جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

باز این چه شورش است؟


در این روز وظایف سنگینی بر دوش کبوتران است!

نقش چوب تر در فرمان بری کودکان. مرد با چوب درخت سه‌طفلان مسلم را می‌زد و ملت گریه می‌کردن.!

دست نیاز چون کنی سوی حسین دراز، پل نبسته‌ای. نذری قرمه سبزی بود در ظرفهای یک‌بار مصرف!

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴

بیسته‌ی زجر

1- بیسته‌ی زجر به جای دهه‌ی زجر×به‌خاطر این‌که دهه‌ی زجر افتاده بود به روزهای محرم، از یکی دوماه پیش اعلام کردن که ده‌روز جلوتر مراسم این دهه رو می‌گیرن. اما اون دهه تموم شد و اینا دلشون نیومد تمومش کنن. در نتیجه ما امسال ستم مضاعف کشیدیم و باید بیست روز مزخرفاتی که تو تلویزیون به خوردمون می‌دن تحمل کنیم.
×(تو فرهنگ عمید نوشته ضجر درسته)
2- باز هم باید تحمل کنیم که، تلویزیون اصرار داره باور کنیم انقلاب سال 57 واقعا اسلامی بوده و توسط یک‌مشت آخوند رهبری شده. از بس تو این 27 سال گفتن انگار خودشون هم باورشون شده. یادشون رفته روز 21 بهمن که مردم اسلحه به‌دست تو خیابونا ریخته بودن، هادی غفاری به نمایندگی از اسمشو‌مبر اول در قسمت شرق میدون فردوسی رفته بود رو یه مینی‌بوس آبی‌رنگ و فریاد می‌زد:" مردم برگردید خونه‌هاتون! امام هنوز دستور جهاد ندادن!"
3- باز هم باید تحمل کنیم که انقلاب 57 رو یک انقلاب مردونه نشون می‌دن. یعنی هیچ زنی نبوده؟ یعنی چون زنا اون موقع بی‌حجاب بودن نباید هیچ اثری از آثارشون تو عکس‌ها و فیلم‌ها باشه؟!زنی که اون دوره در درگیری‌های انقلاب فعالانه شرکت کرده بود می‌گفت. در بیشتر خلع سلاح پادگان‌ها شرکت داشتم. روزای اوائل انقلاب تو فیلما و عکسا نشونم می‌دادن. اما بعدا ما زن‌ها برای همیشه حذف شدیم!
4- مردی می‌گفت من فدایی بودم و دوستم مجاهد. روزای انقلاب ماها یه سربند سفید می‌بستیم و تنها کسایی بودیم که مسلح بودیم. بیشتر درگیری‌ها توسط ما رهبری می‌شد. روزای اول بعد از انقلاب عکس و فیلم ما رو نشون می‌دادن اما بعدا برای همیشه حذف شدیم! به تنها چیزی که فکر نمی‌کردیم انقلاب "اسلامی" بود. فقط به دموکراسی و آزادی فکر می‌کردیم.
5- زنی می‌گفت من در دوران دانشگاه فدایی بودم. همیشه رو بورد چند اعلامیه از ما رو بورد دانشگاه بود. هر چی می‌کندن باز می‌زدیم. از دستمون ذله شده بودن.دوسه بچه‌ مذهبی تو دانشگاهمون بودن. می‌ترسیدن اعلامیه‌ی اسمشومبر رو بزنن. میومدن از من خواهش می‌کردن. با اینکه مخالف بودم براشون می‌بردم می‌چسبوندم.
6- شکر خدا امسال تو سریال‌ها از پسر بچه‌های ده‌دوازده ساله‌ی خوشگل مشکل که به آخوندا کمک می‌کنن انقلاب به ثمر برسه خبری نبود. از بس که حرف درآورده بودن که چرا هر آخوندی تو فیلم هست دوسه تا "بچه خوشگل" هم باید دم دستش باشه.
7- هر وقت وارد مکانی دولتی می‌شم که جلوش عکس پرچم امریکا و اسرائیل نقاشی شده و مجبوری از روش رد شی و بری تو. هر وقت شاهد به آتیش کشیده شدن پرچم‌ کشورهایی هستم که جمهوری اسلامی باهاش بده.پیش خودم فکر می‌کنم اگر آمریکا جلوی مدارس و اداراتش پرچم ایران را نقاشی می‌کرد تا همه لگد زنان از رویش رد بشن. اگر در مدارس اسرائیل هر صبح‌گاه پرچم ایران را به آتش می‌کشیدن ایران چه عکس‌العملی نشون می‌داد؟ چه هوارهواری راه می‌نداخت.
8- آیا اسرائیل از مهران مدیری و ضرغامی و حکومن خواست به خاطر توهین به اسم موسی( در سریال شب‌های برره) معذرت بخوان؟که حالا برای کشیدن کاریکاتوری از حضرت محمد٬ ایران دیگه ول‌کن نیست!
9- برعکس ِ یه عده که دماغشون رو بالا می‌کشن و می‌گن آمریکا حمله کنه به ایران به جهنم! به من چه؟ چرا خون خودمو کثیف کنم؟ مردم ایران حقشونه،آذر عزیز با دلواپسی در نظرخواهی قبلی‌ام نوشته:"پرونده هسته ای ايران به شورای امنيت رفت . اين خبر مهم يعنی جنگ . يعنی ويرانی . يعنی ممنوعيت اقتصادی . يعنی عراقی ديگر . زيتون يک پست طولانی نوشته که نشان دهد چطور حکومت دارد حواس ملت را پرت مي کند . آيا جای تاسف نيست که با اين بحث های بی‌فايده داريد سرتان را گرم مي‌کنيد ؟ ببينيد الان چه مي‌شود کرد ؟ در اين مورد پيشنهاد بدهيد . کمک فکری لازم است . نظرات و پيشنهادهایتان را لطفا بنوبسيد تا شايد راه گريزی وجود داشته باشد . هنوز دلم مي‌لرزد از خاطره جنگ ۸ ساله ايران و عراق . اين بار بدتر خواهد بود . چيزی بگوييد خواهش ميکنم .""راستی آيا مردم در خانه شان وسایل اوليه دارند که در مواقع بمباران های اتمی و يا شيميايی از انها استفاده کنند ؟ ايا دولت در جنگ گذشته چنين هشداری به مردم داده بود ؟ چون متاسفانه خبر دارم تعداد زبادی از مردم الودن شده بودند به اثار مواد شيميايی.
رضا نوشت:ما که کاری از دستمان برنمیاید به هر صورت اگر امريکا مردم ايران نکشد وثروت ملی ایران رابربادندهد.اينها مردم ایران راميکشند وثروت ملی ایران را غارت میکنند.در هر دو صورت ملت ايران زير دست پا له میشوند!
شایان هم چیزی نوشت که چون طولانیه خودتون باید بخونید.
نظر شما چیه؟
من واقعا نمی‌دونم چی قراره بشه. هی به خودمونیم دلداری می‌دیم که امریکا ایشالله حمله نمی‌کنه.یه عده هم که وقتی اسم حمله میاد فقط یاد شکمشون می‌افتن. و مشغول پر کردن انباراشون از روغن و برنج و چایی و قندن!کمک‌های اولیه؟ خیلی‌ها حتی نمی‌تونن برای مقابله با آلودگی هوا ماسک صد‌تومنی تهیه کنن. ماسک‌های ضد شیمیایی فقط برای حکومتیان و لابد برای بالاهایی‌های بسیج و ارتش و.... مجازه. و ما اصلا بهشون دسترسی نداریم. تنها کاری که مردم بلدن خیس کردن پارچه و گرفتن جلوی بینیه که اونم گاهی نتیجه‌ی عکس می‌ده.
10- با تموم احترامی که برای مردمی قائلم که طبق عادت و سنت خانوادگی فعالانه در تاسوعاها و عاشوراها شرکت می‌کنن و حتی خاطراتی شیرین در این زمینه دارن. مثل دکتر امید عزیز که می‌دونم چقدر از این کار مشارکتی لذت می‌بره. و یا یکی از دوستان خانوادگی ما که با اینکه اصلا مذهبی نیست ولی هر سال می‌ره برای این مراسم خیمه و چادر برپا می‌کنه و تو این کار استاده. و مثلا آشپزی که کیف می‌کنه بره برای امام حسین بیست گونی برنج بپزه و مردم بخورن و به‌به‌چه‌چه بگن. یا زنی که هر سال نذری می‌پزه( بخصوص اونایی که یه کاسه‌شو برای من میارن)...اما جمله‌ی ادیبانه‌ای با کمک( مشفق کاشانی؟ کلیم کاشانی؟) گفتم که حیفم میاد ننویسمش:
باز این چه ککی‌ست که -این روزا - در تنبون همه‌ست؟



۱۱- عباس معروفی: کدام صلح؟ کدام ملت؟
۱۲- نامه‌ی قدیمی احمد باطبی به رئيس قوه‌ی قضاييه که من تازه دیدمش
۱۳- خوابگرد: کاش تعریف مشترکی از منافع ملی می‌داشتیم.( می‌داشتیم یا داشتیم؟)
۱۴- ایستگاه آش صلواتی برای خوهران!
۱۵- صورتک: شما باورتان می شود که این سخنان گهربار بیانات زنان عضو سازمان های غیردولتی در نشست با مسئولان وزارت کشور باشد؟
۱۶- امت به این باغیرتی، هرگز ندیده ملتی!گزارش تصویری تجمع اعتراض آمیز به هتک حرمت به مقدسات اسلام در مقابل سفارت دانمارک.
۱۷- خدا بگم این سفارت دانمارک رو چیکار کنه که زودتر آتیش نمی‌گیره که این برادر ارزشی ما به این روز نیفته!
۱۸- به وبلاگ زیتون در بلاگفا دسترسی ندارم. دوست عزیزی مطالبم رو در اونجا کپی می‌کنه. با آنتی‌فیلتر نمی‌شه کامنتاش رو خوند.اون دوست امشب چند کامنت از مطلب آخر رو برام کپی کرد. دوسه تاش فحش بود و یکی نوشته بود چرا فحشا رو پاک نمی‌کنم. باور کنید دسترسی ندارم که بخونم یا پاک کنم.

بیسته‌ی زجر



1- بیسته‌ی زجر به جای دهه‌ی زجر×
به‌خاطر این‌که دهه‌ی زجر افتاده بود به روزهای محرم، از یکی دوماه پیش اعلام کردن که ده‌روز جلوتر مراسم این دهه رو می‌گیرن. اما اون دهه تموم شد و اینا دلشون نیومد تمومش کنن. در نتیجه ما امسال ستم مضاعف کشیدیم و باید بیست روز مزخرفاتی که تو تلویزیون به خوردمون می‌دن تحمل کنیم.

×(تو فرهنگ عمید نوشته ضجر درسته)

2- باز هم باید تحمل کنیم که، تلویزیون اصرار داره باور کنیم انقلاب سال 57 واقعا اسلامی بوده و توسط یک‌مشت آخوند رهبری شده. از بس تو این 27 سال گفتن انگار خودشون هم باورشون شده. یادشون رفته روز 21 بهمن که مردم اسلحه به‌دست تو خیابونا ریخته بودن، هادی غفاری به نمایندگی از اسمشو‌مبر اول در قسمت شرق میدون فردوسی رفته بود رو یه مینی‌بوس آبی‌رنگ و فریاد می‌زد:
" مردم برگردید خونه‌هاتون! امام هنوز دستور جهاد ندادن!"

3- باز هم باید تحمل کنیم که انقلاب 57 رو یک انقلاب مردونه نشون می‌دن. یعنی هیچ زنی نبوده؟ یعنی چون زنا اون موقع بی‌حجاب بودن نباید هیچ اثری از آثارشون تو عکس‌ها و فیلم‌ها باشه؟!
زنی که اون دوره در درگیری‌های انقلاب فعالانه شرکت کرده بود می‌گفت. در بیشتر خلع سلاح پادگان‌ها شرکت داشتم. روزای اوائل انقلاب تو فیلما و عکسا نشونم می‌دادن. اما بعدا ما زن‌ها برای همیشه حذف شدیم!

4- مردی می‌گفت من فدایی بودم و دوستم مجاهد. روزای انقلاب ماها یه سربند سفید می‌بستیم و تنها کسایی بودیم که مسلح بودیم. بیشتر درگیری‌ها توسط ما رهبری می‌شد. روزای اول بعد از انقلاب عکس و فیلم ما رو نشون می‌دادن اما بعدا برای همیشه حذف شدیم! به تنها چیزی که فکر نمی‌کردیم انقلاب "اسلامی" بود. فقط به دموکراسی و آزادی فکر می‌کردیم.

5- زنی می‌گفت من در دوران دانشگاه فدایی بودم. همیشه رو بورد چند اعلامیه از ما رو بورد دانشگاه بود. هر چی می‌کندن باز می‌زدیم. از دستمون ذله شده بودن.
دوسه بچه‌ مذهبی تو دانشگاهمون بودن. می‌ترسیدن اعلامیه‌ی اسمشومبر رو بزنن. میومدن از من خواهش می‌کردن. با اینکه مخالف بودم براشون می‌بردم می‌چسبوندم.

6- شکر خدا امسال تو سریال‌ها از پسر بچه‌های ده‌دوازده ساله‌ی خوشگل مشکل که به آخوندا کمک می‌کنن انقلاب به ثمر برسه خبری نبود. از بس که حرف درآورده بودن که چرا هر آخوندی تو فیلم هست دوسه تا "بچه خوشگل" هم باید دم دستش باشه.


7- هر وقت وارد مکانی دولتی می‌شم که جلوش عکس پرچم امریکا و اسرائیل نقاشی شده و مجبوری از روش رد شی و بری تو. هر وقت شاهد به آتیش کشیده شدن پرچم‌ کشورهایی هستم که جمهوری اسلامی باهاش بده.
پیش خودم فکر می‌کنم اگر آمریکا جلوی مدارس و اداراتش پرچم ایران را نقاشی می‌کرد تا همه لگد زنان از رویش رد بشن. اگر در مدارس اسرائیل هر صبح‌گاه پرچم ایران را به آتش می‌کشیدن ایران چه عکس‌العملی نشون می‌داد؟ چه هوارهواری راه می‌نداخت.

8- آیا اسرائیل از مهران مدیری و ضرغامی و حکومن خواست به خاطر توهین به اسم موسی( در سریال شب‌های برره) معذرت بخوان؟
که حالا برای کشیدن کاریکاتوری از حضرت محمد٬ ایران دیگه ول‌کن نیست!

9- برعکس ِ یه عده که دماغشون رو بالا می‌کشن و می‌گن آمریکا حمله کنه به ایران به جهنم! به من چه؟ چرا خون خودمو کثیف کنم؟ مردم ایران حقشونه،
آذر عزیز با دلواپسی در نظرخواهی قبلی‌ام نوشته:

"پرونده هسته ای ايران به شورای امنيت رفت . اين خبر مهم يعنی جنگ . يعنی ويرانی . يعنی ممنوعيت اقتصادی . يعنی عراقی ديگر . زيتون يک پست طولانی نوشته که نشان دهد چطور حکومت دارد حواس ملت را پرت مي کند . آيا جای تاسف نيست که با اين بحث های بی‌فايده داريد سرتان را گرم مي‌کنيد ؟ ببينيد الان چه مي‌شود کرد ؟ در اين مورد پيشنهاد بدهيد . کمک فکری لازم است . نظرات و پيشنهادهایتان را لطفا بنوبسيد تا شايد راه گريزی وجود داشته باشد . هنوز دلم مي‌لرزد از خاطره جنگ ۸ ساله ايران و عراق . اين بار بدتر خواهد بود . چيزی بگوييد خواهش ميکنم ."
"راستی آيا مردم در خانه شان وسایل اوليه دارند که در مواقع بمباران های اتمی و يا شيميايی از انها استفاده کنند ؟ ايا دولت در جنگ گذشته چنين هشداری به مردم داده بود ؟ چون متاسفانه خبر دارم تعداد زبادی از مردم الودن شده بودند به اثار مواد شيميايی.

رضا نوشت:
ما که کاری از دستمان برنمیاید به هر صورت اگر امريکا مردم ايران نکشد وثروت ملی ایران رابربادندهد.اينها مردم ایران راميکشند وثروت ملی ایران را غارت میکنند.
در هر دو صورت ملت ايران زير دست پا له میشوند!

شایان هم چیزی نوشت که چون طولانیه خودتون باید بخونید.

نظر شما چیه؟

من واقعا نمی‌دونم چی قراره بشه. هی به خودمونیم دلداری می‌دیم که امریکا ایشالله حمله نمی‌کنه.
یه عده هم که وقتی اسم حمله میاد فقط یاد شکمشون می‌افتن. و مشغول پر کردن انباراشون از روغن و برنج و چایی و قندن!
کمک‌های اولیه؟ خیلی‌ها حتی نمی‌تونن برای مقابله با آلودگی هوا ماسک صد‌تومنی تهیه کنن. ماسک‌های ضد شیمیایی فقط برای حکومتیان و لابد برای بالاهایی‌های بسیج و ارتش و.... مجازه. و ما اصلا بهشون دسترسی نداریم. تنها کاری که مردم بلدن خیس کردن پارچه و گرفتن جلوی بینیه که اونم گاهی نتیجه‌ی عکس می‌ده.


10- با تموم احترامی که برای مردمی قائلم که طبق عادت و سنت خانوادگی فعالانه در تاسوعاها و عاشوراها شرکت می‌کنن و حتی خاطراتی شیرین در این زمینه دارن. مثل دکتر امید عزیز که می‌دونم چقدر از این کار مشارکتی لذت می‌بره. و یا یکی از دوستان خانوادگی ما که با اینکه اصلا مذهبی نیست ولی هر سال می‌ره برای این مراسم خیمه و چادر برپا می‌کنه و تو این کار استاده. و مثلا آشپزی که کیف می‌کنه بره برای امام حسین بیست گونی برنج بپزه و مردم بخورن و به‌به‌چه‌چه بگن. یا زنی که هر سال نذری می‌پزه( بخصوص اونایی که یه کاسه‌شو برای من میارن)...
اما جمله‌ی ادیبانه‌ای با کمک( مشفق کاشانی؟ کلیم کاشانی؟) گفتم که حیفم میاد ننویسمش:

باز این چه ککی‌ست که -این روزا - در تنبون همه‌ست؟

۱۱- عباس معروفی: کدام صلح؟ کدام ملت؟

۱۲- نامه‌ی احمد باطبی به رئيس قوه‌ی قضاييه.

۱۳- خوابگرد: کاش تعریف مشترکی از منافع ملی می‌داشتیم.( می‌داشتیم یا داشتیم؟)

۱۴- ایستگاه آش صلواتی برای خوهران!


۱۵- صورتک: شما باورتان می شود که این سخنان گهربار بیانات زنان عضو سازمان های غیردولتی در نشست با مسئولان وزارت کشور باشد؟

۱۶- امت به این باغیرتی، هرگز ندیده ملتی!
گزارش تصویری تجمع اعتراض آمیز به هتک حرمت به مقدسات اسلام در مقابل سفارت دانمارک.
۱۷- خدا بگم این سفارت دانمارک رو چیکار کنه که زودتر آتیش نمی‌گیره که این برادر ارزشی ما به این روز نیفته!
۱۸- به وبلاگ زیتون در بلاگفا دسترسی ندارم. دوست عزیزی مطالبم رو در اونجا کپی می‌کنه. با آنتی‌فیلتر نمی‌شه کامنتاش رو خوند.اون دوست امشب چند کامنت از مطلب آخر رو برام کپی کرد. دوسه تاش فحش بود و یکی نوشته بود چرا فحشا رو پاک نمی‌کنم. باور کنید دسترسی ندارم که بخونم یا پاک کنم.

یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۴

اعلامیه‌ی تغییر روز مناسبت‌ها

آخرین مصوبه‌ی مجمع تشخیص مصلحت نظام
در راستای پرت کردن حواس ملت از رفتن پرونده‌ی هسته‌ای ایران به شورای امنیت، مجمع تشخیص مصلحت یک جلسه فوری و فوتی برگزار نمود. این جلسه با شعار سرکاری "کالای دانمارکی تحریم باید گردد" آغاز گردید و سالنامه‌ی سال جدید شیطانی خورشیدی را - که با استعانت از خداوند متعال قرار است به زودی به هجری قمری تبدیل گردد - به امت همیشه در صحنه تقدیم گردید.
بسمه‌تعالیاعوذ بالله من از شیطان رجیم. با توجه به اینکه هر سال روزهای سخیف و جلف ملی ایرانی با روزهای مبارک هجری قمری مصادف می‌شود، دستورالعمل سال 1385 به شرح ذیل ابلاغ می‌‌گردد:

1- با توجه به اینکه نهم فروردین مصادف با سالروز وفات حضرت رسول و شهادت امام حسن 28 صفر و دهم فروردین شهادت امام رضا می‌باشد و در این ایام تخمه شکستن حرام می‌باشد، عیدنوروز با چند روز تأخیر در روز مبارک عید قربان جشن گرفته می شود و ایام دید و بازدید نوروزی باید در حد فاصل بین عید قربان و عید غید خم یعنی از 11 تا 19 دی انجام شود. برای مراسم 13" به در" نیز در روز عید غدیر در مصلی‌ِ هر شهر سخنرانی‌های پرشکوه امامان جمعه در نظر گرفته خواهد شد.

2- نظر به اینکه ماه رمضان چهارم مهر آغاز می‌شود و دانش‌آموزان ما به یاری خدا همگی از دم روزه می‌گیرند. برای اینکه خدای نکرده سرکلاس دچار غش و ضعف نشوند، سال تحصیلی آینده با یکماه تأخیر در سوم آبان بعد از عید سعید فطر شروع می‌شود.(البته طبق معمول دیدن هلال ماه دیر و زوددارد- ولی سوخت و سوز ندارد- دوسه‌روز اینور آن‌ور از سوم آبان متعاقبا به اطلاع امت خواهد رسید.)

3- برای اینکه سال نو مسیحیان با عید نوروز ما(11 تا 19 دی) مصادف نشود. بهتر دیدیم هموطنان مسیحی سال نو خود را به نیمه‌ی شعبان روز تولد حضرت مهدی(عج) نوزدهم شهریور موکول کنند که روز بسیار مبارک و فرخنده‌ای‌است.
4- چون دهه‌ی فجر امسال باز هم به روزهای محرم می‌افتد. تا مدتی جشنواره‌های سینمایی و موسیقیایی و تمام جشنواره‌های قرتی‌بازی دیگر به قبل از ماه محرم موکول شوند یعنی ده روز آخر ماه ذیحجه( 20 تا 30 دی‌ماه). سال جاری با درایت مسئولین با دادن چک‌های برگشتی پوز اهالی موسیقی زده شد . امسال انشالله نوبت بقیه‌ی اهالی هنرهای غیر اسلامی خواهد بود. تا محو کامل آنها!

5- چهارشنبه سوری( لعنت‌الله الیه) به عصر روز عاشورا برای یادآوری سوزاندن یزید و معاویه در آتش جهنم، موکول خواهد شد.

6- روز جهانی کارگر در روز تولد حضرت علی(ع) که خیلی بهتر از کارگران کشور های استعمارگر بیل می‌زده‌اند جشن گرفته می‌شود. آخر ما را چه به کار کارگران رژیم منحوس آمریکا؟

7- روز معلم را در روز تولد حضرت جعفر صادق جشن می‌گیریم.

8- مقرر است که تمام جشن‌های عروسی بین 22 تا 27 فروردین( 12 تا 17 ربیع‌الاول) دو روایت از تولد حضرت رسول برگزار شود. استفاده از دهل به شرطی که از فاصله‌ی دومتری به بعد قابل شنیدن نباشد مجاز می‌باشد.( چکنیم مجبوریم فعلا خودمان را با نسل جوان منطبق کنیم!)

9- به علت خوابالودگی منشی مجمع یعنی زیتون بقیه‌ی مصوبات بعدا به استحضار اُمی(مخفف امت) خواهد رسید.

پ.ن.۱مصوبه‌ی قابل توجه در این جلسه این بود که مقرر شد در آخر هر صلوات بعد از "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" عبارت " مرگ بر دانمارک" هم اضافه شود!و قرار شد روزنامه‌ای رسمی مجمع اعلام کند ترجیحا کشورهایی به مقدسات ما توهین کنند که سه سیلابی باشند و قافیه‌شان با " مرگ بر آمریکا و اسرائیل" بهتر جور در بیاید.

پ.ن.۲مصوبه‌ی دگیر مجمع این بود که نظرخواهی این وبلاگ به خاطر دعواهای عقیدتی و سیاسی تکراری تا مدتی بسته باشد.

پ.ن.۳
شنيدن دو نوازی پيانو و سه‌تار سينا جهان آبادی و امير حسين سام در

وبلاگ ترانه‌ی مجهول.

پ.ن.۴دلم نمیاد نظرخواهی رو ببندم. اما جان مادرتون از بحث تکراری شاه بهتر است یا ثروت... ببخشید شاه خوبه و بده و... اون گروه اخه... و اون گروه پیف‌پیف بو می‌ده و... شدیدا بپرهیزید. امروز بیشتر از هر زمان نیاز به اتحاد داریم. هر روز وبلاگ‌های بیشتری فیلتر می‌شن و دهانمان بسته.
وبلاگم در بلاگفا هم فیلتر شد.

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

کاریکاتورهای پردردسر

کاريکاتورهايی که در دانمارک چاپ شد و باعث شد دين اسلام به خطر بيفته! بالای سایتش چه زیتونای صلح‌آمیزی داره:)
(با تشکر از آقای حبیبی نیا بابت فرستادن لينک)

----
اون مطلب پايينمم بخونيد ها... نظرخواهيمم خراب شد باز... ای روزگار کج‌رفتار...

پ.ن.
توضیح بیشتر در وبلاگ حسن‌آقا. (چرا لینک ثابتش نمیاد؟)

- این آقای علی‌تمدن چرا نمیاد بنویسه بر او چه می‌گذره؟ هی هیچی نگفتیم ببینیم خودش بر می‌گرده، برنگشت!‌
با زبون خوش براش ای‌میل زدیم افاقه نکرد.
اینه نتیجه‌ی خوش‌اخلاقی خوانندگان وبلاگ!
----
۴- گزارشی از نمایشگاه بهترین عکس های خبری سوئیس در سال ۲۰۰۵

----


۵- کوچکترین بلاگر فیلتر شده. طفلک هنوز چند ماه بیشتر نداره. اولین دندونش تازه جیک زده! لابد از دندوناش ترسیدن و فیلترش کردن. باید گینس اسمشو ثبت کنه!

سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴

طفلکی مرد مظلوم!

1- و چهره‌ی شگفت
آنسوی دریچه به من گفت
حق با کیست که می‌بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت‌آورم
اما خدای من
آیا چگونه می‌شود از من ترسید؟
من، من که هیچ‌گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت‌بامهای مه‌آلود آسمان
چیزی نبوده‌ام...
(فروغ فرخزاد)

2- روزنامه‌ی ایران، شنبه 8 بهمن، صفحه‌ی 12. داستان واقعی زندگی یک مرد ستم‌دیده:
سهراب بعد از ازدواج با شهین احساس خوشبختی می‌کرد.( حالا چرا؟ عرض می‌کنم!) سهراب از صبح‌زود تا آخر شب سرکار بود و وقتی برمی‌گشت زنش را نمی‌دید!(عجب خوشبختی‌یی!) چون زنش‌هم سرش به کار خودش بود.(از صبح‌تا شب کار خانه می‌کرد و بعد، از خستگی به خواب می‌رفت.) مرد تمام دلخوشی‌اش زن و زندگی‌اش بود و زن هم از اینکه شوهری زحمتکش دارد خوشحال بود.
( خوب تا اینجای داستان مثلا اوج لذت این زندگی زناشویی را می‌بینیم و قرار است طی ماجراهای جنایی٬ این زوج به حضیض ذلت برسند!)
چند سال به همین منوال می‌گذرد تا اینکه روزی زن پیش شوهرش گله می‌کند: سهراب جان من در خانه حوصله‌ام سر می‌رود!(چه عجب!)
شوهر می‌رود با همکارانش مشورت می‌کند(حتما هم همکاران مردش). یکی‌شان می گوید: زن من اسمش را در کلاس ورزش نوشته و با روزی 2 ساعت ورزش سرش گرم شده. تو هم این کار را بکن.
مرد همین کار را می‌کند. زن به کلاس ورزش می‌رود.
بدبختی از وقتی آغاز می شود که زن با رفتن به این کلاس‌ها روز به روز احساس نشاط و شادابی بیشتری می‌کند.(وای... چه جسارتا).
زن به همین بسنده نمی‌کند و کم‌کم دوستانی از کلاس ورزش برمی‌گزیند.( چه پر رو!)
زن وقاحت را به آنجا می رساند که گاهی به منزل دوستانش هم می رود.( ای بی‌شرم)
اختلاف میان شهین و سهراب در می‌گیرد. مرد از زن می‌خواهد مثل سابق خانه بماند و به کار خانه بپردازد. زن به او می‌گوید او دیگر برده و کلفت او نیست.
سهراب با لوطی‌گری چند روز دندان روی جگر می‌گذارد و با او حرف نمی‌زند شاید متوجه زشتی کارش بشود. اما زن خیره‌سر متوجه نمی‌شود و باز به کلاس ورزش می‌رود.( کلاس ورزش معمولا هفته‌ای سه‌روز و هر با یک ساعت است. با رفت و آمد ممکن‌است دوساعت بشود. یعنی هفته‌ای شش ساعت)
سهراب با او درگیر می شود( بخوان کتک‌های مفصلی به او می‌زند. آخر می‌گویند زن و الاغ هر دو با ترکه آدم می‌شوند). ولی مرغ شهین خانم یک‌پا بیشتر ندارد.
بالاخره شهین از دست کتک‌های شوهر مهربانش به خانه‌ی پدرش پناهنده می‌شود.( بی‌خود نمی‌گن کلاس ورزش زن را جلف می‌کند) شوهر بدبخت که دستش از کتک زدن زن درد می‌کند به دادگاه شکایت می‌کند و می‌گوید زنش تمکین نمی‌کند. قاضی حکم به تمکین می‌کند.
مرد پیروز‌مندانه با حکم به خانه‌ی پدر‌زن می‌رود.( به جان شما این کلمه‌ی پیروزمندانه در متن است). پدرزن می‌گوید شهین به خانه‌ مشترکتان رفته. مرد پرواز می‌کند و با گل و شیرینی می‌رود خانه. (بیچاره فکر می‌کند حکم تمکین، زن را آدم می‌کند) اما زن هنوز کلاس ورزش می‌خواهد(ای‌بابا. پینوکیو در آخر داستان آدم شد و تو نشدی؟). دوباره دعوا و عصبانیت مرد و نوازش با مشت و لگد. شهین خانم لوس ننر دوباره قهر می‌کند می‌رود خانه‌ی پدرش.
مرد با مظلومیت:
- آقای قاضی چکار کنم؟(چلچاره!) یک هفته‌ای آمد و زندگی کرد ولی دوباره رفت. نمی‌دانم مشکلش چیست(واقعا؟). هیچ حرفی نمی‌زند( حتی زیر کتک آخ هم نمی‌گوید)و هیچ دلیلی برای ترک خانه ندارد.
توضیح روزنامه‌نگار:
مرد مانده بود که قانون چه حمایتی از او می کند. آیا می‌تواند دوباره حکم عدم تمکین بگیرد؟
حالا معاون رئیس کل دادگستری استان تهران که معاون دادگاه خانواده هم هست جریان را بررسی می‌کند. او خودش زن است. زنی با چادر و مقنعه.
- در شرع مقدس اسلام تکالیف و مسئولیت زوجین در مقابل یکدیگر مشخص است. یعنی مرد مکلف است که معیشت خانواده را تأمین کند و زن مکلف است هر جا همسرش تعیین می‌کند زندگی کند و اگر زنی از ادای وظایف زوجیت امتناع کند و تمکین نکند " ناشزه" محسوب می‌شود. مرد می تواند نفقه ندهد و...
تا وقتی معاون دادگاه‌های خانواده کشور ما امثال خانم مهین‌دخت داوودی باشند اوضاع زنان بر همین منوال است...


۳- همشهری جوان. شماره‌ی 34. شهریور 84.
محمد‌حسین جعفریان مطلبی درباره‌ی خاطراتش با احمدشاه مسعود نوشته:
- "مهم‌ترین هدیه‌ی من برای احمدشاه مسعود دوشماره از مجله‌ی مهر بود. شماره‌هایی که خودم در آن‌ها خاطراتی که از این فرمانده‌ی اسطوره‌ای افغان نوشته‌بودم.
هنگام تقدیم این دوشماره مردد بودم. بیشتر برای اینکه مبادا احمدشاه مسعود پس از تماشا و مطالعه‌ی خاطره‌ی مربوط به خودش دیگر صفحات مجله را هم تورق کند. و احیانا بخواند.
درست قبل از مطالب من، دوصفحه، کیپ تا کیپ، پر شده بود از مزخرفات سید ابراهیم نبوی جوک‌های رنگارنگ و حکایات مسخره‌ی سرکاری..."
( من کاری به نوشته‌های نبوی ندارم. اما آقای جعفریان خوشت میاد آقای نبوی هم جایی بنویسه که " می‌خواستم مجله را به مثلا... هادی خرسندی هدیه بدم می‌ترسیدم خزعبلات محمد‌حسین جعفریان هم ببیند." ؟)
آخر از کی نوشته‌های یک شخص را به حساب شخص دیگر گذاشته‌اند که این بار دوم باشد؟ تازه حوزه‌ی نوشتاری شما با یک طنزنویس مسلمه که فرق می‌کنه.
(حالا بقیه‌ش رو بخونید) تا اینجای نوشته می‌شود حس کرد که مثلا جعفریان آن‌موقع این احساس را داشته و حالا فهمیده که اشتباه کرده. اما نه. در ادامه می نویسد:
- " دورتا دور مجلس ژنرال‌ها و فرماندهان زیر دست مسعود سبیل به سبیل نشسته بودند جز خود او نسخه‌ی دیگری از مجله نیز دست یکی از مشاورانش به نام ملاقربان بود. او آدم باسواد و چیزفهمی بود(خدا رو شکر) آرام آرام داشت مجله را ورق می‌زد. امیدوار بودم اگر مشکلی پیش بیاید( مثلا زبانم لال مقاله‌ی نبوی را بخواند و بخواهد گردنم را بزند) برای ملاقربان توضیح بژبدهم که: این یک نشریه‌ی ویزژه و یک نوع روزنامه‌نگاری مخصوص عده‌ ای از جوانان ایران است..."
" برخلاف تصور من احمدشاه مسعود هشیارتر از آن بود که وقتش را صرف این خزعبلات کند(خاک بر سرم. تو تصور می‌کردی احمدشاه مسعود هشیار نیست...وای وای) چند سطری از مطلب اصلی( به مطلب خودش می‌گوید اصلی!) را خواند. بعد مجله را بست و...
روی جلد یکی از مجله‌هایی که به احمدشاه مسعود تقدیم کردم تصویر مردی بود که در قهوه‌خانه مشغول قلیان کشیدن بود. مرده‌شور این میرفتاح را ببرد با این سلیقه‌اش در انتخاب روی جلد..."
سرتاسر نوشته‌ی آقای جعفریان پر بود از کلمات چاپلوسانه و خود بزرگ‌بینی.
آقای جان‌نثار عزیز اگر این مجله و نویسندگانش آنقدر از شما کوچکترند که دیدن مقاله و عکس‌هایشان باعث آبروریزی‌تان است -تعجب می‌کنم- چرا در آن می‌نویسید؟
آخر نوشته با افتخار توضیح می‌دهد که روزی در سرما و باران رفته پنچری ماشینش را بگیرد و کارگر افغانی که سردش بود امتناع می‌‌کند. او هم عکس خودش و احمد‌شاه مسعود را در‌می‌آورد نشان می‌دهد. کارگر افغانی پنچری ماشینش را بدون گرفتن حق‌ الزحمه‌ای می‌گیرد.
بیچاره احمدشاه مسعود...

4- بدترین قسمت‌های شب‌های برره قسمت‌هایِ زوری اون بید!
یعنی قسمت‌هایی که به سفارش آقای ضرغامی نوشته شده!
چند شب پیش مثلا خواسته بود ماجرای اسرائیل و فلسطین رو نشون بده.
مردی به نام مهندس"موشه" به برره میاد و زمین‌های روستایی‌های ساده‌دل رو یکی یکی می‌خره. این قسمتش خیلی مسخره و بی‌مزه و بی‌سر وته بود. در جایی مردم اسم " موشه" را مسخره می‌کنن. می‌گن آقا موشه و گربه‌هه و تام و جری و... همه می‌دونن که موشه یعنی موسی( پیغمبر یهودی‌ها) مثلا موشه‌کاساب همون موسی‌قصاب یزدی خودمونه. خوب حالا اگه کسی اسم پیغمبر مسلمون‌ها رو مسخره کنه برخورد امثال ضرغامی‌ها باهاشون چه‌جوریه؟کفن می‌پوشن و می‌ریزن تو خیابونا:)

5- برای دوستی دنبال کتاب "بودیسم" نوشته‌ی راهول می‌گشتم که پیداش کردم. قبل از رسوندن به دستش چند صفحه‌ایش رو خوندم. کنجکاو بودم بدونم چرا یه عده این‌قدر به آیین بودا علاقه‌مند شدن. بعضی تعالیمشون برام جالب بود.
یکی از فرمان‌های امپراتور بزرگ بودایی که در قرن سوم پیش از میلاد زندگی می کرده از روی سنگ‌نوشته‌ای که هنوز هم خواناست، در صفحه‌ی 18 کتاب نوشته شده:

" نباید تنها مذهب خود را محترم داشت و مذاهب دیگران را محکوم کرد. بلکه باید آنها را نیز محترم داشت.( برعکس دین‌های دیگه که می‌گن دین ما بهترینه.) انسان با این طرز رفتار به عظمت مذهب خود یاری می‌دهد و به مذاهب دیگران خدمت می‌کند. با رفتاری خلاف این، انسان گور مذهب خود را می‌کند و به مذاهب دیگران بدی می‌کند. کسی که به مذهب خود احترام می‌گذارد و مذاهب دیگران را رد می‌کند آنرا ظاهرا من‌باب تقدیس مذهب خود انجام می‌دهد در حالی‌که فکر می‌کند من مذهب خود را تجلیل می‌کنم. ولی برعکس با چنین رفتاری به شدت به آن آسیب می‌رساند. پسندیده است که همه به طرز فکر مذاهب دیگر گوش فرا دهند و بخواهند که گوش فرادهند."
نویسنده یعنی راهول اضافه کرده:
" این روح تفاهم عالی امروز نه تنها باید در مورد طرز تفکرهای مذهبی رعایت شود بلکه باید آن‌را در مورد طرز تفکرهای ملی،‌ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نیز به‌کار بندند.
این تساهل و مدارا از آغاز یکی از گرامی‌ترین ایدآل‌های فرهنگ و مدنیت بودایی بوده است. به این جهت حتی به یک مورد کشتار مذهبی و به یک قطره خون که به خاطر ضدیت اشخاص با آیین بودا یا به خاطر تبلیغ آن در جریان یکی تاریخ طولانی دوهزار و پانصد ساله ریخته شده باشد برنمی‌خوریم."


---------------

پ.ن.
۶- اعلام اعتصاب برای روز چهاردهم بهمن...
بنا به آخرین ییانیه ای که توسط خانواده هاى زندانيان و اعضاى و فعالين شركت واحد اتوبوس رانى تهران و حومه صادر شده است از تمامی کارگران و کارکنان شرکت واحد اتوبوس رانی خواسته شده است که در روز جمعه 14 بهمن ماه در سر کار های خود حاضر نشوند.

۷- دنتیست برای آزادی گنجی روزشمار ساخته.

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۴

اعتصاب راننده‌های شرکت واحد و سرکوب آن‌ها

1- جنایت در خیابان‌ها
هر روز در روزنامه‌ها گزارش‌هایش را می‌خوانم
عدالت مورد نیاز است و عدالت خواست‌هایی دارد
ولی فقط گاه‌گاهی، بله اینجا خیلی دیر
احساس می‌کنم گویی اینجا زاده نشده‌ام
درست احساسی چون بوگی پیلگریم...
( از ترانه‌های التون جان. از کتاب شمعی در باد. ترجمه‌ی م. آزاد)

2- اعتصاب و تجمع راننده‌های زحمتکش شرکت واحد شدیدا سرکوب شد. بنا بر گزارشی 650 نفر راننده و دانشجو و حتی زن و بچه‌های راننده‌ها دستگیر شدند.( خبر دیگر حاکی از 400 زندانی‌ست).
پ.ن. حمید پوریان در نظرخواهی قبلی تعداد دستگیر‌شده‌ها رو هزار نفر نوشته.

مأمورین تعداد زیادی راننده‌ی مکتبی اجیر کرده بودند که جای اعتصابیون رو بگیرند و آب از آب تکان نخورد. روز اعتصاب من در تهران بودم. صف‌های طویل مردم کنار خیابان‌ها که برای رفتن به سر کار منتظر تاکسی بودند به چشم می‌خورد.
این‌طور که شنیدم بعضی از فعالین سندیکا که از دست مأمورین قسر(؟) در رفته‌اند درپارک‌های سرگردانند(در این سرمای شدید زمستانی) چون می‌دانند منزل خود و دوستان و آشنایان تحت نظر است و به محض نزدیک شدن به محل دستگیر می‌شوند.
سندیکای اتوبوس‌رانی از فعالترین سندیکاها بعد از انقلاب است و دیگر از حالت صنفی خارج شده و مواضع سیاسی اتخاذ کرده است.
احمدی‌نژاد هم برای مقابله با مواضع قالیباف بدجور دارد قاطی می‌کند و نقش سرکوبگررا ایفا می‌کند.
اخبار اعتصاب و دستگیری‌ها را در سایت اتوبوس دنبال کنید.

پ.ن.
در این چند روز بعضی از دوستان با حالت عصبانی به من تذکر دادن که چرا فلان مطلب رو می‌نویسی و از اعتصاب رانندگان شرکت چیزی ننوشتی! از این طرز برخورد واقعا خسته شدم!
مجبورم توضیح بدم که شاید سال پیش من اولین نفری بودم که راجع به اعتصاب اون‌ها نوشتم و اعلامیه‌ای که اسامی 17 نفر از دستگیر شدگانشون رو نوشته بود تو وبلاگم گذاشتم. اون‌موقع هنوز نوشتن راجع به رانندگان شرکت واحد "مُد" نشده بود و کسی این اعلامیه را جدی نگرفت و محلم نگذاشت. تازه حدود شش هفت ماه بعد این قضیه‌ جزء افتخارات وبلاگ‌ها در اومد که راجع بهش بنویسن. دقیقا مثل جریان اکبر گنجی که وقتی من در موردش می‌نوشتم مورد لعن و نفرین قرار می‌گرفتم که این‌آقا پاسدار و سرکوبگر و جزب‌اللهی بوده و از تو بعیده راجع بهش بنویسی! بعد که جریان گنجی هم " مُد"‌ شد، همون‌ها بهم ایراد می گرفتند که چرا از گنجی کم می‌‌نویسم(!!) در مورد آرش سیگارچی هم همین اتفاق افتاد!(که اصلا باورم نشد بعد از این همه افشاگری جمهوری اسلامی روش بشه بازم بندازتش زندان)... راجع به مجتبی سمیعی‌نژاد هم همین‌طور.
من وقتی می‌بینم جریانی رو شده و همه جدی‌‌ش گرفتن دیگه دلیلی نمی‌بینم بی‌خودی برای مطرح شدن اسمم(تازه اسم مجازی‌ام) خودمو جلو بندازم.
تازه مگه من چقدر اطلاعات راجع این نوع جریان‌ها دارم! چقدر آنلاینم که به اخبار هر ساعت احاطه داشته باشم؟!
وقتی در مورد مبارزات کارکنان شرکت واحد وبلاگی درست می‌شه دیگه وظیفه‌ی من اینه که همه رو به اونجا ارجاع بدم!چه لزومی داره خودم بیام اونا رو عینا کپی کنم.
این کارا رو واگذار می‌کنم به موج سواران و کسایی که هر شب کنتورشونو چک می‌کنن و یواشکی شماره‌شونو بالا می‌برن و دم‌به‌دقیقه آپ‌دیت می‌کنن که تو بلاگ‌رولینگ اسمشون بیاد بالا.
- یه چیزی هم بگم. مردم تو کوچه‌بازار خیلی بیشتر از اینجا احتیاج به افشاگری دارن. توی این مدت شاید در بیشتر از بیست‌ سی تجمع دوستانه( مهمونی و کلاس و...) راجع به اعتصاب راننده‌ها و دستگیری‌ها و دوباره‌به زندان رفتن آرش سیگارچی گفتم ولی متاسفانه 90 درصد مردم از جریانات خبر ندارن. من که بیشتر فعالیتم رو در زندگی حقیقی متمرکز کردم.
ترو خدا نیاییم نوشتن از این جریانات رو وسیله‌ای برای تفاخر و پز قرار بدیم!
بعدش...
- بهتره این فشارها رو روی روزنامه‌نگارهای وبلاگ‌دار بیارید که به جای تیکه کردن تعارف و نون قرض‌دادن به همدیگه این جریان‌ها رو در روزنامه بنویسن. این‌جوری اخبار به سرعت بین مردم پخش می‌شه( به رادیو تلویزیون که امیدی نیست)

3- دیگه تو مود نوشتن نیستم خوشبختانه:) مگه اعصاب واسه آدم می‌ذارن!

اما نه... لینک‌هایی که در مورد اعتصاب راننده‌ها به دستم رسیده بگذارم بعد برم.



*- تحصن کارکنان شرکت واحد در مقابل وزارت کار.

**- بيش از 30 نفر از بازداشت شدگان ديروز که در زندانند، به شدت زخمی شده اند .

***- بیانیه حزب کمونیست کارگری ایران درمورد اعتصاب کارگران واحد و سرکوب اعتصاب. در سایت روزنه.

****- بیانیه‌ی جمعي از دانشجويان دانشگاه هاي تهران در مورد کارگران شرکت واحد اتوبوسراني تهران و حومه. ایران تریبون.

*****- گزارش اختصاصی آشوب از اعتصاب رانندگان و کارگران شرکت واحد.

******- نامه کنگره کار کانادا به احمدی نژاد در اعتراض به حبس اسانلو .

*******- کارگران...

********- سندیکای اتوبوس‌رانی ...

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

گل باغ آشنایی

1- گل من میان گل‌های کدام دشت خفتی؟
به کدام راه خواندی
به‌کدام راه رفتی؟...

گل‌باغ آشنایی، گل من کجا شکفتی؟
که نه سرو می‌شناسدت
نه چمن سراغ دارد
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی گل آتشین جامی
نه بنفشه‌ای نه بویی
نه نسیم و گفت‌‌و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ‌های روشن
گل‌من میان گل‌های کدام دشت خفتی؟...
(م.آزاد)
شنیده بودم فرمانداری کرج اجازه نداده پیکر م. آزاد در امامزاده‌طاهر دفن بشه. برای همین وقتی برای تشییع‌جنازه‌ی عزیزی اونجا رفتم دنبالش نگشتم. موقع رفتن پایم گلی شد و موقع برگشتن خواستم از اون کپه گل باز هم بگذرم، دیدم کاغذی که به چوبی وصله دمر افتاده.
کاغذ رو برگردوندم. رویش نوشته بود:" درگذشت شاعر نام‌آشنای معاصر م.آزاد را تسلیت می گوییم. کانون پرورش کودکان و نوجوانان."
گور تازه بود و هنوز سنگ نداشت. نزدیکی‌های گور شاملو، احمد محمود،‌ صفرخان، گلشیری و مختاری و پوینده و...


2- روی گلدان مقبره‌ی شاملو دختر و پسری تنگ در بغل هم نشسته بودن و بوسه‌های عاشقانه رد و بدل می‌کردن.
به رهگذرها هم توجهی نداشتند.
چه اشکالی داره! داشتن برای روزی که کمترین سرودمان بوسه‌ است تمرین می‌کردن.

3- به‌طور تصادفی به قبر آغاسی هم برخوردم. سنگش خیلی جالب‌انگیزه. بالاش عکس آغاسی در حالیکه دو دستش بالاست و بالاترش نوشته: ایوالله!(تو عکس نورافتاره و ایوالله‌ش خوب دیده نمی‌شه.)
خانمی که براش گل آورده بود می‌گفت برای تموم تشییع‌جنازه‌های هنرمندا به این گورستان اومده وسابقه نداشته مثل زمان به خاک‌سپاری آغاسی مردم اومده باشن.

4- گزارش‌های خوب همشهری کاوه را در مورد جشنواره‌ی فیلم فجر در وبلاگش بخونید.

5- گذرگاه شماره 51 هم به سلامتی و میمنت و مبارکی منتشر شد. از دستش ندید.

6- ای آخ. تعداد رئیس‌جمهورا و نخست‌وزیرای زن روز به روز دارن زیادتر می‌شن.
اصلا این روزا مُده خانوما بیان رو کار.
انتخابات شیلی مشتی بود بر دهان یاوه‌گویان مردسالارپسند:)



گویا در انتخابات آینده‌ی ریاست‌جمهوری آمریکا هم رقبای اصلی هیلاری کلینتون و کاندولیزا رایس خواهند بود.
آقایون یه کمی برن کنار بذارن باد بیاد:)


7- یهودی های دسیسه گر و اتاق های گاز خیالی، نگاهی بر انکارگرایان پدیده ی هولوکوست...

8- نخستين مهمان كنفرانس هولوكاست در ايران، يک نئونازی آلمانی...

۹- نمی‌دونم کدوم آدم عاقلی مياد اتفاقی که افتاده و هزاران عکس و مقاله‌ در موردش وجود داره بالکل منکر می‌شه؟
احمدی‌نژاد با اين کاراش باعث شد که کليمي‌ها بيشتر مطرح بشن. خود من تو این مدت کلی مطلب و عکس به دستم رسید و ماجرايی که متعلق به سال‌ها پيش بود برام زنده شد.
و همین‌طور احساس نفرت از نژاد پرستی و جنگ در هر نقطه از جهان و لزوم آزادی عقيده برای همه .
پ.ن.
حالا که دیوار حاشا بلنده از فردا مد می‌شه که بگن:
- اصلا در بم زلزله‌ای اتفاق نیفتاده!
قراره کارشناسی از آمریکا بره انگلیس و شهادت بده زلزله‌ی بم هرگز اتفاق نیفتاده و عکس‌ها همه مونتاژن. ایران خواسته با پراکندن این شایعه پولی در بیاره.
- کشتی تایتانیک هرگز غرق نشده و این کلک جیمز کامرون بوده که فیلمش بیشتر فروش کنه!
- جنگ جهانی اول و دوم قصه‌ای بوده که روزی مادربزرگ شنل‌قرمزی براش تعریف کرده بوده و حالا به عنوان حقیقت جا زده شده!
- کشتار حلبچه از اساس دروغ بوده.
- ...
-...

۱۰- دوربين دات نت و عکس‌هايی از جشنواره سينمايی...

۱۱- يکی از بهترين طنز‌های تاريخ بشريت:
امسال سالگرد انقلاب ۲۲ بهمن افتاده به ۱۲ بهمن:)
ياد روزهای دبستانم افتادم. نزديکی‌های عيد به یکی از همکلاسی‌ها می‌گفتيم می‌دونی امسال چهارشنبه‌سوری افتاده دوشنبه و بعد که طرف هاج و واج می‌موند می‌زديم زير خنده!

12- چطوری می‌تونید سر حاج‌آقای ثبت احوال شیره بمالید و اسم خارجی روی فرزنداتون بگذارید:)

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۴

اینترنت در کل شهر قطع بود



۱- با این عکسه حالا آبچینوس باید جلوم لنگ بندازه:)
کم‌کم باید به فکر باز کردن مغازه‌ی لنگ‌فروشی باشم!

۲- امت قهرمان جهان
حدود يک هفته ما ساکنین شهر کرج به اينترنت دسترسي نداشتيم.
چرا هیچکی به فکر ما نبود!؟ نه پتیشنی٬ نه اعلام همبستگی‌یی٬ نه اعلام انزجاری٬ چیزی!

۳- اما وبلاگستان عجب خبراييه:)
رفتم وبلاگ سبيل‌طلا و از اونجا پرتاب شدم به يه‌عالمه وبلاگ ديگه... حالا حالاها باید بخونم...
قبل از قطع شدنم هم جریان نیک‌آهنگ و هودر و دات و ...
هر کدوم از اين بحث‌ها و جدل‌ها شايد به نظر خسته‌کننده و کاهنده‌ی روح به نظر بياد. اما بعدا که جو آروم شد می‌بينی کلی چيز ميز ياد گرفتی و به معلوماتت اضافه شده. می‌فهمی چقدر آدم‌ها متفاوتن چقدر عقاید متفاوتی دارن .
بايد اين تفاوت رو به رسميت بشناسی! چقدر باید برای این کار تمرین کنیم!
جالب‌ترين قسمت‌های اينجور مباحث اظهارنظرهای کساييه که پابرهنه‌(فقط برای مطرح کردن خودشون و نه ابراز عقیده) می‌پرن وسط:))

۴- آدرس ای‌ميل رئيس‌جمهورک محبوبمون

۵- حميد جان پوريان٬ حالا يه چيزی برای اتاقک سبزم بگو!


جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

خوش به حال سردار احمد کاظمی

1- همانا که بهترین ِ شما بدترین شمایانند
و بدترین شما بهترین ِ ایشان!
(زیتون العابدین)
ـ تقصیری ندارید! از بس جملات درست حسابی نشنیدید مدتی طول می‌کشه این جمله‌ی نغز رو درک کنید! :ـ)

2- امروز حاج‌آقا محسن رضایی با قیافه‌ی حق‌به‌جانبی در تلویزیون در رثای سردارحاج‌ احمدکاظمی فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه می‌فرمود:
حاج احمد اصلا دلش شهادت می‌خواست. آخه به چه زبونی باید می‌گفت؟ صدها بار در باغ شهادت رو کوبید و کسی نشنید. اون‌قدر در را کوفت که بالاخره همسایه‌ها هم از خواب بیدار شدن!
خلاصه نیم‌ساعت راجع به در کوفتن صحبت کرد... تا رسید به سقوط هواپیمایش در حومه‌ی شهر ارومیه. و اینکه بالاخره به آروزش رسید و به دوستش شهید باکری پیوست.

3- اسمشومبر هم در مراسم ختم کشته‌شدگان سقوط هواپیمای فالکن(حالا خوبه سی‌ 130 نبود وگرنه سقوط می‌کرد) با لبخندی بسیار دلنشین(!) به خانواده‌هاشون تبریک می‌گفت که خوش‌به حالشون! کشته‌شده‌ها اینقدر لیاقت داشتن که شهید شدن!
طفلکی تموم اعضای خانواده کشته‌شدگان هق‌هق گریه می‌کردن و اسمشومبر با خنده‌ای ملیح می‌گفت: شما ببینید. آخه فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه چقدر شایسته بوده که همراه با نیروی هوایی‌ها به افتخار شهادت نائل شده!(جدا"؟ چرا من تاحالا به این نکته‌ش فکر نکرده بودم!)
به اون‌ها نوید می داد که در اون دنیا با حضرت پیغمبر محشور می‌شن.( من که شنیده بودم اونایی که تو بهشتن اون‌قدر با حوری‌های بهشتی سرگرمن که وقت نمی‌کنن با ریشو پشموها حشرونشر داشته باشن. چرا نوید الکی می‌دی؟)
سرلشکر صفوی و قالیباف و یه سری بادمجون دور قاب چین همیچین دور اسمشومبر جمع شده بودن و با حرفاش اشک می‌ریختن که انگار او صاحب عزاست!

4- اگه شهید شدن خوبه! چرا خودشون نمی‌شن. کافیه خودشون هم یه هواپیمای اسقاطی سوار شن! پس چرا این‌قدر دستور می‌دن قبل از پرواز هواپیما رو چک کنن؟ نکنه از محشور شدن با پیغمبر خوششون نمیاد؟

5- مهماندارهواپیمایی چند وقت پیش تعریف می‌کرد:
چند سال پیش دستور داشتیم بریم فامیل‌های رفسنجانی رو برداریم و ببریم مشهد برای زیارت. تعداد زیادی زن چادری با سرو وضع روستایی وارد باند شدند. هر چه منتظر شدیم دیدیم سوار نمی‌شن. با بقچه بندیلشون همون دور دورا وایساده بودن و با ترس و بدبینی به هواپیما خیره شده بودن و با هم پچ‌پچ می‌کردن. هر کاری کردیم سوار نشدن. رفتیم کاپیتان رو صدا کردیم. کاپیتان گفت چرا تشریف نمیارید. زنی که به نظر میومد ریاست و بزرگ اون عده رو بر عهده داره. اومد جلو و در حالیکه روشو کیپ گرفته بود با صدایی لرزان گفت: این هواپیما چند موتوره‌ست؟ نکنه بی‌موتوره؟ کاپیتان در حالیکه‌ خنده‌ش گرفته بود. موتورهای گنده‌ی هواپیما رو نشونش داد و براش شمرد: این یک،‌ این دو، این‌سه، اینم چهار.
زن برگشت به طرف فامیل‌هاش و درحالیکه دستاشو به نشانه‌ی" بیایید" تکون می‌داد با جیغی‌ترین صدا داد زد:
- آهااااای‌ی‌ی، صغرایو، کبرایو، سکینه خانم... نترسید، بیایید، چهار موتوره‌ست...

6- همین مهماندار تعریف می‌کرد:
یک‌بارقبل از تحویل سال اسمشو مبر رو بردیم مشهد. موقعی که می‌خواست پیاده بشه خبر رسید که ایشون از پرواز بسیار راضی بودن و هوس کردن به همه‌مون عیدی بدن. باید جلو راهشون صف ببندیم و عیدی‌مونو بگیریم.
همه دلمون رو صابون زدیم که حداقل نفری یه تراول‌چک می‌گیریم. ایشون از اول صف شروع کردن به عیدی دادن.
از گوشه‌ی چشم ‌دیدم ایشون از کیسه‌ای سکه درمیارن و تو دست هر یک از پرسنل هواپیما می‌ذارن. گفتم ای‌بابا سکه‌ی بهار آزادیه( اون موقع خیلی ارزون‌تر از حالا بود) ولی خوب به رسم ادب باید می‌گرفتیم و تشکر می‌کردیم. وقتی نوبت به من رسید و سکه رو در مشتم گذاشت. به نظرم اومد باید دو و نیم پهلوی باید باشه. خیلی بزرگ‌تر ازیک بهار بود. بازم دمش گرم. تشکر کردم. خلاصه ... سکه‌ی همه رو داد. وقتی مطمئن شدیم که رفته. همه‌مون مشتامون رو باز کردیم. به همه‌مون از دم، از کاپیتان بگیر تا بقیه یکی یک سکه‌ی 10 تومنی( برابر با یه سنتی) نو داده بود. عین یخ وا رفتیم.
(چقدر ولخرجه!)

7- یه تبلیغ بد تلویزیون
آگهی یه شرکت بیمه‌ست. رئیس شرکتی ترو تمیز نشسته پشت میزش که بهش خبر می‌دن مخزن شماره 2 آتیش گرفته. ایشون نه تنها ناراحت نمی‌شه که با لبخندی بسیار ملیح زنگ می زنن به منشی و می‌گن لطفا به بیمه‌ی سینا(اگه اسمشو اشتباه نکرده باشم) خبر بدید. و با فراغ بال و لبخندی می‌خواد تکیه بده به صندلی که چیز کم‌اهمیتی به فکرش می‌رسه. گوشی و بر‌می‌داره و به منشی زنگ می‌زنه که بعدش اگه شد به آتیش‌نشانی هم خبر بده!
نه کنجکاو شد بدونه کسی هم زخمی شده. نه به خسارت فکر کرد و نه نگران چیز دیگه‌ای. یعنی فقط پول برگرده قضیه حله!

6- نمی‌دونم این مونتاژ شب‌های برره رو کی‌ می‌کنه:
در یه قسمت ببری خان میاد پیش سالار خان در حالیکه یه کاپشن سرخپوستی ریش‌ریش قهوه‌ای تنشه. در دو سه سکانس بعد نشون می‌ده که کولی اومده تو برره و تازه کاپشنه رو برای فروش آورده. سر خریدش هم بین سردارخان و سالارخان دعوا می‌شه. نصیب سالارخان می‌شه و در اواخر برنامه می‌ده‌تش به ببری که تنش کنه و بشه بادی‌گاردش.

در یه قسمت دیگه. نظام دوبرره به قهوه‌چی می‌گه بهش چایی نخود بده. در پلان بعدی داره با نعلبکی چاییشو می‌خوره و نصفش هم تموم شده و در پلان بعدی تازه قهوه‌چی بهش چای‌نخودشو می‌ده.

در یه‌جا که یکی از شخصیت‌های پول‌دوست برره پولی رو به‌زور از یه نفر می‌گیره و ناغافل یکی از اسکناس‌ها از دستش می‌افته. هنرپیشه مردده. منتظر کات کارگردانه. حتما فیلم تو دوربین کم بوده که کارگردان کات نمی‌ده. بازیگر هم به خودش زحمت نمی‌ده پولو از رو زمین برداره( شاید می‌ترسه از تو کادر بره بیرون) و همین‌طور این پلان رو می‌ذارن تو فیلم.

7- اینجا تقریبا 5 روزه داره برف میاد. مشکلی که هست اینه که در سطح شهر برف جاده‌های آسفالت آب شده و اینجا نه. کلا تو شهر خیلی کمتر برف اومده.
ماشین تو سربالایی باید هفتاد بار گیر کنه تا با کج و راست شدن بیاد بالا.
ولی منظره‌ی برفی خیلی قشنگه. و همینطور سرسره‌بازی تو سربالایی خیلی لذت‌بخشه. ا ینجاها که تقریبا خلوته. فقط عشاق خودشونو می‌رسونن اینجا و با هم خلوت می‌کنن.
فکر کنم فردا جمعه همه برن پیست سرسره‌بازی کوه نور. منم شاید رفتم.

8- ای خدای شعرهای خوب
ای قبیله‌ی غمگین شعرهای آسمانی
لعنت به من
که اگر روزی
به چیز دیگری
جز ایمان بیندیشم...

افسوس بر من
که در انتخاب رنگ‌ها
به‌جز رنگ ابرها
به رنگ دیگری هوس کنم...

هرگز از مکان من سخن مگو
ای صحرای ستاره‌های پیر
هرگز از مکان دیگری
جز آسمان سخن نخواهم گفت
که من آسمانی‌ام
و شعر من
ندای غمگین ستارگان‌ست...

ای آسمان
ای وسیع
در انتهای صداقت
نام کدامین ستاره است
که در زبان شب
تکرار می شود
نام تنهایی کدامین ستاره است
اینک، بر زبان شب...

ای گسترش
با ابرهای مسافر
به زبان مکان من سخن مگو
ای آشنا
به تنهایی من
هرگز، هرگز
سخنی جز آسمان نخواهم گفت...
(حسین فلاحی)


پ.ن.
۹- گزارشی از نمایشگاه زندگی و آثار آلبرت اینشتین در برن- درنا کوزه‌گر

نظرها

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۴

دوستی عمیق

من به اين نتيجه رسيدم داشتن تعدادی هر چند اندک دوست صمیمی و روراست بهتره تا داشتن تعداد زیادی دوست ظاهری و زبانی.
داشتن دوستانی به تعداد زياد و از نوع ظاهریش مثل اقيانوسیه به عمق يه سانتيمتر. با يه آفتاب و باد آبش بخار می‌شه می‌ره هوا. اما دوستی صميمی و واقعی مثل یه درياچه‌ی عميق هيچی بهش کارگر نيست. ممکنه گاهی طوفان و بارون و موج و جزر و مد داشته باشه. ولی از بین نمی‌ره.

دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۴

به هم کمک کنیم فارسی را درست بنویسیم!

بیایید سعی کنیم فارسی را درست بنویسیم!

وقتی مدرسه می‌رفتم با اینکه شاگرد درسخونی نبودم همیشه نمره‌‌ی دیکته‌م بیست می‌شد. به
درست‌نویسی علاقه داشتم.
ولی بعد از تموم شدن مدرسه وقتی دقت کردم دیدم بیشتر مردم نوشته‌هاشون پر از غلط دیکته‌ست.( اشتباه‌های دستوری بماند که خودم هم کلی مشکل دارم).
مثلا جزوه‌های دانشجوها، استادها( البته در رشته‌های غیر از ادبیات فارسی)، نوشته‌های مغازه‌دارها،‌ تابلوهای فروشگاه‌ها، نامه‌های دوستان و آشنایان. حتی در کارت‌های دعوت به عروسی..
پلاکاردهایی جلو خانه‌ی همسایه می دیدم برای عرض تبریک حاج‌آقا یا حاج‌خانوم شدنش. یکی نوشته بود حاج‌خانم فرهمند و یکی دیگه فرحمند. و دیگری فراه‌مند و دیگری فرحوندویکی دیگه.فره‌وند.
تلویزیون که دیگه شورش رو درآورده. بیشتر زیر‌نویس‌هایی که می‌نویسه پر از غلطه.
این کلیپ‌های جدید هم شده قوز بالای قوز. تا قبل از این ممکن بود از شنیدن ترانه‌ای لذت ببریم. اما از وقتی شروع کردن به نوشتن شعراش زیر تصویر ِ خواننده و گل و بلبل جز اعصاب خورد‌کنی چیزی براموم نداشته.
به جای " آرام ِ جان" می‌نویسه: " آرامه جان"
به جای "فصل ِ بهاره نازنین" می‌‌نویسه:" فصله بهار ِ نازنین"- جای شکرش باقیه که نازنین رو درست می‌نویسه.
به جای" بهار ِ زندگی" می‌نویسه: " بهاره زندگی"
همینطور برو تا آخر... شمعه گریان. خیاله تو. خونه‌ت خراب ِ. دلت پر دردِ.گله عشقت پرپر ِ.
"می" های فعل هیجکدوم جدا نو‌شته نمی‌شه. انتظار نیم‌فاصله که اصلا نمی‌شه ازشون داشت.
(تلفظ‌های وحشتناک و طرز خوندن اخبار پر از اشتباه و اینکه نمی‌دونن تو یه جمله تأکید بیشتر رو روی چه کلمه‌ای بیارن و تأکید روی چه حرف از کلمه باید بیشتر باشه و... بماند!)
بدبختی وقتی شروع می‌شه که به این غلط‌ها عادت می‌‌کنیم. یهو می‌بینی خودمون هم موقع نوشتن کلمه‌ای دچار شک و تردید می‌شیم که فلان کلمه چطور نوشته می‌شد؟!! بعدا مثال میارم!

امروز وقتی مطلب " شهر مملو از غلط دیکته" نوشته رضا ولی‌زاده رو تو روزنامه‌ی همشهری خوندم داغ دلم تازه شد.
او نوشته که هنوز هلیم‌فروش‌ها "حلیم" می‌فروشن. در رستوران‌ها به جای "ناهار"، " نهار"( یعنی ظهر) سرو می‌شه.
به جای "متخصصان" می‌نویسن " متخصصین". برای جمع "شأن" که می‌شه "شئون" می‌نویسن:" شئونات"( مثلا عملیات‌ها)
به جای" افتتاح شد"، می‌گن یا می‌نویسن "افتتاح گردید".
"نمائید" یعنی نمایش دهید و نباید به معنی "کردن" استفاده شه. مثلا نگیم امضا نمائید. بگیم امضا کنید.
"خلأ" به معنی فضای خالی رو اگر بنویسم" خلاء" معنیش می‌شه آبریزگاه. ولی در بیشتر بیمارستان‌ها و آزمایشگاه‌ها می‌نویسن" خلاء".
و خیلی موارد دیگه...

داشتم می‌گفتم که متاسفانه ما به این غلط‌نویسی‌ها داریم عادت می‌کنیم. تو وبلاگ‌ها که قربونش برم چیزی که زیاده غلط دیکته‌ست. وارد وبلاگی می‌شی که اینطوری شروع کرده: منه خر،‌ منه احمق تا کی باید گوله ترو بخورم.
وبلاگ‌نویس پر سابقه‌ای همیشه تعیین رو تأیین و تأمین رو تعمین می‌نویسه به تذکرات دیگران هم اهمیتی نمی‌ده. فکر می‌کنه موضوع نوشته‌ش مهم‌تره ولی توجه نمی کنه دیگران یواش یواش به اشتباه می‌افتن.
خود من( خوب شد ننوشتم خوده من) یه بار موقع نوشتن جمله‌ی :"ثواب داره به‌خدا" اون‌قدر کلمه‌ی ثواب رو این‌وبلاگ اون‌وبلاگ "صواب" دیده بودم( و جالب اینه که بهشون تذکر داده بودم.) آخر قاطی کردم و نوشتم" صواب". و چند اشتباه فاحش دیگه که خوشبختانه از زیر نگاه تیز‌بین خواننده‌ها در نرفت وبهم تذکر دادن.

خوابگرد در وبلاگستان برای درست‌نوشتن خیلی زحمت کشیده و چند مطلب مهم نوشته که حتما همه‌مون خوندیم . امیدورام بازم ادامه بدن.

یه پیشنهاد دیگه هم دارم. این‌ که بدون خجالت در نظرخواهی‌ها( یا با ای‌میل) به غیر از بحث در مورد موضوع مطلب در مورد اشتباه‌های نوشتاری هم خیلی دوستانه تدکر بدیم.
یه کاری هم می‌خوام بکنم. اینکه اگر در وبلاگی اشتباه دیکته‌ای دیدم( که وبلاگ خودم هم شاملش می‌شه) جایی یادداشت کنم و هر یکی دوهفته یک‌بار همه رو تو یه مطلب جداگانه بذارم تو وبلاگم. یعنی آبروی غلط‌نویس‌ها رو ببرم و یکی‌یکی درازشون کنم:))
متاسفانه من به وبلاگ‌های زیادی نمی‌رم. مسلما دوستان نزدیکم بیشتر پاشون گیره:)
حتما وبلاگ خودم هم شامل ا و در این راه امیدوارم کمکم کنید.
سوتی بگیرید، جایزه ببرید:)
توضیح: سوتی‌های تایپی قبول نیست.
شاید سیگارپیچ استیل رو برای این امر مهم از آقایون جوات دودره کردم:)

اولین چراغو نویسنده‌ی وبلاگ وب‌گشت روشن کرد:
او در نوشته‌ی اعتراض کلمه‌ی تحسین رو تحصین نوشته و... هنوز فقط خط اولشو خوندم. آهان برای رو هم نوشته برایه...

بعدی لطفا

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۸۴

قوم به حج رفته و برره...

1- هیچ صیادی
در جوی حقیری
که بر گودالی می‌ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد...
(فروغ فرخزاد)

2- تولد فروغ، تولدی دیگر!
صدای فروغ رو هم همینجا می تونید بشنوید.

3- ای قوم به حج رفته، آخه این چه وضعشه؟
یه نفر که پارسال به سفر حج رفته بود( یا به‌قول خودش مشرف شده بود) تعریف می‌کرد بدترین منظره‌ای که در عمرش دیده چیزی شبیه این عکس روزنامه‌ی شرق بوده. به خاطر عفت‌خانم عمومی عکس رو اینجا نمی‌ذارم. شاید دارید غذا می‌خورید.
می‌گفت: همه جا روی زمین موهای کثیف فرفری و صاف و سفید و مشکی و قهوه‌ای ریخته شده بود. حضرات آقایون تموم جونشون معلوم بود. آخه بعضی حاج‌آقاها اون‌قدر در خانه‌ی خدا احساس آرامش می‌کنن که شورت هم نمی‌پوشن. گوشت‌های آویزون. شکم‌های برآمده. بدن‌های پشمالو. تیغ‌هایی که مدام به زمین میفته و برش می‌دارن و دوباره مشغول کچل کردن سر همدیگه می‌شن. تعارف زدن تیغ‌ها به‌هم و...
شانس آوردین که حضرات به خاطر گل روی عکاس یه کم مرتب نشستن.
حالا نمی‌شه خدا یه تجدید نظری کنه و امر کنه که با مایو و آستین رکابی برن حج که والله پوشیده‌تر از لباس احرامه.

4- خیلی‌ها تعجب می‌کنن که چطور تو سریال شب‌های برره همه‌ی مسائلی که ما روزمره تو تاکسی و خیابون و مهمونیا می‌گیم و فکر می‌کنیم شق‌القمر کردیم خیلی راحت با گذاشتن یه عکس رضا‌شاه توی پاسگاه برره مطرح می‌شه. ولی همه می دونیم که مسائل روز ایرانه.
تو این سریال و فیلم‌های جدیدی مثل "مکس"- که البته شنیدم دوسال پیش ساخته شده و الان مجوز گرفته- تقریبا همه چیز گفته می‌شه. شدید‌ترین انتقاد‌های روبنایی به حکومت عنوان می‌شه.
آیا هر کدوم از ما یه فیلم‌نامه‌ی این‌طوری بنویسیم و ببریم ارشاد می‌تونیم مجوز بگیریم؟! معلومه که نه!
چی شده صدا و سیما و ارشاد از مردم ما جلو افتادن؟!!
بعضی مسائل جوریه که بعضی از وبلاگ‌نویسا(بخصوصو اونایی که با اسم اصلی می‌نویسن) هم جرأت نوشتنش رو تو وبلاگشون ندارن!
اگه یه کم دقت کنیم رسم شده مشکلات مردم تو این‌جور فیلما با رک‌ترین لحن بیان می‌شه. اما...
می‌گن همینه که هست. تو برره(تو بخوان ایران) رسمه همه به فکر خودشون باشن. دزدی کنن. دروغ بگن. توریست‌ها رو اذیت کنن. تاریخ جعلی بسازن. رشوه بگیرن و همدیگر رو تلکه کنن. ژاندارمری زور بگه. از مردم حق حساب بگیره، نذاره کسی حرف سیاسی از خودش در کنه و.. الکی مردمو بندازه تو زندون..
اما می‌گه تو هم مجبوری این‌طوری باشی! همرنگ جماعت شو! مبارزه فایده نداره. تو به حال خودت و کشور خودت قاه‌قاه می‌خندی و سروتونین مغزت ترشح می‌شه و از افسردگی در میای و شبو راحت می خوابی:)
بخواب که اونا بیدارن.
اما در فیلم ظاهرا ساده‌ای مثل "مهمان مامان" که تمام داستان درباره‌ی تهیه‌ی یه شام مفصل برای مهمونه، می‌بینیم نشون می‌ده چطور مردم باید با هم متحد شن و مشکلات کوچیک و بزرگ رو ازسر راه بردارن. اگه پدر خانواده سه‌چهار ماهه حقوق نگرفته و وضعش بده باید با دوستاش سندیکا تشکیل بده و حق و حقوقشو با همکاری با هم‌درداش بگیره.( من قبول ندارم بعضی‌ها می‌گن فیلم و داستان نباید پیامی داشته باشه) البته می دونم اگه پیامی داشت سریال‌های نود قسمتی آقای مدیری این‌همه مجوز نمی‌گرفت و تو اخبار اصلی تلویزیون با افتخار اسکناس‌های برره که به جای عکس اسمشونبر عکس بز گذاشتن، نشون نمی داد.

5- روز تولد امام رضا اومدم وارد اداره‌ای دولتی بشم که در قسمت بازدید کیف بانوان، زنی با چادر و مقنعه کاسه‌ای پر از شکلات جلوم گرفت و گفت عید شما مبارک. برنداشتم و دوسه‌قدم که دور شدم ویرم گرفت برگردم و یه کم سربه سرش بذارم. رفتم شکلاتی برداشتم و گفتم ببخشید چیِ‌‌من مبارک؟
گفت: عید شما مبارک! گفتم: اووه... حالا کو تا عید! گفت منظورم تولد اما رضا صلی‌الله‌ست. گفتم از کی تولد شده عید؟ پس باید تولد همه‌ی اماما عید حساب بشه و با عید قربون و عید غدیرو ... می‌شه بیست‌سی‌تا عید. لبخند زوریش پژمرده شده بود و برای اینکه شکلات رو ازم نگیره دویدم رفتم تو:)
نیم ساعت بعد، موقعی که می‌خواستم از همون‌جا برم بیرون همچی برام پشت چشم نازک کرد!

6- از تبریکای تولدتون خیلی ممنون:)
اگه می دونستم تبریکاتون این‌قدر شیرینه دوقلو به‌دنیا میومدم:)
چه بی‌ربط!

7-خاطره‌ی دکتر گوشزد از دوران انترنی‌اش:
در ايام انترنی روزی در اتاق زايمان مراقبت از زنی در حالت زايمان به من سپرده شده بود و زن بينوا هر چند دقيقه يک بار درد زايمانش شروع می شد و فريادهای بلند می کشيد و دسته های تخت زايمان را چنگ می زد.

من بايد هر ربع ساعت فشار خون او را چک می کردم لذا دسته های تخت را پايين آوردم و مشغول گرفتن فشار خونش شدم که ناگهان درد زايمانش شروع شد و شروع به فرياد کشيدن و چنگ انداختن شد و از آنجا که با بيقراری و بدون توجه چنگ انداخته بود به جای دسته تخت که من آن را پايين داده يودم ناگهان بيضه های مرا گرفت و آنچنان فشار داد که نعره من هم در اتاق زايمان پيچيد ...

زیتون- دلم خنک شد:)
نکند منظورت از سیستم ناکارآمد همین باشه؟

منم به خودم جرات می‌دم و داستانی رو مادر‌بزرگ شوخ و شنگ سی‌با تا به حال سه بار برام-8تعریف کرده بگم
شما هم خجالت نکشید اینجا مجلس بی‌ریاست اگه داستانی در این مورد دارید بنویسید:
زنی در بیمارستان اون‌قدر درد زایمانش شدید بوده که شروع می‌کنه به شوهرش فحش دادن(تا اینجاش طبیعیه) و با جیغ و داد فریاد می‌زنه که اگه من زنده پامو از اینجا بیرون گذاشتم شومبول شوهرمو از بیخ می‌برم.
شوهره تا اینو می‌شنوه از اتاق زایمان می زنه بیرون. زنه که فکر می‌کنه شوهره از زور غیرت می خوام بره شومبولشو ببره، وسط دردش داد می‌زنه:
بگیرید این دیوانه را
نبرد آن دردانه را
دردها قرار آید
دردانه به‌کار آید...

9- خلاصه که ببخشید. مجلس زیادی بی‌ریا شده بود.


10- تو ادیتور بلاگفا هم نمی تونم برم:(
اون جوون‌مردی هم که پست‌هامو می‌ذاشت همین الان رفت بخوابه.

11- خانم دکتر مارگارت خاچاطوریان عجب حوصله‌ای داره ها.
حالا چه عیبی داره محمد جان زنان بیوه رو دوست داشته.

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

خانه‌ی سالمندان و پول زور:)

1- زیتون، دیگر دل نمی‌دی به وبلاگ!
- آره، درسته...
به جز خرابی وبلاگ اصلیم وقاطی کردن وبلاگ فرعیم و جبهه‌‌گیری از سوی رفیقان و کامنت‌های زشت نارفیقان، چند دلیل دیگه هم دارم که در این برهه از زمان حوصله‌ی دردسر ندارم بگمشون(چه کلمه‌ی غریبیه این بگمشون)
کم‌کم خوب می‌شم.

2- یه تشکر ویژه دارم از شیوا برای درست کردن قالب وبلاگم در بلاگ‌اسپات. با اینکه من و شیوا در بیشتر موارد اختلاف عقیده داریم ولی هرگز نشده در کمک به من و خیلی دوستان دیگری که از اسب وبلاگستان افتادن ( و البته از اصل نیفتادن) تردید کنه.
برعکس یه عده هم‌رزم(!) و هم‌عقیده(!) و فمینیست(شرم دارم از گفتن این کلمه‌ها به اونا) که نظرخواهیمو با دق‌دلی‌ها و نظرات بی‌ادبانه‌شون بمباران کردن.

3- این نیز مانند بقیه‌ی موارد بگذرد... مطمئنم که می‌گذره. اما...
فقط خنده‌م می‌گیره کسی که تو وبلاگستان مثل معذرت می‌خوام، سگ(دور از جون سگ) پاچه‌ی آدم رو می‌گیره در جمعی با چاپلوسی جلو میاد و آدم رو بغل می‌کنه و می‌بوسه و می‌گه کاش همه‌ مثل شما بودن!
یا تو وبلاگستان مدام به آدم می‌گه تو این جامعه‌ی مریض کاش همه مثل تو خوب بودن و آدم رو شازده کوچولو صدا کنه ولی یهو خبر برسه که در جمعی گفته که آره... من مرتب تو چت زیتون رو نصیحت می‌کردم!
خدایا،‌ توبه!
مدتی طول می‌کشه آدم هضم کنه که بعضیا چقدر دورو و دروغگو هستن!

4- از طریق وبلاگ پولاد همایونی با خواننده‌ی خانم هموطن بسیار خوش صدایی آشنا شدم به نام مونیکا جلیلی.
من که از شنیدن صداش خیلی لذت بردم. شما هم حتما می‌برید!
جالبه که این کنسرت در یک کلیسا اجرا شده.

5- تقوایی در خانه‌ی هنرمندان هم حرف‌هایی مشابه حرف هاش در جشنواره‌ی صد زده. والله من هیچ‌کدومو از خودم در نیاورده بودم.
- جوابیه‌ی طنز نویسنده‌ی وبلاگ نگفتنی‌ها به حرف‌های آقای تقوایی.

6- سال نو میلادی بر همگان مبارک باد.
سالی خوب و خوش، و پر از صلح و دوستی برای همه آرزو می‌کنم.
و البته برای بعضی‌ها دوری از حسد‌و بغض و کینه.

7- من مثل خیلیای دیگه در این ماه عزیز و مبارک یعنی دی‌ماه به دنیا اومدم. تولد همه‌ی دی‌ماهی‌ها مبارک.

۸- شماره حساب برای کمک به سندیکای اتوبوس‌رانی...
بانك ملی شعبه حافظ٬ كد ٧٥ شماره حساب: ٨٠٠٩٤٩٥

۹- جوایزWeblog Awards 2005

۱۰- همیشه می‌ترسیدم برم خانه‌ی سالمندان.
هر وقت هم تو تلویزیون نشون می‌دادن که افرادی مسن و ناتوان در خانه‌ی سالمندان، روزگار رو با سختی و غم و بیماری و حتی گرسنگی می‌گذرونن حسابی افسرده می‌شدم. به نظر میومد فقط منتظر مرگن.
من حتی از فکر پیری و ناتوانی می‌ترسم. روزی که نتونم کارای شخصی‌مو بکنم واز بین جمع عزیزانم به اصطلاح طرد بشم.(یعنی قبلا این‌طوری فکر می‌کردم که طرد شدن.)
وقتی به سی‌با گفتم میای بریم خانه‌ی سالمندان. دیدن زنی که در بیمارستان پیشش رفته بودم. سی‌با فوری پذیرفت.
با یک تلفن دوسه‌نفر دیگر با ما همراه شدن. راستش اضطراب داشتم. انتظار یک روز سخت. حتما بعد از اومدن به خونه حالم بد می‌شه!
میوه‌ها رو شسته بودم. شیرینی و کمپوت هم گرفتیم و رفتیم.

یکی از دختران اون خانمی که گفتم هر 7 بچه‌ش خارج از کشور زندگی می‌کنن، وقتی شنید مادرش نزدیک به مرگه به نمایندگی از تموم خواهر برادرهاش اومد ایران. 50 ساله بود وخیلی عجول . فکر می‌کرد کار مادر یکی دوروزه تمومه. اما مادر جون گرفت با دیدن دخترش و بهتر شد. در کمال تعجب پزشکا و پرستارها زن مرخص شد. اما دیگه نمی‌تونست تنها زندگی کنه. برای دختر هم با اینکه وضع خودش و بقیه‌ی خواهر و برادرها خیلی خوبه صرف نمی‌کرد ببردش اروپا یا‌آمریکا. گذاشتش خانه‌ی سالمندانی در شمال شهر و گران‌قیمت. دکترها گفتن فوقش یک‌ماه زنده‌ست. دختر با نگرانی از عقب موندن در کار تجارتش در خارج کشور یکماه دیگر هم موند. اما مادر باز هم زنده موند. دختر منتقلش کرد به خانه‌ی سالمندان ارزان قیمت‌تری. گفت شاید بخواد یک‌سال دیگر هم زنده بمونه!
در این فاصله بیکار ننشست. خانه‌ی مادر را فروخت و دنبال آپارتمان شیک یا زمینی می‌گشت که قیمتش رشد داشته باشه. نمی‌دونم موفق شد یا نه. گاوصندوق مادر رو باز کرد... طلاهای قدیمی،‌ عتیقه‌جات و... فرشهای ریزبافت و...
پول فقط سه‌ماه آسایشگاه رو داد و رفت. گفت انشالله بقیه‌ش رو خیرین می‌پردازن.
من هیچکس رو سرزنش نمی‌کنم بابت گذاشتن افراد مسن و ناتوان و بعضا معلول خانواده در آسایشگاه. مراقبت از اونا واقعا سخته و گاهی نیاز به پرستاری 24 ساعته دارن. با این‌همه گرفتاری‌هایی که خانواده‌ها تو این دوره و زمونه دارن برای همه مقدور نیست از سالمند خودشون پرستاری کنن. حتی گاهی به نفع خود سالمنده!

وقتی وارد خانه‌ی سالمندان شدم، اولش شوکه شدم. بیشترشون رو صندلی چرخدار نشسته بودن. سوند ادرار داشتن. این طببقه مخصوص سالمندان بدحال بود. فکر می‌کردم به خاطر وسواسم دلم نمیاد رو تختشون بشینم یا باهاشون روبوسی کنم. فکر می‌کردم گریه‌م می‌گیره...
اما... اونا انگار با دیدن ما بال و پر گرفتن. هر کدوم با لبخند از ما می‌خواستن بریم طرفشون. نمی‌شد به لبخندشون جواب ندیم. هر کدوم انگار درددل‌های یک‌سالشونو می‌خواستن برامون بگن. از زندگی گذشته‌شون می‌گفتن و از پسردخترای دکتر مهندسشون.
می‌بوسیدنم و من هم می‌بوسیدمشون. به نظرم بوی گل می‌دادن.
بعضی‌ها چیزی نمی‌گفتن. به چشمهام خیره می‌شدن و دستم رو تو دستشون نگه‌ می‌داشتن.
با چشم‌ها می‌گفتن و با چشمها می‌شنیدم.
بعضی‌ها چیزهایی غریب می گفتن. الزایمر داشتن و نمی‌دونستن کجان. پیرزنی 80 ساله می‌گفت نومزدم هنوز نیومده عقدم کنه. تو برو بهش بگو زودتر بیا. بغل دستیش باهاش شوخی می‌کرد. می گفت بابا اومده عقدت کرد و شش تا بچه هم انداخت تو دامنت. نتیجه هم داری خوشبخت!

چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که سالمندان از همه‌ی مذاهب در کنار هم زندگی می‌کردن. مسلمون و مسیحی و کلیمی و زرتشتی. پرستارها هم همینطور. ظاهرا اینجا خانه‌ی سالمندان اقلیت‌های مذهبیه. ولی چون ارزون‌تر از جاهای دیگه‌ست از همه‌ی مذاهب میارن اینجا. اون‌قدر اینا در صلح و آرامش در کنار هم روزگار می‌گذروندن که من پیش خودم گفتم ای کاش تو جامعه‌مون هم همینطور بودیم. دور یک میز چهار نفره، چهار نفر از چهار مذهب غذا می‌خوردن.
مردها یک‌طرف نشسته بودن و زنها یک‌طرف دیگه. تلویزیون داشت شب‌های برره رو پخش می‌کرد. و گاهی پیرزنی یا پیرمردی می خندید و جای خالی دندوناش تو دهنش معلوم می‌شد.
بعد از غذا بسته‌ی شیرینی و میوه ها را باز کردیم. فکر می‌کردم بعد از غذا اشتهایی ندارن. اما انگار خیلی از این مراسم شیرینی خورون خیلی لذت می‌برن. براشون تنوعه. زن مسنی بهم گفت بخون! گفتم چی؟ گفت آواز.
بعد یکی از آهنگ‌های مرضیه رو با صدایی ضعیف شروع به خوندن کرد. بلد بودم. باهاش دم گرفتم. بقیه هم خودشونو رسوندن و بعضی‌ها نگاه می کردن و بعضی‌ها می‌خوندن. لب‌های همه به خنده باز بود.

کبوتر اومد جلو گفت باهام برقص. چشم‌های کبوتر آبی بود. همه گفتن باز کبوتر چشمش به یکی خورد. یشتر از 80 سال داشت ولی لاغر و فرز. معلوم بود در جوانی بی‌نهایت زیبا و فعال بوده. هنوز هم در نظر من خوشگل بود. همه دست زدن و من و کبوتر رقصیدیم. سی‌با هم اومده بود. نگاهش کردم. می‌خندید و برامون دست می‌زد و البته تعجب می‌کرد من چه‌قدر رو دارم. سالن غذاخوری شد سالن جشن.
دیدن زنان و مردان فرتوتی که روی صندلی چرخ‌دار با صدای دست و آواز با دست قر می‌دن بی‌نهایت شادم کرد. از خوشحالی بارها اشک تو چشمام جمع ‌شد. پرستارهای خسته و مهربون هم اومدن در جشن ما شریک شدن.
کبوتر بارها غرق در بوسه‌م کرد و من احساس می‌کردم مادر بزرگ خودمه. بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش.
گفت من هیچکس‌رو تو این دنیا ندارم. هر هفته میای با هم برقصیم؟
احساس می‌کنم همه‌ی اونا مادر بزرگ و پدربزرگ منن.
چرا نباید گاهی بهشون سر بزنم؟
برعکس اونی که فکر می‌کردم، نه تنها بعد از برگشتن از اونجا ناراحت نبودم که خیلی هم شاد و شنگول شده بودم.
نه فقط به خاطر اونا،‌ که به خاطر خودم هم که شده باید مرتب برم... حتی شده ماهی یک‌بار
شما هم امتحان کنید.

حاشیه- وقتی آخر شب داشتیم بر می‌گشتیم،‌ پیرمردی پرسن و سال و چشم‌درشتی دور از چشم پرستارها خودش را دوون دوون به ما رسوند و گفت:
پول بدین!
سی‌با با تعجب گفت:
چه پولی؟
با لبخندی ساده دلانه گفت: پول زور!
(این‌هم از بدآموزی‌های شب‌های برره.)
سی‌با اسکناسی بهش داد. داشت دنبال چیزی می‌گشت. نمی‌دونست باید گوشه‌هاش رو بشمره.
پرستاری دوید و بازویش رو گرفت و موقع بردنش گفت ببخشید حواس‌پرتی داره. وگرنه خودش یه زمانی کارخونه‌دار بوده.

11- باز هم آسیا رو بستن؟

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

ناصر تقوایی

بخشی از سخنان ناصرتقوایی، یکی از کارگردان‌های برجسته‌ و طراز‌اول‌ کشورمان در جشنواره‌ی فیلم صد امسال، تقوایی کارگران فیلم‌های خوبی همچون ناخدا خورشید، کاغذ بی‌خط، کشتی یونانی، آرامش در حضور دیگران، ای‌ایران و سریال محبوب دایی‌جان ناپلئون است.

من حافظه‌ی بلند مدت خوبی ندارم. اگر همان‌شب که از سینما ساویز، محل برگزاری فیلم‌های صدثانیه‌ای برمی‌گشتم دست به کی‌بورد می‌شدم مطمئنا حرف‌های بیشتری از ایشان برای نوشتن به یاد داشتم.
حال بهتر می‌بینم که مطالبی که به یادم مانده فهرست‌وار تقدیم علاقه‌مندانش کنم.
توضیح واضحات: آقای تقوایی این حرف‌ها را برای راهنمایی فیلمسازان جوان جشنواره‌ی فیلم‌های صدثانیه‌ای گفته‌اند.

1- هر موضوعی که به جامعه‌ی بشری مربوط باشد می‌تواند موضوع خوبی برای ساختن فیلم کوتاه باشد. ولی باید در نظر داشت که موضوعات در جهان محدودند. باید بیان نو و متفاوتی به‌کار بگیریم.
اگر یک دوربین عکاسی در کیف خود داشته باشید و دیدِ عکاسی داشته باشید در راه رفتن به منزل ممکن است 40 سوژه نظر شما را جلب کند و از آن عکاسی کنید. اما اگر فاقد این دید باشید ممکن‌است هیچ چیز نویی نبینید.

2- داستان‌های دروغ و داستان‌هایی که در هیچ‌جا امکان وقوع ندارند به درد نمی‌خورند. باید با نگاهی تازه و آزاد به جامعه سعی کنیم به حال آن مفید باشیم. تأثیر بگذاریم.

3- فیلمساز تجربی از "نفس سالن" یاد می‌گیرد. او ممکن است در تجربه‌اش موفق باشد یا ناموفق. فیلمساز بعد از دیدن مردم و نظرخواهی از آنهاست که می‌فهمد موفق شده یا ناموفق. در ضمن کافی‌ست یک نفر هوشمند نکته‌ا‌ی را در فیلم دریافت کند.
در تأتر این تآثیر بیشتر است. اگر دونفر دریافت کنند با عکس‌العملی که نشان می‌دهند باعث می‌شوند همه‌ی سالن آن نکته را دریافت کنند.

4- فیلمسازان جوان موقع فیلمنامه نوشتن زیاد به سختی اجرا و کمبود وسائل فنی فکر می‌کنند و این باعث می‌شود فیلمنامه را کامل ننویسند. در موقع فیلمنامه‌نوشتن خودتان را محدود نکنید. حتما که نباید این فیلم را خودتان بسازید. می‌توانید آن را بدهید کسی با امکانات بیشتری بسازد.

5- این ما نیستیم که حرفه‌مان را انتخاب می‌کنیم. بلکه این حرفه‌ها هستند که انسان را انتخاب می‌کنند. آدم‌های موفق ممکن است یک نجار خوب، شاعر خوب، مکانیک خوب باشند. وقتی استادکار شدند یعنی روح حرفه اورا انتخاب کرده. موقع نوشتن خودسانسوری نکنید.

6- برای نوشتن حتما "جای دنجی" داشته باشید.( اگر کسی جای دنجی نداره اصلا دنبال نوشتن نره!)
جایی که بتوانید خودتان باشید و ذهنیتتان. حتما نباید اتاق شخصی داشته باشید. در پارک، در کتابخانه یا در گوشه‌ی مسجد یا هرجای دیگری می توانید معجزه‌ای به نام "نوشته"‌ خلق کنید! آفتاب و باران و رعد و برق را خودتان خلق کنید.
انسان دارای چنین قدرتی است. روی کاغذ می‌نویسد گل، گل به‌وجود می‌آید. از این توان غافل نشوید. راجع به دنیا و هرچه دراوست بنویسید.

7- دو گروه نویسنده داریم. بعضی‌ها برای پیدا کردن موضوع دائم سفر می‌کنند، بین مردم می‌روند، از خطرات نمی‌ترسند. با همه تیپ مردم هم‌صحبت می‌شوند. مثل سعدی شاعر بزرگ که عاشق سفر بود.
گروه دوم سفر نمی‌کنند اما در ذهن خود به همه جا سر می‌کشند. مثل حافظ. حافظ به سفر نمی‌رفت. یکبار می خواست به هند برود، وقتی به خلیج فارس رسید دریا توفانی شد برگشت به شیراز. نیما‌ یوشیج هم فقط دوسه‌شهر مازندران وشهر تهران را دید. اما... کاری کرد کارستان.

8- نیما وارث بلافصل تمان روشنگران بود که از انقلاب مشروطیت توقع داشتیم. او تنها نبود، کسان دیگری هم بودند. اما او شاخص بود!
عوض کردن اشعار ما در آن‌زمان از عوض کردن دین و مذهب سخت‌تر و امری محال به نظر می‌رسید. اما نیما این کار را کرد. البته با کمک ضرورت‌های تاریخی.
سلیقه‌ی او بر مردم ما اثر گذاشت. حتی این لباس‌ها‌ی امروز ما و زندگیمان میراث اشخاصی مثل اوست.
اسامی که از فرهنگ نیما به وجود آمد: نیما و مانلی و...
نیما چیز مهم و بزرگی به ادبیات ما اضافه کرد: فرم، شیوه.
ادبیات کلاسیک (گذشته) ایران ادبیاتی ذهنی‌ست. وقتی یک شاعر زیبایی اندام یار را به سرو تشبیه می‌کند این از ذهن او نشأت می‌گیرد. به این می‌گویند " دید سوبژکتیو".
نیما دید " آبژکتیو" وارد فرهنگ ما کرد. حالا ما از سرو به معشوق خود نگاه می‌کنیم. کجای سرو به معشوق ما شبیه است؟
البته قدیم‌ها این‌قبیل تشبیهات طرفداران زیادی داشتند اما تا کی می‌بایست تکرار شوند؟
قدیم‌ها به ندرت مسائل جامعه‌ی ایران که شاعران درآن زندگی می‌کردند در شعرشان انعکاس پیدا می‌کرد.
شعرتجملی بود برای محافل، بخصوص محافل درباری..
کار خوبی که سعدی کرد این بود که شعر را ساده کرد و ‌از آن حالت تجملی درآورد. همه شعرهایش را می فهمیدند.
تمام این حرف‌ها را زدم تا برسم به بحث" سوبجکتیو" و آبجکتیو". مثل نقاشی که اگر ذهنی باشد دوام زیادی ندارد.
"هنر دوباره به اصل خودش، ذات خودش، برگشته" و نمایشگر شخصیت فرد،‌ هویت فرد شده است.
امیدوارم روزی ما به یک فرهنگ واحد برسیم. نه مثل درخت‌های یک نخلستان شبیه هم باشیم یا مثلا سربازان یک سربازخانه! نگاه فرد فرد ما رشد کند و بالا رود. حرف درست را از غلط تشخیص دهیم و جامعه را به زبان و هویت مشترک برسانیم.
هویت یک ملت= سلیقه‌ی یک ملت
این سلیقه یک چیز بیرونی نیست- مثل ساختمان‌ها در شهرسازی- در رانندگی، در آداب اجتماعی، در رفتار پدر و مادر با فرزندانش وجود دارد. طبعا آدم‌های باسلیقه‌تر آدم‌های آداب‌دان‌تری هم هستند.

9- یکی از بدبختی‌های ایران این است که از قدیم هر قدرتی که حکومت را در دست می‌گیرد اولین کاری که می‌‌کند آثار قدرت‌های قبلی را از بین می برد. بنابراین گاهی در تاریخ می‌بینیم رابطه‌ی هنر در یکی دو دوره کاملا با دوره‌ی قبلی و بعدی قطع است.

10- شعر فارسی با رودکی معرفی می‌شود. متاسفانه از رودکی فقط شصت هفتاد تا شعر مانده.
قدیمی‌ترین شعر مربوط است به شعری که بر سنگ‌قبری در خراسان کنده شده. حدود 60-50 سال قبل از رودکی.
قبل از آن هیچ چیز از زبان فارسی در دست نیست.

11- برای هر زبان پنج شش هزار سال طول می‌کشد تا به پختگی برسد. اما فارسی چطور از زمان رودکی تا به حال - هزار و اندی سال- به این قوام و زیبایی رسیده!

12- کار رودکی خیلی مهم بوده. اوبرای هرکدام از قالب‌های عروضی چند شعر درجه‌ی اول گفت: مثنوی، دوبیتی، رباعی و قصیده.

13-" صبا" هم در موسیقی کار شبیه به رودکی کرد. صبا با اینکه در موسیقی چیز جدیدی به وجود نیاورد ولی همت کرد و تمام دستگاه‌هایی که از قبل وجود داشتند جمع‌آوری و منظم و در آخر تدوین کرد. به صورتیکه که برای همه‌ی اهالی موسیقی قابل استفاده‌است. صبا زبان موسیقی یعنی "نت" را وارد هنر موسیقی کرد.
اینها گروهی هستند که به فرهنگ ما خدمت کردند.

14- "مشروطه" زلزله‌ای در فرهنگ ما به وجود آورد: مفاهیم تازه، آزادی‌خواهی، عدالت‌خواهی. ما قبل از آن هیچ فیلسوف سیاسی نداشتیم. اما افلاطون صدها سال قبل از آن دموکراسی را مطرح کرده بود.

15- دهخدا آمد یک‌تنه تمام واژه‌های فارسی تا قبل از خودش را گرد‌آوری کرد. شاید صدهزار نفر نتوانند کار او را انجام دهند.
وقتی فرهنگ دهخدا تدوین شد ما تازه فهمیدیم چقدر واژه کم داریم!
مثلا تلفن به فارسی نداریم. ولی در واژه‌های یونانی بوده. فهمیدیم زبان نارسا و ناقصی داریم. ما باید واژه‌های جدیدی وارد زبان خود کنیم.
ما باید" تاریخ" بنویسیم. تا کی باید برگردیم به "تاریخ بیهقی". البته منکر این نیستم که تاریخ بیهقی مهم است، نثر قوی‌ای دارد و برای نسل خودش خوب بوده. اما تمام مورخانی که تاریخ نوشتند وابسته به دربار بودند. البته برای آن زمان لازم بوده. آن‌موقع فقط باید توی دربار می‌بودی تا در در بطن وقایع باشی. و گرنه از آنها باخبر نمی‌شدی.
ولی همین وابستگی باعث این شده که القاب زیادی به سلاطین و پادشاهان بدهند.
تا اینکه شخصی به نام "کسروی" پیدا می‌شود. او تاریخ شسته رفته مدرنی می‌نویسد که نه موافق می‌شناسد و نه مخالف!
کسروی قضاوت را به خواننده وا می‌گذارد و دخالتی نمی‌کند.

16- نیما قواعد زائد را از شعر برداشت. شعر گذشته‌ی ما جوری بود که هر کس یک سری قواعد و اسلوب‌هایی می‌دانست می‌توانست شعر بگوید، حتی ممکن بود معروف و ملک‌الشعرا هم بشود.
اما نیما فهماند که " نه هر کس فوت و فن شعر را می‌‌داند بگوید شاعر است."
بلکه" باید موضوعی برای گفتن داشته باشد!"
نیما فهماند قافیه به شدت دست و پای شاعر را می‌بندد. تا کی می‌بایست مثل گذشتگان شعر بگوییم؟
خوشبختانه زمانه هم طالب این دگرگونی بود. بعد از نیما، ایران به سرعت به فرهنگ شاعرانه‌ی غریبی می‌رسد.
ده‌ها شاعر عالی مثل: شاملو، فروغ، اخوان، سهراب سپهری و... می‌آیند و مهم‌تر اینکه هیچ دو شاعر خوبی مثل هم شعر نمی‌گویند. اشعار هیچ‌کدام تکراری و تقلیدی نیست.
در سینما هم همین اتفاق افتاد. شعر عوض شد، سینما هم عوض شد. نقاشی هم همینطور.

17- از قدیم زندگی بیشتر مردم از فرش‌بافی می‌گذشته. طبق آمار حدود 16 میلیون نفر زندگیشان از راه صنعت فرش تأمین می‌شود(!).
اگر به ریشه‌ی آریایی خود برگردیم. ما ایرانی‌ها ملت چوپان و گله‌داری هستیم. قدیم‌ها زندگی ایرانی‌ها با گله‌داری می‌گذشته. پشم گوسفندها برای فرش به‌کار می‌رفته. فرش هنر ژنتیک ماست. هر ایرانی در برابر شنیدن ساز" نی" عکس‌العمل نشان می‌دهد. هنر در قالیچه‌های ایلیاتی ماست. نشان‌دهنده‌ی نوع زندگی ماست. نه مثل الان که فرش‌های ماشینی بازار را گرفته. نه مثل فرش‌های ریز‌بافت گران‌قیمتی که از یک‌چهارم نقشه بافته می‌شوند و فقط در منزل پولدارها پهن است. نه مثل فرش‌های قلابی از نقشه‌های قلابی. فرش ایرانی منحصر به‌فرد بوده.

18- بعضی فیلمسازها می‌آیند تمثیل می‌تراشند! موضوعاتی که تراشیده می‌شوند فقط با خود فیلمساز ارتباط برقرار می‌کنند.


19- بعضی‌ها موضوع سورئالی مثل بوف کور می سازند. با نگاهی علمی. برای همین خیلی زود فهمیده و درک می‌شوند.
صادق هدایت در زمان خودش موفق نبود. او سعی کرد زبانی برای گذشته روایت کند. مازیار دختر ساسان از این نمونه بود که از نظر زبانی نتوانست جای باز کند ولی در نمایش‌های امروزی نثر صادق هدایت را زیاد می‌بینیم . با اینکه این کتاب بدترین کتابش بود ولی تأثیر زیادی روی زبان بعضی نمایش‌ها به سبک قدیمی گذاشته.
زبان آرکائیک= زبان ورافتاده
زبان آرگو= زبان عامیانه و روزمره. هیچ کدام توان ندارد زبان رسمی ما بشود.

20- هنر یعنی توانمندی کادره کردن چیزی. مثل کادر قالی، کادر نقاشی، پرده‌ سینما.
در ادبیات یک جمله هم می‌تواند یک کادر باشد. دور مفهومی"کادر" می‌بندد...


.حاشیه‌ها:
- آقای تقوایی گفتند که درطی عمرشان( که امیدوارم دراز باد) به اکثر شهرهای ایران سفر کرده‌اند ولی تا به حال به کرج که در 40 کیلومتری تهران است نیامده‌اند.(خواستم بنویسم چیزی را از دست نداده‌اند. ترسیدم !:) )

- تا اونجایی که دیدم حرف‌های تقوایی روی فیلمسازان جوان تأثیر زیادی گذاشت. خیلی‌ها رو به فکر فرو برد. فکر کنم جمعی که بیرون رفت با جمعی که وارد سالن شده بود متفاوت شده بود.(غیب گفتم)

---------------

دوستان عزیز، سایت پیک‌نت یادش رفته منبع عکس رو ذکر کنه. آرامش خودتون رو حفظ کنید:) تقصیر خودم بود. اون‌قدر از عکسم تعریف کردم که تو روز روشن بردنش! آقا، بردنش. آی هوار... بردنش! شاعر می‌فرماید هوار هوار بردن. دار و ندار ما رو:)

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

پاپانوئل و کریسمس و سال نو و پاپانوئل و کادوی ما و اعتصاب رانندگان شرکت واحد!

1- این پاپانوئل چقدر بدجنسه! چرا برای ما کادو نذاشته( والله جورابامون بو نمی‌داد!) از کجا می‌فهمه که کی‌ مسیحیه و کی مسلمون وکی یهودی و کی‌ بی‌دین که بهش کادو بده یا نده؟ چه‌جوری خونه‌ها رو سورت می‌کنه؟ تو این برهه از زمان که گفتگوی تمدن‌ها بی‌داد می‌کنه چرا بین مردم فرق می‌ذاره؟
خلاصه ما هر چی گشتیم امسال کادو نداشتیم که نداشتیم!

2- فیلم ِ... یعنی انیمیشن ِ " قطار سریع‌السیر قطبی" زمه‌کیس رو نشستم تماشا کردم. یه انیمیشن هرچقدر هم پیشرفته باشه، اما برق نگاه یه آدم معمولی یه چیز دیگه‌ست. قشنگ بود ولی گاهی از نگاه‌های شیشه‌ای بچه‌ها می‌ترسیدم.
آخرش هم که به" باور" ماورا‌ءالطبیعه ختم شد. اوکی! ما هم بیلیو کردیم:)

3- امسال کریسمس تلویزیون ضرغامی بی‌داد کرد. اون‌قدر راجع به حضرت مسیح و مریم و کریسمس و اینا این چندروزه فیلم و کارتون نشون داد که در تلویزیون‌های کشورهای مسیحی نشون ندادن.
نمی‌دونم چرا تو عیدا از عمو نوروز خودمون هیچی نمی‌گه.
تو این دوسه‌روز ما هر چی تو کانال‌های ماهواره‌ای چرخیدیم باز برگشتیم سر کانالای خودمون. هر کدوم از 5 کانال مدام برنامه‌ی شاد و مفرح و کریسمسی‌داشت. اوکی! باز بهتر از اسکروچ و دختر کبریت فروشه:)
... راستش... کی ا سکروچ رو نشون می‌دن؟ دلم تنگ شده براش:( یه جورایی باهاش بزرگ شدم.

4- امسال دولت خودشیرین، 5000 تا درخت کاج رو قطع کرد و هدیه داد به کلیساهای ارامنه. تا پارسال بعضی‌ها یواشکی می‌‌کندن و تو خیابونا می‌فروختن. حالا نون درخت‌دزدا آجر شده و بیچاره‌ها باید برن سرچهارراه‌ها کبریت بفروشن!

5- تا یادم نرفته... کریسمس و سال نو میلادی به اونایی که این روزو جشن می‌گیرن یا نمی گیرن و به اونایی که بهش اعتقاد دارن و ندارن مبارک باشه!
بابا وقتی زمه‌کیس می‌گه بیلیو کن، بیلیو کن دیگه! مرض داری مقاومت می‌کنی؟

6- مردی با عبای شکلاتی!
نمی‌دونم عبا و شکلات چه‌ سنخیتی با هم دارن!؟ شنیده بودم عبای دودی، عبای استخونی چرک، عبای عربی قیری، عبای ململ کفنی، عبای پشمی نوک‌مدادی، قهوه‌ای سوخته، تریاکی رنگ...
بیچاره خاتمی این‌همه نقاط(شایدم نکات) مثبت داشت، یکیش هم یادتون نیومد بذارید رو وبلاگش؟ عدل رفتید سر نکات منفی‌ش؟
لطفا یه مدت بهم شکلات تعارف نکنید! اوکی؟
هر کی اسم وبلاگو انتخاب کرده خیلی خودشیرینه!

7- چرا هیچکی برای این احمدی‌نژاد بیچاره وبلاگ نمی زنه؟!
به جان خودم اگه کسی دست نجنبونه خودم یه وبلاگ براش درست می‌کنم مامان! اسمشم می‌ذارم مردی با هاله‌ای از نور!

8- تلویزیون لطف کرد ماجرای اعتصاب رانندگان اتوبوس شرکت واحد رو تو اخبار اعلام کرد. البته با یه عالمه نصیحت که این‌کارا بده و زشته و مردم تو خیابون می‌مونن و... البته به رانندگان زندانی اشاره‌ای نکرد. گفت اعتصاب به خاطر وضعیت معیشتی‌شون بوده.
کارکنان شرکت واحد خسته نباشید! شما یک گام مهم برداشتید! ثابت کردید که ما می‌توانیم!


9- سی‌دی پرفروش هفته:



جان من راست بگو،‌ آرش عاشوری‌نیا نباید بیاد جلوم لنگ بندازه؟(ازون لنگ قرمزا )

10- از هر چه بگذری،‌ سخن گذرگاه خوش‌تر است!
گذرگاه شماره 50 منتشر شد. با نوشته‌هایی از عباس صحرایی... محمود صفریان... امیرهوشنگ برزگر... علی میرعطایی... رویا صدر... الهه‌ی مشتاق... زیتون( این اینجا چیکار می‌کنه؟)... عباس مؤذن... کریم شفایی و...
50 شماره‌ی مجله یعنی 50 ماه تلاش... امیدوارم موفق باشن و ماهم زنده باشیم و شماره‌ی 100 و 500 و 1000 رو هم مجانی بخونیم:)

11- آه...
سهم من اینست!
(کوش؟)

12- همیشه موقع نوشتن خوابم میومد... امشب اصلا یادم نمیاد چیا می‌خواستم بگم. باید یه جایی یادداشت کنم. الزایمر جان حالا حالاها نیای ها... آرزوها داریم هنوز...

13- برای اطمینان یه شماره بذارم شاید یادم اومد:ـ)

۱۴- کادوی گم‌شده‌م پیدا شد:) همون بهتر که پاپا نوئل نیاوردش!

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

بالایی‌ها ،‌پایینی‌ها

1- ز روی پنجره‌ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم...
(یدالله رویایی)

2- بالایی‌ها و پایینی‌های اجتماع ما
همه‌ی ما در طول زندگی‌مان بارها نقش" پایینی" را تجربه می‌کنیم و بارها نقش" بالایی" را.
این بالایی پایینی یعنی چه؟
هر کدام از ما وقتی دنیا می‌آییم محتاج بقیه و در نتیجه "پایینی"‌ هستیم.
در مقابل والدین. دکتر وعمه و خاله و دایی و عمو و همسایه و...
بعدها مربی مهد کودک و معلم و دبیر و ناظم و مدیر و... به آنها اضافه می‌شوند.
ما در نقش " پایینی" سعی می‌کنیم از بالایی‌ها بیاموزیم.
اگر رفتار بالایی‌ها سلطه‌گرانه نباشد ما هم در آینده بالایی‌ خوب و منصفی خواهیم شد.
شما نگاه کنید به رابطه‌ی بیمار و پزشک. پزشکی هست که با بیمارش با مهربانی و دلسوزی رفتار می‌کند و پزشک دیگری با تفرعن و تکبر و بداخلاقی. و تازه مریض حتما باید به آزمایشگاهی که ا و از آنجا پورسانت می‌گیرد برود.

به رابطه‌ی نانوا با خریدار نان توجه کنید. نانوا که خودش در مقابل مدیر مدرسه‌فرزندش و جلوی پزشکش رل "پایینی" را دارد در نانوایی برای خودش یک‌پا بالایی‌ست. او هر جور که دوست دارد می‌تواند با خریدار نان رفتار کند. می‌تواند نان بدون نوبت به آشنایش بدهد. نان سوخته به دست مشتری بدهد ومیتواند پشت دخل ده‌ها نان جمع‌آوری کند و به اعتراض‌ها محل نگذارد و یا... می‌تواند کاملا منصف باشد و باعث رضایت مشتری‌ها شود.

این رابطه در همه‌ی روابط اجتماعی ما مصداق دارد. رابطه‌ی راننده و مسافر. رابطه‌ی منشی شرکت با ارباب رجوع. رابطه‌ی رئیس با کارمند. کارفرما با کارگر. استاد با دانشجو. غریق‌نجات با شناگر. مادرشوهر با عروس. و هزاران هزار رابطه‌ی دیگر.
ما ممکن است در روز بارها در نقش "بالایی" ظاهر شویم و بارها در نقش" پایینی".
جامعه‌ای سالم است که بالایی‌ها نقش خود را به خوبی ایفا کنند. این بالابودن را نه در جهت سلطه‌گری و منافع شخصی خود که در جهت منافع مردم و به عنوان وظیفه تلقی کند.
همچنین کسی که در نقش "پایینی" قرار می‌گیرد نباید خودش را ضعیف و تحت سلطه "بالایی" بداند.

تصور کنید زنی استاد دانشگاه است. از صبح که بیدار می‌شود. در مقابل فرزندان نقش بالایی را دارد . و کارهای آنها را ردیف می‌کند. بعد در بیرون از خانه در مقابل پلیس راهنمایی رانندگی، مسئول پمپ ‌بنزین، رئیس‌دانشگاه نقش پایینی را دارد. در مقابل دانشجوها و شاید آبدارچی نقش بالایی( گرچه گاهی آبدارچی نقش بالایی را دارد) و باز موقع برگشتن، در مقابل کارمند بانک،‌ نانوا، خواروبارفروش، کارمند پست، آرایشگر و خیاط و فروشنده‌ی مانتو و.... نقش پایینی. و تازه شب مادرشوهر به خانه‌ش می‌آید که نقش" سوپربالایی" را دارد. و گاهی شوهرهم دوست دارد نقش "بالایی" به خود بگیرد(که آن موقع خر بیاور و باقالی بار کن.. چه ادبی شد!).
حالا اگر از صبح همه با این خانم بد تا کرده باشند،‌ به او زور بگویند، هر کدام در مقابل وظایفی که در قبال او دارند کوتاهی کنند. او را سربدوانند، به او توهین کنند، با نیش و کنایه با او حرف بزنند، تحقیرش کنند،
وقتی او در مقابل دانشجویانش در نقش بالایی قرار می‌گیرد، اگر عنصری به نام تفکر و جهان‌بینی در وجودش نباشد او هم می‌خواهد تمام دل و دلی‌اش از کودکی که تحت سلطه‌ی مادر بود و تا حال را روی دانشجویانش خالی کند. و برعکس اگر همه با او رفتار مناسبی داشته باشند او هم متقابلا الگو گرفته و همانطور رفتار می‌‌کند.

"بالایی"ها و" پایینی"ها چه بخواهیم و چه نخواهیم در جامعه وجود دارند. اما...

بیایید فکر کنیم در زندگی‌مان در چند نقش" پایینی" هستیم و چند نقش "بالایی".
نگاه کنیم وقتی در نقش" پایینی" هستیم تا چه حد به حقوق خودمان احترام می‌گذاریم و اجازه می دهیم دیگری به صرف بالا بودن تحقیرمان کند.
نگاه کنیم در نقش "بالایی" چقدر رعایت انصاف و حسن خلق را می‌کنیم. چقدر در مقابل "پایینی" ها صبوری به خرج می‌دهیم. چقدر همدردی می کنیم؟ آیا می توانیم از کبر و غرورو سلطه‌گری و سوءاستفاده از موقعیت‌مان دوری کنیم؟

جامعه‌ای سالم آرزوی همه‌ی ماست.(دینگ،‌ دینگ.. اینجا کرج است رادیو زیتون!)

3- آقا، من یخ کردم.
زمستون در سوم دی تازه یادش اومده باید بیاد. از صبح هوا خیلی سرد و یخیه. از درز در و پنجره‌ها سوزی میاد تو که نگو.
از سر شب شوفاژ‌خونه از شدت باد چهار بار شمعکش خاموش شده و بعد از ساعت 12 همه خوابیدن و دیگه نمیشه رفت روشنش کرد. رادیاتورها یخ کردن. منم به سلامتی نشستم اینجا و هی عطسه می‌کنم و حرفای گنده‌گنده و ادبیاتی، اجتماعی، مردم‌شناسانه، جامعه‌شناسانه از خودم در می کنم:) آره ارواح خیکت!
برم بخوابم تا شماره‌های دیگه نیومدن سراغم.
ا... اومد...

4- رفتیم بریم دوباره فیلم کافه ترانزیت رو ببینیم. رفتیم سینما هجرت دیدم نیم‌ساعته شروع شده. از وسطا هم که مزه نمی ده. رفتیم سینما ساویز، سه تا فیلم داشت. آکواریوم(ایرج قادری) عروس فراری و مکس. تنها فیلمی که یه ربع بعد شروع می‌شد مکس بود. من پارتی سامان مقدم رو دیده بودم و خوشم نیومده بود. نوع نگاهش رو دوست ندارم.
مکس رو با اکراه رفتم و سکانس اولش خوابم گرفت. ظاهرا خواسته بود کمدی باشد و نتونسته بود تو سکانس اول اینو خوب در بیاره.
اما یه کم که گذشت بازی فرهاد آییش به قدری بامزه بود واون‌قدرتو فیلم به حزب‌اللهی‌ها تیکه پرونده بود که تماشاگران نسبتا سوسول گوهر دشتی(شوخی کردم ها...خودم هم یه رگم گوهردشتیه) از خنده‌داشتن روده بر می‌شدن و ما هم از خنده‌‌ی اونا قهقه می خندیدیم. بخصوص تیتراژ پایانی که معمولا همه 5 دقیقه مونده به آخر فیلم همه پا می‌شن می‌رن. این‌دفعه خیلی‌ها رو از تو پاساژ ساویز(بیرون سالن) دوباره برگردوند تو سالن. همه دست می‌زن و سوت می‌کشیدن. چون هنرپیشه‌ها چه در نقش اطلاعات سپاه و فالانژو معاون وزیر و... یکی یکی با آهنگ "عزیز بشینه کنارم" می‌رقصیدن.

داستان فیلم "مکس" اینطوریه که می‌خوان موسیقیدان برجسته‌ی ایرانی مقیم خارج به اسم" مجید کسرایی" رو به ایران دعوت کنن و کلی برنامه و کنسرت تو خانه‌ی هنرمندان و تالار تأتر شهر و... براش ترتیب می‌دن. غافل از اینکه نامه اشتباهی می‌رسه به یکی دیگه با اسمی شبیه به اون. او خواننده‌ی درجه‌ی چندم کافه‌های لس‌آنجلسه. وقتی میاد ایران سوتی‌هایی می‌ده و موقعیت‌های بامزه درست می‌شه. موقع سخنرانی از کلمه‌هایی که اصلا معنی‌شو نمی‌فهمه استفاده می‌کنه که روزنامه‌نگاران به عنوان کلماتی انقلابی ازش برداشت می کنن. گروهی به رهبری حزب‌اللهی چماق‌به دست سابقی که رلشو امیر جعفری بازی می‌کرد جلو هتلش تجمع می‌کنن و شعار می‌دن...
بازیگران: فرهاد آییش، گوهر خیر اندیش، پگاه آهنگرانی، سیروس ابراهیم‌زاده، رامبد جوان، امیرجعفری و...
تو این فیلم به سبک سامان مقدم تموم حزب‌اللهی‌ها و وزیران و اطلاعاتی‌ها به نوعی ضایع می شن و همین باعث می‌شه تماشاگرا خیلی بخندن و ذوق کنن.

با این‌همه من ترجیج می‌دادم برای بار دوم کافه‌ترانزیتو ببینم.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

شب یلدا بر همه‌ی شب‌شکنان مبارک

1- من کور هستم
همچون کسی
که به خورشید بسیار
نگریسته است،
یا سفیدی حقیقت
چشمان اورا
خیره ساخته.
من خاموش هستم
همچون کسی
که از راه دوری دوان
آمده‌ است
و قبل از گفتن راز خود،
با جهان
و هر چه در اوست
ناآشناست...
(بیژن جلالی)

2- یخچال رو پر از غذا کردم و رفتم برای شرکت در همایشی چند روزه. وقتی برگشتم دیدم اوووووه - مسلمان نشنود کافر نبیند، گرچه زیتون دید- تموم خونه پره از وسائل و سیم و ابزار و... نمی‌دونستم چی رو کجا بذارم. وایسادم تا خود سی‌با اومد.
گفت تو این دوسه روزه داشته یه چیز مهم رو اختراع می‌کرده
گفت خیلی کار داره تا تموم شه ولی می‌ترسه وقتی خواست بره برای ثبتش، فکرشو ازش بدزدن. و آخر شب نشستیم فکر چاره کنیم برای معضل طرح دزدی حالا نه به داره نه به باره!

3- تصمیم گرفتم ماهی دوسه‌روز بذارم برم تا استعدادهای مخترعانه‌ی سی‌با شکوفا بشه:)

4- فکر کن! خونه همینطور شلوغ و درهم برهم باشه، تازه سی‌با در حال اتو کردن پیرهن خودش و مانتوی من باشه که مادرش میاد برای سر زدن.
خانم که دوسه‌روزه ول کرده رفته همایش، خونه که ریخت و پاشه،‌ آقا هم باید شخصا اتو کنه. وا مصیبتا:) خدا به دادم برسه.

5- به سی‌با گفتم وای به حالت اگه اختراعت مثل اکتشاف اون دختر شیرازیه باشه که مثلا مسئله‌ی مدال‌های انیشتن رو حل کرد و رادیو تلویزیون تو بوق و کرنا کرد و گفتن اگه انیشتن نابغه‌ست و ستاره. ایشون فوق نابغه‌ست و ستاره‌ی دنباله‌دار و... آخرش معلوم شد خالی‌بندیه!

6- تو این مدت گذارم به تهران هم افتاد. از وقتی در بخش وسیعی از شهر ماشین‌های با شماره‌ پلاک فرد روزهای فرد و ماشین‌های شماره‌پلاک زوج روزهای زوج می‌تونن تردد کنن، خیابونا خیلی خلوت شده.
از جلوی آژانسی رد شدم. رفتم تو گفتم جایی یه کار مهم دارم. بیست دقیقه دیگه باید اونجا باشم. پیرمرد مسئول پذیرش مسافر گفت امکان نداره. اما جوونی که داشت ساندویچ می‌خورد گفت من سعی می‌کنم برسونمت. دقیقا یک ربع بعد اونجا بودم. حالا فاصله‌اش خیلی بود ها.. اونم درست وسط شهر... خود راننده هم باورش نمی‌شد.
نمی‌دونم تا کی می‌تونن این وضع رو نگه‌دارن!
ولی آلودگی هوا همون‌طور بیشتر از حد مجازه... شاید اگه بازم بارون یا برف بباره بهتر شه. من که شدیدا سردرد گرفتم.

7- خانم و آقای نسبتا پولدار ساکن تهران شماره‌ی هر دو ماشینشون فرده. آقا فوری رفته یه ماشین با شماره‌ی زوج خریده.


8- دوسه‌تا دیگه از فیلم‌های صدثانیه‌ای بنویسم:

9- انیمیشن " ماهی‌ها در دریا می‌میرند." کار بهزاد رسول‌زاده از شهر تالش.
ماهی‌ها از دریای کثیف و پر از آشغال خسته شدن. یکی یکی می‌رن به ساحل. یواش یواش نفسشون داره بند میاد که بارون می‌گیره. هر ماهی شروع می‌کنه با دمش برای خودش چاله‌ای کندن و چاله‌ها پر می‌شه از آب زلال و تمیز بارون.
این فیلم هم همون‌طور که حدس می زدم جایزه گرفت. البته من ترجیج می‌دادم ماهی‌ها به جای چاله‌کندن برای خودشون یه چاله‌ی جمعی می‌کندن. چون اون‌جوری تنها شدن.


10- انیمیشن " وایت" کار امیر آذین ( پسر تپل مپل و موبلند شاهرودی)
کلاغی هر بار به جمع کبوتران می‌ره تا دونه بخوره، کبوترها ازش می‌ترسن و فرار می‌کنن. کلاغه از شدت تنهایی احساس افسردگی بهش دست می‌ده. می‌ره با یه قوطی رنگ خودشو سفید می‌کنه. اما وقتی میاد با کبوترا دونه بخوره بارون می‌گیره و رنگاش پاک می‌شه.
اما می‌بینه کبوترا نترسیدن. حالا چرا؟؟؟ چون کبوترهای حرم امام‌رضان!!!! این قسمت آخرش فیلمشو خیلی ضایع و نخ‌نما کرد. می دونستم به خاطر آخرش بهش جایزه می‌دن و دادن!

11-فیلم " آف" ساخته‌ی میلاد افساری از گیلان.
دختری داره با التماس به دوربین نگاه می‌کنه و اشک می ریزه. ما صدای مردی رو می‌شنویم که داره شدیدا دعواش می‌کنه. ازون مردای که هیچ حقی برای زنش قائل نیست. 99 ثانیه از صد ثانیه مرده دعوا می‌کنه و دختره اشک می ریزه.
که ناگهان دختره ریموت کنترل تلویزیون رو می‌گیره جلوش و صدا رو خاموش می‌کنه. اشکاشو پاک می‌کنه و از جلوی تلویزیون پا می شه.

12- "وسوسه" فیلمی از مهدیه‌ی خلیلی از کرج
دختری می‌ره با باغ خرمالو. اون‌قدر خرمالوها رسیده و قشنگن که دلش نمیاد کش نره. یکیشو می‌کنه می‌ذاره جیبش. اما بعد یه اسکناس صد تومنی در میاره و وصل می‌کنه به همون شاخه. و فرداش که بازم میاد خرمالو بکنه می‌بینه همه‌ی خرمالوها کنده شدن و جای هر کدوم با نخ یه صد‌تومنی بستن. ( از آخرش خوشم نیومد)

13- "خنده در نقاشی" کار علی‌رضا میرخانی از اصفهان
دختر پنج شش ساله‌ای داره یه نقاشی کودکانه می‌کشه. تلویزیون هم روشنه و داره صحنه‌ای از جنگ ایران و عراق رو نشون می‌ده. صدای تیر و تفنگ و خمپاره میاد.
بچه گاهی با نفرت به صحنه‌ی جنگ نگاه می‌کنه و بعد مشغول تموم کردن نقاشی‌ش می‌شه که درخت و گل و بلبل و روده.
بعد پا می شه می‌ره نقاشی‌شو به صفحه‌ی تلویزیون می چسبونه و میاد دراز می کشه و به تلویزیون خیره می‌شه. به جای صدای تیر حالا صدای رودخونه و چه‌چه بلبل و... میاد. دخترک از خوشحالی قه‌قه می خنده.

14- " بی‌خوابی" کار مشترک سالار حیدر‌نژاد و ندا علی پور از تبریز به نظرم بامزه بود.
یک شب مردی هر کار می‌کنه خوابش نمی‌بره. چشاشو می‌بنده و شروع می‌کنه به شمردن گوسفند در خیال. گوسفندانی که ما انیمیشنشونو می‌بینیم که یکی یکی از مانعی می‌پرن و بالای سر هر کدومشون شماره‌ای‌ست. نمی‌دونم نوبت کدوم شماره‌ می‌شه که هیچ گوسفندی در خیال آقا نمیاد. هر چی منتظر می شه می‌بینه نخیر! . میره دنبالش می گرده می‌بینه گوسفنده خوابیده و تو ذهنش داره آدمهایی رو می‌بینه که دارن از مانعی میپرن و هر کدوم شماره‌ای بالای سرشونه.

15- اونایی که انیمیشن " آدم" شراره‌سنجر بیگی از تهران رو دیده بودن می گفتن خیلی قشنگه. البته بعد از نشون دادنش بین تماشاگرا داد و بی‌داد می‌شه که بابا این که کار برونو بوزتوِ خودمونه، یعنی خودشونه، همون ایتالیاییه! داورا فیلمشو از بخش مسابقه میارن بیرون.
حالا شراره خانم شکایت کرده که اون مدتی که ایتالیا زندگی می کردم من اینو برای بوزتو کشیده بودم و اون به اسم خودش جا زده!
جل‌الخالق!


16- یکی از بی‌مزه‌ترین فیلم‌های صد که اصلا نمی‌دونم به چه علت اومده بود بخش مسابقه فیلم "صراط" ساخته‌ی محمدکاظم بدرالدین از قم بود( آهان... گفتم کار ملاهای قمه! دلیلش رو فهمیدم)
یه نهر نسبتا بزرگه و یه عده به نوبت از روی نهر می‌پرن. دوربین فقط پاها رو نشون می‌ده. با شلوارهای خشتک بلند و چندپیلی . نسبنت راحت ردمی‌شن که...
ناگهان دستی میاد یه سنگ بسیار کج و معوج و لق و نوک‌تیز(!)... اقلا یه صافشم پیدا نمی‌کنه.... می‌ندازه وسط آب که مثلا این آقاپسرا کمتر لنگشون باز شه موقع پریدن و کارشون راحت شه. یه موسیقی بسیار روحانی هم گذاشته بودن روش که یعنی اینا دارن از پل صراط رد می‌شن. شلوارها نشون می‌داد که سه نفر بیشتر نیستن و هی میان رد می شن که مثلا اینا نماینده‌ی مردمن. از دخترا هم که تو فیلم هیچ خبری نبود.


17- بازم هست. اما من دیگه خسته‌م. سخنرانی ناصر تقوایی رو هم بازم نرسیدم بنویسم...

18- یاد یه فیلم یک دقیقه‌ای(60 ثانیه‌ای) خارجی افتادم.
اولش برای یک ثانیه شعله‌ی شمعی رو نشون می‌ده و بلافاصله تیتراژ پایانی میاد که کارگردانش فلانی و
با تشکر از :
ژرژ ملیس
برادران لومیر
گریفیث
ادیسون
آیزنشتاین
.
.
.
همه‌ی دست اندر کاران سینما از آغاز تا امروز تو توش نوشته بود..
فیلمهای این دوره رو دیدم یاد تیتراژ این فیلم افتادم.
بعضی فیلما اصلا ارزشی نداشتن( صد رحمت به فیلم‌های عروسی و خانوادگی) ولی تو تیتراژ از صد نفر،‌ از رئیس کلانتری و بقال محل بگیر تا مادر بزرگ و همسایه و بچه‌محل و راننده اتوبوس و... تشکر کرده بودن.



19- نخواستم فیلم‌ها رو شماره گذاری کنم ولی گفتم اگه بخواهیم راجع بهشون حرف بزنیم اینجوری آسونتره.



۲۰- سايت مستقل دانشجويي آشوب

۲۱- دنتیست عزیز برام در نظرخواهی نوشته که :
بیماری پستان خانمها که در یکی از پست‌های قبلی نوشتم هست ولی نه این‌طوری.
اصل فیلم( که من هم دارمش) راجع به یک بیمار 70 ساله روستائی نیجریه ایه که به علت بهداشت بسیار ضعیف این لارو ها در سینه اش لانه کرده اند.
در کل تاریخ پزشکی تنها دو مورد از این بیماری و هردو در نیجریه گزارش شده اند. درمان اون هم بسیار ساده و سریع است بطوریکه ظرف یک هفته بعد از آغاز درمان علائم بیماری بهبود می یابند.
خوب الحمدلله. راحت بخوابیم.

۲۱- نبود؟!.... برو...

۲۲- فقط این یکی:
آزاده در مورد شهرک توحید نوشته...

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه

هورا...
وبلاگ اصلیم درست شد...
البته فعلا!

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

رئیس‌جمهورک جک‌کوی ما + جشنواره‌ی فیلم‌های صدثانیه‌ای...

1- الهام، سخنگوی دولت: فیلم احمدی‌نژاد با آملی مونتاژ است!
زیتون: من شنیدم که خود احمدک‌نژاد هم مونتاژ است.
یه روز اسمشو‌مبر تخم‌مرغ شانسی می‌خره و قطعاتشو از توش پیدا می‌کنه. .

2- رئیس‌جمورک: کشتار یهودیان دروغ بوده!
زیتون: کشته شدن سرنشینان هلی‌کوپتر هم دروغ از آب دراومد. لابد فردا کشته‌شدن خبرنگارای سرنشین سی130 هم می‌گن مونتاژ(!) و دروغ بوده.

3- رئیس‌جمهورک: اسرائیل باید برود آلاسکا!
زیتون: :))

4- رئیس‌جمهورک:‌ ...
زیتون: مرسی:) از وقتی شما حرف می‌زنید، دیگه مردم تمایلی به ساخت جک جدید ندارن!

5- رفته بودم سری بزنم سازمان بورس. چند روزی بود قیمت‌ها کمی بالا رفته بود. اما اون روز هم مثل هر بار که شب قبلش رئیس‌جمهورک محبوبمون سخنرانی می‌کنه یهو قیمت‌ها کشیده بود پایین.
با کارگری صحبت می‌کردم( برعکس نظر بعضی‌ها الان سهام کارخانجات فقط مخصوص اقشار پولدار نیست. تقریبا تموم کارگرا و کارمندای کارخانجات رسمی کلی سهام دارن و زندگیشون تاحدی به سهام وابسته‌ست) کارگر حدود 60 سال داشت و تازه بازنشست شده بود. اومده بود حدود 10 هزار سهام ایران‌خودروشو بفروشه.
می‌گفت خدا پدر این ایران‌خودرو رو بیامرزه. بهم 27 هزار سهم پارسیان داد(البته بعد از افزایش سرمایه) و کلی سهام ایران خودرو. برای عروسی هر کدوم از بچه‌هام میام تعدادیشو می‌فروشم. هم عروسی‌شونو آبرومند گرفتم هم مقداری پول رهن خونه به هر کدومشون دادم.
ناراحت بود که احمدی‌نژاد هر بار می‌گه اسرائیل از بین بره قیمت سهام میاد پایین. می‌گفت حساب کرده بودم این مقدار سهام بیشتر از سه میلیون‌و نیم می‌شه. ولی با حرف دیشبش اومد زیر 3 میلیون تومن. با این حرف اطرافیان هم شروع کردن تو بحث شرکت کردن و به احمدی‌نژاد فحش دادن. گفتن هر کاندیدای دیگه اومده بود رو کار وضعمون بهتر از حالا بود.
در این موقع یکی از دوستان حزب‌الهی علی‌صالح‌آبادی( رئیس سابق بورس کرج و رئیس کل بورس ایران فعلی که قبل از خوندن اقتصاد، درس حوزوی می‌خونده) اومد ببینه چه خبره. مردم تا شناختنش بهش گفتن ترو خدا وقتی رفتین پیش احمدی‌نژاد بگین یه مدت زبون به کام بگیره .
گفت چرا؟ گفتن نمی‌بینی ماشالله با هر جمله‌ش اقتصاد ایران می‌خوابه! بعد از چند ثانیه دوزاریش افتاد وچنان خنده‌ای کرد که سالن لرزید.

6- سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه 22 تا 24 آذر، جشنواره‌ی فیلم‌های صد ثانیه‌ای در کرج برگزار شد.
سه شنبه و چهارشنبه روی هم صد فیلم در سینما ساویز گوهردشت نشون دادن.(پنجشنبه مراسم اختتامیه بود) برنامه‌ها از ساعت 2 شروع می‌شد و تا 8 شب ادامه داشت.
تعداد 730 فیلم از 25 شهر، برای جشنواره ارسال شده بود که با رآی هیئت داوران صد فیلم انتخاب شده بود.
هیئت داوران سه‌نفر بودن: خانم مینو فرشچی، آقای موسائیان و آقای بهادری.
پارسال این جشنواره در سالن اصلاح بذر برگزار شد که همون‌موقع جریانشو تو وبلاگ شهیدم نوشتم.
سالن اصلاح‌بذر تماشاگر بیشتری رو در خودش جای می‌داد ولی مناسب پخش فیلم نبود. پروژکتور رو روی یه صفح‌ی پلاستیک چروکی می‌نداختن. صدا هم بد بود.
سینما ساویز این چیزاش بهتر بود ولی فقط 300 تماشاگر توش جا می گیره.
کارها با همه‌ی کمبودها، امسال خیلی منسجم‌تر از سال قبل بود.
وارد سالن که می‌شدی یه ورقه‌ی نظرسنجی می‌دادن دستت که روش حدود 33 فیلم رو با نام کارگردان و شهرش نوشته بودن و هر بار باید به سه فیلم برتر رأی می‌دادی.
از بیشتر شهرها شرکت کرده بودن: شیراز، ملایر، خرم‌آباد، اصفهان، شاهرود، اردبیل، اهواز، کرمان، رشت، تبریز، سنندج ، تهران، کرج، همدان، مهاباد، بانه،‌ قم و یزد و برازجان و غیره...
شب اول بعد از نشون دادن 33 فیلم از همه‌ی کارگردان‌ها دعوت کردن یکی یکی بیان رو سن و به سوالات جواب بدن. که از این میون فقط چهار‌پنج نفر جرأت کردن بیان.
بیشتر انتقاد‌ها به کپی‌کاری و نخ‌نمایی موضوعات برمی‌گشت. یا اشتباهات خیلی بدیهی.
که بیشترشون با جمله‌هایی مثل "همینی‌که هست" یا "لابد من هنرمند نیستم" و یا "ببخشید حواسم نبود" جواب می‌دادن. مثلا فیلمساز اصفهانی(احسان فاضلی) در جواب اینکه رزمنده‌ی فیلم چرا در جبهه لباسش ترتمیز و فکل کراواتیه و موهاش ژل‌زده و رروغن‌زده! با لهجه‌ی شیرین اصفاهونی با خونسردی گفت: روزی اول یه کم خاکیش کردیم که دوربین خراب شد. روزی دوم که دوربین درست شد یادمون رفت خاکیش کنیم:)
جالبه‌س که همین فیلم هم جایزه گرفت دادا...
فیلم‌ها دو نوع بودن. بلکه هم بیشتر. بعضی‌هاشون با هر موضوعی، آخرش با هزار ضرب و زور خودشونو چسبونده بودن به خدا و ماورا‌طبیعه و ائمه‌ی اطهار و... و بعضی‌ها حرف نویی داشتن.
گروه اولی سعی کرده بودن از موضوعات نخ‌نمای جبهه و جنگ و شهید استفاده کنن( نمی‌گم هر موضوعی راجع به اینا باشه نخ‌نماست. شیوه‌ی نویی نداشتن. گفتن حرفای تکراری هم که جذاب نیست) یا شفای امامان و مرگ و...
بعضی فیلم‌ها سطحشون خیلی پایین بود. یعنی هیچی نداشتن. شاید هر کدوم از ما دوربینو بکاریم و صدثانیه الکی از هر جا فیلم بگیریم از اونا بهتر باشن. و بعضی‌ها جذاب.
شنیدم که خیلی از اون 630 فیلم رد شده بهتر از این صدتا بودن ولی ممیزی جشنواره ردشون کرده بود.

و اما شب دوم:
مهمترین رویداد شب دوم سخن‌رانی ناصر تقوایی بعد از نمایش فیلم‌ها بود.
و برام دردناک بود که خیلی‌ها از این 300 نفر که بیشترشون فیلمساز جوان بودن اصلا نمی‌شناختنش! البته وقتی اسم فیلم‌هایش رو گفتن بخصوص" فیلم کاغذ بی‌خط" یه عده‌گفتن: آهاااااان! اونه؟

سخنرانی ناصر تقوایی نسبتا طولانیه. و الان نمی‌تونم همه‌رو بنویسم. ولی خیلی جالب بود. خیلی آزادانه حرف زد و فکر کنم روی خیلی‌ها تأثیر گذاشت.( خیلی کلمه‌ی" خیلی" رو نوشتم انگار!)

الان حاشیه‌هاشو بنویسم:)
- وقتی تقوایی با یه دختر کمی‌تپل و جوان با کاپشن کوتاه و شلوار لی و شال‌گردن قرمزی که به دور گردنش گره خورده بود وارد شد، اکثر بچه‌ها فکر کردن که دخترشه یا یکی از شاگرداش. اما بعدا فهمیدیم این همون زن جدیدشه که برای شوهر کردن به یک آدم هنرمند چه‌ مرارت‌ها کشیده تا بالاخره نظر ناصر‌خان بهش جلب شده:) خدا شانس بده!
شاید هم این هنرمندای آقای ما اون‌قدر خوش اخلاقن که زناشون از دختر‌کوچیک شون جوون‌تر به نظر می‌رسن.
شهرت و معروفیت چه می‌کنه!:) اگه گذاشتم سی‌با ذره‌ای به شهرت و محبوبیت برسه!!!:)) این خط////اینم نشون ـــــ !


7- مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فیلم صد، امشب بود. .
- این مراسم در سالن سرم‌سازی رازی حصارک برگزار شد و خیلی باشکوه‌تر از همیشه.
- مجری آقای فرزاد حسنی بود و تعدادی از دختران حاضر در سالن دچار غش و ضعف شدن.
- سرم‌سازی رازی محوطه‌ی خیلی زیبایی داره. در زمان رضا شاه کبیر(تکبیر) ساخته شده و پره از درختای چنار بسیار بلند...
- تقریبا حدس می‌زدم چه فیلمایی برنده می‌شن.و حدسم درست از آب دراومد.
بیشتر فیلمایی که به نوعی آخرش به نوعی به جبهه و خدا و ملائک ربط پیدا می‌کنه. فیلمی که اول شد من ندیده بودم. ولی بغل دستیم ‌گفت داستان زنیه که در قبرستان کنار قبر پسر شهیدش نشسته و منتظرشه! اسم فیلمش "قرار" بود.
می‌گفتن هر کدوم از این صدتا برنده می‌شد تعجب نمی‌کردن اما این...
کارگردان فیلم " قرار" ده سکه‌ی آزادی گرفت( مظنه‌ش در بازار از قرار هر سکه 140 هزار تومنه الان) و تقدیرنامه و... بقیه 5 سکه و 3 سکه و 2 و یا یک سکه گرفتن.

- برنده‌ی جایزه‌بهترین فیلم از نظر تماشاگران هم نصیب فیلم" نقاشی پسر بد" ساخته‌ی "هانیه‌ صادقی" از کرج شد.
منم بهش رأی داده بودم.
داستان زنیه که تو آشپزخونه داره کار می‌کنه. یکی از پسراش میاد دامنشو می‌کشه و می‌گه داداشش رو دیوار نقاشی کرده. زن با عصبانیت می‌ره پسرک رو پشت رختخواب‌ها پیدا می‌کنه و با خشونت کتک می زنه. بعد دستشو می‌کشه و به زور می ندازنش تو توالت و موقع قفل کردن در می‌گه" دیگه دوستت ندارم!" بعد که می‌ره دیوارو پاک کنه می‌بینه پسره با ماژیک قرمز قلبی کشیده و توش نوشته" مامان دوستت دارم!"

- فیلم "زاویه" کار نورلله کیانی از خمینی‌شهر هم جایزه گرفت.(به اینم رأی داده بودم)د.
داستان پسر جوونیه که یه دوربین عکاسی دستشه. اول میاد از یه گل عکس بگیره، موقع فشار ماشه... ببخشید فشار دکمه، یهو گل پرپر می‌شه. از چراغ گردسوز میاد عکس بگیره، لامپاش منفجر می‌شه. از یه تفنگ میاد عکس بگیره به محض فشار دکمه اسلحه شلیک می‌کنه و یکی از چشاش کور می‌شه. بعد با یک چشمی که بانداژ نیست از آسمون پر ابر آسمون که از پنجره پیداست میاد عکس بگیره. بعداز فشار دکمه‌ ابرا رعد و برق می زنن و صدای بارون...

- فیلم "لانگ شات" کار علی شهبازی از کرج با اینکه خوب اجرا نشده بود ولی مضمون جالبی داشت و خیلی‌ها را به خنده واداشت.
اومده بود از گرون‌قیمت‌ترین پنجره‌ خونه‌ها شروع کرده بود فیلم گرفتن... تا پنجره‌های خونه‌های مدرن و بعد متوسط و بعد فقیرانه( که مثلا خونه‌هه آجریه و هنوز نما نداره. و از هر کدوم صدای آهنگ بخصوصی میومد. از آهنگ‌های کلاسیک و اصطلاحا با کلاس بگیر و بعد به آهنگ‌های لس‌آنجلسی و جوادی و مشکی‌رنگ عشقه و... و بعد نمای کلی شهر که همه‌ش صدای موسیقی‌های درهم و مغشوش میومد..

- جالبه که دختری به نام لیلا صبور از تهران با فیلم"بودن" شرکت کرده بود. با اینکه در وبلاگ ساحل افتاده خونده بودم لیلا صبور اسم مستعارشه برای دیدن فیلم دل‌تو دلم نبود. آخه لیلای ما هم رشته‌ش کارگردانی سینماست. ولی با دیدن فیلم مطمئن شدم راست می‌گه، اسمش مستعاره:)
البته موضوع بد نبود. آپارتمان‌هایی رو در تاریکی شب نشون می‌داد که چراغ همه‌شون خاموشه. صدای اذان مسجد که میاد فقط چراغ یکی از خونه‌ها روشن می‌شه. و دوربین هی منتظر می‌مونه. بعد که می‌بینه نخیر! همه به جز این‌یکی لامذهبن. زوم می‌کنه رو اون پنجره‌ی خدایی و... کات.

- فیلم" اگه منو نبخشه" ساخته‌ی راضیه‌ خشنود از تهران هم برام جالب بود.
دختری شیک و پیک روی نیمکت پارک نشسته و پسری تپل‌مپل چهارده‌ پونزده ساله هم سمت چپش. یه ظرف سیب‌زمینی سرخ‌کرده بینشونه. هم دختره داره ازش می‌خوره و هم پسره. معلومه با هم آشنا نیستن. هر بار نوبت پسره می‌شه که برداره، دختره برمی‌گرده اخمی بهش می‌کنه. ولی پسره خون‌سرده. وقتی یه دونه می‌‌مونه هر دودست برای برداشتنش دراز می‌کنن. دختره با اکراه دستشو عقب می‌بره. پسره بر می‌داره ولی نصفشو می‌خوره و نصف دیگه‌شو می ذاره تو ظرف و پا می‌شه می‌ره. دختره اون نصف دست‌خورده رو نمی‌خوره و به خاطر شکمویی پسره اخم‌کرده. با ناراحتی از جاش پا می‌شه... و در کمال تعجب می‌بینه ظرف سیب‌زمین سرخ‌کرده‌ی خودش طرف راستش دست‌نخورده‌ست و اون در واقع تو تموم این مدت داشته از سیب‌زمینی پسره می‌خورده!

- بقیه‌ش برای بعدا... هر صد فیلمو که نمی شه امشب تعریف کنم...