دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

آرش و آرش‌ها

1- به جست‌‌وجوي تو
بر درگاه کوه مي‌گريم،
در آستانه‌ي دريا و علف.

به جست‌و جوي تو
در معبر بادها مي‌گريم
در چهارراه فصول،
در چارچوب شکسته‌ي پنجره‌اي
که آسمان ابرآلوده را
قابي کهنه مي‌گيرد.

به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟...
(شاملو)


2- خيلي‌ نامردي! واقعا دلم شکست وقتي فهميدم همه مي‌دونن چز من. و اين غصه روي غصه‌ي دوري از تو، شده قوز بالاي قوز.
مني که فکر مي‌کردم، يعني خودت بهم گفته بودي، که از همه بهت نزديک‌ترم! بايد آخر از همه بفهمم.
ديوونه، هر جا نگاه مي‌کنم تورو مي‌بينم. همه جا با مني و با من نيستي. جاي خالي‌ت و با هيچي نمي‌تونم پر کنم. در ذهنم با تو همه‌ش حرف مي‌زنم. و تو رو مي‌بينم که پيشمي! همه جا. تو خونه، سرکار، سر کلاس، کوه مي‌رم و درست جايي مي‌شينم که باهم مي‌نشستيم. پارک مي‌رم و دنبال زن کولي مي‌گردم تا شايد چيزي از تو بگه، ولي اينجا ديگه هيچ زن کولي نيست. تو خيابونا، جاهايي که باهم مي‌رفتيم غذا مي‌خورديم. درست مي‌شينم روي همون صندلي و گاهي روي صندلي تو. ولي هيچي از گلوم پايين نمي‌ره.
تو به همه گفتي مواظب من باشن و هوامو داشته باشن؟! فکر نمي‌کني بايد به من مي‌گفتي که هواي اونا رو داشته باشم؟ لجم مي‌گيره دوستات هي بهم زنگ مي‌زنن. ديگه تا مي‌فهمم اونان، گوشي رو بر نمي‌دارم. از لحن مهربون و دلداري‌دهندشون ناراحت مي‌شم.
اون شب چقدر گفتيم و خنديديم. چند ساعت شد؟ چقدر مهربون‌تر از هميشه بودي. تو چشات يه چيزايي رو خوندم ولي پي‌شو نگرفتم. کاش گرفته بودم. فکر مي‌کردي خيلي ضعيفم؟ فکر مي‌کردي ممکنه منصرفت کنم؟
آره، حالا که فکر مي‌کنم مي‌بينم شايد اين‌کارو مي‌کردم.
چرا فرداش باهام قرار گذاشتي؟ ساعت 3 دم ايستگاه اتوبوس. همون پنج دقيقه‌ي اول که نيومدي دلم شور افتاد. هيچ‌وقت دير نمي‌کردي و هميشه زودتر از من سر قرار بودي. فقط يه بار. که اونم زنگ زدي و خبر دادي. مي‌دوني چقدر تو ايستگاه موندم؟ مي‌دوني چقدر آدما اومدن تو صف وايسادن و اتوبوس اومد، سوار شدن و رفتن؟ دقيقا يه ساعت و ربع وايسادم. نه نه. نشستم، تاب وايسادن نداشتم. اصلا شايد براي همين اون جاي عچيب قرار گذاشتي، که صندلي داشته باشه و ساعتها بشينم و رفت و آمد مردمو نگاه کنم و سرم گرم باشه. وقتي اومدي ازت مي‌پرسم که کي فهميدي بايد بري؟ قبل از قرار گذاشتن يا بعد؟ اصلا فرصت داشتي بهم زنگ بزني يا نه؟!
مي‌دوني از شانسم کيو تو ايستگاه ديدم؟ ع. همون پسر هم‌دانشگاهيم که چندباز ازم تقاضاي دوستي کرده بود و گفته بودم نه. مدتي دورادور نگام مي‌کرد. و مي‌ديد سوار هيچ اتوبوسي نمي‌شم. اومد جلو و سلام علينک کرديم. ازم پرسيد منتظر کسي هستم؟ با اينکه مي‌دونستم ديگه نمياي گفتم: آره!
اولش از فکر اينکه فکر کنه با پسري دوست شدم که قالم گذاشته خجالت کشيدم. خواستم بگم از اين تيپ پسرا نيستي. خواستم بگم تو يکي از بهترينايي. مي‌خواستم داد بزنم. ولي سعي کردم حرف رو عوض کنم. از بچه‌هاي هم‌دانشگاهي پرسيدم و...
مي‌دونستم فهميده خيلي ناراحت و مضطربم و مي‌خواد کمکي کنه ولي نذاشتم. جوري نشون دادم که حوصله‌ي حرف زدن با هيچکسو ندارم.
بعد از يه ساعت و ربع پاشدم و رفتم در خيابونا راه مي‌رفتم و يواشکي اشک مي‌ريختم. کاش پريشب پرسيده بودم چي شده؟ مگه من تو چشات نخونده بودم؟
با ترس و نگراني به خونه‌تون زنگ زدم و با همون جواب سلام مادرت فهميدم که بايد خبر بدي رو بشنوم. اونجا صندلي نداشت، روي جدول خيابون وا رفتم... حالا هي بايد برم به خانواده‌ت دلداري بدم و بهشون روحيه بدم. در حاليکه خودم...
همين بود با عجله، چند روز زودتر کادوي تولد برام خريدي؟ اونم اين‌همه باارزش! يادته دعوات کردم که چرا کادوي گرون برام خريدي، تو فقط خنديدي و گفتي بايد خيلي بهتر از اينو برات مي‌خريدم... راستش الان خوشحالم که اينو دارم.مي‌دوني هر کي مي‌بينه مي‌گه يارت چقدر خوش‌سليقه‌ست. ومن مي‌خوام شوخي کنم يه وقت فکر نکنن دارم مي‌شکنم، مي‌گم، اگه خوش سليقه نبود که منو انتخاب نمي‌کرد. اونام خوشحال از روحيه‌ي من مي‌گن، خوب، بشر جايز‌الخطاست. اين يه بارو اشتباه کرده. هر دو مي‌خنديم،‌ولي مي‌دونيم خنده‌ها از ته‌دل نيست. مي‌دوني همه جا اون گردنبند گردنمه! و هر کي نگاش مي‌کنه فکر مي‌کنم داره تورو مي‌بينه. فکر مي‌کنم تو بامني. اين‌قدر با هم خاطره و حرف داريم که تا برگشتنت که مي‌دونم و مطمئنم به همين زودياست، مي‌شه باهاشون تموم روزا و شبارو سر کنم. همه‌ي خاطرات شيرينن، اما نمي‌دونم چرا موقع يادآوريشون اشک از چشام مياد
لعنت به روزگاري که يه ورق پاره بستگان درجه يک رو مشخص مي کنه. وقتي دوتا آدم تو قلبشون از بستگان درجه‌يک به هم نزديک‌ترن... حالا من بايد فقط شنونده‌ي سلام‌رسوندنات باشم. اونم از کسايي که بيشتر تو ورقه بهت نزديکن تا توي قلب...
اگه بياي خجالتو کنار مي‌ذارم و روزي صد بار بهت مي‌گم...
(اين شماره‌رو شايد پاک کردم. ولي وقتي نوشتمش خيلي راحت شدم...)
پ.ن. با خوندن کامنت‌ها حس کردم سوءتفاهمي شده. شايد من بد نوشتم. يار من دلبخواه نرفته. برمي‌گرده!
کاش وقتي سيبيلاشو زده بود چند تارشو ازش گرفته بودم که هر وقت دلم براش تنگ مي‌شه يکيشو آتيش بزنم.

3- خيلي وقت نيست به شعر علاقه‌مند شدم. اما هر سال، هر دوره‌از زندگيم به شعراي يکي از شاعرا علاقه‌مند بودم. يادمه اوايل اونقدر عاشق شعراي حميد مصدق بودم که نشستم شعر آبي، خاکستري سياه‌ش رو از حفظ کردم. الان هم دوستش دارم. بعد به شعراي سهراب سپهري وفروغ و بعد هوشنگ ابتهاج و خيلي‌هاي ديگه که البته اينا رو هم هنوز دوست دارم. ولي الان تو اين دوره از زندگيم با شعراي شاملو زندگي مي‌کنم. شعراش برام فقط بيان يه احساس نيست، گفتن يه داستان نيست، سياست نيست، و....
هر شعرشو مي‌خونم برام مثل يه بيانيه‌ست. مانيفسته. يه عصيانه، گفتن"‌نه" به بي‌عدالتي‌هاست، گفتن" نه" به زورگوهاست. و هر بار که هر شعرشو مي‌خونم چيز ديگه‌اي کشف مي‌کنم. شاملو از نظر من يه اعجوبه‌ست...
شما کدوم شاعر رو دوست داريد؟ تا به حال فکر کرديد چرا؟

4- شاعر جووني به اسم محمد مفتاحي کتاب شعري منتشر کرده به اسم بن‌بست.
تيراِژ کتاب 1000 تاست و قيمتش 500 تومن. نشر گيو. انتشارات آرويج
يکي از شعراشو که به شاملو تقديم کرده اينجا مي‌نويسم:

جز تو کدامين کس در مجراي يکي شدن
سراغ مرا گرفت
جز تو
کدامين کس
کدام،
گفتا که مرگ همه آن نيست
که ساعت سرخ از تپش باز ايستد
کدام روشن‌ترين دريچه‌هاي آفتاب را،
بر چشمانم گشود؟
جز تو
کدام
گفتا: خوشا انسان بودن؟
جز تو
کدامين کس
از چشمان سلاخي
مي‌گريد بر قناري کوچک؟
دردا
که شب در کمين است
ورنه تا ابد
نغمه‌ي يکي شدن را
آرام
آرام
آرام
بر لبانت مي‌ريختم،
افسوس...
(مفتاحي)

اگه لطف کنيد نظرتون رو در مورد اين شعر بنويسيد شايد بتونم به دست شاعرش برسونم . مي‌دونم خوشحال مي‌شه.

5- منم آري
منم
که از اين‌گونه تلخ
مي‌گريم...



پي نوشت:
۶-نمي دونم چرا وبلاگم دوسه روز نميومد و خراب بود... فقط اديتورم رو به سختي تونستم باز کنم و چيزي بنويسم. اين موضوع به دلتنگيم اضافه کرد...
پ.ن. مقصر اصلي پيدا شد:) فکر کنم اين شراگيم (...)چشمم زده:)

۷-براي آرش و آرش ها بايد کاري کرد!
متاسفانه يکي ديگر از دوستان خوب بلاگر ما آرش سيگارچي دستگير شده.(براي آزاديش ۲۰۰ ميليون تومن قرار صادر کردن.آخه بگو خبرنگار از کجا اين‌همه پول بياره؟)



خبر:‌ آرش سيگارچي سردبير روزنامه گيلان طي حکمي به زندان لاکان رشت منتقل شد!
نامه‌ي هومن عزيزي و مريم هوله به رئيس انجمن جهاني قلم در خصوص وضعيت آرش سيگارچي...

نامه‌اي که آرش بين دو دستگيري از کافي‌نت نوشته در سايت ايران خبر. کامپيوترش رو براي تفتيش، به غارت بردن.
نوشته‌ي ايگناسيو در مورد آرش...
خواستم چند لينک ديگه که در مورد آرش نوشتن رو اينجا بذارم که ديدم مجيد زهري خودش مطلبي در اين باره داره و تمام و کمال لينکا رو جمع کرده. دستش درد نکنه!
مجيد زهري
پارسا صائبي
ف.م.سخن... باز هم ف.م.سخن !
مسعود برجيان
بيژن صف‌سري
محمد واعظي
سام‌الدين ضيايي
حسن درويش‌پور(متاسفانه نوشته‌هاش براي من نمياد)
خيابان شماره ۱۱
آژانس خبري کوروش
ذهن آبي
پارميس سعدي
بايد برايش کاري کنيم... براي آرش و همه کسايي که براي عقيده‌شون در بندن.
زنده‌باد آزادي...

هیچ نظری موجود نیست: