1- چگونه اخلاق سیبا مگسی شد...
سیبا وقتی از سر کار اومد بیاختیار، شایدم بااختیار، قانون نانوشتهی نیاکانش رو اجرا کرد. یعنی بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و صورت و جورابش(این قانون آخری را هم من بهش تحمیل کردهم) یکراست رفت نشست روی مبل جلوی تلویزیون کانال فوتبالدار روگرفت و همزمان روزنامه را هم باز کرد و منتظر چایی شد. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که دیدم هی روزنامه رو با حالت عصبی تکون میده. نگو یک مگس هی میشینه رو روزنامه و مزاحمشه. یکهو صدای اعتراضش دراومد:
- "دو روزه این مگس تو خونهست، گفتم من ایندفعه نکشم یا بیرونش نکنم ببینم تو میکنی؟"
راست میگفت این مگس بیحیا دو شبانهروزه مدام تو خونهست. از اینور به اونور میپره. من میدیدمش، صدای وزوزش هم میشنیدم. اما نمیدونم چرا توجه نمیکردم که مثلا بیرونش کنم . هر وقت هم موقع کارام جلوم میومد. با دست کیشش میکردم میرفت یه جای دیگه!
خندهم گرفت. یعنی سیبا خواسته بود منو امتحان کنه؟ همینو ازش پرسیدم.
با لحنی عصبانیتر از قبل گفت:
- شما زنا هی بلدید شعار بدید. برابریم! برابریم! اما موقع عمل که میشه زیر بار هیچی نمیرید.
اصلا توجه نکرده بودم تو این مدتی که باهم زندگی کردیم، درسته خرید خونه (از خرید کالاهای سنگین بگیر تا سیبزمینی پیاز و برنج و میوه) پرداخت قبضها، بزرگ کردن بچه، کارای خونه بیشتر با من بوده،اما هیچوقت نشده بود اگه مگسی پشهای بیاد تو، هر دو خونه باشیم و من کشته باشمش. سوسک چرا. اما مگس نه.
باز بیشتر خندهم گرفت. سیبا چقدر وظیفهی مگسکشی را سنگین قلمداد میکرد. قیافهی خندان پر از افتخارشو با سیبیلای باروتی تو یه قاب عکس در حالیکه یک کپه مگس مرده جلوشه رو دیوار مجسم کردم و خندهم تبدیل به قهقهه شد.
سیبا خونش به جوش اومد. بلند شد و به صورت عصبی شروع به راه رفتن کرد و غرغرکنان گفت:
- بخند! دو روزه مگسه رو میبینی، میگی یه احمقی، یه بیشعوری هست که خسته از سرکار بیاد و برام کیشش کنه! آره دیگه!
خندهی من بلندتر شد. دست خودم نبود. به فکرم رسید حتما دلش از جایی دیگه پره. وگرنه سر یه مگس که قیصریه رو به آتیش نمیکشید. اما نمیتونستم دلداریش بدم. انداختم به شوخی.
من با قهقهه- نه بابا، باور کن حواسم نبود... سیبا جان، بیرون کردن یه مگس که کاری نداره.
سیبا در حالیکه صورتش عین شاتوت سیاه شده بود به طرف در آپارتمان رفت. در حالیکه کفششو میپوشید، صد تا فحش به فیمینیسم ، بالاخص از نوع ایرانیش داد و درو کوبید به هم و رفت.
من از بس خندیده بودم اشک از چشمام میومد. نمیتونستم برم جلوشو بگیرم. تازه دلم میخواست برای مگسه یه کم خوراکی بریزم قوی بشه. از تصور تابلوی سیبا جلوی یک پشته مگس خیلی خوشم اومده بود.
دوسه ساعت بعد سیبا از بیرون اومد. خیلی آروم درو بست و اومد نشست روی مبل جلوی تلویزیون بغل دست من و دوباره روزنامه رو جلوش گرفت. من کانال فوتبالو عوض کرده بودم گذاشته بودم روی یه سریال ایرانی. هیچی نگفت. نگفت لایق زنای ایرانی همین فیلمای صد من یه غازه. خوشم اومد باز مگسه وزوزکنان اومد عدل نشست روی روزنامهش. ایندفعه سیبا خیلی خونسرد رفت در رو به بالکن رو باز کرد باهمون روزنامه کیشش کرد بیرون... به همین سادگی. (به همین خوشمزگی)
2- سرکه شراب...
یکی دوسال پیش یک روز سیبا با یک کیسهی بزرگ پر از سیب اومد خونه. از یکی از دوستاش طرز تهیه شراب سیب رو یاد گرفته بود . گفتم ولش کن بیا بشوریمش بریزیم تو آبمیوهگیری هی آبمیوه بخوریم کیف کنیم. گفت نخیر، باید بشینیم همه رو همینطور نشسته رنده کنیم بریزیم تو دبه. (مثل شراب انگور که نشُسته باید لهش کرد.)
من که اصلا حالشو نداشتم. یه پیاز رنده میکنم سهتا ناخنم میکشنه. یه عالمه هم کار نوشتنی داشتم. رفتم سراغ کارای خودم. خودش نشست تا دو صبح نصفشو رنده کرد ریخت تو یه دبه. فردا شبش هم نصف دیگهشو تو یه دبه دیگه.
دوسه هفته نمیدونم میرفت بههمش میزد یا کار دیگری هم میکرد. اینو هم بگم نه من اهل شرابم نه خودش. مگه تو مهمونیا. اینو اصلا نچشیدیم ببینیم چطور شد... منم بعد یه مدت وقتی دیدم دیگه نمیره سراغش هر دو دبه رو بردم گذاشتم گوشهی بالکن پشت ستون. تا اینکه چند روز پیش تو اون سه روز تعطیلی ماه رمضون داشتم بالکنو میشستم چشمم به دبهها خورد. یه کم از یکیش چشیدم دیدم بگی نگی طعم شراب داره. اما بعید میدونستم سیبا دیگه ازش بخوره. دلم نیومد بریزمشون دور. با دستمال نم دبهها رو تمیز کردم و رو هر دو با ماژیک نوشتم "سرکه سیب" و بردم گذاشتم بغل دست سطل زباله محل که جلوی یک ساختمو نیمهکارهست. تا رسیدم بالا دوباره رفتم رو بالکن ببینم چه خبره که دیدم یکی از کارگرهای همون ساختمون داره با دبهها ور میره. یکیشو باز کرده و با انگشت میچشه. بعدش درشو بست و هر دو رو برد تو اتاق کارگری ساختمون نیمهکاره. کلی به خودم فحش دادم. نکنه محلول سمی شده باشه. نکنه فکر کنن سرکهست بریزن تو غذا و...
دچار عذاب وجدان بودم... که... همون شب نصف شب در کمال تعجب صدای بزن برقص و ساز و آواز از همون ساختمون نیمهکاره بلند شد. من و سیبا رفتیم رو بالکن. از بالکن پایینی صدای مادر همسایهمون میومد که خجالت نمیکشن تو این شبهای عزیز قدر . دین و ایمون از بین رفته. اقلا میذاشتن بعد از 21 ماه رمضون.
سیبا گفت عجیبه. یهو یاد دبهی سرکهها افتادم و گفتم شاید هم عجیب نباشه. و با خجالت برای سیبا تعریف کردم که چکار کردم. گفتم احتمالا خوردن و حالا اثرات اونه. سیبا تازه یاد شراب سیب افتاد و کلی عصبانی شد گفت چرا به خودم یادآوری نکردی. کلی براش زحمت کشیده بودم و... بعد اومدیم تو با لحن ناراحت گفت از صدای بزن برقص و عربدههاشون معلومه که خیلی هم شرابش خوب شده.
گفتم ول کن بذار به حساب انفاق و خرج در این ماه عزیز. حالا سیبا گیر داده یه وقت با ماژیک اسم و آدرسمونو رو دبهها ننوشته باشی بیان سراغمون!
تا صبح صدای دستافشانی و پایکوبی میاومد...
3- حالا که سیبا گاهی ازم عصبانی میشه تصمیم گرفتم تموم کارهاییش که عصبانیم میکنه، گاهی تا سرحد جنون، بشینم بنویسم رو یه کاغذ(کاغذ که کفاف نمیده. باید بنویسم تو یه دفتر صد برگ شاید هم دویست برگ) و بیام اینجا بنوبسمش! حالا من یه کار اشتباه میکنم بعدش معذرت میخوام یا حداقل به اشتباهم اعتراف میکنم. اما اون مثل بعضی از مردا نمیخواد غرورشو بشکنه.
(آهای... فکر نکنید شماهایی که شوهر دارید و هی تو وبلاگاتون قربون صدقهش میرید و در واقع نصف وبلاگاتونو کردید مال اون، از شوور من بهتره! منتها من لاپوشونی نمیکنم. خیلی از دوستان و آشنایان میگن روابط من و سیبا الگوی اوناست. اهم...)
4- الحمدالله سریال "روز حسرت" هم تموم شد و پایانش تبدیل شد به یه فیلم کمدی. این آقای سیروس مقدم تجسمش از بهشت و جهنم و برزخ خیلی بامزه بود. از تصویر جوادی بهشت و جهنمش از خنده غش کردیم. تمام شخصیتهای فیلمو نشون داد که کدوم قسمت میرن. زری و حامد و یکی دیگه که نشناختمش تو آتیش جهنم گیر کرده بودن. مسعود و شهین خانم در برزخ و بقیه در بهشت.
من نمیدونم این فریده ورپریده که به هزار لطایف الحیل و کلک پسر حاجی را تور کرده بود بعد کلی تهدیدش کرد چه جور یهو بهشتی و پاک شد؟ تازه معصومه و فریده که یه شوهر داشتن و شوهرشون هم تو برزخ رفته با کی باید محشور بشن؟ با غلمانها؟ جویهای پر از شراب و پریهای عریانش کجا بودن. تو بهشت چرا حجاب اجباریه. منتها این دنیا باید چادر سیاه سر کنیم و اون دنیا چادر سفید! (فکر کردم اقلا اونجا راحتیم)
من عاشق مادرشوهری نرجسجون بودم. مادر شووری که بلیت مجانی رفت و برگشت به بهشت به مدت نامحدود رو داره و با عروساش مهربونه، نعمته والله!
اوه... راستی چرا پوریا پورسرخ و مهراوه شریفینیا هر دو یک لهجه داشتن. وقتی هر دو کلمات "ر" و "دال" دار رو عین هم تلفظ میکردن مثل: ناراحتی دیر "نکردم" اونم میگفت نه خوشحالم دیر "نکردی" یا کلمهی "فردا" رو هر دو مثل هم ادا میکردند"ر" خارجکی و دالی که از سقف دهن ادا میشه. حالا مسعود عین بچهپولدارا زندگی کرده بود فریده که تو پرورشگاه بزرگ شده بود نباید اینجوری حرف میزد.
اما این مهراوه عین باباشه تو بازی. دلم نمیاد بگم: زبونباز و هفتخط!
5- چقدر منتظر تأتر تلویزیونی "خرده جنایتهای زناشوهری" بودم. گرچه تبلیغش زیاد جالب نبود، ولی صرف شنیدن بازی نیکیکریمی و فروتن کافی بود تا آدم وسوسه بشه اون شب بشینه حتما ببینتش. و این امید چه زود به یأس تبدیل شد. راستش من این نمایشنامه رو نخونده بودم. و ببینم اینقدر مزخرفه یا اینا مزخرف بازیش کردن. بازی نیکی کریمی با اون لحن سوسولیش خیلی تو ذوق میزد. و فروتن هم به قوت بازیهای سینماییش نبود. لحنها یخ. بازیها یخ و بیحوصله. لباسها بسیار نامناسب. انگار نیکی کریمی رو کردن تو یه جوال، یه کلاه مسخره هم سرش کرده بودن و روش یه پارهی کهنه با کش کشیده بودن مبادا گرد و خاک بشینه روش. از نیکی کریمی که سالها بازیگر ستاره بوده و چند سال هم هست که خودش کارگردانه واقعا بعید بود. امیدوارم نگن بودجه کم بود. چون همهمون دیگه قیمت بازی اینا رو میدونیم.
تازه اگر هم پول بهشون نمیدادن حق نداشتن برای مردم اینقدر بد بازی کنن.
فکر میکنم دو تا آماتور از اینا بهتر بازی میکردن. (مثلا همین داستان مگسه رو من و سیبا بازی میکردیم بهتر از این میشد. نه؟)
من خاطرهی خوبی از نمایشنامههای تلویزیونی داشتم. بازیهای میکائیل شهرستانی، جمیله شیخی، مینا لاکانی و اصغر همت(در نمایش آقای فابریزی)، رویا تیموریان، پرویز پور حسینی و بهزاد فراهانی و رسول نجفیان و خیلیهای دیگه(اسماشون یادم نیست) ساعات خوب و خوشی رو برامون رقم میزدن و روزها به این نمایشها فکر میکردیم. اما اینبار اواسط نمایش تلویزیونو خاموش کردم. احساس کردم اینا از دل و جون بازی نمیکنن پس چرا من با دل و جون بشینم نگاه کنم؟
6- امروز برنامه 20 کانال پنج تلویزیون از روی برج میلاد پخش میشد. مجری که داشت با قالیباف صحبت میکرد بارها با هیجان گفت ما الان داریم از ارتفاع 435 متری برج با شما صحبت میکنیم. آخه مرد حسابی. مگه شما رفته بودین نوک آنتن؟ فوقش ارتفاعتون 300 یاچند متر بالاتر یا پایینتر بود.
اما با دیدن قالیباف بارها گفتم ایکاش اقلا این رئیسجمهورمون میشد! هاله نداره ولی جربزه داره.
7- این روزها تو رادیو تلویزیون بره کُشونه. گویندههای اخبار ساعتهای مختلف میان و با خوشحالی خبر بحران مالی در آمریکا، بحران چاقو کشی در انگلیس، افت قیمت سهام در بورس کشورهای عربی، تأخیرهای پنجشش دقیقهای هواپیمایی آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی، آتش سوزی در یک جنگلهای خارجی، سیل در فلان کشور، قطع آب یا برق برای یک ساعت در کشور بیسار و میخونن که مثلا ببینید هر که به ما در افتاد ورافتاد... آخه اینا رو یکی بگه که وضع کشورش خوب باشه. اگه بورس نیویورک یه مدتی افت کرده. بورس ما که از زمان اومدن احمدینژاد ریده شده بهش رفته! اگه فلان کشور آفریقایی یک ساعت برقش رفته ما اینجا(بخصوص شهرهایی به غیر از تهران) گاهی تا چهار ساعت برق نداریم. خوزستان تو اون گرمای تابستون روزی چند ساعت آب و برق نداشت. اگه تو انگلیس چند نفر با چاقو کشته شدن. ما اینجا هر روز چاقو کشی میبینیم حتی تو یه تصادف معمولی دو تا ماشین، دو طرف چاقوی ضامندار درمیارن. آتیش سوزی که نگو... تمام جنگلهامون اگه خودبهخود آتیش نگیره داریم برای ساختن ویلا به عمد آتیششون میزنیم. از تأخیر هواپیماها نگین که گاهی تا شونزده هفده ساعت تأخیر داریم. یا مثل آب خوردن کنسل میشه و یه معذرت خشک و خالی هم نمیخوان.
8- مجلهی اینترنتی گذرگاه درست سر وقتش یعنی اول مهر منتشر شد.
پ.ن.
چقدر بده آدم اول لینک بده بعد بره سراغش برای خوندن. الان رفتم دیدم به یکی از نوشتههای منم لینک دادن. لینک که نه. گذاشتنش اونجا. ممنون:)
اینو هم قبل از نوشتهم دربارهم نوشتن:
اگر به پر قیای " گاد فادر"های ادبی بر نخورد و شاخ وشانه نکشند که مثلن چون ما خودمان سایت داریم، و اینجا و آنجا گه گاه، لیلی هم به لالایمان میگذارند و حتا اگر قهر بکنیم برای برگشتمان کلی هم مجیزمان را میگویند " چه جمله درازی شد
می خواهم بگویم که " زیتون "، طنز بسیار دل چسب، پر کشش، پر نیش، روان و خواندنی و پر از ایهامی را دارد به ادبیاتمان می افزاید.( منو داره میگه ها)
چه نثر روان و پر کنایه ای را رونق داده است، که به خوبی می توان از آنها به عنوان نقدی ادبی " که جانانه هم هست " یاد کرد
به این بریده کوتاه دقت بفرمائید، اگر منصف باشید و اهل ذوق " که اغلب نیستیم " نه تنها لذت خواهید برد، بلکه به قول دوستان جاهل مسلکمان " ای ول " هم خواهید گفت.
" راستی چرا نسل جاهل های کشورمان پس از انقلاب منقرض شد...؟ یاد و خاطره شان گرامی..."
9- ببخشید، اما تو نوشتهی قبلیم" همه آمده بودند...من هم رفتم..." کم کُد طنز داشت که بعضیها جدیش گرفته بودن؟ مثلا جرج بوش حساب 100 بانک ملی داره؟ یا سنگدون مرغ بفرستیم برای لبنان؟ اونا که هر خونهای دههزار دلار دستخوش گرفتن.
10- شما فکر کنید من برم برای منشیگری مثلا یک مطب داندانپزشکی یا ادارهای جایی فرم استخدام پر کنم و مدرکمو بنویسم فوق لیسانس. بعد دکتر بفهمه که من نه تنها فوق لیسانس ندارم که خود لیسانسش رو هم ندارم. اولین کاری که دکتره میکنه اینه که فرممو میگیره پاره میکنه. یا اگه اداره دولتی باشه میان میگیرنم به جرم جعل عنوان. فکر کنید من بیام یه دکترای جعلی هم جور کنم و بدم یه ارگان دولتی؟ چند ماه زندانم میکنن؟ وقتی میفهمن یه پزشک با مدرک جعلی مطب زده چه برخوردی باهاش میکنن؟
حالا فکر کنید فردی که برای وزارت کشور کاندید شده اینکارو کرده و در کمال وقاحت هم مجبور به اعتراف شده؟ چیکارش کردن؟ الان شده وزیر ما! آقای کردان با مدرک فوق دیپلم! بادمجون دور قابچین و آفتابهبهدست با مدرک فوق لیسانس و دکترا کم آوردیم؟ )
11- عشق منه این دختره. این گلشیفتهی فراهانی:× فکر کنم نینی داره:)
بابا اینقدر به لباس و موهاش گیر ندین. دلش خواسته اینجوری پوشیده. اونجا هم از دست حرفای مردم راحت نیست؟
یک جملهی زیتونی:
در دل هر مرد ایرانی یک پاسدار ایستاده!
باور میکنید تعداد تذکرهایی که سیبا به من بابت حفظ حجاب داده صدها برابر مأمورین گشت ارشاده؟
و همیشههم بهانهاش ایناست که برای خودت میگم که بهت توهینی نشه!
پ.ن.1
12- نظرخواهی رو یک آدم خیر برام تأئیدی کرد. تنها نگرانیم اینه که نمیتونم مرتب بیام اینترنت سر بزنم و تاییدشون کنم.
پ.ن. 2
این آدم همچین هم خیر خیر نیست. چون کامنتهای نوشته شده اصلا معلوم نیست کجا می ره. قسمت کامنتهای منتشر نشده ارور میده. حتی کامنت خودم برام نمیاد تآییدش کنم. آهای ای آدم خیر(تشدید کجاست؟) امیدوارم اوندنیا بری برزخ. از نوع سیروس مقدمیش!
13- اومدم برم سایت بلاگ رولینگ به چند تا وبلاگ لینک بدم. دیدم توسط جهاد اسلامی هک شده و یک آهنگ خفن هم روشه. برید تا از هکی در نیومده یه کم فیض ببرید!
دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷
شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷
از"نیویورک" تا "بمبئی" از فراز ایران... قسمت اول
سفرنامهی جدید ولگرد:
همیشه یکی ازآرزوهای بزرگ من در زندگی این بود که میخواستم قبل ازآنکه روی صندلی چرخ دار بنشینم سفری به هندوستان کنم.
تا اینکه خردادامسال به بهانه دیدن عزیزی در"هند " با کمک دوست خلبانی با گرفتن بلیطی ارزان این آرزویم برآوده شد !!
فعلا در باره خود هندوستان چیزی نمیگویم تا اگر فرصتی پیش آمد از هندوستانی که من دیدم برایت مفصل تعریف خواهم کرد.
فعلا فقط اشاره ای میکنم به داستان پروازم از" نیویورک تا بمبی" و هواپیمایی که با آن پرواز کردم شاید برایت جالب باشد .
در این سفرمن تنها بودم . مستقیما از نیویورک با شرکت هواپیمایی" دلتا " که یکی معتبرترین خطوط هواپیمایی جهان است یکسره بدون توقف تا " بمبی "یا "مامبی " پرواز کردم . با بلیط دوسره ای که آن خلبان برایم تهیه کرده بود .آنهم در قسمت " بیزینس کلس "هواپیما که مخصوص آدمهای مهم و پولداران است!!
اگر کمک آن خلبان نبود من هرگزقادر به پرداخت قیمت هنگفت ان بلیط نبودم !! چون قیمت واقعی یک بلیط دوسره "بیزنس کلس" از نیویورک تا بمبی فکر میکنم حدود ۶ هزار دولار در آن وقت سال بود. و من فقط بابت اش ۵۰۰ دولار پرداختم !! که نیمی از آن هم مالیات بود. از بخت خوش من !این هواپیما یکی ازآخرین مدلهای هواپیماهای ۷۷۷ بوئیینگ بود. که فقط سه ماه از عمر پروازآن می گذشت ! و جدیدا وارد خط هوایی شده بود !
ساعت پرواز من از نیویورک به بمبی ۵ بعد از ظهر بود . اما کمی از ساعت ۴ بعد از ظهر گذشته بود. که من از هواپیمای" دالاس" درفرودگاه نیویورک پیاده شدم ..
فرصت کمی داشتم خوشبختانه " بار" ام زیادنبود . فقط لباس ها و چند کتاب و لب تابم بود که همه را توی یک کیف دستی بزور جا داده بودم که با خودم توی هواپیما ببرم.
داشت دیر میشد دوان دوان در ترمینال های بی انتهای فرودگاه " جی.اف.کندی نیویورک"با عبوراز هفت خوان تشریفات بازرسی های وحشناک کیف و پاسپورت و بلیط ! کفش وکلاه ام گذشتم. خودم را به محوطه سالن انتطارمسافران " دلتا " رساندم . خوشبختانه به موقع رسیدم .نفس زنان در آخر صف انبوه مسافران هواپیما به انتطار نوبت ایستادم .
طولی نکشید که بلند گو اعلام کرد که مسافران "بمبی" آماده سوار شدن باشند . اما تاکید کرد "علیل و ذلیل ها"!! و" بچه دار ها " و مسافران " بیزینس کلس ها " قبل از بقیه مسافران سوار شوند. از آخر صف خودم را بجلو صف رساندم . چون بلیط من " بیزنس کلس "بود بدیهی است که من هم در صف "کرو کور وشل ها " و "بچه دار ها " قرار گرفتم و به دنبال بقیه "بیزنس کلس" ها از راهرو خرطومی با کیف نسبتا سنگین ام دستی گذشتم بطرف در هواپیما رفتم .
جلو در هواپیما خانم مهمانداری با لبخند خاص ایستاده بود! یکی یکی بلیط مسافران را نگاه میکرد بعد آنها را به صندلی هایشان راهنمایی میفرمودند ! تا نوبت به من رسید بعد اینکه بلیطم را نشان مهماندار دادم خانم بلیط را از دست ام گرفت .نگاهی به من کرد . فکر کردم ! او سر و ریختم را برانداز میکند!! حتما فکر می کند که جای من در " قسمت بیزنس کلس " نیست اشتباه شده ! قلبا میدانستم که او این فکررا نمی کرد این من بودم که فکر میکردم که اینجا جای ولگرد نیست !! من باید دراخر هواپیما می نشستم !
تعداد صندلی ها در قسمت "بیزنس کلس" در مقایسه باعقب هواپیما که شبیه سالن سینما بنظر میرسید و حدس زدم حدود ۴۰۰ صندلی داشت بسیار محدود بود. شاید بیش از۲۰ تا صندلی نداشت .
خانم مهمانداردوباره نگاهی به شماره بلیطم انداخت . جلو افتاد چند قدمی رفت سپس به یک صندلی درردیف وسط اشاره کرد که بنشینم . تشکر کردم لبخندی زد رفت ..
هنوز مثل بقیه مسافران" بیزنس کلس " روی صندلی ام جابجا نشده بودم . که دیدم خانم مهماندار دیگری جلو هر یک از مسافران قسمت ما می ایستد کتابچه ای را به دست انها میدهد . وقتی نوبت به من رسید فهمیدم ان کتابچه "مینوی " غذا ونوشیدنی هاو مشروبات است . ضمن اینکه مینوی را بدستم میداد گفت که : میتوانم از بین چند نوع سوپ وسالاد و غذا توی آن" مینوی " ولیست مشروبات ونوشیدنی ها مختلف هر کدام را بخواهم انتخاب کنم و سفارش بدهم !! و بطرف صندلی بعدی رفت..
در قسمت ما صندلی ها بر عکس عقب هواپیما که صندلی ها دونفره یا پنج نفره بودند همه صندلی های ما یک نفره وبطور مورب کاملا جدا و دور از هم قرار داشتند. فکر کردم !اگر زن ومردی باهم دراین هواپیما باهم سفر کنند باید از هم جدا بنشیند . آنها خدای نخواسته نمیتواند پتویشان را روی پاها یشان بیاندازند و خاطره خوبی از سفرشان در این هواپیما با خودهمراه ببرند! یاد آمداینجا "بیزنس کلس" است و" بیزینسمن "ها وقت ان نوع قرتی بازی ها را ندارند!! از طرفی فکر کردم چه قدر آدم راحت است که هم صندلی نداشته باشد که مجبورشود ساعتها در کنار یک آدم غریبه بنشیند از بخت بد یا آن شخص پر حرف باشد یا چاق و بد ریخت !!.. و آدم چاره ای ندارد باید آن آدم را هر چه باشد در تمام طول پرواز تحمل کند!! ازاین مقوله بگذرم که قصه اش دراز است !!
شروع به وارسی صندلی ام کردم پهنای ان به اندازه یک مبل یک نفره بود . روی دسته صندلی ام یک صفحه "دیجیتالی "ای با دکمه های متعدد بود . وفتی خوب دقت کردم متوجه شدم روی هر دکمه اشکال تغییروضعیت صندلی را در حالات مختلف نشان میدهد! که با تماس انگشت ام روی هر یک ازآنها میتوانستم صندلی را به هروضعیتی بخواهم بیرون بیاورم . !! ازوضعیت تختخواب مانند گرفته.. تا مبل راحتی.. و بالا پایین کردن جای سرو گردن کمروپا ها!بقیه دکمه ها هم مربوط بود به احضار مهماندار! . پریز اینترنت برای اتصال لب تاب .. تغییر نور.. و تهویه هوای بالای سر صندلی ام..دکمه های دیگری هم بود که تا پایان پرواز م عمل کرد آنها را نفهمیدم واستفاده نکردم!
کمی با دکمه ها بازی کردم احساس کردم حتی اگر ۲۴ ساعت هم روی این صندلی بنشینم اصلا احساس خستگی نخواهم کرد. چون هر طورمیخواستم وضعیت آن عوض می شد . میتوانستم بخوابم یا دراز بکشم یا نیم خیزبنشیم . فیلم ببینم یا کتاب بخوانم یا زیر پاهایم را بلند کنم یا آن ها را پایین بیاورم !
جلو بقیه صندلی ها هم مثل مال من یک مانیتور داشت که کنار صفحه ی ان دکمه های " دیجیتالی". بود. هر دکمه نشان دهنده برنامه ای بود . از لیست انواع فیلم های سینمایی گرفته .. تا نام انواع موزیک کشورهای مختلف دنیا .."البته منهای موزیک ایرانی! " حتی موزیک ویتنامی و عربی هم جز آن لیست بود . که با گوشی اختصاصی میشد شنید و تصویر انها روی صفحه مانیتور تماشا کرد.به اضافه ی لیست بازی های کامپیوتری مختلف و نقشه مسیر پرواز. ساعت درجه هوا در مقصد و مبدا ..
همه اینها برای این بود که سرنشینان این صندلی ها خدای نکرده در طول راه احساس خستگی نکنند سرگرم شوند یا" ترس از پرواز" را فراموش کنند! برای مثال من در طول این پروازتقریبا ۱۷ ساعته ی بدون توقف . توانستم سه تا فیلم بطور کامل تماشا کنم. اصلا یاد رفت که میخواستم کتاب بخوانم !کتاب را میخواستم چه کنم حتما بار سنگین کنه باخود آورده بودم !!
یکی ازآن فیلم هایی که دیدم در باره زندگی
" Edith Piaf" خواننده افسانه ای فرانسه بود.یادم میاید در زمان قبل از انقلاب این خواننده در ایران بسیار معروف بود گویا سفری هم به ایران آمد. فرصت دیدن این فیلم یکی از یاد ماند ترین خاطر ات من ازاین پروازاست .دراین فیلم نشان میداد که" ادیت پیاف" دخترکی بوده که در بچگی چند سالی در یکی ازفاحشه خانه های پاریس نگهداری شده بود . در نوجوانی در کوچه و خیابانهای پاریس همراه پدرش آواز میخواند . بعد ها تبدیل به ستاره جاودانی دردنیای خوانندگی جهان شد .
به موزیک هایی متعدی هم گوش کردم از" کانتری موزیک "گرفته تا کلاسیک و موزیک ترکی و هندی و عربی .. دلم میخواست در این هواپیما چند ماهی اطراق میکردم. عجب جای سرگرم کننده و راحتی بود امیدوارم این نوشته را هماطاقی ام نخواند!
برمیگردم به عقب!!
مسافران سر جایشان نشستند درهای هواپیما بسته شد هواپیما آماده حرکت شد برای پرواز براه افتاد . اما به مجردی که از ترمینال وارد باند فرودگاه گردید.. گرفتارترافیک سنگین درباند فرودگاه شدیم ترافیکی که بیش از یک ساعت طول کشید.
ضمن این معطلی چندین بارکارکنان هواپیما ازبلند گوبه زبان انگلیسی وهندی ازمسافران به خاطرتاخیردر پرواز پوزش خواستند..
البته چنین ترافیکی برای این فرودگاه عظیم زیاد هم غیر عادی نبود.اگر بدانیم که این فرودگاه سالانه ۱۰۰ میلیون مسافر جابجا میکند !! به آسانی میشود حدس زد که چندین هواپیما درهر دقیقه از روی باند این فرودگاه بلند میشود و یا بر زمین می نشیند .
داشتیم از شر ترافیک خلاص می شدیم چون بلندگواعلام کرد که کمرهایمان راببند یم هواپیما آماده پرواز است نوبت مارسیده بود وچند دقیقه بعد هواپیمای ما به آسمان پرکشید..
جالب این بود حتی در این یک ساعت معطلی در ترافیک سنگین فرودگاه مهمانداران از پذیرایی و رسیدگی به ما مهمانان ببخشید مسافران با" سرو" تنفلات و مشروبات غافل نبودند .
هواپیما کم کم اوج گرفت و در پهنه آسمان روبه مقصدش هندوستان شروع به پرواز کرد.مهمانداران دست بکار یذیرایی شدند . البته پذیرایی از ما "کلی با بقیه مسافران عقب هواپیما فرق میکرد . ما "مینوغذا" داشتیم آنها نداشتند.ما هرگونه مشروب ویا نوشیدنی و یا تنقلات میخواستیم بسرعت روی میزک مان میگذاشتند . وقت و بی وقت مهماندار کنار ما ایستاد میپرسید که چیزی لازم نداریم؟ درست مثل یک رستوران درجه یک!دراین وقت مهماندار بطرف من آمد تا سفارش غذا ونوشیدنی و یا مشروب انتخابی ام را بگیرد. من یک غذای هندی ! و یک سوپ و یک سالاد و شراب سفید سفارش دادم .
او در مدت کوتاهی برگشت دستمال سفیدی روی میزک جلو ام پهن کرد برگشت وآمد عذا ها راروی میزک چید.. آنهم درظرف های چینی !! و یک بطری باز نشده ی ازشرابی که خواسته بودم جلو ام باز کرد و تو گیلاس ریخت ورفت.به سمت صندلی مسافرا ن دیگر..
مشغول خوردن عذا شدم . بعد از انکه تمام کردم دوباره مهماندار برگشت میز را تمیز کرد و انرا بست با فشار دکمه ای ان میز یا سینی را به سر جای اولش برگرداند ودکمه بیرون آوردن انرا نشانم داد!من را با صندلی و مانیتور جلو ام تنها گذاشت ! که هر کاری میخواهم با انها انجام دهم ..!! اول با فشار دکمه ای صندلی را بشکل تختخواب درآوردم . ضمن اینکه پتو وبالش را از عقب صندلی بیرون میکشیدم چشمم به ساک کوچکی افتاد که رویش نوشته" دلتا" کنجکاو شدم آنرا باز کردم. دیدم داخل آن یک جفت جوراب قرمزآج دار! یک خمیر دندا ن یک دهنشوریک مسواک و بسته ای کوچک که توی ام دستمال ها مرطوب بود !!
جوراب را که دیدم یاد سفر چند سال قبل ام با" ایران ایر" از استانبول به تهران افتادم که چگونه مسافران زیادی بابیرون آوردن کفش هایشان با بوی عرق کرده جوراب هایشان فضای هواپیما را عطر اگین کرده بودند!!
کفش هایم را بیرون آوردم و جوراب قرمز را به پا کردم صندلی را به حالت تختخواب نگهه داشتم و مانیتور طوری تنظیم کردم که بتوانم بشکل خوابیده ا صفحه آنرا ببینم ! بالش زیر سرم گداشتم و و پتو را رویم کشیدم ضمن اینکه گوشی را گوشم میگداشتم فیلمی انتخاب کردم و مشغول تماشای ان فیلم شدم..
کم کم احساس خستگی کردم مانیتور وچراغ بالای سرم را خاموش کردم گوشی را از گوشم برداشتم منتطر خواب نشدم ! فکر میکنم خودم بخواب رفتم ..
وقتی بیدار شدم که دیدم مهمانداران دوباره مشغول چیدن میز ها هستند. گویا ۶ یا ۷ ساعت خوابیده بودم!! از روی نوع عذا فهمیدم صبحانه است .
بعد از خوردن صبحانه صندلی را به حالت اولیه اش برگرداندم مقداری موزیک گوش کردم بعد فیلم زندگی" ادیت پیاف " را که درباره اش در بالا اشاره کردم انتخاب کردم .مشغول تما شای آن شدم ..
به مسیر هواپیما نگاه کرد م از فراز کانادا و ایسلند و انگلیس گذاشته بود. داشت روی آلمان پرواز میکرد . دلم میخواست بدانم از کدام مسیر به هند خواهد رفت ..
در همین لحظه هواپیما شروع به لرزش کرد گویا گرفتار تلاطم هوایی شده بود و هرلحظه لرزش ان شدید تر میشد.مهماندران رفتند سر جایشان نشسنتد. بلند گوی هواپیما اعلام کرد: که صندلی ها به حالت اولیه برگردانیم و کمر هایمان ببندیم .
هواپیما همچنان میلزرید گاهی از عقب هواپیما صدای جیغ شنیده میشد !! مانیتورم برنامه اش قطع شد. چراغ های داخل هواپیما را که نیمه روشن بودند روشن کردند.
به اطراف ام نگاه کردم بیشترمسافران آرام بودند ! بعضی هم گویا قرارشان رااز دست داه بودند !سر جایشان می لولیدند! به مسافران چپ وراستشان نگاه میکردند! و لبخند میزدند! یکی ازمسافران که خانم مسنی بود و صندلی اش نزدیک من مرتب به من نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت شاید ادعیه میخواند!!انگاراز من کمک میخواست ! دست هایش را به صورتش میکشید از چهره اش وحشت میبارید .. من از او دور بودم وگرنه دلم میخواست به او بگویم :
خانم عزیز چرا وحشت میکنی برای این هواپیما هیچ اتفاقی نخواهد افتاد . نترسید آرام باشید..این هواپیما ها برای مقاومت در برابر تلاطم های شدید هوایی تست شده است. علت این تکان خوردن هواپیما فقط عبور از میان یکی ازاین تلاطم ها است .درست مثل عبوراتومبیل ازمیان یک جاده خاکی ناهموار ومیگفتم: میدانم برایتان آزار دهنده است علت اینکه شما از تکان خوردن و لرزش این هوا پیما میترسید این است که آسمان را نمی شناسید!تصور میکنید این هواپیما بزودی سقوط خواهد کرد!
یاد یک آشنای ایرانی ام افتادم که سی سال است درآمریکا زندگی میکند باورکردنی نیست ! بارها میگوید که دلش برای ایران و خانواده اش سخت تنگ شد ولی از سفر با هواپیما وحشت دارد! یک بار از من پرسید : کشتی ازامریکا به ایران میرود؟ خنده ام گرفت!گفتم :اری ولی کشتی هایباری .گفت: میروم !!عجیب این است که هزاران هواپیما هروز با میلیون ها مسافر درآسماندر رفت وامد هستند برای انان بندرت اتفافی می افتد حتی برای " توپولف روسی "و هواپیمای "ایرا ن ایر" !
آمار نشان داده از هر ۱۰۰۰ اتومبیل یکی دچار سانحه میشود در صورتی که از هر یک میلیون پرواز ممکن است یک هواپیما دچار سانحه گردد.. کارشناسان میگویند خطر هواپیما فقط در موقع فرودآمدن و بلند شدن است.بسیارکم اتفاق میافتد هواپیما درحین پروازدچار واقعه ای بشودمگر بالش بشکند یا یکی از موتورهایش کنده شود .
با اینکه همه این جیزها رامیدانستم راستش خودم هم داشتم کمی میترسیدم !!.داشتم این فکر ها رامیکردم که هواپیما از لرزش وتکان خوردن افتاد . البته ان خانم هم تقصیرنداشت میگویند ۲۰ در صد آدم ها ازارتفاع میترسند . ولی من کلمه ای به ان خانم نگقتم چون صندلی اش از من دور بود. مهمانداران دوباره مشغول پذیرایی ازمسافران شدند !!
ازروی مانیتور نگاهی به مسیر هواپیما کردم آسمان آلمان هم گذشته بود روبطرف دریای سیاه میرفت . کمی تعجب کردم دریای سیاه کجا ؟هندوستان کجا؟چون پنجره ها بسته بود دقیقا متوجه نشدم .هوا روشن شده یا نه خصوصا اینکه ما به سوی شر ق پرواز میکردیم و طول شب و روز بهم میخورد..
گوشی را روی گوشم گذاشتم کمی با دکمه های موزیک ور رفتم چشمم به اسم" کنی جی " خورد من عاشق شنیدن صدای "ساکسفن "این نوازنده بزرگ هستم . آهنگ معروف او بنام "آوای پرنده " را انتخاب کردم چشم هایم بستم .
فکر میکنم بعدچند لحظه به خواب رفتم..
در اثر تکان دوباره هواپیما بیدار شدم که بزودی از لرزش افتاد .
روی مانیتورنگاهی به مسیرهواپیما انداختم . باورم نشد ازآسمان دریای خزر بطرف ایران میرفت .خواب از چشمم پرید .حالت عجیبی به من دست داشت من بالای آسمان ایران بودم بطرف مازندران رفت ازنزدیکی تهران عبور کرد!
دیگر طافت نیاوردم از جایم بلند شد رفتم پنجره ای پیدا کنم و نگاهی به زمین بیاندازم ..
آسمان تاریک بود نور های مبهمی در چند نقطه در زمین دیده میشد. بودم بیاد تمام عزیزان و دوستان ام افتادم . باخودم میگفتم جه خوب است که انها خواب هسنتد! و نمیدانند که من بدون اینکه به دیدارشان بروم از بالای سرشان عبور میکنم !!
دوباره یاد حرف ان " مرد" افتادم که بعد سی سال وقتی به ایران برگشت از او سوال کردن چه احساسی داری ؟ گفت هیچ !!
همجنان در کنار ان پنجره ایستادم و به زمین نگاه میکردم تاهواپیماازآسمان زاهدان هم عبور کرد. وارد آسمان پاکستان شد. برگشتم سر جایم نشستم برای اولین بار بعد تفریبا ۱۵ ساعت پروازاحساس خستگی می کردم دلم میخواست یک ساعت باقی مانده تا " بمبی " بسرعت بگذرد .
به مهماندار اشاره کردم که برایم یک قهوه بیاورد....
3:39 | Zeitoon | نظرها
همیشه یکی ازآرزوهای بزرگ من در زندگی این بود که میخواستم قبل ازآنکه روی صندلی چرخ دار بنشینم سفری به هندوستان کنم.
تا اینکه خردادامسال به بهانه دیدن عزیزی در"هند " با کمک دوست خلبانی با گرفتن بلیطی ارزان این آرزویم برآوده شد !!
فعلا در باره خود هندوستان چیزی نمیگویم تا اگر فرصتی پیش آمد از هندوستانی که من دیدم برایت مفصل تعریف خواهم کرد.
فعلا فقط اشاره ای میکنم به داستان پروازم از" نیویورک تا بمبی" و هواپیمایی که با آن پرواز کردم شاید برایت جالب باشد .
در این سفرمن تنها بودم . مستقیما از نیویورک با شرکت هواپیمایی" دلتا " که یکی معتبرترین خطوط هواپیمایی جهان است یکسره بدون توقف تا " بمبی "یا "مامبی " پرواز کردم . با بلیط دوسره ای که آن خلبان برایم تهیه کرده بود .آنهم در قسمت " بیزینس کلس "هواپیما که مخصوص آدمهای مهم و پولداران است!!
اگر کمک آن خلبان نبود من هرگزقادر به پرداخت قیمت هنگفت ان بلیط نبودم !! چون قیمت واقعی یک بلیط دوسره "بیزنس کلس" از نیویورک تا بمبی فکر میکنم حدود ۶ هزار دولار در آن وقت سال بود. و من فقط بابت اش ۵۰۰ دولار پرداختم !! که نیمی از آن هم مالیات بود. از بخت خوش من !این هواپیما یکی ازآخرین مدلهای هواپیماهای ۷۷۷ بوئیینگ بود. که فقط سه ماه از عمر پروازآن می گذشت ! و جدیدا وارد خط هوایی شده بود !
ساعت پرواز من از نیویورک به بمبی ۵ بعد از ظهر بود . اما کمی از ساعت ۴ بعد از ظهر گذشته بود. که من از هواپیمای" دالاس" درفرودگاه نیویورک پیاده شدم ..
فرصت کمی داشتم خوشبختانه " بار" ام زیادنبود . فقط لباس ها و چند کتاب و لب تابم بود که همه را توی یک کیف دستی بزور جا داده بودم که با خودم توی هواپیما ببرم.
داشت دیر میشد دوان دوان در ترمینال های بی انتهای فرودگاه " جی.اف.کندی نیویورک"با عبوراز هفت خوان تشریفات بازرسی های وحشناک کیف و پاسپورت و بلیط ! کفش وکلاه ام گذشتم. خودم را به محوطه سالن انتطارمسافران " دلتا " رساندم . خوشبختانه به موقع رسیدم .نفس زنان در آخر صف انبوه مسافران هواپیما به انتطار نوبت ایستادم .
طولی نکشید که بلند گو اعلام کرد که مسافران "بمبی" آماده سوار شدن باشند . اما تاکید کرد "علیل و ذلیل ها"!! و" بچه دار ها " و مسافران " بیزینس کلس ها " قبل از بقیه مسافران سوار شوند. از آخر صف خودم را بجلو صف رساندم . چون بلیط من " بیزنس کلس "بود بدیهی است که من هم در صف "کرو کور وشل ها " و "بچه دار ها " قرار گرفتم و به دنبال بقیه "بیزنس کلس" ها از راهرو خرطومی با کیف نسبتا سنگین ام دستی گذشتم بطرف در هواپیما رفتم .
جلو در هواپیما خانم مهمانداری با لبخند خاص ایستاده بود! یکی یکی بلیط مسافران را نگاه میکرد بعد آنها را به صندلی هایشان راهنمایی میفرمودند ! تا نوبت به من رسید بعد اینکه بلیطم را نشان مهماندار دادم خانم بلیط را از دست ام گرفت .نگاهی به من کرد . فکر کردم ! او سر و ریختم را برانداز میکند!! حتما فکر می کند که جای من در " قسمت بیزنس کلس " نیست اشتباه شده ! قلبا میدانستم که او این فکررا نمی کرد این من بودم که فکر میکردم که اینجا جای ولگرد نیست !! من باید دراخر هواپیما می نشستم !
تعداد صندلی ها در قسمت "بیزنس کلس" در مقایسه باعقب هواپیما که شبیه سالن سینما بنظر میرسید و حدس زدم حدود ۴۰۰ صندلی داشت بسیار محدود بود. شاید بیش از۲۰ تا صندلی نداشت .
خانم مهمانداردوباره نگاهی به شماره بلیطم انداخت . جلو افتاد چند قدمی رفت سپس به یک صندلی درردیف وسط اشاره کرد که بنشینم . تشکر کردم لبخندی زد رفت ..
هنوز مثل بقیه مسافران" بیزنس کلس " روی صندلی ام جابجا نشده بودم . که دیدم خانم مهماندار دیگری جلو هر یک از مسافران قسمت ما می ایستد کتابچه ای را به دست انها میدهد . وقتی نوبت به من رسید فهمیدم ان کتابچه "مینوی " غذا ونوشیدنی هاو مشروبات است . ضمن اینکه مینوی را بدستم میداد گفت که : میتوانم از بین چند نوع سوپ وسالاد و غذا توی آن" مینوی " ولیست مشروبات ونوشیدنی ها مختلف هر کدام را بخواهم انتخاب کنم و سفارش بدهم !! و بطرف صندلی بعدی رفت..
در قسمت ما صندلی ها بر عکس عقب هواپیما که صندلی ها دونفره یا پنج نفره بودند همه صندلی های ما یک نفره وبطور مورب کاملا جدا و دور از هم قرار داشتند. فکر کردم !اگر زن ومردی باهم دراین هواپیما باهم سفر کنند باید از هم جدا بنشیند . آنها خدای نخواسته نمیتواند پتویشان را روی پاها یشان بیاندازند و خاطره خوبی از سفرشان در این هواپیما با خودهمراه ببرند! یاد آمداینجا "بیزنس کلس" است و" بیزینسمن "ها وقت ان نوع قرتی بازی ها را ندارند!! از طرفی فکر کردم چه قدر آدم راحت است که هم صندلی نداشته باشد که مجبورشود ساعتها در کنار یک آدم غریبه بنشیند از بخت بد یا آن شخص پر حرف باشد یا چاق و بد ریخت !!.. و آدم چاره ای ندارد باید آن آدم را هر چه باشد در تمام طول پرواز تحمل کند!! ازاین مقوله بگذرم که قصه اش دراز است !!
شروع به وارسی صندلی ام کردم پهنای ان به اندازه یک مبل یک نفره بود . روی دسته صندلی ام یک صفحه "دیجیتالی "ای با دکمه های متعدد بود . وفتی خوب دقت کردم متوجه شدم روی هر دکمه اشکال تغییروضعیت صندلی را در حالات مختلف نشان میدهد! که با تماس انگشت ام روی هر یک ازآنها میتوانستم صندلی را به هروضعیتی بخواهم بیرون بیاورم . !! ازوضعیت تختخواب مانند گرفته.. تا مبل راحتی.. و بالا پایین کردن جای سرو گردن کمروپا ها!بقیه دکمه ها هم مربوط بود به احضار مهماندار! . پریز اینترنت برای اتصال لب تاب .. تغییر نور.. و تهویه هوای بالای سر صندلی ام..دکمه های دیگری هم بود که تا پایان پرواز م عمل کرد آنها را نفهمیدم واستفاده نکردم!
کمی با دکمه ها بازی کردم احساس کردم حتی اگر ۲۴ ساعت هم روی این صندلی بنشینم اصلا احساس خستگی نخواهم کرد. چون هر طورمیخواستم وضعیت آن عوض می شد . میتوانستم بخوابم یا دراز بکشم یا نیم خیزبنشیم . فیلم ببینم یا کتاب بخوانم یا زیر پاهایم را بلند کنم یا آن ها را پایین بیاورم !
جلو بقیه صندلی ها هم مثل مال من یک مانیتور داشت که کنار صفحه ی ان دکمه های " دیجیتالی". بود. هر دکمه نشان دهنده برنامه ای بود . از لیست انواع فیلم های سینمایی گرفته .. تا نام انواع موزیک کشورهای مختلف دنیا .."البته منهای موزیک ایرانی! " حتی موزیک ویتنامی و عربی هم جز آن لیست بود . که با گوشی اختصاصی میشد شنید و تصویر انها روی صفحه مانیتور تماشا کرد.به اضافه ی لیست بازی های کامپیوتری مختلف و نقشه مسیر پرواز. ساعت درجه هوا در مقصد و مبدا ..
همه اینها برای این بود که سرنشینان این صندلی ها خدای نکرده در طول راه احساس خستگی نکنند سرگرم شوند یا" ترس از پرواز" را فراموش کنند! برای مثال من در طول این پروازتقریبا ۱۷ ساعته ی بدون توقف . توانستم سه تا فیلم بطور کامل تماشا کنم. اصلا یاد رفت که میخواستم کتاب بخوانم !کتاب را میخواستم چه کنم حتما بار سنگین کنه باخود آورده بودم !!
یکی ازآن فیلم هایی که دیدم در باره زندگی
" Edith Piaf" خواننده افسانه ای فرانسه بود.یادم میاید در زمان قبل از انقلاب این خواننده در ایران بسیار معروف بود گویا سفری هم به ایران آمد. فرصت دیدن این فیلم یکی از یاد ماند ترین خاطر ات من ازاین پروازاست .دراین فیلم نشان میداد که" ادیت پیاف" دخترکی بوده که در بچگی چند سالی در یکی ازفاحشه خانه های پاریس نگهداری شده بود . در نوجوانی در کوچه و خیابانهای پاریس همراه پدرش آواز میخواند . بعد ها تبدیل به ستاره جاودانی دردنیای خوانندگی جهان شد .
به موزیک هایی متعدی هم گوش کردم از" کانتری موزیک "گرفته تا کلاسیک و موزیک ترکی و هندی و عربی .. دلم میخواست در این هواپیما چند ماهی اطراق میکردم. عجب جای سرگرم کننده و راحتی بود امیدوارم این نوشته را هماطاقی ام نخواند!
برمیگردم به عقب!!
مسافران سر جایشان نشستند درهای هواپیما بسته شد هواپیما آماده حرکت شد برای پرواز براه افتاد . اما به مجردی که از ترمینال وارد باند فرودگاه گردید.. گرفتارترافیک سنگین درباند فرودگاه شدیم ترافیکی که بیش از یک ساعت طول کشید.
ضمن این معطلی چندین بارکارکنان هواپیما ازبلند گوبه زبان انگلیسی وهندی ازمسافران به خاطرتاخیردر پرواز پوزش خواستند..
البته چنین ترافیکی برای این فرودگاه عظیم زیاد هم غیر عادی نبود.اگر بدانیم که این فرودگاه سالانه ۱۰۰ میلیون مسافر جابجا میکند !! به آسانی میشود حدس زد که چندین هواپیما درهر دقیقه از روی باند این فرودگاه بلند میشود و یا بر زمین می نشیند .
داشتیم از شر ترافیک خلاص می شدیم چون بلندگواعلام کرد که کمرهایمان راببند یم هواپیما آماده پرواز است نوبت مارسیده بود وچند دقیقه بعد هواپیمای ما به آسمان پرکشید..
جالب این بود حتی در این یک ساعت معطلی در ترافیک سنگین فرودگاه مهمانداران از پذیرایی و رسیدگی به ما مهمانان ببخشید مسافران با" سرو" تنفلات و مشروبات غافل نبودند .
هواپیما کم کم اوج گرفت و در پهنه آسمان روبه مقصدش هندوستان شروع به پرواز کرد.مهمانداران دست بکار یذیرایی شدند . البته پذیرایی از ما "کلی با بقیه مسافران عقب هواپیما فرق میکرد . ما "مینوغذا" داشتیم آنها نداشتند.ما هرگونه مشروب ویا نوشیدنی و یا تنقلات میخواستیم بسرعت روی میزک مان میگذاشتند . وقت و بی وقت مهماندار کنار ما ایستاد میپرسید که چیزی لازم نداریم؟ درست مثل یک رستوران درجه یک!دراین وقت مهماندار بطرف من آمد تا سفارش غذا ونوشیدنی و یا مشروب انتخابی ام را بگیرد. من یک غذای هندی ! و یک سوپ و یک سالاد و شراب سفید سفارش دادم .
او در مدت کوتاهی برگشت دستمال سفیدی روی میزک جلو ام پهن کرد برگشت وآمد عذا ها راروی میزک چید.. آنهم درظرف های چینی !! و یک بطری باز نشده ی ازشرابی که خواسته بودم جلو ام باز کرد و تو گیلاس ریخت ورفت.به سمت صندلی مسافرا ن دیگر..
مشغول خوردن عذا شدم . بعد از انکه تمام کردم دوباره مهماندار برگشت میز را تمیز کرد و انرا بست با فشار دکمه ای ان میز یا سینی را به سر جای اولش برگرداند ودکمه بیرون آوردن انرا نشانم داد!من را با صندلی و مانیتور جلو ام تنها گذاشت ! که هر کاری میخواهم با انها انجام دهم ..!! اول با فشار دکمه ای صندلی را بشکل تختخواب درآوردم . ضمن اینکه پتو وبالش را از عقب صندلی بیرون میکشیدم چشمم به ساک کوچکی افتاد که رویش نوشته" دلتا" کنجکاو شدم آنرا باز کردم. دیدم داخل آن یک جفت جوراب قرمزآج دار! یک خمیر دندا ن یک دهنشوریک مسواک و بسته ای کوچک که توی ام دستمال ها مرطوب بود !!
جوراب را که دیدم یاد سفر چند سال قبل ام با" ایران ایر" از استانبول به تهران افتادم که چگونه مسافران زیادی بابیرون آوردن کفش هایشان با بوی عرق کرده جوراب هایشان فضای هواپیما را عطر اگین کرده بودند!!
کفش هایم را بیرون آوردم و جوراب قرمز را به پا کردم صندلی را به حالت تختخواب نگهه داشتم و مانیتور طوری تنظیم کردم که بتوانم بشکل خوابیده ا صفحه آنرا ببینم ! بالش زیر سرم گداشتم و و پتو را رویم کشیدم ضمن اینکه گوشی را گوشم میگداشتم فیلمی انتخاب کردم و مشغول تماشای ان فیلم شدم..
کم کم احساس خستگی کردم مانیتور وچراغ بالای سرم را خاموش کردم گوشی را از گوشم برداشتم منتطر خواب نشدم ! فکر میکنم خودم بخواب رفتم ..
وقتی بیدار شدم که دیدم مهمانداران دوباره مشغول چیدن میز ها هستند. گویا ۶ یا ۷ ساعت خوابیده بودم!! از روی نوع عذا فهمیدم صبحانه است .
بعد از خوردن صبحانه صندلی را به حالت اولیه اش برگرداندم مقداری موزیک گوش کردم بعد فیلم زندگی" ادیت پیاف " را که درباره اش در بالا اشاره کردم انتخاب کردم .مشغول تما شای آن شدم ..
به مسیر هواپیما نگاه کرد م از فراز کانادا و ایسلند و انگلیس گذاشته بود. داشت روی آلمان پرواز میکرد . دلم میخواست بدانم از کدام مسیر به هند خواهد رفت ..
در همین لحظه هواپیما شروع به لرزش کرد گویا گرفتار تلاطم هوایی شده بود و هرلحظه لرزش ان شدید تر میشد.مهماندران رفتند سر جایشان نشسنتد. بلند گوی هواپیما اعلام کرد: که صندلی ها به حالت اولیه برگردانیم و کمر هایمان ببندیم .
هواپیما همچنان میلزرید گاهی از عقب هواپیما صدای جیغ شنیده میشد !! مانیتورم برنامه اش قطع شد. چراغ های داخل هواپیما را که نیمه روشن بودند روشن کردند.
به اطراف ام نگاه کردم بیشترمسافران آرام بودند ! بعضی هم گویا قرارشان رااز دست داه بودند !سر جایشان می لولیدند! به مسافران چپ وراستشان نگاه میکردند! و لبخند میزدند! یکی ازمسافران که خانم مسنی بود و صندلی اش نزدیک من مرتب به من نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت شاید ادعیه میخواند!!انگاراز من کمک میخواست ! دست هایش را به صورتش میکشید از چهره اش وحشت میبارید .. من از او دور بودم وگرنه دلم میخواست به او بگویم :
خانم عزیز چرا وحشت میکنی برای این هواپیما هیچ اتفاقی نخواهد افتاد . نترسید آرام باشید..این هواپیما ها برای مقاومت در برابر تلاطم های شدید هوایی تست شده است. علت این تکان خوردن هواپیما فقط عبور از میان یکی ازاین تلاطم ها است .درست مثل عبوراتومبیل ازمیان یک جاده خاکی ناهموار ومیگفتم: میدانم برایتان آزار دهنده است علت اینکه شما از تکان خوردن و لرزش این هوا پیما میترسید این است که آسمان را نمی شناسید!تصور میکنید این هواپیما بزودی سقوط خواهد کرد!
یاد یک آشنای ایرانی ام افتادم که سی سال است درآمریکا زندگی میکند باورکردنی نیست ! بارها میگوید که دلش برای ایران و خانواده اش سخت تنگ شد ولی از سفر با هواپیما وحشت دارد! یک بار از من پرسید : کشتی ازامریکا به ایران میرود؟ خنده ام گرفت!گفتم :اری ولی کشتی هایباری .گفت: میروم !!عجیب این است که هزاران هواپیما هروز با میلیون ها مسافر درآسماندر رفت وامد هستند برای انان بندرت اتفافی می افتد حتی برای " توپولف روسی "و هواپیمای "ایرا ن ایر" !
آمار نشان داده از هر ۱۰۰۰ اتومبیل یکی دچار سانحه میشود در صورتی که از هر یک میلیون پرواز ممکن است یک هواپیما دچار سانحه گردد.. کارشناسان میگویند خطر هواپیما فقط در موقع فرودآمدن و بلند شدن است.بسیارکم اتفاق میافتد هواپیما درحین پروازدچار واقعه ای بشودمگر بالش بشکند یا یکی از موتورهایش کنده شود .
با اینکه همه این جیزها رامیدانستم راستش خودم هم داشتم کمی میترسیدم !!.داشتم این فکر ها رامیکردم که هواپیما از لرزش وتکان خوردن افتاد . البته ان خانم هم تقصیرنداشت میگویند ۲۰ در صد آدم ها ازارتفاع میترسند . ولی من کلمه ای به ان خانم نگقتم چون صندلی اش از من دور بود. مهمانداران دوباره مشغول پذیرایی ازمسافران شدند !!
ازروی مانیتور نگاهی به مسیر هواپیما کردم آسمان آلمان هم گذشته بود روبطرف دریای سیاه میرفت . کمی تعجب کردم دریای سیاه کجا ؟هندوستان کجا؟چون پنجره ها بسته بود دقیقا متوجه نشدم .هوا روشن شده یا نه خصوصا اینکه ما به سوی شر ق پرواز میکردیم و طول شب و روز بهم میخورد..
گوشی را روی گوشم گذاشتم کمی با دکمه های موزیک ور رفتم چشمم به اسم" کنی جی " خورد من عاشق شنیدن صدای "ساکسفن "این نوازنده بزرگ هستم . آهنگ معروف او بنام "آوای پرنده " را انتخاب کردم چشم هایم بستم .
فکر میکنم بعدچند لحظه به خواب رفتم..
در اثر تکان دوباره هواپیما بیدار شدم که بزودی از لرزش افتاد .
روی مانیتورنگاهی به مسیرهواپیما انداختم . باورم نشد ازآسمان دریای خزر بطرف ایران میرفت .خواب از چشمم پرید .حالت عجیبی به من دست داشت من بالای آسمان ایران بودم بطرف مازندران رفت ازنزدیکی تهران عبور کرد!
دیگر طافت نیاوردم از جایم بلند شد رفتم پنجره ای پیدا کنم و نگاهی به زمین بیاندازم ..
آسمان تاریک بود نور های مبهمی در چند نقطه در زمین دیده میشد. بودم بیاد تمام عزیزان و دوستان ام افتادم . باخودم میگفتم جه خوب است که انها خواب هسنتد! و نمیدانند که من بدون اینکه به دیدارشان بروم از بالای سرشان عبور میکنم !!
دوباره یاد حرف ان " مرد" افتادم که بعد سی سال وقتی به ایران برگشت از او سوال کردن چه احساسی داری ؟ گفت هیچ !!
همجنان در کنار ان پنجره ایستادم و به زمین نگاه میکردم تاهواپیماازآسمان زاهدان هم عبور کرد. وارد آسمان پاکستان شد. برگشتم سر جایم نشستم برای اولین بار بعد تفریبا ۱۵ ساعت پروازاحساس خستگی می کردم دلم میخواست یک ساعت باقی مانده تا " بمبی " بسرعت بگذرد .
به مهماندار اشاره کردم که برایم یک قهوه بیاورد....
3:39 | Zeitoon | نظرها
جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷
امروز همه آمده بودند... من هم رفتم...
"اعتراف"
میدونم بعضیا تعجب میکنن از این نوشتهی من و شاید زیرلبی فحشی هم بدن. اما باید صادق باشم.
من االان از راهپبمایی روز قدس برگشتم! تعجب میکنم چطور تموم این سالها چشمامو به حقیقت بسته بودم و مثل طوطی حرفای کسایی رو تکرار میکردم که حالا مطمئنم صلاح ما رو نمیخواستن.
بذارید از اول بگم که چهجوری شروع شد.
دکتر ارتوپد به من گفت:
باید سهچهار رو بدون هیچ تکونی تو خونه بخوابی. نه کاری، نه باری، نه حتی قدم زدن آرامی. این چند روز فقط به پشت بخواب. دردت که آروم گرفت بعد فیزیوتراپی رو شروع میکنیم.
گفتم آقای دکتر، دستم به دامنت! من نمیتونم یه ساعت بیحرکت یه جا بمونم. حتی تو خواب هی غلت میزنم. حالا سهچهار شبانهروز یه جا بخوابم!! با بیتفاوتی گفت من چه میدونم، رختخوابتو بنداز جلوی تلویزیون و هی بشین فیلم و سریال ببین.
اونموقع این حرفش بهم برخورد. اما الان...
.
اون روز لنگلنگون اومدم خونه. یه پتو برام انداختن جلو تلویزیون (دکتر گفتهبود زیرم باید سفت باشه)و یه بالش و یه ملافه.خواهش کردم کنارم آب و لیوان و مقادیری قرص و خوراکی و البته کنترل تلویزیون و... بذارن و همه برن سراغ کار و زندگیشون!
من موندم و یه تلویزیون به عنوان همدم! تلویزیونی که خاطره خوبی ازش نداشتم و در اثر تبلیغات دشمنان ملت، عین هوو ازش بدم میاومد. اونم روزایی که پنج شش مناسبت با هم مصادف شده بود:
ماه رمضون، روزای ضربت خوردن تا شهادت حضرت علی(ع)، سالگرد جنگ و نزدیک شدن به راهپیمایی روز قدس، شروع مدارس و سخنرانی آقای دکتر احمدینژاد در نیویورک.
اولاش حسابی قاطی کرده بودم! هر هشت کانال رو که میچرخوندم. یه جا صدای توپ و تانک و آژیر قرمز زمان جنگ بود، یه کانال سینهزدن و عزاداری برای حضرت علی، کانال بعدی گریه مردم در سر جنازههای شهدای فلسطین و لبنان رو نشون میداد، کانال بعدی یه آخوند داشته نوحه میخوند...
مثل یه آدم نادون تلویزیون رو خاموش کردم. نیم ساعت بعد دوباره حوصلهم سر رفت و روشنش کردم. برنامهها تقریبا همون بود. منتها کانالی که جنگو نشون میداد و صدای توپ و تانک و آژیر، جاشو داده بود به نوحه و کانالی که نوحه پخش میکرد داشت جنازههای جنگ رو نشون میداد.
مرتب با اکراه و بیزاری کانالها رو میچرخوندم. گاهی حواسم میرفت به مصاحبههایی که اوائل جنگ با رزمندهها کرده بودن. هیچکدومشون نمیگفت برای کشورم میجنگم یا برای ملتم. میگفت برای "اسلام" میجنگم یا برای "امام" میجنگم. میگفتن تا هر وقت "رهبر" بگه میجنگیم.
چیزی ته ِ ته ِ قلبم رو تکون میداد. اما به روم نمیآوردم.
ساعت بعد داشتم با حالت مسخره به مصاحبههای گزارشگر تلویزیون با مردم گوش میکردم که چطور از هر تیپ و سن سفارش رفتن به راهپینمایی روز قدس رو میکردن که یک دفعه صدایی در مغزم گفت:
زیتون!(اسم اصلیام رو صدا زد البته) زیتون! تو فکر میکنی کی هستی؟ ترسیدم. چشمامو بستم. گفتم حتما در اثر خوردن قرصها خیالاتی شدهم.
این چند روز مرتب از بدبختی مردم فلسطین شنیدم و دیدم زنای فلسطینی چطور با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکنن. مقایسه کردم با زنان ناشکری که اینروزها در مرغفروشی میبینم و به جای مرغ، سنگدونمرغ و پای مرغ میخرن و کلی غر میزنن که ما معلمیم و چرا نباید حقوقمون کفاف خریدن مرغ و گوشتو بده و در مغازه به هم یاد میدن چطور دو کیلو سنگدون کیلویی 1500 تومن رو با 200 گرم گوشت کیلویی 9 هزار تومن چرخ کنن که بچههاشون نفهمند! و یا پای مرغ کیلویی 300 تومن را چطور تیکه تیکه کنن که پنجههاش در سوپ کریهالمنظر نباشه. یادمه اون موقع چیزی نگفتم. حتی همدردی کردم. ولی حالا دلم میخواست میدیدمشون و میگفتم زن! چطور دلت میاد سنگدون بخوری وقتی مردم کشورهای دیگه گرسنهن. الهی کوفت بخوری! بفرستش برای اونا!
تلویزیون مرتب سخنرانی پارسال دکتر احمدینژادو پخش میکرد. شاید بار اول و دوم زیاد ملتفت نشدم اما یکبار که با چشمان باز گوش کردم دیدم هیچ بد حرف نزده هیچی خیلی هم خوب حرف زده و این دشمنان اسلام و رهبر بودن که تو گوش ما خوندن زر زده!(خدا منو ببخشه. خودشون زر زدن!)
بگی نگی خیلی منتظر سخنرانی امسالش بودم و چون میدونستم در اون ساعت شب سیبا هم خونهست باهاش شرط کردم بذاره قشنگ حرفاشو گوش بدم و هی وسطش پارازیت نده تا فکرمو مغشوش کنه.
قلبم تند تند میزد. سیبا نمیدونست چمه. گفت اگه درد داری یه قرص دیگه بخور. و به زور بهم یه قرص قوی داد. چشمامو بستم تا وقت زودتر بگذره که...
یک دفعه برنامه قطع شد و صدای شیرین و ملکوتی رئیس جمهور عزیزمون بهگوشم رسد. انگار صداش از عرش میومد نه از زمین. نمیتونستم چشمامو باز کنم. میگفتم مبادا این صدای زیبا قطع بشه.
آیهی اول رو که خوند با این که معنیشو نفهمیدم اما یهو انگار دردم تموم شد. دچار سرخوشی و رخوت عجیبی شدم. او داشت از آیندهای روشن، صلح پایدار و گسترش عشق و محبت حرف میزد.
تمام بدنم داغ شد.
دکتر شجاعانه از ملتهای عراق و فلسطین و افغانستان و لبنان و کشورهای آفریقایی و آمریکای جنوبی دفاع میکرد.
نور امید در دلم روشن شد. اصلا انگار پشت پلکم آتیش روشن کرده بودن.
با احتیاط چشمامو باز کردم. وای خدای من، چی میدیدم... من دکتر احمدینژاد رو چون خورشیدی فروزان دیدم. چقدر بعضی آدمهای خودفروخته پارسال هاله سرش رو مسخره کرده بودن. امسال چیزی بود ورای هاله!
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که او با یاری خدا به طرفهالعینی تمام ریشههای اصلي شرايط حاکم بر جهان رو بیرون کشید و راهحلهای آنها را هم تمام و کمال گفت!
از جهان گفت، از انسان ، از آزادی و عبودیت و از عدالت که اساس خلقت انسان و همه آفرينشه.
او چون پیامبری که برای پیروان خود قصه میگه حرف میزد... و هیچکس- چه اونور در نیویورک و چه اینور در پشت تلویزیونها- نمیتونست یک لحظه از جای خود تکون بخوره.(بعدا شنیدم تلویزیونهای ماهواره به صورت موذیانهای صندلیهای خالی را که سر سخنرانی جرج بوش فیلمبرداری شده بود نشون میدادن)او از انرژی هستهای که حق مسلم ماست گفت. از مردم امریکا و اروپا خواست گول یک مشت آدم زيادهخواه و تجاوزطلب را نخورن.
و یک تنه طومار امپراطوری آمریکا و اسرائیل را بالکل در هم پیچید.
مهندس احمدینژاد ثابت کرد که فقط ساختار کشور ما در جهان میتونه دووم بیاره و باید الگوی تمام کشورها قرار بگیره وگرنه جهان محکوم به فناست.
من همینطور بیاختیار از چشمام اشک میومد و سیبا فکر میکرد خل شدم.
گفتم سیبا جان... من تازه فهمیدم دنیا دست کیه. نمیدونم چطور از این همه سال غفلت استغفار کنم.
همون موقع بود که تصمیم گرفتم حتما تو راهپیمایی روز قدس شرکت کنم.
سیبا گفت با این کمر درد تو که نمیتونی قدم از قدم برداری. توی دلم گفتم خدا به این بنده تازه عاقلشدهش رحم میکنه و دعاهای منو مستجاب میکنه.
بعد مصاحبه لری کینگ را با دکتر دیدم که چطور دکتر دماغ لری را به تمامی لای در گذاشت! و ذوق کردم.
صبح امروز جمعه. به سختی حاضر شدم و با عصا از پلهها پایین رفتم. سیبا نه تنها کمکم نکرد، با چشمهایی حاکی ازمسخرگی نگام میکرد.
همینکه به جمعیت راهپیمایان روز قدس رسیدم یکهو انگار نیرویی منو پشتیبانی کرد. احساس کردم دارم خوب میشم. تا جایی که یهو عصام رو انداختم دور و دوان دوان بین مردم رفتم.
ببخشید، اینقدر که همراه جمعیت شعار دادم صدام گرفته. اینقدر مرگ بر آمریکاو مرگ بر اسرائیل گفتیم که فکر کنم کارشان همین امسال تمام باشد. زنی بغل دست من داد زد مرگ بر انگلیس. لبی گزیدم و گفتم هیس ... امسال این دو تا و سال بعد انشاا... انگلیس و هلند و سال بعدترش فرانسه و دانمارک و...
زن با خوشحالی خندید و چشمکی زد و گفت آها. دوتا، دوتا! یکهو نمیشه دنیا رو درست کرد.
وقتی برگشتم چشمهای سیبا داشت چهارتا میشد. خوب و سرحال بودم.
الهی شکر که خدای مهربون همیشه در توبه را به روی بندگانش باز نگه میداره.
من با افتخار اعلام میکنم که در انتخابات آینده ریاست جمهوری به احمدینژاد این ناجی بشریت و سازنده جهانی پر از عدل و داد رأی میدم!
یادم باشه فردا حتما با یه دسته گل برم مطب آقای دکتر ارتوپد و ازش تشکر کنم که این توفیق الهی رو نصیبم کرد.
هرگونه فحش و توهین در نظرخواهی، به حساب 100 جرج بوش واریز خواهد شد
میدونم بعضیا تعجب میکنن از این نوشتهی من و شاید زیرلبی فحشی هم بدن. اما باید صادق باشم.
من االان از راهپبمایی روز قدس برگشتم! تعجب میکنم چطور تموم این سالها چشمامو به حقیقت بسته بودم و مثل طوطی حرفای کسایی رو تکرار میکردم که حالا مطمئنم صلاح ما رو نمیخواستن.
بذارید از اول بگم که چهجوری شروع شد.
دکتر ارتوپد به من گفت:
باید سهچهار رو بدون هیچ تکونی تو خونه بخوابی. نه کاری، نه باری، نه حتی قدم زدن آرامی. این چند روز فقط به پشت بخواب. دردت که آروم گرفت بعد فیزیوتراپی رو شروع میکنیم.
گفتم آقای دکتر، دستم به دامنت! من نمیتونم یه ساعت بیحرکت یه جا بمونم. حتی تو خواب هی غلت میزنم. حالا سهچهار شبانهروز یه جا بخوابم!! با بیتفاوتی گفت من چه میدونم، رختخوابتو بنداز جلوی تلویزیون و هی بشین فیلم و سریال ببین.
اونموقع این حرفش بهم برخورد. اما الان...
.
اون روز لنگلنگون اومدم خونه. یه پتو برام انداختن جلو تلویزیون (دکتر گفتهبود زیرم باید سفت باشه)و یه بالش و یه ملافه.خواهش کردم کنارم آب و لیوان و مقادیری قرص و خوراکی و البته کنترل تلویزیون و... بذارن و همه برن سراغ کار و زندگیشون!
من موندم و یه تلویزیون به عنوان همدم! تلویزیونی که خاطره خوبی ازش نداشتم و در اثر تبلیغات دشمنان ملت، عین هوو ازش بدم میاومد. اونم روزایی که پنج شش مناسبت با هم مصادف شده بود:
ماه رمضون، روزای ضربت خوردن تا شهادت حضرت علی(ع)، سالگرد جنگ و نزدیک شدن به راهپیمایی روز قدس، شروع مدارس و سخنرانی آقای دکتر احمدینژاد در نیویورک.
اولاش حسابی قاطی کرده بودم! هر هشت کانال رو که میچرخوندم. یه جا صدای توپ و تانک و آژیر قرمز زمان جنگ بود، یه کانال سینهزدن و عزاداری برای حضرت علی، کانال بعدی گریه مردم در سر جنازههای شهدای فلسطین و لبنان رو نشون میداد، کانال بعدی یه آخوند داشته نوحه میخوند...
مثل یه آدم نادون تلویزیون رو خاموش کردم. نیم ساعت بعد دوباره حوصلهم سر رفت و روشنش کردم. برنامهها تقریبا همون بود. منتها کانالی که جنگو نشون میداد و صدای توپ و تانک و آژیر، جاشو داده بود به نوحه و کانالی که نوحه پخش میکرد داشت جنازههای جنگ رو نشون میداد.
مرتب با اکراه و بیزاری کانالها رو میچرخوندم. گاهی حواسم میرفت به مصاحبههایی که اوائل جنگ با رزمندهها کرده بودن. هیچکدومشون نمیگفت برای کشورم میجنگم یا برای ملتم. میگفت برای "اسلام" میجنگم یا برای "امام" میجنگم. میگفتن تا هر وقت "رهبر" بگه میجنگیم.
چیزی ته ِ ته ِ قلبم رو تکون میداد. اما به روم نمیآوردم.
ساعت بعد داشتم با حالت مسخره به مصاحبههای گزارشگر تلویزیون با مردم گوش میکردم که چطور از هر تیپ و سن سفارش رفتن به راهپینمایی روز قدس رو میکردن که یک دفعه صدایی در مغزم گفت:
زیتون!(اسم اصلیام رو صدا زد البته) زیتون! تو فکر میکنی کی هستی؟ ترسیدم. چشمامو بستم. گفتم حتما در اثر خوردن قرصها خیالاتی شدهم.
این چند روز مرتب از بدبختی مردم فلسطین شنیدم و دیدم زنای فلسطینی چطور با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکنن. مقایسه کردم با زنان ناشکری که اینروزها در مرغفروشی میبینم و به جای مرغ، سنگدونمرغ و پای مرغ میخرن و کلی غر میزنن که ما معلمیم و چرا نباید حقوقمون کفاف خریدن مرغ و گوشتو بده و در مغازه به هم یاد میدن چطور دو کیلو سنگدون کیلویی 1500 تومن رو با 200 گرم گوشت کیلویی 9 هزار تومن چرخ کنن که بچههاشون نفهمند! و یا پای مرغ کیلویی 300 تومن را چطور تیکه تیکه کنن که پنجههاش در سوپ کریهالمنظر نباشه. یادمه اون موقع چیزی نگفتم. حتی همدردی کردم. ولی حالا دلم میخواست میدیدمشون و میگفتم زن! چطور دلت میاد سنگدون بخوری وقتی مردم کشورهای دیگه گرسنهن. الهی کوفت بخوری! بفرستش برای اونا!
تلویزیون مرتب سخنرانی پارسال دکتر احمدینژادو پخش میکرد. شاید بار اول و دوم زیاد ملتفت نشدم اما یکبار که با چشمان باز گوش کردم دیدم هیچ بد حرف نزده هیچی خیلی هم خوب حرف زده و این دشمنان اسلام و رهبر بودن که تو گوش ما خوندن زر زده!(خدا منو ببخشه. خودشون زر زدن!)
بگی نگی خیلی منتظر سخنرانی امسالش بودم و چون میدونستم در اون ساعت شب سیبا هم خونهست باهاش شرط کردم بذاره قشنگ حرفاشو گوش بدم و هی وسطش پارازیت نده تا فکرمو مغشوش کنه.
قلبم تند تند میزد. سیبا نمیدونست چمه. گفت اگه درد داری یه قرص دیگه بخور. و به زور بهم یه قرص قوی داد. چشمامو بستم تا وقت زودتر بگذره که...
یک دفعه برنامه قطع شد و صدای شیرین و ملکوتی رئیس جمهور عزیزمون بهگوشم رسد. انگار صداش از عرش میومد نه از زمین. نمیتونستم چشمامو باز کنم. میگفتم مبادا این صدای زیبا قطع بشه.
آیهی اول رو که خوند با این که معنیشو نفهمیدم اما یهو انگار دردم تموم شد. دچار سرخوشی و رخوت عجیبی شدم. او داشت از آیندهای روشن، صلح پایدار و گسترش عشق و محبت حرف میزد.
تمام بدنم داغ شد.
دکتر شجاعانه از ملتهای عراق و فلسطین و افغانستان و لبنان و کشورهای آفریقایی و آمریکای جنوبی دفاع میکرد.
نور امید در دلم روشن شد. اصلا انگار پشت پلکم آتیش روشن کرده بودن.
با احتیاط چشمامو باز کردم. وای خدای من، چی میدیدم... من دکتر احمدینژاد رو چون خورشیدی فروزان دیدم. چقدر بعضی آدمهای خودفروخته پارسال هاله سرش رو مسخره کرده بودن. امسال چیزی بود ورای هاله!
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که او با یاری خدا به طرفهالعینی تمام ریشههای اصلي شرايط حاکم بر جهان رو بیرون کشید و راهحلهای آنها را هم تمام و کمال گفت!
از جهان گفت، از انسان ، از آزادی و عبودیت و از عدالت که اساس خلقت انسان و همه آفرينشه.
او چون پیامبری که برای پیروان خود قصه میگه حرف میزد... و هیچکس- چه اونور در نیویورک و چه اینور در پشت تلویزیونها- نمیتونست یک لحظه از جای خود تکون بخوره.(بعدا شنیدم تلویزیونهای ماهواره به صورت موذیانهای صندلیهای خالی را که سر سخنرانی جرج بوش فیلمبرداری شده بود نشون میدادن)او از انرژی هستهای که حق مسلم ماست گفت. از مردم امریکا و اروپا خواست گول یک مشت آدم زيادهخواه و تجاوزطلب را نخورن.
و یک تنه طومار امپراطوری آمریکا و اسرائیل را بالکل در هم پیچید.
مهندس احمدینژاد ثابت کرد که فقط ساختار کشور ما در جهان میتونه دووم بیاره و باید الگوی تمام کشورها قرار بگیره وگرنه جهان محکوم به فناست.
من همینطور بیاختیار از چشمام اشک میومد و سیبا فکر میکرد خل شدم.
گفتم سیبا جان... من تازه فهمیدم دنیا دست کیه. نمیدونم چطور از این همه سال غفلت استغفار کنم.
همون موقع بود که تصمیم گرفتم حتما تو راهپیمایی روز قدس شرکت کنم.
سیبا گفت با این کمر درد تو که نمیتونی قدم از قدم برداری. توی دلم گفتم خدا به این بنده تازه عاقلشدهش رحم میکنه و دعاهای منو مستجاب میکنه.
بعد مصاحبه لری کینگ را با دکتر دیدم که چطور دکتر دماغ لری را به تمامی لای در گذاشت! و ذوق کردم.
صبح امروز جمعه. به سختی حاضر شدم و با عصا از پلهها پایین رفتم. سیبا نه تنها کمکم نکرد، با چشمهایی حاکی ازمسخرگی نگام میکرد.
همینکه به جمعیت راهپیمایان روز قدس رسیدم یکهو انگار نیرویی منو پشتیبانی کرد. احساس کردم دارم خوب میشم. تا جایی که یهو عصام رو انداختم دور و دوان دوان بین مردم رفتم.
ببخشید، اینقدر که همراه جمعیت شعار دادم صدام گرفته. اینقدر مرگ بر آمریکاو مرگ بر اسرائیل گفتیم که فکر کنم کارشان همین امسال تمام باشد. زنی بغل دست من داد زد مرگ بر انگلیس. لبی گزیدم و گفتم هیس ... امسال این دو تا و سال بعد انشاا... انگلیس و هلند و سال بعدترش فرانسه و دانمارک و...
زن با خوشحالی خندید و چشمکی زد و گفت آها. دوتا، دوتا! یکهو نمیشه دنیا رو درست کرد.
وقتی برگشتم چشمهای سیبا داشت چهارتا میشد. خوب و سرحال بودم.
الهی شکر که خدای مهربون همیشه در توبه را به روی بندگانش باز نگه میداره.
من با افتخار اعلام میکنم که در انتخابات آینده ریاست جمهوری به احمدینژاد این ناجی بشریت و سازنده جهانی پر از عدل و داد رأی میدم!
یادم باشه فردا حتما با یه دسته گل برم مطب آقای دکتر ارتوپد و ازش تشکر کنم که این توفیق الهی رو نصیبم کرد.
هرگونه فحش و توهین در نظرخواهی، به حساب 100 جرج بوش واریز خواهد شد
جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷
این شش سال ِ آزگار...
هر سال حدودای 25 شهریور که میشه عزا میگیرم که چی باید برای سالگرد وبلاگنویسیم بنویسم. نه بلدم یه متن شاعرانه احساساتی بنویسم و نه بلدم بشینم بهصورت منطقی جمعبندی کنم و آمار دربیارم که آره من اینقدر پسرفت یا پیشرفت داشتم.
فقط میدونم تو این شش سال کلی چیز یاد گرفتم و کلی تجربه اندوختم. که اگر بیشتر از محیط واقعی زندگی بیشتر نبوده مسلما کمتر هم نبوده. از همه مهمتر، کلی دوست خوب پیدا کردم. حتی از بین مخالفینم.
اینو گفتم برای خودم که گاهی میشینم کلی فحش میدم به خودم که چرا اصلا شروع کردم. چرا کلی از وقت خواب واستراحت و وقتی که باید در کنار خانواده باشم رو گذاشتم سر وبلاگنویسی. شاید مسخره باشه گاهی دکتر اخطار جدی داده یه مدت اصلا نرو پای کامپیوتر ولی گوش نکردم و تا صبح نشستم پاش.
تابهحال 900 پست تو این وبلاگ نوشتم. گاهی هر پست چند شماره(اگه حد متوسط چهار پنج شماره نوشته باشم خیلی میشه ها...) کلی خون دل خوردم تا زیتون رو قسطی خونهدار کردم، شوهرش دادم، کار براش پیدا کردم، اگه اخراجش کردن از پا ننشستم و دلداریش دادم باز کار دیگری براش جور کردم، باردارش کردم(با کمک سیبا البته) زائوندمش... کلی کار ریختم سرش اما نذاشتم هیچوقت وبلاگنویسی رو ترک کنه. چون میدونم براش لازمه!
بهترین لحظاتم در اینترنت وقتی بوده که حس کردم برای کسی مفید بودم. کاش باشم. چون من واقعا همه رو دوست دارم. ممکنه گاهی از دست کسی عصبانی شدم اما حتما بعدش پشیمون شدم. اگر بهش نگفتم از حماقتم بوده!
از اینکه شش ساله تحملم میکنید ممنون!و اگه تو این مدت کسی رو ناخواسته رنجوندم معذرت...
با تمام اینها خوشحالم زیتون رو دارم و از این دریچه با شما در ارتباطم:×
14:47 | Zeitoon | نظرها
فقط میدونم تو این شش سال کلی چیز یاد گرفتم و کلی تجربه اندوختم. که اگر بیشتر از محیط واقعی زندگی بیشتر نبوده مسلما کمتر هم نبوده. از همه مهمتر، کلی دوست خوب پیدا کردم. حتی از بین مخالفینم.
اینو گفتم برای خودم که گاهی میشینم کلی فحش میدم به خودم که چرا اصلا شروع کردم. چرا کلی از وقت خواب واستراحت و وقتی که باید در کنار خانواده باشم رو گذاشتم سر وبلاگنویسی. شاید مسخره باشه گاهی دکتر اخطار جدی داده یه مدت اصلا نرو پای کامپیوتر ولی گوش نکردم و تا صبح نشستم پاش.
تابهحال 900 پست تو این وبلاگ نوشتم. گاهی هر پست چند شماره(اگه حد متوسط چهار پنج شماره نوشته باشم خیلی میشه ها...) کلی خون دل خوردم تا زیتون رو قسطی خونهدار کردم، شوهرش دادم، کار براش پیدا کردم، اگه اخراجش کردن از پا ننشستم و دلداریش دادم باز کار دیگری براش جور کردم، باردارش کردم(با کمک سیبا البته) زائوندمش... کلی کار ریختم سرش اما نذاشتم هیچوقت وبلاگنویسی رو ترک کنه. چون میدونم براش لازمه!
بهترین لحظاتم در اینترنت وقتی بوده که حس کردم برای کسی مفید بودم. کاش باشم. چون من واقعا همه رو دوست دارم. ممکنه گاهی از دست کسی عصبانی شدم اما حتما بعدش پشیمون شدم. اگر بهش نگفتم از حماقتم بوده!
از اینکه شش ساله تحملم میکنید ممنون!و اگه تو این مدت کسی رو ناخواسته رنجوندم معذرت...
با تمام اینها خوشحالم زیتون رو دارم و از این دریچه با شما در ارتباطم:×
14:47 | Zeitoon | نظرها
جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷
درهم...
1- شام خورده بودیم که یکی از همسایهها کاسهای بزرگ آش بیرنگ و رخ و آبکی برایمان آورد. گفت فامیلشان پخته و یک دیگ گنده برایشان آورده و اینقدر زیاد است که نمیتوانند تنها تنها بخورند. با شناختی که از او دارم مطمئن بودم اگر آش بهدرخور بود امکان نداشت ازاین بذل و بخششها بکند. با اینهمه تشکر کردم و گرفتمش. با قاشق مقداری از آن در یک نعبلکی ریختم و چشیدم. به جز بیرنگ و لعابی، بیمزه و بی نمک و ادویه هم بود. موادش اما بدنبود. گذاشتمش در یخچال تا ببینم چکارش باید بکنم.
فردا ظهر ریختمش در یک قابلمه. زیرش را روشن کردم. از آنطرف در ماهیتابهای مقداری روغن و پیاز داغ ریختم و کلی زردچوبه و فلفل و ادویه و نمک و کمی زعفران و آخرهاش هم مقداری نعناع خشک اضافه کردم. وقتی دو جوش زد ریختمش در قابلمه. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که تبدیل شد به آشرشتهای خوشرنگ و خوشمزه و درست حسابی. نیم ساعت گذاشتم بجوشد و البته کلی هم کشک جوشاندم برای رویش.
نمیشد هم ناهار آش رشته بخورم و هم شام. عصر که شد در کاسهی چینی خوشگلی مقداری از همان آش را که داغ کرده بودم ریختم و با نعناع داغ و پیاز داغ و کشک تزئینش کردم و بردم برای همان همسایه!
بعد از افطار زنگ زد: عجب آش خوشمزهای! دستت درد نکنه. چه خوب جاافتاده بود . مامان برات درست کرده آورده؟ گفتم نه خودم از مامان یاد گرفتم. گفت حتما باید دستورشو به من بدی. گفتم اختیار دارید شما خودتون استادید! گفت نه والله تعارف نکن خیلی عالی شده. هم رشتهاش اندازهست هم حبوباتش و هم سبزیش و البته اصل کار ادویهش.
در دلم گفتم دست فامیلتون درد نکنه!
اینم یه عکس برای آش ندیدگان که تو فلیکر پیدا کردم.
2- چهارشنبه 20 شهریور ساعت سه بعد از ظهر در برنامه بچهها، مجری داشت حدیثی تعریف میکرد:
بچههای عزیز، امام جعفر صادق شبی داشت از کوچهای رد میشد. از یکی از خونهها صدای ساز و آواز غیر مجاز میاومد. همین که حضرت به جلوی اون خونه رسید کنیزی ازش بیرون آمد که زبالهها را دم در بگذاره. حضرت ایستاد و به او گفت تو پیش بنده کار میکنی یا صاحب؟
کنیز گفت معلومه، پیش صاحب! امام جعفر صادق به او فرمود که با توجه به این صداهای لهو و لعب، صاحبت بیشتر به بنده میخوره تا صاحب! و رفت... در همین حین صاحباومده بود دم در ببینه چرا کنیزش دیر کرده. این جملهی آخر حضرت را شنید. فکر کرد. متحول واز خودش بیخود شد و همینطور پابرهنه دنبال حضرت دوید. از آن به بعد لقب آن مرد شد پابرهنه!(به عربی هم گفت پابرهنه چی میشه. من یادم نمونده)
من نمیدونم بچه کوچولوهااز این داستان چه نتیجهای گرفتن. ولی من شخصا این نتیجهها رو گرفتم : الف- اون زمان هم آشغالا رو باید سر ساعت 9 شب میذاشتن دم در تا آشغالانس برسه. ب- اینکه صاحبها خیلی مهربون و باحساب کتاب بودن که کنیزشون چند دقیقه دیر کرده یا نکرده، حتی اگه مست و پاتیل و مشغول لهو و لعب بودن. ج- صاحبها پابرهنه میومدن دم در. دال- به جای اینکه کمیته بریزه تو مهمونیا فقط یه تذکر میدادن. ه- مردم اونزمان خیلی بیشتر از مردم این زمان استعداد متحول شدن داشتند. و- اون زمان هم موسیقی انواع مجاز و غیر مجاز داشته(شورای مشت محکم بر دهان موسیقی استکبار جهانی داشتن). ز- دلیل اینکه چرا مرد دنبال حضرت دوید بر من معلوم نگشت... خواست تشکر کنه یا چیز دیگر.
3- این موهای بافتهی دور سر یولیا تیموشنکو نخستوزیر اوکراین منو کشته! مصنوعیه یا طبیعی؟ خیلی خوشگله ها... همیشه هم همینجوری درستش میکنه.
4- همونطور که پیشبینی میکردم در یکی دو سریال ماه رمضون اسم زن دوم هست. ییکیش در سریال روز حسرت که پسر حاجی بعد از ناکار کردن عروس اولیش(همون که بلد نبود ترمز دستی ماشین رو چهجوری میکشن) میره یواشکی منشی دوستشو عقد میکنه. و در سریال مأمور بدرقه راننده کلانتری دو زنهست و کلی سربه سرش میذارن.
5- بقیه سریالها که واقعا اینقدر که کشش میدن آدم چند قسمتش رو هم نبینه انگار هیچی رو از دست نداده ( گرچه هر سیقسمتشونو هم نبینی چیزیو از دست ندادی) باورکنید من احساس وظیفه میکنم گاهی نگاه کنم ببینم با پول مالیاتهای ما چه غلطی میکنن و چیا میخوان به خورد ما بدن:) داماد خانواده داداشی ده قسمته که داره طبق دستورات جلال بین خانواده تفرقه بیندازه. ایشالله بیستقسمت دیگه طول میکشه. سمنوپزون که من فکر کردم چند شب مهمونمون باشه کارش خیلی بیشتر از ایناست. من نگران دیگهای مسی سفیدکرده ی بیبیام یه وقت رنگشون نپره! اَه اَه اینقدر همهشون خنگن که نفهمیدن ریخت و پاش جوونههای گندم کار داماد خانوادهست. بیبی افسردگی دو حلقوی سمنویی گرفته! داداشی داره مشکوک میزنه. نرگس وفادارانه پاش وایساده(چرا نقششو ندادن بهاره رهنما؟ به نظرم باید اعتراض کنه)
خوب شد این معصومه(تو سریال روز حسرت) مرد و ما شاهد مظلومیت بیش از حدش و قربون صدقهش با مادر شوورش نرجس جون اینا نباشیم. بابا صد رحمت به هووش! مواد میکشه اما لوس بازی در نمیاره.
در "مأمور بدرقه" هم تا این مهشید جونم اینا" با بازی بهاره رهنما، که از ازل تا الاابد میخواد رل دختر منتظر خواستگارو بازی کنه، تا به اون پسره نرسه سریال تموم نمیشه. زن فرامرز هنوز عشق شوهر معتاد الدنگشو میکنه و به طور غیرناشزانهای تا میگه خانم برو تو میره تو!
در بزنگاه هم که عطاران دوربینو کاشته و هر کسی هر جور دوست داره بازی میکنه!
آصف برادر نادر(عطاران) دو دختر داره به نامهای فرزانه( خیلی خوشگل) و فریده (زشت) کلی با زشتیش جوک درست میکنن و ملت میخندن.
6- برای دوستی میخواستیم برای طرح اکرام بچهای انتخاب کنیم که ماهیانه مبلغی بزیزه به حسابش تا در خانوادهخودش بزرگ شه. آلبومها رو که ورق میزدیم ، حاج آقای مسئولش گفت: ببخشید خوشگلها رو زودتر بردن. بخصوص دخترها رو.. دقت نکرده بودیم که بیشتر بچههای که مونده بودن پسرن و بعضا با لب و لوچه کج و گوشهای بَلَبلی. دوستم طبق معمول ایرانیها که دهن بینن آلبومو بست و گفت ئه... منم دختر میخوام. یه دختر ناز و مموشی. کی دوباره مراجعه کنم؟
بهش گفتم بابا چه فرق میکنه. مگه پسرها خرج و مخارج نمیخوان. مگه نباید ادامه تحصیل بدن. دوستم گفت آخه پسر کوچولوهای خوشگلو همه انتخاب کردن و اینا موندن و دوباره آلبوموسریع ورق زد و به عکس پسر چهارده پونزدهسالهی دماغ بزرگ و چشم ریز با چند خال اشاره کرد. گفتم ازت اصلا توقع نداشتم. بچه بچهست. همه غذا میخوان خرج تحصیل میخوان. تازه این که نمیخواد پیش تو زندگی کنه. به خوشگلیش چیکار داری.
حالا شما فکر کنید همین جریان تو جامعه همهجا هست. معلمها هوای دانشآموز خوشگلو بیشتر دارن. دانشجوهای خوشگل بیشتر رو بورسن. موقع استخدام. تو فامیل. و مثل سریال مامور بدرقه برای خواستگاری...
بعضی اوقات پیش خودم میگم همینه که اینقدر مردم رو آوردن به عملکردن اعضای مختلف! زیبایی شده ملاک همه چیز...
7- دستگیری یک فعال حقوق بشر آذربایجانی در کرج.
دستگیری 18 تن از فعالان آذربایجان در یک مراسم افطار...(در اون ساعت اون مأمورا که حمله کردن مگه خودشون روزه نبودن؟)
8- ده دقیقه بیشتر وقت نمیبره!
در نظرسنجی رادیو زمانه شرکت کنید. کافیه سیتا سوال رو جواب بدید. هم احتمالا در پیشرفت این رادیو سهمی خواهید داشت و
هم ممکنه یکی از سه لپتاپی رو که برای قدردانی از شما در نظرگرفتن ببرید. هم دنیا رو دارید و هم آخرت:)
9- اهری عزیز سوالی کرده در مورد اینکه چهجوری میشه یه پسر بچهی پونزده شونزده سالهی شیطون رو درسخون کنیم.
اگه راهی به نظرتون میرسه لطفا برید در نظرخواهیش بنویسید.
بیچاره بچهها در ایران خیلی گرفتار درسن. بخصوص در سالهای آخر اینقدر برای کنکور نگرانشون میکنیم که میبُرَن! حتما همهشونم(بخصوص پسرا) باید بشن مهندس واگه تجربی خونده باشن دندونپزشک! نه از تفریح خبری هست و نه از گردش. باید بچپن تو یه اتاق و هی بخونن و هی بخونن. مامانشونم از خونه جم نخوره و راهبه راه براش آبمیوه و پسته مغز شده(اگه مامانا روشون میشد براش میجویدن و دهنش می ذاشتن که بچهشون انرژیش در بست در اختیار درس باشه) بعضیاشون در دوره پیش دانشگاهی تا 20 کیلو چاق میش بس که میتپونن بهشون!
10- آخ که چقدر از دست این احمدینژاد لجم میگیره که در حرف گفته پارا المپیک از المپیک هم مهمتره!
آخه توروخدا شده یک بار خودت ویلچر سوار شی و یا چشماتو ببندی و بری تو کوچه، خیابون، پاساژ، دانشگاه، پارک، سینما و خونهی دوست و آشنا ببینی چه زجری میکشن!؟ در کشوری که تو رئیسجمهورشی، یک معلول جسمی کجا حقوق برابر رفاه برابر داره با یک آدم سالم. حتی سینما آزادی رو که سالها طول کشید ساختن برای ورود بهش شیب نساختن. چیکار کردی برای معلولین؟ منتظری با کلی تلاش شبانهروزی و همت خودشون مدال بیارن تا به اسم خودت ثبتش کنی کلک؟
11- آگهی بازرگانی:
پورتن رو میشناسم!
برای عضلات فکم استفاده میکنم، تا تو دورههای زنونه از حرف زدن از کسی عقب نیفتم.به شما هم توصیه میکنم استفاده کنید.
همه باهم: پورتن مناسب ِ هر تن!
اینهمه آگهی آنتی فمینیستی. اینم روش! !
فردا ظهر ریختمش در یک قابلمه. زیرش را روشن کردم. از آنطرف در ماهیتابهای مقداری روغن و پیاز داغ ریختم و کلی زردچوبه و فلفل و ادویه و نمک و کمی زعفران و آخرهاش هم مقداری نعناع خشک اضافه کردم. وقتی دو جوش زد ریختمش در قابلمه. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که تبدیل شد به آشرشتهای خوشرنگ و خوشمزه و درست حسابی. نیم ساعت گذاشتم بجوشد و البته کلی هم کشک جوشاندم برای رویش.
نمیشد هم ناهار آش رشته بخورم و هم شام. عصر که شد در کاسهی چینی خوشگلی مقداری از همان آش را که داغ کرده بودم ریختم و با نعناع داغ و پیاز داغ و کشک تزئینش کردم و بردم برای همان همسایه!
بعد از افطار زنگ زد: عجب آش خوشمزهای! دستت درد نکنه. چه خوب جاافتاده بود . مامان برات درست کرده آورده؟ گفتم نه خودم از مامان یاد گرفتم. گفت حتما باید دستورشو به من بدی. گفتم اختیار دارید شما خودتون استادید! گفت نه والله تعارف نکن خیلی عالی شده. هم رشتهاش اندازهست هم حبوباتش و هم سبزیش و البته اصل کار ادویهش.
در دلم گفتم دست فامیلتون درد نکنه!
اینم یه عکس برای آش ندیدگان که تو فلیکر پیدا کردم.
2- چهارشنبه 20 شهریور ساعت سه بعد از ظهر در برنامه بچهها، مجری داشت حدیثی تعریف میکرد:
بچههای عزیز، امام جعفر صادق شبی داشت از کوچهای رد میشد. از یکی از خونهها صدای ساز و آواز غیر مجاز میاومد. همین که حضرت به جلوی اون خونه رسید کنیزی ازش بیرون آمد که زبالهها را دم در بگذاره. حضرت ایستاد و به او گفت تو پیش بنده کار میکنی یا صاحب؟
کنیز گفت معلومه، پیش صاحب! امام جعفر صادق به او فرمود که با توجه به این صداهای لهو و لعب، صاحبت بیشتر به بنده میخوره تا صاحب! و رفت... در همین حین صاحباومده بود دم در ببینه چرا کنیزش دیر کرده. این جملهی آخر حضرت را شنید. فکر کرد. متحول واز خودش بیخود شد و همینطور پابرهنه دنبال حضرت دوید. از آن به بعد لقب آن مرد شد پابرهنه!(به عربی هم گفت پابرهنه چی میشه. من یادم نمونده)
من نمیدونم بچه کوچولوهااز این داستان چه نتیجهای گرفتن. ولی من شخصا این نتیجهها رو گرفتم : الف- اون زمان هم آشغالا رو باید سر ساعت 9 شب میذاشتن دم در تا آشغالانس برسه. ب- اینکه صاحبها خیلی مهربون و باحساب کتاب بودن که کنیزشون چند دقیقه دیر کرده یا نکرده، حتی اگه مست و پاتیل و مشغول لهو و لعب بودن. ج- صاحبها پابرهنه میومدن دم در. دال- به جای اینکه کمیته بریزه تو مهمونیا فقط یه تذکر میدادن. ه- مردم اونزمان خیلی بیشتر از مردم این زمان استعداد متحول شدن داشتند. و- اون زمان هم موسیقی انواع مجاز و غیر مجاز داشته(شورای مشت محکم بر دهان موسیقی استکبار جهانی داشتن). ز- دلیل اینکه چرا مرد دنبال حضرت دوید بر من معلوم نگشت... خواست تشکر کنه یا چیز دیگر.
3- این موهای بافتهی دور سر یولیا تیموشنکو نخستوزیر اوکراین منو کشته! مصنوعیه یا طبیعی؟ خیلی خوشگله ها... همیشه هم همینجوری درستش میکنه.
4- همونطور که پیشبینی میکردم در یکی دو سریال ماه رمضون اسم زن دوم هست. ییکیش در سریال روز حسرت که پسر حاجی بعد از ناکار کردن عروس اولیش(همون که بلد نبود ترمز دستی ماشین رو چهجوری میکشن) میره یواشکی منشی دوستشو عقد میکنه. و در سریال مأمور بدرقه راننده کلانتری دو زنهست و کلی سربه سرش میذارن.
5- بقیه سریالها که واقعا اینقدر که کشش میدن آدم چند قسمتش رو هم نبینه انگار هیچی رو از دست نداده ( گرچه هر سیقسمتشونو هم نبینی چیزیو از دست ندادی) باورکنید من احساس وظیفه میکنم گاهی نگاه کنم ببینم با پول مالیاتهای ما چه غلطی میکنن و چیا میخوان به خورد ما بدن:) داماد خانواده داداشی ده قسمته که داره طبق دستورات جلال بین خانواده تفرقه بیندازه. ایشالله بیستقسمت دیگه طول میکشه. سمنوپزون که من فکر کردم چند شب مهمونمون باشه کارش خیلی بیشتر از ایناست. من نگران دیگهای مسی سفیدکرده ی بیبیام یه وقت رنگشون نپره! اَه اَه اینقدر همهشون خنگن که نفهمیدن ریخت و پاش جوونههای گندم کار داماد خانوادهست. بیبی افسردگی دو حلقوی سمنویی گرفته! داداشی داره مشکوک میزنه. نرگس وفادارانه پاش وایساده(چرا نقششو ندادن بهاره رهنما؟ به نظرم باید اعتراض کنه)
خوب شد این معصومه(تو سریال روز حسرت) مرد و ما شاهد مظلومیت بیش از حدش و قربون صدقهش با مادر شوورش نرجس جون اینا نباشیم. بابا صد رحمت به هووش! مواد میکشه اما لوس بازی در نمیاره.
در "مأمور بدرقه" هم تا این مهشید جونم اینا" با بازی بهاره رهنما، که از ازل تا الاابد میخواد رل دختر منتظر خواستگارو بازی کنه، تا به اون پسره نرسه سریال تموم نمیشه. زن فرامرز هنوز عشق شوهر معتاد الدنگشو میکنه و به طور غیرناشزانهای تا میگه خانم برو تو میره تو!
در بزنگاه هم که عطاران دوربینو کاشته و هر کسی هر جور دوست داره بازی میکنه!
آصف برادر نادر(عطاران) دو دختر داره به نامهای فرزانه( خیلی خوشگل) و فریده (زشت) کلی با زشتیش جوک درست میکنن و ملت میخندن.
6- برای دوستی میخواستیم برای طرح اکرام بچهای انتخاب کنیم که ماهیانه مبلغی بزیزه به حسابش تا در خانوادهخودش بزرگ شه. آلبومها رو که ورق میزدیم ، حاج آقای مسئولش گفت: ببخشید خوشگلها رو زودتر بردن. بخصوص دخترها رو.. دقت نکرده بودیم که بیشتر بچههای که مونده بودن پسرن و بعضا با لب و لوچه کج و گوشهای بَلَبلی. دوستم طبق معمول ایرانیها که دهن بینن آلبومو بست و گفت ئه... منم دختر میخوام. یه دختر ناز و مموشی. کی دوباره مراجعه کنم؟
بهش گفتم بابا چه فرق میکنه. مگه پسرها خرج و مخارج نمیخوان. مگه نباید ادامه تحصیل بدن. دوستم گفت آخه پسر کوچولوهای خوشگلو همه انتخاب کردن و اینا موندن و دوباره آلبوموسریع ورق زد و به عکس پسر چهارده پونزدهسالهی دماغ بزرگ و چشم ریز با چند خال اشاره کرد. گفتم ازت اصلا توقع نداشتم. بچه بچهست. همه غذا میخوان خرج تحصیل میخوان. تازه این که نمیخواد پیش تو زندگی کنه. به خوشگلیش چیکار داری.
حالا شما فکر کنید همین جریان تو جامعه همهجا هست. معلمها هوای دانشآموز خوشگلو بیشتر دارن. دانشجوهای خوشگل بیشتر رو بورسن. موقع استخدام. تو فامیل. و مثل سریال مامور بدرقه برای خواستگاری...
بعضی اوقات پیش خودم میگم همینه که اینقدر مردم رو آوردن به عملکردن اعضای مختلف! زیبایی شده ملاک همه چیز...
7- دستگیری یک فعال حقوق بشر آذربایجانی در کرج.
دستگیری 18 تن از فعالان آذربایجان در یک مراسم افطار...(در اون ساعت اون مأمورا که حمله کردن مگه خودشون روزه نبودن؟)
8- ده دقیقه بیشتر وقت نمیبره!
در نظرسنجی رادیو زمانه شرکت کنید. کافیه سیتا سوال رو جواب بدید. هم احتمالا در پیشرفت این رادیو سهمی خواهید داشت و
هم ممکنه یکی از سه لپتاپی رو که برای قدردانی از شما در نظرگرفتن ببرید. هم دنیا رو دارید و هم آخرت:)
9- اهری عزیز سوالی کرده در مورد اینکه چهجوری میشه یه پسر بچهی پونزده شونزده سالهی شیطون رو درسخون کنیم.
اگه راهی به نظرتون میرسه لطفا برید در نظرخواهیش بنویسید.
بیچاره بچهها در ایران خیلی گرفتار درسن. بخصوص در سالهای آخر اینقدر برای کنکور نگرانشون میکنیم که میبُرَن! حتما همهشونم(بخصوص پسرا) باید بشن مهندس واگه تجربی خونده باشن دندونپزشک! نه از تفریح خبری هست و نه از گردش. باید بچپن تو یه اتاق و هی بخونن و هی بخونن. مامانشونم از خونه جم نخوره و راهبه راه براش آبمیوه و پسته مغز شده(اگه مامانا روشون میشد براش میجویدن و دهنش می ذاشتن که بچهشون انرژیش در بست در اختیار درس باشه) بعضیاشون در دوره پیش دانشگاهی تا 20 کیلو چاق میش بس که میتپونن بهشون!
10- آخ که چقدر از دست این احمدینژاد لجم میگیره که در حرف گفته پارا المپیک از المپیک هم مهمتره!
آخه توروخدا شده یک بار خودت ویلچر سوار شی و یا چشماتو ببندی و بری تو کوچه، خیابون، پاساژ، دانشگاه، پارک، سینما و خونهی دوست و آشنا ببینی چه زجری میکشن!؟ در کشوری که تو رئیسجمهورشی، یک معلول جسمی کجا حقوق برابر رفاه برابر داره با یک آدم سالم. حتی سینما آزادی رو که سالها طول کشید ساختن برای ورود بهش شیب نساختن. چیکار کردی برای معلولین؟ منتظری با کلی تلاش شبانهروزی و همت خودشون مدال بیارن تا به اسم خودت ثبتش کنی کلک؟
11- آگهی بازرگانی:
پورتن رو میشناسم!
برای عضلات فکم استفاده میکنم، تا تو دورههای زنونه از حرف زدن از کسی عقب نیفتم.به شما هم توصیه میکنم استفاده کنید.
همه باهم: پورتن مناسب ِ هر تن!
اینهمه آگهی آنتی فمینیستی. اینم روش! !
برچسبها:
آش رشته,
احمدی نژاد,
پارا المپیک,
دستگیری,
رادیو زمانه,
طرح اکرام,
همسر دوم,
یولیا تیموشنکو
چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷
شستشوی مغزی در یکماه!
1- ما فعلا بعد از یک شب دیدن سریالهای بعد از افطار ماه رمضان به این نتایج جالب رسیدیم.
الف- شبکه یک ، "سریال حسرت"، با کارگردانی سیروسخان مقدم:
میفهمیم دختری که پسر حاجیها انتخاب میکنند باید خوشگل باشد اما نمازخوان و چادری، چشم و گوشبسته ، حرف گوشکن، خنگ به نحوی که حتی نداند ترمز دستی ماشین را چگونه میکشند.
این فیلم نشان میدهد که ما خانمها اگر شب عروسیمان پسرحاجی عوضیبازی در آورد تحمل کنیم و هی "چشم، چشم" و"بهت وفادار میمونم" بگوییم! اما برایمان مهم نباشد پسرحاجی بعدا سهزن عقدی دیگر بگیرد. عاشق خانوادهی شوهر باشیم!
اصلا به پسرحاجی نگوییم مرتیکه قبل از رفتن به ماهعسل برو ترمزدستیات را بده درست کنند تا هی زرت و زرت در سرپایینیهای جادهچالوس ول نشویم! اصلا این غلطهای زیادی به خانمها نیامده!
ب- شبکه دو، سریال "مثل هیچکس" با کارگردانی عبدالحسین برزیده:
داداشی، پسر حاجیبازاری که بعد از پدر، سالارِ خانواده است وظیفهدارد همه را به سرانجام برساند و مواظب ناموس(های)خانواده باشد. برعکس بازاریهای واقعی، بازاری توی سریال ماه رمضان هیچ دزد و مالمردمخور نیست. چک بدهدکارش را- که رقم بالایی هم دارد مثل خنگولها بدون رسید به او پس میدهد که هر وقت داشت بدهد! عشقش(طبق معمول دختر عمو جان) بعد از سالها منتظر نشسته که تمام خواهربرادرهای داداشی ازدواج کنند تا بیاید او را بگیرد.
طبق معمول اینگونه سریالها، حاجخانوم قصهی ما( با بازی پروانه معصومی) مادر داداشی، درجهی خوبی و مؤمنیاش با تعداد دیگ و قابلمههای مسی که میخواهد برای پختن نذری سفید کند و بعدا بار بگذارد(که احتمالا جریان بارگذاشتن تا کشیدن و بین مردم قسمت کردن یک چند شبی به طول میکشد) سنجیده میشود.
خانمهای خانواده منفعل، مفتخور برادر، عاشق برادر و فقط فکر سور و سات شکمند و اصلا انگار مغز فکر کردن ندارند!
آنها چادر گلگلی به کمر میبندند و تند تند با پارو و آبگردان شلهزرد، آش و یا مثل این فیلم سمنو به هم میزنند!(وظیفهی تاریخی) حین همزدن آش آرزو هم ، اشکال ندارد ، میکنند!
ج- شبکه سه، سریال "بزنگاه"، به کارگردانی رضا عطاران:
قسمت اولش که همه در یک مجلس ختم و قبرستان گذشت.
رضا عطاران تازگیها فکر میکند در کارهای خودش هر کاری جلوی دوربین بکند بامزهاست! مثلا کارهای مسخرهای مثل قرمز پوشیدن در مراسم ختم و خوابیدن کنار جسد و بیخیالی طیکردن.
ما از این فیلم میفهمیم که مردها همه مشغول دوز و کلک و از هم دزدیدن هستند و زنها صبورانه بار عاطفی فیلم و گریهکردن برای مرده و... به دوش میکشند!
د- شبکه چهار خوشبختانه هنوز وارد بازی شستشوی مغزی ماه رمضان نشده!
ه- شبکه پنج، سریال "مأمور بدرقه"، به کارگردانی سعید سلطانی:
در این فیلم ما میفهمیم هرگز نباید به سرمایهداران و حاجیبازاریهایی که بدون نوبت با پارتیبازی میخواهند در بانک کارشان را راه بیندازند اعتراض کنیم، چون ممکن است ( مثل سیروس گرجستانی )روزی کارمان به او بیفتد! و آن حاجآقای مهربان قرار بوده با کلی حقوق و مزایا استخداممان کند اما وقتی میبیند ما همان اعتراض کنندهی توی بانکیم عصبانی میشود و لطفش را از ما آدم بیچشم و رو و معترض دریغ مینماید.
همچینین یاد گرفتیم که اگر شوهرمان معتاد و دزد و قاچاقچی باشد(با بازی جواد رضویان) مرتب او را با احترام فراوان "آقا فرامرز" صدا بزنیم چون او برایمان یک ماشین ( احتمالا دزدی) خریده! و هی به او تعظیم کنیم و برایش منقل آماده کنیم و هر وقت دم در بهمان با پرخاش گفت: "خانم، برو تو" فوری بگوییم چشم و برویم توی خانه.
این جملهی " خانم، شما برو تو. به این کارها کار نداشتهباش!" نقش بسیار اساسی در سریالهای تلویزیونی ایفا میکند و یکی از جملههای کلیدی هر فیلمیست!
2- دیروز برای اولین بار با سرعت 100 کیلومتر در ساعت در خیابانهای تهران راندیم. نیم ساعت مانده بود به اذان مغرب که کمترکسی در خیابان مانده بود و من در عرض ایکی ثانیه به مقصد رسیدم.
در این روزها مردم یکی دوساعت دیر به سرکار میروند. که چرت بعد از اذان صبح و یکی دوساعت زودتر به خانه میروند که چرت قبل از اذانشان را با صفای دل انجام دهند. بعد از افطار مفصل چند ساعت هم یکوری میخوابند جلوی تلویزیون و میگذارند چهار کانال حسابی ب...د به مغزشان! و شام بعد از سریال و دوباره خواب و خوردن سحری مفصل و...
این روزها همه سوپرها غارت شدهاند و من بالاخره نفهمیدم بالاخره فلسفهی روزه احساس کردن گرسنگی فقرا یا سیری بیشاز حد به مثل(باعرض معذرت، منظورم به همه نیست) گاوهاست.
من نفهمیدم هدف از افطاریهای آنچنانی اطعام فقراست یا به رخ کشیدن ظرف و ظروف و هفتاد رنگ غذا و خوراکی به جاری و خواهر شوهر و مادر شوهر است؟
3- صبح روز قبل از نیمه شعبان(روز تولد امام زمان) یکی ازدوستان دوران مدرسه زنگ زد که بیا فردا برویم جمکران تور ارزان قیمت گذاشتهاند. همه هستیم و فقط مانده تو!(نفهمیدم نامردها چرا مرا گذاشتهبودند آخرین نفر)
اول بگویم که این دوست من فوق لیسانس معماری ست و بچههای دیگر هم فوق لیسانس فیزیک، شیمی، میکروبیولوژی و ریاضی و از این جور رشتههای با کلاس(نخالهشون منم). هر چه خواستم خودم را راضی کنم که به خاطر خوشگذشتن با دوستان و کنجکاوی دیدن جمکران و چاه معروفش و دیدن رفتارهای مردم بروم نتوانستم! بخصوص که شنیدم از سراسر کشور تور گذاشتهاند پس حتما خیلی شلوغ میشود و سفر هم 15 ساعت طول میکشد. فکر اینکه 15 ساعت در شلوغی و هیاهوی جایی ( که.............)باشم پشیمانم کرد.
روز بعدش که به دوستم زنگ زدم ببینم سفرش به جمکران چطور بوده، دیدم صدایش گرفته در نمیآید. خواهر و مادرش هم از صبح خواب بودند و به سختی بیمار شدهاند. گفتم چه بلایی سرتان آمده؟ گفت البته آقا حتما شفا میدهد اما در این 15 ساعت نه دسترسی به توالت داشتبم و نه توانستیم یک لحظه بنشینیم اینقدر که شلوغ بود و بهمان تنه زدند. همه خورد و خاکشیریم! مادرم جیشبند شده باید ببریمش دکتر.
حتی نشد یک وضویی بگیریم و نماز بخوانیم. فقط خانمی قوی از آشنایان توانسته سهساعت در صف وضو بایستد و وضو بگیرد.
به شوخی گفتم نامه چی؟ نتوانستی در چاه برای امام زمان نامه بیندازی؟
فکر می کردم امکان ندارد دوستم چنین کاری کند. اما در کمال تعجبم گفت:
در اتوبوسی که میرفتیم مسئول تور نامههایی آماده به ما داد که پر کنیم. ما هم پر کردیم.
گفتم همهتون؟ ساناز و الناز و گلی و مریم و خواهرت و مامانت و... همه؟ گفت مگه چیه؟خوب آره!
پرسیدم رفتید در چاه انداختید؟ گفت نه بابا اینقدر شلوغ بود که مسئول تورمان گفت خودم همه را چند روز بعد میرود میاندازم.
گفتم شنیدهم که در اینترنت میشود به امام زمان ایمیل هم زد. گفت میدانم. به خودش ایمیل نمیزنیم. به یک شرکتی در قم میزنیم او هم از نامهها پرینت میگیرد و در چاه میاندازد. گفتم امام زمان هم آنها را میخواند؟ این چاه هنوز پر نشده تخلیهی چاه بیاورند؟
گفت مسخره نکن. گفتم مسخره نمیکنم سوال میکنم. گفت سوال کردن در این موارد هم شرک است؟
4- از چند روز قبل از رمضان مرتب نوارهای تبلیغی زیر نویس میآمد که سه روز آخر شعبان روزه بگیرید. خیلیهایی که میشناختم از سهروز که هیچی از یک هفته قبلش روزه گرفتند.
خدایا، خداوندگارا ما خیلی ضد شستشو شدهایم یا اینها خیلی سادهاند!؟
5- همه اینها را ول کن و شله زرد و حلیم و آش را بچسب!
6- دوباره میخواهند لایحهی حمایت از خانواده را ببرند مجلس:)
فکر کنم اگر در ماه رمضان قال قضیه را بکنند بهتر است چون این ملت نای اعتراض ندارند و سرشان به افطاریبازی گرم است!
15:34 | Zeitoon | نظرها
الف- شبکه یک ، "سریال حسرت"، با کارگردانی سیروسخان مقدم:
میفهمیم دختری که پسر حاجیها انتخاب میکنند باید خوشگل باشد اما نمازخوان و چادری، چشم و گوشبسته ، حرف گوشکن، خنگ به نحوی که حتی نداند ترمز دستی ماشین را چگونه میکشند.
این فیلم نشان میدهد که ما خانمها اگر شب عروسیمان پسرحاجی عوضیبازی در آورد تحمل کنیم و هی "چشم، چشم" و"بهت وفادار میمونم" بگوییم! اما برایمان مهم نباشد پسرحاجی بعدا سهزن عقدی دیگر بگیرد. عاشق خانوادهی شوهر باشیم!
اصلا به پسرحاجی نگوییم مرتیکه قبل از رفتن به ماهعسل برو ترمزدستیات را بده درست کنند تا هی زرت و زرت در سرپایینیهای جادهچالوس ول نشویم! اصلا این غلطهای زیادی به خانمها نیامده!
ب- شبکه دو، سریال "مثل هیچکس" با کارگردانی عبدالحسین برزیده:
داداشی، پسر حاجیبازاری که بعد از پدر، سالارِ خانواده است وظیفهدارد همه را به سرانجام برساند و مواظب ناموس(های)خانواده باشد. برعکس بازاریهای واقعی، بازاری توی سریال ماه رمضان هیچ دزد و مالمردمخور نیست. چک بدهدکارش را- که رقم بالایی هم دارد مثل خنگولها بدون رسید به او پس میدهد که هر وقت داشت بدهد! عشقش(طبق معمول دختر عمو جان) بعد از سالها منتظر نشسته که تمام خواهربرادرهای داداشی ازدواج کنند تا بیاید او را بگیرد.
طبق معمول اینگونه سریالها، حاجخانوم قصهی ما( با بازی پروانه معصومی) مادر داداشی، درجهی خوبی و مؤمنیاش با تعداد دیگ و قابلمههای مسی که میخواهد برای پختن نذری سفید کند و بعدا بار بگذارد(که احتمالا جریان بارگذاشتن تا کشیدن و بین مردم قسمت کردن یک چند شبی به طول میکشد) سنجیده میشود.
خانمهای خانواده منفعل، مفتخور برادر، عاشق برادر و فقط فکر سور و سات شکمند و اصلا انگار مغز فکر کردن ندارند!
آنها چادر گلگلی به کمر میبندند و تند تند با پارو و آبگردان شلهزرد، آش و یا مثل این فیلم سمنو به هم میزنند!(وظیفهی تاریخی) حین همزدن آش آرزو هم ، اشکال ندارد ، میکنند!
ج- شبکه سه، سریال "بزنگاه"، به کارگردانی رضا عطاران:
قسمت اولش که همه در یک مجلس ختم و قبرستان گذشت.
رضا عطاران تازگیها فکر میکند در کارهای خودش هر کاری جلوی دوربین بکند بامزهاست! مثلا کارهای مسخرهای مثل قرمز پوشیدن در مراسم ختم و خوابیدن کنار جسد و بیخیالی طیکردن.
ما از این فیلم میفهمیم که مردها همه مشغول دوز و کلک و از هم دزدیدن هستند و زنها صبورانه بار عاطفی فیلم و گریهکردن برای مرده و... به دوش میکشند!
د- شبکه چهار خوشبختانه هنوز وارد بازی شستشوی مغزی ماه رمضان نشده!
ه- شبکه پنج، سریال "مأمور بدرقه"، به کارگردانی سعید سلطانی:
در این فیلم ما میفهمیم هرگز نباید به سرمایهداران و حاجیبازاریهایی که بدون نوبت با پارتیبازی میخواهند در بانک کارشان را راه بیندازند اعتراض کنیم، چون ممکن است ( مثل سیروس گرجستانی )روزی کارمان به او بیفتد! و آن حاجآقای مهربان قرار بوده با کلی حقوق و مزایا استخداممان کند اما وقتی میبیند ما همان اعتراض کنندهی توی بانکیم عصبانی میشود و لطفش را از ما آدم بیچشم و رو و معترض دریغ مینماید.
همچینین یاد گرفتیم که اگر شوهرمان معتاد و دزد و قاچاقچی باشد(با بازی جواد رضویان) مرتب او را با احترام فراوان "آقا فرامرز" صدا بزنیم چون او برایمان یک ماشین ( احتمالا دزدی) خریده! و هی به او تعظیم کنیم و برایش منقل آماده کنیم و هر وقت دم در بهمان با پرخاش گفت: "خانم، برو تو" فوری بگوییم چشم و برویم توی خانه.
این جملهی " خانم، شما برو تو. به این کارها کار نداشتهباش!" نقش بسیار اساسی در سریالهای تلویزیونی ایفا میکند و یکی از جملههای کلیدی هر فیلمیست!
2- دیروز برای اولین بار با سرعت 100 کیلومتر در ساعت در خیابانهای تهران راندیم. نیم ساعت مانده بود به اذان مغرب که کمترکسی در خیابان مانده بود و من در عرض ایکی ثانیه به مقصد رسیدم.
در این روزها مردم یکی دوساعت دیر به سرکار میروند. که چرت بعد از اذان صبح و یکی دوساعت زودتر به خانه میروند که چرت قبل از اذانشان را با صفای دل انجام دهند. بعد از افطار مفصل چند ساعت هم یکوری میخوابند جلوی تلویزیون و میگذارند چهار کانال حسابی ب...د به مغزشان! و شام بعد از سریال و دوباره خواب و خوردن سحری مفصل و...
این روزها همه سوپرها غارت شدهاند و من بالاخره نفهمیدم بالاخره فلسفهی روزه احساس کردن گرسنگی فقرا یا سیری بیشاز حد به مثل(باعرض معذرت، منظورم به همه نیست) گاوهاست.
من نفهمیدم هدف از افطاریهای آنچنانی اطعام فقراست یا به رخ کشیدن ظرف و ظروف و هفتاد رنگ غذا و خوراکی به جاری و خواهر شوهر و مادر شوهر است؟
3- صبح روز قبل از نیمه شعبان(روز تولد امام زمان) یکی ازدوستان دوران مدرسه زنگ زد که بیا فردا برویم جمکران تور ارزان قیمت گذاشتهاند. همه هستیم و فقط مانده تو!(نفهمیدم نامردها چرا مرا گذاشتهبودند آخرین نفر)
اول بگویم که این دوست من فوق لیسانس معماری ست و بچههای دیگر هم فوق لیسانس فیزیک، شیمی، میکروبیولوژی و ریاضی و از این جور رشتههای با کلاس(نخالهشون منم). هر چه خواستم خودم را راضی کنم که به خاطر خوشگذشتن با دوستان و کنجکاوی دیدن جمکران و چاه معروفش و دیدن رفتارهای مردم بروم نتوانستم! بخصوص که شنیدم از سراسر کشور تور گذاشتهاند پس حتما خیلی شلوغ میشود و سفر هم 15 ساعت طول میکشد. فکر اینکه 15 ساعت در شلوغی و هیاهوی جایی ( که.............)باشم پشیمانم کرد.
روز بعدش که به دوستم زنگ زدم ببینم سفرش به جمکران چطور بوده، دیدم صدایش گرفته در نمیآید. خواهر و مادرش هم از صبح خواب بودند و به سختی بیمار شدهاند. گفتم چه بلایی سرتان آمده؟ گفت البته آقا حتما شفا میدهد اما در این 15 ساعت نه دسترسی به توالت داشتبم و نه توانستیم یک لحظه بنشینیم اینقدر که شلوغ بود و بهمان تنه زدند. همه خورد و خاکشیریم! مادرم جیشبند شده باید ببریمش دکتر.
حتی نشد یک وضویی بگیریم و نماز بخوانیم. فقط خانمی قوی از آشنایان توانسته سهساعت در صف وضو بایستد و وضو بگیرد.
به شوخی گفتم نامه چی؟ نتوانستی در چاه برای امام زمان نامه بیندازی؟
فکر می کردم امکان ندارد دوستم چنین کاری کند. اما در کمال تعجبم گفت:
در اتوبوسی که میرفتیم مسئول تور نامههایی آماده به ما داد که پر کنیم. ما هم پر کردیم.
گفتم همهتون؟ ساناز و الناز و گلی و مریم و خواهرت و مامانت و... همه؟ گفت مگه چیه؟خوب آره!
پرسیدم رفتید در چاه انداختید؟ گفت نه بابا اینقدر شلوغ بود که مسئول تورمان گفت خودم همه را چند روز بعد میرود میاندازم.
گفتم شنیدهم که در اینترنت میشود به امام زمان ایمیل هم زد. گفت میدانم. به خودش ایمیل نمیزنیم. به یک شرکتی در قم میزنیم او هم از نامهها پرینت میگیرد و در چاه میاندازد. گفتم امام زمان هم آنها را میخواند؟ این چاه هنوز پر نشده تخلیهی چاه بیاورند؟
گفت مسخره نکن. گفتم مسخره نمیکنم سوال میکنم. گفت سوال کردن در این موارد هم شرک است؟
4- از چند روز قبل از رمضان مرتب نوارهای تبلیغی زیر نویس میآمد که سه روز آخر شعبان روزه بگیرید. خیلیهایی که میشناختم از سهروز که هیچی از یک هفته قبلش روزه گرفتند.
خدایا، خداوندگارا ما خیلی ضد شستشو شدهایم یا اینها خیلی سادهاند!؟
5- همه اینها را ول کن و شله زرد و حلیم و آش را بچسب!
6- دوباره میخواهند لایحهی حمایت از خانواده را ببرند مجلس:)
فکر کنم اگر در ماه رمضان قال قضیه را بکنند بهتر است چون این ملت نای اعتراض ندارند و سرشان به افطاریبازی گرم است!
15:34 | Zeitoon | نظرها
شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷
این دفعه مرغ خودمان غاز است!
قبل از عید رفتم مرغ فروشی، دادم چهار مرغ حدود یک کیلو و هفتصد گرمی برایم بکشد. کشید و گفت میشود 15 هزار تومان.
دو ماه پیش رفتم همان مرغ فروشی، سه مرغ خریدم شد 15 هزار تومان.
دیروز با همین پول توانستم فقط دو مرغ بخرم.
میترسم...
اگر همینطور پیش برود دو ماه دیگر با 15 هزار تومان فقط یک مرغ میتوانم بخرم و چهار پنجماه بعد مرغ فروش حتما با یک تیپا بیرونم میکند و پول را پرت میکند به دامن یک گدا!
شما بگویید چکنم؟
دو ماه پیش رفتم همان مرغ فروشی، سه مرغ خریدم شد 15 هزار تومان.
دیروز با همین پول توانستم فقط دو مرغ بخرم.
میترسم...
اگر همینطور پیش برود دو ماه دیگر با 15 هزار تومان فقط یک مرغ میتوانم بخرم و چهار پنجماه بعد مرغ فروش حتما با یک تیپا بیرونم میکند و پول را پرت میکند به دامن یک گدا!
شما بگویید چکنم؟

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۷
چرا نظامهای اسلامی (مذهبی) در المپیک کم مدال میآورند؟
1- افتتاحیهی المپیک چین را که میدیدم دلم گرفته بود. انگار منتظر خبر بدی باشم. ورزشکاران کشورهای دیگر، بخصوص از نوع غیر اسلامیاش را میدیدم که چطور با لباسهای شاد، خوشحال بالا و پایین میپرند، بدون ترس برای دوربین بوسه میفرستند و ادا در میآورند. عوض خوشحالی حسودیام شد.
نوبت به رژهی کاروان ورزشی ایران رسید، طاقتم طاق شد و با دیدنشان بیاختبار بغضم ترکید.
..
نه برای اینکه رنگ لباسشان آنطور که میگفتند قشنگ نبود. و نه به خاطر اینکه لبخند زوری بر لبانشان بود که مثلا خوشحالند!
برای تعداد کمشان نسبت به 70 میلیون جمعیت ایران. برای اینکه بعضیها چطور بودجهی ورزش مملکتمان را حیفو میلها میکنند. و فقط عدهای انگشت شمار را بالا میآورند. هیچکس طبق استعداد و توانش بالا نمیآید.
برای اینکه میدانستم این چند نفر خانم را هم به خاطر بستن دهان استکبار جهانی تمرین دادهاند و به میدان آوردهاند. وگرنه کدام امکانات برای ما گذاشتهاند. نصف بیشتر دختران ما به خاطر ورزش نکردن پشتهای خمیده دارند.
دلم سوخت. برای تمام مردم و دلم سوخت برای دوران جوانی خودم . من هم مثل خیلیهای دیگر چقدر آرزو داشتم ژیمناست بشوم. در استخر باله برقصم و بیروسری دوچرخه سواری کنم. طبق میل خودم لباس بپوشم. اگر کسی روسری و مانتو هم میپوشد به خاطر دل خودش باشد نه ااز روی اجبار.
اگر اقلا در سهرشتهای که پیامبرمان توصیهشان را کرده مدال میآوردیم باز دلم اینقدر نمی سوخت. در "اسبسواری، و شنا و تیراندازی" چه پخی شدیم؟
راستش مثل یک فاشیست واقعی تمام ورزشکاران کشورها را بر اساس حکومت مذهبی(بخصوص اسلامی) و غیر مذهبی طبقه بندی کردم و نتیجهاش ناراحتم کرد. ورزشکاران کشورهایی که بر اساس مذهب اداره نمیشوند خیلی بیشتر، شادتر و با روحیهتر بودند.
فکر کردم وقتی مذهب از قلبها بیرون بیاید و وارد حکومت شود و دستمایهی قدرت طلبان و زورگویان جز این انتظاری نباید داشته باشیم.
آقایان(متاسفانه در حکومت خانمی به آن صورت نداریم) سیسال بس نیست که بفهمید کفایت ندارید.
کمی از پرویز مشرف یاد بگیرید! ول کنید و بروید!
کار را به کاردان بسپارید و مذهب را بگذارید برای دل هر کس که بهش اعتقاد دارد.
- برادرم بعد از مسابقات کشتی زنگ زد. عصبانی گفت: دیدی ورزشکاران ایرانی مثل "پ.." نقش زمین شدند؟
کارد میزدی خونش در نمیآمد. گفت به خدا بعد از دیدن مسابقات ورزشکاران ایرانی خجالت کشیدم در این کشور زندگی میکنم.
کمی دلداریاش دادم. تقصیر ورزشکاران ما نیست. آنها هم قربانیاند. در ضمن به تو چه که خجالت بکشی!
گفت آنهاییکه باید خجالت بکشند پوستشان از "...غ" کلفتتر است.
( ...برادرم عصبانی بود. بقیه حرفهایش را مجبورم سانسور کنم. این روزها همه عصبیاند. توی تاکسی و اتوبوس و بانک و ادارات هم فحش میدهند) آقا جان فحشنده. فحش دادن یک حرکت غیرمدنی است
بعضیها عصبانیاند و بعضیها مثل من افسرده...
دین حکومتی ترمز تودههاست...
لینک در بالاترین
بقیه دارد...
2- هر که پولش بیش زنش بیشتر!
افسردگی المپیکی و لایحهای و رژیمی، دست از سرمان برنمیداره... اما...
خورشید خانوم عزیز گفته که لازمه همهمون در مورد لایحهی جدید حمایت(!) از خانواده بنویسیم. چشم، قبلا نوشتهام باز هم مینویسم. از همه خواهش میکنم اونا هم بنویسن...
تو مجلسمون مطرح شدن لایحههای غیر عادی و بیخودی زیاد دیده بودیم. اما لایحهی حمایت از خانواده شاید مسخرهترینش باشه. و اگه تصویب بشه به عنوان لکهی ننگ جمهوری اسلامی درتاریخ ثبت میشه!
خیلی جالبه که خود مذهبیها، و تموم روزنامهها (به غیر از کیهان) در ذم این لایحه مطالب زیادی نوشتن.
نمایندهها اگه دلشون سوخته قانونی تصویب کنن که مردایی که پول زیادی دارن پولشونو بدن که دخترا با پسر مورد علاقهشون ازدواج کنن. زنای مجلس چیکار میکنن؟ حالا 50 درصد نه، اگه حتی مثل افغانستان 25 درصد نمایندههامون زن بودن. اوضاعمون به از این بود!
از دوستان عزیزم میخوام با هر خانمی که میبینن در مورد این لایحه صحبت کنن و بهشون بگن که نمایندههایی که انتخاب کردن(کردیم) وحقوقشون از جیب من و شما میره وقت و نیروشونو صرف چه قوانین قرون وسطایی و به نفع پایین تنهی خودشون میکنن.
3- فراخوان نخستین دوره جایزه شعر زنان ایران (خورشید)
البته وقتش تا آخر تیرماه بود، اما ازشان میخواهم به خاطر گل روی من تا آخر مرداد و شاید هم شهریور تمدیدش کنند:) شاید تا آنوقت من هم شعری در مورد اوضاع هشلهفتم نوشتم و با سرمایهی همسر مهربانم چاپ کردم و فرستادم. دنیا را چه دیدی. بعضی استعدادها همینجوری یکهو شکوفا میشوند.
4- گذرگاه شماره 82 ویژهی شهریور ماه منتشر شد.
ماشالله به این نظم. همیشه درست سر وقت!
لطف کردن و مطلب المپیک در ایران منو هم گذاشتن.
5- سایت خبری تحلیلی خبرنگار مطالب خوبی داره. مثل: ده اتفاق برتر باستان شناسي جهان در سال گذشته
6- مبارکه! یه وبلاگنویس فمینیست دیگه به جمعمون اضافه شد:) زن فردا
خدا زیادمون کنه.
7- دوست خوبمون سهراب کابلی از طرز خبر نوشتن خبرگزاری فارس در مورد قهرمانی روح ا... نيكپاي، تکواندوکار افغان دلگیر است. حق هم دارد.
فارس نوشته: "نیکپای در اين دوره از مسابقات موفق شد با كسب يك مدال برنز دل مردم افغانستان را شاد كند تا براي چند روزي حال و هواي هموطنانش از تروريست(برای یه خبرگزاری زشته تروریسم را تروریست بنویسه)، مواد مخدر و جنگ به دور باشد." انتخاب هم همین را چاپ کرد.
در ضمن نیکپای 21 ساله از چهار سال پیش که آنموقع 17 ساله بوده از ایران به کابل برمیگرده چطور در ایران آرایشگری میکرده؟ تازه من افتخار میکنم روحالله مدتی مهمان کشورمون بوده. امیدوارم از مردم ایران خاطرهی خوبی داشته باشه.
حالا شما فکر کنید روزنامههای افغانستان در مورد قهرمانی هادی ساعی مینوشتند:
"در اين دوره از مسابقات هادی ساعی موفق شد با كسب يك مدال طلا دل مردم ایران را شاد كند تا براي چند روزي حال و هواي هموطنانش از بدبختی، گرانی، مواد مخدر، دیکتاتوری، تبعیض، زورگویی رژیم و هزار چیز دیگر به دور باشند."
شما فکر میکنید دولت ایران چه عکسالعملی نشان میداد؟
اینکه سعی کنیم کشور دیگری را تحقیر کنیم تا کشور خودمون بالاتر نشون داده بشه چه چیز رو عوض میکنه؟
نوبت به رژهی کاروان ورزشی ایران رسید، طاقتم طاق شد و با دیدنشان بیاختبار بغضم ترکید.
..
نه برای اینکه رنگ لباسشان آنطور که میگفتند قشنگ نبود. و نه به خاطر اینکه لبخند زوری بر لبانشان بود که مثلا خوشحالند!
برای تعداد کمشان نسبت به 70 میلیون جمعیت ایران. برای اینکه بعضیها چطور بودجهی ورزش مملکتمان را حیفو میلها میکنند. و فقط عدهای انگشت شمار را بالا میآورند. هیچکس طبق استعداد و توانش بالا نمیآید.
برای اینکه میدانستم این چند نفر خانم را هم به خاطر بستن دهان استکبار جهانی تمرین دادهاند و به میدان آوردهاند. وگرنه کدام امکانات برای ما گذاشتهاند. نصف بیشتر دختران ما به خاطر ورزش نکردن پشتهای خمیده دارند.
دلم سوخت. برای تمام مردم و دلم سوخت برای دوران جوانی خودم . من هم مثل خیلیهای دیگر چقدر آرزو داشتم ژیمناست بشوم. در استخر باله برقصم و بیروسری دوچرخه سواری کنم. طبق میل خودم لباس بپوشم. اگر کسی روسری و مانتو هم میپوشد به خاطر دل خودش باشد نه ااز روی اجبار.
اگر اقلا در سهرشتهای که پیامبرمان توصیهشان را کرده مدال میآوردیم باز دلم اینقدر نمی سوخت. در "اسبسواری، و شنا و تیراندازی" چه پخی شدیم؟
راستش مثل یک فاشیست واقعی تمام ورزشکاران کشورها را بر اساس حکومت مذهبی(بخصوص اسلامی) و غیر مذهبی طبقه بندی کردم و نتیجهاش ناراحتم کرد. ورزشکاران کشورهایی که بر اساس مذهب اداره نمیشوند خیلی بیشتر، شادتر و با روحیهتر بودند.
فکر کردم وقتی مذهب از قلبها بیرون بیاید و وارد حکومت شود و دستمایهی قدرت طلبان و زورگویان جز این انتظاری نباید داشته باشیم.
آقایان(متاسفانه در حکومت خانمی به آن صورت نداریم) سیسال بس نیست که بفهمید کفایت ندارید.
کمی از پرویز مشرف یاد بگیرید! ول کنید و بروید!
کار را به کاردان بسپارید و مذهب را بگذارید برای دل هر کس که بهش اعتقاد دارد.
- برادرم بعد از مسابقات کشتی زنگ زد. عصبانی گفت: دیدی ورزشکاران ایرانی مثل "پ.." نقش زمین شدند؟
کارد میزدی خونش در نمیآمد. گفت به خدا بعد از دیدن مسابقات ورزشکاران ایرانی خجالت کشیدم در این کشور زندگی میکنم.
کمی دلداریاش دادم. تقصیر ورزشکاران ما نیست. آنها هم قربانیاند. در ضمن به تو چه که خجالت بکشی!
گفت آنهاییکه باید خجالت بکشند پوستشان از "...غ" کلفتتر است.
( ...برادرم عصبانی بود. بقیه حرفهایش را مجبورم سانسور کنم. این روزها همه عصبیاند. توی تاکسی و اتوبوس و بانک و ادارات هم فحش میدهند) آقا جان فحشنده. فحش دادن یک حرکت غیرمدنی است
بعضیها عصبانیاند و بعضیها مثل من افسرده...
دین حکومتی ترمز تودههاست...
لینک در بالاترین
بقیه دارد...
2- هر که پولش بیش زنش بیشتر!
افسردگی المپیکی و لایحهای و رژیمی، دست از سرمان برنمیداره... اما...
خورشید خانوم عزیز گفته که لازمه همهمون در مورد لایحهی جدید حمایت(!) از خانواده بنویسیم. چشم، قبلا نوشتهام باز هم مینویسم. از همه خواهش میکنم اونا هم بنویسن...
تو مجلسمون مطرح شدن لایحههای غیر عادی و بیخودی زیاد دیده بودیم. اما لایحهی حمایت از خانواده شاید مسخرهترینش باشه. و اگه تصویب بشه به عنوان لکهی ننگ جمهوری اسلامی درتاریخ ثبت میشه!
خیلی جالبه که خود مذهبیها، و تموم روزنامهها (به غیر از کیهان) در ذم این لایحه مطالب زیادی نوشتن.
نمایندهها اگه دلشون سوخته قانونی تصویب کنن که مردایی که پول زیادی دارن پولشونو بدن که دخترا با پسر مورد علاقهشون ازدواج کنن. زنای مجلس چیکار میکنن؟ حالا 50 درصد نه، اگه حتی مثل افغانستان 25 درصد نمایندههامون زن بودن. اوضاعمون به از این بود!
از دوستان عزیزم میخوام با هر خانمی که میبینن در مورد این لایحه صحبت کنن و بهشون بگن که نمایندههایی که انتخاب کردن(کردیم) وحقوقشون از جیب من و شما میره وقت و نیروشونو صرف چه قوانین قرون وسطایی و به نفع پایین تنهی خودشون میکنن.
3- فراخوان نخستین دوره جایزه شعر زنان ایران (خورشید)
البته وقتش تا آخر تیرماه بود، اما ازشان میخواهم به خاطر گل روی من تا آخر مرداد و شاید هم شهریور تمدیدش کنند:) شاید تا آنوقت من هم شعری در مورد اوضاع هشلهفتم نوشتم و با سرمایهی همسر مهربانم چاپ کردم و فرستادم. دنیا را چه دیدی. بعضی استعدادها همینجوری یکهو شکوفا میشوند.
4- گذرگاه شماره 82 ویژهی شهریور ماه منتشر شد.
ماشالله به این نظم. همیشه درست سر وقت!
لطف کردن و مطلب المپیک در ایران منو هم گذاشتن.
5- سایت خبری تحلیلی خبرنگار مطالب خوبی داره. مثل: ده اتفاق برتر باستان شناسي جهان در سال گذشته
6- مبارکه! یه وبلاگنویس فمینیست دیگه به جمعمون اضافه شد:) زن فردا
خدا زیادمون کنه.
7- دوست خوبمون سهراب کابلی از طرز خبر نوشتن خبرگزاری فارس در مورد قهرمانی روح ا... نيكپاي، تکواندوکار افغان دلگیر است. حق هم دارد.
فارس نوشته: "نیکپای در اين دوره از مسابقات موفق شد با كسب يك مدال برنز دل مردم افغانستان را شاد كند تا براي چند روزي حال و هواي هموطنانش از تروريست(برای یه خبرگزاری زشته تروریسم را تروریست بنویسه)، مواد مخدر و جنگ به دور باشد." انتخاب هم همین را چاپ کرد.
در ضمن نیکپای 21 ساله از چهار سال پیش که آنموقع 17 ساله بوده از ایران به کابل برمیگرده چطور در ایران آرایشگری میکرده؟ تازه من افتخار میکنم روحالله مدتی مهمان کشورمون بوده. امیدوارم از مردم ایران خاطرهی خوبی داشته باشه.
حالا شما فکر کنید روزنامههای افغانستان در مورد قهرمانی هادی ساعی مینوشتند:
"در اين دوره از مسابقات هادی ساعی موفق شد با كسب يك مدال طلا دل مردم ایران را شاد كند تا براي چند روزي حال و هواي هموطنانش از بدبختی، گرانی، مواد مخدر، دیکتاتوری، تبعیض، زورگویی رژیم و هزار چیز دیگر به دور باشند."
شما فکر میکنید دولت ایران چه عکسالعملی نشان میداد؟
اینکه سعی کنیم کشور دیگری را تحقیر کنیم تا کشور خودمون بالاتر نشون داده بشه چه چیز رو عوض میکنه؟
چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷
المپیک در ایران!
احمدینژاد در حالیکه پاچههای شلوارش را بالا زده بود، و در حال سخنرانی پشت تریبون، برای سازندگی کشورمان گِل هم لگد میکرد، ابتدا با دستهای زبر و پینهبستهاش هالهی دور سرش را جابهجا کرد و سپس انگشت اشارهاش را به سمت جهانیان گرفت و گفت:
المپیک بعدی را به حول و قوه الهی در ایران برگزار میکنیم تا به شما بفهمانیم که المپیک یعنی چه! افتتاحیه و اختتامیه چطور باید باشد و هر کیلو کرهاش چند من ماست میدهد!
وی در پاسخ به خبرنگار آسوشیتدپرس که پرسید:
آیا شما ورزشگاه مناسب بازیهای المپیک دارید؟ گفت:
- معلوم است که ورزشگاه مناسب داریم! دوتایش هم داریم ورزشگاه آزادی برای المپیک مردان و امجدیه برای زنان!
وی در حالیکه لبخند یکوری بر لبش بود به خبرنگار مذکور گفت: چی شد ترش کردی؟ انتظار داشتی قاطی برگزار کنیم؟
و درحالیکه پای گلیاش را از پشت تریبون به بالای تریبون آورد گفت: از همین الان هم شروع کردهایم به تهیهی گِل برای لکهگیری و مرمت درزهای ورزشگاه..
خبرنگار بعدی از خبرگزاری دویچهوله پرسید:
جناب پرزیدنت، میزبان چینی در مراسم افتتاحیه این دوره از مسابقات ازدخترکان مینیژوپ پوش ِ چکمه بهپای رقصان استفاده کرده بود شما به جای آنها چه کسانی را برای اینکار میگمارید.
احمدی نژاد گفت: اتفاقا سوال خوبی پرسیدید!
وقتی کانال سه مراسم رژهی ورزشکاران را ناگهان قطع کرد، برای پیدا کردن علتش به ماهواره رجوع کردم. با دیدن دخترکان جلف و مشنگ چینی تمام هفت بند بدنم شروع به لرزیدن کرد. وقتی یک کشور دین و ایمان درستی نداشته باشد همین میشود! در اقتصاد و سیاست و فرهنگ که عقب افتادهاند! نان درست حسابی هم که ندارند بخورند. همه لاغرند. به چشم خودم دیدم که چشمهایشان از فرط گرسنگی باز نمیشود. آنوقت هی قر و قمیش میآیند که کمبودهایشان را بپوشانند
من به جای آنها از برادران و خواهران وزرارت اطلاعات و حوزهی علمیه "بیسیم به دست چپ" و "باتوم به دست راست" استفاده میکنم ، تا اگر ورزشکاری خدای نکرده هیجان زده شد و هوس بالاپریدن کرد او را سرجایش بنشانند!
وی در حالیکه کرم ضد ترک پای "جِی" به دستهای زبرش میمالید، به سوال خبرنگار بیبیسی گوش میداد .
- شما چه امکاناتی برای توریستها در دست اقدام دارید؟ هتل خوب؟ دستشوییها و غیره؟
رئیس جمهور مجبوب حرف او را قطع کرد و گفت:
- دستشویی؟ مچتان را گرفتم. مگر توریست میآید بشاشد و بریند به مملکت ما که توالت برایشان بسازم؟ وقتی میگویم ورزشکاران برای جاسوسی و خرابکاری میآیند کسی باور نمیکند! اگر راست میگویند کمی خوددار باشند. خودشان را نگهدارند تا بروند به کشور خودشان از این کارها بکنند.
از الان هم تا چهار سال بعد که انشالله نوبت را به ما میدهند برای نیروی بیست میلیونی بسیج هشت ترم آداب "امر به معروف" و "نهی از منکر" و سرکار گذاشتن توریستهایی که برای دیدن مسابقات به ایران میآیند میگذاریم..
و به آنها توصیه میکنیم با لبخند به دهانشان مشت محکم بکوبند.
خبرنگار بیبیسی در حالیکه شدیدا تحت تأثیر این حرف رئیس جمهور ایران قرار گرفته بود تشکر کرد و به جای خود نشست.
خبرنگار آساهی سوال بعدی را مطرح کرد:
- چه تدابیر امنیتی ویژهای برای سلامت ورزشکاران و سیاستمدارانی که برای دیدن مراسم افتتاحیه و اختتامیه میآیند اندیشیدهاید.
- تدابیر امنیتی شدید!
- میشود بیشتر توضیح دهید؟
- ببینید، ما بر خلاف شایعات کشور آزادی هستیم. و رئیس جمهور وقت آمریکا و دیگر کشورها بهطور آزادانه و داوطلبانه به گروگان ما در میآیند.
یک چند سالی همهشان را نگه میداریم، ازشان پذیرایی میکنیم . بعد که خوب تپل مپل و توجیه شدند با یک ساک بزرگ پر از کادو آنها را به کشورشان پس میفرستیم.
ورزشکاران هم انشاالله توسط برادران به پناهندگی پذیرفته میشوند.
خبرنگار بعدی از آژنس خبرگزاری الجزایر بود که سوالش را مطرح کرد.
- آقای احمدی نژاد، برای رشتهی شنا چه فکری کردهاید؟ شما که ورزشکاران غیر مسلمان را تجس میدانید و با آنها توی یک استخر نمیروید مسابقات شنا چهگونه خواهد بود؟
- من فکر همه چیز را کردهام. یهودیها و مسیحیها و بوداییها را میبریم در خلیجفارس که هم آبش کُر است( مثل استخر آبش قلیل نیست) و هم شوریاش خاصیت پاک کنندگی دارد، مسابقه بدهند.
اگر هم قبل از مسابقات در اثر توجیهات برادران و خواهران حوزه اسلام آوردند که دیگر مشکلی نیست.
از برادران سنت نشده خواهش میکنیم یکماه زودتر تشریف بیاورند تا زمان مسابقه زخم ختنهشان خوب شده باشد.
خبرنگار نیوزویک پرسید:
- مستر پرزیدنت، میشود توضیح مفصلتری دهید چه تمهیداتی برای افتتاحیه چیدهاید؟ لباس ورزشکاران، محل قرار گرفتن پرچمها، آتشبازی، موزیک، خواننده و...
-تمهیدات زیادی چیدهایم!
- خواهشمندم بیشتر توضیح دهید.
- برای لباس، خانمها که معلوم است. همه چادر. منتها رنگ چادر میتواند از بین رنگهای مشکی، خاکستری، سرمهای، قهوهای و کرم انتخاب شود.
- همین؟
- شما میدانید ما چند طیف از رنگ قهوهای خاکستری مشکی و سرمهای در دنیا داریم. هر کدامشان بیشتر از صد تا...
برای لباس برادران هم پیژامههایی میدوزیم که رنگ راهراه هر کشور با کشور دیگر فرق کند.برای انتخاب رنگها از پرچم آن کشورها استفاده خواهیم کرد. مثلا پیژامههای ورزشکاران سوئدی راه راه آبی و زرد، سویس قرمز و سفید و...
در مورد محل قرار گرفتن پرچم هم معلوم است. پرچم جمهوری اسلامی بر فراز ورزشگاه و بقیه را زیر پای ورزشکاران قرار میدهیم تا وقتی از روی آن رد میشوند کبر و غرور و نخوتشان را از دست بدهند.
حالا میرسیم به نحوهی شروع مراسم.
در مردانه با رمز "یا حسین" و در زنانه با رمز "یا زهرا" المپیک آغاز خواهد شد. و سپس
ختم کامل قرآن مجید توسط قاریان ایرانی اجرا خواهد شد. بعد خطبههای رهبر معظم انقلاب و بعد فرازی چند از سخنرانیهای جالب خودم در مورد هالوکاست و اختراع انرژی هستهای توسط دختر 13 ساله سرکوچهمان. سپس سرودی خواهیم داشت که توسط دانشآموزان بسیجی اجرا خواهد شد. جمعیت هم در تمام دورهی المپیک به جای هورا یکصدا باید "تکبیر" بگویند.
آتشبازی هم احتیاجی نیست! اطراف ورزشگاه هر چند دقیقه یکبار صد ضدهوایی میزنیم تا دشمن بلرزد و بداند که ما با بن دندان آمادهایم!
خبرنگار بعدی خبرنگار یو اس تو دی بود که پرسید:
- با توجه به کمبود برق و آب و گاز و بنزین در ایران برایآینکه اختلالی در برنامهها نیفتد چه فکری کردهاید.
احمدینژاد در حالیکه سرش را میخاراند، گفت: والله هنوز فکر زیادی برای اینیکی نکردهایم.
اما فکر میکنم برای مقابله با بیبرقی تعداد یک میلیون شمع باید بخریم. برای رفت و آمد ورزشکاران هم سعی میکنیم به هر اتوبوس یک لاستیک زاپاس و یک چهار لیتری بنزین اضافه بدهیم. در طول مسیر هم الاغهایی به درختان بستهایم که احیانا اگر مشکل بزرگتر از اینهایی بود که فکرش را کردهایم ورزشکاران با آنها به محل مسابقه برسند!
خبرنگارهای بعدی میخواستند سوالهای خودشان را بپرسند اما دکتر احمدینژاد با ابراز خستگی و کسالت به خاطر چیدن اینهمه تمهیدات که بعضیهایش فیالبداهه بود و فشار زیادی به مغزشان آمده بود، عذر خواهی کردند و نوید مصاحبهای دیگر را در آیندهای نزدیک دادند.
المپیک بعدی را به حول و قوه الهی در ایران برگزار میکنیم تا به شما بفهمانیم که المپیک یعنی چه! افتتاحیه و اختتامیه چطور باید باشد و هر کیلو کرهاش چند من ماست میدهد!
وی در پاسخ به خبرنگار آسوشیتدپرس که پرسید:
آیا شما ورزشگاه مناسب بازیهای المپیک دارید؟ گفت:
- معلوم است که ورزشگاه مناسب داریم! دوتایش هم داریم ورزشگاه آزادی برای المپیک مردان و امجدیه برای زنان!
وی در حالیکه لبخند یکوری بر لبش بود به خبرنگار مذکور گفت: چی شد ترش کردی؟ انتظار داشتی قاطی برگزار کنیم؟
و درحالیکه پای گلیاش را از پشت تریبون به بالای تریبون آورد گفت: از همین الان هم شروع کردهایم به تهیهی گِل برای لکهگیری و مرمت درزهای ورزشگاه..
خبرنگار بعدی از خبرگزاری دویچهوله پرسید:
جناب پرزیدنت، میزبان چینی در مراسم افتتاحیه این دوره از مسابقات ازدخترکان مینیژوپ پوش ِ چکمه بهپای رقصان استفاده کرده بود شما به جای آنها چه کسانی را برای اینکار میگمارید.
احمدی نژاد گفت: اتفاقا سوال خوبی پرسیدید!
وقتی کانال سه مراسم رژهی ورزشکاران را ناگهان قطع کرد، برای پیدا کردن علتش به ماهواره رجوع کردم. با دیدن دخترکان جلف و مشنگ چینی تمام هفت بند بدنم شروع به لرزیدن کرد. وقتی یک کشور دین و ایمان درستی نداشته باشد همین میشود! در اقتصاد و سیاست و فرهنگ که عقب افتادهاند! نان درست حسابی هم که ندارند بخورند. همه لاغرند. به چشم خودم دیدم که چشمهایشان از فرط گرسنگی باز نمیشود. آنوقت هی قر و قمیش میآیند که کمبودهایشان را بپوشانند
من به جای آنها از برادران و خواهران وزرارت اطلاعات و حوزهی علمیه "بیسیم به دست چپ" و "باتوم به دست راست" استفاده میکنم ، تا اگر ورزشکاری خدای نکرده هیجان زده شد و هوس بالاپریدن کرد او را سرجایش بنشانند!
وی در حالیکه کرم ضد ترک پای "جِی" به دستهای زبرش میمالید، به سوال خبرنگار بیبیسی گوش میداد .
- شما چه امکاناتی برای توریستها در دست اقدام دارید؟ هتل خوب؟ دستشوییها و غیره؟
رئیس جمهور مجبوب حرف او را قطع کرد و گفت:
- دستشویی؟ مچتان را گرفتم. مگر توریست میآید بشاشد و بریند به مملکت ما که توالت برایشان بسازم؟ وقتی میگویم ورزشکاران برای جاسوسی و خرابکاری میآیند کسی باور نمیکند! اگر راست میگویند کمی خوددار باشند. خودشان را نگهدارند تا بروند به کشور خودشان از این کارها بکنند.
از الان هم تا چهار سال بعد که انشالله نوبت را به ما میدهند برای نیروی بیست میلیونی بسیج هشت ترم آداب "امر به معروف" و "نهی از منکر" و سرکار گذاشتن توریستهایی که برای دیدن مسابقات به ایران میآیند میگذاریم..
و به آنها توصیه میکنیم با لبخند به دهانشان مشت محکم بکوبند.
خبرنگار بیبیسی در حالیکه شدیدا تحت تأثیر این حرف رئیس جمهور ایران قرار گرفته بود تشکر کرد و به جای خود نشست.
خبرنگار آساهی سوال بعدی را مطرح کرد:
- چه تدابیر امنیتی ویژهای برای سلامت ورزشکاران و سیاستمدارانی که برای دیدن مراسم افتتاحیه و اختتامیه میآیند اندیشیدهاید.
- تدابیر امنیتی شدید!
- میشود بیشتر توضیح دهید؟
- ببینید، ما بر خلاف شایعات کشور آزادی هستیم. و رئیس جمهور وقت آمریکا و دیگر کشورها بهطور آزادانه و داوطلبانه به گروگان ما در میآیند.
یک چند سالی همهشان را نگه میداریم، ازشان پذیرایی میکنیم . بعد که خوب تپل مپل و توجیه شدند با یک ساک بزرگ پر از کادو آنها را به کشورشان پس میفرستیم.
ورزشکاران هم انشاالله توسط برادران به پناهندگی پذیرفته میشوند.
خبرنگار بعدی از آژنس خبرگزاری الجزایر بود که سوالش را مطرح کرد.
- آقای احمدی نژاد، برای رشتهی شنا چه فکری کردهاید؟ شما که ورزشکاران غیر مسلمان را تجس میدانید و با آنها توی یک استخر نمیروید مسابقات شنا چهگونه خواهد بود؟
- من فکر همه چیز را کردهام. یهودیها و مسیحیها و بوداییها را میبریم در خلیجفارس که هم آبش کُر است( مثل استخر آبش قلیل نیست) و هم شوریاش خاصیت پاک کنندگی دارد، مسابقه بدهند.
اگر هم قبل از مسابقات در اثر توجیهات برادران و خواهران حوزه اسلام آوردند که دیگر مشکلی نیست.
از برادران سنت نشده خواهش میکنیم یکماه زودتر تشریف بیاورند تا زمان مسابقه زخم ختنهشان خوب شده باشد.
خبرنگار نیوزویک پرسید:
- مستر پرزیدنت، میشود توضیح مفصلتری دهید چه تمهیداتی برای افتتاحیه چیدهاید؟ لباس ورزشکاران، محل قرار گرفتن پرچمها، آتشبازی، موزیک، خواننده و...
-تمهیدات زیادی چیدهایم!
- خواهشمندم بیشتر توضیح دهید.
- برای لباس، خانمها که معلوم است. همه چادر. منتها رنگ چادر میتواند از بین رنگهای مشکی، خاکستری، سرمهای، قهوهای و کرم انتخاب شود.
- همین؟
- شما میدانید ما چند طیف از رنگ قهوهای خاکستری مشکی و سرمهای در دنیا داریم. هر کدامشان بیشتر از صد تا...
برای لباس برادران هم پیژامههایی میدوزیم که رنگ راهراه هر کشور با کشور دیگر فرق کند.برای انتخاب رنگها از پرچم آن کشورها استفاده خواهیم کرد. مثلا پیژامههای ورزشکاران سوئدی راه راه آبی و زرد، سویس قرمز و سفید و...
در مورد محل قرار گرفتن پرچم هم معلوم است. پرچم جمهوری اسلامی بر فراز ورزشگاه و بقیه را زیر پای ورزشکاران قرار میدهیم تا وقتی از روی آن رد میشوند کبر و غرور و نخوتشان را از دست بدهند.
حالا میرسیم به نحوهی شروع مراسم.
در مردانه با رمز "یا حسین" و در زنانه با رمز "یا زهرا" المپیک آغاز خواهد شد. و سپس
ختم کامل قرآن مجید توسط قاریان ایرانی اجرا خواهد شد. بعد خطبههای رهبر معظم انقلاب و بعد فرازی چند از سخنرانیهای جالب خودم در مورد هالوکاست و اختراع انرژی هستهای توسط دختر 13 ساله سرکوچهمان. سپس سرودی خواهیم داشت که توسط دانشآموزان بسیجی اجرا خواهد شد. جمعیت هم در تمام دورهی المپیک به جای هورا یکصدا باید "تکبیر" بگویند.
آتشبازی هم احتیاجی نیست! اطراف ورزشگاه هر چند دقیقه یکبار صد ضدهوایی میزنیم تا دشمن بلرزد و بداند که ما با بن دندان آمادهایم!
خبرنگار بعدی خبرنگار یو اس تو دی بود که پرسید:
- با توجه به کمبود برق و آب و گاز و بنزین در ایران برایآینکه اختلالی در برنامهها نیفتد چه فکری کردهاید.
احمدینژاد در حالیکه سرش را میخاراند، گفت: والله هنوز فکر زیادی برای اینیکی نکردهایم.
اما فکر میکنم برای مقابله با بیبرقی تعداد یک میلیون شمع باید بخریم. برای رفت و آمد ورزشکاران هم سعی میکنیم به هر اتوبوس یک لاستیک زاپاس و یک چهار لیتری بنزین اضافه بدهیم. در طول مسیر هم الاغهایی به درختان بستهایم که احیانا اگر مشکل بزرگتر از اینهایی بود که فکرش را کردهایم ورزشکاران با آنها به محل مسابقه برسند!
خبرنگارهای بعدی میخواستند سوالهای خودشان را بپرسند اما دکتر احمدینژاد با ابراز خستگی و کسالت به خاطر چیدن اینهمه تمهیدات که بعضیهایش فیالبداهه بود و فشار زیادی به مغزشان آمده بود، عذر خواهی کردند و نوید مصاحبهای دیگر را در آیندهای نزدیک دادند.
پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۷
در کرج برق کترهای قطع میشود، نه جدولی!
بیت: نامهرسان نامهی من دیر شد
کودک ولگرد فلک پیر شد...
دیر خوندم که اهری عزیز ازمون پرسیده:
وضعیت برق شما چطور است ؟
آقا جان، پرسیدن نداره! من ایران زندگی میکنم و از اون بدتر در کرج!
خوبه اقلا حکومت از تهرانیها میترسه و براشون یه جدول تدارک دیده که ایهالناس ِ تهرانی بدونید و آگاه باشید که فلان ساعت تا فلان ساعت برق ندارید. اما کی از کرجیها میترسه؟ تا بهحال کدوم انقلاب به دست کرجیها انجام شده که تره برامون خورد کنن؟
ما برقمون کترهای میره!
یعنی هر ساعت و دقیقه و ثانیهای که عشقشون بکشه برقو قطع میکنن و هر وقت عشقون بکشه وصل میکنن.
معمولا مسئولین قطعی باهامون بازی هم میکنن. یعنی یکی میاد برقو قطع میکنه نه مثل تهرانیهای سوسول مثلا راس ساعت دو بعداز ظهر بدون یک دقیقه پس و پیش! ایشون مثلا ساعت یازده و چهارده دقیقه و بیست و هفت ثانیه کلیدو خاموش میکنه.... همینکه جیشش گرفت رفت دستشویی دوستش میاد برای شوخی برقو راه میندازه. بستگی داره جیش طرف چقدر طول بکشه. درست به اندازه همون+ دست شستن که اونم بستگی داره با چی دستشو بشوره و چند بار کُر بده و با چی خشک کنه، این روشنایی ادامه داره. حالا هفت دقیقه، هشت دقیقه و بیستثانیه... بعد یهو برق دوباره قطع میشه.
بالاخره این مسئول ممکنه بازم جیشش بگیره(مثلا کلیهش ناراحته) یا مثلا خانمش بهش زنگ میزنه و روش نمیشه جلوی همکاراش آمار تمام کارایی که از صبح تو اداره انجام داده به زنش گزارش کنه و میره مثلا تو راهرو اداره.
دوباره دوستاش میان برای شوخی روشن میکنن. یارو که تلفنش تموم میشه میاد قطع میکنه. گاهی بینشون دعوا میشه. هی خاموش روشن، خاموش روشن... این وسط هم چند وسیله برقیمون سوخت به جهنم؟ مرجعی هست بهش شکایت این لوسبازیها رو ببریم؟ نه والله!
خلاصه که قمر در عقربیه که بیا و ببین. در طول روز ممکنه یه ده بیستباری برقا بره و بیاد...
البته خدا رو شکر، گوش شیطون کر اگه شبانه روز 24 ساعت باشه! هنوز مقدار زمان روشنایی کمی بیشتر از خاموشیه
این وسط مردم بیفرهنگ کرجی هی حرفای بد بد به حکومت میزنن. دیگه از خواهر مادر گذشته، بیانصافا به برادر و پدر و حتی به پدر بزرگ طرف هم گیر میدن! استغفرالله گاهی به خود طرف! وای وای!
کارا نیمه خوابیده موندن. هیچ برنامه ریزی نمیشه کرد چون اصلا معلوم نیست کیها برق می ره کیها میاد.
من نمیدونم اینا که میدونستن عرضه مملکت داری ندارن چرا تو این سیسال اینقدر مارو عادت دادن به برق! اگه یواش یواش چراغ سهفیتیلهای و اتو ذغالی و سماور نفتی رو باب می کردن و اینقدر قهوه ساز و چای ساز و سرخ کن و مایکروویو و اتو و... نمیریختن تو بازار مردم اینقدر بددهنی نمیکردن بهخدا!
من که گاهی فکر میکنم در عصر حجر زندگی میکنم!
دیگه کسی نمیتونه بگه با ایران- رادیاتور کی میره تو غار:) ما الان همه تو غاریم.
آقا تو این خط آخر خواب بر ما چیره گشت و شروع به هذیان نمودهایم...
برم یه شمع روشن کنم ت اگه برق رفت انگشت شستم نره تو چشمم.
یه چیزی هم بگم و برم:
سیل مهاجرت به خارج کشور به خاطر همین بیبرقی شدیدا از سر گرفته شده.
اونایی که دستشون به دهنشون میرسه ویزاشون آمادهست و چمدوناشون بسته.
کلی آگهی فروش لوازم منزل به علت مسافرت فوری فروشی اینور و اون ور میبینیم.
پریروز تو بقالی سرکوچه بحث این بود که لولهکش محل رفته دبی یه سویت کوچولو خریده 64 میلیون که اگه وضع بدتر شد دست زن و بچهشو بگیره بره و آدرس گرفته بودن اونا هم برن هر کدوم یه دونه در همسایگیش بخرن.روم نشد منم آدرس بپرسم!
لینک در بالاترین
کودک ولگرد فلک پیر شد...
دیر خوندم که اهری عزیز ازمون پرسیده:
وضعیت برق شما چطور است ؟
آقا جان، پرسیدن نداره! من ایران زندگی میکنم و از اون بدتر در کرج!
خوبه اقلا حکومت از تهرانیها میترسه و براشون یه جدول تدارک دیده که ایهالناس ِ تهرانی بدونید و آگاه باشید که فلان ساعت تا فلان ساعت برق ندارید. اما کی از کرجیها میترسه؟ تا بهحال کدوم انقلاب به دست کرجیها انجام شده که تره برامون خورد کنن؟
ما برقمون کترهای میره!
یعنی هر ساعت و دقیقه و ثانیهای که عشقشون بکشه برقو قطع میکنن و هر وقت عشقون بکشه وصل میکنن.
معمولا مسئولین قطعی باهامون بازی هم میکنن. یعنی یکی میاد برقو قطع میکنه نه مثل تهرانیهای سوسول مثلا راس ساعت دو بعداز ظهر بدون یک دقیقه پس و پیش! ایشون مثلا ساعت یازده و چهارده دقیقه و بیست و هفت ثانیه کلیدو خاموش میکنه.... همینکه جیشش گرفت رفت دستشویی دوستش میاد برای شوخی برقو راه میندازه. بستگی داره جیش طرف چقدر طول بکشه. درست به اندازه همون+ دست شستن که اونم بستگی داره با چی دستشو بشوره و چند بار کُر بده و با چی خشک کنه، این روشنایی ادامه داره. حالا هفت دقیقه، هشت دقیقه و بیستثانیه... بعد یهو برق دوباره قطع میشه.
بالاخره این مسئول ممکنه بازم جیشش بگیره(مثلا کلیهش ناراحته) یا مثلا خانمش بهش زنگ میزنه و روش نمیشه جلوی همکاراش آمار تمام کارایی که از صبح تو اداره انجام داده به زنش گزارش کنه و میره مثلا تو راهرو اداره.
دوباره دوستاش میان برای شوخی روشن میکنن. یارو که تلفنش تموم میشه میاد قطع میکنه. گاهی بینشون دعوا میشه. هی خاموش روشن، خاموش روشن... این وسط هم چند وسیله برقیمون سوخت به جهنم؟ مرجعی هست بهش شکایت این لوسبازیها رو ببریم؟ نه والله!
خلاصه که قمر در عقربیه که بیا و ببین. در طول روز ممکنه یه ده بیستباری برقا بره و بیاد...
البته خدا رو شکر، گوش شیطون کر اگه شبانه روز 24 ساعت باشه! هنوز مقدار زمان روشنایی کمی بیشتر از خاموشیه
این وسط مردم بیفرهنگ کرجی هی حرفای بد بد به حکومت میزنن. دیگه از خواهر مادر گذشته، بیانصافا به برادر و پدر و حتی به پدر بزرگ طرف هم گیر میدن! استغفرالله گاهی به خود طرف! وای وای!
کارا نیمه خوابیده موندن. هیچ برنامه ریزی نمیشه کرد چون اصلا معلوم نیست کیها برق می ره کیها میاد.
من نمیدونم اینا که میدونستن عرضه مملکت داری ندارن چرا تو این سیسال اینقدر مارو عادت دادن به برق! اگه یواش یواش چراغ سهفیتیلهای و اتو ذغالی و سماور نفتی رو باب می کردن و اینقدر قهوه ساز و چای ساز و سرخ کن و مایکروویو و اتو و... نمیریختن تو بازار مردم اینقدر بددهنی نمیکردن بهخدا!
من که گاهی فکر میکنم در عصر حجر زندگی میکنم!
دیگه کسی نمیتونه بگه با ایران- رادیاتور کی میره تو غار:) ما الان همه تو غاریم.
آقا تو این خط آخر خواب بر ما چیره گشت و شروع به هذیان نمودهایم...
برم یه شمع روشن کنم ت اگه برق رفت انگشت شستم نره تو چشمم.
یه چیزی هم بگم و برم:
سیل مهاجرت به خارج کشور به خاطر همین بیبرقی شدیدا از سر گرفته شده.
اونایی که دستشون به دهنشون میرسه ویزاشون آمادهست و چمدوناشون بسته.
کلی آگهی فروش لوازم منزل به علت مسافرت فوری فروشی اینور و اون ور میبینیم.
پریروز تو بقالی سرکوچه بحث این بود که لولهکش محل رفته دبی یه سویت کوچولو خریده 64 میلیون که اگه وضع بدتر شد دست زن و بچهشو بگیره بره و آدرس گرفته بودن اونا هم برن هر کدوم یه دونه در همسایگیش بخرن.روم نشد منم آدرس بپرسم!
لینک در بالاترین
سهشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷
چرا من تو این دوره دنیا اومدم؟
1- بیژن جلالی:
هر کس به بازی خود مشغول است
افسوس که من مدتهاست
جهان و مردمش را
به شوخی نگرفتهام...
اشعار کتاب"شعر خاک، شعر خورشید" بیژن جلالی رو هر وقت میخونم انگار غصههای عالم میشینه رو دلم. از بس از تغییر دنیا ناامید میشم، دلم میخواد بمیرم. کتابو میذارم کنار و باز هفتهای ماهی بعد دوباره هوس میکنم برم سراغش و باز...(بگو آخه مجبوری؟! چون 1800 تومن پول کتاب دادی؟ نه لابد یه چیز دیگهست)
آسوده به سوی مرگ برویم
زیرا در راه ما
دیگر خندهای نخواهد شکفت
آسوده به کرانههای تاریک فراموشی پناه ببریم
زیرا دیگر نسیمی صورتهای مارا نمینوازد
آسوده به سایههای سنگین و غریبه خود بنگریم
زیرا دیگر کسی مارا نمیشناسد
سردوراهی امید و ناامیدی
با دنیا خداحافظی کردهایم
ما به راهی میرویم که به گودالهای تاریکی منتهی میشود
گودالهایی که تا پایان روز
سردی و تنهایی شب را در خود حفظ میکنند...
یا اینیکی:
قلب من چون سنگی است
بر توده عظیم سنگهای دنیا
قلب من سنگ بیرنگیست
برتودهی عظیم سنگها
و من بر تودهای عظیم از تنهایی
نشستهام...
(این روزها از همه وقت بیشتر احتیاج به روحیه و امید دارم...)
2- این سریال طنز"سهدر چهار" قابل تحمل بود تا وقتی کارگردانش مجید صالحی خودش نپریده بود وسط بازیگرها و سعی نمیکرد محور همه جریانات باشه.
3- رویا نونهالی هم اون زمانی که سعی نمیکرد لبهاش شبیه آنجلینا جولی بهنظر بیاد خیلی خوشگلتر بود.
4- جواد ِ سینمای ایران
جواد هاشمی در 99/99٪ بازیهاش یا رزمندهایه که آخرش تشنهلب شهید میشه. یا سابقا رزمنده بوده و شیمیاییه و در آخر فیلم شهید میشه. یا اطلاعاتی یا بسیجی محله که آخرش به دست کفار و منافقین و ناکثین و مارقین شهید میشه ( البته سابقا هم رزمنده بوده) یا...
5- کانال امبیسی پرشین که آمد در کمال شرمندگی فهمیدم چقدر از دیالوگهای فیلمهای با زبان اصلی(انگلیسی) رو قبلا نمیفهمیدم. ای خاک بر اون زبان انگلیسی که ما در مدرسه و دانشگاه خوندیم!
6- زیر نویسهای فارسی فیلمهای امبیسی پرشین به صورت فجیع و گاه خندهداری غلط املایی دارن. نمیشد یکی دو تا لیسانس ادبیات استخدام میکردن. گرچه به چشم خودم دیدم یه لیسانس ادبیات دانشگاه تهران گلدان ِ گل رو گلدانه گل و رفتم خانهمان را رفتم خانمان مینوشت. تا پیدا شدن یه ویراستار حاذق خودم حاضرم این زحمتو به عهده بگیرم.
7- متاسفانه در مقالههای سایتهای معروفی مثل رادیو زمانه هم غلطهای املایی و دستوری کم نمیبینیم. میدونم که همیشه این امکان هست که نویسندهها اشتباه تایپی و لپی داشته باشن. این کار ویراستاره که درستشون بکنه.
8- کاش میتونستم خوابگرد رو تکثیر کنیم در همه جا. و دیگه در رادیو تلویزیون، روزنامهها، سایتها و وبلاگها اینقدر غلط نبینیم. تازگیها این اشتباهات در نامهها و پلاکاردهای رسمی دولتی هم رسوخ کرده. و اینقدر این غلطها مصطلح شده که آدم نمیدونه کلمهی درستش کدومه(مثل من که نمیدونم مصطلحم درسته یا نه)
9- از دست بعضی خبرنگارها
ما که شبی دوتا روزنامه میخونیم. گاهی دو گزارش از یک خبر یا حادثه در این دوروزنامه اونقدر متفاوته که آدم خندهش میگیره.
جالبه که بعد از سالها اسم همون خبرنگارها رو در زیر خبرهای متناقضوشن میخونیم و هیچوقت ندیدیم سردبیر روزنامه بهشون تذکربده. یا خبرنگار روز بعد معذرت بخواد.
در یک روزنامه قاتل زن صیغهای 54 سالهشه و دراونیکی روزنامه 36 سال. در اون یکی زن با اره کشته شده و در اونیکی با تیشه!
مثلا:
در صفحه حوادث روزنامه همشهری یکشنبه 13 مرداد، زنی 50 ساله به همراه مادر پیرش از خارج کشور به ایران میاد. تصمیم میگیره از طریق آگهی روزنامه برای مادرش که قادر به انجام کاراش نبوده پرستار بگیره. پرستار همون روز اول با موبایلش با همدستاش تماس میگیره و شب ساعت 11 اونا حمله میکنن و زن 50 ساله رو که در تختش خوابیده بوده زخمی میکنن.زن خودشو میزنه به مردن. دزدا میرن سراغ مادر پیرش که او هم از شدت ترس تو کما میره که هنوز بیمارستانه. و میلیونها تومن چک پول و طلا جواهرات و تمبر کلکسیونی میدزدن و...
در صفحه حوادث روزنامه اعتماد همون روز این خبر رو اینطور میخونیم:
یه زن 60 ساله از آمریکا میاد ایران(تنهایی) و چون خیلی پیر و بیمار بوده تصمیم میگیره برای خودش از طریق یک شرکت خدماتی! پرستار بیاره. پرستار چند روز! مشغول کار بوده تا اینکه یک روز که زن فرتوت 60 ساله(!) از بیرون میخواد بیاد تو خونه دو مرد همدست پرستار بهش حمله میکنن و...
پیدا کنید تناقضهای بیشمار این دو خبر را...
و حالا تصور کنید وقتی خبرهای به این واضحی اینجوری عوض میشن خبرهای سیاسی چطوری عوضی میشن
10- وای بر ما...
یعقوب مهرنهاد اعدام شد!!! باورم نمیشه.
یه سوال برام پیش اومد. اگه مهرنهاد تهران بود بازم نمیشد جلوی اعدامشو گرفت؟
فکر میکنم باید عزای عمومی اعلام کنیم. در دل من که عزا برپاست...
11- بیبرقی خیلی تبعات داره که یکیش! گرفتن جان انسانهاست... جرا مملکتمون داره روز بهروز به سمت عقب میره... تا کجا یعنی؟
12- توی این دنیا فقط دلمان خوش است به وعدهی ماهی هشتهزار و پونصد تومن دولت احمدینژاد!
13- ببخشید اشتباه شد...
مرگ بیماران بیمارستان به خاطر بیبرقی نبوده. از کهولت بوده. برق که رفته یکهو همه پیر شدن و به دیار باقی شتافتن.
هر کس به بازی خود مشغول است
افسوس که من مدتهاست
جهان و مردمش را
به شوخی نگرفتهام...
اشعار کتاب"شعر خاک، شعر خورشید" بیژن جلالی رو هر وقت میخونم انگار غصههای عالم میشینه رو دلم. از بس از تغییر دنیا ناامید میشم، دلم میخواد بمیرم. کتابو میذارم کنار و باز هفتهای ماهی بعد دوباره هوس میکنم برم سراغش و باز...(بگو آخه مجبوری؟! چون 1800 تومن پول کتاب دادی؟ نه لابد یه چیز دیگهست)
آسوده به سوی مرگ برویم
زیرا در راه ما
دیگر خندهای نخواهد شکفت
آسوده به کرانههای تاریک فراموشی پناه ببریم
زیرا دیگر نسیمی صورتهای مارا نمینوازد
آسوده به سایههای سنگین و غریبه خود بنگریم
زیرا دیگر کسی مارا نمیشناسد
سردوراهی امید و ناامیدی
با دنیا خداحافظی کردهایم
ما به راهی میرویم که به گودالهای تاریکی منتهی میشود
گودالهایی که تا پایان روز
سردی و تنهایی شب را در خود حفظ میکنند...
یا اینیکی:
قلب من چون سنگی است
بر توده عظیم سنگهای دنیا
قلب من سنگ بیرنگیست
برتودهی عظیم سنگها
و من بر تودهای عظیم از تنهایی
نشستهام...
(این روزها از همه وقت بیشتر احتیاج به روحیه و امید دارم...)
2- این سریال طنز"سهدر چهار" قابل تحمل بود تا وقتی کارگردانش مجید صالحی خودش نپریده بود وسط بازیگرها و سعی نمیکرد محور همه جریانات باشه.
3- رویا نونهالی هم اون زمانی که سعی نمیکرد لبهاش شبیه آنجلینا جولی بهنظر بیاد خیلی خوشگلتر بود.
4- جواد ِ سینمای ایران
جواد هاشمی در 99/99٪ بازیهاش یا رزمندهایه که آخرش تشنهلب شهید میشه. یا سابقا رزمنده بوده و شیمیاییه و در آخر فیلم شهید میشه. یا اطلاعاتی یا بسیجی محله که آخرش به دست کفار و منافقین و ناکثین و مارقین شهید میشه ( البته سابقا هم رزمنده بوده) یا...
5- کانال امبیسی پرشین که آمد در کمال شرمندگی فهمیدم چقدر از دیالوگهای فیلمهای با زبان اصلی(انگلیسی) رو قبلا نمیفهمیدم. ای خاک بر اون زبان انگلیسی که ما در مدرسه و دانشگاه خوندیم!
6- زیر نویسهای فارسی فیلمهای امبیسی پرشین به صورت فجیع و گاه خندهداری غلط املایی دارن. نمیشد یکی دو تا لیسانس ادبیات استخدام میکردن. گرچه به چشم خودم دیدم یه لیسانس ادبیات دانشگاه تهران گلدان ِ گل رو گلدانه گل و رفتم خانهمان را رفتم خانمان مینوشت. تا پیدا شدن یه ویراستار حاذق خودم حاضرم این زحمتو به عهده بگیرم.
7- متاسفانه در مقالههای سایتهای معروفی مثل رادیو زمانه هم غلطهای املایی و دستوری کم نمیبینیم. میدونم که همیشه این امکان هست که نویسندهها اشتباه تایپی و لپی داشته باشن. این کار ویراستاره که درستشون بکنه.
8- کاش میتونستم خوابگرد رو تکثیر کنیم در همه جا. و دیگه در رادیو تلویزیون، روزنامهها، سایتها و وبلاگها اینقدر غلط نبینیم. تازگیها این اشتباهات در نامهها و پلاکاردهای رسمی دولتی هم رسوخ کرده. و اینقدر این غلطها مصطلح شده که آدم نمیدونه کلمهی درستش کدومه(مثل من که نمیدونم مصطلحم درسته یا نه)
9- از دست بعضی خبرنگارها
ما که شبی دوتا روزنامه میخونیم. گاهی دو گزارش از یک خبر یا حادثه در این دوروزنامه اونقدر متفاوته که آدم خندهش میگیره.
جالبه که بعد از سالها اسم همون خبرنگارها رو در زیر خبرهای متناقضوشن میخونیم و هیچوقت ندیدیم سردبیر روزنامه بهشون تذکربده. یا خبرنگار روز بعد معذرت بخواد.
در یک روزنامه قاتل زن صیغهای 54 سالهشه و دراونیکی روزنامه 36 سال. در اون یکی زن با اره کشته شده و در اونیکی با تیشه!
مثلا:
در صفحه حوادث روزنامه همشهری یکشنبه 13 مرداد، زنی 50 ساله به همراه مادر پیرش از خارج کشور به ایران میاد. تصمیم میگیره از طریق آگهی روزنامه برای مادرش که قادر به انجام کاراش نبوده پرستار بگیره. پرستار همون روز اول با موبایلش با همدستاش تماس میگیره و شب ساعت 11 اونا حمله میکنن و زن 50 ساله رو که در تختش خوابیده بوده زخمی میکنن.زن خودشو میزنه به مردن. دزدا میرن سراغ مادر پیرش که او هم از شدت ترس تو کما میره که هنوز بیمارستانه. و میلیونها تومن چک پول و طلا جواهرات و تمبر کلکسیونی میدزدن و...
در صفحه حوادث روزنامه اعتماد همون روز این خبر رو اینطور میخونیم:
یه زن 60 ساله از آمریکا میاد ایران(تنهایی) و چون خیلی پیر و بیمار بوده تصمیم میگیره برای خودش از طریق یک شرکت خدماتی! پرستار بیاره. پرستار چند روز! مشغول کار بوده تا اینکه یک روز که زن فرتوت 60 ساله(!) از بیرون میخواد بیاد تو خونه دو مرد همدست پرستار بهش حمله میکنن و...
پیدا کنید تناقضهای بیشمار این دو خبر را...
و حالا تصور کنید وقتی خبرهای به این واضحی اینجوری عوض میشن خبرهای سیاسی چطوری عوضی میشن
10- وای بر ما...
یعقوب مهرنهاد اعدام شد!!! باورم نمیشه.
یه سوال برام پیش اومد. اگه مهرنهاد تهران بود بازم نمیشد جلوی اعدامشو گرفت؟
فکر میکنم باید عزای عمومی اعلام کنیم. در دل من که عزا برپاست...
11- بیبرقی خیلی تبعات داره که یکیش! گرفتن جان انسانهاست... جرا مملکتمون داره روز بهروز به سمت عقب میره... تا کجا یعنی؟
12- توی این دنیا فقط دلمان خوش است به وعدهی ماهی هشتهزار و پونصد تومن دولت احمدینژاد!
13- ببخشید اشتباه شد...
مرگ بیماران بیمارستان به خاطر بیبرقی نبوده. از کهولت بوده. برق که رفته یکهو همه پیر شدن و به دیار باقی شتافتن.
چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷
سوتی ضایع
1- سیبا میگه تو هم باید این خبر کیهان رو " وقتی حقوق بگیران << سییا >> در ایران یکدیگر را لو میدهند" تکذیب کنی!
- که چی بشه؟
- که فکر نکنن منم!
- سیبا جان، دلت خوشه ها! آخه کی به تو گیر داده؟
- از بس تو اسم منو تو وبلاگت جار زدی سیبا، سیبا، خوب بعضیا که زیاد میرن تو اینترنت و وبلاگ میخونن شک میکنن.
- برو بابا. هزار بار توضیح دادم جریان سیبیلباروتی گفتن اون کولیه رو تو پارک - که انگار طلسمم کرد و تا آخر عمر با بله گفتن به تو بدبختم کرد-. صد بار نوشتم که سیبا مخفف سیبیل باروتیه.
- باشه. با این حال میترسم بهم شک کنن. از وقتی اون خبرو خوندم شبا خوابم نمیبره میترسم بیان بگیرنم.
- ناقلا، حالا راستشو بگو . نکنه داری به چند نفر حقوق میدی!
- زیتون جان، خودت میدونی. من گورم کجا بود که کفنم کجا باشه! به زور میتونم با هزار جنگولک بازی زندگی خودمونو اداره کنم.
- حالا غصه نخور. وقتی فرم اقتصادی رو پر کردیم و به هر کدوممون ماهی هشتهزاررررررر و پونصد تومن! پول یارانه دادن پولدار میشیم و دلت خواست به یکی دو تا بنده خدای بیکار هم حقوق بده! از نظر من اشکالی نداره.
- تو هم همه چیزو به شوخی بگیر. اسم یارانه رو هم نیار بدنم میلرزه. بذار ماهی هشتهزار و پونصد به هر نفر بدن. قیمتا هشت برابر ونیم اضافه میشه.
سوتی:
بابا اشتب شد. من در مرز خوابالودگی سیا رو که دو تا ی نوشته شده بود سیبا خوندم. یعنی سیبا اشتباه خونده بود:))
حالا هم حال ندارم پاکش کنم. کلی فسفر سوزوندم.
2- "شرکت بیمه ابوالفضل" در آستانهی ورشکستگی
بعد از کنار رفتن حسین رضازاده از صحنه وزنه برداری، شرکت بیمهگذار وی در آستانهی ورشکستگی قرار گرفت.
هزاران نفر که خود، منزل، اتوموبیل، سهچرخه و بقیه چیزهایشان را بیمهی ابوالفضل کرده بوند بعد از این ماجرا به صحت این بیمه شک کرده و با شرکت دیگری به نام " شرکت یا علی" قرارداد بستند.
3- " حسین رضازاده: در آیندهی نزدیکی پسرم جای مرا خواهد گرفت ".
ـ تا گوساله گاو شود دلِ مادرش آب شود.
مادر= ورزش کشور عزیزمان
در مثل مناقشه نیست.
- اون وقت میشه بفرمایید بیمه گزار پسرتان چه شرکتی خواهد بود؟
رابینسون؟
پ.ن.
4- این سوتی شماره یک. منو یاد بزرگترین و ضایعترین سوتی عمرم انداخت که هیچوقت روم نشد اینجا بنویسم. حالا شاید بهترین فرصته که سوتی اولی یه کم کمرنگ بشه.
زمستون پارسال تو یه تاکسی نشسته بودم که حرف قطعی گاز ترکمنستان در چند شهر سمنان و دامغان و شاهرود و اینا شد و اینکه تو این سرسیاه زمستونی نمیتونن بخاری گازی روشن کنن.
منم بدون فکر پریدم وسط که آره اینا گازمونو دارن میدن به ترکمنستان و مردم خودمون بیگاز موندن و...
راننده تاکسی که تاحالا داشت به دولت فحش میداد با شک و تردید سری تکون میداد.حیوونی روش نشد بگه که بابا این مائیم که از ترکمنستان گاز میخریم نه برعکس. وقتی رسیدم خونه تازه یادم افتاد که چه سوتی وحشتناکی دادم.
خوشبختانه کم اتفاق میافته آدم افراد درون یک تاکسی رو دوباره ببینه:)
5- شاید فردا بیام این پستو کلا پاک کنم...
- که چی بشه؟
- که فکر نکنن منم!
- سیبا جان، دلت خوشه ها! آخه کی به تو گیر داده؟
- از بس تو اسم منو تو وبلاگت جار زدی سیبا، سیبا، خوب بعضیا که زیاد میرن تو اینترنت و وبلاگ میخونن شک میکنن.
- برو بابا. هزار بار توضیح دادم جریان سیبیلباروتی گفتن اون کولیه رو تو پارک - که انگار طلسمم کرد و تا آخر عمر با بله گفتن به تو بدبختم کرد-. صد بار نوشتم که سیبا مخفف سیبیل باروتیه.
- باشه. با این حال میترسم بهم شک کنن. از وقتی اون خبرو خوندم شبا خوابم نمیبره میترسم بیان بگیرنم.
- ناقلا، حالا راستشو بگو . نکنه داری به چند نفر حقوق میدی!
- زیتون جان، خودت میدونی. من گورم کجا بود که کفنم کجا باشه! به زور میتونم با هزار جنگولک بازی زندگی خودمونو اداره کنم.
- حالا غصه نخور. وقتی فرم اقتصادی رو پر کردیم و به هر کدوممون ماهی هشتهزاررررررر و پونصد تومن! پول یارانه دادن پولدار میشیم و دلت خواست به یکی دو تا بنده خدای بیکار هم حقوق بده! از نظر من اشکالی نداره.
- تو هم همه چیزو به شوخی بگیر. اسم یارانه رو هم نیار بدنم میلرزه. بذار ماهی هشتهزار و پونصد به هر نفر بدن. قیمتا هشت برابر ونیم اضافه میشه.
سوتی:
بابا اشتب شد. من در مرز خوابالودگی سیا رو که دو تا ی نوشته شده بود سیبا خوندم. یعنی سیبا اشتباه خونده بود:))
حالا هم حال ندارم پاکش کنم. کلی فسفر سوزوندم.
2- "شرکت بیمه ابوالفضل" در آستانهی ورشکستگی
بعد از کنار رفتن حسین رضازاده از صحنه وزنه برداری، شرکت بیمهگذار وی در آستانهی ورشکستگی قرار گرفت.
هزاران نفر که خود، منزل، اتوموبیل، سهچرخه و بقیه چیزهایشان را بیمهی ابوالفضل کرده بوند بعد از این ماجرا به صحت این بیمه شک کرده و با شرکت دیگری به نام " شرکت یا علی" قرارداد بستند.
3- " حسین رضازاده: در آیندهی نزدیکی پسرم جای مرا خواهد گرفت ".
ـ تا گوساله گاو شود دلِ مادرش آب شود.
مادر= ورزش کشور عزیزمان
در مثل مناقشه نیست.
- اون وقت میشه بفرمایید بیمه گزار پسرتان چه شرکتی خواهد بود؟
رابینسون؟
پ.ن.
4- این سوتی شماره یک. منو یاد بزرگترین و ضایعترین سوتی عمرم انداخت که هیچوقت روم نشد اینجا بنویسم. حالا شاید بهترین فرصته که سوتی اولی یه کم کمرنگ بشه.
زمستون پارسال تو یه تاکسی نشسته بودم که حرف قطعی گاز ترکمنستان در چند شهر سمنان و دامغان و شاهرود و اینا شد و اینکه تو این سرسیاه زمستونی نمیتونن بخاری گازی روشن کنن.
منم بدون فکر پریدم وسط که آره اینا گازمونو دارن میدن به ترکمنستان و مردم خودمون بیگاز موندن و...
راننده تاکسی که تاحالا داشت به دولت فحش میداد با شک و تردید سری تکون میداد.حیوونی روش نشد بگه که بابا این مائیم که از ترکمنستان گاز میخریم نه برعکس. وقتی رسیدم خونه تازه یادم افتاد که چه سوتی وحشتناکی دادم.
خوشبختانه کم اتفاق میافته آدم افراد درون یک تاکسی رو دوباره ببینه:)
5- شاید فردا بیام این پستو کلا پاک کنم...
جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷
با خسرو خوبان... حاشیهها
ساعت هشت و نیم صبح یکشنبه از تآتر شهر که رد میشوم یاد اولین بار که خسرو شکیبایی را در صحنه تآتر دیدم افتادم. خواسته بودیم خانوادگی به یک نمایش کمدی برویم و تأتر شهر نمایش ِ ، اگر اسمش را اشتباه نکنم، "ناهار لعنتی" را میداد. بلیت گرفتیم و رفتیم... بازیگران اصلی خسرو شکیبایی و هایده حائری بودند. ما در تمام مدت نمایش داشتیم از ته دل از بذلهگوییهایشان میخندیدیم. خیلی قشنگ بازی میکردند. گاهی طبق شرایط فیالبداهه هم دیالوگ میگفتند و بر خندهی ما میافزودند. خسرو شکیبایی قبل از شروع تأتر و بعد از پایانش با کت و شلوار سفید و پیراهن و پاپیونی سفید شخصا به تکتک حضار خیر مقدم گفت و تعظیم کرد. و یادم است با خانم مسنی که همراه ما بود دست داد. آنروز به نظرمان خسرو شکیبایی آنقدر خوشتیپ و خوشلباس بود و بخصوص وقتی موهای لخت سیاهش را مرتب با سر به کناری میانداخت دل همهی خانمها برایش غنج میزد و خانم مسن همراه ما شیفتهاش شده بود...
میگفتیم عجب! پس چرا هیچوقت عکسش را و اسمش را در سر در سینماها ندیده بودیم. او مثل یک ستاره بازی میکند.
اینطور که شنیدم داریوش مهرجویی، خسرو شکیبایی را در همین نمایش دیده و برای نقش حمید هامون پسندیده. و چه انتخاب بهجایی.
ما شده بودیم مرید شکیبایی، هر وقت سینماها فیلمی از او به نمایش میگذاشند فوری میرفتیم. خانم مسنی که در نمایش همراه ما بود پیگیر بود به محض اکران هر فیلمش میگفت ببریمش تا شکیباییاش را ببیند.
به خیابان ارفع، نزدیکیهای تالار وحدت که میرسم، فکر میکنم خیلی زود به مراسمِ(دلم نمیآید بگویم تشییعجنازه) خسرو شکیبایی بازیگر محبوبم رسیدهام و حتما آن جلوها میایستم، اما ناگاه مردم زیادی را میبینم که هممسیر با من میدوند... پیاده و سواره، با ماشین و با موتور. چند نفری با ویلچر... پیر و جوان و کودکانی بعضی سوار کالسکه و گاهی روی دوش بزگترها، زنان چادری و بد حجاب. مردان ریشو و زلفی و هفتتیغه... دوستداران شکیبایی از همه قشر هستند... بیشتر چشمها نمناکند و چشمان من نیز!
طبق معمول تمام مراسم این سالها پلیس از صبح زود اتوبوسی به صورت عمود بر خیابان گذاشته تا هیچ اتوموبیلی نزدیک تالار نشود.
به زور از جمعیتی که جلوی در تالار وحدت جمع شده بودند و هر لحظه هم به تعدادشان افزوده میشد رد میشوم و داخل حیاط میشوم. اما مگر جا داشت!... کیپ تا کیپ آدم بود.
روی سر در(تاج) تالار پر است از عکاسان سحرخیزی که بهترین جاها را برای عکاسی انتخاب کردهاند. شکر خدا در آن تاج مصالح مقاومی به کار رفته که اینقدر محکم است و فرو نمیریزد.
ساعت نُه صبح در داخل حیاط و در خیابان ارفع دیگر جای سوزن انداختن نیست. صدای کسی از بلندگوها به گوش میرسد که قرآن میخوا ند. کسی میگوید:
- اینجا هم ولکنمان نیستند!
کس دیگری میگوید: شکیبایی متعلق به همه است چه مذهبی و چه غیرمذهبی. نباید که اورا مصادره کرد!
بعد، صدای پرویز پرستویی طنینانداز میشود.
- خانمها، آقایان، خواهش میکنم! جلوی در را خلوت کنید تا آمبولانس خسرو شکیبایی داخل شود.
هیچکس تکان نمیخورد. یعنی جایی نیست که بروند تا خلوت شود. پرستویی این خواهش را بارها تکرار میکند.
بعد میگوید:
- اگر خسرو را دوست دارید یک لحظه سکوت!
سکوتی برقرار نمیشود. پرستویی تا نیم ساعت فقط از سکوت و راه دادن به آمبولانس حرف میزند. همه به جلو و عقب هل داده میشویم. دلم برای گلها و چمنهای حیاط تالار وحدت میسوزد. بیشترشان له شدهاند.
مردی میگوید ببینید مردم برای خمینی و طالقانی هم اینقدر مشتاق نبودند که برای شکیبایی هستند.
زن مسنی از دست پرویز پرستویی خسته شده و غرغر کنان میگوید:
- وای، این چقدر حرف میزند کاش میکروفن را از دست او بگیرند.
زن دیگری میگوید هر کس هم بگیرد باز مجبور است همینها را بگوید.
پرستویی بالاخره تصمیم میگیرد خاطرهای تعریف کند.
- صبح جمعه ساعت 9.... دوستان خواهش میکنم. بله میگفتم جمعه ساعت 9... عزیزان لطفا سکوت کنید. باز میگوید جمعه .... صدای میکروفون قطع میشود و خاطره نیمهتمام میماند. آن خانم دلش خنک میشود. بقیه ما حدس میزنیم پرستویی چه میخواسته بگوید.
بعد از درست شدن میکروفون یکی از دوستان صمیمی شکیبایی به نام حسین بختیاری ترانهی " تا بهار دلنشین" را میخواند.میگوید خسرو این ترانه را خیلی دوست داشته. دوست دارم همهمان با او بخوانیم، شروع میکنم به خواندن. هیچکس همراهی نمیکند و ناچار من هم سکوت میکنم و گوش میدهم. خوشبختانه بختیاری مثل پرستویی به سکوت و راه باز کردن کاری نداشت و بدون وقفه ترانه را به زیبایی تا آخرش خواند( دوسه جایش فالش شد که در اینگونه مراسم طبیعیست. قسمتی از آنرا ضبط کردم اما نمیتوانم در وبلاگ بگذارمش.)
پویا پسر خسرو شکیبایی سخنران بعدیست که ترجیح میدهد فقط از مهربانی مردم تشکر کند. و بگوید حتما پدرم خوشحال است که آمدید...
صداهایی همهمه وار به گوشم میخورد که حالا وزیر ارشاد میخواهد صحبت کند.
هنوز این ضایعه را به مردم تسلیت نگفته که صدای هو کردن به گوشم میرسد و بقیه حرفها را نمیشنوم.
مرد قد بلندی که پشت سرم ایستاده فحشی میدهد.
- بیشرفها از بس هنرمندان مارا اذیت میکنند همه از ناراحتی معتاد و افسرده شدهاند آنوقت وقتی از غصه دق میکنند، میخواهند آنها را مال خودشان بکنند و از شهرتشان به نفع خودشان سوءاستفاده کنند.
نمیدانم هو کردن بقیه مردم یه همین علت بود یا چیز دیگری.
گاهی حواسم به عکاسان روی تاج تالار میافتد که تعدادشان خیلی زیاد شده. خوشبختانه هنوز محکم پابرجاست. آن بالا دنبال عکاس زن میگردم. دوست ندارم فقط این آقایان باشند که صعود کردهاند. خیالم راحت میشود. تعداد هر چند کمی هم خانم عکاس آنبالا میبینم.
آفتاب داغ حسابی بر کلههایمان میتابد و
کمتر کسی را میبینم که کلاه آفتابی سرش باشد. خودم هم یادم رفته بیاورم. همه تشنهایم و آب هم نیست. جمعیت فشار زیادی میآورد. از آن طرف حدود بیست اتوبوس بیرون ایستاده و همه پر شدهاند از همکاران و دوستان شکیبایی. اکثریتشان از هنرمندان محبوب مردم هستند. جمعیت هجوم میبرد به بیرون. همه با موبایل میخواهند ازشان عکس بگیرند.
صدای جیغ و داد میآید . نمیدانم چند بچه و شاید هم بزرگ زیر دست و پا ماندهاند. خودم هم با سیل جمیعت به بیرون رانده میشوم. اما در گلوگاه در ِ بیرونی تالار گیر میکنیم. همه خیس عرق و داغ. نفسمان به شماره میافتد. بعضیها التماس میکنند که تورا به خدا راه بدهید مادرم، پدرم، خواهرم، بچهام حالش بد است و دارد تلف میشود.
آقایی حالش به هم میخورد و روی شانهی بغل دستیاش غش میکند. خوب شد زمین جا نداشت آن زیر بیفتد. هر کس شیشهی آبی در کیفش دارد بر روی بیماران میپاشد. اما افاقه نمیکند. یک زن چادر مشکی قلهُ والله میخواند و نذر میکند اگر سالم رسید به خانه نذر پارسالش را ادا کند.
اشکال از اتوبوسهاست. مردم عین سیرک دور اتوبوسی که دم در است حلقه زدهاند و جلو هم نمیروند. هنرمندان داخلش مضطرب و شرمناک کله میدزدند.
همان یک ذره جا یک ساعت طول میکشد تا به سلامت رد شویم. دارم غش میکنم که کمی دورتر میبینم دور اتوموبیلی حلقه زدهاند. این کیست این؟
بهزور خودم را به وسط میرسانم. طفلک ایرج قادریاست که دیر آمده و در پرایدی کنار یک خانم جوان در ترافیک گیر کرده و پاپاراتزیهای آماتور دارند کلیک کلیک با موبایل عکس میگیرند و قادری شدیدا ناراحت است.
من هم با خجالت مثل یک پاپاراتزی اصیل عکسی میگیرم. هر چه باشد به سختی خودم را به وسط معرکه رساندهام.
آنطرفتر زنی پوستر شکیبایی را به نرده چسبانده و سرش را روی آن تکیه داده.
جلوتر، جلوی در شیرینیفروشی آقبانو معرکهی دیگریست. اینجا دیگه حلقه آنقدر تنگ و فشرده است که نمیتوانم داخل شوم. همهشان هم آقا... از پسری که مشتاقانه از حلقه برگشته میپرسم کی بود؟ هدیه تهرانی؟
میگوید نه "بهزاد رحیمخانی"ست. میگویم کاراینجا برعکس است. شنیدهام زنها دور هنرپیشههای مرد جمع شوند و مردها برای زنها. پسر میخندد و دور میشود.
اتوبوسها از همان اول پرشدهاند و آنهایی که ماشین ندارند نمیدانند چهطوری خودشان را به بهشتزهرا قطعهی هنرمندان برسانند. پلیسی میگوید 20 اتوبوس هم در خیابان حافظ منتظر مسافر است و برخی میدوند. تمام مغازههای اطراف پر هستند از مشتری... آب معدنی، ساندیس، رانی، بستنی، فالوده... مادران دست و پای بچههایشان را چک میکند که آیا سالم ماندهاند یا نه.
بعضیها میروند به پارک دانشجو. خیلیها دستشان پوستر خسرو شکیباییست.
فکر میکنم فرق بین هنرمند معروف با هنرمند محبوب همین است. بازی درخشان خسرو شکیبایی در تأتر و سینما و تلویزیون هرگز از یادها نمیرود... سریالهای خانهی سبزو روزی روزگاری، فیلم هامون، نقش مدرس با آن دیالوگ نفسگیرش که کمتر کسی میتوانست حفظش کند و شکیبایی حافظهاش عالی بود... و موهایش...
موبایلم زنگ میخورد. همان خانم مسن فامیلمان است که حالا خیلی مسنتر شده. حدود نود سال.
تو کجایی؟ چرا نیامدی دنبالم خودم آمدم آنقدر شلوغ بود که نزدیک بود که زیر دست و پا له شوم. بعد گریه کنان میگوید:
من زنده بمانم و خسرو شکیبایی بمیرد؟....
( من این نوشته را شب روز مراسم تشییعجنازه هنرمند عزیز خسرو شکیبایی (یکشنبه30 تیر) نوشتم اما...)
پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷
پاشو مراد، مراد بیگ!
1- خسرو خوبان...
- مراد! مراد! مراد بیگ! مراد بیگ!
خاله لیلا(ژالهعلو) این جمله را در سریال زیبای "روزیروزگاری" در حالی که با دستمال خیس پیشانی خونین مراد بیگ(خسرو شکیبایی) را پاک میکرد میگفت...
صدای ژاله علو اینروزها توی گوشم است!
کاش میشد صدایش کنیم. بلند شود و بگوید همهاش شوخی بود...
بازیاش را دوست دارم(باید میگفتم داشتم؟)
2- نمیدونم آقایان چه احساسی دارند که لایحهی ضدخانواده تصویب شده؟
واقعا خوشحالند؟
بیت: دیگه اجازه زن اول هم نمیخواد، بشتابید یکی دیگر را بدبخت کنید و تا میتوانید بچزانیدش!
پ.ن. 1
مردای ایرانی حالا خیلی زنداری بلدن، چهارتا چهارتا هم میتونن!
پ.ن.2
عجب مجلسی داریم ما!
در افغانستان 25٪ نمایندهها زن هستند و سعی میکنند از حقوق کل خانمها دفاع میکنند. در مجلس ما چند درصد نمایندهها زن هستند؟ و حتی آن زنان معدود هم از حقوق چه کسانی دفاع میکنند؟
پ.ن.3
ای خاک بر سر ما با این نمایندههایی که بهشان رأی دادیم!
پ.ن.4
3- گذرگاه ویژه امرداد ماه منتشر شد...
یه مطلب توپ هم داره به اسم " اگر ما روز زن نخواهیم، چه کسی را باید ببینیم؟"
از من:)
4- نظرخواهی رابستم. اما ظاهرا بعد از اینکه شماره بعدی را نوشتم و فرستادم، خودبهخود دوباره باز شد. همین چند کامنت خوب یادگاری باشد. تا بعد که یاد گرفتم نظرخواهی را تأییدی کنم( و بهقول دوستان تا کوفتم نشده ببندمش)
تا آنموقع اگر دوستداشتید برایم ایمیل بنویسید تا برایتان در نظرخواهی بگذارم. ممنون!
- مراد! مراد! مراد بیگ! مراد بیگ!
خاله لیلا(ژالهعلو) این جمله را در سریال زیبای "روزیروزگاری" در حالی که با دستمال خیس پیشانی خونین مراد بیگ(خسرو شکیبایی) را پاک میکرد میگفت...
صدای ژاله علو اینروزها توی گوشم است!
کاش میشد صدایش کنیم. بلند شود و بگوید همهاش شوخی بود...
بازیاش را دوست دارم(باید میگفتم داشتم؟)
2- نمیدونم آقایان چه احساسی دارند که لایحهی ضدخانواده تصویب شده؟
واقعا خوشحالند؟
بیت: دیگه اجازه زن اول هم نمیخواد، بشتابید یکی دیگر را بدبخت کنید و تا میتوانید بچزانیدش!
پ.ن. 1
مردای ایرانی حالا خیلی زنداری بلدن، چهارتا چهارتا هم میتونن!
پ.ن.2
عجب مجلسی داریم ما!
در افغانستان 25٪ نمایندهها زن هستند و سعی میکنند از حقوق کل خانمها دفاع میکنند. در مجلس ما چند درصد نمایندهها زن هستند؟ و حتی آن زنان معدود هم از حقوق چه کسانی دفاع میکنند؟
پ.ن.3
ای خاک بر سر ما با این نمایندههایی که بهشان رأی دادیم!
پ.ن.4
3- گذرگاه ویژه امرداد ماه منتشر شد...
یه مطلب توپ هم داره به اسم " اگر ما روز زن نخواهیم، چه کسی را باید ببینیم؟"
از من:)
4- نظرخواهی رابستم. اما ظاهرا بعد از اینکه شماره بعدی را نوشتم و فرستادم، خودبهخود دوباره باز شد. همین چند کامنت خوب یادگاری باشد. تا بعد که یاد گرفتم نظرخواهی را تأییدی کنم( و بهقول دوستان تا کوفتم نشده ببندمش)
تا آنموقع اگر دوستداشتید برایم ایمیل بنویسید تا برایتان در نظرخواهی بگذارم. ممنون!
جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷
باز محمود با کنایه!
1- اینروزها خیلی گرفتارم. زندگیم عین یه کلاف پیچدرپیچ گرهخورده شده. خیلی حوصله میخواد باز کردنش...آیا بتونم، آیا نتونم...
2- از سعید حاتمی عزیز برای درست کردن فید وبلاگم خیلی ممنونم.
3- فیلم خانهی عروسکهای هنریک ایبسن رو امشب کانال 4 نشون دادبه کارگردانی پاتریک گارلند . تا حالا چند نمایش و فیلمشو دیدم. اما هر بار بیشتر ازش خوشم میاد. دیالوگهای نورا در سکانس آخر خداست! باورم نمیشد بشینم گریه کنم.
برای تموم زنهایی که درک نشدن.
4- شعر زیبای "باز باران با ترانه"ی گلچین گیلانی که یادتون هست.
شعر طنزی بر همین وزن با ایمیل به دستم رسیده. متاسفانه اسم شاعرشو نمیدونم. شایدم شاعرش ایران زندگی میکنه و نمیتونه اسمشو بگه.
باز محمود با کنايه
اندکی قدّ و يه هاله
سرخوش از وضع زمانه
نفت شصت و نه دلاری( شاید منظورش صد و سی و نه دلاریه)
سال 60 مليارد دلاری (این مصرعش رو هم نفهمیدم)
با سفرهای فراوان
ساخته از خود فسانه
می برد پول از خزانه
می دهد دائم حواله
میخورد از مال مردم
میپَرد بر دوش مردم
میدهد دائم شعارِ
مهرورزی، عدلخواهی!
خلق ثروت، محو نکبت!
دين پناهی، سادگی، بیقيد و بندی!
چون به جدّ، مینگری، امّا تمامی :
تندخويی، جنگ خواهی!
پخش فقر و بینوايی !
لودگی، مردم فريبی، بیخيالی!
هستهای اين طبل خالی!
نامه هايی کودکانه، سرگشاده ، احمقانه
مملو از پند و عتاب و ادّعا، پر از کنايه
مینويسد او برای حاکمان اين زمانه!
آخر ای مجنون سر مست
هيچ آيا تا کنون امّا
مروری کردهای بر وضع و حال اين کرانه؟
هيچ انديشيده ای آيا
که از روی محبت
گر يکی از آن اجانب
نامهای بهرِ تو و اين دولتِ جل الخلايق
در بيان درد و رنج و حال و روزِ مردمِ بس مفلسِ اين سرزمينِ پُر بلا و مشکلِ خاورميانه
با همان سبک و سياقِ هاديانه
پرغرور و پر اِفاده ، پُر زِ ايراد و کنايه
انشا کند، پخشش کند
در خيلِ انبوه رسانه، ماهواره، روزنامه
پاسخی داری برايش؟
آسمان امروز ديگر نيست نيلی
يادم آمد از فلسطين
از بلندیهای جولان
از دلار و پول نفت و نقشِ ايران
اندرون جيب و در کاشانة آن جيره خواران
از هولوکاست وحماس و نقشه بی صهيونيستِ گوشة خاورميانه
حرفهای قلدرانه، احمقانه، خودسرانه
پُرهزينه، پرضرر، بی فايده، بَس ناشيانه
از رجايیِ زمانه ،
باورش گشته که هست او :
يک پديده! معجزه در اين هزاره!
يک دو سه مزدورِ پرگو
در کنارش ني، هر دم
می روند اين سو و آن سو
می کنند از او ستايش، همچو ناجی ِ زمانه
ليک امّا
اندرون مملکت آنچه نمايان
سايه شوم فساد و نکبت و فقر و فغانِ بينوايان
با دو پای کودکانه میدويدم همچو آهو
گه به اين سو، گه به آن سو
دور میگشتم زخانه
در ميان مدح و روضه
اندرون بحث و شورا و کلاس و مدرسه واندر رسانه
میشنيدم دم به دم
از هر فکور و صاحب انديشه و جزئی اراده
داستانهای مخوفی بهر اين ملک فِتاده
می شنيدم
از لب شيرين پيران خردمند
مستمر اين برترين و بهترين پند:
آه ای خوشباوران کم سوادِ پرافاده
اين چنين بیفکر و تدبير و درايه
مرز و بوم و مملکت کردن اداره
آخر ای مستان قدرت، اين روش تا کی ادامه؟
اندک اندک رفته رفته
تيرگی، افسردگی، بيچارگی، درماندگی
بر پهنه اين کشتی در گل نشسته،
گشته چيره
حيف امّا کز سر خيرهسری، خودمحوری، کوتهخيالی
در نگاه اين جماعت
جملگی انديشمندان زمانه
يا که مزدورِ اجانب، عامل و بوق بيگانه
يا که اهل پول و مايه، مافيای مسکن و بانک و قاچاق، تحت الحمايه
هر که باشند، از برای خيرخواهی
هرچه گويند و نويسند
غير مسموع و زياده!
ای دريغ از يک جواب صادقانه! عالمانه!
آری اينک
جهل او چون تيغِ برّان
میزند از بن
نهالِ جاودانِ اقتصاد و علم و تحصيل و اراده
میشنيدم اندر اين دوران پررنجی که دانی
رازهای تلخی از آينده اين خاکِ پاکِ باستانی
بشنو از من ، کودکِ من
از زبان مامِ ميهن :
مرز و بوم پاک ايران
پرگهر مهد دليران
خطة يکتاپرستان
سرزمين مهر و ايمان
يک رئيس جمهور نادان
کـــرد ويـــــران ! کـــرد ويـــــران ! کـــرد ويـــــران!
1:58 | Zeitoon | نظرها(199)
2- از سعید حاتمی عزیز برای درست کردن فید وبلاگم خیلی ممنونم.
3- فیلم خانهی عروسکهای هنریک ایبسن رو امشب کانال 4 نشون دادبه کارگردانی پاتریک گارلند . تا حالا چند نمایش و فیلمشو دیدم. اما هر بار بیشتر ازش خوشم میاد. دیالوگهای نورا در سکانس آخر خداست! باورم نمیشد بشینم گریه کنم.
برای تموم زنهایی که درک نشدن.
4- شعر زیبای "باز باران با ترانه"ی گلچین گیلانی که یادتون هست.
شعر طنزی بر همین وزن با ایمیل به دستم رسیده. متاسفانه اسم شاعرشو نمیدونم. شایدم شاعرش ایران زندگی میکنه و نمیتونه اسمشو بگه.
باز محمود با کنايه
اندکی قدّ و يه هاله
سرخوش از وضع زمانه
نفت شصت و نه دلاری( شاید منظورش صد و سی و نه دلاریه)
سال 60 مليارد دلاری (این مصرعش رو هم نفهمیدم)
با سفرهای فراوان
ساخته از خود فسانه
می برد پول از خزانه
می دهد دائم حواله
میخورد از مال مردم
میپَرد بر دوش مردم
میدهد دائم شعارِ
مهرورزی، عدلخواهی!
خلق ثروت، محو نکبت!
دين پناهی، سادگی، بیقيد و بندی!
چون به جدّ، مینگری، امّا تمامی :
تندخويی، جنگ خواهی!
پخش فقر و بینوايی !
لودگی، مردم فريبی، بیخيالی!
هستهای اين طبل خالی!
نامه هايی کودکانه، سرگشاده ، احمقانه
مملو از پند و عتاب و ادّعا، پر از کنايه
مینويسد او برای حاکمان اين زمانه!
آخر ای مجنون سر مست
هيچ آيا تا کنون امّا
مروری کردهای بر وضع و حال اين کرانه؟
هيچ انديشيده ای آيا
که از روی محبت
گر يکی از آن اجانب
نامهای بهرِ تو و اين دولتِ جل الخلايق
در بيان درد و رنج و حال و روزِ مردمِ بس مفلسِ اين سرزمينِ پُر بلا و مشکلِ خاورميانه
با همان سبک و سياقِ هاديانه
پرغرور و پر اِفاده ، پُر زِ ايراد و کنايه
انشا کند، پخشش کند
در خيلِ انبوه رسانه، ماهواره، روزنامه
پاسخی داری برايش؟
آسمان امروز ديگر نيست نيلی
يادم آمد از فلسطين
از بلندیهای جولان
از دلار و پول نفت و نقشِ ايران
اندرون جيب و در کاشانة آن جيره خواران
از هولوکاست وحماس و نقشه بی صهيونيستِ گوشة خاورميانه
حرفهای قلدرانه، احمقانه، خودسرانه
پُرهزينه، پرضرر، بی فايده، بَس ناشيانه
از رجايیِ زمانه ،
باورش گشته که هست او :
يک پديده! معجزه در اين هزاره!
يک دو سه مزدورِ پرگو
در کنارش ني، هر دم
می روند اين سو و آن سو
می کنند از او ستايش، همچو ناجی ِ زمانه
ليک امّا
اندرون مملکت آنچه نمايان
سايه شوم فساد و نکبت و فقر و فغانِ بينوايان
با دو پای کودکانه میدويدم همچو آهو
گه به اين سو، گه به آن سو
دور میگشتم زخانه
در ميان مدح و روضه
اندرون بحث و شورا و کلاس و مدرسه واندر رسانه
میشنيدم دم به دم
از هر فکور و صاحب انديشه و جزئی اراده
داستانهای مخوفی بهر اين ملک فِتاده
می شنيدم
از لب شيرين پيران خردمند
مستمر اين برترين و بهترين پند:
آه ای خوشباوران کم سوادِ پرافاده
اين چنين بیفکر و تدبير و درايه
مرز و بوم و مملکت کردن اداره
آخر ای مستان قدرت، اين روش تا کی ادامه؟
اندک اندک رفته رفته
تيرگی، افسردگی، بيچارگی، درماندگی
بر پهنه اين کشتی در گل نشسته،
گشته چيره
حيف امّا کز سر خيرهسری، خودمحوری، کوتهخيالی
در نگاه اين جماعت
جملگی انديشمندان زمانه
يا که مزدورِ اجانب، عامل و بوق بيگانه
يا که اهل پول و مايه، مافيای مسکن و بانک و قاچاق، تحت الحمايه
هر که باشند، از برای خيرخواهی
هرچه گويند و نويسند
غير مسموع و زياده!
ای دريغ از يک جواب صادقانه! عالمانه!
آری اينک
جهل او چون تيغِ برّان
میزند از بن
نهالِ جاودانِ اقتصاد و علم و تحصيل و اراده
میشنيدم اندر اين دوران پررنجی که دانی
رازهای تلخی از آينده اين خاکِ پاکِ باستانی
بشنو از من ، کودکِ من
از زبان مامِ ميهن :
مرز و بوم پاک ايران
پرگهر مهد دليران
خطة يکتاپرستان
سرزمين مهر و ايمان
يک رئيس جمهور نادان
کـــرد ويـــــران ! کـــرد ويـــــران ! کـــرد ويـــــران!
1:58 | Zeitoon | نظرها(199)
سهشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷
شب یا روز؟ مسئله این است!
1- فکر کنم ساعت از چهار و نیم صبح گذشته بود که گنجیشکا شروع کردن به قیل و قال و جیک و جیک، با عجله کامپیوترو خاموش کردم و بعد از زدن مسواک و... داشتم میرفتم بخوابم که بهناگاه در تاریکروشن صبحگاهی روی میز توالت اتاق خواب چشمم به دو قوطی سفید و سرمهای کرم روز و کرم شب نیوآیی که چند وقت پیش خریده بودم افتاد!
پیش خودم گفتم اینهمه پول دادم که با چروک پوست صورتم مبارزه کنم، اما اینا همینطوری بیاستفاده روی میز توالت افتادهن! طی یک تصمیم ناگهانی قوطی سرمهای رو برداشتم و درشو باز کردم که یه کمیشو با انگشت بردارم بذارم رو صورتم که چشمم از پنجره به بیرون افتاد. دیگه هوا کاملا داشت روشن میشد. یه دفعه عقلِ در حالِ چرتم بهم نهیب زد:
زیتون! الان روز حسابه! اینی که داری میزنه کرم شبه!
ناخودآگاه در قوطی کرم شبو بستم و کرم روز رو برداشتم. فکر کردم عقلم عاقله. اما نه... اشتباه میکنه حتما.
گفتم، دیوانه! منظور از کرم شب لابد کرم موقع خوابیدنه! به روشنایی روز کاری نداره.
عقل خوبالوئم غر زد: اسم کرمها با خودشونه. کرم روز و کرم شب! یعنی با روشنایی و تاریکی هوا باید کرمهاتو عوض کنی! زودتر روزه رو بزن و برو تو تخت که دارم از شدت خواب هنگ میکنم.
پیش خودم گفتم اهه! من بیام افسارمو بدم دست این عقل خلمشنگم؟! اونوقت از فردا میخواد سوار باشه و من پیاده! عمرا".
دوباره کرم شبو برداشتم.
عقلم فریاد زد. خله. کرم شب ممکنه با نور روز یه ترکیبی درست کنه که برای پوست بد باشه.
ترسیدم.
کرم شبو گذاشتم رو میز توالت و گفتم اصلا نخواستیم. و رفتم تو تخت تخت خوابیدم. خوشم اومد عقلم کنف شد!
اما هنوز تو کف اینم که تکلیف کسی که بخواد چهار پنج صبح بخوابه چیه؟ کرم روز باید به صورتش بزنه یا کرم شب. باید برم از روحانی محل بپرسم؟
مسائل مهم مملکتی به کنار. مسئلهی مهم زندگی من الان این است!
2- سهشنبه بود و وقت دادن تقاضانامهها، دفتر خانم آجرلو نماینده شهر کرج غلغله بود. تا حیاط بیرونش مردم کیپتاکیپ مرد و زن و پیر و جوون وایساده بودن تا تقاضاشونو بدن به منشیش که بعد از چند روز جواب بگیرن . .
اینجور هم که از صحبت مردم متوجه شدم. خانم آجرلو سعی میکنه دست رد به سینهی کسی نذاره. درسته راسته. اما سعی میکنه دل مردمو به دست بیاره و از این لحاظ نسبت به نمایندههای دیگه پرکارتره.
(ا اینجاشو از ترس برقرفتگی پست کرده بودم و بعد دوساعت تمام نشستم بقیهشو تایپ کردم. و فرستادم و نشستم به ایمیل خونی. وقتی خواستم برم بخوابم دیدم ایدل غافل بقیهش اصلا ثبت نشده. حالا باید دوباره بنویسم)
توی حیاط دفتر خانم آجرلو بین مردم بحث درگرفته بود. من به زور خودمو چپوندم اون وسط ببینم چه خبره! هر کسی یه چیزی میگفت:
یکی می گفت دفعهی قبل برای دخترش توصیهنامه گرفته برای کارخونهی فلان، مسئولش زرتی زده ورقه رو پاره کرده. یکی برای پسرش توصیهنامه گرفته بود برای عوض کردن دانشگاهش. یکی میگفت پول ندارم خانم آجرلو بهم دکتر رایگان معرفی کرده. حالا اومدم برای رادیولوژی و آزمایشگاه توصیهنامه بگیرم. و من هی دخالت میکردم که تو این کشور چرا بچهها همه باید بیکار باشن و فقط با التماس و توصیهنامه و پارتیبازی بریم سرکار و دکتر و... بعضیها میگفتن آره راست میگی و...
یه آقای پوشه به بغل ریشوی لاغر ناگهان از من پرسید: شما تو صفید؟ کارتون چیه؟ گفتم یه سوال داشتم اما حوصله صف وایسادن ندارم. یه روز دیگه میام. منو کشید کنار و پرسید میشه بپرسم چه سوالی؟
بهش گفتم. خوشش اومد که برای کار شخصی نیومدم. گفت یه شماره میگم یادداشت کن. بهش زنگ بزن و مسئله رو بهش بگو. حتما رسیدگی میکنه.
عکسالعملی نشون ندادم.
راستش فکر کردم طرف آنتنه و به خاطر حرفایی که زدم میخواد منو لو بده.
گفت چرا کاغذ مداد در نمیاری؟ باور نمیکنی؟ الکی گفتم شما بگو من حفظ میکنم.
پوشهشو باز کرد و مدارکی نشون داد که نشون میداد راهانداختن کارش کار حضرت فیل بود اما چند روزه انجام شده بود و حالا فقط یک امضا میخواست.. گفت همون که میخوام شمارهشو بدم به خانم آجرلو گفته حتما باید مهر و امضا کنی و میدونم میکنه!.
و بدون اینکه از من اجازه بگیره. پاکت مقوایی که بیمهنامهی ماشینم توش بود از دستم کشید و اسم کسی که نام فامیلش برام نامأنوس برود نوشت و همینطور شماره موبایلش که خیلی رُند بود. چند نفر خانوم دویدند جلو که اونها هم یادداشت کنن. پاکت را جوری تا کرد که شماره دیده نشه و داد دستم.
یه تشکر الکی کردم و اومدم خونه.
همینکه به خونه رسیدم پاکت بیمهنامه رو بردم گذاشتم تو کمد قسمت مدارکم و دیگه سراغش هم نرفتم.
تا همین دیشب که بعد از چند ماه دنبال مدرکی در کمد میگشتم. چشمم خورد به پاکت زرد بیمهنامه ماشین. یه شماره موبایل رُند و یه اسم آشنا روش نوشته شده بود:.
عباس پالیزدار
3- باید محصول بشتر(یاش جا نمونده) برداریم!
وبلاگ یک دوست عزیز21 ساله افغانی که در دانشگاه بامیان درس کشاورزی میخونه و با مصیبت به اینترنت وصل میشه.
امید موفقیت دارم، هم برای خودش و هم برای همسرمحترمش که دانشجوی ادبیات در دانشگاه کابله.
پیش خودم گفتم اینهمه پول دادم که با چروک پوست صورتم مبارزه کنم، اما اینا همینطوری بیاستفاده روی میز توالت افتادهن! طی یک تصمیم ناگهانی قوطی سرمهای رو برداشتم و درشو باز کردم که یه کمیشو با انگشت بردارم بذارم رو صورتم که چشمم از پنجره به بیرون افتاد. دیگه هوا کاملا داشت روشن میشد. یه دفعه عقلِ در حالِ چرتم بهم نهیب زد:
زیتون! الان روز حسابه! اینی که داری میزنه کرم شبه!
ناخودآگاه در قوطی کرم شبو بستم و کرم روز رو برداشتم. فکر کردم عقلم عاقله. اما نه... اشتباه میکنه حتما.
گفتم، دیوانه! منظور از کرم شب لابد کرم موقع خوابیدنه! به روشنایی روز کاری نداره.
عقل خوبالوئم غر زد: اسم کرمها با خودشونه. کرم روز و کرم شب! یعنی با روشنایی و تاریکی هوا باید کرمهاتو عوض کنی! زودتر روزه رو بزن و برو تو تخت که دارم از شدت خواب هنگ میکنم.
پیش خودم گفتم اهه! من بیام افسارمو بدم دست این عقل خلمشنگم؟! اونوقت از فردا میخواد سوار باشه و من پیاده! عمرا".
دوباره کرم شبو برداشتم.
عقلم فریاد زد. خله. کرم شب ممکنه با نور روز یه ترکیبی درست کنه که برای پوست بد باشه.
ترسیدم.
کرم شبو گذاشتم رو میز توالت و گفتم اصلا نخواستیم. و رفتم تو تخت تخت خوابیدم. خوشم اومد عقلم کنف شد!
اما هنوز تو کف اینم که تکلیف کسی که بخواد چهار پنج صبح بخوابه چیه؟ کرم روز باید به صورتش بزنه یا کرم شب. باید برم از روحانی محل بپرسم؟
مسائل مهم مملکتی به کنار. مسئلهی مهم زندگی من الان این است!
2- سهشنبه بود و وقت دادن تقاضانامهها، دفتر خانم آجرلو نماینده شهر کرج غلغله بود. تا حیاط بیرونش مردم کیپتاکیپ مرد و زن و پیر و جوون وایساده بودن تا تقاضاشونو بدن به منشیش که بعد از چند روز جواب بگیرن . .
اینجور هم که از صحبت مردم متوجه شدم. خانم آجرلو سعی میکنه دست رد به سینهی کسی نذاره. درسته راسته. اما سعی میکنه دل مردمو به دست بیاره و از این لحاظ نسبت به نمایندههای دیگه پرکارتره.
(ا اینجاشو از ترس برقرفتگی پست کرده بودم و بعد دوساعت تمام نشستم بقیهشو تایپ کردم. و فرستادم و نشستم به ایمیل خونی. وقتی خواستم برم بخوابم دیدم ایدل غافل بقیهش اصلا ثبت نشده. حالا باید دوباره بنویسم)
توی حیاط دفتر خانم آجرلو بین مردم بحث درگرفته بود. من به زور خودمو چپوندم اون وسط ببینم چه خبره! هر کسی یه چیزی میگفت:
یکی می گفت دفعهی قبل برای دخترش توصیهنامه گرفته برای کارخونهی فلان، مسئولش زرتی زده ورقه رو پاره کرده. یکی برای پسرش توصیهنامه گرفته بود برای عوض کردن دانشگاهش. یکی میگفت پول ندارم خانم آجرلو بهم دکتر رایگان معرفی کرده. حالا اومدم برای رادیولوژی و آزمایشگاه توصیهنامه بگیرم. و من هی دخالت میکردم که تو این کشور چرا بچهها همه باید بیکار باشن و فقط با التماس و توصیهنامه و پارتیبازی بریم سرکار و دکتر و... بعضیها میگفتن آره راست میگی و...
یه آقای پوشه به بغل ریشوی لاغر ناگهان از من پرسید: شما تو صفید؟ کارتون چیه؟ گفتم یه سوال داشتم اما حوصله صف وایسادن ندارم. یه روز دیگه میام. منو کشید کنار و پرسید میشه بپرسم چه سوالی؟
بهش گفتم. خوشش اومد که برای کار شخصی نیومدم. گفت یه شماره میگم یادداشت کن. بهش زنگ بزن و مسئله رو بهش بگو. حتما رسیدگی میکنه.
عکسالعملی نشون ندادم.
راستش فکر کردم طرف آنتنه و به خاطر حرفایی که زدم میخواد منو لو بده.
گفت چرا کاغذ مداد در نمیاری؟ باور نمیکنی؟ الکی گفتم شما بگو من حفظ میکنم.
پوشهشو باز کرد و مدارکی نشون داد که نشون میداد راهانداختن کارش کار حضرت فیل بود اما چند روزه انجام شده بود و حالا فقط یک امضا میخواست.. گفت همون که میخوام شمارهشو بدم به خانم آجرلو گفته حتما باید مهر و امضا کنی و میدونم میکنه!.
و بدون اینکه از من اجازه بگیره. پاکت مقوایی که بیمهنامهی ماشینم توش بود از دستم کشید و اسم کسی که نام فامیلش برام نامأنوس برود نوشت و همینطور شماره موبایلش که خیلی رُند بود. چند نفر خانوم دویدند جلو که اونها هم یادداشت کنن. پاکت را جوری تا کرد که شماره دیده نشه و داد دستم.
یه تشکر الکی کردم و اومدم خونه.
همینکه به خونه رسیدم پاکت بیمهنامه رو بردم گذاشتم تو کمد قسمت مدارکم و دیگه سراغش هم نرفتم.
تا همین دیشب که بعد از چند ماه دنبال مدرکی در کمد میگشتم. چشمم خورد به پاکت زرد بیمهنامه ماشین. یه شماره موبایل رُند و یه اسم آشنا روش نوشته شده بود:.
عباس پالیزدار
3- باید محصول بشتر(یاش جا نمونده) برداریم!
وبلاگ یک دوست عزیز21 ساله افغانی که در دانشگاه بامیان درس کشاورزی میخونه و با مصیبت به اینترنت وصل میشه.
امید موفقیت دارم، هم برای خودش و هم برای همسرمحترمش که دانشجوی ادبیات در دانشگاه کابله.
چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷
اگر روز زن نخواهیم، چه کسی را باید ببینیم؟
مردهشور این روز زن را ببرد! چپ و راست بهمان تبریک میگویند!
تبریک چی؟ که همسر خوبی هستی! خوب ظرفمیشویی و جارو پارو میکنی!
ننهی خوبی هستی! خوب گُه بچه میشویی! خوب شبنخوابی میکشی! خوب مریضداری میکنی! خوب مهمانداری میکنی!
آفرین، دختر خوبی هستی! هر چه پدر و برادر و عمو و دایی و پدربزرگ و پسرعمو به تو میگویند سر بالا نمیکنی که جوابشان را بدهی!
کارمند خوبی هستی! ! همیشه به موقع سرکار میآیی و گاهی جور کارمندان مرد ادارهات را میکشی. مقنعهمشکی و مانتو گشاد میپوشی و چشم ناپاکان را از خودت دور میگردانی!
این دوسه روز هر کس به من این روز را تبریک گفت خواستم کلهاش را بکنم!
اگر من نخواهم همسر و مادر و دختر و خواهر و خواهر زاده و دختر عمومی خوبی نباشم باید چه کسی را ببینم؟
بابا به خدا من در درجهی اول یک انسانم!
حق و حقوق انسانیام را بدهید، بقیه تعارفاتتان پیشکشتان!
بهتان گفته باشم! نمیتوانید مرا با یک قابلمه و گلدان و لیوان و یک عطر و گردنبند خر کنید!
سالهای سال شادی و رقص و رنگ را از من گرفتهاید و به جایش گریه و راهپیمایی و رنگ سیاه هدیه دادهاید. شغلهای مهم را از من گرفتهاید و راه آشپزخانه را به من نشان دادهاید. مرده شورهتان را ببرد! میتوانید چیزی بدهید که این عقدهها را از روح من پاک کند؟
من دوست ندارم نه از روی دامنم و نه از زیرش هیچ مردی به معراج برسد! اصلا مگر زن فقط در رابطه با مردان تعریف میشود؟
من اگر پدر و مادر نداشتم. شوهر نمیکردم، برادر نداشتم، بچه نداشتم اسمم را چه میگذاشتید؟ اسمم میشد "بیچاره" و "طفلک" شوهر گیرش نیامده؟ نازاست؟
یتیم است؟ بیوه است؟
حقوق انسانیام را بدهید بقیه پیشکشتان!
خریت کردم به دوسه نفر بزرگتر که فکر میکردم چون بزرگترند و مذهبی، باید زنگ بزنم.
یکیشان گفت: من امروز را به عنوان روز زن قبول ندارم؟ 25 آذر بهم زنگ بزن و تق گوشی را گذاشت.
دومی گفت من 8 مارس را به عنوان روز زن قبول دارم. فاطمه بهعنوان یک مادر 18 ساله با سه بچه قدو نیمقد برایم عزیز است. اما برایم نمونه نیست.
دیگر به کسی زنگ نزدم. اصلا به من چه؟
محسن مالک و نیکآهنگ کوثر به عنوان هدیه دو لباس فرم دانشجویی برایمان طراحی کردهاند. که نمیشود به این آسانیها از زیر دامنش کسی به معراج برسد!
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است!
جدا"؟ ارزندهترینش؟
http://z8un.com
تبریک چی؟ که همسر خوبی هستی! خوب ظرفمیشویی و جارو پارو میکنی!
ننهی خوبی هستی! خوب گُه بچه میشویی! خوب شبنخوابی میکشی! خوب مریضداری میکنی! خوب مهمانداری میکنی!
آفرین، دختر خوبی هستی! هر چه پدر و برادر و عمو و دایی و پدربزرگ و پسرعمو به تو میگویند سر بالا نمیکنی که جوابشان را بدهی!
کارمند خوبی هستی! ! همیشه به موقع سرکار میآیی و گاهی جور کارمندان مرد ادارهات را میکشی. مقنعهمشکی و مانتو گشاد میپوشی و چشم ناپاکان را از خودت دور میگردانی!
این دوسه روز هر کس به من این روز را تبریک گفت خواستم کلهاش را بکنم!
اگر من نخواهم همسر و مادر و دختر و خواهر و خواهر زاده و دختر عمومی خوبی نباشم باید چه کسی را ببینم؟
بابا به خدا من در درجهی اول یک انسانم!
حق و حقوق انسانیام را بدهید، بقیه تعارفاتتان پیشکشتان!
بهتان گفته باشم! نمیتوانید مرا با یک قابلمه و گلدان و لیوان و یک عطر و گردنبند خر کنید!
سالهای سال شادی و رقص و رنگ را از من گرفتهاید و به جایش گریه و راهپیمایی و رنگ سیاه هدیه دادهاید. شغلهای مهم را از من گرفتهاید و راه آشپزخانه را به من نشان دادهاید. مرده شورهتان را ببرد! میتوانید چیزی بدهید که این عقدهها را از روح من پاک کند؟
من دوست ندارم نه از روی دامنم و نه از زیرش هیچ مردی به معراج برسد! اصلا مگر زن فقط در رابطه با مردان تعریف میشود؟
من اگر پدر و مادر نداشتم. شوهر نمیکردم، برادر نداشتم، بچه نداشتم اسمم را چه میگذاشتید؟ اسمم میشد "بیچاره" و "طفلک" شوهر گیرش نیامده؟ نازاست؟
یتیم است؟ بیوه است؟
حقوق انسانیام را بدهید بقیه پیشکشتان!
خریت کردم به دوسه نفر بزرگتر که فکر میکردم چون بزرگترند و مذهبی، باید زنگ بزنم.
یکیشان گفت: من امروز را به عنوان روز زن قبول ندارم؟ 25 آذر بهم زنگ بزن و تق گوشی را گذاشت.
دومی گفت من 8 مارس را به عنوان روز زن قبول دارم. فاطمه بهعنوان یک مادر 18 ساله با سه بچه قدو نیمقد برایم عزیز است. اما برایم نمونه نیست.
دیگر به کسی زنگ نزدم. اصلا به من چه؟
محسن مالک و نیکآهنگ کوثر به عنوان هدیه دو لباس فرم دانشجویی برایمان طراحی کردهاند. که نمیشود به این آسانیها از زیر دامنش کسی به معراج برسد!
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است!
جدا"؟ ارزندهترینش؟
http://z8un.com
یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷
یا علی، مددی!
1- این افتضاحی که جناب برادر مددی در دانشگاه زنجان به وجود آورد نکات مثبت زیادی داشت.
در یکی دوماه اخیر، سه بار تلفنی از طرف یک اداره دولتی احضار شدم. چون هیچوقت کارم به اونجا نیفتاده بود گفتم حتما یه اشتباهی شده و اهمیتی ندادم. امروز که گذارم به اونطرفا افتاد کنجکاو شدم برم ببینم قضیه چیه. وقتی جای پارک پیدا کردم و ایستادم تو آینهی ماشین چشمم به شال و روژ صورتی رنگم افتاد. دستمال کاغذی برداشتم که پاک کنم. گفتم به اونا چه؟ مگه من کارمند اونجام یا کارم گیر اوناست!
همونجوری سرمو انداختم برم تو. مرد نگهبان پرسید کجا؟ گفتم من با اینجا کار ندارم، اینا زنگ زدن گفتن بیا. اگه راهم نمیدید برمیگردم. با شک و تردید گفت خوب برو.
حالا مگه کسی میدونست کی بهم زنگ زده! از این طبقه به اون طبقه از این اتاق به اون اتاق.
اسم اون آقا هم که بهم زنگ میزد یادم نبود. اینقدر گشتم و تو هر اتاق راجع به اوضاع مملکت قاراشمیشمون بحث کردم!... که بالاخره به کمک خانم کارمندی که با یک مسابقه 20 سوالی تونست حدس بزنه کی میتونسته منو احضار کنه شماره اتاق طرف رو پیدا کردم.
تقهای به در زدم و وارد شدم. تنها کسی که تو اتاق بود، مرد حدودا 50 سالهای بود با تهریش و کمی اضافه وزن و کتشلوار چروک و پیرهن یقهسه سانت مدل حزباللهی که نشستهبود پشت تنها میز اونجا!
در رو خیلی آروم پشتم بستم و رفتم جلو که ماجرا رو تعریف کنم... که دیدم با چشمهای گردشده منو نگاه میکنه و یهدفعه پا شد. با خودم گفتم چه عجب اینا هم بالاخره ادب و نزاکت بلد شدن و جلوی پای آدم بلند میشن. اما اشتباه میکردم. چون بلند شد و باعجله رفت در رو باز کرد و جلوش یه صندلی گذاشت و غرغر کنان اومد نشست پشت میزش و بعد از کشیدن یه نفس راحت با دستمال عرق پیشونیشو خشک کرد با چشمای وقزدهش نگاهم کرد و گفت: حالا امرتونو بفرمایید!
گفتم ببخشید حاج آقا، دیدم در از قبل بسته بود منم بستمش. کار بدی کردم؟
کمی رو صندلیش جابهجا شد و با منومن گفت:
شرمندهم خواهر! بعد از جریان دانشگاه زنجان این همکارا هر خانومی بیاد به اتاق من یا بعضی همکارای دیگه حرف در میارن. منم مجبورم هر خانمی میاد برم درو باز کنم تا در دهنشونو ببندم!
با لبخند گفتم منظورتون همون کار مددی استاد قرآن و...؟
اخم کردم و گفت: خواهر، شما کارتون رو بگید!
از اینکه مددی چه تاثیری بر این آقایون گذاشته و دانشجویان زنجان چنان چوبی برداشتن که تموم گربهدزدها حساب کار دستشون اومده کیف کردم!
(ماجرا رو تعریف کردم. بعد از کلی فکر و گشتن تو دفاتر، معلوم شد یکی به عنوان معرف منو معرفی کرده و بعد اصلا پشیمون شده از استخدام اونجا)
2- در حیاط همون اداره یه آخوند قدبلند و گنده دیدم که در حالیکه زیر عبای نازکش باد میندازه از روبهروم میاد. چنان لبخند ملیحی بهش زدم تا یه کم اذیتش کنم. یهو دیدم روترش کرد عباشو جمع کرد و راهشو کج کرد و دوید و رفت...
گفتم مددی جان دستت درد نکنه که آبروی خودتونو خوب بردی! و همینطور زارعی که خیلی به ما خدمت کرد!
3- مقصد بعدیم دفتری بود در طبقهی سوم ساختمانی، از در که وارد شدم دیدم جَو اونجا یه خورده یهجوریه. همه جا تراکت چسبوندن که حواستان باشد،" در آسانسور دوربین مدار بسته نصب شده است!" خانمی مسن هم با لباس کارگری رو صندلی جلوی آسانسور طبقه همکف نشسته.
ازش پرسیدم جریان چیه؟ نگاهی به من و دوآقا که اونا هم منتظر آسانسور بودن کرد. از چشاش خوندم جلوی اونا نمیخواد چیزی بگه. آسانسور که رسید سوار نشدم. وقتی رفتن با کمی اصرار از زیر زبونش کشیدم که چند روز پیش دختری با یک آقایی سوار آسانسور شده و آقا به دختر حمله کرده و خواسته بهش تجاوز کنه. با تعجب پرسیدم تو مسیر همین چهار طبقه. خانومه خندید و گفت والله همینو بگو. اما طبقه چهارم که رسیدن آقاهه جلوی در وایساده و دوباره دکمهی همکفو زده مشغول بوده تا بالاخره صدای جیغش به دفاتر میرسه و میان درو باز میکنن و... پسره هم فرار میکنه.
گفتم دختره شکایت کرده؟ گفت: اینو باش! دختره تمام مدت از خجالت جلوی چشاشو گرفته بود تا کسی نبیندش. اصلا نگذاشت براش آژانس بگیرن و با همون وضع درهم برهم رفت... تموم دکمههای مانتوش کنده شده بود. دنبالش رفتم تو خیابون یه ماشین دربست گرفت رفت...
رئیس ساختمون هم اونجا بود و دیدش... گفت نباید دیگه از این چیزا تکرار بشه.
یاد مطلب ملاحسنی افتادم... این ملت حشری!
4- شاید بعضی از دانشجویان دانشگاه زنجان گاهی خودشون تو خیابون به خانوما متلک گفتن. شاید درصد کمیشون از اون قماش باشن که با ماشین تو خیابون میچرخن و جلوی دخترا وایمیسن!
اما خوب... این قضیه فرق داره... بیشتر حالت اعتراض به حکومتیهاست و اینکه تمومشون از مقام و پولشون سوءاستفاده میکنن و اکثریت قریب به اتفاقشون دزد و هیز و فاسدن!
5- سیم آخر منو دعون کرده به بازی خوابها و گفته سهخوابی رو که بیشتر از همه میبینم تعریف کنم.
اگه دیده باشین من معمولا تو بازیها کمتر بازی میکنم. و البته از روی دوستان شرمندهم. بخصوص از مینوی عزیزم که قرار بود چند آهنگ و ترانه خاطرهانگیزمو اینجا بنویسم. که راستش اونموقع اتفاقی افتاده بود و خیلی حالم بد بود و گفتم آخه به درد کی میخوره تا بدونه کی به چی گوش میده. بگذریم از اینکه من اصلا بلد نبودم نیستم تو وبلاگم آهنگ بذارم. و همینطور از روی فرشاد عزیز هم خجلم به بازی توضیح در مورد لینکهای وبلاگ دعوتم کرد و هرکار کردم نشد . آخه من بشینم راجع به هر لینکی تو وبلاگم گذاشتم یه خط بنویسم یک سال نوری طول میکشه.
تو بازی خوابها هم نمیخواستم شرکت کنم. تو نظرخواهیش چند جمله از خوابهام نوشتم که گفت همینا هم قبوله!
دیدم خیلی آسونه. پس مینویسم.
خوابایی که خیلی شبها دیدمشون:
الف- از کوچیکی زیاد خواب میبینم که دور یه ساختمون ویلایی قدیمی با آجرهای کهنهی زرد که وسط یه حیاط بزرگ و پر از برگهای پاییزیه و پنجره هم یا نداره یا کم داره، هی پرواز میکنم. اونقدر پرواز میکنم که سرم گیج میره.
معمولا وقتی میخوام بیفتم از خواب بیدار میشم. ساختمون همیشه همین ساختمونه .(نمیدونم چرا ذهنم ساختمونو نوسازی نمیکنه و هیچوقت زمستون یا بهار و تابستون نیست)
ب- بعد از ازدواج خیلی خواب میبینم که عصره و مادر شوهر و خواهر شوهرم اومدن خونهمون. هیچکی نیست ازشون پذیرایی کنه منم گرفتم تخت خوابیدم. هر چی میخوام چشمامو باز کنم نمیتونم!
اونا هم هی غر میزنن و پشتم حرف میزنن:)
ج- این یکی خواب یهکم خصوصیه. اما ما که خراب وبلاگستانیم. بذارم بگیم.
البته بیشتر یکی دوسال اول ازدواج این خوابو میدیدم.
گاهی نصفشبا خواب میبینم کنارم تو تخت یکی دیگه -به جز شوورم -خوابیده. کسایی که اصلا ازشون خوشم نمیاد.
البته همیشه شکر خدا پشتشون به منه!
هی پیش خودم میگم این کی اومد اینجا. سیبا چرا جاشو داده به این؟ و یکی دوساعت سعی میکنم به زور چشمامو باز کنم و خودمو بپاشونم(بیدار کنم) که برم جایی دیگه بخوابم که بیدار میشم میبینم سیباست!
د- در بچگی خواب خوب زیاد میدیدم اما خواب بدی که زیاد تکرار میشد این بود:
خواب میدیدم تو یه جزیرهای گیر افتادم پر از درخت و پر از حیوونهای وحشی و عجیب غریب. هی از اینور جزیره که خیلی هم کوچیک بود میدویدم اینور و تا پشت درختا پیدام میکردن دوباره میدویدم اونور. این وسط هم گرگها و پلنگا و میمونها و... هی گازم میگرفتن و کرگدنها و گراز ها محکم پرتم میکردن رو زمین و زخمی و زیلی بودم. دردو قشنگ حس میکردم.
آخرش خیلی سینمایی میشد. بعد از کلی کشمکش زمین لرزه میشد و من و حیوونای دیگه هی بههم میخوردیم.
یهو با ترسی شدید میفهمیدم ما پشت یه نهنگ بزرگیم. اون جزیره به پشت در حال شناست.
اونقدر میترسیدم که جیغ میزدم و از صدای جیغ خودم بیدار میشدم و میدیدم کلی عرق کردم. معمولا مامانمو بیدار میکردم. اونم با یه لیوان آب سرو ته قضیه رو بههم میآورد و میگفت چقدر گفتم کتاب قصه بزرگا رو نخون و فیلمای ترسناک نگاه نکن!
ه- قرار بود سهتا بگم. اما اسم جیغ پیش اومد، این خوابم یادم اومد که قبل از ازدواج همیشه خواب میدیدم یکی میخواد اذیتم کنه(یادم نیست چه اذیتی) و من میخوام جیغ بزنم اما هر چی لب و دهنمو تکون میدم هیچ صدایی ازش در نمیومد. هی سعی میکردم بازم بیصدا بودم . تموم نیروم رو صرف این کار میکردم و بازم هیچی به هیچی... و همیشه آخرش خیس عرق بیدار میشدم. تو بیداری میخواستم جیغ بزنم تا ثابت کنم که صدا دارم اما عقلم بهم میگفت دیوانه! همه خوابن!
6- گذرگاه جدید- شماره 80- مخصوص تیرماه، منتشر شد. بدوید تا نسخههاش تموم نشده.
7- یه وبلاگ دیگه پیدا کردم به نام نصور.اون هم پر از مطالب جالب و خوندنیه.
ادبیات زنانه... ی فرشته نوبختاش هم.
8- اعتراف میکنم که از وبلاگای بالا تو آدرس بارشون اسم "سیم آخر" رو "سیماخر" خوندم و اسم "نصور" رو "ناسور" :)
9- همین چند روز پیش بود که به سیبا میگفتم توجه کردی که هر عکس از احمدی نژاد در روزنامهها و نشریات اصلاحطلب میاندازن یه جورایی تو حالت بدیه. هرکدومشون یکی از خصلتهای بدشو نشون میده! اما خاتمی رو تو بهترین ژست میندازن. سیبا گفت خوب طبیعیه. عکس هم مثل داستان کلی پیام داره. و هر حزب و جناح همین کارو میکنه. لابد نشریات راستی برعکس عمل میکنن.
تا اینکه شنیدم روزنامه تهران به خاطر چاپ این عکس احمدینژاد در حالت گوریلانگوری تازه اونم نه از نوع بامزه که از نوع نئاندرتالش، توقیف شده... لابد انتظار داشتن عکسشو با هاله چاپ کنن؟
10- کیف میکنم اینا به جون هم افتادن. هیچکس جز خودشون نمیتونه خودشونو تضعیف کنه!
11- کامنتی از نظرخواهی مطلب قبلی:
امام خمینی: نماز ِ جماعت را با جلال و شکوه برگزار کنید!
سردار زارعی: جلال نبود، با شکوه و پنج نفر از دوستانش برگزار کردم!
در یکی دوماه اخیر، سه بار تلفنی از طرف یک اداره دولتی احضار شدم. چون هیچوقت کارم به اونجا نیفتاده بود گفتم حتما یه اشتباهی شده و اهمیتی ندادم. امروز که گذارم به اونطرفا افتاد کنجکاو شدم برم ببینم قضیه چیه. وقتی جای پارک پیدا کردم و ایستادم تو آینهی ماشین چشمم به شال و روژ صورتی رنگم افتاد. دستمال کاغذی برداشتم که پاک کنم. گفتم به اونا چه؟ مگه من کارمند اونجام یا کارم گیر اوناست!
همونجوری سرمو انداختم برم تو. مرد نگهبان پرسید کجا؟ گفتم من با اینجا کار ندارم، اینا زنگ زدن گفتن بیا. اگه راهم نمیدید برمیگردم. با شک و تردید گفت خوب برو.
حالا مگه کسی میدونست کی بهم زنگ زده! از این طبقه به اون طبقه از این اتاق به اون اتاق.
اسم اون آقا هم که بهم زنگ میزد یادم نبود. اینقدر گشتم و تو هر اتاق راجع به اوضاع مملکت قاراشمیشمون بحث کردم!... که بالاخره به کمک خانم کارمندی که با یک مسابقه 20 سوالی تونست حدس بزنه کی میتونسته منو احضار کنه شماره اتاق طرف رو پیدا کردم.
تقهای به در زدم و وارد شدم. تنها کسی که تو اتاق بود، مرد حدودا 50 سالهای بود با تهریش و کمی اضافه وزن و کتشلوار چروک و پیرهن یقهسه سانت مدل حزباللهی که نشستهبود پشت تنها میز اونجا!
در رو خیلی آروم پشتم بستم و رفتم جلو که ماجرا رو تعریف کنم... که دیدم با چشمهای گردشده منو نگاه میکنه و یهدفعه پا شد. با خودم گفتم چه عجب اینا هم بالاخره ادب و نزاکت بلد شدن و جلوی پای آدم بلند میشن. اما اشتباه میکردم. چون بلند شد و باعجله رفت در رو باز کرد و جلوش یه صندلی گذاشت و غرغر کنان اومد نشست پشت میزش و بعد از کشیدن یه نفس راحت با دستمال عرق پیشونیشو خشک کرد با چشمای وقزدهش نگاهم کرد و گفت: حالا امرتونو بفرمایید!
گفتم ببخشید حاج آقا، دیدم در از قبل بسته بود منم بستمش. کار بدی کردم؟
کمی رو صندلیش جابهجا شد و با منومن گفت:
شرمندهم خواهر! بعد از جریان دانشگاه زنجان این همکارا هر خانومی بیاد به اتاق من یا بعضی همکارای دیگه حرف در میارن. منم مجبورم هر خانمی میاد برم درو باز کنم تا در دهنشونو ببندم!
با لبخند گفتم منظورتون همون کار مددی استاد قرآن و...؟
اخم کردم و گفت: خواهر، شما کارتون رو بگید!
از اینکه مددی چه تاثیری بر این آقایون گذاشته و دانشجویان زنجان چنان چوبی برداشتن که تموم گربهدزدها حساب کار دستشون اومده کیف کردم!
(ماجرا رو تعریف کردم. بعد از کلی فکر و گشتن تو دفاتر، معلوم شد یکی به عنوان معرف منو معرفی کرده و بعد اصلا پشیمون شده از استخدام اونجا)
2- در حیاط همون اداره یه آخوند قدبلند و گنده دیدم که در حالیکه زیر عبای نازکش باد میندازه از روبهروم میاد. چنان لبخند ملیحی بهش زدم تا یه کم اذیتش کنم. یهو دیدم روترش کرد عباشو جمع کرد و راهشو کج کرد و دوید و رفت...
گفتم مددی جان دستت درد نکنه که آبروی خودتونو خوب بردی! و همینطور زارعی که خیلی به ما خدمت کرد!
3- مقصد بعدیم دفتری بود در طبقهی سوم ساختمانی، از در که وارد شدم دیدم جَو اونجا یه خورده یهجوریه. همه جا تراکت چسبوندن که حواستان باشد،" در آسانسور دوربین مدار بسته نصب شده است!" خانمی مسن هم با لباس کارگری رو صندلی جلوی آسانسور طبقه همکف نشسته.
ازش پرسیدم جریان چیه؟ نگاهی به من و دوآقا که اونا هم منتظر آسانسور بودن کرد. از چشاش خوندم جلوی اونا نمیخواد چیزی بگه. آسانسور که رسید سوار نشدم. وقتی رفتن با کمی اصرار از زیر زبونش کشیدم که چند روز پیش دختری با یک آقایی سوار آسانسور شده و آقا به دختر حمله کرده و خواسته بهش تجاوز کنه. با تعجب پرسیدم تو مسیر همین چهار طبقه. خانومه خندید و گفت والله همینو بگو. اما طبقه چهارم که رسیدن آقاهه جلوی در وایساده و دوباره دکمهی همکفو زده مشغول بوده تا بالاخره صدای جیغش به دفاتر میرسه و میان درو باز میکنن و... پسره هم فرار میکنه.
گفتم دختره شکایت کرده؟ گفت: اینو باش! دختره تمام مدت از خجالت جلوی چشاشو گرفته بود تا کسی نبیندش. اصلا نگذاشت براش آژانس بگیرن و با همون وضع درهم برهم رفت... تموم دکمههای مانتوش کنده شده بود. دنبالش رفتم تو خیابون یه ماشین دربست گرفت رفت...
رئیس ساختمون هم اونجا بود و دیدش... گفت نباید دیگه از این چیزا تکرار بشه.
یاد مطلب ملاحسنی افتادم... این ملت حشری!
4- شاید بعضی از دانشجویان دانشگاه زنجان گاهی خودشون تو خیابون به خانوما متلک گفتن. شاید درصد کمیشون از اون قماش باشن که با ماشین تو خیابون میچرخن و جلوی دخترا وایمیسن!
اما خوب... این قضیه فرق داره... بیشتر حالت اعتراض به حکومتیهاست و اینکه تمومشون از مقام و پولشون سوءاستفاده میکنن و اکثریت قریب به اتفاقشون دزد و هیز و فاسدن!
5- سیم آخر منو دعون کرده به بازی خوابها و گفته سهخوابی رو که بیشتر از همه میبینم تعریف کنم.
اگه دیده باشین من معمولا تو بازیها کمتر بازی میکنم. و البته از روی دوستان شرمندهم. بخصوص از مینوی عزیزم که قرار بود چند آهنگ و ترانه خاطرهانگیزمو اینجا بنویسم. که راستش اونموقع اتفاقی افتاده بود و خیلی حالم بد بود و گفتم آخه به درد کی میخوره تا بدونه کی به چی گوش میده. بگذریم از اینکه من اصلا بلد نبودم نیستم تو وبلاگم آهنگ بذارم. و همینطور از روی فرشاد عزیز هم خجلم به بازی توضیح در مورد لینکهای وبلاگ دعوتم کرد و هرکار کردم نشد . آخه من بشینم راجع به هر لینکی تو وبلاگم گذاشتم یه خط بنویسم یک سال نوری طول میکشه.
تو بازی خوابها هم نمیخواستم شرکت کنم. تو نظرخواهیش چند جمله از خوابهام نوشتم که گفت همینا هم قبوله!
دیدم خیلی آسونه. پس مینویسم.
خوابایی که خیلی شبها دیدمشون:
الف- از کوچیکی زیاد خواب میبینم که دور یه ساختمون ویلایی قدیمی با آجرهای کهنهی زرد که وسط یه حیاط بزرگ و پر از برگهای پاییزیه و پنجره هم یا نداره یا کم داره، هی پرواز میکنم. اونقدر پرواز میکنم که سرم گیج میره.
معمولا وقتی میخوام بیفتم از خواب بیدار میشم. ساختمون همیشه همین ساختمونه .(نمیدونم چرا ذهنم ساختمونو نوسازی نمیکنه و هیچوقت زمستون یا بهار و تابستون نیست)
ب- بعد از ازدواج خیلی خواب میبینم که عصره و مادر شوهر و خواهر شوهرم اومدن خونهمون. هیچکی نیست ازشون پذیرایی کنه منم گرفتم تخت خوابیدم. هر چی میخوام چشمامو باز کنم نمیتونم!
اونا هم هی غر میزنن و پشتم حرف میزنن:)
ج- این یکی خواب یهکم خصوصیه. اما ما که خراب وبلاگستانیم. بذارم بگیم.
البته بیشتر یکی دوسال اول ازدواج این خوابو میدیدم.
گاهی نصفشبا خواب میبینم کنارم تو تخت یکی دیگه -به جز شوورم -خوابیده. کسایی که اصلا ازشون خوشم نمیاد.
البته همیشه شکر خدا پشتشون به منه!
هی پیش خودم میگم این کی اومد اینجا. سیبا چرا جاشو داده به این؟ و یکی دوساعت سعی میکنم به زور چشمامو باز کنم و خودمو بپاشونم(بیدار کنم) که برم جایی دیگه بخوابم که بیدار میشم میبینم سیباست!
د- در بچگی خواب خوب زیاد میدیدم اما خواب بدی که زیاد تکرار میشد این بود:
خواب میدیدم تو یه جزیرهای گیر افتادم پر از درخت و پر از حیوونهای وحشی و عجیب غریب. هی از اینور جزیره که خیلی هم کوچیک بود میدویدم اینور و تا پشت درختا پیدام میکردن دوباره میدویدم اونور. این وسط هم گرگها و پلنگا و میمونها و... هی گازم میگرفتن و کرگدنها و گراز ها محکم پرتم میکردن رو زمین و زخمی و زیلی بودم. دردو قشنگ حس میکردم.
آخرش خیلی سینمایی میشد. بعد از کلی کشمکش زمین لرزه میشد و من و حیوونای دیگه هی بههم میخوردیم.
یهو با ترسی شدید میفهمیدم ما پشت یه نهنگ بزرگیم. اون جزیره به پشت در حال شناست.
اونقدر میترسیدم که جیغ میزدم و از صدای جیغ خودم بیدار میشدم و میدیدم کلی عرق کردم. معمولا مامانمو بیدار میکردم. اونم با یه لیوان آب سرو ته قضیه رو بههم میآورد و میگفت چقدر گفتم کتاب قصه بزرگا رو نخون و فیلمای ترسناک نگاه نکن!
ه- قرار بود سهتا بگم. اما اسم جیغ پیش اومد، این خوابم یادم اومد که قبل از ازدواج همیشه خواب میدیدم یکی میخواد اذیتم کنه(یادم نیست چه اذیتی) و من میخوام جیغ بزنم اما هر چی لب و دهنمو تکون میدم هیچ صدایی ازش در نمیومد. هی سعی میکردم بازم بیصدا بودم . تموم نیروم رو صرف این کار میکردم و بازم هیچی به هیچی... و همیشه آخرش خیس عرق بیدار میشدم. تو بیداری میخواستم جیغ بزنم تا ثابت کنم که صدا دارم اما عقلم بهم میگفت دیوانه! همه خوابن!
6- گذرگاه جدید- شماره 80- مخصوص تیرماه، منتشر شد. بدوید تا نسخههاش تموم نشده.
7- یه وبلاگ دیگه پیدا کردم به نام نصور.اون هم پر از مطالب جالب و خوندنیه.
ادبیات زنانه... ی فرشته نوبختاش هم.
8- اعتراف میکنم که از وبلاگای بالا تو آدرس بارشون اسم "سیم آخر" رو "سیماخر" خوندم و اسم "نصور" رو "ناسور" :)
9- همین چند روز پیش بود که به سیبا میگفتم توجه کردی که هر عکس از احمدی نژاد در روزنامهها و نشریات اصلاحطلب میاندازن یه جورایی تو حالت بدیه. هرکدومشون یکی از خصلتهای بدشو نشون میده! اما خاتمی رو تو بهترین ژست میندازن. سیبا گفت خوب طبیعیه. عکس هم مثل داستان کلی پیام داره. و هر حزب و جناح همین کارو میکنه. لابد نشریات راستی برعکس عمل میکنن.
تا اینکه شنیدم روزنامه تهران به خاطر چاپ این عکس احمدینژاد در حالت گوریلانگوری تازه اونم نه از نوع بامزه که از نوع نئاندرتالش، توقیف شده... لابد انتظار داشتن عکسشو با هاله چاپ کنن؟
10- کیف میکنم اینا به جون هم افتادن. هیچکس جز خودشون نمیتونه خودشونو تضعیف کنه!
11- کامنتی از نظرخواهی مطلب قبلی:
امام خمینی: نماز ِ جماعت را با جلال و شکوه برگزار کنید!
سردار زارعی: جلال نبود، با شکوه و پنج نفر از دوستانش برگزار کردم!
اشتراک در:
پستها (Atom)