ولگرد رو دیگه همهی خوانندههای این وبلاگ میشناسن که گاهی با نوشتهها و خاطرههای زیباش به اینجا گرمی میده.
ایندفعه بهعنوان هدیه کریسمس یه خاطره برام تعریف کرده:
TRUCK STOP
THE LAST SENTENCE:
... وشب بخیر گفت و رفت AKARIN JOLEH
((درچند مایلی شهری که من زندگی میکنم اتوبانی ازکنار آن میگذرد . در حاشیهی این اتوبان تأسیسات مجهز و مخصوصی برای توقف کامیونهای بزرگ و نیازهای رانندگان آنها وجود دارد. این محل با پارکینگی وسیع، جایگاهای متعدد سوختگیری، تعمیرگاه، فروشگاه، رستوران، کافیشاپ، حتی اتاقکهایی برا ی"دوش گرفتن"! به"تراک استاپ" معروف است.
این "تراک استاپ"توقفگاه کامیونهای بزرگ حمل ونقل است. که نظیر آن را درسراسر جادههای امریکا میتوان دید. بیشتر اوقات من به "کافی شاپ" این محل میروم.
مشتریان این کافیشاپ اکثرا رانندگان کامیونها هستند. رانندگانی که در تمام طول روز و شب در جادههای امریکا در حال آمد ورفت میباشند. این کافیشاپ هم مشابه بقیه کافیشاپهای این گونه "تراک استاپ"ها است . تنها فرق این کافیشاپ با بقیه کافیشاپها، دکوراسیونهای داخلی آن است که به سبک سالنهای فیلمهای وسترن تزئنن شده. با عکسهایی از هنرپیشگان قدیمی هالیوود بر دیوارهای آن، و میز و صندلیهای چوبی، بوتهای چرمی، و با گارسون مهربان ومودب. جالب این است که روی هر میز آن یک گوشی تلفن هم گذاشتهاند..
درپارکینگ وسیع این "تراک استاپ " همیشه دهها کامیون دیده میشود که درآنجا پارک کردهاند. که رانندگان آنها برای رفع خستگی برای نوشیدن یک قهوه یا رفع گرسنگی، یا گپ زدن با رانندگان دیگرکامیونها و شاید هم برای دیدن و لاس زدن با گارسونهای زن خوش تعریف این کافی شاپ به اینجا میآیند.
خوبی این کافیشاپ این است که شب وروز باز است مشتریان میتوانند ساعتها در اینجا بنشینند، فقط یک قهوه سفارش دهند و گارسونهای مهربان آن هر لحظه که مشتری اشاره کند فنجان بزرگ آنها را مجددا پر از قهوه کنند! و فقط پول یک فنجان قهوه با آنها حساب کنند
! البته این گارسونها میدانند مشتریهای آنها هرگز انعامشان را فراموش نمیکنند.
من بعضی از شبها که بیخوابی بهسرم میزند سوار "تراک" کوچکم میشوم به اینجا میآیم. ساعتها مینشینم، قهوهای مینوشم. کتابی همراه میآورم که شاید یخوانم. از طرف دیگر میتوانم آدمهای جالبی را از سراسر آمریکا با ریخت و قیافههای مختلف ببننم. و اگر خوششانس باشم با یکی از اآنها گپی بزنم. گاهی من لذت صحبتکردن با گارسنهای این کافه و مشتریاناش را که بیشتر آنها رانندگان کامیون هستند به خواندن هر کتابی ترجیح میدهم!
این آدمها برای من کتابهای زندهای هستند. با قصههای گوناگون که داستانهای بعضی از آنها را در کمتر کتابی میتوانم بخوانم. برای من شنیدن حرفهای بعضی از آنها از خواندن هر کتابی لذتبخشتر است ..
چند ماه پیش، دریکی از شبهایی که باز بیخوابی بهسرم زده بود بهعادت همیشگی کتابی برداشتم به اینجا آمدم تا با نوشیدن قهوهای شب را کوتاه کنم. و اگر بخت یاریام نکرد و شانس همصحبتی کسی را دراینجا پیدا نکردم لااقل با آنکتاب خودم را سرگرم کنم .
چون شنبه شب بود کافی شاپ برخلاف روزهای عادی هفته شلوغ بود همه میز و صندلیها تقریبا پر بودند. خوب چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. در انتهای کافه درگوشه دیواری چشمم به"بوتی" افتاد که دریک طرف آن مردی تنها نشسته و طرف دیگر آن "بوت" خالی بود .جلوی آن مرد لیوانی پر از آب یخ و فنجان قهوهای بود. او سرش پایین بود و سیگار میکشید. من همیشه "بوت"ها را به صندلی ترجیح میدهم. چون راحتی مبلها را دارند و برای زیاد نشستن مناسبتر هستند.
خوشحال شدم. بهطرف آن "بوت " رفتم. تصمیم گرفتم در طرف دیگر بوت که خالی بود بنشینم. باید از آن مرد اجازه میگرفتم.
مرد متوجه من نبود. با صدای بلند به زبان انگلیسی گفتم "سر". سرش را بلند کرد درحالیکه به طرف خالی بوت اشاره کردم پرسیدم میتوانم اینجا بنشینم؟ نگاهم کرد لبخندی زد و گفت "پر فاور" این کلمه ای بود که به زبان اسپانیایی ادا کرد . که معنی خواهش میکنم بود. و من هم با چند کلمه معدود اسپانیایی آشنایی دارم معنیاش را فهمیدم . البته صحبت کردن او به اسپانیایی برایم تعجبآور نبود . چون درایالتی که من زندگی میکنم بیشتر کارگران کارهای سخت و طافتفرسا از آمریکای جنوبی هستند و به اسپانیایی صحبت میکنند . وبیشتر آنها انگلیسی بلد نیستند.
در جوابش گفتم "گراسیاس" به اسپانیایی یعنی مرسی. در طرف دیگر "بوت" روبروی او نشستم. چون فکر کردم که انگلیسی بلد نیست، دیگر جیزی نگفتم. اوهم چیزی نگفت.
گارسون سر میز ما آمد با منوی غذا. گرسنه نبودم. فقط سفارش قهوه دادم و کتابم راباز کردم. سیگاری روشن کردم و وانمود کردم که کتاب میخوانم، ولی کنجکاوی صحبت کردن با او مرا وسوسه میکرد با او چند کلمهای حرف بزنم و اسپانیایی هم تمرین کنم! زیرچشمی نگاهش میکردم. مردی بود درحدود ۴۰ ساله و چهرهاش بسیار شبیه چهره ایرانیان بود. اگر به اسپانیایی چیزی نمیگفت، حتی تصور میکردم شاید او ایرانی باشد .در آمریکا بسیاری از ایرانیان را با مردم امریکایی جنوبی اشتباه میگیرند.
در ذهنم دنبال جملهای میگشتم که سر صحبت را با او باز کنم. هیچ جملهای بهتر از این به نظرم نرسید که اول از او بپرسم شما امریکایی هستید؟
به انگلیسی از او پرسیدم. بالهجه اسپانیایی به انگلیسی بسیار مفهموم درجوابم گفت: نخیر، من کلمبیایی هستم. ادامه داد، میدانید کلمبیا کجاست؟
گفتم: البته که میدانم که کلمبیا کجا است. کشوری است در امریکایی جنوبی . همان کشوری که بهترین قهوههای دنیا دارد. خوانندهای مثل "شکیرا" دارد. که در تمام جهان معروف است .
بهخاطر ظاهر بسیار کارگریاش، با آن شلوار جین رنگ و رو رفته و تیشرت کهنه و انگلیسی لهجهدارش، تصویر یک آدم معمولی کمسواد را ازاو در ذهنم داشتم.
اسمش را پرسیدم. گفت اسمم "کارلوس" است و راننده کامیون 18چرخ هستم. دو روزقبل از کالیفرنیا راه افتادم وعازم فلوریدا هستم. در اینجا کامیونم خرابم شده. اکنون بهناچار باید چند روزی دراینجا بمانم تا کامیونام را تعمیر کنند. پرسیدم کامیون مال خودت است؟ خندید گفت نه اگر مال خودم بود مایلی"یک دلار و پنجاه سنت" میگرفتم! مال یک شرکت بزرگ حمل ونقل است. مایلی فقط" 49 سنت" میگیرم. خانوادهام در درکلمبیا در شهر "سانتا مارتا " زندگی میکنند .بایدسخت کار کنم برایشان پول بفرستم...
درهمینموقع گارسون که دختر جوانی بود کنار میز ما رسید یک فنجان خالی و ویک لیوان برزگ پر از آب یخ روی میز جلو من گذاشت و با دست دیگرش "با پارچ دستهدارشیشهای" پر از قهوه داغ! فنجانم را از قهوه پر کرد و توی فنجان کارلوس را هم که نصفه شده بود با اشاره او قهوه ریخت و رفت.
اسمم را پرسید به او گفتم. از کار و خانوادهام پرسید. گفتم که ایرانی هستم و سالهاست در اینجا زندگی میکنم.
گفت: عراقی؟ گفتم: نه، ایرانی! ایران و عراق دوکشور متفاوت هستند. معذرت خواست گفت ایران رامیشناسد. درخاور میانه است. ازآنجا که تلفظ ایران وایراک!! بگوشش شبیه آمده متوجه نشده بود.
اشاره به کتابی کرد که جلوام بود.
ــ اهل کتاب خواندن هستید؟
ــ گاهی، اگر فرصت پیدا کنم.
ــ گارسیا مارکز را میشناسی؟
خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم او اصلا سواد درست حسابی داشته باشد. درتصورم او فقط یک کارگر معمولی از آمریکای جنوبی و یک رانندهکامیون بود.
کمی به هیجان آمدم. احساس کردم باکسی حرف میزنم که اهل کتاب هم هست. کمی تصورم نسبت به او عوض شد. با اشتیاق گفتم :
البته که او را میشناسم! اونویسندهی بزرگی از کشور شما است. گفت :کتاب "صد سال تنهایی" را خواندهای؟
گفتم:بله. پرسید: مگردر کشورشما "مارکز گارسیا "رامیشناسند؟ درجوابش گفتم: بله، آثار او را به زبان ما فارسی ترجمه کردهاند خیلی تعجب کرد.
پرسید کتاب "همه روسپیان من" را چطور؟ گفتم هنوز آنرا نخواندهام. ولی شنیدهام در کشورم آنرا سانسور کردهاند. با تعجب گفت مگر در کشور شما کتاب را سانسور میکنند؟ گفتم متاسفانه بله.
دوست داشتم چیزهای زیادی در باره ایران به او بگویم. فکرکردم فعلا لازم نیست. میترسیدم جیزهایی بگویم که خودم شرمنده شوم. سکوت کردم بیشتر علاقهمند بودم او حرف بزند. درباره او و کشورش بدانم.
به ذهنم رسید از او بپرسیم چه مدتی است که در امریکا هستید؟
گفت ۲ سال است که اینجا هستم. آپارتمانام در فلوریدا درشهر "تلهسی"ست.
ــ درکلمبیا چکار میکردید؟
ــ ۱۰ سال قاضی بودم و بعد "وکیل دعاوی" یک سازمان دولتی کلمبیا در بوگوتا شدم. ۲ سال قبل کارم را رها کردم و به اینجا امدم. و حالا راننده یک کامیون "۱۸ چرخ " درامریکا هستم! جمله آخری را با لبخند تلخی گفت.
بیاختیار لحن حرفزدنم با او عوض شد. احساس احترام خاصی نسبت به او میکردم. سعی میکردم بیشتر مواظب حرف زدنم باشم.
چون داشتم با یک وکیل تحصیل کرده حرف میزدم! چند لحظه قبل فکر میکردم او فقط یک راننده کامیون است .
در همین موقع یک مرد بسیار چاق در حدود"۳۰۰ پوند" از کنار میز ما عبور کرد درحالیکه میخندید به او نگاهی کرد گفت: " Botero " را میشناسی؟
ــ درباره او زیاد نمیدانم .
ــ او یکی از نقاشان معروف کلمبیا است. سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند.
من اسم این نقاش را شنیده بودم، ولی دقیقا نمیدانستم که این نقاش بزرگ هم کلمیبایی است. با دیدن وحرف زدن با"کارلوس" تصورم از کلمبیا به عنوان کشوری عقبمانده در امریکای لاتین ـ ناامن ـ درگیر جنگهای چریکی ـ که به عنوان مرکز تولید مواد مخدر جهان معرفی شده است بهکلی عوض شد.
بسیار کنجکاو شده بودم که بیشتر راجع به زندگی خصوصی " کارلوس" بدانم. از او پرسیدم چطور شد که شعل وکالت را در کلمبیا رها کردید و آمدید درامریکا راننده کامیون شدید؟
درحالیکه پک محکمی به سیگارش میزد گفت که داستانش طولانی است. شاید فرصتی شد اگر دوباره دیدمتان کمی برایتان بگویم.
امشب خیلی خسته هستم. اگر اجازه بدهید باید بروم استراحت کنم.
فکر میکنم تا کامیونام تعمیر شود باید چند شبی در اینجا بمانم. تا کامیونم درست شود، فعلا هرشب اینجا خواهم بود. شاید دوباره همدیگر را دیدیم. از او پرسیدم شب کجا میخوابید؟ هتل؟
گفت: توی کامیونش! گفتم: میتوانید به خانه ما بیایید. زیاد از اینجا دور نیست . خندید.گفت نگران نباش. اطاقک کامیونام راباید ببینی. بسیار مجهز است. هم تخت خواب دارد هم یخچال و هم تلویزیون وهم اینترنت و هم تلفن... قهوهجوش هم دارم. درست مثل یک اطاق هتل گرانفیمت بسیار راحت و مجهز است.
به گارسون اشاره کرد که صورتحسابش را بیاورد. هرچه اصرار کردم قبول نکرد که من پول قهوه اورا بپردازم. گارسون صورتحسابش را آورد. یک اسکناس ۵ دلاری از کبف جیبیاش بیرون آورد برای قهوه و انعام روی میز کنار حساب گداشت. سیگار و فندکش را از روی میز برداشت. از جایش بلند شد روبه من کرد و به اسپانیایی گفت "گارسیاس آ میگو "این جمله را خوب به اسپانیایی میفهمیدم که میگفت: "تشکر میکنم دوستم" وعازم رفتن شد. از جایم بلند شدم. با من دست داد. و شب بخیر گفت و رفت...))
نوشتهی ولگرد
ادامه دارد...
پ.ن.1-
نقاشیهای Botero، نقاش کلمبیایی...
از متن نوشتهی ولگرد: سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند
2- صد حیف... اکبر رادی نمایشنامهنویس معروف ایرانی درگذشت...
3- بینظیر بوتو ترور شد( به او حملهی انتحاری شد، موقع فرار از انفجار با گلولهی فرد دیگری کشته شد)
وقتی خشونت و نارنجک و بمب و تفنگ تعیین میکنه کی زنده باشه کی نه!
شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶
سهشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶
کریسمس و سال نو و مخلفاتشون مبارک!
1- کشته شدیم و مردیم از بس تلویزیون شب یلدا رو با عید قربان ترکیب کرد و باعث شد تیتر پست قبلی بشه شب قربان.
2- تیتر پست قبلی رو که نوشتم یهو کاری برام پیش اومد. گفتم یه چرتو پرتی بنویسم و برم تا اونایی که در نظرخواهی پست اسبق مشغول چت بودن جاشون بازتر شه. فکر میکردم طبق معمول وبلاگم پینگ نمیشه و کسی دیگه نمیاد. حالا اومدم و میبینم اینهمه قبلا مطالب مهم مهم (!) نوشتم و پینگ نشدم حالا عدل اومدم سر همین پست مورد عنایت بلاگ رولینگ قرار گرفتم:) عیب نداره، شما که غریبه نیستید... زیاد که فکر کنی میبینی چندان هم با پستهای قبلیم و پستهای بعضیها فرقی نداره...
در واقع به نظر خودم اومد دارم شوخی میکنم با اونایی که به زور میخوان یه مطلب شمارهدار عین من بنویسن. غافل از اینکه هر شمارهی من کلی حرف توش هست(!) و کار هر بز نیست خرمن کوفتن:))) به جان شما!
3- شب یلدا که گذشت، امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. یکی از زیباترین جملههایی که در جواب تبریک شب یلدام گرفتم این جمله بود:
"اميد كه شب يلداي اين وطن روزي بهآخر برسد و زندگي چنان كه شايسته ي ماست آغاز شود."
ما از حافظ سوال کردیم اونم یه همچین جوابی بهمون داد. غزلشو پیدا کردم اینجا مینویسمش.
4- یکی از همسایههای ما رفته حج تمتع. میدونید از امشب اولین کاروانهای ملت جدیدالحاجیشده میرسه.
همسایهها تو جلسهی ماهیانه تصمیم گرفتن از شارژ ماهیانه براش پلاکارد بخرن و بزنن سردر ساختمون.
آقا، من اونجا روم نشد مخالفت کنم. اما اینجا هوار میکنم آهای.... من یک قطره خونم هم راضی نیست! مگه من رفتم دبی کسی برام پلاکارد زد؟
یا وقتی برگشتم کسی جلوم اسفند دود کرد و گوسفند کشت؟
حالا پلاکارد هم میزنید اقلا یه جملهی زیبایی(با طنز باشه بهتره، یه جملههای به نظرم رسید نوشتم بعد پاکش کردم از ترس بعضیا:) ) بنویسید که تازگی داشته باشه نه این پارچه فسفری جیغای جدید که جملههای کلیشهای مسخره روش نوشته و فقط جای اسم خالیه!
وای.... حالا باید تا مدتی پشتچشم نازک کردن این همسایه جدیدالحاجیشده رو تحمل کنیم که فکر میکنه لابد پخی شده و چیزی بیشتر از ما داره و حتم دارم حداقل تا یکسال با حجاب میشه!
من تاحالا کسی رو ندیدم حج بره و اخلاقش بهتر از قبل بشه!
5- در گذرگاهی
پُر از خیزاب ها...پُر از تالاب ها...پُر از افسوس ها...و
پرُ از دستان گرم...سر شار از مهربانی های سبز...
پُر از کینه... پُر از درد...و صدائی که می آید ز دور...و
می گوید...
آه...نمی دانم چرا مفهوم نیست....
گذرگاه مخصوص دیماه منتشر شد....
6- دیدن این ویدئوی زیبا، آواز کردی شهرام ناظری با ارکستر جکناواریان چه حالی میده....
لینکشو در وبلاگ آزاد نویس پیداکردم که متن شعرش رو هم نوشته...
7- وبلاگ آنا ماریا رو هم دوست دارم....
8- احمدینژاد جان، من هم شیرم را حلالت نمیکنم...
چرا هر روز قیمت شیر رو میبری بالا مرتیکه!
ساسان آقایی هم که برای سفر حجات حلالت نکرد... وضعت خیلی خرابه ها...
9- یکی از دوستان برادر بزرگ قیصر امینپور که قبلا در دزفول در همسایگی اونا زندگی میکرده، تعریف میکرد: قیصر وقتی دبیرستان درس میخوند دیوارهای خونهشونو پر کرده بود از نقاشیهاش که بیشترش چهرهی زنان هنرپیشهی هندی بود... فکر نکنید دارم بدیشو میگم. اتفاقا همین که قیصر امینپور مثل بقیهی جوونها رفتار میکرده و تافته جدا بافته نبوده دوستداشتنیتر و مردمیترش میکنه.
10- دیروز خیلی دوندگی داشتم. هزار جا باید میرفتم. و بیشتر هم جاهای شلوغ پلوغ.
منتظر خبر مهمی هم با اساماس بودم. تا بوق اس ام اس رو میشنیدم، هر جا که بودم، مثلا جلوی باجهی بانک، هولهولکی از کیفم بیرون میآوردم(حالا ببین از کیفم باید جند ورق کاغذ و کیف و دستکش و لیوان و دستمال و خودکار و... درمیآوردم تا به تلفنم برسم... . جیب میب هم نداشتم بذارمش توش... بندش رو هم نبسته بودم که بندازم به گردنم) میخوندم: بانک اقصاد نوین بزرگترین شبکه شعب بانکهای خصوصی کشور.
زیر لب فحشی میدادم و زیر نگاه متعحب صندوقدار و غرغر پشتسریها موبایل رو در کیفم میگذاشتم و...
نیم ساعت بعد وقتی به زور وارد اتاق رئیس ادارهای شدم و نوبت به من رسیده ناگهان باز صدای زنگ اسام اس.هولهولکی آت و آشغالهای کیفمو پرت میکنم روی میز رئیس اداره و موبایل رو روشن میکنم:
برندگان اینترنت هوشمند توجه بفرمایید...
آخه بابام اینترنت هوشمند داره که ببره یا مامانم؟
یکربع بعد دارن دم در یه اداره بازرسیم میکنن. زن کیفگرد: موبایل همراهته بده دست من.
من: نه همرام نیست گذاشتم خونه. یهو صدای زنگ اساماسش مثل ... ناغافل بلند میشه.
من با قیافهی معصومانه: ئه... تو کیفمه... دنبال موبایل میگردم که ایندفعه مخصوصا گذاشتم تو جیب مخفی که خانم کیفگرد نبینه، و مثلا پیداش میکنم.
اسام اس: بانک سامان بانک همهی شما!
زیر لب میگم درد بگیری مرض بگیری. سامان کجا بانک منه؟
و همینطور بود که اساماسهای سرگردان میرسید و از اساماسی که منتظرش بودم خبری نبود...
من میدونم که بیشتر شرکتها حتی کاندیداهای انتخابات پولی به مخابرات(یادم رفته اسم شرکت مسئول موبایلها رو) میدن مثلا یک میلیون تومن، پونصدهزار تومن یا حتی صد هزار تومن و قراردادی با مخابرات میبندن که به مقدار پولشون برای ملت بدبخت اساماس ناخواسته بفرسته! ماچه گناهی کردیم؟ من باید از مسئولش غرامت بگیرم که اینقدر برای من تولید اضطراب میکنه!
12- خیلی خستهم. بقیهش برای بعدا.... حتی غلطگیری
13- دیدید بعد از پست این مطلب هم پینگ نشدم!
2- تیتر پست قبلی رو که نوشتم یهو کاری برام پیش اومد. گفتم یه چرتو پرتی بنویسم و برم تا اونایی که در نظرخواهی پست اسبق مشغول چت بودن جاشون بازتر شه. فکر میکردم طبق معمول وبلاگم پینگ نمیشه و کسی دیگه نمیاد. حالا اومدم و میبینم اینهمه قبلا مطالب مهم مهم (!) نوشتم و پینگ نشدم حالا عدل اومدم سر همین پست مورد عنایت بلاگ رولینگ قرار گرفتم:) عیب نداره، شما که غریبه نیستید... زیاد که فکر کنی میبینی چندان هم با پستهای قبلیم و پستهای بعضیها فرقی نداره...
در واقع به نظر خودم اومد دارم شوخی میکنم با اونایی که به زور میخوان یه مطلب شمارهدار عین من بنویسن. غافل از اینکه هر شمارهی من کلی حرف توش هست(!) و کار هر بز نیست خرمن کوفتن:))) به جان شما!
3- شب یلدا که گذشت، امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. یکی از زیباترین جملههایی که در جواب تبریک شب یلدام گرفتم این جمله بود:
"اميد كه شب يلداي اين وطن روزي بهآخر برسد و زندگي چنان كه شايسته ي ماست آغاز شود."
ما از حافظ سوال کردیم اونم یه همچین جوابی بهمون داد. غزلشو پیدا کردم اینجا مینویسمش.
4- یکی از همسایههای ما رفته حج تمتع. میدونید از امشب اولین کاروانهای ملت جدیدالحاجیشده میرسه.
همسایهها تو جلسهی ماهیانه تصمیم گرفتن از شارژ ماهیانه براش پلاکارد بخرن و بزنن سردر ساختمون.
آقا، من اونجا روم نشد مخالفت کنم. اما اینجا هوار میکنم آهای.... من یک قطره خونم هم راضی نیست! مگه من رفتم دبی کسی برام پلاکارد زد؟
یا وقتی برگشتم کسی جلوم اسفند دود کرد و گوسفند کشت؟
حالا پلاکارد هم میزنید اقلا یه جملهی زیبایی(با طنز باشه بهتره، یه جملههای به نظرم رسید نوشتم بعد پاکش کردم از ترس بعضیا:) ) بنویسید که تازگی داشته باشه نه این پارچه فسفری جیغای جدید که جملههای کلیشهای مسخره روش نوشته و فقط جای اسم خالیه!
وای.... حالا باید تا مدتی پشتچشم نازک کردن این همسایه جدیدالحاجیشده رو تحمل کنیم که فکر میکنه لابد پخی شده و چیزی بیشتر از ما داره و حتم دارم حداقل تا یکسال با حجاب میشه!
من تاحالا کسی رو ندیدم حج بره و اخلاقش بهتر از قبل بشه!
5- در گذرگاهی
پُر از خیزاب ها...پُر از تالاب ها...پُر از افسوس ها...و
پرُ از دستان گرم...سر شار از مهربانی های سبز...
پُر از کینه... پُر از درد...و صدائی که می آید ز دور...و
می گوید...
آه...نمی دانم چرا مفهوم نیست....
گذرگاه مخصوص دیماه منتشر شد....
6- دیدن این ویدئوی زیبا، آواز کردی شهرام ناظری با ارکستر جکناواریان چه حالی میده....
لینکشو در وبلاگ آزاد نویس پیداکردم که متن شعرش رو هم نوشته...
7- وبلاگ آنا ماریا رو هم دوست دارم....
8- احمدینژاد جان، من هم شیرم را حلالت نمیکنم...
چرا هر روز قیمت شیر رو میبری بالا مرتیکه!
ساسان آقایی هم که برای سفر حجات حلالت نکرد... وضعت خیلی خرابه ها...
9- یکی از دوستان برادر بزرگ قیصر امینپور که قبلا در دزفول در همسایگی اونا زندگی میکرده، تعریف میکرد: قیصر وقتی دبیرستان درس میخوند دیوارهای خونهشونو پر کرده بود از نقاشیهاش که بیشترش چهرهی زنان هنرپیشهی هندی بود... فکر نکنید دارم بدیشو میگم. اتفاقا همین که قیصر امینپور مثل بقیهی جوونها رفتار میکرده و تافته جدا بافته نبوده دوستداشتنیتر و مردمیترش میکنه.
10- دیروز خیلی دوندگی داشتم. هزار جا باید میرفتم. و بیشتر هم جاهای شلوغ پلوغ.
منتظر خبر مهمی هم با اساماس بودم. تا بوق اس ام اس رو میشنیدم، هر جا که بودم، مثلا جلوی باجهی بانک، هولهولکی از کیفم بیرون میآوردم(حالا ببین از کیفم باید جند ورق کاغذ و کیف و دستکش و لیوان و دستمال و خودکار و... درمیآوردم تا به تلفنم برسم... . جیب میب هم نداشتم بذارمش توش... بندش رو هم نبسته بودم که بندازم به گردنم) میخوندم: بانک اقصاد نوین بزرگترین شبکه شعب بانکهای خصوصی کشور.
زیر لب فحشی میدادم و زیر نگاه متعحب صندوقدار و غرغر پشتسریها موبایل رو در کیفم میگذاشتم و...
نیم ساعت بعد وقتی به زور وارد اتاق رئیس ادارهای شدم و نوبت به من رسیده ناگهان باز صدای زنگ اسام اس.هولهولکی آت و آشغالهای کیفمو پرت میکنم روی میز رئیس اداره و موبایل رو روشن میکنم:
برندگان اینترنت هوشمند توجه بفرمایید...
آخه بابام اینترنت هوشمند داره که ببره یا مامانم؟
یکربع بعد دارن دم در یه اداره بازرسیم میکنن. زن کیفگرد: موبایل همراهته بده دست من.
من: نه همرام نیست گذاشتم خونه. یهو صدای زنگ اساماسش مثل ... ناغافل بلند میشه.
من با قیافهی معصومانه: ئه... تو کیفمه... دنبال موبایل میگردم که ایندفعه مخصوصا گذاشتم تو جیب مخفی که خانم کیفگرد نبینه، و مثلا پیداش میکنم.
اسام اس: بانک سامان بانک همهی شما!
زیر لب میگم درد بگیری مرض بگیری. سامان کجا بانک منه؟
و همینطور بود که اساماسهای سرگردان میرسید و از اساماسی که منتظرش بودم خبری نبود...
من میدونم که بیشتر شرکتها حتی کاندیداهای انتخابات پولی به مخابرات(یادم رفته اسم شرکت مسئول موبایلها رو) میدن مثلا یک میلیون تومن، پونصدهزار تومن یا حتی صد هزار تومن و قراردادی با مخابرات میبندن که به مقدار پولشون برای ملت بدبخت اساماس ناخواسته بفرسته! ماچه گناهی کردیم؟ من باید از مسئولش غرامت بگیرم که اینقدر برای من تولید اضطراب میکنه!
12- خیلی خستهم. بقیهش برای بعدا.... حتی غلطگیری
13- دیدید بعد از پست این مطلب هم پینگ نشدم!
شب قربان
1- سلام
2- حال شما؟
3- احوال شما؟
4- کسالتی ندارید؟
5- والدهتون چطوره؟
6- عمه؟ خاله؟
7-عمو، دایی؟
8- اوضاع مرتبه؟
9- ما هم ای... میگذرونیم...
10- میسوزیم و میسازیم...
11- گاهی زیر لبی فحش هم میدیم...
12- گاهی هم یواشکی مشتی بر دیوار، نشد بر بالش، میکوبیم...
13- بلد نیستی، مرض داری 13 قسمتی مینویسی؟!
2- حال شما؟
3- احوال شما؟
4- کسالتی ندارید؟
5- والدهتون چطوره؟
6- عمه؟ خاله؟
7-عمو، دایی؟
8- اوضاع مرتبه؟
9- ما هم ای... میگذرونیم...
10- میسوزیم و میسازیم...
11- گاهی زیر لبی فحش هم میدیم...
12- گاهی هم یواشکی مشتی بر دیوار، نشد بر بالش، میکوبیم...
13- بلد نیستی، مرض داری 13 قسمتی مینویسی؟!
دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۶
رادان: هر چه زودتر نقشهی ایتالیا باید اصلاح شود!
"پاشنهها، اینقدی! ساقها اونقدی"
به گزارش خبرگزاری زیتون احمدرضا رادان، فرمانده نيروی انتظامی تهران بزرگ، روز چهارشنبه اعلام کرد که روز گذشته نامهای برای رهبر و محمود احمدینژاد نوشته و درخواست کرده تا اطلاع ثانوی استفاده از نقشهی ایتالیا در تمام کشور اکیدا ممنوع اعلام شود. .
رادان گفت چه معنی دارد نقشهی کشوری به شکل چکمه باشد! آن هم چکمهای به این پاشنهبلندی و جلفی و تحریککنندهای!!
رادان به زیتون گفت که در راستای آنچه «بد آموزی" خوانده میشود، به زودی نقشهی ایتالیا از کتابهای درسی حذف خواهد شد .
ایشان استفاده مجدد از نقشه ایتالیا را به بعد از تعدیل آن یعنی برداشتن پاشنه و ساق بلند آن موکول کرد..
رادان در جواب خبرنگاری که پرسید پس شهرهایی که در قسمت پاشنه و ساق واقع شدهاند چه میشود گفت: آن دیگر مشکل خودشان است. میتوانند به کشور دیگری واگذار کنند.
و در جواب خبرنگار دیگری که پرسید مثلا کجا؟ گفت: مثلا بدهند به خود ما!
شایعه یا واقعیت
1- امروز که رفته بودم چهارراه طالقانی کرج(پررفتوآمدترین چهارراه این شهر) از مردم شنیدم که دیروز به مدت 15 دقیقه از صفحهی نمایشگر بزرگ برج چهار راه طالقانی فیلم پورنو پخش کردن و کلی از مردم اونجا جمع شدن و قیامت شده. زنا با روسریهاشون جلو چشم بچههاشون رو پوشوندن و جیغ زدن و مردها با نیش باز تماشا کردن. حالا ساختمون تازه تأسیس پلمپ شده.
در گوگل سرچ کردم چیزی پیدا نکردم. کسی چیزی نشنیده؟ اگه راسته، شخصی که این سیدی رو گذاشته مرض داشته؟
فکر کنم اگه پیداش کنن پدرشو درآرن...
آیا اینکار یه دهنکجی به نظام بوده؟
فیلم بعدی از برج بعدی چه خواهد بود؟:) دا را دا دام!
پ.ن.
دوست عزیزی برایم لینک پیک نت رو فرستاده که خبر کوتاهی در این مورد داره.
پ.ن.2
نه شایعه نبوده. این هم لینک به فیلمی که پسری با موبایلش از این نمایشگر گرفته. پورنو هم همچین نبوده. عکس زن لخت بوده که طبق گفتهی علما دیدنش یک نظر حلاله.
2- نعمتی بزرگ به نام ولایت....
3- خاک بر سر اقتصاد این مملکت! با این جملهی احمدینژاد یکهو قیمت سهام صعود کرد....
4- کاریکاتورهای برندگان جایزه هشتمین مسابقهی کاریکاتور تهران. بخش کمیک استریپ :
اول بهمن عبدی. دوم: مهدی علیبیگی. سوم:ابوالفضل محترمی
این هم کاریکاتورهای بزرگمهر حسینپور و بقیه برندگان بخش کاریکاتور
لینکها رو در وبلاگ نیکآهنگ کوثر پیدا کردم.
در گوگل سرچ کردم چیزی پیدا نکردم. کسی چیزی نشنیده؟ اگه راسته، شخصی که این سیدی رو گذاشته مرض داشته؟
فکر کنم اگه پیداش کنن پدرشو درآرن...
آیا اینکار یه دهنکجی به نظام بوده؟
فیلم بعدی از برج بعدی چه خواهد بود؟:) دا را دا دام!
پ.ن.
دوست عزیزی برایم لینک پیک نت رو فرستاده که خبر کوتاهی در این مورد داره.
پ.ن.2
نه شایعه نبوده. این هم لینک به فیلمی که پسری با موبایلش از این نمایشگر گرفته. پورنو هم همچین نبوده. عکس زن لخت بوده که طبق گفتهی علما دیدنش یک نظر حلاله.
2- نعمتی بزرگ به نام ولایت....
3- خاک بر سر اقتصاد این مملکت! با این جملهی احمدینژاد یکهو قیمت سهام صعود کرد....
4- کاریکاتورهای برندگان جایزه هشتمین مسابقهی کاریکاتور تهران. بخش کمیک استریپ :
اول بهمن عبدی. دوم: مهدی علیبیگی. سوم:ابوالفضل محترمی
این هم کاریکاتورهای بزرگمهر حسینپور و بقیه برندگان بخش کاریکاتور
لینکها رو در وبلاگ نیکآهنگ کوثر پیدا کردم.
جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۶
زیاده عرضی هست!
با زبون خوش میگم اگه کسی از بلاگرها تو این عکس و این عکس هست بگه تا اذیتش کنم:)
متاسفانه نتونستم عکس رو در سایز بزرگتر در فیلکر آپلود کنم.
(در پست قبلی از خجالت مینوی عزیز دراومدم. شنیدم آقای فرجامی هم اونجا بوده. (نترس بگو کدومی...
توی این عکسها مرصیه برومند و فرزادحسنی و محمود بنفشهخواه و رضا کیانیان و اکبرعالمی و حبیبرضایی و فرهاد توحیدی ونادر سلیمانی دیده میشن.
رضا فیاضی چه خوشتیپ شده لامصب
یدالله صمدی نازنین
متاسفانه نتونستم عکس رو در سایز بزرگتر در فیلکر آپلود کنم.
(در پست قبلی از خجالت مینوی عزیز دراومدم. شنیدم آقای فرجامی هم اونجا بوده. (نترس بگو کدومی...
توی این عکسها مرصیه برومند و فرزادحسنی و محمود بنفشهخواه و رضا کیانیان و اکبرعالمی و حبیبرضایی و فرهاد توحیدی ونادر سلیمانی دیده میشن.
رضا فیاضی چه خوشتیپ شده لامصب
یدالله صمدی نازنین
سهشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶
شوخی با گلآقاییان
جشنواره فیلمهای کمدی گلآقا به قدری جذاب بود که بچهها یک لحظه پلک روی هم نگذاشتند:
آقای ناصحی نامی حرکات شنیع رقص مانندی رو به جای حرکات موزون به خورد خلقالله داد و فکر کرد ما نفهمیدیم:)
فرهاد آییش به بهانهی اجرای نمایش، یکساعت پایش را روی کمر همسرش مائدهی طهماسبی گذاشت و احساسات حضار فمینیست را به شدت جریحهدار کرد!
اکبر(عالمی) به حبیب(حبیب رضایی. همون که کلاه مارکدار(!) سرشه) جشن رو وللش! جشنواره کیلویی چنده! بدو بریم پایین .از اینجا میبینم دارن ساندویچ میبرن. تا ملت نریختن تمومش کنن بدو. حبیب: صداشو در نیار. یه ساک خالی همرام آوردم!
احمد عربانی کاریکاتوریست گلآقا: آقا ما اومدیم کاریکاتور صورت دکتر ولایتی رو بکشیم دیدیم صورت خودش خدایی اونقدر دفرمهست که تونستیم به جای کاریکاتور عکسشو بچسبونیم و خدارو شکر هیچکس هم نفهمید! حتی خود گلآقا...
آقا این زیتوندات کام کیه که رفته رو سر بنده! خیلی خوب عکس میگیره امضاش رو هم میذاره رو سر ملت!
چقدر میدید دیگه عکس نذارم؟:))
یه عکس هم از مینوی عزیزم :
مینو: شما سرخوشها هی بخندید! من باید پنج تا گزارش بنویسم! یکی برای وبلاگم. یکی برای رادیو زمانه. یکی برای بلاگنیوز. بکی برای بالاترین. یکی هم برای باحالترین. تازه شب هم باید برم برای افسانه و دنی و شوهر خواهرم ماجرا رو مفصل با ایمیل بنویسم...
مرضیه برومند و ناصحی رقاص هم در عکس دیده میشن. بغل ناصحی هم فرزاد حسنی نشسته.
اومدم عکس بزرگتر بذارم فلیکر قبول نکرد.
برای داریوش کاردان شما بنویسید ببینم چند مرده حلاجید:)
آقای ناصحی نامی حرکات شنیع رقص مانندی رو به جای حرکات موزون به خورد خلقالله داد و فکر کرد ما نفهمیدیم:)
فرهاد آییش به بهانهی اجرای نمایش، یکساعت پایش را روی کمر همسرش مائدهی طهماسبی گذاشت و احساسات حضار فمینیست را به شدت جریحهدار کرد!
اکبر(عالمی) به حبیب(حبیب رضایی. همون که کلاه مارکدار(!) سرشه) جشن رو وللش! جشنواره کیلویی چنده! بدو بریم پایین .از اینجا میبینم دارن ساندویچ میبرن. تا ملت نریختن تمومش کنن بدو. حبیب: صداشو در نیار. یه ساک خالی همرام آوردم!
احمد عربانی کاریکاتوریست گلآقا: آقا ما اومدیم کاریکاتور صورت دکتر ولایتی رو بکشیم دیدیم صورت خودش خدایی اونقدر دفرمهست که تونستیم به جای کاریکاتور عکسشو بچسبونیم و خدارو شکر هیچکس هم نفهمید! حتی خود گلآقا...
آقا این زیتوندات کام کیه که رفته رو سر بنده! خیلی خوب عکس میگیره امضاش رو هم میذاره رو سر ملت!
چقدر میدید دیگه عکس نذارم؟:))
یه عکس هم از مینوی عزیزم :
مینو: شما سرخوشها هی بخندید! من باید پنج تا گزارش بنویسم! یکی برای وبلاگم. یکی برای رادیو زمانه. یکی برای بلاگنیوز. بکی برای بالاترین. یکی هم برای باحالترین. تازه شب هم باید برم برای افسانه و دنی و شوهر خواهرم ماجرا رو مفصل با ایمیل بنویسم...
مرضیه برومند و ناصحی رقاص هم در عکس دیده میشن. بغل ناصحی هم فرزاد حسنی نشسته.
اومدم عکس بزرگتر بذارم فلیکر قبول نکرد.
برای داریوش کاردان شما بنویسید ببینم چند مرده حلاجید:)
شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶
جشنوارهی کمدی گلآقا
گلآقاییان عزیز ممنون.
شبمان را ساختید! جشن خیلی خوبی بود.
اونقدر تعریفکردنی دارم که نگو!!!
رضا کیانیان و ژاله علو
عزتالله انتظامی و مرتضی احمدی
سیروس الوند و علیرضا خمسه و رضا رویگری
حدس میزنید این خانم با علیرضا خمسه سر چی کلکل میکرد؟
شبمان را ساختید! جشن خیلی خوبی بود.
اونقدر تعریفکردنی دارم که نگو!!!
رضا کیانیان و ژاله علو
عزتالله انتظامی و مرتضی احمدی
سیروس الوند و علیرضا خمسه و رضا رویگری
حدس میزنید این خانم با علیرضا خمسه سر چی کلکل میکرد؟
جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶
1- جشنواره کمدی گلآقا ساعت 20-18 روز جمعه 16 آذر، در فرهنگستان هنر برگزار ميشود.
علاقهمندان میتوانند با پر کردن این فرم برای شرکت در این جشن اعلام آمادگی کنند.
اگر علاقهمندید بشتابید!
2- چه معنی داره امسال 16 آذر، روز دانشجو، افتاده جمعه!
فکر کنم سردُمداران این مملکت باستانی به تقویم نگاهی ننداختن و اینهمه دانشجو رو دستگیر کردن که روز دانشجو نرن دانشگاه شلوغ پلوغ کنن... به جان شما ، اگه نمیگرفتینشون جمعه با خانواده و اهل و عیال میرفتن پیکنیک و اصلا حواسشون به روز دانشجو نمیرفت... اما شما یاد همهمون انداختید...
3- ازم خوا ستن به وبلاگ "نرگس برای عکاس نمیخندد" لینک بدم.
این وبلاگ برای کمک به دانشآموزانی درست شده که در آتشسوزی پارسال مدرسه روستاي درودزن مرودشت از توابع شيراز سخت صدمه دیدن...
گزارش فارسنیوز...
4- شوخی رهای عزیز با پزشکهای وبلاگنویس:)
5- سفرنامه ی مفصل چندین شماره ای حامد از سفرش به فرانسه و ایتالیا...(لینکارو خودتون پیدا کنید. آخریش اینه)
علاقهمندان میتوانند با پر کردن این فرم برای شرکت در این جشن اعلام آمادگی کنند.
اگر علاقهمندید بشتابید!
2- چه معنی داره امسال 16 آذر، روز دانشجو، افتاده جمعه!
فکر کنم سردُمداران این مملکت باستانی به تقویم نگاهی ننداختن و اینهمه دانشجو رو دستگیر کردن که روز دانشجو نرن دانشگاه شلوغ پلوغ کنن... به جان شما ، اگه نمیگرفتینشون جمعه با خانواده و اهل و عیال میرفتن پیکنیک و اصلا حواسشون به روز دانشجو نمیرفت... اما شما یاد همهمون انداختید...
3- ازم خوا ستن به وبلاگ "نرگس برای عکاس نمیخندد" لینک بدم.
این وبلاگ برای کمک به دانشآموزانی درست شده که در آتشسوزی پارسال مدرسه روستاي درودزن مرودشت از توابع شيراز سخت صدمه دیدن...
گزارش فارسنیوز...
4- شوخی رهای عزیز با پزشکهای وبلاگنویس:)
5- سفرنامه ی مفصل چندین شماره ای حامد از سفرش به فرانسه و ایتالیا...(لینکارو خودتون پیدا کنید. آخریش اینه)
یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶
موج جدید خشونت علیه زنان
1- جلوه جواهری از زنان فعال و عضو کمپین یک میلیون امضا دیروز شنبه 10/9/86 دستگیر شد.
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
موج جدید خشونت علیه زنان
1- جلوه جواهری از زنان فعال و عضو کمپین یک میلیون امضا دیروز شنبه 10/9/86 دستگیر شد.
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
جرم: ایجاد تشویش در اذهان بیمار و ضدزن و دیکتاتورمنش!
2- مریم حسینخواه فعال زنان و عضو هیئت تحریریهی سایت زنستان و از اعصای کمپین یک میلیون امضا در تاریخ 26/8/ 86 دستگیر شد. صد میلیون تومان وثیقه برای آزادی موقت او تعیین شده.
جرم: اعتراض به نابرابری حقوق زنان با مردان. ایجاد حس نفرت در مردانی که در ذهنشان خودشان را عموم میپندارند.
3- برای دلارام علی، ،عضو کمپین یک میلیون امضا 34 ماه حبس و ده ضربه شلاق بریدند.
چرم: شرکت در تجمع مسالمت آمیز زنان در تاریح 22 خرداد 85 . دلارام موقع کتک خوردن و کشیده شدن روی آسفالت خیابان، مخصوصا دستش را به باتوم مأمورین کوبیده و شکانده!
4- سپیده پورآقایی ، فعال حقوق بشر، نزدیک به سه ماه است که در بازداشتگاه 209 اطلاعات زندانیست.
جرم: دخالت بیجا در حقوق ِ بشر. شاید بشر حقوق نخواهد، به او چه مربوط!
5- زهرا بنی عامری پزشک زن جوان در تاریخ 20/7/86 به همراه نامزدش در پارکی در همدان دستگیر میشود.
خانوادهی نامزدش اورا با وثیقه آزاد میکنند و زهرا منتظر وثیقهای که پدرش از تهران قرار است بیاورد میشود. پدرش وقتی میرسد با جسد زهرا مواجه میشود. زمان مرگ یکربع قبل از تماس تلفنی با برادرش اعلام میشود.به پدر میگویند او با پلاکارد بسیج (بس که جملههای زیبا روی آن بوده و از خوشحالی داشتن چنین حکومت دموکراتی) خودکشی کرده.
جرم: حرف زدن با نامزد در پارک! و احتمالا شیتیلیندادن به نیروهای جانبرکف!
وثیقهیکی از متهمان به قتل زهرا یکمیلیون تومن.
(نمیدانم به چه علت بعد از مدتی نام فامیل زهرا، بنی یعقوب ذکر میشود. شاید نام فامیلش سه قسمتیست مثلا زهرا بنی یعقوب عامری یا دلیل دیگری دارد)
6- این موج همچنان ادامه دارد....
تا کی؟
وبه نظر شما این موج در نهایت به ضرر زنان است یا حکومت؟
7- نمیشود از دستگیریها گفت و از رضا ولیزاده نگفت...
بخصوص که من هم به نوشتهش لینک داده بودم.
جرم رضا این بوده که افشا کرده چهار سگ آلمانی جمعا به مبلغ ششصد میلیون تومن به عنوان بادیگارد برای احمدی نژاد خریدهاند. در صورتیکه آنها واقعا شتر بودهاند!
وبلاگی برای ازادی رضا ولیزاده...
8- یک ایمیل گروهی(عکسهای جالب) برام اومده که یکی از عکسهای من هم توش هست (بنبست خوشبختی). این عکس رو سایت آشرشته دات کام با امضای خودش چاپ کرده.
مرام آشرشتهایها رو عشق است:)
سهشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶
هدیه روز بسیج
1ـ هدیهی روز بسیج به محل ما حملهی این جانبرکفان همیشه در صحنه بر پشتبامها برای جمعآوری دیشها و اجازهی دادستانی برای داخل شدن به خانهها و بردن رسیورها بود. این مهربانان کرایه حمل اونا رو با وانت از مردم نگرفتن.
بعدا باید مراجعه حضوری کنیم برای پرداخت دویستهزار تومن پول شیرینی آشتیکنون(جریمه سابق).
سرهنگی میگفت: "من سالها در جبهه بودم. اینجور که اینا حمله کردن روی عراقیها رو سفید کردن. من ِ خوشخیال درو باز کردم که نصیحتشون کنم رفتارشون با مردم بهتر باشه که ریختن تو و رسیور منو هم بردن." جنابسرهنگ فکر کرده بود اینا سرهنگ مرهنگ حالیشونه یا این اجوج مجوجها زیر دستشن...
(خوشبختانه یکی تو ساختمونمون داشت برای بچهش اسفند دود میکرد که پشتبون ما از چشم اغیار پنهون موند. شایدم وانتشون دیگه جا نداشت.)
2- من نمیدونم این بسیجیها چرا با گرونفروشها کاری ندارن! شما در طول یه خیابون دویست متری به چند مغازه سر بزنی هیچکدوم یک کالا با یک جنس و از یک کارخونه رو به یک قیمت ثابت نمیدن یا میوهی یکشکل و یک کیفیت رو! فلسفهی بسیج از روز اول چی بود؟ سلب آسایش مردم؟ کی بود میگفت بسیج مدرسهی عشقه! بیاد ببینه که فعلا شده مدرسهی نفرت...
3- کارمندی که با هزار زور و اصرار زن و بچه با حقوق زیر 500 هزار تومن همین هفتهی پیش دو دیش و رسیور با نصب خریده بود 300 هزار تومن. میگفت با دویستهزار تومن جریمه حقوق یکماهم رفت... شب صدای دعوا با زنش محله رو برداشت...
روز بسیج مبارک!
4- آقا این تلقینپذیریم منو کشته!
ایمیل آذر عزیزم رو میخوندم که طرز تهیهی غذاهای تنگسگیوینگ رو برام نوشته بود. هر جاشو میخوندم بوی اونو با تموم وجود حس میکردم.
بوی استافین با شاهبلوط بوداده(حالا در عمرم شاهبلوط نخوردم ها...) و بوقلمون بریون، شربت کرانبری، پای کدوحلوایی، یام و... خونه رو برداشته بود. حالا نمیدونم یکی از همسایهها داشت جشن شکرگذاری رو با یکی دوروز تأخیر برگزار میکرد یا بوها توی خیال من بود.
5- سر راه خرید کردم و اومدم خونه، تندتند شستنیها رو شستم و کارا رو کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم که قسمت آخر اوشین... ببخشید یانگوم رو در تلویزیون کوچک اتاق خواب ببینم. شنیده بودم قسمت آخرش کلی اتفاق میفته و زیاد کشدار نیست.
یانگوم از قصر بیرون رفته بود. با مینجانگوی خوشتیپ بالاخره ازدواج کرده بود و خوش وخرم با دختر شیرینزبون پنج شش سالهشون در روستایی در کنار هم زندگی میکردن. یانگوم هم مجانی مردمو درمون میکرد.
در صجنهای یانگوم با دخترش برای پیرزن بیکسی شروع کرد به غذا پختن.
سبزیجات رو خورد میکرد و میریخت توی قابلمهی جوشان. وای چه بو برنگی تو خونهی ما راه افتاده بود. بوی سوپ پر از سبزیجات...
وقتی پیرزن خواب بود غذا رو در سینی کنارش گذاشت و دست در دست دخترش رفت. با این همه بوهای خوبخوب چرا پیرزن بلند نمیشد بخوره.
یانگوم رفت به طرف خونه که از دشت و دمن سبزی میگذشت. اما چرا بوی سوپ هنوز هست. الان باید بوی سبزه و خاک و درخت بیاد... گفتم خوب تلقینپذیریم در سکانس قبلی بیشتر بوده.
رسید به جایی که گرفتنشون( نترسید. میخواستن با سلام صلوات به قصر برشون گردونن) بو شدید و شدیدتر شد. اوه... غذای پیرزن داشت میسوخت. اما یانگوم حتما زیر چراغ رو خاموش کرده بود. خودم دیدم غذا رو در کاسه ریخت و گذاشت کنار پیرزن.
یهو آه از نهادم برخاست. بعد از عمری موقع اومدن تره فرنگی خریده بودم. سریع پاکش کرده بودم و مراسم گلشویی و شستنشو انجام داده بودم. درشتدرشت خوردش کرده بودم و گذاشته بودم روی گاز بپزه...
رفتم سر وقتش... تهش کاملا سوخته بود و اندازهی یک نعلبکی ترهفرنگی نسوخته(اما بو گرفته) از بالاش استخراج کردم...
6- چرا اینقدر به چادر مریم حسینخواه گیر میدین و بهش توهین میکنین؟ حالا حجابش یا خود خواستهست یا با اصرار خانواده بوده. او الان به خاطر عقایدش زندانیه. اتفاقا افکار مترقی در مریم و امثال او بسیار مهمتر از دختریه که در یه خانواده لاییک دنیا اومده. تو که چادری بودن او رو با حرف از آزادی زدن مغایر میبینی. او مذهبش رو قبول داره اما با صدای بلند اعلام میکنه که کسی حق تحمیل عقاید قرون وسطایی رو به زنان نداره. او شجاعتر از توئه.
من مریم رو از نزدیک دیده بودم و باهاش حرف زده بودم. خیلی ازش خوشم اومد. از معدود آدماییه که به راهش معتقده و اهل تظاهر و ریا هم نیست.
شاید هم این رفتار شما به نفع مریم باشه!
در قسمت بعدی میگم چرا.
7- بعضیا به جای دفاع از جنبش به طور اعم "اشخاص" رو الکی گنده میکنن و با اینکارشون اونا رو بیچاره میکنن. بله، بزرگ کردن بیخودی آدمو دچار توهم میکنه و این خیانت به اوناست.
دوستی میگفت: "زینب پیغمبرزاده دختر جوان و پرشور و سادهای بود. وقتی به زندان رفت و همه هم میدونستن زود آزاد میشه اینقدر طفلک رو بادش کردن و داستانهای(احادیث) عجیب و غریب براش ساختن- بزرگی نوشت زینب از کودکی با یتیمی بزرگ شد و خانواده رو میچرخوند، در صورتیکه فقط دوسال بود مادر زینب فوت شده بود- و بعدش باهاش مصاحبههای جورواجور کردن و از چند روز زندانش قصههای آشویتسی ساختن که وقتی اومد بیرون تا مدتی فکر میکرد واقعا چیزی برتر از بچههای دیگر داره. سرش را بالا میگرفت و جواب سلام کسی رو نمیداد و... حالا با دلارام هم دارن همین کار رو میکنن."
نکنید آقا، نکنید خانوم...
8- خیلی جالب بود برام. کسایی که پارسال مسابقه وبلاگهای برتر دویچهوله رو مسخره میکردن(به غیر از حاجیواشنگتن و جمهور عزیز) و برام ایمیل داده بودن که انصراف بده و بعد که اول شدم بهم گفتن جایزهتو پس بده. امسال خودشونو خفه کردن برای رإی آوردن و جلب توجه داور(!) که اونم اصلا جز وبلاگ خودش و دو نفر وبلاگ نمیخوند. و با مشورت با یکی دوتا از بچههای قدیمی تنها هر کس که بهش کمپلیمان گفته بود انتخاب کرد...
چیه؟ برای شما خوبه و برای من اَخ؟:)
9- سوءتفاهم نشه. من از لالهی صدیق و زهرا امیرابراهیمی بدم نمیاد اصلا. از رانندگی لاله خیلی خوشم میاد. خیلی جسوره. از طرز آرایشش هم خوشم میاد. بازی زهرا رو البته زیاد دوست ندارم ولی با خودش کاری ندارم. قیافهی خیلی بامزهای داره. کار نامجو هم اصلا بد نبود (اگر واقعا اون ترانه رو برای او خونده بود). ما همهمون نون رو به نرخ روز میخوریم. اصلا مگر نون به نرخ "دیروز" جایی هم پیدا میشه؟:)
خبرنگار یا عکاسی که خبرهای روز رو مینویسه یا به تصویر میکشه او هم نون رو به نرخ روز میخوره وگرنه گرسنه میمونه:)
و هر چه نرخ روزتر سیرتر!
خیلی خندیدم وقتی خوندم شاهولی در بالاترین بهم گفته حسود:)))
نفهمیدم بهنظرش حسودی لاله رو خوردم یا زهرا یا محسن؟:)
10- هر کاری کردم تمام امشب جیمیل برام باز نشد. میخواستم دوسه تا ایمیل اساسی بزنم...
بعدا باید مراجعه حضوری کنیم برای پرداخت دویستهزار تومن پول شیرینی آشتیکنون(جریمه سابق).
سرهنگی میگفت: "من سالها در جبهه بودم. اینجور که اینا حمله کردن روی عراقیها رو سفید کردن. من ِ خوشخیال درو باز کردم که نصیحتشون کنم رفتارشون با مردم بهتر باشه که ریختن تو و رسیور منو هم بردن." جنابسرهنگ فکر کرده بود اینا سرهنگ مرهنگ حالیشونه یا این اجوج مجوجها زیر دستشن...
(خوشبختانه یکی تو ساختمونمون داشت برای بچهش اسفند دود میکرد که پشتبون ما از چشم اغیار پنهون موند. شایدم وانتشون دیگه جا نداشت.)
2- من نمیدونم این بسیجیها چرا با گرونفروشها کاری ندارن! شما در طول یه خیابون دویست متری به چند مغازه سر بزنی هیچکدوم یک کالا با یک جنس و از یک کارخونه رو به یک قیمت ثابت نمیدن یا میوهی یکشکل و یک کیفیت رو! فلسفهی بسیج از روز اول چی بود؟ سلب آسایش مردم؟ کی بود میگفت بسیج مدرسهی عشقه! بیاد ببینه که فعلا شده مدرسهی نفرت...
3- کارمندی که با هزار زور و اصرار زن و بچه با حقوق زیر 500 هزار تومن همین هفتهی پیش دو دیش و رسیور با نصب خریده بود 300 هزار تومن. میگفت با دویستهزار تومن جریمه حقوق یکماهم رفت... شب صدای دعوا با زنش محله رو برداشت...
روز بسیج مبارک!
4- آقا این تلقینپذیریم منو کشته!
ایمیل آذر عزیزم رو میخوندم که طرز تهیهی غذاهای تنگسگیوینگ رو برام نوشته بود. هر جاشو میخوندم بوی اونو با تموم وجود حس میکردم.
بوی استافین با شاهبلوط بوداده(حالا در عمرم شاهبلوط نخوردم ها...) و بوقلمون بریون، شربت کرانبری، پای کدوحلوایی، یام و... خونه رو برداشته بود. حالا نمیدونم یکی از همسایهها داشت جشن شکرگذاری رو با یکی دوروز تأخیر برگزار میکرد یا بوها توی خیال من بود.
5- سر راه خرید کردم و اومدم خونه، تندتند شستنیها رو شستم و کارا رو کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم که قسمت آخر اوشین... ببخشید یانگوم رو در تلویزیون کوچک اتاق خواب ببینم. شنیده بودم قسمت آخرش کلی اتفاق میفته و زیاد کشدار نیست.
یانگوم از قصر بیرون رفته بود. با مینجانگوی خوشتیپ بالاخره ازدواج کرده بود و خوش وخرم با دختر شیرینزبون پنج شش سالهشون در روستایی در کنار هم زندگی میکردن. یانگوم هم مجانی مردمو درمون میکرد.
در صجنهای یانگوم با دخترش برای پیرزن بیکسی شروع کرد به غذا پختن.
سبزیجات رو خورد میکرد و میریخت توی قابلمهی جوشان. وای چه بو برنگی تو خونهی ما راه افتاده بود. بوی سوپ پر از سبزیجات...
وقتی پیرزن خواب بود غذا رو در سینی کنارش گذاشت و دست در دست دخترش رفت. با این همه بوهای خوبخوب چرا پیرزن بلند نمیشد بخوره.
یانگوم رفت به طرف خونه که از دشت و دمن سبزی میگذشت. اما چرا بوی سوپ هنوز هست. الان باید بوی سبزه و خاک و درخت بیاد... گفتم خوب تلقینپذیریم در سکانس قبلی بیشتر بوده.
رسید به جایی که گرفتنشون( نترسید. میخواستن با سلام صلوات به قصر برشون گردونن) بو شدید و شدیدتر شد. اوه... غذای پیرزن داشت میسوخت. اما یانگوم حتما زیر چراغ رو خاموش کرده بود. خودم دیدم غذا رو در کاسه ریخت و گذاشت کنار پیرزن.
یهو آه از نهادم برخاست. بعد از عمری موقع اومدن تره فرنگی خریده بودم. سریع پاکش کرده بودم و مراسم گلشویی و شستنشو انجام داده بودم. درشتدرشت خوردش کرده بودم و گذاشته بودم روی گاز بپزه...
رفتم سر وقتش... تهش کاملا سوخته بود و اندازهی یک نعلبکی ترهفرنگی نسوخته(اما بو گرفته) از بالاش استخراج کردم...
6- چرا اینقدر به چادر مریم حسینخواه گیر میدین و بهش توهین میکنین؟ حالا حجابش یا خود خواستهست یا با اصرار خانواده بوده. او الان به خاطر عقایدش زندانیه. اتفاقا افکار مترقی در مریم و امثال او بسیار مهمتر از دختریه که در یه خانواده لاییک دنیا اومده. تو که چادری بودن او رو با حرف از آزادی زدن مغایر میبینی. او مذهبش رو قبول داره اما با صدای بلند اعلام میکنه که کسی حق تحمیل عقاید قرون وسطایی رو به زنان نداره. او شجاعتر از توئه.
من مریم رو از نزدیک دیده بودم و باهاش حرف زده بودم. خیلی ازش خوشم اومد. از معدود آدماییه که به راهش معتقده و اهل تظاهر و ریا هم نیست.
شاید هم این رفتار شما به نفع مریم باشه!
در قسمت بعدی میگم چرا.
7- بعضیا به جای دفاع از جنبش به طور اعم "اشخاص" رو الکی گنده میکنن و با اینکارشون اونا رو بیچاره میکنن. بله، بزرگ کردن بیخودی آدمو دچار توهم میکنه و این خیانت به اوناست.
دوستی میگفت: "زینب پیغمبرزاده دختر جوان و پرشور و سادهای بود. وقتی به زندان رفت و همه هم میدونستن زود آزاد میشه اینقدر طفلک رو بادش کردن و داستانهای(احادیث) عجیب و غریب براش ساختن- بزرگی نوشت زینب از کودکی با یتیمی بزرگ شد و خانواده رو میچرخوند، در صورتیکه فقط دوسال بود مادر زینب فوت شده بود- و بعدش باهاش مصاحبههای جورواجور کردن و از چند روز زندانش قصههای آشویتسی ساختن که وقتی اومد بیرون تا مدتی فکر میکرد واقعا چیزی برتر از بچههای دیگر داره. سرش را بالا میگرفت و جواب سلام کسی رو نمیداد و... حالا با دلارام هم دارن همین کار رو میکنن."
نکنید آقا، نکنید خانوم...
8- خیلی جالب بود برام. کسایی که پارسال مسابقه وبلاگهای برتر دویچهوله رو مسخره میکردن(به غیر از حاجیواشنگتن و جمهور عزیز) و برام ایمیل داده بودن که انصراف بده و بعد که اول شدم بهم گفتن جایزهتو پس بده. امسال خودشونو خفه کردن برای رإی آوردن و جلب توجه داور(!) که اونم اصلا جز وبلاگ خودش و دو نفر وبلاگ نمیخوند. و با مشورت با یکی دوتا از بچههای قدیمی تنها هر کس که بهش کمپلیمان گفته بود انتخاب کرد...
چیه؟ برای شما خوبه و برای من اَخ؟:)
9- سوءتفاهم نشه. من از لالهی صدیق و زهرا امیرابراهیمی بدم نمیاد اصلا. از رانندگی لاله خیلی خوشم میاد. خیلی جسوره. از طرز آرایشش هم خوشم میاد. بازی زهرا رو البته زیاد دوست ندارم ولی با خودش کاری ندارم. قیافهی خیلی بامزهای داره. کار نامجو هم اصلا بد نبود (اگر واقعا اون ترانه رو برای او خونده بود). ما همهمون نون رو به نرخ روز میخوریم. اصلا مگر نون به نرخ "دیروز" جایی هم پیدا میشه؟:)
خبرنگار یا عکاسی که خبرهای روز رو مینویسه یا به تصویر میکشه او هم نون رو به نرخ روز میخوره وگرنه گرسنه میمونه:)
و هر چه نرخ روزتر سیرتر!
خیلی خندیدم وقتی خوندم شاهولی در بالاترین بهم گفته حسود:)))
نفهمیدم بهنظرش حسودی لاله رو خوردم یا زهرا یا محسن؟:)
10- هر کاری کردم تمام امشب جیمیل برام باز نشد. میخواستم دوسه تا ایمیل اساسی بزنم...
شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶
نامجو، ای یار و یاور دلبرکان بلا
آهای محسن نامجو جان!
ای یار و یاور دخترکان زیبا و بلا! وقت اون شده دوباره بیای بترکونی!
لاله صدیق قهرمان خوشگل و تو دلبروی اتوموبیلرانی تو مسابقه تقلب کرده و یک سال محروم شده.
بیا برای اینم مثل زهرا امیرابراهیمی یک کلیپ مشتی بساز و حسابی مظلوم و بیگناه جلوهش بده. گناه داره.
بد نیست لاله جان هم شروع کنه به کشیدن نقاشی( در حد بچهدبستانیها هم شد اشکالی نداره) تا با قیافهی مظلوم جلو نمایشگاه نقاشیش عکس بگیره و بعضی روزنامهها براش ویژهنامه در بیارن:)
ای یار و یاور دخترکان زیبا و بلا! وقت اون شده دوباره بیای بترکونی!
لاله صدیق قهرمان خوشگل و تو دلبروی اتوموبیلرانی تو مسابقه تقلب کرده و یک سال محروم شده.
بیا برای اینم مثل زهرا امیرابراهیمی یک کلیپ مشتی بساز و حسابی مظلوم و بیگناه جلوهش بده. گناه داره.
بد نیست لاله جان هم شروع کنه به کشیدن نقاشی( در حد بچهدبستانیها هم شد اشکالی نداره) تا با قیافهی مظلوم جلو نمایشگاه نقاشیش عکس بگیره و بعضی روزنامهها براش ویژهنامه در بیارن:)
جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶
قدم به خیر مادربزرگ من هم بود!
وقتی کتابهای "قدم بخیر مادر بزرگ من بود" و "اژدها کُشان" یوسف علیخانی به دستم رسید، واقعیتش فکر نمیکردم اینقدر به دلم بنشیند و اینقدر با لذت بخوانمشان. هر داستانش را که خواندم شبش خواب میلک را دیدم. میلک(زادگاه نویسنده) روستاییست که تابهحال ندیدمش اما احساس میکنم که مادر بزرگ من و مادر بزرگ خیلیهای دیگر هم یکجورهایی میلکی بودهاند. یوسف آنیکی کتابش " اژدهاکشان" را هم به پدربزرگش تقدیم کرده. که تساوی را بین دو قصهگوی دوران کودکیاش رعایت کرده باشد.
شاید در یکی دو داستان اول با گویش محلی دیالوگها مشکل داشتم و به زیرنویس مراجعه میکردم اما کمکم خودم میتوانستم دیالوگها را بفهمم. میلک روستایی نزدیک قزوین و از توابع رودبار الموت است. لهجهاش شاید به شمالیها نزدیک باشد. اما من کمکم به زبان لری که مادر بزرگ من حرف میزد نزدیک میدیدمش و میفهمیدمش.
میلک به انگلیسی یعنی شیر. به نظر میآید یوسف از فرهنگ میلک سیر نوشیده...
خیلیوقت بود داستانهای اقلیمی و روستایی با روایتی رازگونه و وهمآلود نخوانده بودم. خسته شده بودم از داستانهایی تخت و ساده دربارهی نگاه عاشقانهی دو دلداده از پنجرهی آپارتمانشان. دیالوگهای سوسولی و دلغشهآور بین دو دوستدختر پسر در کافیشاپ( که نمایشنامهها هم اکثرا در این ارتباط نوشته میشود) یا در پژو 206 شان.
شما هم اگر دوست دارید لحظاتی را در هوای پاک روستای میلک نفس بکشید.
مشخصات کتاب قدم بهخیر مادربزرگ من بود
مشخصات اژدها کشان.
یوسف علیخانی در ویکیپدیا
پ.ن.
چقدر خوشحال شدم وقتی در گردباد خواندم که اژدها کشان به چاپ دوم رسیده... به یوسف علیخانی تبریک میگویم
طراحی جلد کتابهایش را دوست دارم:
-------
لینکها
مدتی بود که نمیتونستم در بلاگرولینک آدرس همهی دوستانی که آدرس وبلاگشون عوض شده تغییر بدم.
آدرس جدید چند تایی رو یادمه(مثل ققنوس و شهره و میعاد و...) اما متاسفاانه خیلیها رو فراموش کردم.
لطفا اگر کسی از آدرس جدید وبلاگها خبر داره در نظرخواهی این پست بنویسه. ممنون
راستی همهی پرشینبلاگیها آخرشون باید زد آیآر؟
19:19 | Zeitoon | نظرها
شاید در یکی دو داستان اول با گویش محلی دیالوگها مشکل داشتم و به زیرنویس مراجعه میکردم اما کمکم خودم میتوانستم دیالوگها را بفهمم. میلک روستایی نزدیک قزوین و از توابع رودبار الموت است. لهجهاش شاید به شمالیها نزدیک باشد. اما من کمکم به زبان لری که مادر بزرگ من حرف میزد نزدیک میدیدمش و میفهمیدمش.
میلک به انگلیسی یعنی شیر. به نظر میآید یوسف از فرهنگ میلک سیر نوشیده...
خیلیوقت بود داستانهای اقلیمی و روستایی با روایتی رازگونه و وهمآلود نخوانده بودم. خسته شده بودم از داستانهایی تخت و ساده دربارهی نگاه عاشقانهی دو دلداده از پنجرهی آپارتمانشان. دیالوگهای سوسولی و دلغشهآور بین دو دوستدختر پسر در کافیشاپ( که نمایشنامهها هم اکثرا در این ارتباط نوشته میشود) یا در پژو 206 شان.
شما هم اگر دوست دارید لحظاتی را در هوای پاک روستای میلک نفس بکشید.
مشخصات کتاب قدم بهخیر مادربزرگ من بود
مشخصات اژدها کشان.
یوسف علیخانی در ویکیپدیا
پ.ن.
چقدر خوشحال شدم وقتی در گردباد خواندم که اژدها کشان به چاپ دوم رسیده... به یوسف علیخانی تبریک میگویم
طراحی جلد کتابهایش را دوست دارم:
-------
لینکها
مدتی بود که نمیتونستم در بلاگرولینک آدرس همهی دوستانی که آدرس وبلاگشون عوض شده تغییر بدم.
آدرس جدید چند تایی رو یادمه(مثل ققنوس و شهره و میعاد و...) اما متاسفاانه خیلیها رو فراموش کردم.
لطفا اگر کسی از آدرس جدید وبلاگها خبر داره در نظرخواهی این پست بنویسه. ممنون
راستی همهی پرشینبلاگیها آخرشون باید زد آیآر؟
19:19 | Zeitoon | نظرها
یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶
با رفیق بد به خانه برنگردیم!
1- انرژی هستهای! مرگ به نیرنگ تو، چون احتمالا خون جوانان ما قرار است بچکد از چنگ تو.
2- در سایت بالاترین خوندم که 4 سگ آلمانی جمعا" به قیمت 600 میلیون تومان به بادیگاردهای احمدینژاد افزوده شدن و کار چک و خنثای(!) بمبهای احتمالی رو برعهده دارن. در ضمن بادیگاردهای آدمش(آدمن اونا؟) به عینکهای آفتابی 500 میلیونی مجهز شدن...
آقا نمیشه یک میلیون از این پولا رو خرج ظاهرش میکرد. مثلا یهدست کتوشلوار یا اقلا ده هزارتومنشو خرج یه سلمونی درستو حسابی کنه تا مدل موهاشو عوض کنه؟
(یکی میگفت هر کدوم از این چهار سگ ارزشش بیشتر از صاحبشونن. پس اونه که باید از اینا محافظت کنه)
3- رفیق بد
سعی کنید اگر سینما میرید حتما شنبه برید تا مثل من دلتون نسوزه!(شنبهها بلیت سینما نصف قیمته) نمیدونم اشکال از منه که دیگه از هیچ فیلم ایرانی خیلی لذت نمیبرم یا مشکل فیلمها هستند که پرند از سوتی و گاف! و روابط غیرعِلی و معلولی.
یه روز غیر شنبه سیبا گفت بریم سینما؟ - چه فیلمی؟ - زنگ بزنیم بپرسیم.
فقط دو گزینه داشتیم. کلاغپر و رفیق بد. - کدومو بریم؟
- والله من با دوستای نابابم قرار گذاشتم که یه روز شنبه فیلم" رفیق بد" رو بریم. - پس بزن بریم "کلاغ پر". - کِی باید اونجا باشیم؟ - هفت و نیم! - بدو بدو. من رفتم ماشینو روشن کنم.
دم سینما. همه یه نایلون پر از چیپس و پفک و نوشابه و ساندویچ و میوه دستشونه.
- چقدر هوس چیپس کردم. بخریم. ـ ای بیکلاس! دویدیم طرف سالن کلاغپر.
- دو دقیقه گذشته و دیگه کسی رو راه نمیدیم!
- نیست که خیلی مردم تو سالن سکوت و نظم رو رعایت میکنن که دو دقیقه دیر رفتن ما حواسشون رو پرت میکنه!
- همینه که هست!
وایسادیم تا "رفیق بد" شروع بشه. با بازیگری زوج هنری و معمولا کمدی ایرج طهماسب و حمید جبلی. برعکس همیشه طهماسب کارگردانی نکرده... نباید فیلم بدی باشه. صدای خش خش باز کردن نایلون چیپسها از الان شروع شده. مادری محکم روی دست پسرش میزنه. - ببینم میتونی قبل از شروع فیلم تمومش کنی! - مامان من تشنمه! - از بس چیپس خوردی! برو از دستشویی آب بخور. نوشابه رو برای سالن گرفتم نه حالا! پسر با دلخوری دور میشه که در سالن باز میشه.
جمعیت با سروصدا و خوشحالی به سمت درها هجوم میارن.
سالن عین حموم مختلط پر ازهمهمهست. جای ما آخر ردیفیه که تهش بستهست و باید از سر صندلیها جلوی پای ملت رد شیم. مرد چاقی سر نشسته و حاضر نیست از کیسهی چیپسش دل بکنه و بلند شه که ما رد شیم. زنش با افتخار به اون نگاه میکنه که چقدر باحاله و با تحقیر به ما نگاه میکنه. من و سیبا بهش زل زدهایم که یعنی پاشو بذار باد بیاد. تا وقتی پنج شش نفر که جای اونها هم توی اون ردیف تهبسته بود نیومدن مرد چاق جاضر نشد بلند شه. یهو احساس کرد زور ما ممکنه بهش بچربه و کوتاه اومد. زنش هم ایشی کرد و با اینکه چاق نبود و اصلا لازم نبود از جاش بلند شه و بره بیرون اما به خاطر همدردیبا شوهرش اینکارو کرد.
به سیبا گفتم اگه اتفاقی بیفته و مثل سینما رکس اینجا آتیش بگیره چطوری مرد چاق رو راضی کنیم پاشه. گفت اونموقع از روی صندلیها میپریم. من با چشمم دنبال راه فرار گشتم و وقتی دو بار راه در-رو رو دوره کردم آروم شدم.
همینکه سکانس اول فیلم شروع شد سمفونی چیپسخوران شروع شد و تا آخر همینجوری ادامه پیدا کرد. گاهی با صدای آروغی با صدای بم از نوشابههای گاز دار این سمفونی باشکوهتر میشد.
از اول تا آخر فیلم هم مردی با ظاهر کارگری، پلان به پلان فیلم را برای زن و بچههاش تفسیر و تحلیل میکرد و روابط را مثل اتمی میشکافت. زن شوهرش رو صدا میکرد مرد پشت سری برای جمع خانوادهاش تعریف میکرد این شوهرشه! هنرپیشهش میدونید کیه؟ زن و بچههاش: نه!!! کیه؟؟ -همون دختر چاقه تو سریال آپارتمانه. چقدر لاغر کرده.(ریما رامینفر رو میگفت).. اون یکی کک مکیه رو!! چقدر چاق شده!!(ژاله صامتی رو میگفت). خانم دکتر روانشانس رو که دید با یکدست محکم زد روی آنیکی دستش(من که پشت سرمو نمیدیدم. اینطوری حدس زدم. اگر روی دست زن یا بچههایش زده بود یحتمل دادشون در میومد)- وای وای این هنرپیشههه چه پیر و میمون و زشت شده(طفلک هما روستا رو میگفت که به نظر من مثل همیشهاش بود)
وقتی یکی از اون دو دوست فیلم چمدون پول رو برمیداشت بچههاشو نصیحت میکرد که به مال دنیا اهمیت ندن و دوستی مهمتره و یکی ازدختراش برای باباش تعریف کرد که روزی مداد دوستش رو داخل کیفش دیده و فرداش برده پس داده. صدای ماچ پدر از صورت دختر از پشت سر شنیده شد و آفرین و مرحیایی بلند!
سعی کردیم توجهمون رو به خود فیلم معطوف کنیم. اما صد رحمت به نصیحتهای آقای پشتسری... اونقدر به نظرم فیلمنامه مشکل و گاف و سوتی داشت که بچههای مرد پشت سری هم میفهمیدن. صدای دختر حدودا ده ساله- بابا جون.... اگر مردم فکر میکنن آفاهه مرده. چرا وارد محوطه بانک شد و دربون اسمشو نوشت ونگفت تو مردی... پسر هشت ساله: بابا اگه گوشاش کره اما حس که میکنه در ماشین بستهست.چرا اینقدر میکوبونه.
صدای خندههای هیستریک و جلفمانند دختری هر از چند گاهی باعث خندهی دیگران میشد و سمفونی چیپسها رو کمی رازآلود میکرد.
آخر فیلم دختر خنده هیستریک که همراه چند پسر اومده بود جلوی ما داشت میرفت بیرون. داشت با لحن لاتی میگفت - عجب الکی خندیدم به این فیلم مزخرف. یه کم سبک شدم محسن!
نکتههای مثبت فیلم:
گریم ایرج طهماسب در این فیلم خیلی خوب بود و خوشتیپ شده بود.
بازی حمید جبلی رو دوست دارم. حتی در این فیلم که دوست نداشتم. طفلک سعی میکرد مثل دیگران سردرگم بازی نکنه.
به سیبا گفتم اگر خواستیم فیلمی رو امتحان کنیم سعی کنیم شنبه باشه!
باید رفقای نابابم رو از رفتن به این فیلم منصرف کنم، وگرنه باید ستم مصاعفی رو تحمل کنم. مگر اینکه موافقت کنن ما هم در همآوازی وسمفونی چیپس وماست... ببخشید، چیپس و نوشابه شرکت داشته باشیم.
4- به خانه بر میگردیم
بابا این برنامههای تلویزیونی گاهی شاهکارن...
درسته این مجریها بیشترشون فقط از کانال گزینش گذشتن و مهم نیست کارشون خوب باشه یا بد. فقط مهمه که تابع ولایت فقیه باشن و طرفدار رژیم(رژیم غذایی منظورمه:)) )
اما این ژیلا امیرشاهی و آقای دکتر نظری مجریهای برنامه به خانه برمی گردیم(هر روز ساعت 5 کانال 5) آخرشن:)
امروز سعادت یاری کرد و این برنامه رو موقع انجام کار خونه گاهی نگاه کردم و گاهی گوش!
اول مثلا یه روانشناس میارن. بیچاره هنوز سلام علیک نکرده خانم امیرشاهی شروع میکنه یه مقدار سوال خصوصی پرسیدن که ما یه فامیل داریم اینطوریه و اونطوریه چکار باید بکنیم و یارو هنوز جواب نداده خود ژیلا خانم قضیه رو حل میکنه. بعد تا یارو شروع میکنه به مبحثی که قرار بوده امروز توضیح بده. خانم امیرشاهی میگه: متاسفانه از اتاق فرمان علامت میدن که وقت برنامهی شما تموم شده. میتونید در 30 ثانیه حرفاتونو بزنید. روانشناس میگه. خیر! مبحث به این بزرگی تو 30 ثانیه امکان نداره. خانم امیرشاهی: خوب 30 ثانیه شما تموم شد. از شما متشکریم امیدوارم در برنامهی بعدی به خانه برمیگردیم باز هم شما رو ببینیم.(به یه حالت خیلی خانمانه هم میگه)
بعد آقای نظری میره آشپزخونه. خانم آشپز میخواد مثلا طرز تهیهی شیرینی قطاب(شایدم مسقطی. یادم نیست) رو آموزش بده. مواد لازم رو چیده روی پیشخوان و داره توضیح میده. آقای نظری عین خنگا راجع به هر چیز یه سوال الکی میکنه. مثلا آشپز میگه آرد 500 گرم. آقای نظری خیلی فیلسوفانه میگه با ترازوی دیجیتال وزن شده باشه یا ازین ترازو قدیمیها. آشپز به زور لبخندی میزنه.- فرق نداره آقای نظری. خوب میگفتم. شکر 200 گرم. اقای نظری میپره تو حرفش... خانم این شکرا چرا اینقدر دونه درشتن. خانم من که شکر میخره سفیدتر و ریزتره. خانم آشپز لبخندی عصبی میزنه. شکر رو برای خاصیت شیرینیش استفاده میکنیم و کاری به دونه درشتی و ریزیش نداریم. در هر صورت باید در مایع با همزن حلش کنیم. آقای نظری کوتاه نمیاد.- آخه گفتم زمان حل شدنش وقتی ریزتر باشه سادهتره. آخه من ناسلامتی دکترم و بهتر از شما میدونم. پلکهای آشپز از شدت عصبیت میپره و میگه. روغن 100 گرم. آقای نظری میگه: اتفاقا خانوم من دیروز روغن کانولا خرید. خواستم بدونم فرقش با روغن ذرت یا آفتابگردون چیه. خانوم آشپز که معلومه زیاد فرقشو نمیدونه میگه: خوب خانمتون لابد بهتر میدونن و حتما بهتره.
سر بقیهی مواد هم آقای نظری پشتسر هم دخالت میکنه و هی افاضات از خودش صادر می کنه. چرا آردش زرده؟ تخممرغش امگا3 داره یا نه؟ و... و آخرش ساعتشو نگاه میکنه. خانوم اگه میشه یه کم سریعتر! اتاق فرمان به من اطلاع داده شما فقط یک دقیقه دیگه وقت دارید. زن که از عصبانیت دستاش میلرزه شروع میکنه به قاطی کردن آرد و شکر و تخم مرغ و شیر با دست...آقای نظری با خنده اطلاع میده که متاسفانه وقت تموم شد. خانم آشپز دستتون کند بود. میتونید در عرض 20 ثانیه شفاهی بگید میخواستید چیکار کنید. آشپز میگه خیر! شیرینی به این سختی رو نمیشه در عرض 20 ثانیه توضیح داد. آقای نظری میگه 20 ثانیهی شما به پایان رسید. پس تا من میرم به استودیوی دیگه شما بپزید تا اقلا مزهشو بچشیم( و گشنه از دنیا نریم) خانم آشپز با نگاهی غمگین سری تکون میده.
اینجاشو دیگه دقیق و با رعایت انصاف بیشتر میگم:) خانم امیرشاهی میره پیش یه آقای هنرمند که قراره با قیچی طرز برش زدن به پارچه رو یاد بده( اسم هنرشو یادم رفته. اونی که پارچه رو چند تا میکنن و با قیچی طرحهایی در میارن که طرحهای تقارن دار روی پارچه ایجاد میشه) آقاهه با خونسردی و در کمال افتخار اعلام میکنه که قیچی ( وسیلهی اصلی کارش) رو همراه نیاورده. خانم امیرشاهی خیلی بهش برمی خوره!- چطور فراموش کردید قیچی، وسیلهی اصلی کارتون رو بیارید. آقاهه با خونسردی: فراموش نکردم خانم امیرشاهی، گفتم وقت نمیشه نیاوردم. خانم امیرشاهی کمی دستپاچه : شما از کجا میدونستید که وقت نمیشه(من اینجا از خنده مرده بودم). آقاهه لبخندی معنادار میزنه... خانم امیرشاهی میخواد طعنهی آقا رو ماستمالی کنه. حالا یک کم راجع به این اشکال متقارن برامون شفاهی صحبت کنید. آقاهه هنوز دوسهجملهای نگفته که خانم امیرشاهی میگه متاسفانه وقت شما به پایان رسید. میتونید در عرض 5 ثانیه هنرتون رو به بینندگاه عزیز آموزش بدید؟ آقاهه به لبخند مرموزانه: خیر! نمیتونم.
خانم امیرشاهی که با ساعت کرنومتردارش وقت گرفته میگه خوب وقتتون تموم شد.
داشتم فکر میکردم عجب سوژهی خوبی میشه برای وبلاگم. شاید اونایی که ندیده باشن زیاد درک نکنن. اما اونایی که حتی یک قسمتشو دیدن میدونن من چی میگم. بعد گفتم خوب برای حسن ختامش چی بنویسم؟ که یک دفعه صدای خانمانه ژیلا امیرشاهی به گوش رسید:
- حسن ختام برنامهی امروز به خانه برمیگردیم شعریست از سهراب سپهری که تقدیم میکنم به همهی بینندگاه عزیز!
و با صدای شاعرانهای طنز امروزم را کامل کرد:
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دريچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم!
مرسی سهراب:)
5- اوج پاچه خواری در سمنان!
سالروز دیدار مقام معظم هم خوشحالی داره؟:))
2- در سایت بالاترین خوندم که 4 سگ آلمانی جمعا" به قیمت 600 میلیون تومان به بادیگاردهای احمدینژاد افزوده شدن و کار چک و خنثای(!) بمبهای احتمالی رو برعهده دارن. در ضمن بادیگاردهای آدمش(آدمن اونا؟) به عینکهای آفتابی 500 میلیونی مجهز شدن...
آقا نمیشه یک میلیون از این پولا رو خرج ظاهرش میکرد. مثلا یهدست کتوشلوار یا اقلا ده هزارتومنشو خرج یه سلمونی درستو حسابی کنه تا مدل موهاشو عوض کنه؟
(یکی میگفت هر کدوم از این چهار سگ ارزشش بیشتر از صاحبشونن. پس اونه که باید از اینا محافظت کنه)
3- رفیق بد
سعی کنید اگر سینما میرید حتما شنبه برید تا مثل من دلتون نسوزه!(شنبهها بلیت سینما نصف قیمته) نمیدونم اشکال از منه که دیگه از هیچ فیلم ایرانی خیلی لذت نمیبرم یا مشکل فیلمها هستند که پرند از سوتی و گاف! و روابط غیرعِلی و معلولی.
یه روز غیر شنبه سیبا گفت بریم سینما؟ - چه فیلمی؟ - زنگ بزنیم بپرسیم.
فقط دو گزینه داشتیم. کلاغپر و رفیق بد. - کدومو بریم؟
- والله من با دوستای نابابم قرار گذاشتم که یه روز شنبه فیلم" رفیق بد" رو بریم. - پس بزن بریم "کلاغ پر". - کِی باید اونجا باشیم؟ - هفت و نیم! - بدو بدو. من رفتم ماشینو روشن کنم.
دم سینما. همه یه نایلون پر از چیپس و پفک و نوشابه و ساندویچ و میوه دستشونه.
- چقدر هوس چیپس کردم. بخریم. ـ ای بیکلاس! دویدیم طرف سالن کلاغپر.
- دو دقیقه گذشته و دیگه کسی رو راه نمیدیم!
- نیست که خیلی مردم تو سالن سکوت و نظم رو رعایت میکنن که دو دقیقه دیر رفتن ما حواسشون رو پرت میکنه!
- همینه که هست!
وایسادیم تا "رفیق بد" شروع بشه. با بازیگری زوج هنری و معمولا کمدی ایرج طهماسب و حمید جبلی. برعکس همیشه طهماسب کارگردانی نکرده... نباید فیلم بدی باشه. صدای خش خش باز کردن نایلون چیپسها از الان شروع شده. مادری محکم روی دست پسرش میزنه. - ببینم میتونی قبل از شروع فیلم تمومش کنی! - مامان من تشنمه! - از بس چیپس خوردی! برو از دستشویی آب بخور. نوشابه رو برای سالن گرفتم نه حالا! پسر با دلخوری دور میشه که در سالن باز میشه.
جمعیت با سروصدا و خوشحالی به سمت درها هجوم میارن.
سالن عین حموم مختلط پر ازهمهمهست. جای ما آخر ردیفیه که تهش بستهست و باید از سر صندلیها جلوی پای ملت رد شیم. مرد چاقی سر نشسته و حاضر نیست از کیسهی چیپسش دل بکنه و بلند شه که ما رد شیم. زنش با افتخار به اون نگاه میکنه که چقدر باحاله و با تحقیر به ما نگاه میکنه. من و سیبا بهش زل زدهایم که یعنی پاشو بذار باد بیاد. تا وقتی پنج شش نفر که جای اونها هم توی اون ردیف تهبسته بود نیومدن مرد چاق جاضر نشد بلند شه. یهو احساس کرد زور ما ممکنه بهش بچربه و کوتاه اومد. زنش هم ایشی کرد و با اینکه چاق نبود و اصلا لازم نبود از جاش بلند شه و بره بیرون اما به خاطر همدردیبا شوهرش اینکارو کرد.
به سیبا گفتم اگه اتفاقی بیفته و مثل سینما رکس اینجا آتیش بگیره چطوری مرد چاق رو راضی کنیم پاشه. گفت اونموقع از روی صندلیها میپریم. من با چشمم دنبال راه فرار گشتم و وقتی دو بار راه در-رو رو دوره کردم آروم شدم.
همینکه سکانس اول فیلم شروع شد سمفونی چیپسخوران شروع شد و تا آخر همینجوری ادامه پیدا کرد. گاهی با صدای آروغی با صدای بم از نوشابههای گاز دار این سمفونی باشکوهتر میشد.
از اول تا آخر فیلم هم مردی با ظاهر کارگری، پلان به پلان فیلم را برای زن و بچههاش تفسیر و تحلیل میکرد و روابط را مثل اتمی میشکافت. زن شوهرش رو صدا میکرد مرد پشت سری برای جمع خانوادهاش تعریف میکرد این شوهرشه! هنرپیشهش میدونید کیه؟ زن و بچههاش: نه!!! کیه؟؟ -همون دختر چاقه تو سریال آپارتمانه. چقدر لاغر کرده.(ریما رامینفر رو میگفت).. اون یکی کک مکیه رو!! چقدر چاق شده!!(ژاله صامتی رو میگفت). خانم دکتر روانشانس رو که دید با یکدست محکم زد روی آنیکی دستش(من که پشت سرمو نمیدیدم. اینطوری حدس زدم. اگر روی دست زن یا بچههایش زده بود یحتمل دادشون در میومد)- وای وای این هنرپیشههه چه پیر و میمون و زشت شده(طفلک هما روستا رو میگفت که به نظر من مثل همیشهاش بود)
وقتی یکی از اون دو دوست فیلم چمدون پول رو برمیداشت بچههاشو نصیحت میکرد که به مال دنیا اهمیت ندن و دوستی مهمتره و یکی ازدختراش برای باباش تعریف کرد که روزی مداد دوستش رو داخل کیفش دیده و فرداش برده پس داده. صدای ماچ پدر از صورت دختر از پشت سر شنیده شد و آفرین و مرحیایی بلند!
سعی کردیم توجهمون رو به خود فیلم معطوف کنیم. اما صد رحمت به نصیحتهای آقای پشتسری... اونقدر به نظرم فیلمنامه مشکل و گاف و سوتی داشت که بچههای مرد پشت سری هم میفهمیدن. صدای دختر حدودا ده ساله- بابا جون.... اگر مردم فکر میکنن آفاهه مرده. چرا وارد محوطه بانک شد و دربون اسمشو نوشت ونگفت تو مردی... پسر هشت ساله: بابا اگه گوشاش کره اما حس که میکنه در ماشین بستهست.چرا اینقدر میکوبونه.
صدای خندههای هیستریک و جلفمانند دختری هر از چند گاهی باعث خندهی دیگران میشد و سمفونی چیپسها رو کمی رازآلود میکرد.
آخر فیلم دختر خنده هیستریک که همراه چند پسر اومده بود جلوی ما داشت میرفت بیرون. داشت با لحن لاتی میگفت - عجب الکی خندیدم به این فیلم مزخرف. یه کم سبک شدم محسن!
نکتههای مثبت فیلم:
گریم ایرج طهماسب در این فیلم خیلی خوب بود و خوشتیپ شده بود.
بازی حمید جبلی رو دوست دارم. حتی در این فیلم که دوست نداشتم. طفلک سعی میکرد مثل دیگران سردرگم بازی نکنه.
به سیبا گفتم اگر خواستیم فیلمی رو امتحان کنیم سعی کنیم شنبه باشه!
باید رفقای نابابم رو از رفتن به این فیلم منصرف کنم، وگرنه باید ستم مصاعفی رو تحمل کنم. مگر اینکه موافقت کنن ما هم در همآوازی وسمفونی چیپس وماست... ببخشید، چیپس و نوشابه شرکت داشته باشیم.
4- به خانه بر میگردیم
بابا این برنامههای تلویزیونی گاهی شاهکارن...
درسته این مجریها بیشترشون فقط از کانال گزینش گذشتن و مهم نیست کارشون خوب باشه یا بد. فقط مهمه که تابع ولایت فقیه باشن و طرفدار رژیم(رژیم غذایی منظورمه:)) )
اما این ژیلا امیرشاهی و آقای دکتر نظری مجریهای برنامه به خانه برمی گردیم(هر روز ساعت 5 کانال 5) آخرشن:)
امروز سعادت یاری کرد و این برنامه رو موقع انجام کار خونه گاهی نگاه کردم و گاهی گوش!
اول مثلا یه روانشناس میارن. بیچاره هنوز سلام علیک نکرده خانم امیرشاهی شروع میکنه یه مقدار سوال خصوصی پرسیدن که ما یه فامیل داریم اینطوریه و اونطوریه چکار باید بکنیم و یارو هنوز جواب نداده خود ژیلا خانم قضیه رو حل میکنه. بعد تا یارو شروع میکنه به مبحثی که قرار بوده امروز توضیح بده. خانم امیرشاهی میگه: متاسفانه از اتاق فرمان علامت میدن که وقت برنامهی شما تموم شده. میتونید در 30 ثانیه حرفاتونو بزنید. روانشناس میگه. خیر! مبحث به این بزرگی تو 30 ثانیه امکان نداره. خانم امیرشاهی: خوب 30 ثانیه شما تموم شد. از شما متشکریم امیدوارم در برنامهی بعدی به خانه برمیگردیم باز هم شما رو ببینیم.(به یه حالت خیلی خانمانه هم میگه)
بعد آقای نظری میره آشپزخونه. خانم آشپز میخواد مثلا طرز تهیهی شیرینی قطاب(شایدم مسقطی. یادم نیست) رو آموزش بده. مواد لازم رو چیده روی پیشخوان و داره توضیح میده. آقای نظری عین خنگا راجع به هر چیز یه سوال الکی میکنه. مثلا آشپز میگه آرد 500 گرم. آقای نظری خیلی فیلسوفانه میگه با ترازوی دیجیتال وزن شده باشه یا ازین ترازو قدیمیها. آشپز به زور لبخندی میزنه.- فرق نداره آقای نظری. خوب میگفتم. شکر 200 گرم. اقای نظری میپره تو حرفش... خانم این شکرا چرا اینقدر دونه درشتن. خانم من که شکر میخره سفیدتر و ریزتره. خانم آشپز لبخندی عصبی میزنه. شکر رو برای خاصیت شیرینیش استفاده میکنیم و کاری به دونه درشتی و ریزیش نداریم. در هر صورت باید در مایع با همزن حلش کنیم. آقای نظری کوتاه نمیاد.- آخه گفتم زمان حل شدنش وقتی ریزتر باشه سادهتره. آخه من ناسلامتی دکترم و بهتر از شما میدونم. پلکهای آشپز از شدت عصبیت میپره و میگه. روغن 100 گرم. آقای نظری میگه: اتفاقا خانوم من دیروز روغن کانولا خرید. خواستم بدونم فرقش با روغن ذرت یا آفتابگردون چیه. خانوم آشپز که معلومه زیاد فرقشو نمیدونه میگه: خوب خانمتون لابد بهتر میدونن و حتما بهتره.
سر بقیهی مواد هم آقای نظری پشتسر هم دخالت میکنه و هی افاضات از خودش صادر می کنه. چرا آردش زرده؟ تخممرغش امگا3 داره یا نه؟ و... و آخرش ساعتشو نگاه میکنه. خانوم اگه میشه یه کم سریعتر! اتاق فرمان به من اطلاع داده شما فقط یک دقیقه دیگه وقت دارید. زن که از عصبانیت دستاش میلرزه شروع میکنه به قاطی کردن آرد و شکر و تخم مرغ و شیر با دست...آقای نظری با خنده اطلاع میده که متاسفانه وقت تموم شد. خانم آشپز دستتون کند بود. میتونید در عرض 20 ثانیه شفاهی بگید میخواستید چیکار کنید. آشپز میگه خیر! شیرینی به این سختی رو نمیشه در عرض 20 ثانیه توضیح داد. آقای نظری میگه 20 ثانیهی شما به پایان رسید. پس تا من میرم به استودیوی دیگه شما بپزید تا اقلا مزهشو بچشیم( و گشنه از دنیا نریم) خانم آشپز با نگاهی غمگین سری تکون میده.
اینجاشو دیگه دقیق و با رعایت انصاف بیشتر میگم:) خانم امیرشاهی میره پیش یه آقای هنرمند که قراره با قیچی طرز برش زدن به پارچه رو یاد بده( اسم هنرشو یادم رفته. اونی که پارچه رو چند تا میکنن و با قیچی طرحهایی در میارن که طرحهای تقارن دار روی پارچه ایجاد میشه) آقاهه با خونسردی و در کمال افتخار اعلام میکنه که قیچی ( وسیلهی اصلی کارش) رو همراه نیاورده. خانم امیرشاهی خیلی بهش برمی خوره!- چطور فراموش کردید قیچی، وسیلهی اصلی کارتون رو بیارید. آقاهه با خونسردی: فراموش نکردم خانم امیرشاهی، گفتم وقت نمیشه نیاوردم. خانم امیرشاهی کمی دستپاچه : شما از کجا میدونستید که وقت نمیشه(من اینجا از خنده مرده بودم). آقاهه لبخندی معنادار میزنه... خانم امیرشاهی میخواد طعنهی آقا رو ماستمالی کنه. حالا یک کم راجع به این اشکال متقارن برامون شفاهی صحبت کنید. آقاهه هنوز دوسهجملهای نگفته که خانم امیرشاهی میگه متاسفانه وقت شما به پایان رسید. میتونید در عرض 5 ثانیه هنرتون رو به بینندگاه عزیز آموزش بدید؟ آقاهه به لبخند مرموزانه: خیر! نمیتونم.
خانم امیرشاهی که با ساعت کرنومتردارش وقت گرفته میگه خوب وقتتون تموم شد.
داشتم فکر میکردم عجب سوژهی خوبی میشه برای وبلاگم. شاید اونایی که ندیده باشن زیاد درک نکنن. اما اونایی که حتی یک قسمتشو دیدن میدونن من چی میگم. بعد گفتم خوب برای حسن ختامش چی بنویسم؟ که یک دفعه صدای خانمانه ژیلا امیرشاهی به گوش رسید:
- حسن ختام برنامهی امروز به خانه برمیگردیم شعریست از سهراب سپهری که تقدیم میکنم به همهی بینندگاه عزیز!
و با صدای شاعرانهای طنز امروزم را کامل کرد:
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دريچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم!
مرسی سهراب:)
5- اوج پاچه خواری در سمنان!
سالروز دیدار مقام معظم هم خوشحالی داره؟:))
سهشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶
جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۸۶
تلنگ(teleng)
اصلاحطلبها این روزا حسابی به تکاپو افتادن برای انتخابات مجلس 24 اسفند رأی جمع کنن.
با همه تماس میگیرن که بیایید متشکل شیم، جلسه برگزار کنیم، کمک مالی جمع کنیم و این یکی مجلسو دست خودمون(!) بگیریم و چنین کنیم و چنان کنیم.
آخه بگو این همه سال مجلس و رئیسجمهوری دستتون بود چیکار کردین؟
میگن ایندفعه موضوع فرق کرده. فریاد میزنیم و حق ملتو میگیریم.
اوضاع چه فرقی کرده؟ معجزه شده؟ شجاعت شما زیاد شده؟ قوهی ناطقهتون پیشرفت کرده؟
تازه... تو این سالهای احمدینژاد چرا هر وقت از سر ضرورت کارمون به شماهایی که مسندی دستدوم در اختیار دارید افتاده با تبختر باهامون رفتار کردید و سنگ جلو پامون انداختید که هر چی باشه ما هنوز یه گوشه از حکومتو در دست داریم و یه گوشهی لحاف ملا هنوز دست ماست و شما دگراندیشید و...
حالا چی شده که ما باز بهدردخور شدیم؟
بیچاره ما مرغهای عزا و عروسی!
2- تلنگ
پیرزن دوستداشتنی، همسایه قدیمی، زنگ زد که بدو دختر همسایه عروسیشه و کارت دعوتت دست منه، بیا با هم بریم.
برای تغییر ذائقه (!) قبول کردم و با هم رفتیم.
ما همسایههای قدیم و جدید دوسهمیزو کنار هم چیدیم و کنار هم نشستیم.
عروس و داماد وارد شدن و میز به میز با همه سلام علیک کردن و خوش آمدی گفتن و ملت هم بهشون تبریکی گفتن و ایشالله بهپای هم پیر شیدی!( که چقدر لجم میگیره از این حرف. در اوج زیبایی و جوونی اونا رو یاد پیری میندازیم) و بعد اونا رفتن رو صندلی مخصوصشون جلوس کردن.
خانمهای همسایه شروع کردن به صحبت در مورد سرتا پای عروس... یکی گفت چقدر آرایشش تنده(غلیظه) یکی گفت اتفاقا خیلی هم کُنده(کم آرایش کرده). یکی گفت چقدر لباسش بازه. یکی گفت اتفاقا باید بیشتر دکولته میبود، حتما شوهرش غیرتیه که برای قسمت بالای لباس گفته بند بذارن... یکی گفت کاش موهاشو رنگ نمیکرد و دخترونه میموند و یکی دیگه گفت اتفاقا بهتر بود کنتراست هایلایت موهاش بیشتر و طلاییتر بود تا بیشتر جلب توجه کنه، هر چی باشه عروسه. و از این صحبتا...
با اینکه از اینجور اظهار نظرا و قضاوتا زیاد خوشم نمیاد اما تو دلم قند آب میکردن چون خیلی وقت بود حرفای خالهزنکی نشنیده بودم...
یهو یکیشون رفت سر اصل مطلبی که حس کردم از اول مجلس تو گلوی خانومهای دیگه هم مونده بوده.
- وای وای...عروس دو سال از داماد بزرگتره. عروس 31 ساله و داماد 29 سالهست. چه اشتباه وحشتناکی کرده عروس.
- آره آره... ده سال دیگه که زنه بشه 41 سالش تازه داماد 39 ساله شده میفهمه چه غلطی کرده.(چه فرقی میکنه اونوقت؟)
- زنه شکسته میشه و مرده قبراق می مونه!
- مرده میره سرش هوو میاره.
یکیشون نگاهی به عروس کرد و با پچپچ گفت، زیر چشم عروس از الان پر از چروکهای ریزه...
ناراحت شدم. دلم برای عروس داماد خیلی میسوخت که کلی بیفتی تو خرج اونوقت ملت بیان بخورن و بشینن اینطوری صفحه بذارن.
پیرزن همسایه که همه روش حساب میکنن تا حالا ساکت بود.
یکی از خانومها رو کرد بهش و گفت: مگه نه حاج خانوم!
همه منتظر بودن بگه آره. اما گفت:
- اتفاقا برعکس! هر چی من هی هیچی نمیگم شماها هی ببرید و بدوزید و تن این بیچارهها کنید. تو این دوره زمونه، مردا که از صبح زود تا بوق سگ باید دوسه شیفت کار کنن چهل سالشون که میشه تلنگشون در میره.
جسمشون فرسوده میشه. موهاشون سفید میشه یا میریزه کچل میشن. یه عدهشون میافتن سکته میکنن یا یه پروستاتی چیزی میگیرن از مردی میافتن!(خنده حضار)
اما زن تازه در چهل سالگی، اگه سر کارم بره خودشو بازنشسته میکنه و شروع میکنه رسیدگی به خودش. موهاشو رنگ میکنه. با بهترین لوازم آرایش خودشو خوشگل میکنه. به اندامش میرسه و استخر و مهمونی و دوره و...
اصلا چرا راه دور بریم؟ شوهر من کجاست؟ سی ساله که مرده. پروین خانوم شوهر تو چند ساله مرده؟ اصلا تو محل خودمون بشمرید ببینید چند زن بیوه داریم و چند مرد بیوه.
خودمونیم ما زنا همه سر شوهرامونو میخوریم.
همه خندیدن و تا آخر مجلس دیگه کسی راجع به سن عروس داماد اظهار نظر نکرد.
3- تلنگ جمهوری اسلامی کی در میره؟
با همه تماس میگیرن که بیایید متشکل شیم، جلسه برگزار کنیم، کمک مالی جمع کنیم و این یکی مجلسو دست خودمون(!) بگیریم و چنین کنیم و چنان کنیم.
آخه بگو این همه سال مجلس و رئیسجمهوری دستتون بود چیکار کردین؟
میگن ایندفعه موضوع فرق کرده. فریاد میزنیم و حق ملتو میگیریم.
اوضاع چه فرقی کرده؟ معجزه شده؟ شجاعت شما زیاد شده؟ قوهی ناطقهتون پیشرفت کرده؟
تازه... تو این سالهای احمدینژاد چرا هر وقت از سر ضرورت کارمون به شماهایی که مسندی دستدوم در اختیار دارید افتاده با تبختر باهامون رفتار کردید و سنگ جلو پامون انداختید که هر چی باشه ما هنوز یه گوشه از حکومتو در دست داریم و یه گوشهی لحاف ملا هنوز دست ماست و شما دگراندیشید و...
حالا چی شده که ما باز بهدردخور شدیم؟
بیچاره ما مرغهای عزا و عروسی!
2- تلنگ
پیرزن دوستداشتنی، همسایه قدیمی، زنگ زد که بدو دختر همسایه عروسیشه و کارت دعوتت دست منه، بیا با هم بریم.
برای تغییر ذائقه (!) قبول کردم و با هم رفتیم.
ما همسایههای قدیم و جدید دوسهمیزو کنار هم چیدیم و کنار هم نشستیم.
عروس و داماد وارد شدن و میز به میز با همه سلام علیک کردن و خوش آمدی گفتن و ملت هم بهشون تبریکی گفتن و ایشالله بهپای هم پیر شیدی!( که چقدر لجم میگیره از این حرف. در اوج زیبایی و جوونی اونا رو یاد پیری میندازیم) و بعد اونا رفتن رو صندلی مخصوصشون جلوس کردن.
خانمهای همسایه شروع کردن به صحبت در مورد سرتا پای عروس... یکی گفت چقدر آرایشش تنده(غلیظه) یکی گفت اتفاقا خیلی هم کُنده(کم آرایش کرده). یکی گفت چقدر لباسش بازه. یکی گفت اتفاقا باید بیشتر دکولته میبود، حتما شوهرش غیرتیه که برای قسمت بالای لباس گفته بند بذارن... یکی گفت کاش موهاشو رنگ نمیکرد و دخترونه میموند و یکی دیگه گفت اتفاقا بهتر بود کنتراست هایلایت موهاش بیشتر و طلاییتر بود تا بیشتر جلب توجه کنه، هر چی باشه عروسه. و از این صحبتا...
با اینکه از اینجور اظهار نظرا و قضاوتا زیاد خوشم نمیاد اما تو دلم قند آب میکردن چون خیلی وقت بود حرفای خالهزنکی نشنیده بودم...
یهو یکیشون رفت سر اصل مطلبی که حس کردم از اول مجلس تو گلوی خانومهای دیگه هم مونده بوده.
- وای وای...عروس دو سال از داماد بزرگتره. عروس 31 ساله و داماد 29 سالهست. چه اشتباه وحشتناکی کرده عروس.
- آره آره... ده سال دیگه که زنه بشه 41 سالش تازه داماد 39 ساله شده میفهمه چه غلطی کرده.(چه فرقی میکنه اونوقت؟)
- زنه شکسته میشه و مرده قبراق می مونه!
- مرده میره سرش هوو میاره.
یکیشون نگاهی به عروس کرد و با پچپچ گفت، زیر چشم عروس از الان پر از چروکهای ریزه...
ناراحت شدم. دلم برای عروس داماد خیلی میسوخت که کلی بیفتی تو خرج اونوقت ملت بیان بخورن و بشینن اینطوری صفحه بذارن.
پیرزن همسایه که همه روش حساب میکنن تا حالا ساکت بود.
یکی از خانومها رو کرد بهش و گفت: مگه نه حاج خانوم!
همه منتظر بودن بگه آره. اما گفت:
- اتفاقا برعکس! هر چی من هی هیچی نمیگم شماها هی ببرید و بدوزید و تن این بیچارهها کنید. تو این دوره زمونه، مردا که از صبح زود تا بوق سگ باید دوسه شیفت کار کنن چهل سالشون که میشه تلنگشون در میره.
جسمشون فرسوده میشه. موهاشون سفید میشه یا میریزه کچل میشن. یه عدهشون میافتن سکته میکنن یا یه پروستاتی چیزی میگیرن از مردی میافتن!(خنده حضار)
اما زن تازه در چهل سالگی، اگه سر کارم بره خودشو بازنشسته میکنه و شروع میکنه رسیدگی به خودش. موهاشو رنگ میکنه. با بهترین لوازم آرایش خودشو خوشگل میکنه. به اندامش میرسه و استخر و مهمونی و دوره و...
اصلا چرا راه دور بریم؟ شوهر من کجاست؟ سی ساله که مرده. پروین خانوم شوهر تو چند ساله مرده؟ اصلا تو محل خودمون بشمرید ببینید چند زن بیوه داریم و چند مرد بیوه.
خودمونیم ما زنا همه سر شوهرامونو میخوریم.
همه خندیدن و تا آخر مجلس دیگه کسی راجع به سن عروس داماد اظهار نظر نکرد.
3- تلنگ جمهوری اسلامی کی در میره؟
چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶
درخواست دوستانه یا تهدید طلبکارانه؟
فرض کنید آدرس وبلاگ شما به دلایلی عوضشده و شما دوست دارید اونایی که بهتون لینک دادن آدرستون رو بدونن و توی وبلاگشون درست کنن.
کدوم از این درخواستها معقولتر٬ درستتر و انسانیتره:
نوع اول:
ما هم "ورد پرس"ی شدیم. این هم دلیلش. در وبلاگ جدید قدم همگی دوستان بر چشم من است. این هم آدرس آن:...
ارادتمند همگی هم هستم
(پ.ن: از دوستانی که عنایت کردهاند به این وبلاگ لینک دادهاند، برای تغییر لینک به آدرس جدید من متشکرم. ببخشید توی زحمت افتادید)
ققنوس
نوع دوم:
دوستان خوبم لطفا همين الان آدرس خونه جديدم رو در ليست وبلاگتون تصحيح كنيد(!)...پرتوقعي ام را بگذاريد به حساب همان پر توقعي(کدام پر توقعی؟)...هركس اين كار رو نكنه از ليست دوستانم حذف ميشه(چه دوستی بیآلایشی!)...اين رو هم بگذارید به حساب یک تهديد كاملا دوستانه .(که فوری عملی شد.دوست واقعی به این میگن!)
تو خونه جديد مي بينمتون.(شاید هم نبینید!)
مسیح علینژاد
(حالا جالبه که آدرس قدیمی وبلاگ بعد از چند ثانیه وارد آدرس جدید میشه)
نوع سومی هم البته هست:
روش کار من این است که از همه لینک بگیرم و از هر کسی که لینک مرا برداشت دلخور میشوم و علیهش حق دارم شانتاژ کنم. روش کار من ایناست که لینک هیچکس را در وبلاگم نگذارم(نیما و مریم میدونن و برای این اخلاقم ستایشم میکنن). پس توقع لینک متقابل به هیچوجه نداشته باشید.
در تمام زندگی وبلاگ نویسیام از بیشتر از دوسه وبلاگ خوشم نیامده(کمتر از انگشتان یک دست) و مدتهاست فقط آنه دوسه تا را میخوانم( تو تایش مال نیما و مریم هستند که خاطرات مشترکمان را مینویسند). حالا هم قبول کردهام داوری کنم وبلاگهایی را که هیچکدامشان را نخواندهام و نمیخوانم و دوستشان ندارم.
شخص شخیص مورد علاقهی شما: فرناز
---
پینوشت1
غیبتهای این چند روزهی من رو جون هر کیدوست دارید موجه حساب کنيد وگرنه اوندنيا بايد پاسخگو باشيد:)
پ.ن.2
به همون دلیل موجه(که دونفر شاهد دارم براش) نمیتونم به همهی کامنتها و ایمیلها جواب بدم. و...
هینطور اصلاح لینکهای عوض شده. ایشالا به محض اینکه بتونم عوض میکنم.
کدوم از این درخواستها معقولتر٬ درستتر و انسانیتره:
نوع اول:
ما هم "ورد پرس"ی شدیم. این هم دلیلش. در وبلاگ جدید قدم همگی دوستان بر چشم من است. این هم آدرس آن:...
ارادتمند همگی هم هستم
(پ.ن: از دوستانی که عنایت کردهاند به این وبلاگ لینک دادهاند، برای تغییر لینک به آدرس جدید من متشکرم. ببخشید توی زحمت افتادید)
ققنوس
نوع دوم:
دوستان خوبم لطفا همين الان آدرس خونه جديدم رو در ليست وبلاگتون تصحيح كنيد(!)...پرتوقعي ام را بگذاريد به حساب همان پر توقعي(کدام پر توقعی؟)...هركس اين كار رو نكنه از ليست دوستانم حذف ميشه(چه دوستی بیآلایشی!)...اين رو هم بگذارید به حساب یک تهديد كاملا دوستانه .(که فوری عملی شد.دوست واقعی به این میگن!)
تو خونه جديد مي بينمتون.(شاید هم نبینید!)
مسیح علینژاد
(حالا جالبه که آدرس قدیمی وبلاگ بعد از چند ثانیه وارد آدرس جدید میشه)
نوع سومی هم البته هست:
روش کار من این است که از همه لینک بگیرم و از هر کسی که لینک مرا برداشت دلخور میشوم و علیهش حق دارم شانتاژ کنم. روش کار من ایناست که لینک هیچکس را در وبلاگم نگذارم(نیما و مریم میدونن و برای این اخلاقم ستایشم میکنن). پس توقع لینک متقابل به هیچوجه نداشته باشید.
در تمام زندگی وبلاگ نویسیام از بیشتر از دوسه وبلاگ خوشم نیامده(کمتر از انگشتان یک دست) و مدتهاست فقط آنه دوسه تا را میخوانم( تو تایش مال نیما و مریم هستند که خاطرات مشترکمان را مینویسند). حالا هم قبول کردهام داوری کنم وبلاگهایی را که هیچکدامشان را نخواندهام و نمیخوانم و دوستشان ندارم.
شخص شخیص مورد علاقهی شما: فرناز
---
پینوشت1
غیبتهای این چند روزهی من رو جون هر کیدوست دارید موجه حساب کنيد وگرنه اوندنيا بايد پاسخگو باشيد:)
پ.ن.2
به همون دلیل موجه(که دونفر شاهد دارم براش) نمیتونم به همهی کامنتها و ایمیلها جواب بدم. و...
هینطور اصلاح لینکهای عوض شده. ایشالا به محض اینکه بتونم عوض میکنم.
جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶
داروارونک
1- مجلهای از سازمان دانشجویان یهود شیراز به دستم رسیده به نام "اهوا"به معنی مهر و دوستی. در شماره بیستویکم. مهر 1386، چند خاطره از یهودیان شیرازی به چاپ رسیده.
درواقع مرکز تاریخ شفاهی یهودی ایران دوازده سال پیش در لوسآنجلس به وجود آمده و با یهودیهای ایرانی قدیمی در مورد زندگی گذشتهشون مصاحبههایی کرده. کلیمیهای ایران قدمتی سههزار ساله دارن و ایران وطن اصلی اوناست.
در این شماره مجله مصاحبه با خانم نیمتاج رفائیلزاده چاپ شده که اکثرا در مورد حاملگی و زایمان اولشه که خیلی جالب اما طولانیه و الان نمیتونم تایپش کنم. ولی یه داستان کوچیک داره در مورد همبستگی مردم قدیم(اونوقتا که تموم مردم پول نداشتن گوشت بخرن):
"داروارونک"
خرید گوشت و دنبه کار هر کسی نبود. بلکه فقط از عهدهی اعیان و اشراف برمیآمد، آنهم فقط برای شب شبات.
معمولا در محل یکی از اعیانهای نیم وقهای (نیم وقه= یک هشتم یک من) دنبه میخرید. توی یک تنظیف میپیچید و تنظیف را سر یک چوب میبست. نام این وسیله "داروارونک" بود. جمعه که میشه همسایهها و هممحلهایها در خانهی آن خانواده پولدار میرفتند و میخواندند:
داروارونک تو آجین(بدهید)
بوامِش اَتِ اُو گیشتمون(در آبگوشتمان بیندازیم)
نه ور آریم، نه پشاریم(فشار نمیدهیم)
زیدی زیدی اَ پس آریم(زود زود پس میآوریم)
خانوادهی پولدار داروارونک خود را به همسایه قرض میدادند، که آنها مدت کوتاهی دنبه را داخل دیگی که سرِ اجاقشان میجوشید بگذارند تا آبگوشتِ شب شباتشان کمی چرب شود، مزه بگیرد و قوام بیاید(جا بیفتد)
داروارونک قرضی همان روز به صاحب آب پس داده میشد تا به دیگری که برای وام گرفتن مراجعه کرده است داده شود.
گاه در یک بعد ازظهر جمعه یک داروارونک به سه یا چهار خانه برده میشد و سرانجام به خانهی اصلی برگردانده میشد و در محل خنکی نگهداری میشد تا جمعهی دیگر و شب شباتی دیگر!...
چند مطلب دیگر در مجلهی "بینا" ارگان انجمن کلیمیان ایران برام جالب بود که سرفرصت مینویسمشون...
2- نمیدونم تاحالا روزنامهی "امرداد"(به معنی بیمرگی و جاودانگی)، ارگان زرتشتیها رو در دکههای روزنامه فروشیها دیدید یا نه. این روزنامه(درواقع ماهنامهست اما در قطع و شکل روزنامه) سال هشتمیه که منتشر میشه در 16 صفحه به قیمت 200 تومن.
اونایی که دلشون میتپه برای ایران و ایرانی و زبان فارسی عشق میکنن از خوندش. نویسندههاش حتیالامکان از هیچ کلمهی عربی استفاده نمیکنن و سراسر روزنامه پره از مطالب در مورد شاهان هخامنشی مثل اینشماره که مطلبی داره به اسم کوروش، شهریار ایران، پیامآور آزادی...(کوروشنامه یا منشور کوروش را کامل چاپ کرده) و یا در مورد شهرهای باستانی ایران، اسامی ایرانی و هنر موسیقی و ادبیات و شعر و...
فکر کنم تنها روزنامهای باشه که موقع خوندنش آدم هی حرص نمیخوره که چرا موجودیت ایران رو فقط بعد از اومدن اسلام به حساب میارن(مثل کیهان و...). این نشریه رو بهغیر از همهایرانیها به ناسیونالیستها هم شدیدا توصیه میکنم که عشق کنن از اینهمه تعریف از شکوه و جلال ایران... بعد از خوندنش آدم احساس افتخار و بزرگی میکنه:)
3- سریال "راه بیپایان" هم بالاخره به پایان رسید. گذشته از آشنایی با یکی از عوامل سازندهی فیلم که باعث میشه دلم نیاد زیاد از این سریال انتقاد کنم یا بهش بگم سهریال، از نقش بدمن قصه خیلی خوشم اومد. تقریبا این اولین بار بود که ضدقهرمان داستان اینقدر قوی، دوستداشتنی، آروم و جنتلمن بود(ابوالحسنیبا بازی فرهاد اصلانی)
اما هر چی ضد قهرمانش قوی بود قهرمانش "موفَل" و بی عرضه و بیدستوپا بود( منصور)... غزل هم که آدم همهش حواسش میرفت به دماغعملکردهش:)
آخر فیلم هم که آخرش بود. هم عروسداماد داشت و هم اینکه نشون داد که "همانا بهترین مشوق جوانها در امر تحقیقات علمی، دولت جمهوری اسلامی ایران میباشد و لاغیر!"
آخه ای آشنای من! تو هم؟!
4- اون چند روزی که صفحهی اصلیم مشکل پیدا کرده بود این افاضات رو در اونیکی وبلاگ در مورد سریال حلقهی سبز نوشتم.
باید توضیح بدم که نقدهام کلا تخمیه. چون من تقریبا هیچسریالی رو اونطوری که بشینم همهی قسمتهاشو یا حتی یه قسمتشو از اول تا آخر ببینم نبوده... در حال کار گذری نگاهی انداختهم.
کپی میکنم همینجا:
واه واه... ابراهیم حاتمی کیا جان٬ این چه سریالیه که ساختی! با بازیهای باسمهای سیما تیرانداز و اون آقا غوله(حمید فرخ نژاد )... روح غول مانندی که با ا ستفاده از نور چراغ مو درمیاره(درمان کچلی رو کشف کرده) سریالی کشدار که اگر کسی فقط ۵ دقیقه از دوقسمتش رو دیده باشه کاملا تموم داستان رو میفهمه.
میگن فیلمی خوبه که اگر حتی کلیدت از دستت افتاد نتونی دولا بشی و کلیدتو برداری. در فیلم آقای حاتمی کیا٬ برداشتن کلید که سهله٬ اگر حتی نگاه نکنی و وسطش سبزی قرمه بخری و با دقت پاک کنی و بشوری و خوردکنی و بپزی و برنج هم بار بگذاری- حتی اگر آبکشش کنی- وسطش سه تا ملافه و پرده و خشتک بدوزی و خونه رو جارو برقی بکشی هیچی رو از دست ندادی.
این کارهای هیستریک سیما تیرانداز و قایم موشک بازی های آقا روحه بیشتر خنده دار بود تا ترسناک.
روبان قرمز و آژانس شیشهای کجا و این "حلقهی سبز" کجا آقای حاتمی کیای عزیز! بودجه هم که ماشالله اوورت بهت داده بودن!
برای اولین بار کسی رو دیدم از قاسم جعفری و زنش صدیقه صحت درپیتیتر سریال می سازه.
5- دوسه بار سعادت یار شد و من تونستم چند نه و نیم صبح جایی باشم که تلویزیون داره و تونستم چند قسمت از سریال قدیمی "خانه سبز" رو ببینم.( به کارگردانی مسعود رسام و بیژن بیرنگ و با بازی خسرو شکیبایی و مهرانه مهین ترابی و رامبد جوان و آتنه فقیه نصیر و نادره و داریوش اسدزاده و اکرم محمدی و آرش...)
به نظر من دیدن فیلمی برای بار دوم یا حتی خوندن یه کتاب برای بار دوم و سوم و...٬ آدمو در شناخت بهتر اون فیلم(یا کتاب) بهتر کمک می کنه. گاهی یک فیلم رو برای بار دوم می بینم٬ می گم بار اول من از چی این فیلم خوشم اومد آخه!!!
اما در خانه ی سبز این دفعه هم مفاهیم قشنگی از خانواده٬ مرد٬ زن و فرزند و انسانیت و مهربانی و... دیدم... شاید فمینیست ترین آدم این سالها نتونه همچین فیلمنامه ای بنویسه.. واقعا دمشون گرم.
6- می دونم از زمان پخش سریال "میوه ممنوعه" چند وقته گذشته. اما هنوز به این فکر می کنم که چرا حاج آقا فتوحی نباید آخرش با مامان بزرگ هستی ازدواج کنه! بیچاره پیرزن تنها! چرا همه دلشون برای پیرمردهای تنهای سریال می سوزه اما هیچکس به پیرزن های تنها فکر نمیکنه؟:(
7- آقا، یکی داروارونکشو بهم قرض بده یکی دوساعت تو آشم بندازم آبش مشت (غلیظ)شه!
زیتون دات کام
درواقع مرکز تاریخ شفاهی یهودی ایران دوازده سال پیش در لوسآنجلس به وجود آمده و با یهودیهای ایرانی قدیمی در مورد زندگی گذشتهشون مصاحبههایی کرده. کلیمیهای ایران قدمتی سههزار ساله دارن و ایران وطن اصلی اوناست.
در این شماره مجله مصاحبه با خانم نیمتاج رفائیلزاده چاپ شده که اکثرا در مورد حاملگی و زایمان اولشه که خیلی جالب اما طولانیه و الان نمیتونم تایپش کنم. ولی یه داستان کوچیک داره در مورد همبستگی مردم قدیم(اونوقتا که تموم مردم پول نداشتن گوشت بخرن):
"داروارونک"
خرید گوشت و دنبه کار هر کسی نبود. بلکه فقط از عهدهی اعیان و اشراف برمیآمد، آنهم فقط برای شب شبات.
معمولا در محل یکی از اعیانهای نیم وقهای (نیم وقه= یک هشتم یک من) دنبه میخرید. توی یک تنظیف میپیچید و تنظیف را سر یک چوب میبست. نام این وسیله "داروارونک" بود. جمعه که میشه همسایهها و هممحلهایها در خانهی آن خانواده پولدار میرفتند و میخواندند:
داروارونک تو آجین(بدهید)
بوامِش اَتِ اُو گیشتمون(در آبگوشتمان بیندازیم)
نه ور آریم، نه پشاریم(فشار نمیدهیم)
زیدی زیدی اَ پس آریم(زود زود پس میآوریم)
خانوادهی پولدار داروارونک خود را به همسایه قرض میدادند، که آنها مدت کوتاهی دنبه را داخل دیگی که سرِ اجاقشان میجوشید بگذارند تا آبگوشتِ شب شباتشان کمی چرب شود، مزه بگیرد و قوام بیاید(جا بیفتد)
داروارونک قرضی همان روز به صاحب آب پس داده میشد تا به دیگری که برای وام گرفتن مراجعه کرده است داده شود.
گاه در یک بعد ازظهر جمعه یک داروارونک به سه یا چهار خانه برده میشد و سرانجام به خانهی اصلی برگردانده میشد و در محل خنکی نگهداری میشد تا جمعهی دیگر و شب شباتی دیگر!...
چند مطلب دیگر در مجلهی "بینا" ارگان انجمن کلیمیان ایران برام جالب بود که سرفرصت مینویسمشون...
2- نمیدونم تاحالا روزنامهی "امرداد"(به معنی بیمرگی و جاودانگی)، ارگان زرتشتیها رو در دکههای روزنامه فروشیها دیدید یا نه. این روزنامه(درواقع ماهنامهست اما در قطع و شکل روزنامه) سال هشتمیه که منتشر میشه در 16 صفحه به قیمت 200 تومن.
اونایی که دلشون میتپه برای ایران و ایرانی و زبان فارسی عشق میکنن از خوندش. نویسندههاش حتیالامکان از هیچ کلمهی عربی استفاده نمیکنن و سراسر روزنامه پره از مطالب در مورد شاهان هخامنشی مثل اینشماره که مطلبی داره به اسم کوروش، شهریار ایران، پیامآور آزادی...(کوروشنامه یا منشور کوروش را کامل چاپ کرده) و یا در مورد شهرهای باستانی ایران، اسامی ایرانی و هنر موسیقی و ادبیات و شعر و...
فکر کنم تنها روزنامهای باشه که موقع خوندنش آدم هی حرص نمیخوره که چرا موجودیت ایران رو فقط بعد از اومدن اسلام به حساب میارن(مثل کیهان و...). این نشریه رو بهغیر از همهایرانیها به ناسیونالیستها هم شدیدا توصیه میکنم که عشق کنن از اینهمه تعریف از شکوه و جلال ایران... بعد از خوندنش آدم احساس افتخار و بزرگی میکنه:)
3- سریال "راه بیپایان" هم بالاخره به پایان رسید. گذشته از آشنایی با یکی از عوامل سازندهی فیلم که باعث میشه دلم نیاد زیاد از این سریال انتقاد کنم یا بهش بگم سهریال، از نقش بدمن قصه خیلی خوشم اومد. تقریبا این اولین بار بود که ضدقهرمان داستان اینقدر قوی، دوستداشتنی، آروم و جنتلمن بود(ابوالحسنیبا بازی فرهاد اصلانی)
اما هر چی ضد قهرمانش قوی بود قهرمانش "موفَل" و بی عرضه و بیدستوپا بود( منصور)... غزل هم که آدم همهش حواسش میرفت به دماغعملکردهش:)
آخر فیلم هم که آخرش بود. هم عروسداماد داشت و هم اینکه نشون داد که "همانا بهترین مشوق جوانها در امر تحقیقات علمی، دولت جمهوری اسلامی ایران میباشد و لاغیر!"
آخه ای آشنای من! تو هم؟!
4- اون چند روزی که صفحهی اصلیم مشکل پیدا کرده بود این افاضات رو در اونیکی وبلاگ در مورد سریال حلقهی سبز نوشتم.
باید توضیح بدم که نقدهام کلا تخمیه. چون من تقریبا هیچسریالی رو اونطوری که بشینم همهی قسمتهاشو یا حتی یه قسمتشو از اول تا آخر ببینم نبوده... در حال کار گذری نگاهی انداختهم.
کپی میکنم همینجا:
واه واه... ابراهیم حاتمی کیا جان٬ این چه سریالیه که ساختی! با بازیهای باسمهای سیما تیرانداز و اون آقا غوله(حمید فرخ نژاد )... روح غول مانندی که با ا ستفاده از نور چراغ مو درمیاره(درمان کچلی رو کشف کرده) سریالی کشدار که اگر کسی فقط ۵ دقیقه از دوقسمتش رو دیده باشه کاملا تموم داستان رو میفهمه.
میگن فیلمی خوبه که اگر حتی کلیدت از دستت افتاد نتونی دولا بشی و کلیدتو برداری. در فیلم آقای حاتمی کیا٬ برداشتن کلید که سهله٬ اگر حتی نگاه نکنی و وسطش سبزی قرمه بخری و با دقت پاک کنی و بشوری و خوردکنی و بپزی و برنج هم بار بگذاری- حتی اگر آبکشش کنی- وسطش سه تا ملافه و پرده و خشتک بدوزی و خونه رو جارو برقی بکشی هیچی رو از دست ندادی.
این کارهای هیستریک سیما تیرانداز و قایم موشک بازی های آقا روحه بیشتر خنده دار بود تا ترسناک.
روبان قرمز و آژانس شیشهای کجا و این "حلقهی سبز" کجا آقای حاتمی کیای عزیز! بودجه هم که ماشالله اوورت بهت داده بودن!
برای اولین بار کسی رو دیدم از قاسم جعفری و زنش صدیقه صحت درپیتیتر سریال می سازه.
5- دوسه بار سعادت یار شد و من تونستم چند نه و نیم صبح جایی باشم که تلویزیون داره و تونستم چند قسمت از سریال قدیمی "خانه سبز" رو ببینم.( به کارگردانی مسعود رسام و بیژن بیرنگ و با بازی خسرو شکیبایی و مهرانه مهین ترابی و رامبد جوان و آتنه فقیه نصیر و نادره و داریوش اسدزاده و اکرم محمدی و آرش...)
به نظر من دیدن فیلمی برای بار دوم یا حتی خوندن یه کتاب برای بار دوم و سوم و...٬ آدمو در شناخت بهتر اون فیلم(یا کتاب) بهتر کمک می کنه. گاهی یک فیلم رو برای بار دوم می بینم٬ می گم بار اول من از چی این فیلم خوشم اومد آخه!!!
اما در خانه ی سبز این دفعه هم مفاهیم قشنگی از خانواده٬ مرد٬ زن و فرزند و انسانیت و مهربانی و... دیدم... شاید فمینیست ترین آدم این سالها نتونه همچین فیلمنامه ای بنویسه.. واقعا دمشون گرم.
6- می دونم از زمان پخش سریال "میوه ممنوعه" چند وقته گذشته. اما هنوز به این فکر می کنم که چرا حاج آقا فتوحی نباید آخرش با مامان بزرگ هستی ازدواج کنه! بیچاره پیرزن تنها! چرا همه دلشون برای پیرمردهای تنهای سریال می سوزه اما هیچکس به پیرزن های تنها فکر نمیکنه؟:(
7- آقا، یکی داروارونکشو بهم قرض بده یکی دوساعت تو آشم بندازم آبش مشت (غلیظ)شه!
زیتون دات کام
صعود
پنج سنگنورد دختر و پسر در حال بررسی راههای صعود دیوارهی صخرهای پل خواب در جاده چالوس...
نمای دیواره از راه دور...
صعود...
آمریکا...! آمریکا...!قسمت دوم
آمریکا ... آمریکا ...
قسمت دوم و پایانی
.. دوباره میخواهم به بعضی از تجارب زندگی شخصی ام به عنوان یک "مهاجر تصادفی" که ساکن این سر زمین شده اشاره کنم.
شکی نیست که سخن از تجارب شخصی خود گفتن بسیار آسان تر است تا نقل کردن تجارب و زندگی دیگرا ن وکلیت دادن ونتیجه گیری از انها به عنوان یک واقعیت و یا یک" Fact زیرا وقتی نویسنده ویا گوینده ای از خودش حرف میزند در آن صورت قانون کلی نمیتواند صادر کند . او فقط تجارب شخصی خود را بیان می کند. اوادعای عمومیت دادن به انها را هم ندارد.اگر خواننده منصف باشد اعتراضی نمی کند تنها میتواند انهارا بپذیرد یا نه .
سخن گفتن ازخود مرا بیاد خاطره ای کهنه به عنوان دانشجو ازاستاد " تعلیم و تربیت "ام زنده یاد آقای "دکتر عیسی صدیق اعلم " . در دانشکده ادبیات تهران انداخت.
تصور من از دکتر صدیق اعلم این است که نام او با تاریخ "تعلیم و تربیت ایران" همیشه همراه خواهد بود. اودر در پایه گذاری تعلیم وتربیت مدرن ایران تلاش زیادی کرد. او بود که برای اولین بار کلمه "دانشگاه " را بجای مدرسه های عالی بکار برد. و او بانی تاسیس دانشسراهای تربیت معلم ایران بود. از خدمات دیگر او دراعتلای فرهنگ این مرز وبوم نمیتوان به سادگی چشم پوشید . که کار من نیست دراینجا انها را برشمرم . یادش گرامی باد.
بهر صورت در درسی که با او داشتم ایشان" بیوگرافی خودش" را به عنوان کتاب درسی برای ان کلاس تعیین کرده بود. دانشجویان باید انرا میخواند ند و در اخر سال امتحان میدادند . دلیل استاد برای انتخاب بیوگرافی خودش این بود که ایشان معتقد بودند " خواندن بیوگرافی های بزرگان واشاره به زندگی و تجارب آنان یکی از بهترین ابزارهایی است که معلمین تعلیم و تربیت میتوانند از آن ها درهنمود دادن به شاگردان شان درکلاسها سود جویند.." جمله ایشان را دقیق بیاد ندارم ولی چیزی نزدیک به این که اشاره کردم . واضافه کرد چون به صحت درستی نویسنگان بیوگرافی های مردان وزنان برزگ ودانشمندان اعتماد ندارم بنابراین بیوگرافی خودم را به دراین واحد درسی پیشنهادمیکنم..!!
دکتر درآخرسال براساس ان کتاب یک امتحان بیست سوالی از دانشجویان به عمل میاورد که بعضی از سوالات چهار جوابی هم بودند . یادم میاید یک از سوالاتی که دانشجویان بشوخی حدس میزدند که ممکن بود دربین سوالات امتحان اواز آن کتاب باشداین پرسش بود .
سوال:
بگویید اولین دختری را که "نگارنده " بوسید در کجا بود؟ و اسمش چه بود ؟ باید کتاب را خوب خوانده بودیم. براساس متن کتاب مثلا جواب میدادیم اسم ان دختر" سمیرا" بود.و در زیر دالان خانه حاج هادی اتفاق افتاد !!
منطورم از یاد آوری این خاطره این بود که من هم فکر کردم روشن ترین تصویر از دغدغه ای یک مهاجر نمونه هایی از زندگی نگارنده !!یعنی ولگرد به عنوان یک مهاجر است . چون مانند دکتر ازصحت انها مطمئن هستم ! من نمی خواهم به انها عمومیت بدهم . فقط میخواهم بگویم که مشکلات ودغدغه های هر مهاجری درامریکا مختص خود اوست . و الگوی خاصی ندارد . به عوامل متعددی بستگی دارد به ایالت وشهری که درانجا ساکن خواهد شد. به کاری که انتخاب خواهد کرد . به تسلط اودر زبان . به سن و جنسیت او. به مقدارپولی که باخود همراه میاورد .و . و .
ولی به نطر من ازبین همه ی این عوامل ان عاملی که در موفقیت مهاجر موثر است " طرز تلقی مثبت " positive attitude وشجاعت و پایداری او دربرخورد با مشکلات است که میتواند اورا یاری کند واز او یک مهاجر موفق بسازد . به عبارت دیکر مهاجر تازه وارد ما هرگز نبایذ مورچه تیمور لنگ ازیاد ببرد!
زمانی که من به امریکا امدم وقصد اقامت دراین سر زمین کردم تقریبا دوران جوانی ام در وطنم سپری شده بود و آرزوهای بزرگی برای شخص خودم درسر نداشتم. درابتدا کابوسم این بود که به مثابه درختی کهنی هستم که دراثر جابجایی یا خشک خواهم شد و یا به حالت رکود باقی خواهم ماند. ولی بزودی دریافتم اولا من درخت نیستم !! ادم هستم ! و ثانیا بقول دوست نازنینی در این روزها درختها ی کهن را جابجا میکنند بدون اینکه انها خشک شوند و یا تدریجا بمیرند !!
تصوردرخت بودنم یک طرز تلقی شاعرانه منفی وشرقی بود وباید که انرا از ذهنم میزدائیدم .
به زودی یاد گرفتم فراموش کنم که چند سال دارم. واین یکی از مهمترین قدم هایی بود که طرز تلقی ام را برای هر گونه تلاش اماده کرد . احساس کردم که دراین سرزمین تازه متولد شده ام . واین نوع طرزفکررا دراینجا آموختم چون بندرت کسی از من میپرسید چند سال دارم؟ بعدا ها فهمیدم این سوال نوعی دخالت در زندگی خصوصی ادم هاست .! و حتی نوعی بی احترامی است. درست مثل سوال کردن از کسی که درآمدت !!درماه یاسال چقدر است؟ که درایران این نوع سوالات خیلی عادی است.
درباره سنم یک نکته را بگویم هنوز هم اگر بندرت دوستی ازمن سوال کند چند سال دارم؟ خیلی جدی به تعداد سال های که در امریکا زندگی کرده ام اشاره میکنم !! که البته سبب خنده سوال کننده میشود ومیگویم بقیه عمرم در درایران جا گذاشته ام . با به امانت درایران گذاشته ام باخودم نیاورده ام !ویا فراموش کردهام که بیاورم !!
مثلا اگر امروزکسی سنم را بپرسد می گویم سی سالم است ! چون فقط سی بار" تنکز گوینگ" دیده ام !
باز یک "فلش بک" به ابتدای اقامتم میزنم .بعد از انکه مطمئن شدم به دلایل متعدد دیگر قادر به برگشت به وطنم نیستم مثل بیشتر تازواردان دچار اضطراب و تشویش بودم . . فهمیدم وحشت ام ناشی از طرز تلقی منفی ام نسبت به زندگی جدید است .
من بجز یک مدرک تحصیلی!! نه سرمایه ای داشتم ونه تخصص خاصی . اما خیلی زود متوجه شدم که اتکا به سرمایه ناچیز ومدرک تحصیلی و تخصص دراین سر زمین فقط یک "توهم" است .
توهم اول مدرک تحصیلی : فهمیدم هر نوع مدرک تحصیلی از خارج امریکا و حتی اکثر مدارک تحصیلی از دانشگاه های داخل امریکا دراینحا به هیج کاری نمی آیند الا برایت رضایت خاطر شخصی دارنده ان . دراینجا به انچه "میتوانم" انجام بدهم نونی یا آبی میدهند! نه به انچه که " میدانم" باید دستهایم بیکاره ام بکار میانداختم همان دستی که میگویند مغز دوم است!!
بنابراین استفاده از مدرک تحصیلی ام را فراموش کردم و بااینکه این مدرک را ازیکی از دانشگاههای خود امریکا گرفته بودم . درابتدا به امید ان مدرک هروز صفحه استخدام روزنامه ها زیرور میکردم وبه موسسات و کمپانیهای متعددی که مربوط به رشته تحصیلی ام میشد برای گرفتن شغلی مراجعه کردم و تماس گرفتم .از مصاحبه بیشماربی نتیجه گذشتم . کوشش ام بی فایده بود. چند ماه گذشت هنوز نتوانسته بودم نتوانستم کاری را که فکر میکردم در تخصص من است پیدا کنم. داشتم سخت نگران میشدم پول اندک مان داشت ته میکشید !!
تصمیمم ام را گرفتم . ا از مدرکم چشم پوشیدم سعی کردم هر کاری را که به من پیشنهاد بکنند بپذیرم . مثلی درامریکا ست که میگویند : " همه پول ها یک رنگ هستند " البته این یک رنگ بودن پول های امریکا حقیقت هم دارد. یعنی مهم نیست که تو چه کاری انجام میدهی کار کار است. دوباره به صفحه اگهی های استخدام روزنامه شهرمان نگاه کردم این بار بادیدی دیگر. اولین کاری که پیدا کردم دریک مجتمع ساختمانی بود که نیاز به یک فرد غیر متخصص داشتند که آموزش لازم را در کارهای محوله خودشان به او میدداند. برای مصاحبه تلفن کردم. وقت گرفتم سر وقت رفتم .. انها هم در موقع مصاحبه چیزی درباره تخصص ام نپرسیدند
باید به دو سوال جواب میدادم.
آیا قادرم مسئولیت بپذیرم؟ و سوال دوم این بود آیا پیش بینی میکنم که حد اقل یک سال ان شغل راترک نکنم ؟
جوابم برای هر دو سوال قاطع و مثبت بود دراینجا بود که توهم داشتن تخصص ام هم باطل شد . استخدامم کردند.
کارم در قسمت حفاظت یک مجتمع برزگ ساختمانی بود . دران بخش از ان ساختمان منهم فردی شدم که باید خرابیهای ساختمان را همراه دیگر کارکنان ترمیم میکردیم !!
من که تخصصی نداشتم. بزودی اموزش های لازم را در کمک به همکاران متخصص اموختم تا جاییکه به تنهایی قادر شدم بسیاری از تعمیرات وخرابیها بدون کمک انجام دهم .
بهر صورت بزودی درحین انجام کارها چیز ها دیگری مثل کارهای برق و لوله کشی آموختم .. من که درایران اگر لامپ خانه ام میسوخت باید از برقی سر کوچه کمک میگرفتم حالا میتوانستم خانه ام با جسارت و اطمینان کامل سیم کشی کنم !!
هرروز بیشتر باور میکردم که اتکا به داشتن تخصص در حرفه ای قبل از مهاجرت شاید مفید باشد ولی اصلا اهمیت ندارد .
چون کمپانیهای بزرگ ترجیح میدهند متخصصین شان راخودشان آموزش دهند
حتی در کارها کوچکتر که ما درایران تعمیر کار داریم در اینجا مصداقی ندارد . چون امریکا کشوری صنعتی است کار به تعمیر نمی کشد. اینجا کشور تعویض کاری است !! همه چیز بسرعت باید پیش رود برای مثال اگر کوچکترین مشکل در وسایل برقی تان پیش اید باید انرا دور بیاندازید وسیله دیگری بخرید .
انچه برای بیشتر کارفرماییان درامریکا معیار استخدام کار گر و کار مند است طرز تلقی و اتکا به سر وقت بودن انها ست . تخصص داشتن نه نتها زیاد مهم نیست بلکه گاهی عاملی منفی برای استخدام است !! شنیده ام حتی بعضی کمپانی ها از استخدام فارغ التخصیلان نخبه کارگرانی با تخصصهای بالا خوداری میکنند!! چون فکر میکنند این آدمها یک بعدی هستند !! جون ان کارفرمایان فکر میکنند فادر هستند هر کارمند و کارگر شادهای را تخصص اموزش دهند و لی فادر نیستند طرز تلفی مثبت و واحساس مسئولیت بیاموزند .
به یک چیز جالب دیگرهم اشاره کنم انهایی که درامریکا زندگی میکنند میدانند در امریکا هرنوع وسیله و یا چیزی را که شما خریداری کنید از پنکه گرفته تا درو پنجره وقفل و... تا خوراکی های های بسته بندی شده حتی یک بسته تخمه افتاب گردان !! دستورالعمل برای نصب ان ویا شکل استفاده ویا کار برد ان محصول یا روی بسته بندی و یاهمرا ه ان محصول در دفترچه نوشته شده .
باور کنید تخمه افتاب گردان را هم جدی گفتم!! یک بسته تخمه افتاب گردان خریده بودم روی بسته بندی ان طرز خوردن ان نوشته شده بود !! که چطور تخمه های انرا بین دندانهایتان قرار دهید . و به ارامی فشار بدهید. تا مغز ان از پوستش جدا شود !! بعدا میتوانید انرا بجوید و قورت دهید! .
در اصطلاح به ان این نوع انجام کارتفریبا فنی همراه با دستور العمل بدون کمک گرفتن از متخصص در کار ها میگویند : Do it yourself .
من درانجام بسیاری کارها درنصب وتعمیرات در ان مجتمع از روش دوایت یورسلف با خواندن دستور عمل ها استفاده میکردم. چند ماه از کارم در انجا نگذشته بود که سرپرستی چند نفر از کارکنان به نگارنده !! محول شد . فکر نکنید بخاطر تخصص بیشترم نه این طور نبود فکر میکنم فقط به بخاطر قبول مسئولیت و طرز تلقی ام نسبت به انجام کارها که انها در من پیدا یافته بودند .. !! هر وفت به مسئولیت فکر میمنم بیاد جمه معروف "کانت "می افتم او میگوید
" دوچیز مرا به شگفتی میاندازد یکی اسمانی پرستاره و دیگری احساس مسئولیتی که درفلب ماست"
بعد ان دوسال ماندن درکار دران کمپانی با تجاربی کهاموخته بودم برایم بسیار اسان بود که در ان زمینه کار های بهتری بگیرم . اطمینان نفس ام سبب شد که خودم شرکت ساختمانی با چند کارمند و کارگر براه بیاندازم ودر کنار شرکتم به عنوان سوپروایز اداره خوابگاههای دانشگاه بززگی به استخدام رسمی ان دانشگاه بیرون امدم . داستان را طولانی را کوتاه میکنم ..
اکنونمن دراین سر زمین نه پرزیدنتم و نه سناتور ولی مهاجری بودم که با دستان خالی به سر زمین امدم
تنها جیزی که بطور نهان درباخودم از وطنم اورده طرز نگاهم به زندگی و احساس مسئولیت شدیدی بوده که دردرونم درکارهایم احساس میکردم . که برای اشکار شدن توانایی هایم خودم را سخت مدیون این کشور میدانم .که زندگی .کار دراینجا به من فرصت داد توانایی هایم بعد از سپری شدن جوانی ام در وطنم در میاسالی دراینجا کشف کنم...
بیخود نیست که گفته اند امریکا سرزمین فرصت هاست !!
این گوشه ای از رندگی خودم بود
داستان زندگی خودم مرا به بیاد یک دختر خانم روسی انداخت اسمش "اولگا " بود او در کتابخانه دانشگاه شهرمان باهمسر من اشنا شده بود .گاهی به خانه ما امد ورفت میکرد او هم مثل ولگرد هم ماندگار این سرزمین شد فکر کردم قبل از اینکه این نوشته را به پایان رسانم به گوشه از زندگی این دختر .تتلاشی کهاین دختر برای زندگی کردن در ننمود مرا سخت تحت تاثیر فرا داد مطمئن هستم شنیدنش برای تازه مهاجری اموزنده خواهد بود این اولگا در مسکو با یک امریکایی اشنا شده بود وازدواج کرده بود وهمراه او به امریکا امده بود ۲۴ ساله بود ازبا اندامی بسیار زیبا و قدی .چهرهای بسیارظریف هر بینندهای را میتوانسا تحت تاثیر قرار دهد . حالت او مدل سالنهای لباس در در ذهن تداعی میکرد . بعد از چندماه از اقامتش از همسرش جدا شد. مدت کوتاهی در خانه ما بطور موقت زندگی کرد . عاشق زندگی کردن درامریکا بود . او فارغ التحصیل رشته مهندسی نفت ازدانشگاه مسکوبود . بعد از طلاق او تصمیم گرفت درامریکا بماند و باید کار میکرد. درابتدا دنبال کاری میگشت که با رشته تحصیلی او ارتباط داشته باشد . من میدیدم که او دهها "رزومه" یا تقاضای کار به موسسات نفتی در سراسر امریکا فرستاد. ولی هیچ گونه پاسخی دریافت نکرد وقتی از گرفتن کار در رشته تحصیلی اش ناامید شد. تصمیم گرفت هر کاری را به او پیشنهاد شد بپذیرد نه تنها از طریف خواندن اگهی های استخدام روزنامه
پیاده به دنبال پیدا کردن کار بههر گوشه کنار شهر سر میکشید
تا بلاخره در یک فروشگاه زنجیره ای عذا کاری پیدا کرد. اودرقسمت قصابی ان فروشگاه روزی ۸ ساعت باید گوشت خرد میکرد. وبسته بندی میکرد جالب این بود که عصر ها وفتی از کار برمیگشت خیلی هم خوشحال بود بسیار هم خوشحال بود و هیچ شکایتی نمیکرد . اولین چکی راگرفت به همسر من پیشنهاد کرد که مفداری بابت مخارج اش بپردازد وهمسرم پذیرقت تا او احساس راحتی کند جون اطاقی د اختیار او گذاشته بود
بعد از چند ماهکار درقصابی به عنوان کارگر به خاطر احساس مسئولیت و کار سخت کاریش اورا سر پرست کارکنان ان قصابی کردند و نزدیک دوسال انجا بود سال تا معاونت مدیریت ان فروشگاه ارتفا یافت و درامد نسبتا خوبی داشت و باسابقه کاری خوبش. بعد چند ماه از خانه ما اسباب کشی کرد اپارتمان زیایی اجاره کرد و اتومبیلی برای رقت امدش خرید . روزی به خانه ما امد وگفت برای خدا حافظی امده چون
یک فروشگاه بزرگ در الاسکا به عنوان مدیر اورا با حقوق قابل توجهی استخدام کرده اند ا و از شهر ما رفت . گاهی ایمیلی میفرستاد وحالی از ما میچرسید . یک بار برای مان نوشت هنوز وسوسه کار کردن دررشته موسسان نفتی ازارم میدهد .. بااینکه پول خوبی در الاسکا میسازد فقط خوشحال است میتواند با پولی که برای خانواده فقیرش درمسکو میفرستد از انها حمایت کند و الاسکا دوست دارد چون اب هوای انجا یاد اور روسیه است.. ..
.. فکر میکنم لازم نیست بیش از این مثال دیگری بزنم هرروز هزاران مهاجرتازه وارد ب هاین سر زمین میایند و راهی را می پیمایند که این دختر روسی و ولگرد پیمودند ..
این نوشته دارد طولانی شد میخواهم یا تجربه اخرم از"توهم " سرمایه و پول به این نوشته پایان دهم
و بگویم سرمایه مهاجر اگر عظیم باشد شکی نیست ان مهاجر به اتکا به سرمایه گذاری اش به تجربیات ولگرد و اولگا نیازی ندارد !! در بخشها مختلف میتواند با ان در امریکا از جهت مالی دغدغه ای نداشته باشد ..اما نمی توانم بگویم بدون تلاش ایا از زندگی در امریکا چیزی هم میاموزد یا نه ؟
اما نصیحت من
به انانی که به عنوان مهاجر به این سرزمین میایند و سرمایه بزرگی ندارند .این است که
درابتدای ورود شان هرچه "کمتر پول" با خودتان به این سرزمین بیاورید امید موفقیت شان بیشتر و زودتر است ..
ولگرد
14:08 | Zeitoon | نظرها
قسمت دوم و پایانی
.. دوباره میخواهم به بعضی از تجارب زندگی شخصی ام به عنوان یک "مهاجر تصادفی" که ساکن این سر زمین شده اشاره کنم.
شکی نیست که سخن از تجارب شخصی خود گفتن بسیار آسان تر است تا نقل کردن تجارب و زندگی دیگرا ن وکلیت دادن ونتیجه گیری از انها به عنوان یک واقعیت و یا یک" Fact زیرا وقتی نویسنده ویا گوینده ای از خودش حرف میزند در آن صورت قانون کلی نمیتواند صادر کند . او فقط تجارب شخصی خود را بیان می کند. اوادعای عمومیت دادن به انها را هم ندارد.اگر خواننده منصف باشد اعتراضی نمی کند تنها میتواند انهارا بپذیرد یا نه .
سخن گفتن ازخود مرا بیاد خاطره ای کهنه به عنوان دانشجو ازاستاد " تعلیم و تربیت "ام زنده یاد آقای "دکتر عیسی صدیق اعلم " . در دانشکده ادبیات تهران انداخت.
تصور من از دکتر صدیق اعلم این است که نام او با تاریخ "تعلیم و تربیت ایران" همیشه همراه خواهد بود. اودر در پایه گذاری تعلیم وتربیت مدرن ایران تلاش زیادی کرد. او بود که برای اولین بار کلمه "دانشگاه " را بجای مدرسه های عالی بکار برد. و او بانی تاسیس دانشسراهای تربیت معلم ایران بود. از خدمات دیگر او دراعتلای فرهنگ این مرز وبوم نمیتوان به سادگی چشم پوشید . که کار من نیست دراینجا انها را برشمرم . یادش گرامی باد.
بهر صورت در درسی که با او داشتم ایشان" بیوگرافی خودش" را به عنوان کتاب درسی برای ان کلاس تعیین کرده بود. دانشجویان باید انرا میخواند ند و در اخر سال امتحان میدادند . دلیل استاد برای انتخاب بیوگرافی خودش این بود که ایشان معتقد بودند " خواندن بیوگرافی های بزرگان واشاره به زندگی و تجارب آنان یکی از بهترین ابزارهایی است که معلمین تعلیم و تربیت میتوانند از آن ها درهنمود دادن به شاگردان شان درکلاسها سود جویند.." جمله ایشان را دقیق بیاد ندارم ولی چیزی نزدیک به این که اشاره کردم . واضافه کرد چون به صحت درستی نویسنگان بیوگرافی های مردان وزنان برزگ ودانشمندان اعتماد ندارم بنابراین بیوگرافی خودم را به دراین واحد درسی پیشنهادمیکنم..!!
دکتر درآخرسال براساس ان کتاب یک امتحان بیست سوالی از دانشجویان به عمل میاورد که بعضی از سوالات چهار جوابی هم بودند . یادم میاید یک از سوالاتی که دانشجویان بشوخی حدس میزدند که ممکن بود دربین سوالات امتحان اواز آن کتاب باشداین پرسش بود .
سوال:
بگویید اولین دختری را که "نگارنده " بوسید در کجا بود؟ و اسمش چه بود ؟ باید کتاب را خوب خوانده بودیم. براساس متن کتاب مثلا جواب میدادیم اسم ان دختر" سمیرا" بود.و در زیر دالان خانه حاج هادی اتفاق افتاد !!
منطورم از یاد آوری این خاطره این بود که من هم فکر کردم روشن ترین تصویر از دغدغه ای یک مهاجر نمونه هایی از زندگی نگارنده !!یعنی ولگرد به عنوان یک مهاجر است . چون مانند دکتر ازصحت انها مطمئن هستم ! من نمی خواهم به انها عمومیت بدهم . فقط میخواهم بگویم که مشکلات ودغدغه های هر مهاجری درامریکا مختص خود اوست . و الگوی خاصی ندارد . به عوامل متعددی بستگی دارد به ایالت وشهری که درانجا ساکن خواهد شد. به کاری که انتخاب خواهد کرد . به تسلط اودر زبان . به سن و جنسیت او. به مقدارپولی که باخود همراه میاورد .و . و .
ولی به نطر من ازبین همه ی این عوامل ان عاملی که در موفقیت مهاجر موثر است " طرز تلقی مثبت " positive attitude وشجاعت و پایداری او دربرخورد با مشکلات است که میتواند اورا یاری کند واز او یک مهاجر موفق بسازد . به عبارت دیکر مهاجر تازه وارد ما هرگز نبایذ مورچه تیمور لنگ ازیاد ببرد!
زمانی که من به امریکا امدم وقصد اقامت دراین سر زمین کردم تقریبا دوران جوانی ام در وطنم سپری شده بود و آرزوهای بزرگی برای شخص خودم درسر نداشتم. درابتدا کابوسم این بود که به مثابه درختی کهنی هستم که دراثر جابجایی یا خشک خواهم شد و یا به حالت رکود باقی خواهم ماند. ولی بزودی دریافتم اولا من درخت نیستم !! ادم هستم ! و ثانیا بقول دوست نازنینی در این روزها درختها ی کهن را جابجا میکنند بدون اینکه انها خشک شوند و یا تدریجا بمیرند !!
تصوردرخت بودنم یک طرز تلقی شاعرانه منفی وشرقی بود وباید که انرا از ذهنم میزدائیدم .
به زودی یاد گرفتم فراموش کنم که چند سال دارم. واین یکی از مهمترین قدم هایی بود که طرز تلقی ام را برای هر گونه تلاش اماده کرد . احساس کردم که دراین سرزمین تازه متولد شده ام . واین نوع طرزفکررا دراینجا آموختم چون بندرت کسی از من میپرسید چند سال دارم؟ بعدا ها فهمیدم این سوال نوعی دخالت در زندگی خصوصی ادم هاست .! و حتی نوعی بی احترامی است. درست مثل سوال کردن از کسی که درآمدت !!درماه یاسال چقدر است؟ که درایران این نوع سوالات خیلی عادی است.
درباره سنم یک نکته را بگویم هنوز هم اگر بندرت دوستی ازمن سوال کند چند سال دارم؟ خیلی جدی به تعداد سال های که در امریکا زندگی کرده ام اشاره میکنم !! که البته سبب خنده سوال کننده میشود ومیگویم بقیه عمرم در درایران جا گذاشته ام . با به امانت درایران گذاشته ام باخودم نیاورده ام !ویا فراموش کردهام که بیاورم !!
مثلا اگر امروزکسی سنم را بپرسد می گویم سی سالم است ! چون فقط سی بار" تنکز گوینگ" دیده ام !
باز یک "فلش بک" به ابتدای اقامتم میزنم .بعد از انکه مطمئن شدم به دلایل متعدد دیگر قادر به برگشت به وطنم نیستم مثل بیشتر تازواردان دچار اضطراب و تشویش بودم . . فهمیدم وحشت ام ناشی از طرز تلقی منفی ام نسبت به زندگی جدید است .
من بجز یک مدرک تحصیلی!! نه سرمایه ای داشتم ونه تخصص خاصی . اما خیلی زود متوجه شدم که اتکا به سرمایه ناچیز ومدرک تحصیلی و تخصص دراین سر زمین فقط یک "توهم" است .
توهم اول مدرک تحصیلی : فهمیدم هر نوع مدرک تحصیلی از خارج امریکا و حتی اکثر مدارک تحصیلی از دانشگاه های داخل امریکا دراینحا به هیج کاری نمی آیند الا برایت رضایت خاطر شخصی دارنده ان . دراینجا به انچه "میتوانم" انجام بدهم نونی یا آبی میدهند! نه به انچه که " میدانم" باید دستهایم بیکاره ام بکار میانداختم همان دستی که میگویند مغز دوم است!!
بنابراین استفاده از مدرک تحصیلی ام را فراموش کردم و بااینکه این مدرک را ازیکی از دانشگاههای خود امریکا گرفته بودم . درابتدا به امید ان مدرک هروز صفحه استخدام روزنامه ها زیرور میکردم وبه موسسات و کمپانیهای متعددی که مربوط به رشته تحصیلی ام میشد برای گرفتن شغلی مراجعه کردم و تماس گرفتم .از مصاحبه بیشماربی نتیجه گذشتم . کوشش ام بی فایده بود. چند ماه گذشت هنوز نتوانسته بودم نتوانستم کاری را که فکر میکردم در تخصص من است پیدا کنم. داشتم سخت نگران میشدم پول اندک مان داشت ته میکشید !!
تصمیمم ام را گرفتم . ا از مدرکم چشم پوشیدم سعی کردم هر کاری را که به من پیشنهاد بکنند بپذیرم . مثلی درامریکا ست که میگویند : " همه پول ها یک رنگ هستند " البته این یک رنگ بودن پول های امریکا حقیقت هم دارد. یعنی مهم نیست که تو چه کاری انجام میدهی کار کار است. دوباره به صفحه اگهی های استخدام روزنامه شهرمان نگاه کردم این بار بادیدی دیگر. اولین کاری که پیدا کردم دریک مجتمع ساختمانی بود که نیاز به یک فرد غیر متخصص داشتند که آموزش لازم را در کارهای محوله خودشان به او میدداند. برای مصاحبه تلفن کردم. وقت گرفتم سر وقت رفتم .. انها هم در موقع مصاحبه چیزی درباره تخصص ام نپرسیدند
باید به دو سوال جواب میدادم.
آیا قادرم مسئولیت بپذیرم؟ و سوال دوم این بود آیا پیش بینی میکنم که حد اقل یک سال ان شغل راترک نکنم ؟
جوابم برای هر دو سوال قاطع و مثبت بود دراینجا بود که توهم داشتن تخصص ام هم باطل شد . استخدامم کردند.
کارم در قسمت حفاظت یک مجتمع برزگ ساختمانی بود . دران بخش از ان ساختمان منهم فردی شدم که باید خرابیهای ساختمان را همراه دیگر کارکنان ترمیم میکردیم !!
من که تخصصی نداشتم. بزودی اموزش های لازم را در کمک به همکاران متخصص اموختم تا جاییکه به تنهایی قادر شدم بسیاری از تعمیرات وخرابیها بدون کمک انجام دهم .
بهر صورت بزودی درحین انجام کارها چیز ها دیگری مثل کارهای برق و لوله کشی آموختم .. من که درایران اگر لامپ خانه ام میسوخت باید از برقی سر کوچه کمک میگرفتم حالا میتوانستم خانه ام با جسارت و اطمینان کامل سیم کشی کنم !!
هرروز بیشتر باور میکردم که اتکا به داشتن تخصص در حرفه ای قبل از مهاجرت شاید مفید باشد ولی اصلا اهمیت ندارد .
چون کمپانیهای بزرگ ترجیح میدهند متخصصین شان راخودشان آموزش دهند
حتی در کارها کوچکتر که ما درایران تعمیر کار داریم در اینجا مصداقی ندارد . چون امریکا کشوری صنعتی است کار به تعمیر نمی کشد. اینجا کشور تعویض کاری است !! همه چیز بسرعت باید پیش رود برای مثال اگر کوچکترین مشکل در وسایل برقی تان پیش اید باید انرا دور بیاندازید وسیله دیگری بخرید .
انچه برای بیشتر کارفرماییان درامریکا معیار استخدام کار گر و کار مند است طرز تلقی و اتکا به سر وقت بودن انها ست . تخصص داشتن نه نتها زیاد مهم نیست بلکه گاهی عاملی منفی برای استخدام است !! شنیده ام حتی بعضی کمپانی ها از استخدام فارغ التخصیلان نخبه کارگرانی با تخصصهای بالا خوداری میکنند!! چون فکر میکنند این آدمها یک بعدی هستند !! جون ان کارفرمایان فکر میکنند فادر هستند هر کارمند و کارگر شادهای را تخصص اموزش دهند و لی فادر نیستند طرز تلفی مثبت و واحساس مسئولیت بیاموزند .
به یک چیز جالب دیگرهم اشاره کنم انهایی که درامریکا زندگی میکنند میدانند در امریکا هرنوع وسیله و یا چیزی را که شما خریداری کنید از پنکه گرفته تا درو پنجره وقفل و... تا خوراکی های های بسته بندی شده حتی یک بسته تخمه افتاب گردان !! دستورالعمل برای نصب ان ویا شکل استفاده ویا کار برد ان محصول یا روی بسته بندی و یاهمرا ه ان محصول در دفترچه نوشته شده .
باور کنید تخمه افتاب گردان را هم جدی گفتم!! یک بسته تخمه افتاب گردان خریده بودم روی بسته بندی ان طرز خوردن ان نوشته شده بود !! که چطور تخمه های انرا بین دندانهایتان قرار دهید . و به ارامی فشار بدهید. تا مغز ان از پوستش جدا شود !! بعدا میتوانید انرا بجوید و قورت دهید! .
در اصطلاح به ان این نوع انجام کارتفریبا فنی همراه با دستور العمل بدون کمک گرفتن از متخصص در کار ها میگویند : Do it yourself .
من درانجام بسیاری کارها درنصب وتعمیرات در ان مجتمع از روش دوایت یورسلف با خواندن دستور عمل ها استفاده میکردم. چند ماه از کارم در انجا نگذشته بود که سرپرستی چند نفر از کارکنان به نگارنده !! محول شد . فکر نکنید بخاطر تخصص بیشترم نه این طور نبود فکر میکنم فقط به بخاطر قبول مسئولیت و طرز تلقی ام نسبت به انجام کارها که انها در من پیدا یافته بودند .. !! هر وفت به مسئولیت فکر میمنم بیاد جمه معروف "کانت "می افتم او میگوید
" دوچیز مرا به شگفتی میاندازد یکی اسمانی پرستاره و دیگری احساس مسئولیتی که درفلب ماست"
بعد ان دوسال ماندن درکار دران کمپانی با تجاربی کهاموخته بودم برایم بسیار اسان بود که در ان زمینه کار های بهتری بگیرم . اطمینان نفس ام سبب شد که خودم شرکت ساختمانی با چند کارمند و کارگر براه بیاندازم ودر کنار شرکتم به عنوان سوپروایز اداره خوابگاههای دانشگاه بززگی به استخدام رسمی ان دانشگاه بیرون امدم . داستان را طولانی را کوتاه میکنم ..
اکنونمن دراین سر زمین نه پرزیدنتم و نه سناتور ولی مهاجری بودم که با دستان خالی به سر زمین امدم
تنها جیزی که بطور نهان درباخودم از وطنم اورده طرز نگاهم به زندگی و احساس مسئولیت شدیدی بوده که دردرونم درکارهایم احساس میکردم . که برای اشکار شدن توانایی هایم خودم را سخت مدیون این کشور میدانم .که زندگی .کار دراینجا به من فرصت داد توانایی هایم بعد از سپری شدن جوانی ام در وطنم در میاسالی دراینجا کشف کنم...
بیخود نیست که گفته اند امریکا سرزمین فرصت هاست !!
این گوشه ای از رندگی خودم بود
داستان زندگی خودم مرا به بیاد یک دختر خانم روسی انداخت اسمش "اولگا " بود او در کتابخانه دانشگاه شهرمان باهمسر من اشنا شده بود .گاهی به خانه ما امد ورفت میکرد او هم مثل ولگرد هم ماندگار این سرزمین شد فکر کردم قبل از اینکه این نوشته را به پایان رسانم به گوشه از زندگی این دختر .تتلاشی کهاین دختر برای زندگی کردن در ننمود مرا سخت تحت تاثیر فرا داد مطمئن هستم شنیدنش برای تازه مهاجری اموزنده خواهد بود این اولگا در مسکو با یک امریکایی اشنا شده بود وازدواج کرده بود وهمراه او به امریکا امده بود ۲۴ ساله بود ازبا اندامی بسیار زیبا و قدی .چهرهای بسیارظریف هر بینندهای را میتوانسا تحت تاثیر قرار دهد . حالت او مدل سالنهای لباس در در ذهن تداعی میکرد . بعد از چندماه از اقامتش از همسرش جدا شد. مدت کوتاهی در خانه ما بطور موقت زندگی کرد . عاشق زندگی کردن درامریکا بود . او فارغ التحصیل رشته مهندسی نفت ازدانشگاه مسکوبود . بعد از طلاق او تصمیم گرفت درامریکا بماند و باید کار میکرد. درابتدا دنبال کاری میگشت که با رشته تحصیلی او ارتباط داشته باشد . من میدیدم که او دهها "رزومه" یا تقاضای کار به موسسات نفتی در سراسر امریکا فرستاد. ولی هیچ گونه پاسخی دریافت نکرد وقتی از گرفتن کار در رشته تحصیلی اش ناامید شد. تصمیم گرفت هر کاری را به او پیشنهاد شد بپذیرد نه تنها از طریف خواندن اگهی های استخدام روزنامه
پیاده به دنبال پیدا کردن کار بههر گوشه کنار شهر سر میکشید
تا بلاخره در یک فروشگاه زنجیره ای عذا کاری پیدا کرد. اودرقسمت قصابی ان فروشگاه روزی ۸ ساعت باید گوشت خرد میکرد. وبسته بندی میکرد جالب این بود که عصر ها وفتی از کار برمیگشت خیلی هم خوشحال بود بسیار هم خوشحال بود و هیچ شکایتی نمیکرد . اولین چکی راگرفت به همسر من پیشنهاد کرد که مفداری بابت مخارج اش بپردازد وهمسرم پذیرقت تا او احساس راحتی کند جون اطاقی د اختیار او گذاشته بود
بعد از چند ماهکار درقصابی به عنوان کارگر به خاطر احساس مسئولیت و کار سخت کاریش اورا سر پرست کارکنان ان قصابی کردند و نزدیک دوسال انجا بود سال تا معاونت مدیریت ان فروشگاه ارتفا یافت و درامد نسبتا خوبی داشت و باسابقه کاری خوبش. بعد چند ماه از خانه ما اسباب کشی کرد اپارتمان زیایی اجاره کرد و اتومبیلی برای رقت امدش خرید . روزی به خانه ما امد وگفت برای خدا حافظی امده چون
یک فروشگاه بزرگ در الاسکا به عنوان مدیر اورا با حقوق قابل توجهی استخدام کرده اند ا و از شهر ما رفت . گاهی ایمیلی میفرستاد وحالی از ما میچرسید . یک بار برای مان نوشت هنوز وسوسه کار کردن دررشته موسسان نفتی ازارم میدهد .. بااینکه پول خوبی در الاسکا میسازد فقط خوشحال است میتواند با پولی که برای خانواده فقیرش درمسکو میفرستد از انها حمایت کند و الاسکا دوست دارد چون اب هوای انجا یاد اور روسیه است.. ..
.. فکر میکنم لازم نیست بیش از این مثال دیگری بزنم هرروز هزاران مهاجرتازه وارد ب هاین سر زمین میایند و راهی را می پیمایند که این دختر روسی و ولگرد پیمودند ..
این نوشته دارد طولانی شد میخواهم یا تجربه اخرم از"توهم " سرمایه و پول به این نوشته پایان دهم
و بگویم سرمایه مهاجر اگر عظیم باشد شکی نیست ان مهاجر به اتکا به سرمایه گذاری اش به تجربیات ولگرد و اولگا نیازی ندارد !! در بخشها مختلف میتواند با ان در امریکا از جهت مالی دغدغه ای نداشته باشد ..اما نمی توانم بگویم بدون تلاش ایا از زندگی در امریکا چیزی هم میاموزد یا نه ؟
اما نصیحت من
به انانی که به عنوان مهاجر به این سرزمین میایند و سرمایه بزرگی ندارند .این است که
درابتدای ورود شان هرچه "کمتر پول" با خودتان به این سرزمین بیاورید امید موفقیت شان بیشتر و زودتر است ..
ولگرد
14:08 | Zeitoon | نظرها
جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶
چه بر سر میهنم آمد! وچه شد رفتم!
آذر فخر عزیز در جواب مطلب ولگرد ایمیلی زیبا در مورد وطنمان ایران و چرایی مهاجرتش نوشته که با اجازهی خودش میگذارمش اینجا تا شما هم بخوانید:
دلم برای آن زمانی از ایران دلتنگ شده که دیگر از آن اثری نیست. انگار آن ایران هم مثل پدرم تمام شد و رفت... مثل سالهای اوج من در تأتر. اصلا تأترهم دیگر آن تأتر نیست. مردم آن مردم نیستند. صداقت بیمعنی است. کسی پول باندرول شده بانک را در زمان من نمیشمرد، چون محال بود کم باشد. کسی کلاه بر سر دیگری نمیگذاشت جز اینکه کلاهبردار باشد و کلاهبرداران مردمان زحمتکش نبودند... و بقال و قصاب و لبنیاتیها و نانواییها شریف بودند. نانها بزرگ بودند. سنگک اندازه قد بچه ۶ ساله بود. بهگردن طیب و جاهل آفتابه نمیبستند و خونین و مالینشان نمیکردند...
خانهمان حیاط داشت و حوض. خانهها ارتفاعشان در یک کوچه برابر بود و کسی تابستان نمیتوانست دید بزند داخل خانه همسایه. پسرک همسایه که عاشقمان میشد در گرمای طاقتفرسای مرداد ماه میرفت در پشت بام خانهاش تا پاهای لختمان را که به آب حوض میسپردیم دورادور دید بزند و خودش خیس عرق شود زیر گرما و نفسش بهشماره بیفتد تا لحظهای جوانی کند. بیآنکه ما متوجه شده باشیم حضورش را در پشت بام... در کوچه بدیدن ما دست و پایش را گم میکرد چرا که فکر میکرد نکند ما متوجه شدهایم حضور دزدکیاش را...
تمام تهران دو تا آسمانخراش داشت که هیچ آسمانی را نخراشیده بود. شبهای تابستان از رختخوابت در پشت بام میتوانستی ستاره بخت خودت و یارت را بهآسانی از آسمان بچینی، آنقدر که اسمان صاف و شفاف بود و ستارههایش دست یافتنی. ماه رمضان اگر در تابستان بود، نزدیکیهای افطار کمک میکردیم به سکینه خانم برای چیدن سفره افطاری مخصوصا وقتی که بزرگتر فامیل مثل خانمجان اولین افطاری را میداد. همه مشغول بودند. سبزی خوردن و نعناع و پونه که عطرش تا ته حیاط میآمد از آن سبد بافته شده با ترکهی بید مجنون. ترکه انگار که لیلی را بغل کرده بود، نه سبزی خوردن را...
پنیر لیقوان را باید میچیدی کنار نعناعها چون خانمجان میگفت باید پنیر سفره افطاری بوی نعناع بگیرد. کاسههای کوچک فرنی با عطر هل و گلاب... صدای آیات قران و صدای توپ افطار و دعاهایی که خانمجان و آقاجان زیر لب میخواندند. آن حالت روحانی دوست داشتنی...
بشقاب خرما با خرماهای شط دار که باید میگرفتی جلوی مهمانها وقتی با استکانی کوچک از آب جوش میخواستند روزه را افطار کنند. کوکوسبزی و شامی و مغز گردوی خیس خورده و پوست کنده... و پلوخورشهای مختلف. بعدش هم رشته خشکار و زولبیا بامیه... ماها که روزه نبودیم هم از بعد از ظهر جلوی خانمجان و آقاجان و خالهها چیزی نمیخوردیم. بد بود. خجالتآور بود. باید نهارمان را میرفتیم در آشپزخانه و یا گوشهای میخوردیم. آنهم نه غذای تازه. همان غذاهای از سحری مانده...
آن زمان، هم محمد پیغمبر خوبی بود هم امامانش. کسی در خواب هم نمیدید که روزی به حضرت علی گفته شود علی قلدر... آقای راشد از رادیو وعظ میکرد و خانمجان همیشه در ماه رمضان رادیویش روشن بود. ما در خیابان غذا میخوردیم. نهار میرفتیم رستوران. مردم سیگار میکشیدند. هیچکس شلاق نمیخورد برای غذا خوردن. در تابستان کوکاکولای خنک و دوغ آبعلی میچسبید در نهایت گرما که ظهر بود... آذرک تابستانها پیراهن رکابی میپوشید که دامنش هم مینی بود. موهایش را جمع میکرد که پشت گردنش عرق نکند. چون گرمای مردادماه گاهی گونههایش را بهرنگ لبهای ماتیک قرمز رنگش رنگ میکرد...
عکسهای تهران را بعد از ۳۰ سال دیدم. پر بود از آسمانخراش. و آپارتمان. از خانه اثری نبود. تمام درهای ورودی را مثل زندان با میلههای فلزی پوشاندهاند.
ـ چرا؟ چرا خالجون؟
- برای اینکه دزد میآید. دزد اسلحه دارد. آدمها را میکشد که داد نزنند و او را لو ندهند.
ـ ولی آنوقتها هم دزد بود ولی صاحبخانه را نمیکشتند. فقط فرار میکردند.
ـ آخه عزیزم. آنها فقط دزد بودند. بیرحم و سنگدل نبودند. اینهمه اعدام در کوچه و خیابان ندیده بودند که مرگ عادی شود برایشان. کارِ جرثقیل بالا بردنِ چیزهای سنگین بود برای رفاه حال مردم. کارشان بالا بردن طنابی نبود که ادم سبک وزنی گردنش به آن گیر داده شده بود. جان کندن آدمها را در آسمان نمیدید کسی. حالا همه میدانند آدمی چطور جان میکند. میگویند رقص مرگ...
و من مورمورم میشود... چندشم میشود، از ایران، از تهران، از حکومت، از شلاق... از روزه، علی، رمضان، محمد... خانههایی که درشان مثل زندان میلهآجین است. از عکس چشمهای آسیه امینی که فشار درد مردم و بیدردی حاکمان انگار اشکهایش را آنچنان داغ کرده که سوزانده و تاول زده باشد در کاسه چشمانش. نه... نمیخواهم ببینم این ایران را... این ایرانِ من نیست... من در اینجا بهدنیا نیامدهام. بزرگ نشدهام . درس نخواندهام . روی صحنه نرفتهام...
من مهاجرم... در کشوری که آزادی فردی دارم. در خانهام آزادم. در اطاق خوابم هیچکس حق ندارد وارد شود و کنترلم کند.
دلتنگم... بله! و نوستالژی دارم. برای میهنم. که دیگر نیست... گاهی فکر میکنم این حکومت مثل رییسجمهورش تصویر ایران مرا پاک کرده و مهاجرانی را از ناکجاآبادی نفرینشده آورده و ساکن آن سرزمین زیبا کرده.
میگویند وقتی سردار لشکر اعراب که در پیشاپیش سپاه به ایران حملهور شده بود به بالای تپه نهاوند رسید. شگفتزده از ٱنهمه سر سبزی و نعمت به سپاهیان عرب گفت: "این همان بهشت است!"
چه بر سر بهشتمان آمد؟...
آذر فخر
دلم برای آن زمانی از ایران دلتنگ شده که دیگر از آن اثری نیست. انگار آن ایران هم مثل پدرم تمام شد و رفت... مثل سالهای اوج من در تأتر. اصلا تأترهم دیگر آن تأتر نیست. مردم آن مردم نیستند. صداقت بیمعنی است. کسی پول باندرول شده بانک را در زمان من نمیشمرد، چون محال بود کم باشد. کسی کلاه بر سر دیگری نمیگذاشت جز اینکه کلاهبردار باشد و کلاهبرداران مردمان زحمتکش نبودند... و بقال و قصاب و لبنیاتیها و نانواییها شریف بودند. نانها بزرگ بودند. سنگک اندازه قد بچه ۶ ساله بود. بهگردن طیب و جاهل آفتابه نمیبستند و خونین و مالینشان نمیکردند...
خانهمان حیاط داشت و حوض. خانهها ارتفاعشان در یک کوچه برابر بود و کسی تابستان نمیتوانست دید بزند داخل خانه همسایه. پسرک همسایه که عاشقمان میشد در گرمای طاقتفرسای مرداد ماه میرفت در پشت بام خانهاش تا پاهای لختمان را که به آب حوض میسپردیم دورادور دید بزند و خودش خیس عرق شود زیر گرما و نفسش بهشماره بیفتد تا لحظهای جوانی کند. بیآنکه ما متوجه شده باشیم حضورش را در پشت بام... در کوچه بدیدن ما دست و پایش را گم میکرد چرا که فکر میکرد نکند ما متوجه شدهایم حضور دزدکیاش را...
تمام تهران دو تا آسمانخراش داشت که هیچ آسمانی را نخراشیده بود. شبهای تابستان از رختخوابت در پشت بام میتوانستی ستاره بخت خودت و یارت را بهآسانی از آسمان بچینی، آنقدر که اسمان صاف و شفاف بود و ستارههایش دست یافتنی. ماه رمضان اگر در تابستان بود، نزدیکیهای افطار کمک میکردیم به سکینه خانم برای چیدن سفره افطاری مخصوصا وقتی که بزرگتر فامیل مثل خانمجان اولین افطاری را میداد. همه مشغول بودند. سبزی خوردن و نعناع و پونه که عطرش تا ته حیاط میآمد از آن سبد بافته شده با ترکهی بید مجنون. ترکه انگار که لیلی را بغل کرده بود، نه سبزی خوردن را...
پنیر لیقوان را باید میچیدی کنار نعناعها چون خانمجان میگفت باید پنیر سفره افطاری بوی نعناع بگیرد. کاسههای کوچک فرنی با عطر هل و گلاب... صدای آیات قران و صدای توپ افطار و دعاهایی که خانمجان و آقاجان زیر لب میخواندند. آن حالت روحانی دوست داشتنی...
بشقاب خرما با خرماهای شط دار که باید میگرفتی جلوی مهمانها وقتی با استکانی کوچک از آب جوش میخواستند روزه را افطار کنند. کوکوسبزی و شامی و مغز گردوی خیس خورده و پوست کنده... و پلوخورشهای مختلف. بعدش هم رشته خشکار و زولبیا بامیه... ماها که روزه نبودیم هم از بعد از ظهر جلوی خانمجان و آقاجان و خالهها چیزی نمیخوردیم. بد بود. خجالتآور بود. باید نهارمان را میرفتیم در آشپزخانه و یا گوشهای میخوردیم. آنهم نه غذای تازه. همان غذاهای از سحری مانده...
آن زمان، هم محمد پیغمبر خوبی بود هم امامانش. کسی در خواب هم نمیدید که روزی به حضرت علی گفته شود علی قلدر... آقای راشد از رادیو وعظ میکرد و خانمجان همیشه در ماه رمضان رادیویش روشن بود. ما در خیابان غذا میخوردیم. نهار میرفتیم رستوران. مردم سیگار میکشیدند. هیچکس شلاق نمیخورد برای غذا خوردن. در تابستان کوکاکولای خنک و دوغ آبعلی میچسبید در نهایت گرما که ظهر بود... آذرک تابستانها پیراهن رکابی میپوشید که دامنش هم مینی بود. موهایش را جمع میکرد که پشت گردنش عرق نکند. چون گرمای مردادماه گاهی گونههایش را بهرنگ لبهای ماتیک قرمز رنگش رنگ میکرد...
عکسهای تهران را بعد از ۳۰ سال دیدم. پر بود از آسمانخراش. و آپارتمان. از خانه اثری نبود. تمام درهای ورودی را مثل زندان با میلههای فلزی پوشاندهاند.
ـ چرا؟ چرا خالجون؟
- برای اینکه دزد میآید. دزد اسلحه دارد. آدمها را میکشد که داد نزنند و او را لو ندهند.
ـ ولی آنوقتها هم دزد بود ولی صاحبخانه را نمیکشتند. فقط فرار میکردند.
ـ آخه عزیزم. آنها فقط دزد بودند. بیرحم و سنگدل نبودند. اینهمه اعدام در کوچه و خیابان ندیده بودند که مرگ عادی شود برایشان. کارِ جرثقیل بالا بردنِ چیزهای سنگین بود برای رفاه حال مردم. کارشان بالا بردن طنابی نبود که ادم سبک وزنی گردنش به آن گیر داده شده بود. جان کندن آدمها را در آسمان نمیدید کسی. حالا همه میدانند آدمی چطور جان میکند. میگویند رقص مرگ...
و من مورمورم میشود... چندشم میشود، از ایران، از تهران، از حکومت، از شلاق... از روزه، علی، رمضان، محمد... خانههایی که درشان مثل زندان میلهآجین است. از عکس چشمهای آسیه امینی که فشار درد مردم و بیدردی حاکمان انگار اشکهایش را آنچنان داغ کرده که سوزانده و تاول زده باشد در کاسه چشمانش. نه... نمیخواهم ببینم این ایران را... این ایرانِ من نیست... من در اینجا بهدنیا نیامدهام. بزرگ نشدهام . درس نخواندهام . روی صحنه نرفتهام...
من مهاجرم... در کشوری که آزادی فردی دارم. در خانهام آزادم. در اطاق خوابم هیچکس حق ندارد وارد شود و کنترلم کند.
دلتنگم... بله! و نوستالژی دارم. برای میهنم. که دیگر نیست... گاهی فکر میکنم این حکومت مثل رییسجمهورش تصویر ایران مرا پاک کرده و مهاجرانی را از ناکجاآبادی نفرینشده آورده و ساکن آن سرزمین زیبا کرده.
میگویند وقتی سردار لشکر اعراب که در پیشاپیش سپاه به ایران حملهور شده بود به بالای تپه نهاوند رسید. شگفتزده از ٱنهمه سر سبزی و نعمت به سپاهیان عرب گفت: "این همان بهشت است!"
چه بر سر بهشتمان آمد؟...
آذر فخر
پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۶
تشکر و امتنان
1- خیلی ممنون از کسایی که تجربه و نظرشون رو در مورد مهاجرت گفتن.
بارها خوندمشون و خیلی بهشون فکر کردم.
چند ایمیل جالب هم بهم رسیده که یکیشو در نظرخواهی گذاشتم.(کامنت شماره 32)
و یک ایمیل زیبای دیگر از آذرعزیزم که بهزودی میگذارمش.
2- یکی دو نفر از دوستان گله کردن که چرا همهی کامنتهای مخالف و توهینآمیز رو پاک نمیکنم و به همهی کامنتها جواب نمیدم به جاش میتونم یک عکس بذارم تو ادیتور.
برای چندمین باره که میگم که
واقعا متأسفم. به بزرگواری خودتون ببخشید. چهجوری به دوست عزیزم مهسا ثابت کنم که جواب دادن به 130 تا کامنت و ادیت کردن تکتک کامنتها خیــــــــــــــــــــــــــلی بیشتر از 5 ثانیه وقت میبره. خیلی وقته یاد گرفتم از روی کامنتهای بد خیلی سریع بگذرم و ببرم سراغ کامنتهایی که حرفی برای گفتن دارن. شماهم سعی کنید میتونید!
3-یه بار یک مطلب نوشتم راجع به اینکه تا وصل میشم به اینترنت دچار سرسام، تشویش، اضطراب و هزار درد و مرض دیگه
میشم.
اون نوشته اونقدر دلهرهآور شده بود که پستش نکردم.
. فکر کن، چک کردن ایمیلهای چهار پنج آیدی... (هر کی مثل من با اسم مستعار مینویسه اونم در دوسهجا، بهعلاوه خودِ اصلیش، از این دردسرا داره) چککردن آفلاینهای دوسه آیدی و جواب دادن به همه... این دوسه کار خودش به چند ساعت وقت آسوده احتیاج داره که من ندارم.
حالا وبلاگ نویسی و وبلاگخونی و خوندن کامنتها رو اضافه کنید. و بعد جواب دادن به تکتک کامنتها... مثلا دوسهساعت از وقت خوابتو زدی و به یکدهم کارات هم نرسیدی. حالا ادیت کامنتها هم اضافه بشه، تو بگو
اصلا امکانپذیر هست؟!
و آیا رواست که من این زحمتو بندازم گردن یکی دیگه و تموم تشویشها رو به اون منتقل کنم؟
یه گزینه هست که کامنتها بعد از تأئید ثبت بشه. این روش برای کسایی خوبه که دائم و یا حداقل روزی سهچهار بار میان پای کامپیوتر، نه منی که گاهی سهروز میرم یه جایی و اصلا دسترسی به اینترنت ندارم.
مثلا شما نگاهکنید دیروز که اومدم سریع عکس میوهفروش رو گذاشتم و سریع قطع کردم حتی وقت نکردم چک کنم که آیا ثبت شده و اگر شده چند بار؟
تورو هر کی دوست دارید، شمایی که کامنت مینویسید دیگه باعث عذاب وجدانم نشید که باید تکتک ادیت کنم و حتما یه مقاله راجع به هر کامنت بنویسم که بفهمونم حتما خوندم.
بارها نوشتم که به نظر من لذتبخشترین قسمت وبلاگداری، خوندن اظهار نظر خوانندهها(چه تشویق و چه انتقاد) در مورد نوشتههاته...
4- وای چقدر من حرف میزنم:)
5- ....پیرترین وبلاگنویس دنیا اسمش "زیتون"ه
(نمیدونم قبلا بهش لینک دادم یا نه... آخه خیلی وقت پیش هم اینو دیده بودم)
دمش گرم! چه اسم قشنگی هم داره :) کلا هر چی زیتون تو دنیاست بامزه و هنرمنده:)
یادش بهخیر، یه زمانی ولگرد به من میگفت اولیویا...
خانم آليو رايلي Olive Riley يک مادر بزرگ 108 ساله استراليايي است که در ماه اکتبر سال 1899 در قديمي ترين روستاي معدني ( معادن نقره، سرب و زينک ) استراليا بنام Broken Hill در 1100 کيلوتري غرب شهر سيدني، بدنيا آمده و ماه آينده ۱۰۸ سالش ميشه..
6- تاریخ ِ دین در 90 ثانیه...
(لینک جالبیه... هر رنگ نشاندهندهی گسترش یک مذهب در دنیاسته.)
ممنون از آذر عزیزم برای فرستادن این لینک
7- من: الو، ببخشید اونجا ورزشگاه ِ ... نه
نه، منظورم کلاس حرکات ِ... چهطور بگم؟ دوستم شماره شما رو داده گفته کلاس حرکات موزون دارید.
خانمی که گوشی رو برداشت با شجاعت: منظورت کلاس رقصه؟
آره داریم! همه نوعشم داریم. رقص ایرانی، عربی، هندی، اسپانیولی و....
- من فکر کردم نباید اسم رقصو بیارم. مونده بودم چهطور بگم که براتون بد نشه.
اون خانمه: مگه رقص چشه؟ غلط میکنن بخوان بمون گیر بدن!
- یعنی نمیان بازرسی؟
- خوب بیان. چه جوری میخوان ثابت کنن اونجا کلاس رقصه؟ از بیرون صدای آهنگ میاد که کلاسای ایروبیک هم تندترشو میذارن. در ثانی اونا حق ندارن بدون در زدن وارد شن. تا یالله بگن شروع میکنیم حرکات بدنسازی!
- آهان:)
(خواستم بهشوخی بگم که مثلا من اگه بازرس باشم چی! اما ترسیدم این کارم درجهی شجاعتشو کم کنه)
8- . هیچ میدونستین تو کشور گل و بلبلمون اگه همینطور الکی با ماشین بزنید دو سه تا ماشین دیگه رو داغون کنید. راهنمایی رانندگی نه تنها به گواهینامهتون چپ نگاه نمیکنه که اصلا جریمهتون هم نمیکنه. فقط بیمه باشید و سینهتونو سپر کنید بگین خوب حالا چی شده؟! زدم که زدم! بیمه خرجتونو میده، مگه نه سرکار؟ و پلیس هم سری به تأیید تکون میده!
9- نامهی یک دختر بهایی به اسم رزیتا به جناب آقای دکتر احمدینژاد...
احتراما اینجانب رزیتا...، فرزند مجید،متولد ../../64 به شماره شناسنامة ...، ساکن اصفهان از اقلیت دینی بهائی می باشم . من بعد از چندین سال حسرت حضور در دانشگاه بالاخره اجازه ورود در آن را در سال جاری یافتم. اما بعد از حضور چندین هفته ای در کلاس ها به علت مذهبم اخراج شدم.
زیتون: دختر جون، مگه تو دانشجوی دانشگاه کلمبیایی که انتظار داری دکتر مهندس احمدینژاد جونم وقت بذاره حرفاتو گوش کنه! چه توقعاتی مردم دارن ها...
بارها خوندمشون و خیلی بهشون فکر کردم.
چند ایمیل جالب هم بهم رسیده که یکیشو در نظرخواهی گذاشتم.(کامنت شماره 32)
و یک ایمیل زیبای دیگر از آذرعزیزم که بهزودی میگذارمش.
2- یکی دو نفر از دوستان گله کردن که چرا همهی کامنتهای مخالف و توهینآمیز رو پاک نمیکنم و به همهی کامنتها جواب نمیدم به جاش میتونم یک عکس بذارم تو ادیتور.
برای چندمین باره که میگم که
واقعا متأسفم. به بزرگواری خودتون ببخشید. چهجوری به دوست عزیزم مهسا ثابت کنم که جواب دادن به 130 تا کامنت و ادیت کردن تکتک کامنتها خیــــــــــــــــــــــــــلی بیشتر از 5 ثانیه وقت میبره. خیلی وقته یاد گرفتم از روی کامنتهای بد خیلی سریع بگذرم و ببرم سراغ کامنتهایی که حرفی برای گفتن دارن. شماهم سعی کنید میتونید!
3-یه بار یک مطلب نوشتم راجع به اینکه تا وصل میشم به اینترنت دچار سرسام، تشویش، اضطراب و هزار درد و مرض دیگه
میشم.
اون نوشته اونقدر دلهرهآور شده بود که پستش نکردم.
. فکر کن، چک کردن ایمیلهای چهار پنج آیدی... (هر کی مثل من با اسم مستعار مینویسه اونم در دوسهجا، بهعلاوه خودِ اصلیش، از این دردسرا داره) چککردن آفلاینهای دوسه آیدی و جواب دادن به همه... این دوسه کار خودش به چند ساعت وقت آسوده احتیاج داره که من ندارم.
حالا وبلاگ نویسی و وبلاگخونی و خوندن کامنتها رو اضافه کنید. و بعد جواب دادن به تکتک کامنتها... مثلا دوسهساعت از وقت خوابتو زدی و به یکدهم کارات هم نرسیدی. حالا ادیت کامنتها هم اضافه بشه، تو بگو
اصلا امکانپذیر هست؟!
و آیا رواست که من این زحمتو بندازم گردن یکی دیگه و تموم تشویشها رو به اون منتقل کنم؟
یه گزینه هست که کامنتها بعد از تأئید ثبت بشه. این روش برای کسایی خوبه که دائم و یا حداقل روزی سهچهار بار میان پای کامپیوتر، نه منی که گاهی سهروز میرم یه جایی و اصلا دسترسی به اینترنت ندارم.
مثلا شما نگاهکنید دیروز که اومدم سریع عکس میوهفروش رو گذاشتم و سریع قطع کردم حتی وقت نکردم چک کنم که آیا ثبت شده و اگر شده چند بار؟
تورو هر کی دوست دارید، شمایی که کامنت مینویسید دیگه باعث عذاب وجدانم نشید که باید تکتک ادیت کنم و حتما یه مقاله راجع به هر کامنت بنویسم که بفهمونم حتما خوندم.
بارها نوشتم که به نظر من لذتبخشترین قسمت وبلاگداری، خوندن اظهار نظر خوانندهها(چه تشویق و چه انتقاد) در مورد نوشتههاته...
4- وای چقدر من حرف میزنم:)
5- ....پیرترین وبلاگنویس دنیا اسمش "زیتون"ه
(نمیدونم قبلا بهش لینک دادم یا نه... آخه خیلی وقت پیش هم اینو دیده بودم)
دمش گرم! چه اسم قشنگی هم داره :) کلا هر چی زیتون تو دنیاست بامزه و هنرمنده:)
یادش بهخیر، یه زمانی ولگرد به من میگفت اولیویا...
خانم آليو رايلي Olive Riley يک مادر بزرگ 108 ساله استراليايي است که در ماه اکتبر سال 1899 در قديمي ترين روستاي معدني ( معادن نقره، سرب و زينک ) استراليا بنام Broken Hill در 1100 کيلوتري غرب شهر سيدني، بدنيا آمده و ماه آينده ۱۰۸ سالش ميشه..
6- تاریخ ِ دین در 90 ثانیه...
(لینک جالبیه... هر رنگ نشاندهندهی گسترش یک مذهب در دنیاسته.)
ممنون از آذر عزیزم برای فرستادن این لینک
7- من: الو، ببخشید اونجا ورزشگاه ِ ... نه
نه، منظورم کلاس حرکات ِ... چهطور بگم؟ دوستم شماره شما رو داده گفته کلاس حرکات موزون دارید.
خانمی که گوشی رو برداشت با شجاعت: منظورت کلاس رقصه؟
آره داریم! همه نوعشم داریم. رقص ایرانی، عربی، هندی، اسپانیولی و....
- من فکر کردم نباید اسم رقصو بیارم. مونده بودم چهطور بگم که براتون بد نشه.
اون خانمه: مگه رقص چشه؟ غلط میکنن بخوان بمون گیر بدن!
- یعنی نمیان بازرسی؟
- خوب بیان. چه جوری میخوان ثابت کنن اونجا کلاس رقصه؟ از بیرون صدای آهنگ میاد که کلاسای ایروبیک هم تندترشو میذارن. در ثانی اونا حق ندارن بدون در زدن وارد شن. تا یالله بگن شروع میکنیم حرکات بدنسازی!
- آهان:)
(خواستم بهشوخی بگم که مثلا من اگه بازرس باشم چی! اما ترسیدم این کارم درجهی شجاعتشو کم کنه)
8- . هیچ میدونستین تو کشور گل و بلبلمون اگه همینطور الکی با ماشین بزنید دو سه تا ماشین دیگه رو داغون کنید. راهنمایی رانندگی نه تنها به گواهینامهتون چپ نگاه نمیکنه که اصلا جریمهتون هم نمیکنه. فقط بیمه باشید و سینهتونو سپر کنید بگین خوب حالا چی شده؟! زدم که زدم! بیمه خرجتونو میده، مگه نه سرکار؟ و پلیس هم سری به تأیید تکون میده!
9- نامهی یک دختر بهایی به اسم رزیتا به جناب آقای دکتر احمدینژاد...
احتراما اینجانب رزیتا...، فرزند مجید،متولد ../../64 به شماره شناسنامة ...، ساکن اصفهان از اقلیت دینی بهائی می باشم . من بعد از چندین سال حسرت حضور در دانشگاه بالاخره اجازه ورود در آن را در سال جاری یافتم. اما بعد از حضور چندین هفته ای در کلاس ها به علت مذهبم اخراج شدم.
زیتون: دختر جون، مگه تو دانشجوی دانشگاه کلمبیایی که انتظار داری دکتر مهندس احمدینژاد جونم وقت بذاره حرفاتو گوش کنه! چه توقعاتی مردم دارن ها...
باغت آباد، انگوری!
بدو بدو! انگور دارم! انگور نگو، لامصب چلچراغه!
زغال اخته و پستهتر! طالبی، گرمک، موز، شلیل و پرتقال نوبرونه دارم! بدو بدو!
زغال اخته و پستهتر! طالبی، گرمک، موز، شلیل و پرتقال نوبرونه دارم! بدو بدو!
جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶
آمریکا...! آمریکا...!
اسم مهاجرت میاد، تنم میلرزه.
همیشه پیش خودم میگم اونایی که تا میفهمن اینجا براشون جای زندگی نیست و زود تصمیم میگیرن و میرن عجب آدمهای شجاعیین.
چهجوری دل کندن از خونه و کوچه و خیابون و شهر و کشور. چهجوری اینهمه داشتههاشون از دفترچه دیکتهی کلاس اول بگیر تا دهها آلبوم عکس و یادگاریها و کشوها و کمدهای پر از آتو آشغالهای خاطرهانگیز میگذرن؟ چطور جرأت میکنن ریسک کنن و دوباره همه چیزو از اول بسازن.
آیا میشه؟!
اتفاقا میخواستم سوال کنم از همه. که چهطوری دلکندین؟ آیا راضی هستین؟ فکر نکردید دیر شده؟ چهجوری جای جدید ریشه دووندین؟ نترسیدین؟
از بیکسی و بیپولی و ترس از موفق نشدن؟ و مهمتر از همه ترس از افسردگی!
آیا پلها رو خراب کردید یا پلی پشت سرتون گذاشتید باشه. اگه مجبور بودید پل رو خراب کنید و آهنش رو بفروشید که خرج سفر کنید!
و خیلی سوالهای دیگه...
میدونم مهاجرت اجباری نیست. اما اگه کسی حس کنه اونجایی که هست امکان رشد نداره. آیندهای نداره. ببینه همهی زندگیش شده حرص خوردن و تحلیل رفتن روحی و جسمی. اگه ببینه نمیتونه همرنگ جماعت بشه و یه جایی دیگه ببُره از مبارزه. باید چیکار کنه؟ تکلیف چیه؟
در این حال و هوا بودم که ایمیل ولگرد عزیزم بهم رسید و اتفاقا موضوعش همونی بود که میخواستم.
لطفا شما هم از تجربیاتتون بنویسید....
زیتون عزیز:دوستی طی ایمیلی برایم نوشته است که قصد مهاجرت به امریکا را دارد و کمی دچار اضطراب است. از مشکلات احتمالی درآنجا وحشت دارد. از من خواسته است ازمشکلات زندگی مهاجران ایرانی درامریکا برایش بگویم تا بتواند از پیش خویش را آماده برخورد با آن نوع مشکلات کند . نوشته زیر را به او ایمیل کردم. اگر خواستی آزاد هستی آنرا در وبلاگت پست کنی. شاید خواندن آن کمکی باشد به آنهایی که قصد مهاجرت از ایران را دارند. بخصوص کسانیکه مقصدشان امریکاست...
ارادتمند ولگرد
*************
آمریکا ..! آمریکا ..!
نمیدانم شما فیلم "آمریکا... آمریکا..."ی الیاکازان کارگردان شهیر هالیوود و ترکتبار را دیدهاید یا نه؟ این فیلم داستان زندگی پسربچهی یونانیالاصلی است که در یکی از دهات ترکیه زندگی میکند. او زندگی فلاکت باری را میگذراند. کارش یخفروشی دربازار آن دهکده است. روزی تصمیم میگیرد پولی پسانداز کند و به استانبول برود. تا از آنجا به سرزمین رویاهایش که آمریکا است بگریزد .
این فیلم یکی از شاهکارهای سینمای امریکا است. تصور میکنم دیدن این فیلم مخصوصا برای کسانی که قصد مهاجرت به امریکا را دارند حتما جالب است. اما فراموش نکنید داستان مهاجرت یا فرار این پسرک در سال ۱۹۰۰ اتفاق افتاده و فیلم در سال ۱۹۶۳ ساخته شده است و ربطی به امریکای امروز ندارد. امیدوارم اگر قصد رفتن و زندگی کردن درامریکا را دارید از دیدن بعضی از صحنههای آن ترس ورتان ندارد واز مهاجرت بهامریکا منصرف نشوید !
منظور اصلی من از اشاره به این فیلم بخاطر تلاش و مبازرهای است که این جوان بخرج میدهد تا رویایش را عملی کند. او سختیهای فراوانی دراین راه تحمل میکند تا خود را به سرزمین رویاهایش برساند. من ازشرح کامل فیلم خودداری میکنم. اگر خواستید خودتان آنرا ببینید ..
رویای این جوان برای زندگی درامریکا همان آرزویی است که بسیاری از مردم دنیا مخصوصا جوانان دنیای سوم از امریکا دارند. شاید یکی از هدف های زندگی بعضی این باشد که روزی این سرزمین را ببنند یا به انجا مهاجرت کنند.
از خودم بگویم، من هم یک مهاجرهستم .در امریکا زندگی میکنم ومیدانم در حقیقت تمام مردم امریکا مهاجر هستند .و بااین تفاوت بعضی زودتربه این سر زمین آمدهاند و بعضی دیرتر.
میگویند: در اصل اشتباه بومیان سرخ پوستان امریکا بوده که "اداره مها جرت" نداشتهاند. دروازه کشورشان بهروی مهاجران باز گذاشتند!
اما این طنز "چند وجهی" را هم امریکاییان قدیمیتر درباره "مهاجران جدید " ساختهاند. که به خواندنش میارزد...
میگویند یک مهاجر تازه وارد "سومالیایی" که خیلی از زندگی درامریکا راضی وخوشحال بود. در یکی از خیابانهای شهر" مینیاپولیس" عابری را درحال حرکت بود متوقف کرد. گفت اقای امریکایی! متشکرم که کشورتان به من اجازه اقامت در امریکا داد. مسکن و دکتر ودوا و کوپن غذای رایگان در اختیارم گذاشت. و تحصیلات مجانی دردانشگاه برای فرزندانام فراهم کرد. بدین وسیله میخواهم از شما به عنوان یک امریکایی تشکر کنم!
مرد عابر که هاج و واج اورا نگاه میکرد درجوابش گفت: من امریکایی نیستم! اشتباه گرفتید من "مکزیکی" هستم..
مرد مهاجر سومالیایی به راهش ادامه داد... و جلو عابر دیگری را گرفت گفت: اقا واقعا تبریک میگویم که چنین کشور زیبا و مردم مهربانی شما دارید.
ان مرد در جوابش گفت: ببخشید اشتباه گرقتید اینجا کشور من نیست من امریکایی نیستم. من ویتنامی هستم !!
مهاجر سومالیایی همچنان بهراهش ادامه داد...
جلو شخص دیگری را گرفت. ضمن اینکه دستش را دراز میکرد که با او دست بدهد.
گفت: اقا خوشحالم که در کشور شما هستم. خداوند امریکا را برکت بدهد. ان شخص دستش را از دست او با عصبانیت بیرون کشید.
گفت: معذرت میخواهم من امریکایی نیستم من خاورمیانهای هستم وافتخار هم میکنم! فقط اینجا زندگی میکنم راهش را کشید ورفت.
ان مهاجر بالاخره به یک خانم زیبا برخورد کرد..
جلو رفت گفت: ببخشید شما امریکایی هستید؟ زن درجوابش گفت : نخیر، من چینی هستم!
مهاجر تازه وارد که گیج شده بود، پرسید: پس این امریکائیان کجا هستند؟ زن به ساعتش نگاه کرد و گفت فکر میکنم سر کار باشند !
بگذارید برگردم به موضوع مهاجرت خودم. من هم یکی از همان مهاجران "خاور میانه" ای هستیم نمیدانم که باید افتخار کنم یا نه !! اما کار میکنم !! از خودم میگویم. من چند ماهی قبل از انقلاب همراه خانواده کم جمعیتم برای تحصیل به این سرزمین آمدم. بدون اینکه رویای زندگی کردن دراین سرزمین را داشته باشم. موقت آمدم! ولی ماندنم دراینجا دائم شد!! من به قصد ماندن و زندگیکردن به این سرزمین نیامده بودم. درایران زندگی تقریبا راحتی داشتم در انزمان زندگی ومهاجرت به امریکا برای ایرانیان جاذبه چندانی نداشت. نه مثل این روزها که انگیزه واقعی بسیاری از مهاجران ایران زندگی در جامعه پیشرفته امریکا نیست. علت کوچ کردن بسیاری از انها یا چشموهمچشمی است !! ویا پیوستن به ایل و تبارشان درامریکا .
من به امریکا امدم تا یک دوره تخصصی کوتاه مدت در اینجا بگذرانم . هیج کس را درشهری کوچکی که دانشگاهم درانجا بود نمیشناختم. همراه خانوادهام چندین هفته مجبور شدیم در"متل" زندگی کنیم. در ان شهر وسایل نقلیه عمومی هم وجود نداشت! مثل یک دانشجو زندگی سادهای را شروع کردم. خوشحال بودم بعد از اتمام درسم به ایران برمیگردیم !!.
تا زمانی که قصد اقامت دراین سرزمین را نکرده بودم دغدغه وتشویش مهاجران تازه وارد را نمی فهمیدم. ولی بهمجردی که تصمیم گرفتم به دلایلی در این سرزمین رحل اقامت بیافکنم تشویش و اضطراب ونگرانی بهسراغم آمد! نگرانی نیافتن شغل مناسب! نگرانی و ترس از عدم تطبیق خود و خانوادهام با محیط و فرهنگ این سرزمین. نگرانی بخاطر" نداشتن پول" کافی!! وحشت از "فقر" درصورت سریع پیدا نکردن شغل!! از همه اینها گذشته، رنج دوری از وطن و دوستان و خانوادهام باری بود که بر روی بقیه نگرانیهایم سنگینی میکرد .
تنها نگرانی که مثل بعضی ازمهاجران نداشتم مسئله زبان بود. که بعدها فهمیدم ندانستن زبان در موقع ورود به این سرزمین برای بیشترایرانیان فاجعهای نیست. چون در مقایسه با ملل دیگر که به امریکا مهاجرت میکنند ایرانیان در " یادگیری سریع" زبان سرآمد تمام مهاجران خارجی هستند ..!!
ازبین همهی دغدغههایم رنج ِدوری از وطن تا چندین سال رهایم نمیکرد و بهکرات تصمیم گرفتم به ایران برگردم .فقط کمی" ترس انقلابی" !! مانع میشد. اما بقیه نگرانیهایم از جهت پیداکردن شغل !! ترس از بیماری!! و فقر!! وسختی قبول ارزش و فرهنگ این سرزمین! توسط خود وخانوادهام و پیداکردن محل سکونت مناسب بیشتر " توهم" بود تا "واقعیت " ...
چون طی زمان کوتاهی کم کم مشکلاتم حل شد و نگرانیهایم یکی یکی محو شدند. حتی اگرچیزی هم برخلاف خواستههایم بودند انها را پذیرفتم ویا سعی کردم با انها کنار بیایم. ولی رنج دوری از وطنی که نیمی ازعمرم را درانجا سپری کرده بودم هنوز احساس میکردم . منظور از وطن برای من فقط دوستان و خانوادهام نبود برای من همه ایران وطن بود. متاسفانه هنوز هم این احساس را دارم! بعد از این همه سال نتوانستهام انرا از ذهنم پاک کنم .
هرچند بسیاری از مهاجران درابتدای ورودشان به امریکا دوری از وطن و خانوادههایشان آزارشان میدهد. ولی خوشبختانه! باگذشت زمان انرا فراموش میکنند. فقط ممکن است برای دوستان و فامیلشان دلتنگ شوند. که بعدها افراد خانوادههایشان یا به انها میپیوندند!! که من به انها "مهاجران زنجیرهای" میگویم یا انها بدیدن اینها میایند و یا اینها گاه وبیگاه به دیدار انها میروند .
برای این گونه مهاجران کم کم کلمهای بهنام"سرزمین مادری" برایشان بیمعنا میشود. خصوصا اگر جوانتر باشند نه تنها ارزوی بازگشت به انجا را ندارند، حتی برای دیدار از ایران هم رغبتی از خود نشان نمیدهند. جالب این است ایرانیانی که به اروپا مهاجرت میکنند کمتر دلتنگ وطنشان میشوند تا انهایی که به امریکا میایند. شاید علتش نزدیکی اروپا به ایران باشد !!
اماانچه میخواهم بطور اعم بگویم این است که معمولا هر مهاجری که به امریکا میاید اگر آشنایی در بدو ورود نداشته باشد که کمکش کند. علیرغم اطلاعات جامعی که از قبل در باره زندگی و کار ومحل اقامت دراینجا بدست آورده، باز هنگام ترک وطناش دچار تشویش ونگرانی میشود. در پشت ذهناش این فکرهست که ممکن است نتواند در اینجا زندگی کند و مجبور به بازگشت به ایران شود !!
تصوروقایع ناگواری که ممکن است برای خود و یا خانوادهاش پیش بیاید او را به وحشت میاندازد. تصور اینکه شغل مناسب پیدا نکند درست مثل ادمی که قدم در جای تاریکی میگذارد!
بیشتر این تصورات فقط ساخته ذهن خود اوست وبهندرت ممکن است برایش اتفاق بیافتد . من فکر میکنم هرکسی به هر کجای دنیا مهاجرت کند درصورتی که بدنی سالم و هوشی متوسطی داشته باشد هرگز نباید دچار نگرا نی و یا اضطرابی شود. باید مطمئن باشد به زودی راهش رادر سرزمین غریب پیدا خواهد کرد. اما از حق نمیتوان گذشت که این نگرانیها وترسها درابتدای تصمیمگیری به مهاجرت زیاد هم غیرطبیعی نیستند. برای بعضی تصور برخورد با مشکلات گوناگون در سرزمین جدیدی که میخوا هند درانجا برای همیشه اقامت کند بیشتر ناشی از عدم اشنایی کامل به زبان و فرهنگ و قوانین ان سرزمین و عدم تصور درست ازمحیط زندگی در انجا است .
داشتن دوست و آشنا در ابتدای ورود به هر کشوری که قصد مهاجرت داریم میتواند بسیاری از مشکلات اولیه و نگرانیهایمان را تخفیف دهد . بهشرطی که سعی کنیم این"بند ناف"ها را هر چه زودتر قطع کنیم!! و برای هر مشکل کوچکی دست به دامان این و ان نشویم و روی پای خودمان به ایستیم ... ا
بطورکلی اگر میخواهیم جزیی از جامعه کشوری که به انجا مهاجرت میکنیم بشویم و احساس بیگانکی و خارجی بودن نکنیم، مخصوصا ما ایرانی ها، اگر با فرزندانمان به این سرزمین مهاجرت کردهایم، هرروز خورش قرمهسبزی و کشکِ بادمجان نپزیم...! بچههایمان را "فقط" به غذاهای ایرانی عادت ندهیم! تنها با ایرانیان معاشرت نکنیم!! هرروز با تلفن و یا حضورا با انها زبان فارسی تمرین نکنیم. فقط با فرش و قالیچه و قاب عکس خاتم کاری خانه مان را تزیین نکنیم!!" تنها" عید نوروز" را جشن نگیریم! از اعیاد انها مثل " تنکز گیوینگ" امریکا و یا "کریسمس" غافل نشویم ...! از ایران سبزی خشک و لیمو عمانی سفارش ندهیم. فقط به تلویزیون" ستلایت های فارسی نگاه نکنیم! اگر دخترمان و یاخداینخواسته پسرمان دوستدختر و یا دوستپسرشان را به خانه آوردند و با او خلوت هم کردند!! یا حتی خدای نخواسته خارج از ازدواج صاحب فرزندی!! شدند به زمین وزمان لعنت نفرستیم...!! واحسینا راه نیازیم! و در غایت نرویم از ایران برای پسرانمان ازایران زن بیاوریم!! به امریکا و یا کشور میزبان مان و فرهنگ ان بدوبیراه نگوییم. سفره ابوالفضل برای حل مشکلاتمان نذر نکینم.
این کارها را نکنیم اگر میخواهیم امریکاییها و یا مردم کشور میزبان ما مارا یک "شهروند کشورشان" به حساب بیاورند نه یک خارجی خاورمیانهای!! اگر کردیم، از خودمان بپرسیم اینجا چکار میکنیم؟!!
یک چیز دیگر، روزی که ازایران بیرون میاییم همهی سلیقهها و اعتقاداتمان را همراه لوازم ضروری و لباسهای مورد نیازمان را در چمدانمان بسته بندی نکنیم و باخود نیاوریم!!... بالش و متکا و ماهیتابه هم باخودمان همراه نداشته باشیم. چون دراین سرزمین انچه از لوازم زندگی که درمخیله تان بگذارد ونیاز داشته باشید با هر بودجهای میتوانید تهیه کنید. و اگر خداینخواسته کمپول یا بیپول بودید ونتوانستید از فروشگاههای بزرگ خرید کنید، از " گاراژ سیل"، حراجهای خانگی و" استیت سیل" حراجهای لوازم ابا اجدادی!! گرفته تا کمکهای کلیساها وحتی از گوشه و کنار خیابانها هر چه لازم داشته باشید به اسانی و یا مجانی میتوانید به دست بیاورید!! سعی کنید فقط چیزهایی را که برایتان ارزش احساسی دارند مثل عکس وفیلم همراه بیاورید انهم لازم نیست چون این روزها میتوانید در ایمیلتان انها را ذخیره کنید.
هر چه درایران دارید بیرحمانه بفروشید! بذل و بخشش هم نکنید. که بعدا پشیمان میشوید . نزد هیچ کس هیچ چیزی به امانت نگذارید که درغایت تا اخر عمر حسرت انها را بخورید. اینها که اشاره کردم حاصل دیدههای و مشاهدات تجربیات من اززندگی مهاجران تازه وارد از ایران بود که در طی اقامت طولانیام با انها برخورد کردهام.
ادامه دارد....
زیتون دات کام
همیشه پیش خودم میگم اونایی که تا میفهمن اینجا براشون جای زندگی نیست و زود تصمیم میگیرن و میرن عجب آدمهای شجاعیین.
چهجوری دل کندن از خونه و کوچه و خیابون و شهر و کشور. چهجوری اینهمه داشتههاشون از دفترچه دیکتهی کلاس اول بگیر تا دهها آلبوم عکس و یادگاریها و کشوها و کمدهای پر از آتو آشغالهای خاطرهانگیز میگذرن؟ چطور جرأت میکنن ریسک کنن و دوباره همه چیزو از اول بسازن.
آیا میشه؟!
اتفاقا میخواستم سوال کنم از همه. که چهطوری دلکندین؟ آیا راضی هستین؟ فکر نکردید دیر شده؟ چهجوری جای جدید ریشه دووندین؟ نترسیدین؟
از بیکسی و بیپولی و ترس از موفق نشدن؟ و مهمتر از همه ترس از افسردگی!
آیا پلها رو خراب کردید یا پلی پشت سرتون گذاشتید باشه. اگه مجبور بودید پل رو خراب کنید و آهنش رو بفروشید که خرج سفر کنید!
و خیلی سوالهای دیگه...
میدونم مهاجرت اجباری نیست. اما اگه کسی حس کنه اونجایی که هست امکان رشد نداره. آیندهای نداره. ببینه همهی زندگیش شده حرص خوردن و تحلیل رفتن روحی و جسمی. اگه ببینه نمیتونه همرنگ جماعت بشه و یه جایی دیگه ببُره از مبارزه. باید چیکار کنه؟ تکلیف چیه؟
در این حال و هوا بودم که ایمیل ولگرد عزیزم بهم رسید و اتفاقا موضوعش همونی بود که میخواستم.
لطفا شما هم از تجربیاتتون بنویسید....
زیتون عزیز:دوستی طی ایمیلی برایم نوشته است که قصد مهاجرت به امریکا را دارد و کمی دچار اضطراب است. از مشکلات احتمالی درآنجا وحشت دارد. از من خواسته است ازمشکلات زندگی مهاجران ایرانی درامریکا برایش بگویم تا بتواند از پیش خویش را آماده برخورد با آن نوع مشکلات کند . نوشته زیر را به او ایمیل کردم. اگر خواستی آزاد هستی آنرا در وبلاگت پست کنی. شاید خواندن آن کمکی باشد به آنهایی که قصد مهاجرت از ایران را دارند. بخصوص کسانیکه مقصدشان امریکاست...
ارادتمند ولگرد
*************
آمریکا ..! آمریکا ..!
نمیدانم شما فیلم "آمریکا... آمریکا..."ی الیاکازان کارگردان شهیر هالیوود و ترکتبار را دیدهاید یا نه؟ این فیلم داستان زندگی پسربچهی یونانیالاصلی است که در یکی از دهات ترکیه زندگی میکند. او زندگی فلاکت باری را میگذراند. کارش یخفروشی دربازار آن دهکده است. روزی تصمیم میگیرد پولی پسانداز کند و به استانبول برود. تا از آنجا به سرزمین رویاهایش که آمریکا است بگریزد .
این فیلم یکی از شاهکارهای سینمای امریکا است. تصور میکنم دیدن این فیلم مخصوصا برای کسانی که قصد مهاجرت به امریکا را دارند حتما جالب است. اما فراموش نکنید داستان مهاجرت یا فرار این پسرک در سال ۱۹۰۰ اتفاق افتاده و فیلم در سال ۱۹۶۳ ساخته شده است و ربطی به امریکای امروز ندارد. امیدوارم اگر قصد رفتن و زندگی کردن درامریکا را دارید از دیدن بعضی از صحنههای آن ترس ورتان ندارد واز مهاجرت بهامریکا منصرف نشوید !
منظور اصلی من از اشاره به این فیلم بخاطر تلاش و مبازرهای است که این جوان بخرج میدهد تا رویایش را عملی کند. او سختیهای فراوانی دراین راه تحمل میکند تا خود را به سرزمین رویاهایش برساند. من ازشرح کامل فیلم خودداری میکنم. اگر خواستید خودتان آنرا ببینید ..
رویای این جوان برای زندگی درامریکا همان آرزویی است که بسیاری از مردم دنیا مخصوصا جوانان دنیای سوم از امریکا دارند. شاید یکی از هدف های زندگی بعضی این باشد که روزی این سرزمین را ببنند یا به انجا مهاجرت کنند.
از خودم بگویم، من هم یک مهاجرهستم .در امریکا زندگی میکنم ومیدانم در حقیقت تمام مردم امریکا مهاجر هستند .و بااین تفاوت بعضی زودتربه این سر زمین آمدهاند و بعضی دیرتر.
میگویند: در اصل اشتباه بومیان سرخ پوستان امریکا بوده که "اداره مها جرت" نداشتهاند. دروازه کشورشان بهروی مهاجران باز گذاشتند!
اما این طنز "چند وجهی" را هم امریکاییان قدیمیتر درباره "مهاجران جدید " ساختهاند. که به خواندنش میارزد...
میگویند یک مهاجر تازه وارد "سومالیایی" که خیلی از زندگی درامریکا راضی وخوشحال بود. در یکی از خیابانهای شهر" مینیاپولیس" عابری را درحال حرکت بود متوقف کرد. گفت اقای امریکایی! متشکرم که کشورتان به من اجازه اقامت در امریکا داد. مسکن و دکتر ودوا و کوپن غذای رایگان در اختیارم گذاشت. و تحصیلات مجانی دردانشگاه برای فرزندانام فراهم کرد. بدین وسیله میخواهم از شما به عنوان یک امریکایی تشکر کنم!
مرد عابر که هاج و واج اورا نگاه میکرد درجوابش گفت: من امریکایی نیستم! اشتباه گرفتید من "مکزیکی" هستم..
مرد مهاجر سومالیایی به راهش ادامه داد... و جلو عابر دیگری را گرفت گفت: اقا واقعا تبریک میگویم که چنین کشور زیبا و مردم مهربانی شما دارید.
ان مرد در جوابش گفت: ببخشید اشتباه گرقتید اینجا کشور من نیست من امریکایی نیستم. من ویتنامی هستم !!
مهاجر سومالیایی همچنان بهراهش ادامه داد...
جلو شخص دیگری را گرفت. ضمن اینکه دستش را دراز میکرد که با او دست بدهد.
گفت: اقا خوشحالم که در کشور شما هستم. خداوند امریکا را برکت بدهد. ان شخص دستش را از دست او با عصبانیت بیرون کشید.
گفت: معذرت میخواهم من امریکایی نیستم من خاورمیانهای هستم وافتخار هم میکنم! فقط اینجا زندگی میکنم راهش را کشید ورفت.
ان مهاجر بالاخره به یک خانم زیبا برخورد کرد..
جلو رفت گفت: ببخشید شما امریکایی هستید؟ زن درجوابش گفت : نخیر، من چینی هستم!
مهاجر تازه وارد که گیج شده بود، پرسید: پس این امریکائیان کجا هستند؟ زن به ساعتش نگاه کرد و گفت فکر میکنم سر کار باشند !
بگذارید برگردم به موضوع مهاجرت خودم. من هم یکی از همان مهاجران "خاور میانه" ای هستیم نمیدانم که باید افتخار کنم یا نه !! اما کار میکنم !! از خودم میگویم. من چند ماهی قبل از انقلاب همراه خانواده کم جمعیتم برای تحصیل به این سرزمین آمدم. بدون اینکه رویای زندگی کردن دراین سرزمین را داشته باشم. موقت آمدم! ولی ماندنم دراینجا دائم شد!! من به قصد ماندن و زندگیکردن به این سرزمین نیامده بودم. درایران زندگی تقریبا راحتی داشتم در انزمان زندگی ومهاجرت به امریکا برای ایرانیان جاذبه چندانی نداشت. نه مثل این روزها که انگیزه واقعی بسیاری از مهاجران ایران زندگی در جامعه پیشرفته امریکا نیست. علت کوچ کردن بسیاری از انها یا چشموهمچشمی است !! ویا پیوستن به ایل و تبارشان درامریکا .
من به امریکا امدم تا یک دوره تخصصی کوتاه مدت در اینجا بگذرانم . هیج کس را درشهری کوچکی که دانشگاهم درانجا بود نمیشناختم. همراه خانوادهام چندین هفته مجبور شدیم در"متل" زندگی کنیم. در ان شهر وسایل نقلیه عمومی هم وجود نداشت! مثل یک دانشجو زندگی سادهای را شروع کردم. خوشحال بودم بعد از اتمام درسم به ایران برمیگردیم !!.
تا زمانی که قصد اقامت دراین سرزمین را نکرده بودم دغدغه وتشویش مهاجران تازه وارد را نمی فهمیدم. ولی بهمجردی که تصمیم گرفتم به دلایلی در این سرزمین رحل اقامت بیافکنم تشویش و اضطراب ونگرانی بهسراغم آمد! نگرانی نیافتن شغل مناسب! نگرانی و ترس از عدم تطبیق خود و خانوادهام با محیط و فرهنگ این سرزمین. نگرانی بخاطر" نداشتن پول" کافی!! وحشت از "فقر" درصورت سریع پیدا نکردن شغل!! از همه اینها گذشته، رنج دوری از وطن و دوستان و خانوادهام باری بود که بر روی بقیه نگرانیهایم سنگینی میکرد .
تنها نگرانی که مثل بعضی ازمهاجران نداشتم مسئله زبان بود. که بعدها فهمیدم ندانستن زبان در موقع ورود به این سرزمین برای بیشترایرانیان فاجعهای نیست. چون در مقایسه با ملل دیگر که به امریکا مهاجرت میکنند ایرانیان در " یادگیری سریع" زبان سرآمد تمام مهاجران خارجی هستند ..!!
ازبین همهی دغدغههایم رنج ِدوری از وطن تا چندین سال رهایم نمیکرد و بهکرات تصمیم گرفتم به ایران برگردم .فقط کمی" ترس انقلابی" !! مانع میشد. اما بقیه نگرانیهایم از جهت پیداکردن شغل !! ترس از بیماری!! و فقر!! وسختی قبول ارزش و فرهنگ این سرزمین! توسط خود وخانوادهام و پیداکردن محل سکونت مناسب بیشتر " توهم" بود تا "واقعیت " ...
چون طی زمان کوتاهی کم کم مشکلاتم حل شد و نگرانیهایم یکی یکی محو شدند. حتی اگرچیزی هم برخلاف خواستههایم بودند انها را پذیرفتم ویا سعی کردم با انها کنار بیایم. ولی رنج دوری از وطنی که نیمی ازعمرم را درانجا سپری کرده بودم هنوز احساس میکردم . منظور از وطن برای من فقط دوستان و خانوادهام نبود برای من همه ایران وطن بود. متاسفانه هنوز هم این احساس را دارم! بعد از این همه سال نتوانستهام انرا از ذهنم پاک کنم .
هرچند بسیاری از مهاجران درابتدای ورودشان به امریکا دوری از وطن و خانوادههایشان آزارشان میدهد. ولی خوشبختانه! باگذشت زمان انرا فراموش میکنند. فقط ممکن است برای دوستان و فامیلشان دلتنگ شوند. که بعدها افراد خانوادههایشان یا به انها میپیوندند!! که من به انها "مهاجران زنجیرهای" میگویم یا انها بدیدن اینها میایند و یا اینها گاه وبیگاه به دیدار انها میروند .
برای این گونه مهاجران کم کم کلمهای بهنام"سرزمین مادری" برایشان بیمعنا میشود. خصوصا اگر جوانتر باشند نه تنها ارزوی بازگشت به انجا را ندارند، حتی برای دیدار از ایران هم رغبتی از خود نشان نمیدهند. جالب این است ایرانیانی که به اروپا مهاجرت میکنند کمتر دلتنگ وطنشان میشوند تا انهایی که به امریکا میایند. شاید علتش نزدیکی اروپا به ایران باشد !!
اماانچه میخواهم بطور اعم بگویم این است که معمولا هر مهاجری که به امریکا میاید اگر آشنایی در بدو ورود نداشته باشد که کمکش کند. علیرغم اطلاعات جامعی که از قبل در باره زندگی و کار ومحل اقامت دراینجا بدست آورده، باز هنگام ترک وطناش دچار تشویش ونگرانی میشود. در پشت ذهناش این فکرهست که ممکن است نتواند در اینجا زندگی کند و مجبور به بازگشت به ایران شود !!
تصوروقایع ناگواری که ممکن است برای خود و یا خانوادهاش پیش بیاید او را به وحشت میاندازد. تصور اینکه شغل مناسب پیدا نکند درست مثل ادمی که قدم در جای تاریکی میگذارد!
بیشتر این تصورات فقط ساخته ذهن خود اوست وبهندرت ممکن است برایش اتفاق بیافتد . من فکر میکنم هرکسی به هر کجای دنیا مهاجرت کند درصورتی که بدنی سالم و هوشی متوسطی داشته باشد هرگز نباید دچار نگرا نی و یا اضطرابی شود. باید مطمئن باشد به زودی راهش رادر سرزمین غریب پیدا خواهد کرد. اما از حق نمیتوان گذشت که این نگرانیها وترسها درابتدای تصمیمگیری به مهاجرت زیاد هم غیرطبیعی نیستند. برای بعضی تصور برخورد با مشکلات گوناگون در سرزمین جدیدی که میخوا هند درانجا برای همیشه اقامت کند بیشتر ناشی از عدم اشنایی کامل به زبان و فرهنگ و قوانین ان سرزمین و عدم تصور درست ازمحیط زندگی در انجا است .
داشتن دوست و آشنا در ابتدای ورود به هر کشوری که قصد مهاجرت داریم میتواند بسیاری از مشکلات اولیه و نگرانیهایمان را تخفیف دهد . بهشرطی که سعی کنیم این"بند ناف"ها را هر چه زودتر قطع کنیم!! و برای هر مشکل کوچکی دست به دامان این و ان نشویم و روی پای خودمان به ایستیم ... ا
بطورکلی اگر میخواهیم جزیی از جامعه کشوری که به انجا مهاجرت میکنیم بشویم و احساس بیگانکی و خارجی بودن نکنیم، مخصوصا ما ایرانی ها، اگر با فرزندانمان به این سرزمین مهاجرت کردهایم، هرروز خورش قرمهسبزی و کشکِ بادمجان نپزیم...! بچههایمان را "فقط" به غذاهای ایرانی عادت ندهیم! تنها با ایرانیان معاشرت نکنیم!! هرروز با تلفن و یا حضورا با انها زبان فارسی تمرین نکنیم. فقط با فرش و قالیچه و قاب عکس خاتم کاری خانه مان را تزیین نکنیم!!" تنها" عید نوروز" را جشن نگیریم! از اعیاد انها مثل " تنکز گیوینگ" امریکا و یا "کریسمس" غافل نشویم ...! از ایران سبزی خشک و لیمو عمانی سفارش ندهیم. فقط به تلویزیون" ستلایت های فارسی نگاه نکنیم! اگر دخترمان و یاخداینخواسته پسرمان دوستدختر و یا دوستپسرشان را به خانه آوردند و با او خلوت هم کردند!! یا حتی خدای نخواسته خارج از ازدواج صاحب فرزندی!! شدند به زمین وزمان لعنت نفرستیم...!! واحسینا راه نیازیم! و در غایت نرویم از ایران برای پسرانمان ازایران زن بیاوریم!! به امریکا و یا کشور میزبان مان و فرهنگ ان بدوبیراه نگوییم. سفره ابوالفضل برای حل مشکلاتمان نذر نکینم.
این کارها را نکنیم اگر میخواهیم امریکاییها و یا مردم کشور میزبان ما مارا یک "شهروند کشورشان" به حساب بیاورند نه یک خارجی خاورمیانهای!! اگر کردیم، از خودمان بپرسیم اینجا چکار میکنیم؟!!
یک چیز دیگر، روزی که ازایران بیرون میاییم همهی سلیقهها و اعتقاداتمان را همراه لوازم ضروری و لباسهای مورد نیازمان را در چمدانمان بسته بندی نکنیم و باخود نیاوریم!!... بالش و متکا و ماهیتابه هم باخودمان همراه نداشته باشیم. چون دراین سرزمین انچه از لوازم زندگی که درمخیله تان بگذارد ونیاز داشته باشید با هر بودجهای میتوانید تهیه کنید. و اگر خداینخواسته کمپول یا بیپول بودید ونتوانستید از فروشگاههای بزرگ خرید کنید، از " گاراژ سیل"، حراجهای خانگی و" استیت سیل" حراجهای لوازم ابا اجدادی!! گرفته تا کمکهای کلیساها وحتی از گوشه و کنار خیابانها هر چه لازم داشته باشید به اسانی و یا مجانی میتوانید به دست بیاورید!! سعی کنید فقط چیزهایی را که برایتان ارزش احساسی دارند مثل عکس وفیلم همراه بیاورید انهم لازم نیست چون این روزها میتوانید در ایمیلتان انها را ذخیره کنید.
هر چه درایران دارید بیرحمانه بفروشید! بذل و بخشش هم نکنید. که بعدا پشیمان میشوید . نزد هیچ کس هیچ چیزی به امانت نگذارید که درغایت تا اخر عمر حسرت انها را بخورید. اینها که اشاره کردم حاصل دیدههای و مشاهدات تجربیات من اززندگی مهاجران تازه وارد از ایران بود که در طی اقامت طولانیام با انها برخورد کردهام.
ادامه دارد....
زیتون دات کام
چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶
یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶
کلاه هستهای
1- احمدینژاد:
ای اسرائیل، مارا نترسان!
اگر تو "کلاهک هستهای" داری، ما به کوری چشمت " کلاه هستهای" ساختهایم.!
هر ننهقمری هم میداند که "کلاه" از "کلاهک" مهمتر است.
کلاه هستهای به دست توانمند یک پسر 8 ساله گرمساری با کمک خواهر13 سالهاش ساخته شده که عنقریب به جهانیان نشانش خواهم داد...
2- روز قدس با طعم بیژن مرتضوی
امروز تلویزیون داشت راهپیماییهای روز قدس در شهرهای مختلف ایران رو نشون میداد. موزیک متنش ویلن بیژنمرتضوی بود:)
3- آقای احمدي نژاد؛ شما هيچ کس ِ من نيستيد... ف.م. سخن
4- روابط موازی1
روابط موازی 2
این موقعیتی است که برای بسیاری از زنان و مردان پیش می آید؛
در یک رابطه ثابت زندگی می کنند، اما ناگهان شخص سومی مانند جرقه از آسمان در راهشان پیدا می شود و وسوسه شان می کند.
آیا دلیلش نارضایتی جنسی در رابطه است؟ یا میل به گوشت و پوست جدید،
چون انسان ذاتا کنجکاو و نو طلب است؟
یا آیا دلیلش مشکلات به زبان آورده نشده، رنجشها، یا نوعی انتقام گیری ست؟ یا..
(شبنم فکر)
5- نقاشی با شومبول+16
البته این یه کار هنریه .
اما اگه این آقا نقاشیهاشو مثل بقیه با دست یا با پا و یا حتی با دندون میکشید شاید اینقدر معروف نمیشد.
اینهم یه راهشه..
لینکشو در وبلاگ ابزورد پیدا کردم.
نظرها
ای اسرائیل، مارا نترسان!
اگر تو "کلاهک هستهای" داری، ما به کوری چشمت " کلاه هستهای" ساختهایم.!
هر ننهقمری هم میداند که "کلاه" از "کلاهک" مهمتر است.
کلاه هستهای به دست توانمند یک پسر 8 ساله گرمساری با کمک خواهر13 سالهاش ساخته شده که عنقریب به جهانیان نشانش خواهم داد...
2- روز قدس با طعم بیژن مرتضوی
امروز تلویزیون داشت راهپیماییهای روز قدس در شهرهای مختلف ایران رو نشون میداد. موزیک متنش ویلن بیژنمرتضوی بود:)
3- آقای احمدي نژاد؛ شما هيچ کس ِ من نيستيد... ف.م. سخن
4- روابط موازی1
روابط موازی 2
این موقعیتی است که برای بسیاری از زنان و مردان پیش می آید؛
در یک رابطه ثابت زندگی می کنند، اما ناگهان شخص سومی مانند جرقه از آسمان در راهشان پیدا می شود و وسوسه شان می کند.
آیا دلیلش نارضایتی جنسی در رابطه است؟ یا میل به گوشت و پوست جدید،
چون انسان ذاتا کنجکاو و نو طلب است؟
یا آیا دلیلش مشکلات به زبان آورده نشده، رنجشها، یا نوعی انتقام گیری ست؟ یا..
(شبنم فکر)
5- نقاشی با شومبول+16
البته این یه کار هنریه .
اما اگه این آقا نقاشیهاشو مثل بقیه با دست یا با پا و یا حتی با دندون میکشید شاید اینقدر معروف نمیشد.
اینهم یه راهشه..
لینکشو در وبلاگ ابزورد پیدا کردم.
نظرها
چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۶
الیاسل
1- در یکی از سهریالیهای تلویزیون، اغما، شیطان داستان، الیاس، با کمی فشار به خود ناگهان موبایل سر ِخود میشه و با دکتر پژوهان و اون دختر بده حرف میزنه...
آقا، ما هر چه به خودمان فشارات وارد میکنیم، هیچجوره موبایلمون راه نمیافته. میترسم فشار زیاد باعث ایجاد صدای مشکوک از یه جای دیگه بشه.
از آقای سیروس مقدم کارگردان محترم فیلم تقاضا میشه قبل از ترکیدن یه عده آدم بیگناه، طرز کار الیاسلشو یادمون بده!
2- دیروز صبح برام خوب شروع نشد. صبحانه نخورده رفتم پای درددل زنی زجر کشیده، اما خوشبختانه مقاوم، هر چه او با خونسردی از مصائبش حرف میزد، من حرص میخوردم که ما چه جامعهی بدی داریم. بعد از اون هم اونقدر اینور و اونور و این صف و اون صف رفتم که شد ساعت 2. جای آخری تقریبا شونه و دستم از گرسنگی و ناراحتی میلرزید. بیحالی و کندی کارمندا به بهانهی روزه بیشتر احوالمو خراب کرده بود.
گاهی مجبور بودم وقتی کارمندی کارمو انجام نمیده به رئیسش شکایت کنم. اون کارمند هم که با توپ و تشر بهم گفته بود برو الان حوصله ندارم کارتو انجام بدم، همچین مثل قرقی(اما با نگاههای تهدیدآمیزبه من) سر سهسوت کارمو انجام داد که پیش خود گفتم کاش همه رئیسا اینطوری بودن.
اما رئیس بعدی پشت کارمندش دراومد که ماه رمضون وقت کار نیست که... بهتره برید بعد از تعطیلات(!) عید فطر بیایید!
3- خیلی از ادارات آبسردکنشونو از ته کندن و بردن انبار تا بعد از تعطیلات(!) عید فطر!
این روزها هم هر چقدر شباش سرده و بعضی همسایههای ما شومینه روشن میکنن، اما روزاش تا دلتون بخواد گرمه! خوب آدم تشنهش میشه.
ـ آقا آبسردکنتون چرا نیست؟
با نگاه عاقل اندر سفیه: خوب ماه رمضونه دیگه.
- کسی که روزه نیست باید چیکار کنه؟
ـ مگه کسی هم هست که تو این روزهای عزیز روزه نگیره؟!!!!!
- بله،من!
با اخم پشت چشمی نازک میکنه و راهشو میکشه میره!
4- ساعت 3 بعد از ظهر صبحونه نخورده و ناهار نخورده از جلوی نونوایی بربری رد شدم . بوی نون داغ و تازه منو کشت.. وایسادم تو صف.
- آقا دو تا برشتهی خشخاشی!
از جلوی گوشتفروشی هم که رد شدم نیشم باز شد!
- کمی جیگر گوساله خریدم که بیام خونه، سرخ کنم و با نون تازه بزنم تو رگ.
توی راه بدون اختیار دستم رفت طرف نون. پیادهرو خلوت بود و اونایی هم که بودن حواسشون به من نبود. تند تند داشتن راه خودشونو میرفتن.
کمی از قسمت برشتهش کندم و گذاشتم تو دهنم
هنوز کامل نجویده و قورتش نداده بودم که پسری ریز نقش و سیاهپوش با ریش تُنُک اومد جلوم!
- خواهر از شما بعیده
جاخوردم اما سعی کردم به روی خودم نیاوردم. نونو دادم گوشهی لپم و گفتم:
- چی بعیده؟
- مگه نمیدونی این "ماه" چه ماهیه و امروز چه "روز"ی؟!!
عصبانی شدم.(میگم که گرسنه بودم و آدم گرسنه دین و ایمون نداره)
- الان ماه "مهر"ه و امروز هم "نهم مهر"ه! منظورتون باز شدن مدرسههاست . کمک مالی جمع میکنید برای مدرسه سازی یا جشن عاطفهها؟
کارد میزدی خونش در نمیومد!
- نخیر! در ماه مبارک رمضان هستیم و امروز روز ضربت خوردنه. اقلا این سهروزو تظاهر به روزه خواری نکن خواهر!
- اولا شما از کجا حواستون رفت به دهن من و دوما بهخدا قسم که من تظاهر نکردم. روزه نیستم و داشتم از گرسنگی میمردم.
( هیچوقت اینطوری نشده بودم قلبم و صدام و دستم به طور نامحسوس میلرزید.)
با اخم گفت:
- من از بابت نهی از منکر وظیفه داشتم بهت بگم. تا گناهت گردن من نیفته.
- نترس برادر! من گناهی نکردم که گردن کسی بخواد بیفته!
و انگار با هزار من بار(بهخاطر برخورد مکرر با آدمهای اینجوری) راهمو کشیدم که برم خونه نون و جیگرمو بخورم!
( اعتراف میکنم که چند تا فحش زیر لب بهش دادم که اینجور بهم گیر داد)
آخه چرا یه عده فکر میکنن چون روزهن، رو سر ما افضلن؟
اوه... شت!
5-دیالوگ:
- چرا احمدینژاد برای سخنرانی به دانشگاه تهران نرفت؟
- بهخاطر ترس از آلودگی هوا.
- چه ربطی داره؟
- خوب یه عده از خوشحالی به جای فشفشه و شمع، پوستر آتیش میزنن، یه عده هم از شعف فشار خونشون میره بالا و پاهاشون داغ میکنه و کفششون رو در میارن و به جای کلاه با زاویهی حاده به هوا پرتاب میکنن و بوی پا همه جا میپیچه.
- صحیح!
6- تعطیلات عید فطر
تا بوده تو تو کشورمون عید فطر یه روز بوده. تعطیلیش هم یه روز بوده.
از بعد از انقلاب یک عده از روحانیون دارن زور میزنن که تعطیلات عید نورز رو ملغی و به جاش تعطیلی عید فطرو زیاد کنن. حتی حدیثها و داستانهای جدید دارن میسازن(عنقریبه که کارگردانهای تلویزیونی هم به کمشون بیان) که تو این روزها باید رفت عید دیدنی نه عید نوروز!
از پارسال موفق شدن تعطیلی عید فطر رو بکنن سه روز.
امسال الهام( همسر رجبی) گفته داریم سعی میکنیم بکنیمش 5 روز...
از اونور هم چند ساله دارن سعی میکنن تعطیلی نوروز رو کم کنن.
فردا هم که به مناسبت شهادت تعطیله. پس فردا هم احتمالا بینالتعطیلینه. جمعه هم که مردهها هم آزادن.
ماه محرم که ماه عزاداریه و هر که زیاد کار کنه خره!
ماه رمضون هم ماه غش و ضعف کردنه و شباش از شدت پرخوری رو به قبله شدن(همه رو نمیگم ها. با معتقدین و روزهبگیرهای واقعی کاری ندارم)
بیخود نیست میگن ایران کویته...
از نظر کار میگم نه حقوق!
7- خانمی از انگلیس اومده بود ایران مهمون بود خونهی خواهرش.
خواهرش طبق برنامهی خودش ساعت 11 برده بودش کلاس ورزش و عصرش استخر.
بعد از چند جلسه که خانمها هی بهش میگفتن خوش بهحالت تو اروپا زندگی میکنی، گفته بود.خوش بهحال شما که دارید در کویت زندگی میکنید.
خانوما گفته بودن: اوا... چرا؟؟؟ ما اینجا داریم میپوسیم.
خانم ساکن انگلیس گفته بود.
- والله، من اونجا هر روز ساعت 6 صبح پا میشم و با عجله و با لباس ساده میدوم میرم سرکار عین خر کار میکنم. ناهار یه ساندویج یا ناهار مختصر میخورم.
عصرش هم میرم بچهها رو برمیدارم میارم خونه و غذا درست میکنم برای شام و زدن ماشین لباسشویی و ظرفشویی و تا کردن لباسها و کمک به درس بچهها و ... و باز فرداش روز از نو روزی از نو.
این چند روزه خونهی خواهرم، تا 2 صبح نشستیم فیلم و ماهواره نگاه کردیم یا هر شب مهمونی بودیم. صبح ده پا شدیم . صبحانه خوردیم و حاضر شدیم اومدیم کلاس ورزش. روزایی هم که نیومدیم رفتیم تو پاساژها گشتیم یا رفتیم آرایشگاه. ناهار پیتزا یا چلوکباب از رستوران دم خونه گرفتیم و عصر هم رفتیم استخر و سونا و جکوزی. خواهرم هم سالی یهبار تاتو و عمل جراحی زیبایی و... بهخدا شما دارید خوب زندگی میکنید نه ما... مسافرت شمال و کیش و ... هم سالی چند بار...
8- از بد حادثه و از بیسلیقگی صاحبخونه یه مهمونی زنونه پولدارانه دعوت شده بودم. بعد که کلهی خانوما گرم شد. یکی یکی پا شدن همراه با آهنگ استریپتیز کردن. البته بیشتر جاهایی رو لخت میکردن که تازه عمل کرده بودن. مثلا سینه یا شکم... وقتی کار به جای باریک میکشید من ناخودآگاه از شرم سرمو پایین مینداختم.(شاید داستانشو همون موقعا نوشته باشم)
جالب بود. زنی که یه نظرم بیست و هفتهشت ساله میرسید بعدا فهمیدم داماد داره و در اصل 40 سالشه. حقا که جراحش خیلی حاذق بود.
صحبتا حول محور آرایشگاههای شمال شهر تهران میگشت که کی کار تاتو کردنش خوبه و کی خوب هایلایت میکنه و...
اونجا هم یه خانمی بود( با زیبایی طبیعی) که بعد از چند سال خارج زندگی کردن اومده بود به فامیلاش سر بزنه.
با لبخند انتقادمیکرد از آرایش غلیظ و تند تند عمل کردن و فرت و فرت سیلیکون و بوتاکس زدن زنای ایرانی. او در آمریکا آرایشگاه داشت و میگفت ما بیشتر کاری میکنیم که زیبایی خود فرد معلوم بشه نه اینکه مصنوعی. ایرانیها اصرار دارن زیباشون مصنوعی بهنظر برسه و تو ذوق بزنه. بعد خانومای دیگه از کارش پرسیدن. اونم تعریف میکرد که چهطور صبح زود باید بیدار شه و تا شب کار کنه.
یه خانومی غرق در آرایش غلیظ که هر یک ساعت میرفت تجدیدش میکرد. و انواع هایلایت اجق وجق تند قرمز نارنجی زرد و مزهها و گونهها و سینهی مصنوعی(البته خودش با افتخار تعریف کرده بود)
گفت ببین اینا چه زندگی دارن ما چی؟
اول صبح شوهره (!) رو تیغ میزنیم و از این آرایشگاه میریم اون آرایشگاه و ازین سالن بدنسازی میریم اونیکی. برای اولین بار از خودم خجالت کشیدم.. بعد با خنده اضافه کرد. زندگی انگلی داریم ماها و همهشون غش غش خندیدن!
9- اومده بودم تو وبلاگم فقط یه سوال مهم مطرح کنم. اما همه چی گفتم جز اونو:) ایشالا دفعهی بعد...
10- بازتاب سخنرانی احمدینژاد در وبلاگهای ایرانی و خارجی
نوشتهی درنا کوزهگر، روزنامهنگار، ساکن سويیس
اسم وبلاگ منم توش هست:)
11- مصاحبهی رادیو زمانه با محمود صالحی عضو هیئت تحریریه و مسئول بخش فارسی مسابقه وبلاگنویسی دویچهوله...
دویچهوله، جایی برای وبلاگها
اینجا هم اسم من هست...دلتون بسوزه! من چقدر معروفم، خودم نمیدونستم.
12- چرا ناراحتین ترکیه مولانا رو مال خودش کرده؟ وقتی حکومتی ضعیفه، همه چیزش! صاحب پیدا میکنه!
پ.ن.
13- همین الان یکی از دوستان این لینکو برام فرستاد.
مطلبی در وبلاگ نسرین. در واقع ایمیل دوستیست به او.
"ديروز 28 شهريور، 7 رمضان، ساعت 4:30 بعد از ظهر از سر كارم بيرون اومدم، خيلي خسته بودم، از صبح كار سنگين كرده بودم و عليرغم اينكه پريود بودم و روزه نبودم هيچي نخورده بودم، از كنار بزرگراه كه رد مي شدم تا به ايستگاه اتوبوس برسم يه ماشين گشت يه خورده جلوتر از من نگه داشت، باور نمي كردم بخوان به من گير بدن، شايد لازمه كه لباسم رو توضيح بدم، من يك مانتوي مشكي كوتاه و گشاد با يك شلوار مشكي بلند و گشاد پوشيده بودم و يه شال بزرگ سورمه اي سرم بود و نه تنها يك ذره آرايش نداشتم و حتي كرو پودر هم نزده بودم، بلكه رنگ پريده و خسته هم بودم. كفش بسته و جوراب هم پوشيده بودم.
يك سرباز پياده شد و يك دختر چادري اومد جلوي منو گرفت و...."
منم درست مثل این عزیز، اعصاب و روانم مدتیه بههم ریخته از این اوضاع هشلهف!
مددی!
زیتون. دام
آقا، ما هر چه به خودمان فشارات وارد میکنیم، هیچجوره موبایلمون راه نمیافته. میترسم فشار زیاد باعث ایجاد صدای مشکوک از یه جای دیگه بشه.
از آقای سیروس مقدم کارگردان محترم فیلم تقاضا میشه قبل از ترکیدن یه عده آدم بیگناه، طرز کار الیاسلشو یادمون بده!
2- دیروز صبح برام خوب شروع نشد. صبحانه نخورده رفتم پای درددل زنی زجر کشیده، اما خوشبختانه مقاوم، هر چه او با خونسردی از مصائبش حرف میزد، من حرص میخوردم که ما چه جامعهی بدی داریم. بعد از اون هم اونقدر اینور و اونور و این صف و اون صف رفتم که شد ساعت 2. جای آخری تقریبا شونه و دستم از گرسنگی و ناراحتی میلرزید. بیحالی و کندی کارمندا به بهانهی روزه بیشتر احوالمو خراب کرده بود.
گاهی مجبور بودم وقتی کارمندی کارمو انجام نمیده به رئیسش شکایت کنم. اون کارمند هم که با توپ و تشر بهم گفته بود برو الان حوصله ندارم کارتو انجام بدم، همچین مثل قرقی(اما با نگاههای تهدیدآمیزبه من) سر سهسوت کارمو انجام داد که پیش خود گفتم کاش همه رئیسا اینطوری بودن.
اما رئیس بعدی پشت کارمندش دراومد که ماه رمضون وقت کار نیست که... بهتره برید بعد از تعطیلات(!) عید فطر بیایید!
3- خیلی از ادارات آبسردکنشونو از ته کندن و بردن انبار تا بعد از تعطیلات(!) عید فطر!
این روزها هم هر چقدر شباش سرده و بعضی همسایههای ما شومینه روشن میکنن، اما روزاش تا دلتون بخواد گرمه! خوب آدم تشنهش میشه.
ـ آقا آبسردکنتون چرا نیست؟
با نگاه عاقل اندر سفیه: خوب ماه رمضونه دیگه.
- کسی که روزه نیست باید چیکار کنه؟
ـ مگه کسی هم هست که تو این روزهای عزیز روزه نگیره؟!!!!!
- بله،من!
با اخم پشت چشمی نازک میکنه و راهشو میکشه میره!
4- ساعت 3 بعد از ظهر صبحونه نخورده و ناهار نخورده از جلوی نونوایی بربری رد شدم . بوی نون داغ و تازه منو کشت.. وایسادم تو صف.
- آقا دو تا برشتهی خشخاشی!
از جلوی گوشتفروشی هم که رد شدم نیشم باز شد!
- کمی جیگر گوساله خریدم که بیام خونه، سرخ کنم و با نون تازه بزنم تو رگ.
توی راه بدون اختیار دستم رفت طرف نون. پیادهرو خلوت بود و اونایی هم که بودن حواسشون به من نبود. تند تند داشتن راه خودشونو میرفتن.
کمی از قسمت برشتهش کندم و گذاشتم تو دهنم
هنوز کامل نجویده و قورتش نداده بودم که پسری ریز نقش و سیاهپوش با ریش تُنُک اومد جلوم!
- خواهر از شما بعیده
جاخوردم اما سعی کردم به روی خودم نیاوردم. نونو دادم گوشهی لپم و گفتم:
- چی بعیده؟
- مگه نمیدونی این "ماه" چه ماهیه و امروز چه "روز"ی؟!!
عصبانی شدم.(میگم که گرسنه بودم و آدم گرسنه دین و ایمون نداره)
- الان ماه "مهر"ه و امروز هم "نهم مهر"ه! منظورتون باز شدن مدرسههاست . کمک مالی جمع میکنید برای مدرسه سازی یا جشن عاطفهها؟
کارد میزدی خونش در نمیومد!
- نخیر! در ماه مبارک رمضان هستیم و امروز روز ضربت خوردنه. اقلا این سهروزو تظاهر به روزه خواری نکن خواهر!
- اولا شما از کجا حواستون رفت به دهن من و دوما بهخدا قسم که من تظاهر نکردم. روزه نیستم و داشتم از گرسنگی میمردم.
( هیچوقت اینطوری نشده بودم قلبم و صدام و دستم به طور نامحسوس میلرزید.)
با اخم گفت:
- من از بابت نهی از منکر وظیفه داشتم بهت بگم. تا گناهت گردن من نیفته.
- نترس برادر! من گناهی نکردم که گردن کسی بخواد بیفته!
و انگار با هزار من بار(بهخاطر برخورد مکرر با آدمهای اینجوری) راهمو کشیدم که برم خونه نون و جیگرمو بخورم!
( اعتراف میکنم که چند تا فحش زیر لب بهش دادم که اینجور بهم گیر داد)
آخه چرا یه عده فکر میکنن چون روزهن، رو سر ما افضلن؟
اوه... شت!
5-دیالوگ:
- چرا احمدینژاد برای سخنرانی به دانشگاه تهران نرفت؟
- بهخاطر ترس از آلودگی هوا.
- چه ربطی داره؟
- خوب یه عده از خوشحالی به جای فشفشه و شمع، پوستر آتیش میزنن، یه عده هم از شعف فشار خونشون میره بالا و پاهاشون داغ میکنه و کفششون رو در میارن و به جای کلاه با زاویهی حاده به هوا پرتاب میکنن و بوی پا همه جا میپیچه.
- صحیح!
6- تعطیلات عید فطر
تا بوده تو تو کشورمون عید فطر یه روز بوده. تعطیلیش هم یه روز بوده.
از بعد از انقلاب یک عده از روحانیون دارن زور میزنن که تعطیلات عید نورز رو ملغی و به جاش تعطیلی عید فطرو زیاد کنن. حتی حدیثها و داستانهای جدید دارن میسازن(عنقریبه که کارگردانهای تلویزیونی هم به کمشون بیان) که تو این روزها باید رفت عید دیدنی نه عید نوروز!
از پارسال موفق شدن تعطیلی عید فطر رو بکنن سه روز.
امسال الهام( همسر رجبی) گفته داریم سعی میکنیم بکنیمش 5 روز...
از اونور هم چند ساله دارن سعی میکنن تعطیلی نوروز رو کم کنن.
فردا هم که به مناسبت شهادت تعطیله. پس فردا هم احتمالا بینالتعطیلینه. جمعه هم که مردهها هم آزادن.
ماه محرم که ماه عزاداریه و هر که زیاد کار کنه خره!
ماه رمضون هم ماه غش و ضعف کردنه و شباش از شدت پرخوری رو به قبله شدن(همه رو نمیگم ها. با معتقدین و روزهبگیرهای واقعی کاری ندارم)
بیخود نیست میگن ایران کویته...
از نظر کار میگم نه حقوق!
7- خانمی از انگلیس اومده بود ایران مهمون بود خونهی خواهرش.
خواهرش طبق برنامهی خودش ساعت 11 برده بودش کلاس ورزش و عصرش استخر.
بعد از چند جلسه که خانمها هی بهش میگفتن خوش بهحالت تو اروپا زندگی میکنی، گفته بود.خوش بهحال شما که دارید در کویت زندگی میکنید.
خانوما گفته بودن: اوا... چرا؟؟؟ ما اینجا داریم میپوسیم.
خانم ساکن انگلیس گفته بود.
- والله، من اونجا هر روز ساعت 6 صبح پا میشم و با عجله و با لباس ساده میدوم میرم سرکار عین خر کار میکنم. ناهار یه ساندویج یا ناهار مختصر میخورم.
عصرش هم میرم بچهها رو برمیدارم میارم خونه و غذا درست میکنم برای شام و زدن ماشین لباسشویی و ظرفشویی و تا کردن لباسها و کمک به درس بچهها و ... و باز فرداش روز از نو روزی از نو.
این چند روزه خونهی خواهرم، تا 2 صبح نشستیم فیلم و ماهواره نگاه کردیم یا هر شب مهمونی بودیم. صبح ده پا شدیم . صبحانه خوردیم و حاضر شدیم اومدیم کلاس ورزش. روزایی هم که نیومدیم رفتیم تو پاساژها گشتیم یا رفتیم آرایشگاه. ناهار پیتزا یا چلوکباب از رستوران دم خونه گرفتیم و عصر هم رفتیم استخر و سونا و جکوزی. خواهرم هم سالی یهبار تاتو و عمل جراحی زیبایی و... بهخدا شما دارید خوب زندگی میکنید نه ما... مسافرت شمال و کیش و ... هم سالی چند بار...
8- از بد حادثه و از بیسلیقگی صاحبخونه یه مهمونی زنونه پولدارانه دعوت شده بودم. بعد که کلهی خانوما گرم شد. یکی یکی پا شدن همراه با آهنگ استریپتیز کردن. البته بیشتر جاهایی رو لخت میکردن که تازه عمل کرده بودن. مثلا سینه یا شکم... وقتی کار به جای باریک میکشید من ناخودآگاه از شرم سرمو پایین مینداختم.(شاید داستانشو همون موقعا نوشته باشم)
جالب بود. زنی که یه نظرم بیست و هفتهشت ساله میرسید بعدا فهمیدم داماد داره و در اصل 40 سالشه. حقا که جراحش خیلی حاذق بود.
صحبتا حول محور آرایشگاههای شمال شهر تهران میگشت که کی کار تاتو کردنش خوبه و کی خوب هایلایت میکنه و...
اونجا هم یه خانمی بود( با زیبایی طبیعی) که بعد از چند سال خارج زندگی کردن اومده بود به فامیلاش سر بزنه.
با لبخند انتقادمیکرد از آرایش غلیظ و تند تند عمل کردن و فرت و فرت سیلیکون و بوتاکس زدن زنای ایرانی. او در آمریکا آرایشگاه داشت و میگفت ما بیشتر کاری میکنیم که زیبایی خود فرد معلوم بشه نه اینکه مصنوعی. ایرانیها اصرار دارن زیباشون مصنوعی بهنظر برسه و تو ذوق بزنه. بعد خانومای دیگه از کارش پرسیدن. اونم تعریف میکرد که چهطور صبح زود باید بیدار شه و تا شب کار کنه.
یه خانومی غرق در آرایش غلیظ که هر یک ساعت میرفت تجدیدش میکرد. و انواع هایلایت اجق وجق تند قرمز نارنجی زرد و مزهها و گونهها و سینهی مصنوعی(البته خودش با افتخار تعریف کرده بود)
گفت ببین اینا چه زندگی دارن ما چی؟
اول صبح شوهره (!) رو تیغ میزنیم و از این آرایشگاه میریم اون آرایشگاه و ازین سالن بدنسازی میریم اونیکی. برای اولین بار از خودم خجالت کشیدم.. بعد با خنده اضافه کرد. زندگی انگلی داریم ماها و همهشون غش غش خندیدن!
9- اومده بودم تو وبلاگم فقط یه سوال مهم مطرح کنم. اما همه چی گفتم جز اونو:) ایشالا دفعهی بعد...
10- بازتاب سخنرانی احمدینژاد در وبلاگهای ایرانی و خارجی
نوشتهی درنا کوزهگر، روزنامهنگار، ساکن سويیس
اسم وبلاگ منم توش هست:)
11- مصاحبهی رادیو زمانه با محمود صالحی عضو هیئت تحریریه و مسئول بخش فارسی مسابقه وبلاگنویسی دویچهوله...
دویچهوله، جایی برای وبلاگها
اینجا هم اسم من هست...دلتون بسوزه! من چقدر معروفم، خودم نمیدونستم.
12- چرا ناراحتین ترکیه مولانا رو مال خودش کرده؟ وقتی حکومتی ضعیفه، همه چیزش! صاحب پیدا میکنه!
پ.ن.
13- همین الان یکی از دوستان این لینکو برام فرستاد.
مطلبی در وبلاگ نسرین. در واقع ایمیل دوستیست به او.
"ديروز 28 شهريور، 7 رمضان، ساعت 4:30 بعد از ظهر از سر كارم بيرون اومدم، خيلي خسته بودم، از صبح كار سنگين كرده بودم و عليرغم اينكه پريود بودم و روزه نبودم هيچي نخورده بودم، از كنار بزرگراه كه رد مي شدم تا به ايستگاه اتوبوس برسم يه ماشين گشت يه خورده جلوتر از من نگه داشت، باور نمي كردم بخوان به من گير بدن، شايد لازمه كه لباسم رو توضيح بدم، من يك مانتوي مشكي كوتاه و گشاد با يك شلوار مشكي بلند و گشاد پوشيده بودم و يه شال بزرگ سورمه اي سرم بود و نه تنها يك ذره آرايش نداشتم و حتي كرو پودر هم نزده بودم، بلكه رنگ پريده و خسته هم بودم. كفش بسته و جوراب هم پوشيده بودم.
يك سرباز پياده شد و يك دختر چادري اومد جلوي منو گرفت و...."
منم درست مثل این عزیز، اعصاب و روانم مدتیه بههم ریخته از این اوضاع هشلهف!
مددی!
زیتون. دام
اشتراک در:
پستها (Atom)