شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

ادامه‌ی سفرنامه‌ی زیتونو پولو



ادامه‌ی سفرهای زیتونو پولو
یکی از کارهای خوب سازمان میراث فرهنگی در تعطیلات عید اینه که در مبادی ورودی شهر‌ها چادرهایی برپا می‌کنه تا مسافران نوروزی رو که وارد شهر می‌شن راهنمایی کنه. کارت تبریک و نقشه‌ی مجانی شهر به علاوه‌ی بروشوری که آثار تاریخی شهر رو معرفی کرده هم به عنوان کادو می‌دن. مجریان این طرح بیشتر ان‌جی‌اُهای دوستداران میراث فرهنگی هستن. این طرح امسال خیلی بهتر از سال‌های پیش اجرا شد.
چادر‌های هلال احمر هم امسال همه‌جا بودن. به قول یکی، سازمان هلال احمر از صدقه‌سر کمک‌های مردمی و جهانی برای زلزله خیلی پولدار شده. در هر شهر ساختمون‌های زیبایی ساخته و لباس‌های نیروهاش هم همه نو و شیک شدن. در هر چادر دختر و پسرهای خوش‌پوشی جمع بودن و گپ می‌زدن و یا به مردم خدمات می‌دادن.
چادر کهنه‌های هلال احمر رو اختصاص داده بودن به مردم. در زمین‌های بایری این چادرهارو مجانی در اختیار مردم گذاشته بودن. ولی چون حالت سربازخونه داشت و چند ریشو مسئول امر به معروف و نهی از منکر رو صندلی جلو چادرها عین اجل معلق نشسته بودن، مردم کمتر به اونجا می‌رفتن.
در عوض تا دلتون بخواد مردم از این چادر رنگی خوشگلا با خودشون آورده بودن و تو پارکای سرسبز برپا کرده بودن.

اهواز شهر خیلی زنده و پرنشاطیه. با مردمی خونگرم و خوش‌اخلاق. رود زیبا و پُر‌آب کارون درست از وسط شهر می‌گذره. بلوار ساحلیش تا صبح شلوغ و پر از هیاهوی شاد مسافران بود. نسیم خنک رود و صدای قهقه‌‌های خنده مردم آدم رو به وجد می‌آورد. و چای و سمبوسه و بستنی...
اهواز شهر نخل‌هاست... و شهر پل زیبای کارون. پل کارون قسمت شرق و غرب اهواز رو به هم متصل می‌کنه. به این پل پُل سیاه هم می‌گن.
این پل بر روی سازه‌‌های زمان ساسانی(این کلمه اشتباه چاپ نشده؟) بنا شده و ملقب به پل پیروزیه. در جنگ جهانی دوم برای متفقین نقش موثری در انتقال نیروی نظامی و مهمات از جنوب به شمال داشته و برای حمل و نقل سنگین استفاده می‌شده.
این پل یکی از طولانی‌ترین پل‌های فلزی راه‌آهن سراسریه. آخرین بار در سال 1380 مرمت و تکمیل شده. عکسش نماد شهر اهوازه.
چندتا از میدونای مهم اهواز میدون ‌چهار شیر( 4 تا مجسمه‌ی شیر خوابیده وسط میدون و دور یه استخرن) و میدون نخله( 5 تا نخل مصنوعی عظیم وسطه) و همین‌طور پارک هفت‌جام نرگس( هفت جام بزرگ سنگی که توشون فواره‌ست...) چقدر در اهواز به اعداد علاقه دارن! 4 شیر و 5 نخل و 7 جام...

آبادان از بس شلوغ بود یکی دو ساعت تو ترافیک موندیم. بخصوص اطراف بازارش که به بازار "ته لنجی" معروفه. بعضی از اهالی آبادان و خرمشهر و کلا شهرهای خوزستان می‌رن از اون طرف آب یعنی کویت یا دُبی با لنج جنس میارن و البته به صورت قاچاق. زندگیشون از این راه می‌گذره. دولتی‌ها گاهی سربه سر این افراد می‌ذاره.
این‌طور که ما شنیدیم بازار ته لنجی برای ایام عید جنساشو خیلی گرون کرده بود و خیلی از مسافرا ناراضی بودن. بعضی‌چیزا رو که قیمت کردیم دیدیم عین تهران یا با تفاوت خیلی کمتری می‌فروختن جوری که ارزش نداشت این‌همه راه بیاریش. ولی خوب آدم مسافرت می‌ره باید خرید کنه:)
مهمترین چیزی که در آبادان جلب توجه می‌کنه پالایشگاه عظیمشه که تقریبا وسط شهره. و دکل‌های روشنش. و همین‌طور خانه‌های سازمانیش در بریم!
خونه‌ها ویلایی و یک‌طبقه‌ی بریم(فکر می‌کنم طبق نقشه‌ی آمریکاییا یا انگلیسا) با ردیف شمشاد‌ها از هم جدا شدن. خونه‌هایی که هنوز هم زیباست و آدم فکر می‌کنه چقدر اون‌موقع‌ها آدمای خوش‌بخت این‌جا زندگی می‌کردن. و حالا...
یاد داستان چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم ِ زویا پیرزاد می‌افتم و کلاریس.
و یاد شعر آبادان شهر وفاست غروباش چه باصفاست:) واقعا هم باصفاست.
و فکر می‌کنم یه زمان آبادان عروس خلیج فارس بوده و بعد از جنگ...

از آبادان به خرمشهر چادر راهنمای نوروزی درست جایی مستقر بود که عراقی‌ها تا اونجا اومده بودن و چند افسر نیروی انتظامی نشسته بودن و با غرور برای مردم توضیح می‌دادن که چه‌جوری بیرونشون کردن. تصمیم گرفتیم از اونجا به سمت خرمشهر و بعد شلمچه بریم. جایی که سال‌ها زیر بار توپ و خمپاره بوده و جوونای زیادی از کشورمون اونجا کشته شدن.

از آبادان به این‌ور لباس‌های مردم محلی کم‌کم عربی می‌شد. مردها لباس سفید بلندی تنشون بود و سربندی اونم به رنگ سفید رو سرشون. با اون آفتاب داغ واقعا حق داشتن.

تعریف خرمشهر قبل از انقلاب رو زیاد شنیده بودم. خرمشهر یه زمانی بزرگترین لنگرگاه خاورمیانه رو داشته. ولی حالا... حیف...

رفتیم لب شط هوا خیلی خوب بود. نتونستیم از قایق سواری روی شط بگذریم. قایقران بردمون به مرز عراق و دکل دیده‌بانی عراقی‌ها رو نشونمون داد. با دیدنشون احساس بدی بهم دست داد. به قول خانمی که همراه پسرش سمبوسه می‌فروخت این جنگ لعنتی نه برای مردم ما فایده داشت و نه برای مردم عراق و هر دومون بدبخت شدیم.
من فکر می‌کردم که هر شب بساط تفریح و قایقرانی و گردش لب شط برپاست ولی فروشنده‌ی چای لب شط گفت: فقط همین 13 روز عیده. بعدش این‌قدر هوا گرم می‌شه و شرجی که کسی جرأت نداره پاشو از خونه‌ش بیرون بذاره. و همین‌طور بی‌خودی(!) کلی فحش به اسمشو نبر اول داد.
اینجا مردم به سختی پول در میارن. خانمی که سمبوسه می‌فروخت و شوهرش با لنج جنس "تَه لنجی" می‌آورد می‌گفت در عمرش نتونسته بره مسافرت و هنوز تو زندگیش( جز تو تلویزیون) برف ندیده. گفت در تابستون اقتصاد برای کسایی که در استخدام جایی نیستن تقریبا مختل می‌شه و همه‌ش باید زیر کولر بشینن. اوهم کلی فحش به اسمشو نبرِ اول داد.

وقتی می‌خواستیم به سمت شلمچه حرکت کنیم سر یه چهارراه خلوت وایسادیم. نمی‌دونستیم کدوم طرفی باید بریم. در ضمن به قدری روی ساختمون‌ها اثر گلوله اسلحه بود که مات مونده بودیم. دو پیرمرد سیه‌چرده درست وسط چهارراه وایساده بودن عربی حرف می‌زدن. پرسیدیم برای شلمچه کدوم ور باید بریم؟ پیرمرده در حالی‌که دستاشو تو هوا می‌چرخوند با لهچه‌‌ی عربی گفت: هِی هی... چی رو می‌خواهید ببینید؟ اثر گلوله‌ها رو نشون ‌داد. و همین‌طور الکی کلی فحش به اسمشو نبر داد و اون‌یکی هم کمکش می‌کرد... حیف که عجله داشتیم و گرنه خیلی دوست داشتم پای صحبتاش وایسیم. حرف زیادی برای گفتن داشتن.
کلا در خوزستان به هر مغازه‌ای می‌رفتیم، هر سوالی از هر عابری می‌کردیم بعد از راه‌انداختن کارمون کلی باهامون گپ می‌زدن و گاهی درددل. دستفروشی در اهواز سرشو کرده بود تو ماشین و نیم ساعت درددل کرد. گفت تروخدا منو اینطوری نبینید که از بس زیر آفتاب دست فروشی کردم دیوونه شدم، قبل از انقلاب با آمریکایی‌ها کار می‌کردم و چند جمله انگلیسی با لهجه‌ی آمریکایی خیلی قشنگی گفت. وقتی دانشجو بودم، هیچ‌کدوم از استادای دانشگامون نمی‌تونستن این‌جوری انگلیسی حرف بزنن. گفت که این بی‌‌ناموس‌ها با ادامه‌دادن جنگ زدن زندگی همه‌مونو خراب کردن. گفت دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم نه مغازه و حتی دکه‌ای بخرم. چندسال دیگه که از پا افتادم چه‌کنم؟ ما خودمون رو نفت، رو ثروت ایستادیم و حتی یه کم حاصلشو برای خودمون خرج نمی‌کنن.
این جمله‌ی آخرو تقریبا از همه می‌شنیدیم. حق هم دارن. خوزستانی‌ها خیلی عصبانی‌هستن که اونا باید دود پالایشگاه‌ها رو بخورن و دولت بیشتر بودجه رو برای تهران اختصاص بده. فکر می‌کنن تهرانی‌ها رو گنج خوابیدن. به یکیشون گفتم که تو تهرون هم ازین خبرا نیست و خیلی از کارگرا و کارمندا باید دوسه شیفت کار کنن تا بتونن اجاره‌خونه‌شونو بدن. گفت: اقلا آب خوب و امکانات دارید. سینما تاتر پارک و اتوبوس و... خیلی چیزا گفت...

امسال شلمچه دومین نقطه‌ی پر بازدید کننده در ایران بود. بعد از امام‌رضای مشهد.
هر چه به شلمچه نزدیک می‌شدیم کاروان‌های بسیجی و خانواده‌های شهدا و حوزه‌های علمیه‌ای‌ها که با اتوبوس اومده بودن بیشتر می‌شدن.
بیشتر خود شهر شلمچه مخروبه‌ست. ولی مردم هنوز در خونه‌های نیمه‌ویران پر از اثر گلوله و خمپاره دارن زندگی می‌کنن. بچه‌های پا برهنه و موشونه نکرده‌ی زیادی جلو خونه‌ها خاک‌بازی می‌کردن. شلمچه 7 سال در اشغال عراقی‌ها بوده.

قبل از جبهه باید یه جایی ماشین پارک می‌کردیم. از دیدن اون‌همه ماشین و اتوبوس و مینی‌بوس حیرت‌زده شدیم. اومدن این‌همه آدم غیر‌قابل‌باور بود. بعدا شنیدم یازده میلیون نفر تو این 13 روز از اونجا دیدن کردن.
جبهه‌ی مرزی شلمچه بساطی بود! غرفه‌هایی که چفیه‌می‌فروختن، بیشترین فروش رو داشتن. چفیه بود از 400 تومن تا هزار تومن. سفید و مشکی.مردم جَو زده می‌شدن و چفیه می‌خریدن. بیشتر سفید. خیلی‌ها کفش و جوراباشونو تو ماشینشون می‌کندن و پاچه‌هاشونو می‌زدن بالا و پابرهنه روی زمین تف‌دیده راه می‌افتادن.
نوار گذاشته بودن، صدای توپ و خمپاره‌ و تیر‌بار همه جا با صدای بلند پخش می‌شد و صدای مردی که هیجان‌زده پیروزی‌های زمان جنگ رو گزارش می‌کرد.
غرفه‌هایی تسبیح و مهر نماز از خاک جبهه و عکس اسمشومبر می‌فروختن و غرفه‌های نوشابه و آب‌خنک که کلی مشتری داشتن. هوا خیلی گرم بود.

رود شلمچه خیلی کم آب بود و نی‌ها همه بیرون از آب. ولی تو نوار هی یادآوری می‌کرد که اینجا زمانی پر از آب بوده. یه پل معمولی داشت و یه پلی که زمان جنگ روآب زده بودن. همه از پل بسیج‌ساخت می‌رفتن. اونی که تصویرشو تو تلویزیون صدها بار دیدیم. یه تانک هم همونجا به گل نشسته که هنوز هست. روش رفتیم و عکس یادگاری گرفتیم. من دستامو به علامت پیروزی گرفتم بالا:) که بعدا به بچه‌ها و نوه و نتیجه‌هام نشون بدم بگم یه زمانی مردم چه‌جوری به خاطر منافع دولت‌ها به جون هم می‌افتادن.
کاش هیچ کشوری جنگ رو تجربه‌ نکنه. چه آرزوی محالی!

در جبهه‌ی شلمچه برای عید حسابی تدارک دیده بودن. در زمین بسیار بزرگی رزمایش بود ( مانوور). و دور این زمین چند پشته آدم وایساده بود برای تماشا.
یه عده ایرانی شده بودن و یه عده عراقی و با هم می‌جنگیدن. توی دبه‌های پلاستیکی مواد منفجره ریخته بودن و هر چند دقیقه یکیشونه منفجر می‌شد و بند دلمون پاره



صدای گلوله و خمپاره بچه‌ها رو می‌ترسوند.
بعد از یه ساعت جنگ و شهید شدن کلی ایرانی، ایران آزاد شد و عراقی‌ها رو تا خاکشون عقب روندن و رزمایش تموم شد.



همین‌که سربازان و پاسدارای ایرانی شهیدشده و خوابیده روی زمین پاشدن برن. پدری که هم خودش و هم پسر هفت‌هشت ساله‌ش لباس بسیجی پوشیده بودن و چفیه دور گردنشون داشتن. بلند، طوری که دیگران هم بشنون به پسرش گفت: اینی که می‌گن شهیدان زنده‌اند الله اکبر اینه پسرم! دیدی شهدا زنده شدن؟ و با احساس خوش‌مزه‌گی به ماها نگاه کرد:) ما هم برای اینکه کنف نشه خندیدیم.
چندتا آخوند با لباس بسیجی و عمامه هم در رزمایش شرکت داشتن ولی طبق معمول بیشتر در پشت جبهه مشغول لمبوندن بودن. از یکیشون عکس گرفتم که در اثر لطف و معجزه‌ی الهی نمی‌دونم به چه علت‌های دیگه‌ای وقتی ریختم رو کامپیوتر پاک شد.

به رامشیر و رامهرمز(رومز) هم رفتیم. هر چه از اهواز دور شی امکانات رفاهی و زندگی کم و کمتر می‌شه. تو بیشتر شهرها آب آشامیدنی نیست( با اینکه بغل پر‌آب ترین رود ایران هستن) اونا باید برای آب خوردن و پخت و پز آب بخرن. دستگاه‌های آب شیرین‌کنی هست که آب رو به قیمت هر دبه 20 لیتری 50 تومن می‌فروشن. شاید قیمتی نداشته باشه ولی روزی چندبار این فاصله رو طی کردن و این دبه‌های سنگین رو حمل کردن با این هوای گرم و شرجی واقعا طاقت‌فرسا و ناعادلانه‌ست.
مرد مسنی در یکی از این محل‌های فروش آب غر می‌زد که ننه‌بزرگ من هم می‌رفت از سر چشمه آب می‌آورد و ماهم باید بیاییم ازین‌جا آب ببریم. می‌گفت کمر ندارد از بس آب برده خانه. و کلی فحش به اسمشو مبر...

شیر‌آب رو در یه لیوان باز می‌کنم. بعد از چند ثانیه گل‌و لای و لرد پایین لیوان جمع می‌شه.( دوربین رو می‌دم به سی‌با اونم همینا رو می‌بینه.)

شرم‌آوره. نزدیکی‌های این‌شهر سال‌هاست پالایشگاه هست . و سال‌هاست دارن دود می‌خورن. اخیرا چاه نفتی در اینجا کشف شده که با حساب سرانگشتی حداقل 400 میلیارد دلار ارزش داره. ولی به مردم اینجاها چی‌می‌رسه؟ هیچی! واقعا هیچی.

آهای شماهایی که تو اینترنت دعواهای سیاسی می‌کنید. توسرو کله‌ی هم می‌زنید.هم‌دیگر رو بدنام می‌کنید. به همدیگه انگ دروغگویی و غیرانقلابی‌بودن می‌زنید، و می‌گید چاره‌ی راه رهایی مردم دست شماست. باید برید و ببینید که جوونای اینجاها چه‌جوری دارن زندگی می‌کنن. اصلا نمی‌دونن اینترنت چیه؟ برای نون روزانه‌شون معطلن.
شهر‌های کوچک‌تر از اهواز حتی باید برق رو خودشون از تیر چراغ‌برق به خونه بکشن. پولدارترها می‌رن به شرکت اعلام می‌کنن و بی‌پول‌ها باید ترس از جریمه‌شدن رو همیشه با خود داشته باشن. فاضلاب همه‌ی خونه‌ها حتی مالدارها به جوی آب می‌ریزه و همه جا بوی تعفن میاد. تابستون با این بو چه می‌کنن؟

اهالی بعضی‌شهرهای خوزستان با اهالی شهر دیگر خوزستان خوب نیستن. مردم به جای علت اصلی معلول‌ها رو می‌بینن. خواستم بگم خوش‌بخت‌ها، حق همه‌تون به یه اندازه خورده می‌شه. باید علت رو پیدا کنید....

بگذریم.
- در خوزستان پیاده‌روی بیشتر شهرها مسقفه. تا همیشه جلوی مغازه‌ها سایه باشه.
-بعضی ماشین‌ها روی جلوبندیشون توری سفید کشیده بودن. وقتی علتشو پرسیدم گفتن از ترس اینکه پَخشه کوره(پشه کوره) نره تو رادیاتور ماشینشون.
- بیشترین نمره‌ماشین بعد از نمره اهواز، نمره‌ اصفهانه. آخه خیلی از خوزستانی‌ها زمان جنگ به اصفهان مهاجرت کردن.
- من تاحالا درخت اکالیپتوس ندیده بودم. شنیده بودم تو استرالیا و نیوز‌لند پره از جنگل‌های اکالیپتوس. اما تو جنوب کشور خودمون هم تا دلتون بخواد ازین درختا هست. برگشو که بکنی و بچلونی و بو کنی، بوش ترو یاد سرماخوردگی و بخور مایع اکالیپتوس می‌ندازه.
- درخت‌های کُنار بسیار عظیمی دیدم. زیر یکیشون نهار خوردیم. هر چی توی آفتاب هوا گرم بود زیر درخت کنار خنک بود. اون‌قدر بزرگن که زیرشون چند خانواده با ماشیناشون و حتی یه گله‌ی بزرگ گوسفند جا می‌شه.



- دو طرف بیشتر جاده‌های خوزستان پر از مزارع گندم بود. ولی بیشترشون شته داشن و رو هر ساقه کفشدوزکی مشغول خوردن شته‌ها( مبارزه‌ی بیولوژیک)
- یکی از افتخارات مردم رامهرمز اینه که سلمان فارسی اولین مسلمان ایرانی رامهرمزی بوده. اسم اصلیش روزبه بوده که حضرت محمد امر می‌کنه اسمشو به مسلم تغییر بده.
- به قلعه‌‌ی داو دختر(مادر و دختر) رامهرمز هم رفتیم. این قلعه روی تپه‌ی رسی و قشنگیه و مثل غار می‌مونه.
- نزدیک قلعه دختر پر از تپه‌های شنی کوچکه و موتورسوارا میان روشون موتورسواری و افه برای همدیگه!
- یه شهر در اثر اعتراض و مبارزه تونستن تازه از هر بشکه‌ی ۵۰ دلاری ۱۰ تومن( ۱۰ تا تک تومن) برای شهرشون بگیرن. ولی همین پول هم توسط بعضیا خورده می‌شه.
- مراسم ختم یکی از اهالی روستایی در بین راه. چه سرسبزه.
- داخل امامزاده‌ای به نام امامزاده ‌سیدفرج رفتم دیدم صندوقی گذاشتن و برای ایزوگام کردن گنبدش پول جمع می‌کنن. خدا از سر تقصیراتم بگذره که پارچه‌ی روی قبر رو زدم کنار و عکس گرفتم. خدایا تو می‌دونی که من به خاطر بالا رفتن دانش‌بلاگرها دست به این اعمال می‌زنم. پس گناهانم رو به اسم اونا بنویس! اینم از ایزوگام گنبد:



- توی راه به دو ماشین سنگین که چند دقیقه قبل از چپ کردن برخوردیم.
اولیش در راه اهواز. کامیونی که بارش کودشیمیایی بود و شش مسافر داشت برای اینکه به یه پراید نخوره و لهش نکنه و میره تو خاکی و چون افتادگی شانه داشته چپ می‌کنه. این آقایی که کنارش وایساده یکی از مسافراست. خوش‌بختانه همه سالمن.



دومی پدر و پسری که پسر رانندگی می‌کرد. وقتی ما رسیدیم پسره داشت به زور باباشو از تو کامیون در می‌آورد. رفتم جلو گفتم کمک نمی‌خواین؟ پسره تشکر کرد .. پدره از ناراحتی و عصبانیت زبونش بند اومده بود و پسره شدیدا از پدرخجالت‌زده بود...گفت دلیل چپ کردنش سرعت زیاد بوده)جاده‌ی آبادان به اهواز:



به دوشهر از استان بوشهر هم رفتم: بندر دیلم و بندر گناوه!
راه بهبهان به بندر دیلم کوهستانی و بسیار زیباست که فکر می‌کنی داری از جاده‌ی چالوس داری می‌ری شمال.
در بندر دیلم مغازه‌ی نونوایی دیدم که بین صف مردانه و زنانه دیوار بلندی به ارتفاع 2 متر کشیدن . به مردها از در بزرگ نون می‌فروشن و به زن‌ها از پنجره‌ی بسیار کوچکی به اندازه‌ی بیرون دادن نون.

خواستم از رنج زن‌ها بگم و از بازی ندادنشون در کارهای اجتماعی. و تعداد کمشون نسبت به مردا در کوچه‌ها و خیابونا... مردای خوزستانی معمولا دوست ندارن زناشون از خونه بیرون بیان.
با رنج‌های که مردان اینجا برای پول درآوردن می‌کشن. خطرات گیردادن مأمورین به لنج‌ها و زمین‌های خشک بعد از عید( در 7-8 ماه سال زمین‌از گرما دیگه بار نمی ده) و زحمت آوردن دبه‌های سنگین آب و عرق کردن زیر آفتاب داغ. مرد خوزستانی خوشحاله که زنش زیر کولر گازی می‌شینه و این رنج‌ها رو نمی‌فهمه. البته فکر می‌کنه زنش راحته و رنج نمی‌کشه!

وقتی به بندر گناوه رفتیم اولین کاری که کردیم رفتن به کنار خلیج فارس و زدن پاهامون تو دریا بود. جالب اینه که مردا تمایل کمتری به این کار داشتن و بیشتر خانوما کفشو و جوراباشون رو درآوردن و زدن به آب. جالب بود تا 500 متر می‌رفتی هنوز آب تا ساق پات بود.
خیلی‌ها در ساحل دریا (کمی دورتر) چادر زده بودن. بندر گناوه از نظر اقتصادی خیلی رونق داره. خیلی خیلی شلوغ بود و مردم زیادی اومده بودن.
بازاراش در بقیه‌ اوقات سال اجناس خیلی ارزونی دارن ولی متاسفانه اینجا هم عین آبادان برای عید گرون کرده بودن. بدشانسی شب اربعین هم رسیده بودیم اون‌جا و وقت کمی برای خرید داشتیم. تا بیاییم چندجا قیمت کنیم. بیشترشون بستن ولی برای یادگاری چیزایی خریدیم.
تا حالا فروشنده‌هایی به این تخفیف‌نده‌ای ندیده بودم. انگار در عمرشون چیزی به نام چونه‌زدن نشنیدن. زیاد هم خوش‌اخلاق نبودن و برعکس فروشنده‌های اینجاها که کلی با مشتری کل‌کل می‌کنن خیلی جدی‌ان.
یکیشون جنسی رو از بقیه گرون‌تر می‌فروخت و چون تنها مغازه‌ی بازی تو این پاساژ بود مجبور بودم ازم بخرمش. گفتم می‌شه ارزون‌تر بدی؟ با غیظ جنس رو پرت کرد اون‌ور و گفت اصلا نمی‌فروشم. با تعجب گفتم: وای. چه بداخلاق! در حالیکه از شدت خشم از چشم‌هاش آتیش می‌بارید گفت:" ای‌ حرفَ جایی دیگَه نگی ها!!!" گفتم مگه چی گفتم؟با ابروهای گره‌کرده از خشم گفت: "یه زن چه حقی داره به یه مرد بگه بداخلاق؟؟! بَدَه. زشتَه. قبیحَه!!!"
فکر کنم اگه زنش این‌حرفو بهش می‌زد لابد کتکش می‌زد. بالاجبار جنس رو ازش خریدم.
ولی تا مدت‌ها شرطی شده بودم و می‌ترسیدم به سی‌با جونم(سبیل باروتی) بگم بداخلاق، ولی بر اثر مرور زمان الحمدلله اوضاع درست شد:)


نترسید! سفرنامه دیگه ادامه نداره.
حالا بهتره بشینم یه کم فکر کنم ببینم چیا رو از قلم انداختم:)
--------------------

شبکه‌ی الجزیره همچین نوشته رئیس‌جمهور اسرائیل با خاتمی دست داده که انگار چی شده. زبونم لال با زن خاتمی که دست نداده... اینا همشهری‌ان. هر دو یزدی‌الاصلن و... کلی حرف در مورد زادگاهشون دارن:)
تازه با بشار اسد هم دست داده. خدا مرگم بده، با زنش نه ها...با خود بشار!
Israeli President Moshe Katsav has shaken hands and chatted briefly with the leaders of Israel's arch-enemies, Syria and Iran, during the funeral of the Pope John Paul II, the president's office says
Katsav said that as he was leaving, "the Iranian president held his hand out to me. I shook his hand and greeted him in Farsi."

Media reports said the men conversed about Yazd, the city in central Iran where both men were born.


--------------------

گل و بلبل و پرچم پاره‌پاره‌ی ایران و قالیباف...


--------------------
متن کامل مصاحبه با شهرام اعظم، دکتری که تجاوز و شلاق زدن به زهرا کاظمی رو افشا کرد و در حال حاضر به کشور کانادا پناهنده شده ....

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۴

... دستگیری یه بلاگر دیگرمسابفه بهترین وبلاگ مدافع آزادی بیان

1- انسان زاده‌شدن، تجسّد وظیفه‌بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل،
توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه‌ناک فروتنی
توان جلیلِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی!
تنهایی
تنهایی
تنهایی‌ی عریان...
انسان
دشواری وظیفه ‌است...
(احمد شاملو)


2- متاسفانه یکی دیگه از بلاگرها دستگیر شد.
محمدرضا فتحی نویسنده‌ی وبلاگ ساوه‌جم...
اتهام: نوشتن حقایق و عقایدش در مورد شهرش ساوه!

عجیبه٬ آخرین پست‌هاش که در مورد احضارش به کلانتری ساوه نوشته بود غیب شده. شایدم کار دوستای خودش باشه.

3- ادامه‌ی بحث شیرین شیوه‌ی نگارش فارسی
جاوید کتابلاگ یک‌تنه داره به شیوه‌ی نگارشی که بزرگان توصیه کردن می‌نویسه.
جوابیه‌ی ف.م.سخن به جاوید خوندیه.

4- مصاحبه‌ی اسد و پسرش بیلی با ناصر خالدیان.
مصاحبه‌ی اسد و بیلی با ف.م.سخن. قسمت اول... قسمت دوم... و قسمت سوم.

5- وقتی ملا حسنی مثل زیتون می‌نویسه....نخندید. فردا نوبت شماست:) در عوض منم سعی می‌کنم زیاد نخندم!

6-کامنت ولگرد در نظرخواهی مطلب چهارده فروردین خیلی برام جالب بود:
زيتون خانم:
جدی:
گاهی قکر مي‌کنم نوشتن یاخلق هر اثر هنری مثل حامله شدن است... و اثر بوجود آمده مثل فرزند هنرمند است .البته سقراط هم مثل من !! فکر می‌کرده...
.........
شوخی!!!
گاهی این وضع حمل ها زیاد راحت نیست
درد هم دارد...
ولی می‌بینم زایمان‌های تو گویا بدون درد است . و بچه راحتی وضع حمل میکنی .و جالب اینکه که از هر چیزی هم تو حامله می‌شی!!.....
ولی من پدرم در میادمثل تو یکی بزام....
راستی پدر بیشتر بچه‌هام هم تو هستی!! (زیتون:آقا، این یه تهمت بزرگه! به‌خدا من ولگردو کاریش نکردم...بی‌گناهم... حاضرم نوشته‌هامونو ببریم آزمایش DNA ! )
...........
جدی:
البته نويسنده يا هنرمند را گاهی چيزی ساده ای می‌تواند باردارکند
و از یک موضوع ساده یک معمای پیچیده بسازد. واثری را به‌وجود بیاورد
......
شوخی
من از تو تعجب می‌کنم که چه راحت می‌تونی بچه به دنیا بیاوری.
این چیزهایی که تو رو بار دار می‌کنه
چرا همه را نمی‌تونه حامله کنه!!
البته خيلی نويسنده‌ها هم هستند که حامله مي‌شوند ولی بچه‌شان دنیا نیامده سقط مي‌شه!!
..........
بازهم شوخی
مثلا ميان اين ۷ بچه که که اين دفعه اینجا من می‌بینم.
بچه اول و هفتم که مال شاملو است. به تو مربوط نیست.
بچه چهارم و یه بچه دیگه که اینجاست که مال تو نيستند تو فقط قابله هستی.
ولی من از اوون بچه پنجم‌ات که بعد از سفر خوزستان بدنیا آوردی خیلی خوشم آمد...

زیتون: ولگردجانَ منم از بچه‌های تو خیلی خوشم میاد. فکر می‌کنم از بچه‌های من خوشگل‌ترن:))

7- آرامگاه دانیال نبی در انسایکلوپدیای کلیمی‌ها. لینک از فیروز.

8- خیلی‌ها امسال عید برای مسافرت رفتن جنوب ایران. چند نفر ای‌میل برام دادن و راجع بهش نوشتن. و بعضیا لینک‌هایی معرفی کردن.
از این میون، سفرنامه‌ی موومان پنجم خیلی برام جالب بود. بخصوص که در مورد چند شهر خوزستان که خیلی دلم می‌خواست برم ولی جور نشد، نوشته. مثل ایذه، شوشتر و مسجدسلیمان... عکس‌های خیلی خوبی هم گرفته و تو وبلاگش گذاشته.

9- یوما، یوما! اَنا اُریدُ واحد سَمبوسه!
(یعنی: مامان،‌مامان! من یه‌دونه سمبوسه می‌خوام!)
این جمله رو یه بچه‌ی عرب خوزستانی در خرمشهر در حالیکه چادرمامانشو چسبیده بود، مرتب می‌گفت و اشک می‌ریخت و مامانش محلش نمی‌ذاشت و همینطور می‌رفت. از وقتی این جمله‌رو شنیدم مگه هوس سمبوسه‌خوردن ولم می‌کرد. هر یه ساعت به مامانم به شوخی می‌گفتم: یوما،‌انا ارید واحد سمبوسه! مامان منم محلم نذاشت:)) گفت تو که دائم باید دهنت بجنبه، بذار وقت ناهار بشه بعد!… اما بابام بعد از یه مدتی به یه بهانه‌ای رفت برای همه خرید. ولی به یاد بچه‌هه مگه از گلوم پایین می‌رفت…

10- بقیه‌ی سفرنامه‌م بمونه برای دفعه‌ی بعد. فقط یه کاری کنید.
انگشت سبابه‌تونو بذارین پایین گونه‌تون، نزدیک به لب. آهان… خوبه.
حالا چشماتونو درشت کنید و پشت سرهم پلک بزنید. آهان… خوبه… نه نه… خوب نیست… با ناز و غمزه، نه مثل ماشین. خوب شد.
حالا با همین‌حالت شعری که می‌گم بخونید. موقع خوندن لطفا کله‌تون رو با کرشمه تکون بدید:
خاطرات جنوب محاله یادم بره
اون همه شور و حال محاله یادم بره…
جاده‌های جنوب محاله یادم بره
اون همه شور و حال محاله یادم بره…

تبریک می‌گم شما واسه خودتون یه پا حُمِیرایید :)

۱۱- گزارشگران بدون مرز٬ تعدادی وبلاگ مدافع آزادی را که به زبان‌های فارسی٬ انگليسی٬ فرانسه‌٬ آلمانی٬‌روسی٬ عربي می‌نويسنَ انتخاب کردن. از ايران ۲۱ وبلاگ انتخاب شده:
استيچه- مجتبی سمیعی‌نژاد
اکنون - شهرام رفیع زاده
اميد معماريان
پنجره ی التهاب- آرش سیگارچی
خورشيد خانم
روزگار ما- بیژن صف سری
روزنامه نگار نو- مصطفی قوانلو قاجار
زيتون
سردبير خودم- حسین درخشان
سرزمين آفتاب
شبنامه ها- روزبه میر ابراهیمی
شبح
شبنم فکر
طنين سکوت- حامد متقی
فانوس - وبلاگ گروهی
قاصدک
وب‌نامه- محمدرضا نسب عبدالهی
وب‌نگار- فرهاد رجبعلی
ياداشت های نيک آهنگ کوثر

راستشو بگم افتخار می‌کنم که اسم وبلاگ من‌ هم در بين اين اسامی هست. ولی فکر می‌کنم خيلی‌های ديگه شايسته‌تر از من باشن.
من کلا با انتخاب وبلاگی که نسبت به وبلاگ‌های دیگه برتر خونده بشه هميشه مخالف بودم و سعی کردم برای این‌جور مسابقاب تبليغ نکنم ولی اين‌يکی چون به اسم آزادي‌ست و باعث تشويق بلاگر‌ها به آزاد‌انديشي و آزادمنشانه‌نويسی می‌شه معرفيش می‌کنم.
می‌تونيد بريد اينجا و رای بديد.

چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۴

سفرنامه خوزستان

ادامه‌ی سفر زیتونو پولو
(یه وقت با زیتون‌پلو و عدس‌پلو و این‌چیزا اشتباه نشه !)

در نوشته‌ی قبلی یادم رفت بگم قبل از خرم‌آباد از بروجرد هم رد شدیم. قبلا بروجرد رو دیده‌بودیم و از بازارش هم چند تا ظرف مسی کارِ دست خریده بودیم. برای همین وای‌نسادیم. ولی هر چی‌گشتم اون قوری بزرگه رو که قبلا در اول ورود به شهر دیده بودم پیداش نکردم. نکنه شکسته؟
بعد رفتیم جغلوندی و بعد خرم‌آباد با مردم ساده و کاری و خوش‌لهجه‌ش. نموندیم. رد شدیم فقط. باید شب به خوزستان می‌رسیدیم.
نزدیکی‌های خرم‌آبادآبشار چالان‌چولان خیلی زیباست٬ با آب خنکش سر و صورتی صفا دادیم. و تشنگی برطرف کردیم.
تپه‌ها و مراتع سبز و پر از درخت و گوسفندهای در حال چرا...
وقتی به سمت اندیمشک می‌رفتیم همه تن چشم شده بودم.
این‌طور به نظرم میومد که فصل بهار با دور تند به فصل تابستون تبدیل می‌شه. درخت‌های لخت و بدون جوانه‌ی کرج در خرم‌آباد تبدیل به درخت‌های پرشکوفه شده بودن و هر چه جلوتر می‌رفتیم برگای درختا بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدن. در خوزستان درختا کاملا تابستونی بودن. پر از شاخ و برگ و پر از سایه و بعضیاشون پرمیوه.

میدون بزرگ اندیمشک که پر از مجسمه‌های رزمنده و توپ و تانک بود و نشون می‌داد وارد استانی شدی که یه زمان جنگ رو تجربه کرده.
دزفول خیلی سبز و خرم بود. عین شمال...
اسم دزفول قبلا دژپل بوده. اولین دانشگاه جهان یعنی جندی شاپور اول در این شهر تأسیس شده. (در واقع گندی‌شاپور بوده، عرب‌ها هر جا گافی دیدن به‌جاش جیم گذاشتن!) هنوز خرابه‌های این دانشگاه در 18 کیلومتری جنوب شرقی دزفول دیده می‌شه.
دزفول یه زمانی پایتخت هم بوده. زمان یعقوب لیث صفاری.
بعد رفتیم شوش...

شوش یکی از قدیمی‌ترین شهرهای جهانه. باستان‌شناسا قدمت اونو 6000 سال تخمین زدن.
بالاترین نقطه‌ی شهر شوش تپه‌ایه که حدود 8 متر از زمین‌های مجاور مرتفع‌تره و شش‌هزار سال پیش نیایشگاه یا زیگوراتی روی اون بنا شده. کم‌کم مردم از جاهای دیگه برای اقامت به‌اونجا اومدن. باستان‌شناسان فرانسوی اسم این تپه رو "آکروپل" گذاشتن، به معنی "شهر‌اصلی".
بعدها هخامنشیان(اردشیر و خشایارشا) کاخ آپادانا رو بر روی اون ساختن. کاخ از 22 ستون سنگی عظیم و بلند و سرستون‌هایی سنگی به شکل گاو دو سر درست شده.



تخت جمشید بعدها از روی الگوی این کاخ طراحی و ساخته شده. منتها به جای 22 ستون ، صد ستون داره.



نزدیک‌ترین کوه سنگی به این مکان بیشتر از 50 کیلومتر از شوش فاصله داره و این‌که این سنگ‌های عظیم رو با چه‌وسیله‌ای حمل کردن جای تعجب داره. شاید از طریق سه رودخونه ی پُر آبی که از میون شهر شوش می‌گذره یعنی رودخونه‌های دز، کرخه و شاهور.
حکومت فعلی اصرار داره اسم رودخونه‌ی شاهور، شائوره. و روی نقشه هم شائور نوشتن. ولی همه‌ی مردم بهش شاهور می‌گن.
در زمان پادشاهی داریوش شهر شوش به پایتخت زمستونی انتخاب شده بوده.
در هزاره‌ی چهارم پیش از میلاد تا اولیل دوره‌ی اسلامی، این شهر به عنوان یکی از مهمترین شهر‌های تاریخ بشر و همینطور مرکز امور مذهبی شناخته می‌شده.
ولی حالا...


باید بری و ببینی که چطور این ستون‌ها و سرستون‌ها زیر آفتاب داغ دارن ترک می‌خورن و هیچ‌گونه محافظتی نمی‌شن. باید بودی و می‌دیدی که چطور یه کاروان بسیجی اومدن و این سنگا رو مسخره می‌کردن و از طناب رد شدن و رفتن سوار گاوای سنگی شدن. می خندیدن و کاری از دست راهنماها بر نمیومد.



باید بودی و می‌دیدی که چطور بچه‌های ده یازده ساله می‌رفتن تکه‌هایی از سنگای ترک خورده رو برمی‌داشتن و تو جیبشون می‌ذاشتن.



آقایی که این مناظر رو می‌دید، با تاسف ‌گفت همون بهتر که خارجی‌ها آثار عتیقه‌ی ما رو به تاراج ببرن و در موزه‌ها نگهداری کنن، چون اونا قدرشو بهتر از خودمون می‌دونن . می‌گفت اینا عرضه‌ی نگهداری این‌جور چیزا رو ندارن. نه بودجه‌ی درست حسابی براش در نظر می‌گیرن و نه اصلا آثار باستانی قبل از اسلام براشون مهمه.
برای اثبات حرفاش. راهنمایی که همون‌جاها بود صدا زد و گفت خدا وکیلی تو عید روزی چند بازدید کننده دارید؟ راهنمای سبزه‌رو گفت گاهی تا روزی صدهزار تا.
آقاهه گفت: جون من راستشو بگو از این صدهزار نفر چندتاشون آخوندن؟
راهنما فکری کرد و ه انگار به کشف جدیدی نائل شده باشه با خنده گفت والله من تاحالا آخوندی این ورا ندیدم.
آقاهه به ما گفت: عرض نکردم؟ اینا اصلا هیچ‌چیز ِ قبل از اسلام رو قبول ندارن و چشم ندارن ببینن. اگه از دستشون بربیاد و از افکار عمومی نترسن همه رو می‌زنن خراب می‌کنن عین طالبان.
بعد از پسره پرسید: خارجی‌ها چطور؟ پسره گفت "تا قبل از حادثه‌ی 11 سپتامبر اینجا پر می‌شد از خارجی. چقدر هم دقیق تماشا می‌کردن و لذت می‌بردن. یادمه یه خانم آمریکایی اومد دو روز تموم از صبح تا شب جلوی هر اثر دو ساعت کامل هاج و واج می‌موند و یادداشت برمی‌داشت. خارجی‌ها جوری تو بهر اشیاء قدیمی می‌رن که بمب هم پیششون بترکونی تمی‌فهمن. مردی رو دیدم که با دیدن این اشیاء اشک از چشماش اومد.. گاهی مجبور می‌شدیم شبا به زور بیرونشون کنیم. بلیت بازدید از نمایشگاه هم بود 3000 تومن. بعد از 11 سپتامبر با اینکه بلیت رو کردیم 200 تومن خیلی کم‌تر میان."
االبته من خودم تک و توکی خارجی تو بازدید‌کننده‌ها دیدم. یه پسر آمریکایی اومده بود باموهای چهل‌گیس بور، بلند تا کمر:) به پرپشتی و قشنگی موهاش حسودیم شد. من هر وقت موهامو می‌خوام چل‌گیس کنم 17 گیس بیشتر نمی‌شه! از پشت‌سر عکس ازش گرفتم ولی کمی تار افتاده... ا... چی داشتم می‌گفتم. این پسره حواسمو پرت کرد...
خلاصه که وضع آثار تاریخی در ایران بسیار درام و اسفناکه!
به رفتار مردم تو موزه‌ها دقت کردم. بیشترشون پفکی چیپسی دستشون بود و با خاله‌خانباجی‌های فامیل در حال غیبت نگاهی بی‌توجه به این عتیقه‌ها می‌کردن و یه کنجکاوی کوچولو هم به خرج نمی‌دادن.(البته نه همه! مثلا خودم:) )



حالا ببینیم اصلا این ویرانه‌های باستانی شوش چه‌طور کشف شد... یاد حرف زدن خانم‌معلم‌ها افتادم:))
بله عزیزان منَ٬ همون‌طور که می‌دونید آرامگاه یکی از پیغمبرهای قدیمی به نام دانیال نبی در شوش و نزدیک به این تپه است.
دانیال یه اسم عبری‌ه. معنیش می‌شه "خدا حاکم منه"
اینطور که مذهبیون می‌گن،‌ دانیال یکی از پیغمبرهای بزرگ بنی‌اسرائیل در قرن هفتم قبل از میلاد بوده. دربار نبوکد نصر پادشاه بابل اونو به اسارت می‌گیره و دانیال در علوم و زبان مقدس اون دوره از همه جلو می‌زنه و پادشاه بابل ازش خوشش میاد و... بعله...

بعدها دانیال همراه عده‌ای از قوم یهود به ایران مهاجرت می‌کنه و همگی در شهر شوش که اون‌موقع مقدس‌ترین شهر محسوب می‌شده ساکن می‌شن و چند سال بعد دانیال در همون‌جا می‌میره . آرامگاهش که به شکل مخروطی شکل یا کله‌قنده بغل رود زیبای شاهور واقع شده.
من توش رفتم. خیلی‌ها اومده بودن. بهش خیلی اعتقاد دارن به‌طوری که اسم شهرشون رو شوشِ دانیال خطاب می‌کنن.
اومدن قسمتیش رو مردونه کردن و قسمتیش زنونه. در بدو ورود به قسمت زنونه، دیدم چند زن چادر مشکی زنجیر درست کردن و جیغ و داد می‌کنن و نمی‌ذارن از یه نقطه‌ای عبور کنیم. گفتم چی شده؟ گفتن وای...یه بچه‌اینجا جیش کرده. خواستم بگم جیش بچه تا 50 سال پاکه، ولی حوصله نداشتم و وارد صحن شدم. تو صحن هم دوتا خانم چادر مشکی وایساده بودن هی یادآوری می‌کردن مواظب کیفاتون باشین! اینجا دزد زیاده!
در و دیوار صحن رو پرکردن از شعارهای عربی "یاحسین" و این چیزا(زمان دانیال اصلا حسین نبوده!)و تموم کلمات عبری رو پنهان کردن. فقط یه شکاف‌هایی گذاشته بودن که اگه چشماتو بهش نزدیک می‌کردی کوهی از اسکناس‌های هزارتومنی و دوهزارتومنی و بقیه انواعشو‌ می‌دیدی که مردم برای نذر توش می‌ندازن .(لابد اینجا هم یه واعظ طبسی واسه خودش داره دیگه!)
جالبه که در قدیم مذاهب مختلف در ایران آزادانه در کنار هم به احترام زندگی می‌کردن و حالا در قرن بیستم اینا می‌خوان سر به تن هیجکس جز خودشون نباشه. حالا متاسفانه مردم شوش افتخار می‌کنن که اسلام حمله کرده و الحمدلله هیچ غیر‌مسلمونی در شهرشون نمونده.
حالا اینا چه ربطی به کشف ویرانه‌های باستانی شوش داشت؟
یه روز یه خاخام کلیمی به نام بنجامین‌بن‌جناح، برای بررسی وضع کلیمیان ایران به کشورمون میاد و موقع زیارت آرامگاه دانیال‌نبی برای گردش به تپه‌ی نزدیک آرامگاه می‌ره و آثار باستانی رو کشف می‌کنه. چه سالی؟ بین سال‌های 1163 و 1173 میلادی.
به دولت ایران خبر می‌ده. حالا عملیات اکتشاف کی‌شروع می‌شه؟1850 میلادی.
ماشالله ! چه دل‌گنده بودن. بیشتر از 700 سال بعد.
قسمتی از تمدن عیلامی، هخامنشیان و... کشف می‌شه. ولی ولش می‌کنن. چون همه‌چیز گم می‌شه. عین اون گوله‌برف دوره‌ی رضاشاه هی تعدادشون کم و کمتر می‌شه.
اینو یادم رفت بگم که شهر شوش بارها مورد تاخت و تاز و هجوم قرار گرفته. اولیش آشور بانی‌پال امپراطور آشور( خدا از سر تقصیراتش نگذره...) که زد تموم آثار مهمشو تخریب کرد ازون ور هم اسکندر کبیر هم اومد غارتش کرد( اسی‌، خیلی بدی...)
این پارازیت‌ها نشونةی خستگیه:) بقیه‌ش بهتره بمونه برای بعد...
نه... اینم بگم بعد برم.
از اون‌جایی که خارجی‌ها قدر چیزایی که ما داریم بهتر می‌دونن. در سال 1897 یه هیئت باستان‌شناس فرانسوی به سرپرستی"ژاک دو مورگان" اومد ایران برای کاوش در شهر شوش.
وقتی دیدن ماها عرضه نداریم و تو این چیزا یولیم، قراردادی با دولت وقت بستن که یه مقدار پول بدن و در عوض هر چی پیدا کردن مال خودشون. و شروع می‌کنن به کاوش و برداشت عتیقه‌ها و فرستادنشون به پاریس. خانم دومورگان هم با لباس مردونه پا به پای شوهرش زحمت می‌کشیده.
عده‌ای راهزن که می‌فهمن این اشیاء باارزشن، با اینکه اصلا نمی‌فهمیدن عتیقه چیه شروع به حمله به این هیئت می‌کنن و بعد از خون و خون‌ریزی چیزهایی غارت می‌کنن،( لابد تو کاسه‌های سفالی هخامنشی دوغ می‌خوردن و بعد می‌شکستنش.. شاید هم واقعا مخالف انتقال عتیقه‌ها به خارج بودن..)
ژاک دو مورگان تعدادی مأمور مسلح برای حفاظت استخدام می‌کنه. کار اون‌قدر بالا می‌گیره که راهزنا زن دومورگان رو می‌دزدن. دومورگان همراه افراد مسلح خودش و با کمک دولت ایران بعد از هزینه‌های بالا زنش رو آزاد می‌کنه. ژاک خان که عین ایرانیا عقیده نداشته زنی که از آدم دزدیدن دیگه به درد نمی‌خوره، نه تنها طلاقش نمی‌ده و زن جدید و جوونتری نمی‌گیره، بلکه با هزینه‌ی خیلی خیلی بالایی دستور می‌ده در بالاترین نقطه‌ی اون تپه‌ قلعه‌ای با دیوارهای بلند بنا کنن شبیه زندان باستیل فرانسه.( معماری ایرانی رو به فرانسه می‌فرسته و او بعد از مطالعه‌روی نقشه‌ی ساختمان زندان باستیل به شوش میاد عین همونو روی تپه می‌سازه) که هم از زن ‌و ناموسش حفاظت بشه، هم اشیاء عتیقه و هم بقیه اذنابش.


آقای دومورگان نامردی نکرده و دستور دا‌ده دیوارهای قلعه از آجرهای کشف شده دوران‌های مختلف در شوش ساخته بشه... یعنی خودش درواقع یه آثار باستانی جدید ساخته:)
به نظر من بیاییم با این ستون‌ها و سرستونهایی که همینطوری رو زمین ریختن دیواری، آثار باستانی‌یی، چیزی بسازیم که اقلا اینجوری زیر آفتاب و باد و بارون خراب نشن!(معلومه دیگه خیلی خسته‌م...زیتون جان برو بخواب... دیگه داری قاطی می‌کنی...)

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۴

سیزده‌به‌در..سفرهای زیتونو پولو

1- من به هیأت "ما" زاده شدم
به هیأت پرشکوه انسان
تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود...
انسان دشواری وظیفه است...
(شاملو)

2- سیزده به‌در امسال هم خیلی خوب بود. مردم تقریبا همه اومده بودن بیرون و سبزه‌هاشونو بیشتر تو آب جاری یا حوض‌ها می‌نداختن.
خیلی‌ها ماهی‌های پای سفره‌ی هفت‌سینشون رو آورده بودن و تو حوض وسط پارک می‌نداختن و جالب این بود که بعضی خانواده‌های کم بضاعت هم چند دقیقه بعدش همون ماهی‌ها رو با هزار وسیله از سبد آبکش بگیر تا چایی‌صاف‌کن و کیسه نایلن می‌گرفتن و می‌بردن خونه:)
به چند محل شلوغ شهر سر زدیم. تا اون‌جایی که دیدم مردم از مأمورها دیگه نمی‌ترسن. جلوشون رقص و پایکوبی می‌کنن. همین‌طور ورق‌بازی و تخته‌نرد.
سال‌های پیش برای سیزده‌به‌در بیشتر به خارج شهر، مثلا جاده چالوس می‌رفتیم یا به باغ آشناها دعوت می‌شدیم. فکر می‌کردم برداشتن حجاب مختص به اونجاهاست. ولی امروز دیدم بعضی خانم‌ها در پارک‌های شلوغ شهر موقعی که با جمع فامیل روی فرش یا موکت نشسته‌ن، با وجود گشت مأمورها، خیلی راحت روسری‌شونو برمی‌دارن و مأمورها هم جرأت ندارن چیزی بگن.
داشتیم بستنی می‌خوردیم که پسری اومد و بلند خبر داد که از ظهر مأمورهای ویژه ریختن پای کوه عظیمیه و مردم رو با باتوم نوازش می‌کنن.
اونجا چند وقته شده محل تجمع مردم.
موقع برف همه می‌رن سرسره‌بازی و رقص و...
یادمه یه ماه پیش، در ماه اسفند، موقعی که شهرداری برای خراب کردن پیست سرسره‌بازی دستور داده بود یه کامیون شن ببرن با بیل بریزن همون‌جا، پسر 18 ساله‌ای به نام حامد ساکن حسن‌آباد زیر چرخ‌های کامیون له شد و مرد... مردم چقدر عصبانی شدن.
تابستونا هم 5‌شنبه و جمعه‌ها اونجا غلغله‌ست. یواش یواش این تجمع‌ها محل گفتگوهای اعتراض‌آمیز نسبت به رِژیم شده و امروز هم می‌گن خبرایی بوده که یهو ریختن.
ا شب رفتیم سر زدیم. از دم مجسمه‌ی کوهنوردی تا بالا، یگان ویژه و پاسدارا و نیروهای ضد شورش وایساده بودن و بدجور ملت رو با تهدید نگاه می‌کردن و بعضی از جوونا رد می‌شدن براشون زبون درمیاوردن یا متلکی می‌نداختن و در می‌رفتن... اونا هم با غضب باتوم‌ها رو تکون می‌دادن.
از چی این‌قدر می‌ترسن؟

3- شنیدم که جمعه‌ی پیش در ورزشگاه آزادی بین 5 تا 9 نفر کشته شدن.
شنیدم باعثش هم شعار ضد رژیمی بوده که بعضیا دادن و وقتی مأمورا می‌ریزن که شعاردهنده‌ها رو بزنن همه فرار می‌کنن و تعداد زیادی زیر دست و پا می‌مونن که عده‌ی زیادی زخمی می‌شن و چند نفر هم کشته..

4- شراگیم کار جالبی کرده. تعطیلات عید با دوچرخه رفته اصفهان. کار کمی نیست... دست مریزاد. در واقع باید بگیم باسن‌مریزاد:))

5- سفرهای زیتونو پولو
امسال رفتیم بیشتر شهر‌های خوزستان به علاوه‌ دوسه ‌شهر از استان بوشهر رو گشتیم. این سفر خیلی خیلی برام جالب بود. تا به حال به استان خوزستان نرفته بودم و اصلا فکر نمی‌کردم جاده‌ها و شهر‌های جنوب کشورمون این‌قدر قشنگ و زیبا باشن. مردمشون چقدر باصفا و خون‌گرم و مهربون بودن!
وقتی از کرج راه افتادیم هوا یخ‌بندون بود. لباسی که می‌خواستم با خودم ببرم و توی بالکن بود یخ بسته بود. یخش رو با گذاشتن روی شوفاژ باز کردم.
هوا در تهران بهتر بود و به قم و بعد اراک که رسیدیم چون به ظهر هم نزدیک می‌شدیم هوا گرم‌تر شد. هر چه به طرف خرم‌آباد می‌رفتیم زمین سبز‌تر و پرگل‌و گیاه‌تر می‌شد. شکوفه‌های درختای میوه باز شده بودن و چقدر مناظر قشنگی به وجود آورده بودن. گله‌های بزرگ گوسفند در حال چرا بودن. جالب این بود که بیشتر چوپان‌های لری که من دیدم زن بودن که با دامن‌های بلند زرق و برقی عیدشون اومده بود گله رو بچرونن. موهای سیاهی که از زیر روسری‌هاشون پیدا بود خیلی صاف و پرپشت بود. بعضیا هم روی زمین‌هاشون مشغول کندن کاهو از زیر نایلون‌هایی بودن که مثل گلخونه‌های دراز و باریکی روی زمین‌های کشاورزی کشیده بودن. بعد از کندن میومدن کنار جاده همراه با شیشه‌های سکنجبین می‌فروختن.
پشت وانت‌ها و کامیون‌ها بیشتر جملات لری به چشم می‌خورد:
- تُف له‌ای دنیا هر روز یه رنگ، هردتی خاصَ دلی چی سنگ.
- تندتر برم؟ رو چَه‌شِم!
بعضی‌ها هم فارسی بودن. بدون لهجه:
- دنیا محل گذره، می‌گذره! حالیته؟
- دیونتم، دیونه( نمی‌دونم مخصوصا یه واو کم گذاشته بود یا به لری اینطوری نوشته می‌شه)
- یا شاهزاده حسین، یا شیخ شوشتری.

در راه کوه‌های خیلی قشنگی دیدیم. با لبه‌های صاف و لکه‌لکه برف روشون بود. و پر از سنگ‌های شکسته‌ی بزرگ. انگار یه غولی یه تبر گرفته بود و بیشتر سنگ‌ها رو شکسته بود و هر تیکه‌شو یه جا- دور از هم- انداخته بود.
هر چی به خرم‌آباد نزدیک می‌شدیم و کوه‌ها بلندتر، بابام هیجان‌زده‌تر می‌شد و همچین اون بالاها رو نگاه می‌کرد انگار عقب چیزی می‌گرده. یهو نگه‌داشت و پیاده شد و با انگشت قله‌ای رو نشون داد و گفت: بالاخره بازم دیدمش!یادش بخیر."خرسان‌کوه"!
و گفت زمان دانشجوییش با بچه‌های دانشگاه آمده بعد از زدن قله‌ی خرسان‌کوه پیاده رفتن به شهر خرم‌آباد. 5 روز طول کشیده و خیلی بهشون خوش گذشته. ماهم اذیتش می‌کردیم و می‌گفتیم کدوم قله رو می‌گی و هر چی با انگشت خرسان‌کوه رو نشون می‌داد و می‌گفت قله‌ش شبیه کله‌ی خرسه ما یه جا دیگه رو الکی نشون می‌دادیم و می‌گفتیم آهان اینو می‌گی دیگه.:) حسابی اذیتش کردیم.


خودمونیم شبیه خِرسه ها... لابد اشتران‌کوه هم قله‌ش شبیه‌ کله‌ی شتره!
بعد چندتا سرود لری که از بس شنیدیم از بر شدیم، خوندیم.
- دایه‌دایه وقت جنگه، دایَه وقت جنگَه.
قطارکه بالای سرم پرش فشنگه، وای پرش فشنگه!
- تفنگ حیفه که آهو بَزَنی، آهو قِشنگَه. تفنگ حیفه بَکُشی، کوک(کبک کوهی) رنگ وارنگَه!

توضیح: البته می‌گن الان دور دورِ گفتگوئه:) و بالای سرمون باید قطاری از کتاب و روزنامه و این‌جور چیزا بذاریم به جای تفنگ!
راستی می‌گن زمان شاه دکتر اعظمی٬ مبارز لر٬ مدتی در خرسان کوه مخفی بوده.

سفرنامه حسابی ادامه دارد...

۶- فکر کنم سفرنامه‌م خیلی طولانی بشه با این‌همه پرگوییم. فکر می‌کردم می‌گم فلان‌جا رفتیم وبیسارجا و... خلاص... ولی می‌بینم خیلی حرفا دارم. خیلی چیزا دیدم. خیلی محرومیت‌ها دیدم خیلی تبعیض‌ها. شهرستان‌های دور خیلی امکانات کمی‌دارن و مردم خیلی صبورن! خیلی صبور! دردها رو به جان می‌خرن و غصه‌هاشو تو خودشون می‌ریزن و تحمل می‌کنن...

۷- فرصت کوتاه بود و
سفر جان‌کاه بود
اما یگانه بود و هیچ‌کم نداشت...
به جان منت پذیرم و حق‌گزارم
(چنین گفت بامداد خسته.)

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴

بازگشت گودزیتون

ششم فروردین یهو تصمیم گرفتیم بریم سفر . وقت نکردم آپدیت کنم و سریع تو نظرخواهیم نوشتم که شاید چند روزی نیام.(حواسم نبود نبود بعضی‌ها نمی‌تونن نظرخواهیمو باز کنن و یا اصلا نظرخواهیا رو نمی‌خونن)
و شروع کردم ساک بستن. فکر می کردم یکی دو روزه باشه، ولی تا امروز صبح طول کشید. (بعدش عین جسد افتادم رو تخت تا الان .)
جای همگی خالی، خیلی خوش گذشت. بخصوص که همه ی عزیزانم در کنارم بودند و جاهایی رفتم که تا به حال نرفته بودم.
باید اول ای میلامو بگیرم و کامنت‌هامو بخونم بعد شروع به نوشتن سفرنامه کنم.
نه نه... قبلش باید ساکم رو خالی کنم و کلی لباس و ظرف بشورم(شایدم بشویم). و برای رفتن به سیزده‌به‌در آماده شم.
امیدوارم به همه‌تون خوش بگذره!

راستی می‌دونین من تو این چند روز خیلی عاقل و فهمیده و خانوم شدم؟ کلاس نویسندگی رفتم و شیوه‌ی نگارش رو کامل یاد گرفتم و ....!:)
خیلی معلومه دروغ سیزده‌ست؟:( از کجا؟!!

-----------
خبر خوبی که با آفلاین گرفتم این بود که نجمه‌ آزاد شده.
و خبر بد این که مدیار به خاطر وثیقه‌ای ۱۰۰ میلیون تومنی در قزل‌حصار زندانیه.
- هاشميان اولين گل ايران رو به ژاپن زد.
- امروز دوست برادرم ساعت ۱۲ ظهر از ورزشگاه زنگ زد که ورزشگاه پرشده و دیگه جا نیست و همون تو تلويزيون نگاه کنيد بهتره!
-فکر کنم اگه ايران برنده شه حتما مردم می‌ريزن تو خيابونا برای رقص و شادی.
- اگه هم ببازیم فکر کنم آمار افسردگی بزنه بالا:)
با اولين گل چنان صدای جيغ و ويغی از همسایه‌ها شنيده شد که بی‌اختيار منم جيغ زدم:)

- اون‌قدر با هیجان و کمی عصبانیت مشغول جواب دادن به دو تا کامنت بودم( از لحن جوابم در کامنت‌ شماره۱۹ معلومه...واقعا نمی‌دونم یه عده چطور به خودشون اجازه می‌دن این‌قدر در روابط خصوصی دیگران دخالت کنن) که مدتی از فوتبال رو از دست دادم . ولی خوشبختانه به ديدن گل رسيدم!
- اگر نظری داريد لطف کنيد در همون نظرخواهی قبلی بنويسيد.

- مصاحبه‌ی جالب نویسنده‌ی وبلاگ بيلی‌ومن(اسد) با عبدالقادر بلوچ... خيلی دوست داشتم بيشتر این طنزنویس شیرین‌زبان رو بشناسم که اين آرزوم برآورده شد:) تازه عکسش هم گذاشته! چه چهره‌ی مهربونی داره.
از زندگیش در کانادا گفته. از سابقه‌ی مطبوعاتی و نویسندگی‌ا‌ش. از همکاری‌ا‌ش با هادی خرسندی. نظرش راجع به ابراهیم نبوی و نوشته‌هاش وقتی در ایران بود و وقتی به خارج از کشور رفت...

- ايران ۲-۱ ژاپن رو برد. تو محله‌ی ما هر کی هر چی ترقه و فشفشه از چهارشنبه‌سوری براش باقی مونده بود آورد و در کرد. صدای سوت و ترقه و انفجار از کوچه‌ها میومد. منم به خاطر حمایت از خلق قهرمان فوتبال‌دوست هفت هشت تایی سیگارت از بالکن پرت کردم تو خرابه‌ی بغلی:)
تو شهر نرفتم ببینم چه خبر بود.

- مصاحبه‌ی بچه‌های آزادی بیان با آرش سیگارچی... از هر دری... از زندان... از اتهاماتی که به او زده‌اند... از مصاحبه‌ش با راديو فردا... چاپ نامه‌اش در اينترنت و...

- قربون دستت که اون تبليغ کرم لولان (کرمی که می‌لولد) رو برداشتی و گذاشتی اون زير:) هر وقت میومدم تو وبلاگم سرکم گيج می‌رفت:)

- چه بامزه! گناه‌کار واقعا بازی ایران و ژاپن رو آنلاین گزارش کرده:))

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۴

روز اول عید رو چگونه گذراندم:)

1- قاضی تقدیر
با من ستمی کرده است...
به داوری،
میان ما را،
که خواهد گرفت؟!
من همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌ام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امید گریز نیست
بداندیشانه
بی‌گناه بوده‌ام!...
(احمد شاملو)

2- وقتی داشتم عکس‌هایی که این‌ور و اون‌ور از آدمای مختلف می‌گرفتم نگاه می‌کردم ، فکر می‌کردم آیا می‌شه از روی عکس آدما زندگی‌هاشون، امیدهاشون، ناکامی‌هاشون رو حدس زد؟ آیا می‌شه از زندگی یکیشون فیلمنامه‌ای‌ نوشت؟
پیرمرد نسبتا فقیر با مو و ریش‌های بلند که غرور و بی‌نیازی از چشماش موح می‌زنه؟
زنی با سه‌بچه‌ قد و نیم‌قد همراهش، که کلی خرید عید کرده و فداکارانه سعی می‌‌کنه تموم بسته‌ها رو خودش حمل کنه تا زحمتی به بچه‌هاش نده و درضمن شدیدا نگران گم شدن اونا تو شلوغی شب ‌عیده و با تموم اضطراب و خستگیش با صبوری و مهربانی باهاشون رفتار می‌کنه؟ و یا دوست دختر پسری که دست در دست هم دارن با هم گل می‌گن و گل می‌شنون؟ و یا....
در این میون عکس‌ها پسر واکسی خیلی برام جالب بود. سعی کردم زندگی‌شو مجسم کنم. پول که درمیاره مستقیم می‌ره به کی‌می‌ده؟ پدر و مادر هر دوشونو داره یا یکیشون هست؟ اونا معتادن؟ کتک می‌خوره یا مورد احترامه؟ چندتا خواهربرادر داره؟ مدرسه می‌ره؟ نمی ره؟

رفتم سراغ کتاب"چگونه‌ فیلمنامه بنویسیم؟" نوشته سید فیلد... چند صفحه‌ایش رو خوندم.
باید موقعیت دراماتیک ایجاد کنم. خوب ازین نظر مشکلی نیست. تو زندگی این‌مردم تا دلت بخواد ازین موقعیت‌ها هست. نقطه‌ی عطف باید داشته باشه؟ چطوره مثلا یه خانم پولدار رد ‌بشه و یهو مهر این پسر به دلش بیفته و به فرزندی قبولش کنه؟ نه، احتمالش خیلی کمه. غیر واقعی می‌شه.
یاد فیلم حمید امجد افتادم که آتیلا پسیانی کم‌کم با پسری واکسی آشنا می‌شه و کم‌کم بهش علاقه‌مند می‌شه و می‌بردش خونه و با کمک خانمش کم‌کم آداب معاشرت یادش می‌ده و طرز حرف‌زدنشو درست می‌کنه و می‌شه بچه‌ی اونا. نه، این‌جوری هم نمی‌شه. پسر واکسی من احتمالا خانواده‌داره و باید قسمتی از خرج خانواده‌شم بده. اصلا ممکنه مامانش مریضه و احتیاج به عمل جراجی داره.
تو کتاب نوشته در ده دقیقه‌ی اول فیلم ( که ده‌صفحه‌ی اول فیلمنامه باشه)باید توجه تماشاگر به موضوع جلب بشه. خوب اینش آسونه.. شروع زندگی پسر چه تو خونه‌ی 30 متری تو زور‌آباد شروع شه و چه تو خیابون،‌ اگه خوب شروع شه، می‌تونه توجه‌ رو جلب کنه... اما تو کتاب نوشته که از اول فیلمنامه باید آخرشم بدونم.
یعنی در آینده چی به سر این پسرک میاد؟ قراره تا آخر عمر واکسی بمونه؟ چقدر موقعیت اینو داره که بتونه شغلشو عوض کنه؟ آیا موقعیت تحصیلی تا آخر عمر براش ایجاد می‌شه؟ آیا هرگز می‌تونه با این پولای کمی که درمیاره واسه‌خودش مغازه‌ای بخره؟ تو جامعه‌ی ما که امکانش خیلی کمه! آیا حتما باید یه موقعیت غیرمنطقی و غیرعادی پیش بیاد تا این پسر از نشستن کنار خیابون نجات پیدا کنه؟ و هزاران سوال دیگه...
عکسشو گذاشتم اینجا... از بعضی کامنت‌ها واقعا استفاده کردم. خیلی‌هاش شبیه اونایی بود که تو فکر خودم بود. اولیش سرخاب زد تو خال و گفت این پسر می‌تونه هنرپیشه بشه و ولگرد که داستانی براش نوشت و بعضی‌ها که ناامید‌ی‌ها و دغدغه‌هایی که منم داشتم، داشتن. و خیلی نظرات جالب دیگه.
خیلی‌ها هم که گفتن بهتره کاری به کار اینجور آدما نداشته باشم و بذارم زندگیشونو بکنن و برم کنار بذارم باد بیاد...

3- روز اول عید رو چگونه گذراندم!
در یک کلمه‌ خلاصه کنم. به سختی!
روز اول عید بالاخره وسوسه‌ بر من غالب آمد و یهو درست قبل از حاضر شدنم برای رفتن به اولین عید دیدنی، تصمیم گرفتم از ناخن‌های مصنوعیم استفاده کنم.
دیدم خیلی درازن. شنیده بودم می‌شه کوتاهش کرد. رفتم 20 عدد ناخن رو به علاوه چسب خوبی که خریده بودم( چون برای اولین بارم بود، گرون‌ترین مارک چسب رو خریده بودم که آبروم نره) با قیچی و سوهان ناخن و ناخن‌گیر و بند و بساط رو آوردم و...

الف- شروع به انتخاب 10 ناخن کردم. این مرحله خیلی وقت می‌بره. بعضیاش خیلی بزرگن و اصلا به انگشتای من نمی‌خورد. از کوچکترا شروع کردم و جفت جفت برای هر انگشت جدا کردم. 5 تا برای دست راست و 5 تا برای دست چپ، و چیدمشون رو میز.

ب- با تردید شروع کردم کوتاه‌کردن یکی از ناخن‌ها. یه ربع با قیچی و ناخن‌گیر و سوهان باهاش ور رفتم آخرش هم فرق چندانی نکرد و از خیر کوتاه کردن بقیه گذشتم. داشت دیر می‌شد.

ج- با ترس روی اولین ناخنم چسب ریختم(چسبش چه بوی تندی هم می‌داد، مثل بوی چسب قطره‌ای) ولی ناخن رو کمی دیر روش گذاشتم، یعنی یه بار از دستم افتاد و تا برش دارم و بذارم دیدم چسب خشک شده و نچسبید. از شکست نهراسیدم و بیشتر چسب ریختم و ایندفعه فوری ناخن رو روش فشار دادم. این‌دفعه چسبید ولی چون انگشتم هم چسبی شده بود انگشتی که روی ناخن فشار داده بودم روی ناخن چسبیده بود. به هزار زحمت کندمش و با اضطراب به ناخن که شدیدا از نظر خودم غیر طبیعی بود نگاه کردم. احساس عجیبی داشتم. ترس و کمی درد. قوس ناخن مصنوعی با قوس ناخن واقعیم همخونی نداشت و فشار زیادی حس می‌کردم. انگار یکی ناخن‌هامو از دو طرف فشار می‌ده.

د- هر ناخن جدیدی که می‌چسبوندم، فشار روی انگشتام، در واقع روی ناخونام بیشتر می‌شد. و گذاشتن ناخن سخت‌تر. چون با ناخن‌های دراز جدید اصلا نمی‌تونستم کار کنم. احساس پشیمونی شدیدی داشتم ولی نمی‌خواستم مغلوب بشم:)

ه- دستامو جلوم نگه‌داشتم و نگاه می‌کردم... انگشتام قیافه‌ی عجیب غریبی گرفته بودن. تو زندگیم هیچ‌وقت ناخنام به این درازی و به این قوس‌داری نبوده بوده( چرا فعل جمله‌م این‌طوری شد؟:) ) ولی خوب... خوشگل هم شده بود. کشیده و بلند. رنگ لاک روی ناخن خیلی به رنگ دستام میومد. به فکر نگاه حسرت‌زده‌ی زنا و دخترای فامیل که افتادم، لبخندی زدم ... حالا جرأت دارن ناخناشونو به رخم بکشن؟

و. ناگهان چشمم به ساعت افتاد... خیلی این کار وقت ازم برده بود و برای لباس پوشیدن و آرایش و... وقت چندانی نداشتم. موقع پاشدن دوباره حواسم رفت به درد ناخن‌ها و اینکه عجب غلطی کردم که اول حاضر نشده بودم و بعد ناخن بذارم. حالا با این ناخن‌های دراز چیکار می‌تونستم بکنم؟ و غم عجیبی منو فرا گرفت...

ز. وای... بدبختی بزرگ! در اثر هیجان و نگرانی، شدیدا دستشویی‌م گرفت! حالا چه وقتش بود؟:( شلواری هم که پام بود کشی بود و تنگ... نمی‌تونم بگم با چه مکافات و بیچارگی کارم رو به انجام رسوندم و چند بار ناخنم به بدنم خورد. هنوز فاصله‌ها دستم نبود و دستم رو نزدیک‌تر از قبل به همه جا نگه‌می‌داشتم... و چه‌جوری لباسامو عوض کردم بماند.

ح- بعد از تعویض لباس چشمم خورد به دستام. یکی از ناخونا نبود. از تیزی چیزی زیر لباس عیدم فهمیدم موقع لباس عوض کردن موندن اون‌زیر. چقدر سختی کشیدم تا دوباره همه رو در بیارم و پیداش کنم و دوباره لباسامو بپوشم...

ط- موقع آرایش کردن، دستام اصلا به فرمانم نبود. درست نمی‌تونستم روژ و مداد و چیزای دیگه رو دست بگیرم. واقعا گریه‌م گرفته بود. خیلی دیر بود. درست همون دقیقه قرار بود بیان دنبالم .چند بار خواستم ناخن‌هامو بکنم و از شرشون خلاص شم ولی با خودم مبارزه کردم!
شرتی پرتی یه کارایی کردم و موهامو که صبحش شسوار کشیده بودم که از اون حالت وحشی‌در بیاد برسی کشیدم و داشتم کفشمو پام می‌کردم که صدای زنگ آیفون به گوش رسید...

ی- اومدم دستمو از کفش جدا کنم و بپرم گوشی آیفون رو بردارم که یه ناخن دیگه‌م کنده شد...

(بعد از ابجدهوز حطی چی بود؟) مثلا :ش- چسب ناخن هم جزء لوازم لازم گذاشتم تو کیفم و دو ناخن کنده‌شدمو هم برداشتم و رفتم پایین. موقع باز کردن در ماشین هم یه ناخن دیگه‌م کنده شد.
تو ماشین هر سه ناخن رو با چسب زیاد دوباره چسبوندم و بقیه رو امتحان کردم هر کدوم شل بود از بغلش یه کم چسب فرو کردم زیرش. ماشین هم که تکون تکون می‌خورد و عذابی کشیدم نگفتنی...

ظ- موقع دست دادن با میزبان و مهمونای دیگه همه‌ش نگران بودم یه وقت دستاشونو زخمی نکنم و حواسم بیشتر به ناخنام تا چیزای دیگه:)

ک- فاجعه‌ی واقعی وقتی آغاز شد که پذیرایی شروع شد... مگه می‌شد درست فنجون چای رو بردارم؟ برداشتن قند و شکلات‌ها و شیرینی‌های کوچیک( که قربونش برم روز‌به روز شیرینی‌های مهمونیا مینیاتوری‌تر می‌شه) که عذاب الیم بود. آجیل؟؟!!! مطلقا:(((((
هر چی سعی کردم دریغ از یه دونه پسته:( تخمه که زیر ناخونام گم شد...
عذاب می‌کشیدم و برای حفظ آبرو مجبور به لبخند زدن بودم. در بحث‌ها شرکت می‌کردم، ولی مثل همیشه راحت نبودم. احساس می‌کردم یه چیزایی شبیه "ادوارد دست قیچی"هستم.
چند بار بریدم و خواستم برم تو دستشویی‌شون ناخن‌ها رو بکنم(بدبختی کندنش رو هم بلد نبودم و مطمئن نبودم اصلا به راحتی کنده بشه) گفتم اصلا بهتره فکر کنم اینجوری دارم شکنجه‌ می‌شم و ببینم اگه یه وقت خدای‌نکرده گرفتنم می‌تونم زیر شکنجه تاب بیارم یا نه:)

خدا عمرش بده سبیل‌باروتی که برده بودنش اون‌ور با یه عده از بزرگان فامیل بحث سیاسی می‌کرد متوجه شد مثل همیشه شکموبازی در نیوردم و با یه دونه سیب پوست‌کنده‌ی بزرگ اومد طرفم و نصفشو گذاشت تو پیش‌دستی من و پرسید حالم خوبه؟
با اشاره بهش گفتم که پرتقال گنده‌هه هم پوست بکنه(آخه من میوه‌های ترش بیشتر دوست دارم) با لبخند گفت حتما!... صداش زدن. رفت به بقیه‌ی بحث برسه. ولی پرتقاله‌رو یادش رفت... بحث اون‌قدر هیجان‌انگیز شده بود که دیگه نشد...
و من جز اون نصفه سیب دیگه موفق به ناخنک به هیچ خوراکی نشدم. و تا آخرش تو خماری ترشی اون پرتقال موندم !

ص- سر ِشام اوضاع یه کمی بهتر بود. سبیل‌باروتی هر گونه پذیرایی ازم کرد ولی از فکر اینکه ممکنه اشتباه کنم و ناخنا کنده شه یا چنگال رو بد بگیرم، خیلی کمتر از همیشه خوردم.

ق- شب وقتی اومدم خونه فکر کردم حالا که به خیر گذشته و کم‌کم دارم عادت می‌کنم و ناهار فرداش هم جایی دعوت داشتیم چطوره ناخن‌ها رو نکنم و بذارم باشه.(حماقت محض)
چه جوری لباس عوض کردم و مسواک زدم، بماند... وقتی انگشتمو ‌کردم تو قوطی کِرِم تموم کرم‌ها ‌رفت زیر ناخنم. با ناخن‌های دیگه سعی کردم از زیر ناخن سبابه‌ی دست راستم دربیارم می‌رفت زیر همون ناخن‌ها. اون‌قدر آزمایش و خطا کردم تا فهمیدم باید با پشتِ ناخن کرم برداشت:)

چ- اومدم پای کامپیوتر مطلب بنویسم دیدم اصلا انگشتام به دکمه‌های کی‌بورد نمی‌رسه و باید با نوک ناخن تایپ کنم که خیلی دردناک بود و از خیرش گذشتم.
خواستم با خودکار چیزی بنویسم دیدم ناخن انگشت سبابه نمی‌ذاره...

غ- حتی نشد انگشت تو دماغم کنم. راستش برای امتحان با ناخنام هی صورتمو و دست و پاهامو می‌خاروندم و گفتم ببینم ناخن‌بلندا چه احساسی دارن و شاید هم خواستم بهشون عادت کنم... می‌خواستم ببینم یه ناخن بلند وقتی بخواد یه دل سیر انگشت تو دماغش کنه چه‌کار باید کنه؟ دیدم عجب بدبختی‌بزرگیه. اصلا ناخن حس نداره که بفهمه چیز مهمی پیدا کرده یا نه!

ف- موقع خواب نمی‌دونستم انگشتامو به چه حالت نگه‌دارم. منی که موقع خواب هزار بار غلت می‌زنم و هزار ژست مختلف می‌گیرم دیدم خیلی کارارو دیگه نمی‌تونم. دمر می‌شدم دستمو می‌کردم زیر بالش، یهو آه از نهادم بلند می‌شد. ناخنا گیر می‌کرد. عین جراج‌ها ناخن‌هامو بالا نگه داشتم ولی مگه خوابم می‌برد. تقریبا تا صبح خوابم نبرد.

ع-صبح هم با هزار بدبختی کارارو کردم( ظرف شستن و جارو پارو که مطلقا نتونستم) و با مشکلات فراوان حاضر شدم ... موقع کفش پوشیدن یاد بدبختی‌های عید دیدنی دیروزش افتادم... و یاد نخوردن‌ها... می‌تونستم شکنجه‌های دیروز رو تحمل کنم؟
یهو تصمیممو گرفتم و پریدم و رفتم دستامو زیر آب داغ گرفتم و با هزار زور با کمک ناخن‌های دیگه ناخن‌های رو جدا کردم. سخت جدا شدن ولی بالاخره شدن!
نفس راحتی کشیدم...

ح- خود چسب‌ عین لاک بی‌رنگی روی ناخنم مونده . هر کاری کردم با هیچ ماده‌ای پاک نشد که نشد. روش لاک زدم. البته چسب روی ناخن کمی ناهمواری داره و لاکم منظره‌ی خوبی نداره ولی در عوض راحتم:) دیگه تو عید‌دیدنی‌ها اقلا افسردگی غذایی نمی‌گیرم:)


۴- فردا (در واقع امروز) ساعت ۶ بعد از ظهر بازی فوتبال بين ايران و ژاپن در استاديوم آزادي تهرانه.
چون در تعطيلات عيدیم و خيلی‌ها مسافرتن و اين بازی خيلی حياتی و حساسه بليت نمی‌خواد و مجانيه!
من هر پسر و مردی که می‌بينم می‌خواد بره تماشای اين بازی. نمی‌دونم ورود خانوما آزاده يا نه وگرنه منم می‌رفتم.
فرزاد کمی در مورد فوتبال فردا(یعنی امروز) نوشته.

۵- عجب هوا سرد شده!
حالا که درختا همه جوونه شدن و ياسای زرد همه در اومدن٬ ننه سرما اومده ببينه طبيعت در چه حاله:)
ننه سرما جون عمو نوروز مثل پارسال نزنی شکوفه‌ها رو بزنی ها...
من شوفاژا رو بسته بودم و لباس گرمارو همه کنار گذاشته بودم. دوباره همه رو بيرون آوردم و پوشيدم بازم دارم می‌لرزم.

۶- بهداد عزیز نوشته سایت gazzagهم مثل orkut فیلتر شده.
من از جایی اکانت دارم که هیچ‌کدوم از اینا فیلتر نیست.
برای اونایی که آدرس منو خواستن:
آدرس من در gazzag

چشمان پسرک کفاش چه می‌گوید؟


به نظر شما این پسرک با نگاهش چی داره می‌گه؟!

---------------

۱- سرخاب: چقدر خوش قيافه‌ست! من اگه فيلمساز بودم، بهش يه نقش می‌دادم. شايد هم يه فيلمساز اينجا عکسشو ببينه و بره پيداش کنه:)
۲- مينا: نگاه پسرک وجدان آدمو به محاکمه می‌کشه...
۳- هنگامه: ميگه:آی آدمها که آنجانشسته شاد و خندانيد. يک نفر اينجا نمی‌سپارد جان٬ او دراينجا دارد مي‌کند جان .
۴- سعيده: مي‌گه تف به اين زمونه. تف به اين سرنوشت که اينجوری بافته شده. مگه من چيم از اونای ديگه کمتره ؟! چقدر نگاهش سنگينه :((
۵- مهدی: دلی پر...
۶- شهلا: پر از ناگفتنی‌هاست...
۷- محسن: ميگه عکستو بگير برو که خيلی کار دارم!
۸- سحر: تنفر از به تصویر کشیده شدن ، تنفر از اینکه چرا یکی باید از اون توی شرایطی که در بوجود آوردنش مقصر نیست عکس بگیره و اون عکس احتمالاً به کلی آدم نشون بده و همگی یه تفسیری بکنن نگاه داخل عکس و کلی حرف در مورد چراها و چراها و کاری نکردن برای عوض کردن شرایط بزنن و رد شن برن.
۹- دنتیست: درسته که هنوز سبیلهام پشت لبم سبز نشده اما مرد هستم، بیشتر از خیلیاتون!
۱۰- آقا مصطفا: ميگه مگه كار و رندگي نداري؟ باز سوزه گير آوردي؟ مهمتر از اون مگه خواب نداري نصف شبي اصول ديت مي پرسي:)
۱۱- تبرمرد: درد و رنج . بدبختی . بيچارگی . بی مسئوليتی کسايی که وظيفشون رسيدگی به حال امثال اونه . که به جای اینکه بازی کنه و درس بخونه مجبور باشه کار کنه و واکس بزنه .
۱۲- رک‌گو: میگه: در نظر سنجی انتخابات رياست جمهوری شرکت کنيد. به نفع شماست.ميگه: اين دوربين‌های ديجيتال بد جوری همه رو سر کار گذاشتن. خانوم جون معلومه خيلی بيکاری که داری از ما عکس مي‌گيری.
۱۳- آذر فخر: ميگه: براتون متاسفم که نتونستيد طعم ازادی و زندگی واقعی رو بچشيد . من و امثال من جامعه ای خواهيم ساخت که پر از هوای زندگی و ازادی باشه . جامعه ای که فرزندانمان هرگز چنين با تاسف و فقط با نگاهشان که هزار حرف در ان مخفيست به دوربين خيره نشوند.
۱۴- پژمان: سلام. خبر از سرِّ درونِ‌ ديگران دادن کارِ مشکلى است که بيشتر در حوزه کارِ روانکاوها و نويسنده‌ها است. با اين وجود گمانِ خامى که من دارم اين است که اگر از زبانِ حافظِ مى‌توانست بگويد مى‌گفت "نَقدها را بُود آيا که عيارى‌ گيرند؟" و اگر به زبانى امروزى‌تر و مناسبِ سن‌اش مى‌توانست بگويد با وجودِ‌ آن نگاهِ مغرورِ ولى پردرد و فاش‌گوىِ کودکى که نان‌آور شده مى‌گفت :" مى‌تونى من رو از اينجا ببرى؟"...
۱۵- محمدجواد طواف: به یاد نمایشنامه مدادپاک کن افتادم، ... یادتونه؟... پدری پسرش رو دعوا می کرد، و برای خودش فکر می کرد، حتماً خیلی ترسیده و پشیمونه، الان باید بهش اینطوری بگم، .. ولی اون بچه داشت فکر می کرد، این مدادپاک کن که روی میز بابا هست، چقدر خوبه که مالِ من بشه!...
۱۶- همشهری کاوه: داره به عکاس می گه : زودتر گمشو، می خوام کفشمو واکس بزنم!
۱۷- داریوش‌آقا: اين عكس ميگه... مدرسه چيه؟ درس چي؟...زنگ تفريح چيه؟ وطن چيه؟ تو چرا توي خيابان واكس نميزني؟؟...
۱۸- مهرداد: من تو خيابون زياد از مردم عكس گرفتم و باهاشون صحبت كردم، عكس العمل هاشون خيلي جالبه، اما خيلي خيلي كم پيش مي‌آيد برخورد خوب نداشته باشن. من هميشه ايراني بودن و شاد بودن را تو برخورداشون مي بينم. ساده ، صميمي و پر از حرف براي گفتن.
۱۹- سهیل: ميگه عجب آدمهای فضولی پيدا ميشند ...
۲۰- ندا: می گه چرا صندل پوشيدی که نشه واکسش زد آخه؟
۲۱- مهدی: ميگه: حيف که خيلی کوچيکم وگرنه بهت شماره تلفن می دادم...
۲۲- علی چلچله: ميگه سلام خانوم چه پاهای قشنگی داريد ...
۲۳- شبنم: ميگه شانسی که به من بايد داده ميشد، کجاست؟...
۲۴- عادل: به نظرم خيلی معموليه . بزار باز ببينم . آره ! معموليه
۲۵- لولو: ابروهاش که خیلی خوشگله. بقیه‌شو هم از خودش بپرسی بهتره.
۲۶- بهنام: به این میگن تولید متن در آغاز هزاره برای فرار از تنهایی. یک عکس، یک نگاه، کلی نگاه دیگه و تولید این هوا متن! چه بازی کم خرجی: ثبت نگاه یکی که میتونه کلی تفسیر داشته باشه. مواد خام اینروزا فراوونه!
۲۷- ولگرد نو:( داستانی در مورد این عکس نوشته که چون طولانیه لینکشو می‌‌‌‌‌ذارم)
۲۸- فرهاد: اينی که تو عکسه داره ميگه ( سبيل باروتی می کُشمت! زيتونی می خوردمت!) :)
۲۹- مریم: میگه تو هم دلت خوشه ها!!!!!!!!!!
۳۰- ft: مهمولا بچه ها نگاهشون معصومه. ولي يه جور غم سنگين توي نگاه اين بچه است كه قلب آدم بي اختيار ميگيره. تف به اين اختلاف طبقاتي. از خيلي از بچه اعيونا خوشگلتره.
۳۱- مریم: می گه ...وا اين دختره با اين نگاهش چی داره می گه؟
۳۲- آرمین گیله‌مرد: سلام ... برو از خودت عکس بگیر ...
۳۳- گلی‌جون: به نظر من داره پوزخند می زنه! به زندگی های بيهوده.به دويدن های بيهوده. به ماها که تا وقتی بچه ايم دوست داريم بزرگ شيم.وقتی بزرگ می شيم دوست داريم بچه بوديم!
۳۴- ولگرد نو: ین داستان هنوز تموم نشده. تعجب نکن اگر داره که واکس میزنه . نه اون *واکسی *نیست اون عکس رو با کفش گرفته که وانمود دد کنه کار داره.....
۳۵- فکر بکر: پسره ميگه: ای زيتون مارمولک حتما ميخوای عکسمو تو وبلاگت بذاری بعدش با ذهن خوانندهات بازی کنی ! این میتونه یه تست خوب روانشناسی در مورد شخصیت خواننده های وبلاگت باشه.
۳۶- بهاره: ميگه تو هم دلت خوشه ها . شيکمت سيره ها با يه دوربين را افتادی از ماها عکس ميگيری که چی بشه.
۳۷- عباس پارتیزان: ببين زيتون اين پسره ميدونی داره چی ميگه؟ داره ميگه به من ميگن مرد !!! و رو همين حساب داره خیلی پيروزمندانه و مشتی با نگاهش به تو میگه برو پی کارت ؛ بزار به زندگیمون برسیم !!! گرفتی چی شد؟
۳۸- یک‌بلاگر: توقف بی‌جا مانع کسب است...
۳۹- منوچهر ژندی‌فر:
اين نگاه دردناک ميگويد:
که حقوق کودک جهانشمول است٫ که آی انسانها:تا کی ميخواهيد تنها نظاره گر اين فجايع باشيد؟ من جايم در مدرسه است٫انسانيت بايد خجالت بکشد که من در اين سن مجبور به کار هستم.
انسانها بجنبيد٫اين حکومت نحس را بزير بکشيد و من را به مکان واقعيم که مدرسه است برگردانيد.
بشريت بايد با اين عکسها شرم کند.
۴۰- مینا: زيتون جان برعکس بقيه بچه ها موقع عکس گرفتن لبخند نزده چون بچه نيست چون بچگی نکرده و بچگی نداشته که مثل بقيه بچه های همسن خودش رفتار کنه.
۴۱- برزو: چهره‏ای ایرانی داره، موهای سیاه و ابروان مشکی و پرپشت؛ در عجبه که پس از گذشت صدها سال چیرگی فکر برتر!!، هیچ چیز فرقی نکرده و روز به روز بدتر هم می‏شود او که تا دیروز از مدرسه و تغذیه رایگان برخوردار بود حالا باید گوشه‏ای بنشیند و کفش بودار واکس بزند... نه تنها خودش بلکه فرزندانش و یا...
۴۲- س.م.ت: به نظر من ميگه : برو بابا تو هم ما رو مچل کردی
۴۳- تورج: عکس من به چه درد تو می خوره٬ جز اينکه يکبار بهش نگاه کنی و به خاطر معصوميتهای ما بغضت بگيره يا دلت بسوزه به حالمون..
عکس من رو می خوای چی کار.. قيافم چی داره بهت می گه؟ مردانگی من رو ببين. نمی خوام دل بسوزوني برام.. نمخوام ترحم کنی.. من زير سايه نگاه شما کمرم ميشکنه.. رهام کن و آرامشم رو به هم نزن.. می خوای کفشت رو واکس بزنم؟!!
۴۴- روزبه: داره می گه : چرا اینقدر سوژه های تکراری برای عکاسی انتخاب می کنی؟ یه کم مخت رو کار بنداز عکس های تازه بگیر بزار ما هم به کار و کاسبی مون برسیم ..
۴۵- پرویز (شار):
داره به آرزو هاش فکر ميکنه. ميگه خدايا ميشه روزی من هم فقط به فکر کار و سيرکردن شکمم نباشم؟ ميتونم با يه همچين دختری که از من عکس می گيره يه فالوده بخورم؟
۴۶- فرهنگ: ميگه که این فاجعه که من در اين سن به جای چشیدن طعم خوش زندگی، تحصیل و سایر امکاناتی که حقمه، دارم کفش های تو رو واکس می‌زنم‌؛ کمتر از فاجعه‌ای نيست که برای نوشتن چند خط ساده اتهام ارتداد صادر ميشه. من رو لوگو کنيد...
۴۷- ریحانه:‌اون میگه:خوب سرکارتون گذاشتم هااااا
۴۸- نشاط خانم:‌ ميگه شماها دارين به چی فکر ميکنين وکجاهعا ميرين ولی من دارم چی کار ميکنم ميگه من بايد تو فکر خرج خونوادم باشمو شماها نشستين وفکر اينين که من با چشمام چی ميگم اگه جراتشو دارين بياين ببينين دلم چی ميگه.
۴۹- فرزاد: ميگويد:آبجی٬ اولا آب کم جو تشنگی آور بدست... دوما خودت سوژه ای... سوما چشتو درويش کن ناقلا... چهارما حاليته... پنجما ريز ميبينمت... ششما وقتی کسی اينجوری نگات ميکنه راهتو بکش برو پيش مامانت فینگلی.
۵۰- شهریار: من با شرم از خودم در نگاهش این دو آخرین بیتِ کتاب افسانه ها از شهید ملی علی اکبر سیرجانی را میخوانم . بیت دوم ازسعدی است:
ملتی بیچاره، جمعی کامران
بالله این آئین نماند برقرار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
۵۱- dao : می گه سلام٫سلام.منو می شنوی؟(اما خودش می دونه که ما هيچوقت نمی شنويمش.يا می شنويم و صداشو فراموش می کنيم)
۵۲- فرزاد: شايدم ميگه آدم نديدی عزيز برادر!
۵۳- مهدی امینیان: دل خوش سيری چند!!!!!!!!!
۵۴- علی(مسافر): داره فکر میکنه که آیا تو عکس خوب میوفته یا نه، لبخند نزده چون فکر میکنه اینجوری خوشتیپتره :) داره فکر میکنه که اگر "دخترخاله" عکسشو ببینه چی میگه...مثل بقیه ماها دیگه ;)
۵۵- امیر امیری: میگه :وقتی عکس گرفتی کفشا تو بده واکس بزنم/ آخه خودت گفتی/

یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

بازم عید و بهار و تبریک و اینجور صحبتا


۱- به قول مهشید عزیزم٬ آری گوگل به اتفاق می‌توان گرفت:)


۲- ای‌میل آذر فخر عزیزم.
کسی که همیشه چون چراغی وبلاگ منو روشن کرده:)...
تعریف کردن زیاد بلد نیستم. خودتون بخونید:
((نازنينم
سالي مملو از سلامتي رفاه .دلخوشي آزادي و اميد و موفقيت برايت آرزو ميكنم .
براي خوانندگان وبلاگت هم سلامتي و صداقت و آرامش و نيت خير و راستي و درستي آرزو ميكنم .
و براي همه مان ايراني آزاد و رها شده از چنگ ستمگران ماليخوليايي .
اميدم آنست كه هرگز دهانها را نبويند كه مبادا گفته باشند دوستت دارم . و حديث سياه كنوني زماني مانند قصه ديو باشد كه براي بچه هاي مان ميگفتيم تا بدانند بدي عاقبت خوبي ندارد .
به مامان بگو باز هم از بابا بپرسد:
جيگرشو داري؟
و از طرف من اين دل و جيگر را به هر دو تبريك بگو . آذر))

۳- اینقدر این چند روزه ای‌میل‌ها و کارت‌های قشنگ و شاد و امیدوارکننده به دستم رسیده که هر وقت میام پای کامپیوتر کلی انرژی و روحیه می‌گیرم. کامنت‌هامم همین‌طورن!
بازم از همه‌تون تشکر می‌کنم. خیلی احساس خوبی دارم. مرسی!!!!
کارتی که یلدای مهربونم برام فرستاده تقدیم می‌کنم به همگی شما!




۴- آقا تکلیف اونایی که بعد از سال تحویل تا ۱۲ شب امشب می‌خوان بمیرن یا دنیا بیان چیه؟ روز مرگ یا تولدشون هشتاد و چهار می‌شه یا هشتادوسه؟ هشتاد و سه که تموم شد. روز اول فروردین هم هنوز نیومده. عجب گیری کردیم ها. بهتره تا فردا زنده‌بمونیم:)

بهار آمد،‌ بهار آمد، خوش آمد

بهار آمد، بهار آمد، خوش‌ آمد!



رسیدن عید نوروز،‌ سال نو و بهار رو به همه تبریک می‌گم!
امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه.
سال پیروزی بر جهل و اختناق . و سال آزادی و صلح و سلامتی برای همه!
می‌دونم بعضیا غصه‌دارن و عزیزانشون در کنارشون نیستن.
جای همه‌ی غایبین سر سفره‌های هفت‌سین خالی!


از همه‌ی اونایی که لطف کردن و با ای‌میل ویا ای-کارت و یا با کامنت تبریک گفتن، واقعا ممنون.
امیدوارم تعطیلات به همه‌ خوش بگذره.
بردن دوربین فراموش نشه!


این‌خروس هم یه چیزی شنیده‌ها... شنیده سال سال خروسه و خواسته یه ژستی بگیره. غافل از اینکه دیگه ازاین‌خبرا نیست! یواش یواش جنس‌های نر و ماده دارن به یه وحدتی می‌رسن. یه چیزی عین یونی‌سکس آدما... مثلا همین خروس دیگه مثل قدیما جلال و جبروت نداره. تاجش ریخته و غبغبش هم جوری شده دیگه نمی‌تونه باد توش بندازه. بیچاره از بس ژستش فوله، خانم مرغه از خجالت سرشو انداخته پایین.
پارسال عيد چه عکس‌های خوبی تو وبلاگم گذاشته بودم:)
و اين گل پامچال با شعر و لينک آهنگش!



فصل گل و صنوبره، عیدی ما یادت نره!

----------------------
یه ای‌میل از این آقا کوچولو به‌دستم رسیده:



"خاله‌جون‌ژیتون شلام. تلوخدا یه چیژی به این بابای من بگو. مخم پکید اژ بش به جای لالاپیش‌پیش گفت فاشله نیم‌فاشله. فاشله نیم‌فاشله.
آخه من هنوژ نمی‌تونم بین شیل خولدن و جیش و پی‌پی‌م حتی یه کم فاشله بذالم، چه بلشه به نیم‌فاشله.
هر چی مامانم می‌گه: رژا جان بژار پالشا کوشولو حالشو بِبَله، مگه گوش می‌ده؟"


"اژ طلف دیگه، این خوش‌تیپی هم بدجول واشه ‌ما شده دلدشر. هر چی دختل تو فامیله جمع می‌شن و میان بوشم می‌کنن و شولَتَمو تُف‌تفی می‌کنن. بابا مگه تو عُملِتون خوش‌تیپ ندیدین؟"

-------------

آرش سیگارچی عزیز از آزادی نسیه‌ش نوشته و ملاقاتش با شمس‌الواعظین در روز آزادی‌اش...
آرش جان خوشحالیم که عید پیش خانواده‌ت هستی و امیدواریم دیگه نه تو و نه هیچکس دیگه به خاطر عقیده‌ش به زندان نره...

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳

غمگنانه...

1- به طور اتفاقی فیلم حادثه‌ی انفجار قطار در نیشابور رو دیدم...
سرزده رفته بودم خونه‌ی دوستم که یه امانتی رو بهش بدم، که گفت بیا تو، می‌خواهیم فیلم فاجعه‌ی نیشابور رو ببینیم. اگه دلشو داری تو هم بیا ببین.
رفتم تو. توقع داشتم فیلمی در حد اخبار تلویزیون ببینم. فکر کردم بعد از این‌همه فاجعه‌های پشت‌سر هم و عکس‌های وحشتناک دلشو دارم. ولی...
20 دقیقه‌ی اول فیلم که بعد از انفجار اول قطار گرفته شده بود، چند واگن آتش گرفته رو نشون می‌داد که چند آتش‌نشان با هزار مشقت دارن روش آب می‌ریزن. شعله‌های وحشتناک آتش فکر کنم با اون آب کم، تازه بیشتر هم جون می‌گرفت. فیلم‌بردار از خانه‌های روستایی بغل ریل راه‌آهن فیلم‌برداری می‌کرد. و از معدود آدم‌هایی که با اضطراب این‌ور و اون‌ور می‌رفتن و دستور به تخلیه‌ی خانه‌ها می‌دادن. ساکنین خونه‌ها داشتن اسباب‌اثاثیه‌های اندک ولی ترتمیز با رختخواب‌پیچ‌های رنگارنگ رو بیرون خونه‌ها می‌چیدن. مردهای خونه‌ها داشتن با دقت روی نورگیرهای بالای اتاق‌ها رو آجر می‌چیدن.
خبرنگار تپلی ایرنا همراه با فیلم‌بردار دلسوزانه با مردم مصاحبه می‌کرد و اونا می‌گفتن چطور صبح با صدای شدید انفجار از خواب پریدن و خونه‌ها لرزیده.
خبرنگار دنبال مسئولین می‌دوید، اونا محلش نمی‌ذاشتن. فرماندار(؟) با قیافه‌ی خشنی پشتشو به خبرنگار می‌کرد و بعد با موبایلش دستور می‌داد که لودر‌ها و کامیون‌ها و ماشین‌های آتش‌نشانی بیشتری بفرستن. تعداد جمعیت و همین‌طور ماشین‌آلات لحظه‌به‌لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. ترس فیلمبردار هم کمتر شده بود و به قطار نزدیک‌تر شده بود. خبرنگار ایرنا گله می‌کرد چرا هیچکس جوابگو نیست و اون مسئول با قیافه‌ی خشن با بی‌حوصبه‌گی علنا می‌گفت: ولمون کن بابا.
زن‌ها رو نشون می‌داد که با لباس‌های رنگارنگ به‌خاطر زخمی شدن فرزندانشون گریه می‌کنن و توی سرشون می‌زنن و در عین حال اسباب‌های خونه رو با دقت بیرون می‌چینن.
خبرنگار هی می‌رفت و می‌آمد. فیلمبردار صد بار این مناظر رو نشون داد. و جمعیت اطراف قطار شعله‌ور هی لحظه به لحظه زیاد‌تر می‌شد. چند نفر رو نشون داد که با ذوق یک عدل پنبه رو از توی واگن‌ها در‌آوردن و عین چیز با ارزشی روی زمین می‌غلتونن تا از آتش دورش کنن. پدر دوستم بانگرانی گفت: نگاه کن اینا رو توی قطار هنوز پر از بار گوگرده و اینا عین خیالشون نیست و مردم رو دور نمی‌کنن. 3 ساعت وقت خوبی بود برای دور کردن مردم...
خبرنگار گفت ساعت شد 9 و ...(دقیقه‌ش یادم نیست) و آتش هنوز خاموش نشده...
شعله‌ها به واگن‌های دیگه سرایت کرده بود. و یک‌هو تموم صفحه سفید شد...
انفجار دوم به وقوع پیوسته بود.
کات شد به خرابه‌های همون خونه‌ها...
وحشتناک بود. همه‌ی‌خونه‌ها کاملا آوار شده بود. مردم و نیروهای هلال احمر از شهر و روستاهای اطراف مشغول بیرون آوردن جسد بودن. هیچ‌کس گریه نمی‌کرد. چون تموم اهالی روستای مزبور کشته شده بودن چه اونایی که داخل خونه‌ها بودن و چه اونایی که بیرون بودن. فامیل و آشنایی نمونده بود براشون گریه کنه.

روستا عین یه زمین صاف شده بود. خیلی از زلزله بدتر!
ماشین‌ها و کامیون‌ها تا چند کیلومتری تبدیل به آهن‌پاره شده بودن. همه‌ی قطعاتشون از هم جدا شده بود.
تکه‌های بدن انسان بود که در اطراف دشت پراکنده بود. کسی پایی برمی‌داشت و به دوربین نشون می‌داد. و کسی کله‌ای. دو مرد پا و دستی که با تنه‌به هم وصل بودن و از تنه روده‌ای آویزون بود کشیدن و بردن توی یه پارچه انداختن.
کمی جلوتر، دشتی پر از آدم‌های لخت. لخت مادرزاد... صحنه‌ی فجیع بود و غیر قابل تحمل. مادر دوستم داشت غش می‌کرد. دوستم براش آب قند آورد و بردش. مغز من کار نمی‌کرد. فشاری به مغز و قلبم میومد ، انگار که داشتم سکته می‌کردم... روم رو مخصوصا از تلویزیون برمی‌گردوندم. خیلی جاهاشو ندیدم...
خبرنگار بعدی داشت توضیح می‌داد که این اجساد به خاطر شدت انفجار لباساشون از تنشون کنده شده بود. اون مقام مسئول، خبرنگار، آتش‌نشان‌ها، مردم کنجکاو، اهالی روستا، زن‌ها، مردها ، بچه‌های زخمی ...حتی اونایی که یه کیلومتر دور شده بودن همه و همه کشته شده بودن...
بیشتر جسدهایی که دور بودن باسن‌شون رو به هوا بود و پاهاشون از وسط جر خورده بود. و از چند جا شکستگی داشتن. کله‌ها و شکم‌ها و همینطور بیضه‌ها ترکیده بود. دوربین روی اجساد لخت می‌گشت. زن و مرد هم حالیش نبود. اونقدر جسد‌های تیکه‌پاره نشون داد . احساس کردم حالم داره به هم می‌خوره . دویدم به سمت دستشویی.
خانواده‌ی دوستم همه حالی مثل حال من داشتن.
وقتی از دستشویی برگشتم. فیلم رسیده بود به جایی که محل انفجار رو نشون می‌داد. شنیده بودم چاله‌ای بزرگ ایجاد شده بوده ولی باور نمی‌کردم این‌طوری. دره‌ای عمیق بود. دره‌ای به شدت عمیق و بزرگ. آدم‌هایی که بالای دره ایستاده بودن خیلی ریز و کوچک به نظر می‌اومدن.
ابعاد فاجعه وحشتناک بود و به قلم نمیاد... از اون موقع تا به حال یک لحظه کله‌ها و شکم‌های ترکیده. اجساد لختی که هر کدوم یه عضو بدنشون کنده شده بود. تیکه‌گوشت‌هایی که در پارچه‌ها می‌پیچیدن از نظرم محو نمی‌شه.
نمی‌شد جلوی این فاجعه رو بگیرن؟ نمی‌شد به مردم بگن خونه‌و اسباب اثاثیه‌شون رو ول کنن و تا اون‌جایی که می‌تونن دور شن؟ مگه نمی‌دونستن توی واگن‌های دیگه گوگرده؟ مگه نمی‌دیدن اون آبی که روی آتش‌ها می‌ریختن تازه بیشتر به‌آتش اکسیژن می‌رسونه؟ چرا هر لحظه آدم بیشتری دور آتش جمع می‌شد؟
فقط متوجه نشدم وقتی حتی هیچ ماشین سنگینی سالم نمونده بود چطور فیلم دوربین اول قابل پخش بود؟

2- بیجه رو اعدام کردن. شخصا از بیجه و بیجه‌ها که روز به روز دارن تعدادشون بیشتر و بیشتر می‌شه بدم میاد .( گرچه می‌دونم تربیت غلط ، جامعه‌ی بیمار و روان ناسالمشون باعث این اعمال زشت می‌شه)
اعدام بیجه رو تو تلویزیون نشون دادن. جسد بیجه بالای جرثقیل تاب می‌خورد و مردم دور تا دور میدون پاک‌دشت وایساده بودن و با ذوق و شوق شعار می‌دادن و با شادمانی هورا می‌کشیدن و هلهله می‌‌کردن. دلم گرفت از اینکه مرگ و جون‌کندن آدم‌ها رو این‌قدر علنی نشون می‌دن و مردم عین اینکه دارن سیرک می‌بینن، لذت ببرن .
در جایی خوندم یکی از این بچه‌ها قبل از اعدام به بیجه نزدیک شده و چند ضربه با چاقو به کمر بیجه زده! با اون همه پلیسی که دور و بر بود و نرده‌های جلوی مردم، به راحتی می‌تونستن جلوی این عمل رو بگیرن. آیا همین بچه تشویق نمی‌شه بعدا بیجه‌ی دیگه‌ای بشه؟

3- در وبلاگ زن‌نوشت خوندم که متاسفانه داداش ِ ترانه‌ی علی‌دوستی( بازیگر من ترانه 15 سال دارم) که پسر حمید علی‌دوستی فوتبالیست می‌شه، در حادثه‌ای در چهار شنبه‌سوری کشته شده....

4- اصلا دلم نمی‌خواست این دم‌عیدی از غم و غصه بنویسم... ولی شد دیگه...

پ.ن.
۵- یک خبر خوب
آرش سیگارچی آزاد شد...

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۳

چهارشنبه‌سوری.صدرعاملی.

1- در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب،
ما
بیرون زمان ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گرده‌های‌ِمان...
(شاملو)

2- چهارشنبه‌سوری امسال به نظر من مثل پارسال و پیرارسال نبود. آتیش بود، ترقه و هفت‌ترقه و دینامیت و فشفشه و موشک بود، بزن برقص بود ولی نه به هیجان‌انگیزی سال‌های پیش. شاید علتش همون بود که پسری دور آتیش داشت به دوستاش می‌گفت: "امسال چون پاسدارا و بسیجی‌ها حمله نمی‌کنن زیاد حال نمی‌ده!"
راست می‌گفت: داداش منم امسال زیاد سردماغ نبود و هر محله‌ای برای هیجان بگیربگیر رفته بود کمتر خبری بود مگه کسایی که دیگه خیلی شلوغ‌بازی درآورده بودن. دیگه رسانه‌ها رسما این روز رو پذیرفتن. در 50 پارک تهران خودشون این مراسم رو اجرا کرده بودن. یعنی مجبورن یه مقداریش به خاطر نزدیک شدن به انتخابات رئیس‌جمهوره. می‌ترسن مردم نیان رأی بدن.

3- این روزا هر وقت بیرونم و آزادانه تو خیابون راه می‌رم و به خرید مردم نگاه می‌کنم و به ماهی‌های تو تنگ، یاد بلاگرهای دربند می‌افتم! یاد آرش سیگارچی، محمد رضانسب‌عبداللی و همسرش نجمه و یاد مجتبی‌سمیعی‌نژاد(مدیار)... غصه‌م می‌شه. واقعا اینا چه گناهی کردن که باید امسال عیدو پیش عزیزان و خانواده‌شون نباشن و پیش ما! چیکار کردن؟ تفنگ دستشون گرفتن؟ جز اینه که عقایدشون رو نوشتن؟ آرش به 14 سال زندان محکوم شده. نجمه باردار که الان باید تحت مراقبت باشه( و مامانش لوسش کنه و براش ویارونه درست کنه) و همسرش محمدرضا نسب‌عبداللهی منتظر حکمن و مدیار که بهش اتهام ارتداد زدن! در جمهوری اسلامی مرتد حکمش اعدامه!
نویسنده‌ی وبلاگ شادی‌شاعرانه مطلبی در این مورد نوشته:
بر عليه حکم ِ ارتداد فرياد شويم
حکومت در پي هر چه که باشد ، چه بهتر که مبارزين ِ ما ، اعم از اصلاح طلب و تغيير طلب ، اين فاجعه را به فرصتي براي «فرياد کردن حقوق ِ ابتدايي بشر» تبديل کنند .. و تمام فريادهاي شان را بر سر «حکم ِ ارتداد» سر دهند .. باشد تا لااقل مردم دنيا بفهمند که ما مردم ايران ، مرگ هيچ کس را نمي خواهيم و هيچگاه کسي را به خاطر انديشه اش ، به خاطر برگشتن از راي و نظر و خداي پدران اش به چار ميخ تکفير و ارتداد نخواهيم کشاند... اين فرياد ، اکثر توطئه ها را خنثي خواهد کرد ... بياييد فرياد بزنيم : آهاي دنيا ، باور کن ! ما نيز مردمانيم .
مهشید هم چند لینک در این ارتباط معرفی کرده...


4- دیشب نصف‌شب کانال دو برنامه‌ای پخش می‌کرد به نام برداشت 2.. داشت با رسول صدرعاملی مصاحبه می‌کرد، کارگردان فیلم‌های سه‌گانه‌ی: کفش‌های کتانی، من ترانه 15 سال دارم،‌ باباتو دیدم آیدا و همچنین فیلم‌های پاییزان، گل‌های داوودی، قربانی و...
مصاحبه‌گر( اسمشو نمی‌دونم. همون که عینک قاب مستطیل مشکی می‌زنه و وقتی می‌خنده دندوناش خیلی بیرون میفته. ریش هم داره) برعکس همیشه نه تنها نمی‌خندید، بلکه عین بازپرس‌هایی شده بود که دارن از متهمی بازپرسی می‌کنن.
و اصل سوالش این بود: چرا تو در همه‌ی فیلم‌هات، نگاهت به زن‌ها جانبدارانه‌ست!
بحثشون بالا گرفته بود. مصاحبه‌گر با رأفت خاصی گفت: البته‌ خدای‌نکرده نمی‌خوام بگم شما فمینیستین یا همچین چیزایی ولی...
رسول صدر‌عاملی انگار فحشش داده باشن گفت من تا صبح می‌تونم برای شما دلیل و مدرک بیارم که من فمینیست نیستم. ولی تو جامعه‌ی ما واقعا به جنس زن خیلی ظلم می‌شه. بعد با اشاره به فیلم کفش‌های کتانی( که دختر فیلم، تداعی، بعد از افشا شدن رابطه‌ی دوستیش با پسری به نام آیدین با تحقیر مجبورش می‌کنن به پزشک قانونی بره تا ببینن هنوز دختره یا نه) گفت: در جامعه‌ی ما اگه یه پسر بدترین گناه رو هم مرتکب بشه بعد از مدتی همه فراموش می‌کنن و دوباره تو جمع خودشون به راحتی می‌پذیرنش ولی یه دختر اگه در سنین کم یه اشتباه کوچک هم مرتکب بشه تا آخر عمر باید این انگ رو پیشونیش باشه و هیچ‌کس نمی‌بخشدش...
صدر عاملی کلی در مورد نابرابری‌های حقوق زن و مرد گفت و... و گفت به این علت‌هاست که من مجبورم که از این آدم‌ها تو فیلمام دفاع کنم...
آقای بازپرس... ببخشید مجری هم هی از قرآن فاکت می‌آورد که به انسان به طور عام باید اهمیت داد نه به یه جنس بخصوصی مثل زن و صدر عاملی که سعی می‌کرد خونسرد باشه آخر به جایی رسید که مجبور شد خودشم از قرآن چند جمله در دفاع از فیلماش بیاره... خلاصه مصاحبه‌ی اعصاب‌خوردکنی بود. دلم برای متهم سوخت:)
خواستم بگم آقای صدرعاملی مگه فمینیسم بیماری مهلکیه که این‌قدر ازش می‌ترسین. والا تا اونجایی که حرفاتونو شنیدم، همون چیزایی رو گفتین که فمینیست‌ها می‌گن.

5- در ادامه بحث شیوه‌ی نگارش فارسی، حرف‌های امیر‌حسین دوستانه هم شنیدنی‌ست. راستش خودم به این مسئله فکر کرده بودم. که چرا انگلیسی‌زبان‌ها کلمات سختشون رو عوض نمی‌کنن. یه بار هم از یکی از طرفداران عوض شدن شیوه‌ی نگارش فارسی این سوال رو کردم گفت انگلیسی یه زبان بین‌المللیه ولی برای زنده‌نگه‌داشتن فارسی باید تلاش کرد. باید فارسی رو ساده‌ش کرد تا مردم بیشتری( به علاوه‌ی نسل دوم ایرانی‌های ساکن خارج از کشور) تمایل به یادگیریش داشته باشن...


6- همون‌طور که گوربه‌گور در نظرخواهیم نوشته، اول کتاب دن‌آرام ترجمه‌ی احمد شاملو . شاملو چند نکته برای نگارش فارسی نوشته که چون تو نظرخواهیم هست دیگه اینجا کپیش نمی‌کنم.

7- یه چیز دیگه! همه‌ش یادم می‌ره بگم. من موافق عربی‌زدایی کامل زبونمون نیستم. یعنی اگه بشه چیزی فارسی جاش گذاشت و از قبل هم بوده خوبه. ولی کلماتی هستن که صدها ساله در زبان ما رخنه کرده و دیگه مال ما شده. من هیچوقت نمی‌‌تونم به جای سلام بگم درود. به جای عشق بگم دوست‌داشتن زیاد. البته با اون‌هایی هم که بعد از سلام غلیظ علیکُم السلام می‌گن مخالفم.
یه چیزایی هست که در زبان‌ها وارد شده و با خون(!) یه ملت عجین شده. کلمات زیادی از فرانسه وارد انگلیسی‌شده. آمریکایی‌ها به ماست همون کلمه‌ی ترکیش (یوغورت) تلفظ می‌کنن. خیلی از کلمات عربی و عبری مشترکن. با این که ظاهرا با هم دشمنن هیچ‌وقت نشنیدم بخوان این لغات رو عوض کنن.

8- امید زندگانی مطلب جالب و نوستالژیکی نوشته به نام تلخ و شیرین.
در قسمت شیرینش، خاطره‌‌ی جالبی از همایشی که در اون شرکت کرده نوشته. همایش رونمایی کتاب « فرهنگ کودکان سخن » در هتل هما که در اون مراسم افرادی دعوت بودن مثل: شفیعی کدکنی، عمران صلاحی، عمویی، الهی قمشه‌ای، مهدی محقق و...
"وقتی موسوی بجنوردی برای سخنرانی دعوت شد ، برخلاف رسم معمول ، مستقیم و با عجله به طرف تریبون نرفت ، بلکه مسیرش رو به طرف « محمدعلی عموئی » کج کرد و در حالیکه تمام سالن براش کف می زدن ، با عموئی سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد و بعد به پشت تریبون رفت!!!
بجنوردی ، پسر مرحوم آیت الله موسوی بجنوردی ، 13 سال در زمان شاه زندانی سیاسی بوده و مدتی هم با عموئی هم سلول بوده. عموئی بیشترین سابقه زندانی سیاسی در ایران رو داره که بخاطر گرایشات کمونیستی، جمعا در رژیم گذشته و فعلی 37 سال زندان بوده!!!
این حرکت بجنوردی بسیار زیبا بود."

9- متاسفانه نتونستم به همایش خوراک برم. از دوست عزیزی که رفته بود خواهش کردم گزارشی از این همایش بنویسه. گذاشتمش اینجا تا همه استفاده کنن! و همین‌جا ازش تشکر می‌کنم.
در این همایش نجف دریابندری، کتایون مزداپور، محمدرضا اصلانی( فیلم‌ساز) و چند منتقد سینما و مترجم و کارشناس صحبت و تبادل نظر کرده‌اند.

10- چند روز پیش گویا برای چند ثانیه تصویر آقای نوری‌زاده بر تلویزیون جمهوری‌اسلامی ظاهر شده. یکی می‌گفت شاید خرابکاری از داخل باشه و یکی دیگه می‌گفت نه احتمالا دارن از خارج کشور امتحان می‌کنن تا ببینن می‌تونن روی فرکانس‌های تلویزون داخل برنامه پخش کنن. اگه این‌طوری بشه که کار اینا خیلی سخت می‌شه:)

11- ای‌میل شدید‌الحن و توهین‌آمیزی از طرف شخصی با نام مستعار پاییز به دستم رسیده . او مدعی شده بود دختر شهید همته و گفته بود چرا به مادرم توهین کردی که ازدواج مجدد کرده. مادر من خیلی فداکاره و نشسته منو بزرگ کرده و هرگز این تهمت ازدواج مجدد بهش نمی‌چسبه. ازش شماره تلفن خواستم تا دلائلمو بهش بگم و گفتم مطمئنم تو دختر شهید همت نیستی چون فرزند همچین پدری هیچوقت این‌قدر بی‌ادبابه حرف نمی‌زنه و تازه ازدواج مجدد مادرشو هرگز جرم و توهین تلقی نمی کنه. در ای‌میل بعدی حرفشو پس گرفت که دختر همت نیست(فحشاش اصلا دخترونه نبود) ولی کلی تهدید کرده که چنان و چنین می‌کنه و...
دوست دیگری به‌نام شقایق برام ای‌میل داده که تهمت به این بزرگی(ازدواج مجدد) به همسر شهید همت غیرقابل تحمله. او با پسر شهید همت تماس گرفته و او هم این ماجرا رو تکذیب کرده.(حالا اگه فردا پسر شهید همت نیاد اعاده‌ی حیثیت کنه که هرگز با دخترای غریبه تماس نمی‌گیره و خون منو حلال اعلام نکنه)
شاید من نباید اسمی از شهید همت می‌آوردم. می‌دونم که اسم همت پیش یه سری مردم تقدس داره.
حتی شنیدم روزی مجله‌ی اطلاعات هفتگی(امیدوارم اسم مجله رو درست گفته باشم) در قسمت دعواهای زن‌و شوهری، به جای طرح معمولی، اشتباهی طرحی از شهید همت می‌گذاره. می‌گن حزب‌اللهی‌ها می‌خواستن کفن بپوشن و برن دفتر محله رو ببندن و سردبیرشو پخ‌پخ کنن، که سردبیر مجله(احتمالا آقای جوادی) بعد از معذرت‌خواهی و کلی غلط‌کردم و توبیخ طراح صفحه تونست از این بلا جون سالم به در ببره.
در این ماجرا منظور من اصلا و ابدا توهین به شهدا و همسرانشون نبود. منظور من سوءاستفاده‌ایه که بعضی‌ها از چسبوندن خودشون به شهدا می‌کنن.
اول اینو بگم، من احترام ویژه‌ای برای همسران شهدا قائلم. کسی که شوهرش در تصادف کشته می‌شه. ممکنه ماشین یا جاده‌ی ناجور یا فوقش یه راننده‌ای رو که زده با ماشین شوهرش مقصر بدونه. ولی همسر یک شهید تا آخر عمرش وقتی می‌بینه شوهرش جونشو گذاشت کف دستش و به خاطر مردم و کشورش رفت جبهه و کشته شد و یه عده دارن راست راست راه می‌رن و می‌خورن و می‌چاپن چقدر زجر می‌کشه.
از پاییز و شقایق می‌پرسم؟ چه عیبی داره یه زن شهید دوباره ازدواج کنه؟ این کجاش تهمته؟ این کجاش توهینه؟ مگر پیغمبر و امامان بعد از هر جنگ با همسران شهیدان ازدواج نمی‌کردن؟
بعدش من ماجرای قاسم جعفری رو تو یه محفل سینمایی شنیدم. 3 نفر هم این موضوع رو تأیید کردن. وقتی خواستم تو وبلاگم بنویسم رفتم از نویسنده‌ی وبلاگ ایران‌تی‌وی هم پرسیدم و او هم ماجرا رو تأیید کرد. سوال دز نظرخواهی او و جواب در نظرخواهی من موجود می‌باشد...
با این‌حال بازم تکرار می‌کنم منظور من اصلا همسرشهید بخصوصی نبود. منظور من روابطیه که در سیمای جمهوری‌اسلامی‌ست و باعث می‌شه کارگردانی تند تند بودجه‌بگیره و فیلم و سریال بسازه و کارگردان‌های با استعداد دیگه، به خاطر زدن حرف حق، مورد غضب واقع بشن و...
جالبه که آخرین سریال آقای جعفری یعنی غریبانه در مورد ازدواج قهرمان فیلم که یه حزب‌اللهی همه‌چی تمومه(آقا، جنتلمن، خوش‌تیپ، مهربون، مذهبی، فداکارو...) با همسر دوست شهیدشه که پسر اونا رو عین پسر خودش بزرگ می‌کنه تا این‌که پسر سرطان می‌گیره و...

12- یه عده از الان دارن کارت تبریک عید می‌فرستن و ما جلوجلو بوی بهار و عیدو داریم حس می‌کنیم. ولی چرا یه عده به جای سال 84 نوشتن سال 85؟:)) با سال میلادی قاطی کردن؟

13- مجسم کنید پارسا، پسر خوابگرد، شش هفت سال دیگه زبونم لال با ورقه‌ی دیکته‌ش که شده 18 بیاد خونه:)) اوخ... طفلک...

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳

خونه تکونی ذهن: ناخن مصنوعی و بند صورت و دیوار نوشته...

1- از کجا دریافتی درخت اسفندگان
بهاران را به احساس سبز تو سلام می‌گوید
و ببر ِ بیشه
غرورش را در آیینه‌ی احساس تو می‌آراید؟
از کجا دانستی؟...
(شاملو)
-از کتاب"در آستانه" – قسمتی از شعر "سفر ِشهود"

2- متاسفانه همیشه این بهترین دوستاتن که صبح زود از خواب بیدارت می‌کنن که حالتو بپرسن...

3- کمی دیگه خونه تکونی ذهن:
قسمت زنانه:) ورود آقایون به شماره ۳ و ۴ ممنوع!
ناخن مصنوعی
کمتر پیش اومده که هر 10 فروند ناخنم سالم باشن. (چه مصیبتی! )
بخصوص ناخن انگشت سبابه‌ی دست راستم که همیشه موقع کار می‌شکنه و دقیقا هر وقت دلت می‌خواد تو مهمونی لاک بزنی ناخنات کامل نیست. یا مثل موقعی هم که کلاس سه‌تار می‌رفتم، تقریبا هیچوقت اون ناخنم سالم نبود و باید مضراب فلزی به‌جاش می‌بستم.

چند ماه پیش در یه مهمونی یکی از فامیل‌های سبیل‌باروتی دستمو گرفت و گفت: "حیف این دست‌ها نیست که لاک نمی‌زنی؟ من از وقتی به سن تو بودم...نه نه خیلی جوونتر! از 14 سالگی تا حالا(حدود 55 ساله‌ش بود) هیچکس ناخن‌هامو بدون لاک ندیده!" (چه سعادتی!)

حالا من گاهی لاک می‌زنم و گاهی خیلی هم از دیدن دستام با لاک کیف می‌کنم! ولی نه همیشه. حوصله‌ی اینکه هر روز آستون به دست در حال پاک کردن لاک دیروز و زدن لاک امروز باشم ندارم. فکر کنم وقتش رو هم ندارم.
با اینکه فکر می‌کردم حرفای اون خانمه برام بی‌اهمیت باشه ولی بدون اینکه بخوام دوسه جایی که بعدا دعوت شدم و می‌دونستم اون اونجاست لاک می‌زدم. خوشم میومد تعریف می‌کنه از دست با لاکم:)...( عجب آدم بی‌جنبه‌ای!)...

چند وقت بعدش یه روز با سبیل باروتی از مغازه‌ی لوازم آرایشی رد می‌شدیم. چشمم به ناخن‌مصنوعی‌های بلند رنگ‌و وارنگ پشت ویترین خورد، یهو شل شدم.
وقتی جلوی پیشخون، جلوی چشمای متعجب سبیل‌باروتی صاحب مغازه انواع و اقسام ناخن‌ها رو جلوم گذاشت، واقعا مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم...
اونایی که روش گل‌های رنگ‌وارنگه توجهمو جلب کرده بود. از طرفی هم می‌دونستم روم نمی‌شه اونا رو بذارم(بپوشم؟ بچسبونم؟). سبیل‌باروتی خیلی محتاطانه یه ناخن صورتی کمرنگ رو پیشنهاد کرد. ولی من مسی که به نارنجی می‌خورد برداشتم.
از اون‌روز ناخن‌ها رو گذاشتمش رو میز توالت. هر چند روز یه بار می‌رم سروقتش. همین‌جوری بدون چسب "پروو"‌ش می‌کنم و جلو آینه باهاش پز می‌دم. ولی پیش خودم می‌گم من که روم نمی‌شه ناخن‌های به این درازی که از دور داد می‌زنه مصنوعیه، بذارم...
امروز از همون مغازه نزدیکای میدون ولی‌عصر رد می‌شدم دیدم در اثر زیاد وارد کردن از کشور کره قیمتش به نصف رسیده و من هنوز جرأت استفاده ازشو نداشتم:)..( چه درد بزرگی!)

4- ماشین‌مو جلو یه آرایشگاه کوچیک زنونه پارک کردم تا برم بانک روبروش پول به حسابی بریزم. موقع برگشتن، از همون اون‌ور خیابون یه فکر افتاد تو کله‌م. چرا همه‌ی دخترا و زنا ابرو برمی‌دارن و صورتشونو بند می‌ندازن و من تا حالا نکردم. دلم نمی‌خواست برم آرایشگاه آشنا...
اومدم وارد آرایشگاهه بشم که جلوش یه پرده‌ی سفید بود و روش نوشته‌بود "ورود آقایان ممنوع" بعد گفتم من که موی صورتم اصلا معلوم نیست. چرا بی‌خودی ازین هوسا دارم؟ ابرومم که قربونش برم اصلا چیزی نداره که برش دارم. و اگه سالی ماهی تو آینه که دقیق شم یه دونه مو اضافی اون حوالی ببینم، روز خوش شانسیمه و با ذوق بی‌حدی با موچین به جونش می‌افتم و دیگه رفت تا یکی دوماه بعد.
سویچو از کیفم درآوردم و درو باز کردم و تا اومدم سوار ماشین شم که گفتم حالا رفتن تو که ضرری نداره. دوباره در ماشینو بستم.
چند بار هی رفتم به سمت در و چندبار برگشتم. تا اینکه دلمو زدم به دریا و رفتم تو. دوتا خانم خندون و خوشگل با موهای های‌لایت شده اومدن به طرفم. نمی‌دونستم بگم چی کار دارم. موهامم تازه کوتاه کرده بودم. بالاخره با تته پته با هزار زحمت گفتم صورتمو می‌خوام بند بندازم. خانوما کلی وای وای و الهی‌الهی گفتن و هر‌هر کرکر کردن نفهمیدم چطور منو به طرف صندلی هل دادن و یه کش بستن دور پیشونیم و موهای سرمو کردن اون زیر و
دختر جوون‌تره نخ‌رو بست دور گردن و بعد دور انگشتاش و یه سر نخ هم گرفت لای دندوناش. دچار اضطراب عجیبی شدم. دلم می‌خواست پاشم فرار کنم. گفتم می‌شه برم عصر بیام یا فردا؟ هر دو خندیدن و گفتن الان هم شانسی سرمون خلوته عصر و فردا وقتامون پره و نذاشتن پا شم....
دختر جوون‌تره نخ اول رو که کشید رو صورتم و گفت مبارکه، از درد داد زدم. خانم بزرگتره که صاحب آرایشگاه هم بود گفت بابا تو که صورتت مو نداره. همه‌ش کرکه.
تو دلم هزار تا فحش به خودم بابت این هوس بی‌خود دادم. و البته گاهی هم فحشام به طرف دختره می‌رفت. کم‌کم عادت کردم و یه جوری شد انگار مگس داره رو صورتم راه می‌ره. وقتی به پیشونیم و موهای نزدیک به موهای سرم و نزدیکای ابروم رسید یه دفعه شروع کردم به عطسه... بدبختی آب بینیم‌ هم راه افتاد:) انگار هر مویی که از اون قسمتا کنده می‌شد انگار سوراخی در لوله‌ی شلنگ بینیم ایجاد می‌شد. یه دستمال چپوندن تو دستم... و منم هی فین فین
عجب غلطی کردم! احساس کردم مازوخیسم دارم... هم درد بکش هم یه جا ساکت بشین و هم هی آب بینی بگیر. انگار یه قرن گذشت تا خانومه صورتمو فوت کرد گفت تموم شد. چه ماه شدی!
آقا، نشون به اون نشون. با هر آشنایی که روبه‌رو می‌شم هر چی صورتمو یه جوری نگه می‌دارم که بفهمه و بگه "مبارکه!" دریغ از یه عکس‌العملی، حرفی و سخنی که مثلا " چقدر تغییر کردی؟ مگه چیکار کردی؟" هیچکس نفهمید که نفهمید. خداییش خودم هم جلو آینه وای‌میسم هیچ تغییری حس نمی‌کنم... حیف این‌همه درد که کشیدم...


5- این‌یکی "خونه‌تکونی ذهن" از همه خفن‌تره. هر کی‌ناراحتی قلبی داره یا خیلی پاستوریزه‌ست نخونه...
آدم گاهی تو وبلاگش یه چیزایی می‌خواد بنویسه که دچار تردید می‌شه که این خیلی بی‌خوده یا بی‌ادبیه یا " وای... اگه اینو بنویسم، مردم چی می‌گن!" بذار این آخر سالی هیچ عقده‌ای تو دلم نمونه:) گناه دارم..

اون‌موقعی که برف میومد یه جایی بعد از زندان گوهردشت... به طرف شاهین‌ویلا و باغستان... روی دیوار سمت راست یه خونه‌ی ویلایی بزرگ حدود 2000 متری(شایدم هزار متری)، دیوار نوشته‌ای دیدم. هر دو طرف خونه‌هه زمین خالی بود. هر کدوم درست به مساحت همون خونه. برف تو این زمین خالیا پا نخورده بود و منم که عشق نقش‌انداختن با پا رو این‌جور زمینا دارم . خوشبختانه اونحا پرنده هم پر نمی‌زد.
موقعی که داشتم عین چارلی‌چاپلین روی برف راه می‌رفتم که عین نقش چرخ‌های تراکتور رو برفا بمونه، چشمم به دیوار نوشته‌هه خورد. با خط نستعلیق بسیار زیبایی، خیلی تمیز و مرتب نوشته بودن: با عرض معذرت، روم به دیوار.. واقعا هم روم به دیوار بود البته:)

" ریدم بر روح پدر و مادر کسی که اینجا بشاشد."

توی این نوشته تموم نکات خوش‌نویسی رعایت شده بود و حتی نقطه‌ی آخر جمله هم داشت.
با دیدن این دیوار نوشته سعی کردم نویسنده‌شو که حتما ساکن اون خونه‌ی نسبتا زیبا بود روانشناسی کنم! مرسی خانم دکتر:)

الف- نویسنده جمله و صاحب خونه‌، یه آقای تمیز و مرتب و فکل کراواتیه و با ظاهر مرتب ولی ازونایی که وقتی با یکی دعواش می‌شه هر چی فحشه از دهنش در میاد به طرف می‌گه!(چون تمیز و مرتب نوشته بود، ولی حرفای بدبد!)
ب- آقاهه حتما از اون آدمای بی‌گذشت و کینه‌ایه.
اگه با گذشت بود، مثل حضرت مسیح که می‌گفت اگه کسی یه سیلی زد این‌ور صورتت، اون‌ور صورتت رو هم بهش تعارف کن. می‌نوشت: " عزیز دلم، این‌ور خونه‌م شاشیدی، لطفا برو اون‌طرف خونه‌م هم بشاش!"
ج- آقاهه خیلی بی‌انصافه!
چرا؟ چون طرف فقط جیش کرده یا به قول خودش شاشیده، طبق قانون قصاص ایشون فقط حق دارن برن بغل دیوار خونه‌ی‌مجرم بشاشن. ولی در کمال بی‌رحمی و قساوت می‌خوان شاشیدن رو با ریدن پاسخ بدن.( جقدر کار ما محقق‌ها سخته که مجبوریم کلمه‌های بد رو تکرار کنیم!)
د- صاحبخونه تو عصبانیت حساب حالیش نیست! طفلکی مجرم یه بار شاشیده ولی صاحبخونه می‌خواد روی دو نفر برینه.
ه- صاحبخونه خیلی آنتی‌فمینیست تشریف دارن. چون جیش‌کننده‌های کنار خیابونا همیشه آقان، ایشون به مادر جیشنده چیکار داره؟
و- صاحب‌خانه ازوناست که به سالمندان احترام نمی ذاره. آخه طرف شاشیده، مادر و پدر پیرش چه گناهی کردن؟
ز- صاحب‌خانه به ماوراءالطبیعه و روح اعتقاد داره و فکر اینجاشو نکرده که شاشنده ممکنه ماتریالیست باشه و با خیال راحت جیششو بکنه و به ریش نویسنده‌ی جمله بخنده:)

6- یه مدته یه قرصایی می‌خورم که حسابی گیجم می‌کنن. یه فیلم می‌بینم نمی‌فهمم چه جریانایی داره اتفاق می‌افته. دوستام دارن یه ماجرا تعریف می‌کنن هی می‌پرسم چی شد؟ یه بار دیگه لطفا بگو:) موقع رانندگی سه تا خیابون می‌رم پایین‌تر از جایی که می‌خواستم بگم و وقتی هم برمی‌گردم، 5 تا خیابون میام بالاتر:) خلاصه اوضاعیه، دیدنی:) امشب به دکتر زنگ زدم گفتم.. گفت فوری قطعش کن... ولی بدک هم نیست این حالتا... یه جور منگی و مستی و... اصلا یادم نیست تو شماره‌های قبلی چی نوشتم...هر چند(خودمونیم) قبلا هم دست‌کمی از الانم نداشتم:) ولی با خوردن قرصا بهانه‌ای برای گیجی و خنگ بازیام داشتم ها...

۷- زيتونی به تاتر نمی‌رفت٬ وقتی می‌رفت شنبه می‌رفت...

۸- بارون اين روزا چقدر خوبه... همه جا هم هست... کرج٬ تهران٬ به هر شهرستانی که دوستی در اونجا داری زنگ می‌زنی٬ می‌گه اونجا هم داره بارون میاد... چقدر قدم زدن زير بارون کيف داد اين‌روزا... چند بار مثل موش آب‌کشيده شدم...
ولی بارون‌زياد امسال مثل برف زياد امسال داره دردسر درست می‌کنه. ديشب طرفای ما سيل اومد. صبح همه جا پر بود از گل و لایی که از کوه اومده بود....امروز تو تهران هم می‌گفتن بعضی‌جاهاش سيل اومده ... بخصوص قسمت شرقش ...

۹- شبح عزیز در مورد شیوه‌ی نگارش فارسی مطلب جالبی نوشته به‌نام: "زنده‌گی" با "ه" زنده‌تر است.
او هم‌چنین مطلبی از ایرج‌کابلی در این ارتباط معرفی کرده به نام : بی‌حوصلگی یا بی‌حوصله‌گی؟
خوندن نظرات آرش‌سرخ (۲۳)و ترانه و...در نظرخواهی شبح
و نظرات داریوش(۶۶) و گور به گور (۴۳)در نظرخواهی قبلی هم قابل توجه است...

۱۰-چند روز پیش خوابگرد عزیز بجث جالبی در مورد ترجمه‌ی اسم فیلم برنده‌ی اسکار امسال یعنیMillion Dollar Baby راه انداخت.(منم در این بحث شرکت کردم...اهم...)
بعد از جمع‌بندی٬ خوابگرد این اسم رو برای فیلم پیشنهاد کرد. زرنگی! اگه می‌خوای بدونی چه اسمی، باید روش کلیک کنی:)

۱۱- بازم خوابگرد... اما این‌دفعه یه خبر غیر فرهنگی... شایدم به نوعی فرهنگی باشه:)
خوابگرد ما بابا شده. بابای یه پسر کوچولو به اسم پارسا. مبارک باشه!

اگه من زنت بشم منو با چی می‌زنی؟

1- اگه من زنت بشم
یار و همدمت بشم
وقتی دعوامون بشه
منو با چی می زنی؟!!
(خاله سوسکه)

2- آخه بگو خاله‌سوسکه جان، عزیزم، کسی که اومدی زنش شدی،‌یار و همدمش شدی، وقتی دعواتون بشه، با عرض معذرت، شکر می‌خوره قند می‌شکنه که تو رو بزنه:)
خوب درسته! به نونوا که می‌خواست موقع دعوا با سنگ ترازو بزنه تو کله‌ت گفتی نه... به قصاب که می‌خواست زبونم لال با ساطور قصابی سرتو ازبدنت جدا کنه گفتی نه... اما دیگه به آقا موشه چرا بله رو گفتی؟ گیرم اولش گفت با دُم نرم و نازکش می‌زندت. تو چرا باور کردی؟ همین دم نرم و نازکش بعد از یه مدت تبدیل می‌شه به یه شلاق... زدن زدنه، وسیله اینجا مهم نیست. مهم نفس کاره...
اصلا می‌دونی چرا قصه‌تو انداختن رو زبونا؟ خواستن زن باورش بشه مرد موقع دعوا باید خشونت به خرج بده.
ولی من به مناسبت 8 مارس این توطئه رو افشا می‌کنم. این قصه یه قصه‌ی ترویج کننده‌ی خشونت علیه جنس زنه:) آهای ملت گول نخورید.
من اگه به روزی دختری داشته باشم این قصه رو اینجوری براش می‌گم؟
خاله سوسکه می‌گه: اگه من زنت بشم، یار و همدمت بشم. حتی اگه دعوامون بشه، غلط می‌کنی دست روم بلند کنی.. به دادگاه خانواده شکایت می‌کنم. پدرتو درمیارم.
یا می‌گم: اگه دعوامون بشه بیا با هم گفتمان داشته باشیم، کتک زدن کار آدم بداست!( وزن و قافیه‌ش بهم می‌خوره؟ خوب بخوره! گور پدر قافیه!)
شما این داستان رو چه‌جوری تعریف می‌کنید؟
-اگه دعوامون بشه می‌زنم با تکواندو و جودو و کاراته خوردو خاکشیرت می‌کنم؟:))))

دوستان٬ شعار دادن در مورد ۸ مارس چیزیو حل نمی‌کنه. هر کدوم از ما یکی از این توطئه‌های مخوف رو که به دست خودمون و به وسیله‌ی قصه‌‌ی مادربزرگامون در خون و رگ و ریشه‌مان رفته٬ افشا کنیم قضیه‌حله به جان شما:) یه چیزی عین طرح پشیز:)

3- گور به گور عزیز در نظرخواهی قبلم(کامنت شماره 35) در مورد رسم‌الخط فارسی تذکراتی بهم دادن که مدت‌ها بود دوست داشتم بدونم. در کامنت شماره 39 سوال اولمو مطرح کردم(در مرود طرز نوشتن حتما و فعلا که بعضی‌ها حتمن و فعلن می‌نویسنش و کلا کلمات تنوین‌دار) و شبح عزیز هم در کامنت شماره 43 این بحث رو ادامه داد.
منتظر مطالب شبح و گور به گور گرامی در این رابطه هستم.
چرا بعضی‌جاها حتی را حتا می‌نویسن و چرا بعضی‌ها زندگی رو زنده‌گی می‌نویسن؟
مجله‌ی اینترنتی گذرگاه در شماره‌ی 30 مقاله‌ای در این ارتباط به قلم محمود صفریان داره و پیشنهاد کرده: بیایید به همان‌گونه بنویسیم که بیان می‌کنیم. به همان گونه که می‌خوانیم!
وقتی می‌خوانیم حتا ٬ حتمن٬ اصلن٬ چرا باید بنویسیم: حتی٬ حتما٬ اصلا؟

نظر شما چیه؟ آیا باید نوع نگارشمون رو ساده‌تر کنیم، یا همون‌طور که از قدیم عادت کرده‌ایم بنویسیم؟

4- رفسنجانی 40 درصد سهام ماکروسافت رو از بیل گیتش خرید:)

5- یه نماینده‌ی شورای اسلامی خیلی رک گفته: آقا این‌قدر نگید چهارشنبه سوری٬ بگید چهارشنبه‌ی آخر سال!(انگار خیلی این کلمه‌بهش فشار میاره)
ما هم خیلی رک به ایشون می‌گیم: دلمون می‌خواد بگیم چهارشنبه سوری:) تازه کلی هم ترقه و مهمات خریدیم برای این چهارشنبه سورونمون که ۵ روز دیگه‌ست...

۶- تبليغ محصول جديد فولكس واگن که از طرف بعضی از کشورهای عربی شدیدا مورد انتقاد قرار گرفته است...اين تبليغ كه به صورت فيلم كوتاه ساخته شده است ، يك فلسطيني پس از تهيه يك فولكس واگن با بستن تعداد زيادي مواد منفجره به كنار يك رستوران اسرائيلي مي‌رود . در اين زمان وي ضامن مواد منفجره را مي‌كشد اما تنها خودش كشته شده و اتومبيل سالم مي‌ماند و هيچ فردي در اين عمليات انتحاري آسيب نمي‌بيند.

هشتم مارس و مصاحبه‌ی شاملو

1-
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ...
(شاملو)

2- روز 8 مارس، روز جهانی زن(زنان هر دو عالم)، رو به همگی تبریک می‌گم. امیدوارم همه‌ی زنان با به‌دست‌‌آوردن حقوق حقه‌ی خود، به جایگاه واقعی خود برسن.

3- هیچ‌وقت یادم نمی‌ره، پارسال یه همچین موقع‌هایی پیش یه نماینده‌ی زن مجلس بودیم. وسطاش من خودمو الکی نخود آش کردم و 8 مارس رو تبریک گفتم. فکر کردم حداقلش اینه که یه تشکر می‌کنه و می‌گذره.
ولی این خانم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: روز زن؟ شما هم تحت تاثیر القائات فرهنگ غربی قرار گرفتید؟ مگه روز تولد بانوی دو عالم حضرت فاطمه(ص) چشه که صد برابر 8 مارس برای ما مسلمونا ارزش داره؟
و با اعتماد به نفس اضافه کرد که 8 مارسی‌ها تمام تلاششون اینه که فاحشه‌گی‌ و هم‌جنس‌بازی رو به رسمیت بشناسونن و گسترش بدن. یه ساعت از 8 مارس بد گفت. من ِ دیوونه یه کلمه گفتم زنان خیابابونی هم بالاخره زن هستن و باید یه جورایی ازشون حمایت بشه تا شغلی پیدا کنن و.... و اونایی که همجنسگران ثابت شده که تقصیری ندارن و... عصبانی شد و زد صحرای کربلا: که وقتی بچه‌های عراقی شیرخشک ندارن شما چه‌جوری می‌تونید به 8 مارس و زنان خیابونی و هم‌جنس‌بازا فکر کنید؟
تموم خانومای همراه من از ترس می‌لرزیدن و یکیشون جیکش درنیومد که از من دفاع کنه.
منو بگو امیدم رو به کیا بسته بودم...
فهمیدم ما اول باید مسئله رو برای خودمون حل کنیم...


۴- یه مجله‌ی دنیای سخن پیدا کردم مال سال 1367... عجب مجله‌ایه و عجب مطالب خوندنی‌یی داره... یه مصاحبه داره با شاملو... یه جای مصاحبه صحبت از مارکز می‌شه. گویا مارکز سفری به شوروی داشته و دیداری با میخائیل گورباچوف.
شاملو به مصاحبه‌کننده‌ها(جواد مجابی و غلامحسین نصیری‌پور) می‌گه من از سفر مارکز به شوروی و بخصوص قسمت دیدار و گفت‌وگویش با گورباچوف خوشم نیومده. می‌پرسن چرا. میگه:

"برای اینکه به با بازتاب‌های تبلیغاتی نادرستی میدان می‌دهد. نویسنده‌ی سرشناسی مثل آقای مارکز نباید خودش را از مقام یک وزنه‌ی نهایی کارساز تا حد پارسنگ‌ها پایین بیاورد. وگرنه بگذار فلان آدمی که همین جوریش پارسنگ یک نمک‌فروش دوره‌گرد هم نیست برود خودش را با بند تنبان فلان سیاستمدار دار بزند. حرف من این‌است که اگر آقای گورباچف برای پیشبرد سیاست خودش پشتیبانی شُهره‌گانی مثل آقای مارکز را لازم دارد، آقای مارکز به طور مطلق برای اثبات وحود خودش نیازمند چنین دیدارهایی نیست! او می‌باید حضورش را در سطحی فراتر از مسائل سیاسی روزمره نگه دارد. او در یکی کلام حق ندارد خودش را ملعبه‌ی دست این و آن کند. فقط اگر واقعا لازم دید می‌تواند دو کلمه اعلام کند که برنامه‌ی سیاسی فلان آقا را ـ آن‌هم به شرطها و شروطها – جالب یافته است و چنانچه فقط یک بازی تاکتیکی روی صفحه‌ی شطرنج نباشد و در عمل نشان بدهد که برداشتی انسانی انگیزه‌ی آن است تأییدش می‌کند.

" من بین "هنر" و "سیاست روز" فاصله قائل می‌شوم. سیاست‌های روز معمولا چیزی‌ست که در نظرِ خودِ سیاستمداران بیش از دیگران بی‌حرمت و فاقد ارزش است در صورتی که هنرمند روشنفکر از جان و خونش مایه می‌گذارد. کجا این دو از یک خانواده‌اند؟ هنر مرز و سیستم حکومتی نمی‌شناسد. سخت کیفور شدم که شنیدم آقای اخوان ثالث در پاسخ دعوتی گفته است که شاعر هرگز "با" قدرت نیست، بل‌که "بر" قدرت است! باید دهانش را بوسید.
"هنرمند در همه‌چیز با چشم شک و تردید نگاه می‌کند و تا چیزی از مرز تاکتیک‌ها برنگذرد و حقانیت استراتژیکش را نشان ندهد مهر تأییدش را پای آن نمی‌زند.
هنر با مردم است و حقیقت را تیلیغ می‌کند. حتی هنگامی که مردم آن را دشمن بدانند.
"روشنفکر مستقل در مقامی ماورای جریانات سیاسی و حزبی و این قبیل بازی‌ها است.
"روشنفکر به مجردی که در یک نظام ساسی- حتی نظامی که خودش پیشنهاد کرده- قبول مسئولیتی بکند، از همان لحظه دیگر در جناح روشنفکران جایی ندارد بلکه مدافع پیش‌پا‌افتاده‌ی آن نظام است...(دمش گرم)
"روشنفکر هیچ‌وقت مدافع چیزی نیست، همیشه معترض جنبه‌های نادرست یا ظاهرسازانه‌ی چیزی است.
"از هنگامی که شروع به دفاع از چیزی کرد تبدیل می‌شود به یکی از وکیل‌باشی‌های مدافع یک قلعه ولزوما توی آن سیستم می‌لغزد و از هما‌ن‌جا خودش را حذف می‌کند.
"واقعا ملاقات کسانی امثال آقای مارکز با کسانی امثال آقای گورباچف، حتی اگر آهنگ هرگز نشنید‌ه‌ای را کوک کرده باشند، چه معنایی دارد؟ او می‌رود به آقای گورباچف چه بگوید؟ اصلا چرا خودش را قاتی "سیاست‌های روز" می‌کند؟
نویسندگان و روشنفکران همیشه این ور خطند و برگزیدگان سیاسی که ما همیشه در عمل دیده‌ایم که دست آخر هیاهوی بسیار برای هیچند- آن ور خط.
ما اصلا با سیاست دیالوگی نداریم. برای چه برویم از آن‌ها وقت ملاقات بخواهیم؟..."

واقعا از دهن احمد شاملو دُر و گوهر می‌باره ها... اومدم چند جمله‌ی کوچیک ازش نقل قول کنم دیدم اونقدر قشنگ گفته که شد چند پاراگراف... به نظر من حرفاش فقط برای یک دوران و یک حکومت بخصوص نیست،‌ همه‌جا صدق می‌کنه... و ما باید درس بگیریم...

۵- برای حدود ۵ روز وبلاگم نمیومد و کلی غصه‌م شده بود. فکر کردم شاید این پروژه‌ی بشکه کار دستم داده... هیچکاری‌ از دستم بر نمیومد جز یه بار ای‌میل فرستادن و غُر زدن به مسئول هاست، که اونم تا امروز جوابی بهم ‌نداد. پدر بی‌سوادی و کامپیوتر بلد نبودن بسوزه...
تنها دلخوشیم رفتن به وبلاگ‌های دوستان بود و دریافت ای‌میل‌ها و آفلاین‌های دوستان خوب و عزیزم(البته دوروزهم نمی‌تونستم ای‌میل دریافت کنم). از همگی شما ممنونم... واقعا دوستتون دارم.
این شیشه‌ زیتون بامزه رو پدرام معلمیان برام فرستاده:) ممنون... چه خوشمزه‌ست:P





۶- خالی بندی:‌اون‌قدر چيزای بامزه يادم بود بگم... ولی همه ش یادم رفت:)

پ.ن.
اين‌قدر گيج بودم که در شماره‌گذاری اشتباه کرده بودم و دو تا شماره ۳ داشتم٬ درستش کردم.