیدم. روی همان"بوت چرمی" تنها نشسته. تا چشمش به من میافتاد، با دست اشاره میکرد که سر میزش بروم. گویی اوهم منتطر من بود! روبهروی او مینشستم و سفارش قهوه میدادم. خوشبختانه هنوز کامیونش درست نشده بود !! میتوانستم بیشتر او را ببینم و باهم حرف بزنیم. اطلاعات وسیعی درباره ادبیات و هنر و فیلم و سیاست داشت. در مقابل او احساس کمبود اطلاعات میکردم.
در آن چندشب، قسمتهایی از زندگیاش را برایم گفت. او از دانشکدهی "حقوق" در "بوگوتا" در رشته وکالت و قضاوت فارغ التحصیل شده بود.
ده سال قاضی دادگاهی درشهر "سانتامارا " بوده. بیست و پنج سالش بوده که ازدواج کرده و یکدخترسیزده ساله و دو پسر زیر ده سال دارد..
در باره شغل قضاوتاش گفت که هرگز آنرا دوست نداشته. چون همیشه در پس فکرش ازاینکه با"حکم" او بیگناهی مجازات شود رنج میکشیده. به همین سبب شغل قضاوت را رها کرده و به عنوان وکیل به استخدام یک سازمان نیمهدولتی درشهر "بوگوتا" درآمده.
دوسال قبل همراه همسر و سه بچهاش به دلایلی از کلمبیا به امریکا آمده. و یکسال در میامی "فلوریدا" ساکن بوده. بعد به :"جورجیا" رفته. فعلا در" تلهسی"تنها زندگی میکند. بیشتر اوقات شب را درجادهها میگذراند. بهندرت شبی را در خانهاش بهسر میبرد.
گفت دراوایل ورودش، چون هیچ تخصصی نداشته، برای تأمین زندگی خانوادهاش به هر کاری تن داده. از "چمن زنی" گرفته تا کارگری، تا آسفالت جادهها و کار ساختمانی و ظرفشویی در رستورانها و... گاهی مجبور بوده تا روزی چهارده ساعت کار کند، تا بتواند خرج زندگی خانوادگیاش را تأمین کند.
ولی بعداز یکسال مجبور شده بچههایش را پیش پدر و مادر"خودش" به کلمبیا بفرستد. حالا تنها زندگی میکند.
یادم میآید دریکی از آن شبها از او پرسیدم: همسرتان کجا است؟
کمی سکوت کرد و بعد گفت: از او جدا شدم . اکنون او هم در کلمبیا است.
وقتی میخواست از همسرش حرف بزند مکثی طولانی کرد و گفت: او زنی زیبا و تحصیلکرده بود. ما عاشق یکدیگر شدیم. بعد با هم ازدواج کردیم. هیچ مشکلی در کلمبیا نداشتیم. او دربیمارستان نرس بود.
متاسفانه وقتی به اینجا آمدیم، زندگیمان بهم ریخت. بهخاطر مشغله فراوانام من نمیتوانستم وقت کافی با همسرم بگذرانم. او تمام روز بعد از رفتن من و بچهها به مدرسه، در آپارتمان کوچکمان تنها میماند.
او کمکم شروع به آمدورفت با مهاجرین اسپانیولیزبان کرد و دوستانی پیدا کرد چون زبان انگلیسی نمیدانست، با انها راحت بود.
بیشتر دوستانش" کوبایی" بودند. هنوز شش ماه از اقامت ما در"میامی" نگذشته بود، که احساس کردم رفتار او بهشدت عوض شده. ناآرام وعصبانی و مودی شده. دیگر به بچهها توجه چندانی ندارد. بیشتر اوقات بچهها را تنها به مدرسه میفرستاد. و آنها تنها به خانه برمیگشتند. کمتر بامن حرف میزد. به سر و وضع و ظاهر و لباس خودش و به من بیاعتنا شده بود. غذا درست نمیکرد. بهندرت آپارتمان را تمیز میکرد. گاهی دیروقت که من ازکار برمیگشتم، جلو تلویزیون به خواب رفته بود و بچهها بیدار بودند. آنها به من میگفتند که هنوز غذا نخوردهاند. من مجبور بودم برایشان غذا درست کنم، یا از بیرون غذا بخرم.
بسیار سعی کردم با او حرف بزنم و کمکش کنم. ولی هیچ تغییری در رفتار او پیدا نشد. نسبت به او کمکم مشکوک شدم. از بیتوجهی او به همه چیز و همه کار و تغییر رنگ پوست صورت و حالات بدنی و نگاه او احساس کردم مطمئنا معتاد شده. و این برایم یک فاجعه بود.
عجیب آنکه در کلمبیا که مرکز مواد مخدر جهان است، او هرگز مواد مخدر را تجربه نکرده بود. حتی عضو فعال یکی از سازمانهای مبارزه با مواد مخدر بود. اودر آنجا معتاد نشد و این اتفاق برایش درامریکا افتاد.
هنوز امیدم را به ترک اعتیادش از دست نداده بودم. با او بسیارکلنجار رفتم تا بالاخره خودش اعتراف کرد که گاهی "کوکایین" مصرف میکند ولی معتاد نیست. میدانستم که دروغ میگوید. چندین بار قول داد که آنرا ترک کند، ولی دوباره شروع کرد.
یک شب دیر وقت به خانه آمدم. بچهها درآپارتمان تنها بودند. از آنها پرسیدم مادرشان کجاست؟ گفتند از وقتی که از مدرسه برگشتهاند او را ندیدهاند. از غیبت او بسیار نگران شدم. برای یک لحظه یادم رفت که درآمریکا هستم. فکرکردم در کلمبیا هستم و "چریکها" اورا گروگان گرفتهاند.
نمیدانستم کجا دنبالش بروم. یادم آمد که درحرفهایش چند بار از"کافه" ای که مخصوص "کوبائیها" بود اسم میبرد. آدرس تقریبی آنجا را میدانستم...
بچهها را به همسایگانم سپردم. سوار اتومبیلم شدم. بهسرعت مثل دیوانگان یکراست به آن "کافه" که محل اجتماع "کوباییها" بود رفتم. اتومبیلم را جلو آن کافیشاپ پارک کردم. بهسرعت داخل کافه شدم. چون دیر وقت بود کافه مشتری زیادی نداشت. صاحب کافه را پیدا کردم.
به او گفتم که دنبال همسرم میگردم. شنیدهام گاهی به اینجا میآید. او امروز صبح ناپدید شده. اسم و نشانی ظاهری او را به او گفتم. گفت: اورا میشناسد. با یک مرد"کوبایی" به نام"آنتونی" گاهگاهی به اینجا میآیند. ولی امروز آنها را ندیده. آدرس و یا شمارهتلفن آنتونی را از خواستم. گفت چیز زیادی درباره آنتونی نمیداند. فقط میداندکه او"کوبایی" است و کار او چمنزنی است. محل زندگی اورا هم نمیداند...
در زمانی که با اوحرف میزدم یکی از مشتریان نزدیک ما که گویا به مکالمات ما گوش کرده بود، از میزش بلند شد و به طرف من و صاحب کافه آمد . وگفت "آنتونی"را میشناسد. و آدرس خانه او را هم میداند. در محله"کوبایی"هاست. عصر امروز خانمی را که شما نشانی میدهی در اتومبیل آنتونی دیده. سپس قلم و کاغذی از صاحب مغازه گرفت. آدرس خانه او را روی آن نوشت و به دستم داد و گفت: این آدرس خانه "آنتونی" است . از اینجا زیاد دور نیست. چند خیابان پایینتر است. باحرکات دستش به چپ و راست آن خیابانها از داخل کافه اشاره کرد.
از کافیشاپ بیرون آمدم. سوار اتومبیلام شدم. خیابانها تاریک بود. از چند اتومبیل عبوری آدرس آن خیابان را سوال کردم تا مطمئن شوم گم نمیشوم. به خیابانی رسیدم که حدس زدم آنجاست. بیشتر خانهها کوچک و مخروبه به نظر میرسیدند. با نور چراغ اتومبیلم پلاک آنهارا میخواندم. خانه "آنتونی" در همین خیابان بود. به شماره آن خانه نگاه کردم که درست شمارهای بود که روی ادرس بود. اتومبیلم راجلو آن خانه پارک کردم.
مردی درایوان جلو خانهاش مشرف به خیابان روی صندلی در زیر نور در ورودی نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او پرسیدم خانه انتونی اینجا است؟ گفت: همین خانهی دیوار به دیوار من است.
سراسیمه خودم را به در آن خانه رساندم. نفسهایم بند آمده بود. نمیدانستم اگر او دراین خانه باشد چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. شاید خوششانس بودم که "اسلحهام" را با خود نیاورده بودم. وگرنه چهارمین و یا پنجمین آدمی بود که میکشتم !!
چشمانم گشاد شد!! باخودم گفتم خدای من! دارم با کسی حرف میزنم که یک قاتل حرفهای است!
مات اورا نگاه کردم. متوجه حالتم شد. گویا از حرفی که از دهانش پریده بود سخت پشیمان و آشفته شد. لبخندی زد و ادامه داد. گفت ببخشید. چیزی گفتم که بعدا باید درباره ان توضیح دهم. بعد دنباله داستان را چنین ادامه داد..
خانه از بیزون مخروبهای بود و نور کمی از تنها پنجرهاش بیرون میزد. در ورودی نیمهباز بود. چندبار در زدم. کسی جوابی نداد. از شکاف در توی اطاق دیده میشد. اطاق به بیغولهای کثیف شبیه بود. جوانی با موهای بلند و ژولیده روی مبل نشسته بود. سیگار برگی بین انگشتانش بود. روبهروی تلویزیون نشسته بود. سرش پایین بود. شاید چرت میزد. چند بار فریاد زدم "آمیگو! آمیگو!" {به اسپانیایی یعنی دوست} گویا صدای من را نمیشنید.
در را بیشتر باز کردم. خوب اطاق را نگاه کردم. درطرف دیگر اطاق زنی روی مبل دراز کشیده بود. صورتش دیده نمیشد. به دقت که نگاه کردم از لباسهایش تشخیص دادم که همسرم است!
برای یک لحطه دیوانه شدم. در را با شدت باز کردم. بوی بدی بینیام را سخت آزاز داد. از صدای در مرد از جایش پرید. به مرد گفتم: از جایت حرکت نکن! این زن همسر من است. مرد حیرتزده به من نگاه میکرد. یکراست بالای سر همسرم رفتم. خواب بود. موهای بلندی داشت. گیسهایش را دسته کردم و به دور دستانم محکم پیچیدم. از روی مبل بلندش کردم. اول فریاد کشید. بعد،بریده بریده و نامفهموم حرف زد. از خود بیخود بود.
احساس کردم مرا شناخت. او را بهطرف در کشیدم. مقاومت میکرد. نمیخواست همراهم بیاید. ٱن مرد بهطرف من آمد که از او دفاع کند. همسرم به او اشاره کرد. مرد عقب رفت...
تنها جملهای که مرد گفت و به خاطرم مانده، گفت: ما فقط دوست هستیم!!
بیرون خانه چند سیلی سخت به صورت همسرم زدم، شاید به هوش آید. اورا کشانکشان تا جلو اتومبیل بردم. بهزور در صندلی عقب اتومبیل گذاشتمش و به آپارتمانمان برگشتم. بردمش توی اطاقخواب. در را رویش قفل کردم. چون میترسیدم فرار کند.
بچهها بهخواب رفته بودند. روی مبل نشستم و دنبال چاره میگشتم. تصمیم گرفتم او و بچههایم را هر چه زودتر به کلمبیا بفرستم. به مادر و پدرم در "سانتا ماریا" تلفن کردم. همه چیز را به آنها گفتم. از آنها خواستم که بهمجرد رسیدن آنها، بچهها را از همسرم بگیرند. او را برای ترک اعتیاد در بیمارستانی بستری کنند.. آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم.
فردایش هم سر کار نرفتم. برای هر چهار نفرشان بلیط هواپیما گرفتم . سه روز بعد از آن واقعه بود که آنها را به فرودگاه میامی بردم تا به کلمبیا برگردند.
همسرم مقاومت میکرد که به کلمبیا برنگردد. اورا تهدید کردم اگر به کلمبیا برنگردد، همهچیز را به پلیس خواهم گفت. دراینجا به زندان خواهد رفت ...
درهمینجا حرف کارلوس را قطع کردم. پاکت سیگارم را جلوش گرفتم. سیگاری برداشت. روشن کرد. احساس کردم سخت عاطفی شده بود. چشمانش سرخ شده بود. برایش احساس ترحم میکردم. به گارسون اشاره کردم که فنجان هر دوتایمان را پر کند.
سعی کردم موضوع را عوض کنم. از او پرسیدم: کارلوس، داستان اتحاد "کارتل"های مواد مخدر و "چریک"های کمونیست در کلمبیا برایم عجیب است این حقیفت دارد؟
گویی خوشحال شده بود که دیگر از خانوادهاش حرف نزند. در جوابم گفت متاسفانه همین طور است. اما این مسئله به این سادگیها اتفاق نیافتاده. بگذار برایت توضیح دهم. زمانی که من دانشجو بودم، به پیروی از پدر و مادرم از طرفداران سر سخت چریکها بودم. شاید چون خانوادهام فقیر بودند.
چریکها تنها امید طبقه فقیر کلمبیا هستند. اگر تاریخ کلمبیا را بخوانی، در سالهای متمادی دولت مرکزی دست راستی کلمبیا جنایات هولناکی علیه طبقه کارگر و مردم فقیر کلمبیا روا داشته. اگر کتاب "صد سال تنهایی" مارکز را بهیاد آوری، داستان قتل عام" کارگران موز" که اعتصاب کرده بودند . اشارهای به یکی از فجایع تاریخی کلمبیا است.
نابرابریها در کلمبیا دراواخر سالهای۱۹۴۰منجر به تشکیل گروههای مختلف کمونیستی برای مبارزه با دولت مرکزی کلمبیا به طرفداری از طبقه فقیر و محروم شد.
این گروهها اعتقاد به مبارزه مسلحانه داشتند. هستههای چریکی را بهوجود آوردند. سرسختی این مبارزان و یا چریکها کمکم دولت مرکزی را به وحشت انداخت. چریکها طرفداران زیادی در همه روستاها و شهرها پیدا کردند. اتحاد شوروی و "کوبا" با دادن اسلحه و پول به این گروهها کمک میکردند بعد از سقوط شوروی، حامی پولدارتر و قویتری پیدا شد که "کارتل"های مواد مخدر بودند. و جای کمکهای اتحاد شوروی را پرکردند.
دولت مرکری کلمبیا هرگز تا به امروز قادر نشده این گروههای چریکی را متلاشی کند. اولا مقر اینها درکوههای بلند کلمبیا است. که دسترسی به آنها بسیار مشکل است. در جنگ بین اینها و دولت مرکزی تاکنون هزاران نفر از دوطرف کشته شدهاند. و حتی دولت مرکزی کلمبیا برای نابودی آنها از دولتهای خارجی کمک خواسته. که درچند مورد آمریکا هم به آنها کمک کرد. از طرف دیگر این چریکها درشهرها و روستاهای کلمبیا هم طرفداران بسیاری دارند. که مسئله سرکوبی چریکها را بسیار دشوار میکند.
اما داستان "کارتل"های مواد مخدر :
دولت مرکزی کلمبیا دشمن سر سخت دیگری دارد که "کارتل"های مواد مخدر هستند. که مواد مخدر، مخصوصا "کوکائین " را در سراسر دنیا جهان توزیع میکنند. آنها از کشتیها و هواپیماها وحتی زیردریاییها برای حمل ونقل کوکائین استفاده میکنند. و سازمانهای مخفی و قدرتمندی در دنیا از آنها حمایت میکنند. سازمان آنها دارای کشتی، هواپیما و هلیکوپتر و "لابراتوار"های بسیارمجهز و پیشرفته است. و از سیستمهای ارتباطی پرقدرتی استفاده میکنند. آنها گاهی این امکانات را در دسترس چریکها هم قرار میدهند.
این "کارتل ها" با بهکار گرفتن متخصصین"روسی" و آلمانی و "آمریکایی" پیشرفتهترین لابراتوارها را جهت تهیه کوکائین و سایر مواد مخدر درکوههای سر به فلک کشیده ایجاد کردهاند.
بهنظرم میآمد "کارلوس" متخصص تحقیفات امور چریکها و کارتلهای مواد مخدر کلمبیا بود. به اسامی بسیاری از رهبران چریکها و کارتل اشاره میکرد که من فراموش کردم. و داستانهای زیادی از"آدم ربایی"ها، گروگانگیریها و جنگ آنها با نیروهای دولتی برایم گفت که از گفتن آنها میگذرم.
قهوهاش را که سرد شده بود، سر کشید و سیگاری روشن کرد. من هم از فرصت استفاده کردم. چند جرعه از قهوهام را نوشیدم.
داشتم خسته میشدم. دلم میخواست داستان"چریک"ها و " کارتل"های مواد مخدر را سر و تهاش را بههم آورد و از فرهنگ و آداب کلمبیا برایم حرف بزند.
کارلوس فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت. به گارسون اشاره کرد تا آنرا مجددا پر کند. دنباله حرفش را گرفت.
ادامه داد که اتحاد "چریکها" واین" کارتل"های مواد مخدر بسیار جالب است. بعد از قطع کمکهای مالی و ارسال اسلجه توسط"روسها" به چریکها این گروههای چریکی بلافاصله وارد معامله با "کارتل"های مواد مخدر شدند.
چریکها متعهد شدند در مقابل تهاجمات دولتی علیه "کارتل"ها از تأسیسات و جان آنان حفاظت و دفاع کنند. درمقابل کارتلها به چریکها پول و اسلحه بدهند. این اتحاد موجب شد که مقابله دولت مرکزی کلمبیا با این دوگروه تقریبا غیرممکن شود. چون پول و ایدئولوژی باهم متحد شده بودند.
کارلوس معتقد بود شکست چنین سیستمی تقریبا غیرممکن است. بهنظرم این "نظریه کارلوس"خیلی درست بود.
یاد سیستم ایران افتادم که ایدئولوژی اسلامی با پول نفت در ایران باهم متجد شدهاند. و این سیستم همچنان تا زمانی که یکی از این دو عامل محو نشود، همچنان پایدار میماند. شاید علت سقوط "اتحاد شوروی" محو یکی از این دو عامل بود !!
کارلوس به ساعتش نگاهی کرد. گفت خیلی خسته شده باید برود بخوابد. این روزها از بیکاری و انتظار حوصلهاش سر رفته. ولی از شکستن کامیوناش ناراضی نیست چونکه با من آشنا شده. شاید تعارف میکرد. این من بودم که آشنایی "کارلوس" برایم ارزشمند بود.
قول داد اگر از شهر ما عبور کند برای نوشیدن یک قهوه با من دراینجا توقف کند و گفت : قطعات سفارشی کامیونش رسیده. بنابراین فردا شب آخرین شبی است که من را خواهد دید. چون تا پسفردا دیگر کامیونش آماده میشود. از جایش بلند شد. منهم بلند شدم. بسیار خسته بودم . و پول قهوه هر دویمان روی میز گذاشت. من هم اعتراضی نکردم. ولی از او دعوت کردم که فردا شب برای شام به خانه ما بیاید. پذیرفت و قول داد که بیاید و خوشحال هم میشود. دستهایم را فشرد و خداحافظی کرد و رفت...
ادامه دارد...
(ولگرد)
سهشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر