دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳
غضنفرخان از فرنگ برگشته
1-کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تورا میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بی نجوای انگشتانات
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالیست...
2- غضنفر خان ِ از فرنگ برگشته(داستان واقعی)
غضنفر تو مغازهش که در شهر کوچکی در یکی از استانهای غربی بود، نشسته بود. یه دستش رو زیر چونهاش گذاشته بود و با دست دیگرش با مگسکش مگس میپروند که ناگهان شاهین اقبال بر شونهش نشست.
تلفن زنگ زد. پسر عمهش بود. او چندین سال پیش، بعد از قبول شدن در دانشگاه، به تهران رفته بود و بعد از فارغ التحصیلی، کلی جانماز آب کشیده بود و با تظاهر به دیانت و صیانت و... دست به هر کاری زده بود و وارد هر رابطهای شده بود و کاسهلیسی هزار نفر رو کرده بود تا یواش یواش مدارج ترقی رو طی کرده بود و به مدیرعاملی یه کارخونهی بزرگ رسیده بود.
غضنفر متحیر مونده بود که چطور پسرعمهجان به یاد او افتاده وبهش زنگ زده. زبونش به پته پته افتاده بود. پسر عمه جان توضیح داد به چند نفر از معاونینی که از طرف مدیر عامل قبلی مونده بودن،شک داره و فکر میکنه حتما از جناج رقیب هستن و برای جاسوسی موندن.
احتیاج به یه معاون آشنا داره که رل خبرچین رو براش بازی کنه. غضنفر در حالیکه نمیتونست شادی خودش رو پنهان کنه با ناراحتی گفت ولی من حتی سیکل هم ندارم و سهسال در سوم راهنمایی رد شدم. پسر عمه جان فرمود بابا بیخیال! برای اینجور کارا سواد لازم نیست. بیا که برات درستش میکنم. همچین سه چهار تا لیسانس تو پروندهت به نافت ببنندم که خودت حظ کنی.
غضنفر بقچهش رو بست. قفل بزرگی به مغازهش زد و اومد تهرون. یکی دو هفته پسرعمهجان زجر عالم رو کشید که به غضنفر یاد بده پیژامهش از زیر شلوار نزنه بیرون. به زنها اینطوری با چشمان ازرقش خیره نشه، دائم نیشش تا بناگوش باز نباشه، اینطور با لهجهی غلیظ شهرستانی حرف نزنه ، آخرشم درست حسابی یاد نگرفت که نگرفت.
ولی غضنفر کارش رو خوب انجام میداد. و با فضولی ذاتی خود سر از کار همه در میآورد و پسرعمه رو از هر انفاقی، حتی اگه پریدن پشهای باشه، با خبر میکرد.
گذشت و گذشت تا اینکه هیئتی از کارخونه عازم سفر به آلمان شدن و خود رئیسعامل هم باید همراهشون میرفت. غضنفر خان پیش او رفت و با موذیگری و با یادآوری خدماتش از او خواست که اورا هم همراه خودش ببره. گفت به جایی بر نمیخوره. هر چه پسرعمه جان گفت که تو نه زبون بلدی نه اطلاعاتی داری و نه هنری ... به خرجش نرفت که نرفت. ماجرا داشت به خط و نشون کشیدن و تهدید میکشید که پسرعمهجان از خر شیطون پیاده شد و قبول کرد.
غضنفر که تا به حال از ولایت جز به تهران به هیچ جایی نرفته بود، از ذوق داشت میمرد. رفت بازار و چند دست لباس و کتو شلوار جوادی و یه ربدوشامبر گل منگلی و یه کم خرت و پرت خرید.
موقع رفتن تو فرودگاه یه مینیبوس از شهرستان اومدن برای بدرقهش. و میگن این بدرقه و منقل اسفند دود کنی و کاسهی آبی که پشت سرش تو سالن ریختن و دعوای حراست فرودگاه دیدنی بوده. و همینطور قیافه شادو چشمهای ارزقی ورقلمبیده و سرخی سر کچل و گوشهای غضنفر خان از شدت هیجان که همه رو به خنده واداشته بود.
موقع استقبال به جای مینی بوس قبلی، دو اتوبوس از ولایت اومده بودن و گوسفندی برای قربونی کردن جلو پاش، که باز حراستیها نذاشتن .
هر چهار پسر غضنفر که بین 2 تا 13 ساله بودن کتو شلوارهای نخودی جوادی که یکی دوشماره براشون گشاد بود پوشیده بودن. و هر سه دخترش هم مانتوهای بلند بنفش بادمجونی بلند که مرتب زیر کفشهای ورنی سفید تقتقیشون گیر میکرده. بچههای غضنفرخان از شادی فرودگاه رو رو سرشون گرفته بودن و یکی دوشون رو زمین معلق میزدن و بقیه جفتکش چارکش بازی میکردن. و زنش از شدت افتخار به شوهر فرنگ رفتهش که باعث سربلندی و روسفیدی اونا تو فامیل شده بودن اشکاشو با گوشهی چادرش پاک میکرده.
وقتی از غضنفرخان راجع به سفرش میپرسی اولین ماجرایی که تعریف میکنه اینه:
"زنای آلمانی بد حجات لا مصب عجب خوشگل و قدبلند و سسکیان(سکسی) من که تو خیابون نمیتونستم چشم ازشون بردارم. از همون روز اول آب پاکی رو ریختم رو دست پسرعمه هه و گفتم اگه فکر میکنی باهات میام به این کارخونه و اون کارخونه و سمینار ممینار کور خوندی. این همه نعمت اینجا ریخته بیام پیش دکتر مهندسای پیرپاتال؟"
" اونم که دید از پس من برنمیاد. فرداش منو برد به استخری در همون نزدیکی و خودش رفت سمینار. باورتون نمیشه، زن و مرد قاطی بود. لخت و پتی ،"
از اینجاش گوشاش و سر کچلش شروع میکنه به سرخ شدن. چشاش رو تا میتونه گشاد میکنه و از جزئیات چشمچرونیش میگه و بعد با افتخار داستان جکوزی رو تعریف میکنه!.
" تو استخر چشام از روی این خانم به روی اون خانم میرفت که ناغافل چشمام دختر جوون و خوشکلی رو گرفت که بدون کرست(سوتین) تو یه حوضی که آب فرت و فرت توش میاد(جکوزی) نشسته بود. اونم تنها. دوون دوون از استخر دراومدم و رفتم تو حوضه و روبهروش نشستم و زل زدم به ....ناش . چند دقیقه بعد پسر موبوری که توپ کوچیکی دستش بود و بعدا فهمیدم رفیقهی دختره ست عین دوراز جون خروس بیمحل اومد نشست پیش من و با دختره خوش و بش کردن. گفتم ای داد و بیداد حالا میاد یقهمو میگیره که چرا به پس... ناموس من نگاه میکنی و میزنه شقه شقهم میکنه.
از ترس چشمامو بستم و الکی خودمو زدم به خواب. اونا هم مشغول توپ بازی شدن. یهو دیدم پام یه یه چیز نرم خورد. آره پام دراز شده بود و به لنگای دختره خورده بود. خواستم پامو پس بکشم که دیدم انگار دختره هم بدش نیومده و نه تنها پاشو نکشید بلکه شروع کرد پاهاشو بفهمی نفهمی مالوندن به پام. ذوقترک شده بودم. نه بابا انگار اینا غیرت میرت نداشتن. حسابی مشغول شدم به عملیات...
من که چشمام بسته بود و داشتم حسابی لذت میبردم. ولی... بعد از چند دقیقه دختره توپ رو بلندتر پرت میکنه، میافته به بیرون جکوزی. پسره که میره توپ رو بیاره، دختره میبینه هنوز اون پائه که فکر میکرده مال دوستپسرشه به پاهاش مالیده میشه. یهو شنیدم گیس بریده، جیغ وحشتناکی کشید و با داد و بیداد در حالیکه به آلمانی تند تند چیزایی میگفت به جون دوسه تار موم افتاد و با ناخوناش حسابی صورتمو زخم و زیلی کرد. جناب دوست پسر هم نامردی نکرد و اومد دو بامبی کوبید توی سرم و خدا رو شکر که دست دختره رو به زور کشید و برد. و تو راه نازش میکرد.
دیدم هوا خیلی پسه . دو پا داشتم و چهارپا دیگه قرض کردم و پا به فرار گذاشتم.. از همهمردم اونحا صداهایی مثل هو کردن میشنیدم.
آخرش یه ایرانی که از شانسم اونجا بود و از کار من شرمنده، وساطت کرد که شکایتی ازم نشه . ولی بیپدر مادرا نمیدونید با چه خفتی بیرونم کردن.
خدا ازشون نگذره، تا آخر سفر سرم درد میکرد و چند هفته طول کشید تا نقش و نگارایی که دختر خوشگله با ناخوناش رو صورتم کشیده بود خوب شن!"
3-عاقبت در گوشهی آوازها خواهیم مُرد
در سکوت وهمناک سازها خواهیم مرد...
چهارشنبه 23 دی مراسم چهلم نوازندهی نی"علیاصغر کلانتری" در فرهنگسرای کوثر کرج برگزار شد. کلانتری در 53 سالگی در اثر سکتهقلبی در گذشت.
در این مراسم آقای زمانی با صدای گرمش ترانهای براش خواند:" کلانتری که نوای نی تو غوغا بود... دل بزرگ تو چون بیکرانه دریا بود." خواننده دیگری" همه شب نالم چون نی" رو خوند. آقای پارسا با پسرش روزبه، که کمانچه را خیلی زیبا میزد، خوند:" سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی" و سعید خلج با ویلن زیبای آقای امامی...
خیلیها در این مجلس بودن. آقای اقبالی، آقای رشوند( ویولونیستی که بیشتر وقتا تا نوبت بهش میرسه در میره. )
آقای پرنیا( آهنگساز و سنتورنوازی که برای ایرج بسطامی آهنگ زیبای "یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت." رو ساخت)
حاج آقا صدری رئیس سابق ارشاد، که نمیدونم چرا بعد از مخلوع شدن از سمتش، هنوز عبا و عمامه میپوشه. مگه هنوز خلع لباس نشده؟:)
وقا کرمانشاهی و آقای کریمای شاعر، آقای دکتر حقجو که بیشتر اینجور مراسم به همت او برگزار میشه و چند وقت پیش هم که وفا کرمانشاهی به خاطر بیپولی و بیمسکنی به بجنورد رفته بود، خانهای براش جور کرد و برش گردوند به کرج و در کتابخونهی عمومی بزرگداشتی براش گرفت شاید مرهمی باشه بر دلشکستهش.
فلسفهی وجودی چند بساز و بفروش گردنکلفت و دزد رو تو اینجور مراسم متوجه نمیشم!
سجادی هم که در یکی از برنامههای ادبی تلویزیون مجریه خاطرهای تعریف کرد. گفت: "برای مراسم چهلم زلزلهی بم با استاد شجریان رفتیم بم. در مراسم استقبال، مسئول فرهنگی شهر کرمان هم اومده بود. او که میدونست شجریان قصد کمک به زلزلهزدهها رو داره برای کمپلیمان میگه: آقای شجریان چقدر خوب کردید که آمدید. مردم بم شما رو خیلی دوست دارن. شنیدم بنان رو هم خیلی دوست دارن. کاش ایشون رو هم با خودتون میآوردید!"
کرج با جمعیت ۵/۲میلیون نفریش، و وسعت ۶۷۰۰ کیلومتر مربعیش فقط 6 فرهنگسرا، 12 کتابخونه و 3 سینما داره.
4- کامنتهای مطلب قبل رو تا شماره27 خوندم و دیگه نشد بیام اینترنت. الان می خونم.
از تعدا زیادی ایمیل که بهم رسیده به چندتا از قدیمیاش جواب دادم ولی هر کار میکنم ارسال نمیشه. خلاصه معذرت!
پ.ن.
5- شاید برای دوستداران تنسی ویلیامز جالب و البته دردآور باشه که بدونن چهطوری مُرده!
به خاطر سرفهش داشته شربت سینه میخورده و مثل بیشتر آقایون تنبل حوصله نداشته بره قاشق بیاره. شربت رو ریخته تو درِ شیشهی اکسپکتورانت و خواسته بریزه تو حلقش، که ناغافل در شیشه هم با شربت میافته تو گلوش و متاسفانه این نمایشنامهنویس بزرگ خفه میشه!
۶- چقدر آقای ابطحی واقعبين شده! اينقدر از خوندن اينجملهش خنديدم که چی:
فلان آخوند از معدود روحانيون آزاد انديش است!
مرسی معدود:))
اون شرط هم من بردم که آخرش عکس بدون عمامه میذاره بالای وبلاگش.
۷- اولش وقتی اين لينکو ديدم حالم بهمخورد. گفتم وحشیها چطور دلشون مياد این حیوونا رو اینطوری بکشن پوست بکنن و بپزن و بخورن.
اما بعد فکر کردم خوب ما هم با مرغ و ماهی و گوسفند و گاو و... همينکارا رو میکنيم:(
۸- طفلک هر کی اولش با موجهای سونامی روبرو شده فکر کرده يه موح معموليه(فقط کمی بلندتر) و خنديده. فکر کنم خيلیهاشون خندهبر لب غرق شدن! اين عکسا رو نمیدونم ديدين ؟ بخصوص اون عکس آخری....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر