1- همانا که بهترین ِ شما بدترین شمایانند
و بدترین شما بهترین ِ ایشان!
(زیتون العابدین)
ـ تقصیری ندارید! از بس جملات درست حسابی نشنیدید مدتی طول میکشه این جملهی نغز رو درک کنید! :ـ)
2- امروز حاجآقا محسن رضایی با قیافهی حقبهجانبی در تلویزیون در رثای سردارحاج احمدکاظمی فرماندهی نیروی زمینی سپاه میفرمود:
حاج احمد اصلا دلش شهادت میخواست. آخه به چه زبونی باید میگفت؟ صدها بار در باغ شهادت رو کوبید و کسی نشنید. اونقدر در را کوفت که بالاخره همسایهها هم از خواب بیدار شدن!
خلاصه نیمساعت راجع به در کوفتن صحبت کرد... تا رسید به سقوط هواپیمایش در حومهی شهر ارومیه. و اینکه بالاخره به آروزش رسید و به دوستش شهید باکری پیوست.
3- اسمشومبر هم در مراسم ختم کشتهشدگان سقوط هواپیمای فالکن(حالا خوبه سی 130 نبود وگرنه سقوط میکرد) با لبخندی بسیار دلنشین(!) به خانوادههاشون تبریک میگفت که خوشبه حالشون! کشتهشدهها اینقدر لیاقت داشتن که شهید شدن!
طفلکی تموم اعضای خانواده کشتهشدگان هقهق گریه میکردن و اسمشومبر با خندهای ملیح میگفت: شما ببینید. آخه فرماندهی نیروی زمینی سپاه چقدر شایسته بوده که همراه با نیروی هواییها به افتخار شهادت نائل شده!(جدا"؟ چرا من تاحالا به این نکتهش فکر نکرده بودم!)
به اونها نوید می داد که در اون دنیا با حضرت پیغمبر محشور میشن.( من که شنیده بودم اونایی که تو بهشتن اونقدر با حوریهای بهشتی سرگرمن که وقت نمیکنن با ریشو پشموها حشرونشر داشته باشن. چرا نوید الکی میدی؟)
سرلشکر صفوی و قالیباف و یه سری بادمجون دور قاب چین همیچین دور اسمشومبر جمع شده بودن و با حرفاش اشک میریختن که انگار او صاحب عزاست!
4- اگه شهید شدن خوبه! چرا خودشون نمیشن. کافیه خودشون هم یه هواپیمای اسقاطی سوار شن! پس چرا اینقدر دستور میدن قبل از پرواز هواپیما رو چک کنن؟ نکنه از محشور شدن با پیغمبر خوششون نمیاد؟
5- مهماندارهواپیمایی چند وقت پیش تعریف میکرد:
چند سال پیش دستور داشتیم بریم فامیلهای رفسنجانی رو برداریم و ببریم مشهد برای زیارت. تعداد زیادی زن چادری با سرو وضع روستایی وارد باند شدند. هر چه منتظر شدیم دیدیم سوار نمیشن. با بقچه بندیلشون همون دور دورا وایساده بودن و با ترس و بدبینی به هواپیما خیره شده بودن و با هم پچپچ میکردن. هر کاری کردیم سوار نشدن. رفتیم کاپیتان رو صدا کردیم. کاپیتان گفت چرا تشریف نمیارید. زنی که به نظر میومد ریاست و بزرگ اون عده رو بر عهده داره. اومد جلو و در حالیکه روشو کیپ گرفته بود با صدایی لرزان گفت: این هواپیما چند موتورهست؟ نکنه بیموتوره؟ کاپیتان در حالیکه خندهش گرفته بود. موتورهای گندهی هواپیما رو نشونش داد و براش شمرد: این یک، این دو، اینسه، اینم چهار.
زن برگشت به طرف فامیلهاش و درحالیکه دستاشو به نشانهی" بیایید" تکون میداد با جیغیترین صدا داد زد:
- آهاااااییی، صغرایو، کبرایو، سکینه خانم... نترسید، بیایید، چهار موتورهست...
6- همین مهماندار تعریف میکرد:
یکبارقبل از تحویل سال اسمشو مبر رو بردیم مشهد. موقعی که میخواست پیاده بشه خبر رسید که ایشون از پرواز بسیار راضی بودن و هوس کردن به همهمون عیدی بدن. باید جلو راهشون صف ببندیم و عیدیمونو بگیریم.
همه دلمون رو صابون زدیم که حداقل نفری یه تراولچک میگیریم. ایشون از اول صف شروع کردن به عیدی دادن.
از گوشهی چشم دیدم ایشون از کیسهای سکه درمیارن و تو دست هر یک از پرسنل هواپیما میذارن. گفتم ایبابا سکهی بهار آزادیه( اون موقع خیلی ارزونتر از حالا بود) ولی خوب به رسم ادب باید میگرفتیم و تشکر میکردیم. وقتی نوبت به من رسید و سکه رو در مشتم گذاشت. به نظرم اومد باید دو و نیم پهلوی باید باشه. خیلی بزرگتر ازیک بهار بود. بازم دمش گرم. تشکر کردم. خلاصه ... سکهی همه رو داد. وقتی مطمئن شدیم که رفته. همهمون مشتامون رو باز کردیم. به همهمون از دم، از کاپیتان بگیر تا بقیه یکی یک سکهی 10 تومنی( برابر با یه سنتی) نو داده بود. عین یخ وا رفتیم.
(چقدر ولخرجه!)
7- یه تبلیغ بد تلویزیون
آگهی یه شرکت بیمهست. رئیس شرکتی ترو تمیز نشسته پشت میزش که بهش خبر میدن مخزن شماره 2 آتیش گرفته. ایشون نه تنها ناراحت نمیشه که با لبخندی بسیار ملیح زنگ می زنن به منشی و میگن لطفا به بیمهی سینا(اگه اسمشو اشتباه نکرده باشم) خبر بدید. و با فراغ بال و لبخندی میخواد تکیه بده به صندلی که چیز کماهمیتی به فکرش میرسه. گوشی و برمیداره و به منشی زنگ میزنه که بعدش اگه شد به آتیشنشانی هم خبر بده!
نه کنجکاو شد بدونه کسی هم زخمی شده. نه به خسارت فکر کرد و نه نگران چیز دیگهای. یعنی فقط پول برگرده قضیه حله!
6- نمیدونم این مونتاژ شبهای برره رو کی میکنه:
در یه قسمت ببری خان میاد پیش سالار خان در حالیکه یه کاپشن سرخپوستی ریشریش قهوهای تنشه. در دو سه سکانس بعد نشون میده که کولی اومده تو برره و تازه کاپشنه رو برای فروش آورده. سر خریدش هم بین سردارخان و سالارخان دعوا میشه. نصیب سالارخان میشه و در اواخر برنامه میدهتش به ببری که تنش کنه و بشه بادیگاردش.
در یه قسمت دیگه. نظام دوبرره به قهوهچی میگه بهش چایی نخود بده. در پلان بعدی داره با نعلبکی چاییشو میخوره و نصفش هم تموم شده و در پلان بعدی تازه قهوهچی بهش چاینخودشو میده.
در یهجا که یکی از شخصیتهای پولدوست برره پولی رو بهزور از یه نفر میگیره و ناغافل یکی از اسکناسها از دستش میافته. هنرپیشه مردده. منتظر کات کارگردانه. حتما فیلم تو دوربین کم بوده که کارگردان کات نمیده. بازیگر هم به خودش زحمت نمیده پولو از رو زمین برداره( شاید میترسه از تو کادر بره بیرون) و همینطور این پلان رو میذارن تو فیلم.
7- اینجا تقریبا 5 روزه داره برف میاد. مشکلی که هست اینه که در سطح شهر برف جادههای آسفالت آب شده و اینجا نه. کلا تو شهر خیلی کمتر برف اومده.
ماشین تو سربالایی باید هفتاد بار گیر کنه تا با کج و راست شدن بیاد بالا.
ولی منظرهی برفی خیلی قشنگه. و همینطور سرسرهبازی تو سربالایی خیلی لذتبخشه. ا ینجاها که تقریبا خلوته. فقط عشاق خودشونو میرسونن اینجا و با هم خلوت میکنن.
فکر کنم فردا جمعه همه برن پیست سرسرهبازی کوه نور. منم شاید رفتم.
8- ای خدای شعرهای خوب
ای قبیلهی غمگین شعرهای آسمانی
لعنت به من
که اگر روزی
به چیز دیگری
جز ایمان بیندیشم...
افسوس بر من
که در انتخاب رنگها
بهجز رنگ ابرها
به رنگ دیگری هوس کنم...
هرگز از مکان من سخن مگو
ای صحرای ستارههای پیر
هرگز از مکان دیگری
جز آسمان سخن نخواهم گفت
که من آسمانیام
و شعر من
ندای غمگین ستارگانست...
ای آسمان
ای وسیع
در انتهای صداقت
نام کدامین ستاره است
که در زبان شب
تکرار می شود
نام تنهایی کدامین ستاره است
اینک، بر زبان شب...
ای گسترش
با ابرهای مسافر
به زبان مکان من سخن مگو
ای آشنا
به تنهایی من
هرگز، هرگز
سخنی جز آسمان نخواهم گفت...
(حسین فلاحی)
پ.ن.
۹- گزارشی از نمایشگاه زندگی و آثار آلبرت اینشتین در برن- درنا کوزهگر
نظرها
جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر