جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

چه بر سر میهنم آمد! وچه ‌شد رفتم!

آذر فخر عزیز در جواب مطلب ولگرد ای‌میلی زیبا در مورد وطنمان ایران و چرایی مهاجرتش نوشته که با اجازه‌ی خودش می‌‌گذارمش اینجا تا شما هم بخوانید:

دلم برای آن زمانی از ایران دلتنگ شده که دیگر از آن اثری نیست. انگار آن ایران هم مثل پدرم تمام شد و رفت... مثل سال‌های اوج من در تأتر. اصلا تأترهم دیگر آن تأتر نیست. مردم آن مردم نیستند. صداقت بی‌معنی است. کسی پول باندرول شده بانک را در زمان من نمی‌شمرد، چون محال بود کم باشد. کسی کلاه بر سر دیگری نمی‌گذاشت جز این‌که کلاهبردار باشد و کلاهبرداران مردمان زحمتکش نبودند... و بقال و قصاب و لبنیاتی‌ها و نانوایی‌ها شریف بودند. نان‌ها بزرگ بودند. سنگک اندازه قد بچه ۶ ساله بود. به‌گردن طیب و جاهل آفتابه نمی‌بستند و خونین و مالینشان نمی‌کردند...
خانه‌مان حیاط داشت و حوض. خانه‌ها ارتفاعشان در یک کوچه برابر بود و کسی تابستان نمی‌توانست دید بزند داخل خانه همسایه. پسرک همسایه که عاشق‌مان می‌شد در گرمای طاقت‌فرسای مرداد ماه می‌رفت در پشت بام خانه‌اش تا پاهای لخت‌مان را که به آب حوض می‌سپردیم دورادور دید بزند و خودش خیس عرق شود زیر گرما و نفسش به‌شماره بیفتد تا لحظه‌ای جوانی کند. بی‌آنکه ما متوجه شده باشیم حضورش را در پشت بام... در کوچه بدیدن ما دست و پایش را گم می‌کرد چرا که فکر می‌کرد نکند ما متوجه شده‌ایم حضور دزدکی‌اش را...
تمام تهران دو تا آسمانخراش داشت که هیچ آسمانی را نخراشیده بود. شبهای تابستان از رختخوابت در پشت بام می‌توانستی ستاره بخت خودت و یارت را به‌آسانی از آسمان بچینی، آنقدر که اسمان صاف و شفاف بود و ستاره‌هایش دست یافتنی. ماه رمضان اگر در تابستان بود، نزدیکی‌های افطار کمک می‌کردیم به سکینه خانم برای چیدن سفره افطاری مخصوصا وقتی که بزرگتر فامیل مثل خانم‌جان اولین افطاری را می‌داد. همه مشغول بودند. سبزی خوردن و نعناع و پونه که عطرش تا ته حیاط می‌آمد از آن سبد بافته شده با ترکه‌ی بید مجنون. ترکه انگار که لیلی را بغل کرده بود، نه سبزی خوردن را...
پنیر لیقوان را باید می‌چیدی کنار نعناع‌ها چون خانم‌جان می‌گفت باید پنیر سفره افطاری بوی نعناع بگیرد. کاسه‌های کوچک فرنی با عطر هل و گلاب... صدای آیات قران و صدای توپ افطار و دعاهایی که خانم‌جان و آقاجان زیر لب می‌خواندند. آن حالت روحانی دوست داشتنی...
بشقاب خرما با خرماهای شط دار که باید می‌گرفتی جلوی مهمان‌ها وقتی با استکانی کوچک از آب جوش می‌خواستند روزه را افطار کنند. کوکوسبزی و شامی و مغز گردوی خیس خورده و پوست کنده... و پلوخورش‌های مختلف. بعدش هم رشته خشکار و زولبیا بامیه... ماها که روزه نبودیم هم از بعد از ظهر جلوی خانم‌جان و آقاجان و خاله‌ها چیزی نمی‌خوردیم. بد بود. خجالت‌آور بود. باید نهارمان را می‌رفتیم در آشپزخانه و یا گوشه‌ای می‌خوردیم. آن‌هم نه غذای تازه. همان غذاهای از سحری مانده...
آن زمان، هم محمد پیغمبر خوبی بود هم امامانش. کسی در خواب هم نمی‌دید که روزی به حضرت علی گفته شود علی قلدر... آقای راشد از رادیو وعظ می‌کرد و خانم‌جان همیشه در ماه رمضان رادیویش روشن بود. ما در خیابان غذا می‌خوردیم. نهار می‌رفتیم رستوران. مردم سیگار می‌کشیدند. هیچکس شلاق نمی‌خورد برای غذا خوردن. در تابستان کوکاکولای خنک و دوغ آبعلی می‌چسبید در نهایت گرما که ظهر بود... آذرک تابستان‌ها پیراهن رکابی می‌پوشید که دامنش هم مینی بود. موهایش را جمع می‌کرد که پشت گردنش عرق نکند. چون گرمای مردادماه گاهی گونه‌هایش را به‌رنگ لب‌های ماتیک قرمز رنگش رنگ می‌کرد...
عکس‌های تهران را بعد از ۳۰ سال دیدم. پر بود از آسمانخراش. و آپارتمان. از خانه اثری نبود. تمام درهای ورودی را مثل زندان با میله‌های فلزی پوشانده‌اند.
ـ چرا؟ چرا خال‌جون؟
- برای اینکه دزد می‌آید. دزد اسلحه دارد. آدم‌ها را می‌کشد که داد نزنند و او را لو ندهند.
ـ ولی آنوقت‌ها هم دزد بود ولی صاحبخانه را نمی‌کشتند. فقط فرار می‌کردند.
ـ آخه عزیزم. آن‌ها فقط دزد بودند. بی‌رحم و سنگدل نبودند. این‌همه اعدام در کوچه و خیابان ندیده بودند که مرگ عادی شود برایشان. کارِ جرثقیل بالا بردنِ چیزهای سنگین بود برای رفاه حال مردم. کارشان بالا بردن طنابی نبود که ادم سبک وزنی گردنش به آن گیر داده شده بود. جان کندن آدم‌ها را در آسمان نمی‌دید کسی. حالا همه می‌دانند آدمی چطور جان می‌کند. می‌گویند رقص مرگ...
و من مورمورم می‌شود... چندشم می‌شود، از ایران، از تهران، از حکومت، از شلاق... از روزه، علی، رمضان، محمد... خانه‌هایی که درشان مثل زندان میله‌آجین است. از عکس چشم‌های آسیه امینی که فشار درد مردم و بی‌دردی حاکمان انگار اشک‌هایش را آن‌چنان داغ کرده که سوزانده و تاول زده باشد در کاسه چشمانش. نه... نمی‌خواهم ببینم این ایران را... این ایرانِ من نیست... من در اینجا به‌دنیا نیامده‌ام. بزرگ نشده‌ام . درس نخوانده‌ام . روی صحنه نرفته‌ام...
من مهاجرم... در کشوری که آزادی فردی دارم. در خانه‌ام آزادم. در اطاق خوابم هیچ‌کس حق ندارد وارد شود و کنترلم کند.
دلتنگم... بله! و نوستالژی دارم. برای میهنم. که دیگر نیست... گاهی فکر می‌کنم این حکومت مثل رییس‌جمهورش تصویر ایران مرا پاک کرده و مهاجرانی را از ناکجاآبادی نفرین‌شده آورده و ساکن آن سرزمین زیبا کرده.
می‌گویند وقتی سردار لشکر اعراب که در پیشاپیش سپاه به ایران حمله‌ور شده بود به بالای تپه نهاوند رسید. شگفت‌زده از ٱن‌همه سر سبزی و نعمت به سپاهیان عرب گفت: "این همان بهشت است!"
چه بر سر بهشتمان آمد؟...
آذر فخر

هیچ نظری موجود نیست: