شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

ادامه‌ی سفرنامه‌ی زیتونو پولو



ادامه‌ی سفرهای زیتونو پولو
یکی از کارهای خوب سازمان میراث فرهنگی در تعطیلات عید اینه که در مبادی ورودی شهر‌ها چادرهایی برپا می‌کنه تا مسافران نوروزی رو که وارد شهر می‌شن راهنمایی کنه. کارت تبریک و نقشه‌ی مجانی شهر به علاوه‌ی بروشوری که آثار تاریخی شهر رو معرفی کرده هم به عنوان کادو می‌دن. مجریان این طرح بیشتر ان‌جی‌اُهای دوستداران میراث فرهنگی هستن. این طرح امسال خیلی بهتر از سال‌های پیش اجرا شد.
چادر‌های هلال احمر هم امسال همه‌جا بودن. به قول یکی، سازمان هلال احمر از صدقه‌سر کمک‌های مردمی و جهانی برای زلزله خیلی پولدار شده. در هر شهر ساختمون‌های زیبایی ساخته و لباس‌های نیروهاش هم همه نو و شیک شدن. در هر چادر دختر و پسرهای خوش‌پوشی جمع بودن و گپ می‌زدن و یا به مردم خدمات می‌دادن.
چادر کهنه‌های هلال احمر رو اختصاص داده بودن به مردم. در زمین‌های بایری این چادرهارو مجانی در اختیار مردم گذاشته بودن. ولی چون حالت سربازخونه داشت و چند ریشو مسئول امر به معروف و نهی از منکر رو صندلی جلو چادرها عین اجل معلق نشسته بودن، مردم کمتر به اونجا می‌رفتن.
در عوض تا دلتون بخواد مردم از این چادر رنگی خوشگلا با خودشون آورده بودن و تو پارکای سرسبز برپا کرده بودن.

اهواز شهر خیلی زنده و پرنشاطیه. با مردمی خونگرم و خوش‌اخلاق. رود زیبا و پُر‌آب کارون درست از وسط شهر می‌گذره. بلوار ساحلیش تا صبح شلوغ و پر از هیاهوی شاد مسافران بود. نسیم خنک رود و صدای قهقه‌‌های خنده مردم آدم رو به وجد می‌آورد. و چای و سمبوسه و بستنی...
اهواز شهر نخل‌هاست... و شهر پل زیبای کارون. پل کارون قسمت شرق و غرب اهواز رو به هم متصل می‌کنه. به این پل پُل سیاه هم می‌گن.
این پل بر روی سازه‌‌های زمان ساسانی(این کلمه اشتباه چاپ نشده؟) بنا شده و ملقب به پل پیروزیه. در جنگ جهانی دوم برای متفقین نقش موثری در انتقال نیروی نظامی و مهمات از جنوب به شمال داشته و برای حمل و نقل سنگین استفاده می‌شده.
این پل یکی از طولانی‌ترین پل‌های فلزی راه‌آهن سراسریه. آخرین بار در سال 1380 مرمت و تکمیل شده. عکسش نماد شهر اهوازه.
چندتا از میدونای مهم اهواز میدون ‌چهار شیر( 4 تا مجسمه‌ی شیر خوابیده وسط میدون و دور یه استخرن) و میدون نخله( 5 تا نخل مصنوعی عظیم وسطه) و همین‌طور پارک هفت‌جام نرگس( هفت جام بزرگ سنگی که توشون فواره‌ست...) چقدر در اهواز به اعداد علاقه دارن! 4 شیر و 5 نخل و 7 جام...

آبادان از بس شلوغ بود یکی دو ساعت تو ترافیک موندیم. بخصوص اطراف بازارش که به بازار "ته لنجی" معروفه. بعضی از اهالی آبادان و خرمشهر و کلا شهرهای خوزستان می‌رن از اون طرف آب یعنی کویت یا دُبی با لنج جنس میارن و البته به صورت قاچاق. زندگیشون از این راه می‌گذره. دولتی‌ها گاهی سربه سر این افراد می‌ذاره.
این‌طور که ما شنیدیم بازار ته لنجی برای ایام عید جنساشو خیلی گرون کرده بود و خیلی از مسافرا ناراضی بودن. بعضی‌چیزا رو که قیمت کردیم دیدیم عین تهران یا با تفاوت خیلی کمتری می‌فروختن جوری که ارزش نداشت این‌همه راه بیاریش. ولی خوب آدم مسافرت می‌ره باید خرید کنه:)
مهمترین چیزی که در آبادان جلب توجه می‌کنه پالایشگاه عظیمشه که تقریبا وسط شهره. و دکل‌های روشنش. و همین‌طور خانه‌های سازمانیش در بریم!
خونه‌ها ویلایی و یک‌طبقه‌ی بریم(فکر می‌کنم طبق نقشه‌ی آمریکاییا یا انگلیسا) با ردیف شمشاد‌ها از هم جدا شدن. خونه‌هایی که هنوز هم زیباست و آدم فکر می‌کنه چقدر اون‌موقع‌ها آدمای خوش‌بخت این‌جا زندگی می‌کردن. و حالا...
یاد داستان چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم ِ زویا پیرزاد می‌افتم و کلاریس.
و یاد شعر آبادان شهر وفاست غروباش چه باصفاست:) واقعا هم باصفاست.
و فکر می‌کنم یه زمان آبادان عروس خلیج فارس بوده و بعد از جنگ...

از آبادان به خرمشهر چادر راهنمای نوروزی درست جایی مستقر بود که عراقی‌ها تا اونجا اومده بودن و چند افسر نیروی انتظامی نشسته بودن و با غرور برای مردم توضیح می‌دادن که چه‌جوری بیرونشون کردن. تصمیم گرفتیم از اونجا به سمت خرمشهر و بعد شلمچه بریم. جایی که سال‌ها زیر بار توپ و خمپاره بوده و جوونای زیادی از کشورمون اونجا کشته شدن.

از آبادان به این‌ور لباس‌های مردم محلی کم‌کم عربی می‌شد. مردها لباس سفید بلندی تنشون بود و سربندی اونم به رنگ سفید رو سرشون. با اون آفتاب داغ واقعا حق داشتن.

تعریف خرمشهر قبل از انقلاب رو زیاد شنیده بودم. خرمشهر یه زمانی بزرگترین لنگرگاه خاورمیانه رو داشته. ولی حالا... حیف...

رفتیم لب شط هوا خیلی خوب بود. نتونستیم از قایق سواری روی شط بگذریم. قایقران بردمون به مرز عراق و دکل دیده‌بانی عراقی‌ها رو نشونمون داد. با دیدنشون احساس بدی بهم دست داد. به قول خانمی که همراه پسرش سمبوسه می‌فروخت این جنگ لعنتی نه برای مردم ما فایده داشت و نه برای مردم عراق و هر دومون بدبخت شدیم.
من فکر می‌کردم که هر شب بساط تفریح و قایقرانی و گردش لب شط برپاست ولی فروشنده‌ی چای لب شط گفت: فقط همین 13 روز عیده. بعدش این‌قدر هوا گرم می‌شه و شرجی که کسی جرأت نداره پاشو از خونه‌ش بیرون بذاره. و همین‌طور بی‌خودی(!) کلی فحش به اسمشو نبر اول داد.
اینجا مردم به سختی پول در میارن. خانمی که سمبوسه می‌فروخت و شوهرش با لنج جنس "تَه لنجی" می‌آورد می‌گفت در عمرش نتونسته بره مسافرت و هنوز تو زندگیش( جز تو تلویزیون) برف ندیده. گفت در تابستون اقتصاد برای کسایی که در استخدام جایی نیستن تقریبا مختل می‌شه و همه‌ش باید زیر کولر بشینن. اوهم کلی فحش به اسمشو نبرِ اول داد.

وقتی می‌خواستیم به سمت شلمچه حرکت کنیم سر یه چهارراه خلوت وایسادیم. نمی‌دونستیم کدوم طرفی باید بریم. در ضمن به قدری روی ساختمون‌ها اثر گلوله اسلحه بود که مات مونده بودیم. دو پیرمرد سیه‌چرده درست وسط چهارراه وایساده بودن عربی حرف می‌زدن. پرسیدیم برای شلمچه کدوم ور باید بریم؟ پیرمرده در حالی‌که دستاشو تو هوا می‌چرخوند با لهچه‌‌ی عربی گفت: هِی هی... چی رو می‌خواهید ببینید؟ اثر گلوله‌ها رو نشون ‌داد. و همین‌طور الکی کلی فحش به اسمشو نبر داد و اون‌یکی هم کمکش می‌کرد... حیف که عجله داشتیم و گرنه خیلی دوست داشتم پای صحبتاش وایسیم. حرف زیادی برای گفتن داشتن.
کلا در خوزستان به هر مغازه‌ای می‌رفتیم، هر سوالی از هر عابری می‌کردیم بعد از راه‌انداختن کارمون کلی باهامون گپ می‌زدن و گاهی درددل. دستفروشی در اهواز سرشو کرده بود تو ماشین و نیم ساعت درددل کرد. گفت تروخدا منو اینطوری نبینید که از بس زیر آفتاب دست فروشی کردم دیوونه شدم، قبل از انقلاب با آمریکایی‌ها کار می‌کردم و چند جمله انگلیسی با لهجه‌ی آمریکایی خیلی قشنگی گفت. وقتی دانشجو بودم، هیچ‌کدوم از استادای دانشگامون نمی‌تونستن این‌جوری انگلیسی حرف بزنن. گفت که این بی‌‌ناموس‌ها با ادامه‌دادن جنگ زدن زندگی همه‌مونو خراب کردن. گفت دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم نه مغازه و حتی دکه‌ای بخرم. چندسال دیگه که از پا افتادم چه‌کنم؟ ما خودمون رو نفت، رو ثروت ایستادیم و حتی یه کم حاصلشو برای خودمون خرج نمی‌کنن.
این جمله‌ی آخرو تقریبا از همه می‌شنیدیم. حق هم دارن. خوزستانی‌ها خیلی عصبانی‌هستن که اونا باید دود پالایشگاه‌ها رو بخورن و دولت بیشتر بودجه رو برای تهران اختصاص بده. فکر می‌کنن تهرانی‌ها رو گنج خوابیدن. به یکیشون گفتم که تو تهرون هم ازین خبرا نیست و خیلی از کارگرا و کارمندا باید دوسه شیفت کار کنن تا بتونن اجاره‌خونه‌شونو بدن. گفت: اقلا آب خوب و امکانات دارید. سینما تاتر پارک و اتوبوس و... خیلی چیزا گفت...

امسال شلمچه دومین نقطه‌ی پر بازدید کننده در ایران بود. بعد از امام‌رضای مشهد.
هر چه به شلمچه نزدیک می‌شدیم کاروان‌های بسیجی و خانواده‌های شهدا و حوزه‌های علمیه‌ای‌ها که با اتوبوس اومده بودن بیشتر می‌شدن.
بیشتر خود شهر شلمچه مخروبه‌ست. ولی مردم هنوز در خونه‌های نیمه‌ویران پر از اثر گلوله و خمپاره دارن زندگی می‌کنن. بچه‌های پا برهنه و موشونه نکرده‌ی زیادی جلو خونه‌ها خاک‌بازی می‌کردن. شلمچه 7 سال در اشغال عراقی‌ها بوده.

قبل از جبهه باید یه جایی ماشین پارک می‌کردیم. از دیدن اون‌همه ماشین و اتوبوس و مینی‌بوس حیرت‌زده شدیم. اومدن این‌همه آدم غیر‌قابل‌باور بود. بعدا شنیدم یازده میلیون نفر تو این 13 روز از اونجا دیدن کردن.
جبهه‌ی مرزی شلمچه بساطی بود! غرفه‌هایی که چفیه‌می‌فروختن، بیشترین فروش رو داشتن. چفیه بود از 400 تومن تا هزار تومن. سفید و مشکی.مردم جَو زده می‌شدن و چفیه می‌خریدن. بیشتر سفید. خیلی‌ها کفش و جوراباشونو تو ماشینشون می‌کندن و پاچه‌هاشونو می‌زدن بالا و پابرهنه روی زمین تف‌دیده راه می‌افتادن.
نوار گذاشته بودن، صدای توپ و خمپاره‌ و تیر‌بار همه جا با صدای بلند پخش می‌شد و صدای مردی که هیجان‌زده پیروزی‌های زمان جنگ رو گزارش می‌کرد.
غرفه‌هایی تسبیح و مهر نماز از خاک جبهه و عکس اسمشومبر می‌فروختن و غرفه‌های نوشابه و آب‌خنک که کلی مشتری داشتن. هوا خیلی گرم بود.

رود شلمچه خیلی کم آب بود و نی‌ها همه بیرون از آب. ولی تو نوار هی یادآوری می‌کرد که اینجا زمانی پر از آب بوده. یه پل معمولی داشت و یه پلی که زمان جنگ روآب زده بودن. همه از پل بسیج‌ساخت می‌رفتن. اونی که تصویرشو تو تلویزیون صدها بار دیدیم. یه تانک هم همونجا به گل نشسته که هنوز هست. روش رفتیم و عکس یادگاری گرفتیم. من دستامو به علامت پیروزی گرفتم بالا:) که بعدا به بچه‌ها و نوه و نتیجه‌هام نشون بدم بگم یه زمانی مردم چه‌جوری به خاطر منافع دولت‌ها به جون هم می‌افتادن.
کاش هیچ کشوری جنگ رو تجربه‌ نکنه. چه آرزوی محالی!

در جبهه‌ی شلمچه برای عید حسابی تدارک دیده بودن. در زمین بسیار بزرگی رزمایش بود ( مانوور). و دور این زمین چند پشته آدم وایساده بود برای تماشا.
یه عده ایرانی شده بودن و یه عده عراقی و با هم می‌جنگیدن. توی دبه‌های پلاستیکی مواد منفجره ریخته بودن و هر چند دقیقه یکیشونه منفجر می‌شد و بند دلمون پاره



صدای گلوله و خمپاره بچه‌ها رو می‌ترسوند.
بعد از یه ساعت جنگ و شهید شدن کلی ایرانی، ایران آزاد شد و عراقی‌ها رو تا خاکشون عقب روندن و رزمایش تموم شد.



همین‌که سربازان و پاسدارای ایرانی شهیدشده و خوابیده روی زمین پاشدن برن. پدری که هم خودش و هم پسر هفت‌هشت ساله‌ش لباس بسیجی پوشیده بودن و چفیه دور گردنشون داشتن. بلند، طوری که دیگران هم بشنون به پسرش گفت: اینی که می‌گن شهیدان زنده‌اند الله اکبر اینه پسرم! دیدی شهدا زنده شدن؟ و با احساس خوش‌مزه‌گی به ماها نگاه کرد:) ما هم برای اینکه کنف نشه خندیدیم.
چندتا آخوند با لباس بسیجی و عمامه هم در رزمایش شرکت داشتن ولی طبق معمول بیشتر در پشت جبهه مشغول لمبوندن بودن. از یکیشون عکس گرفتم که در اثر لطف و معجزه‌ی الهی نمی‌دونم به چه علت‌های دیگه‌ای وقتی ریختم رو کامپیوتر پاک شد.

به رامشیر و رامهرمز(رومز) هم رفتیم. هر چه از اهواز دور شی امکانات رفاهی و زندگی کم و کمتر می‌شه. تو بیشتر شهرها آب آشامیدنی نیست( با اینکه بغل پر‌آب ترین رود ایران هستن) اونا باید برای آب خوردن و پخت و پز آب بخرن. دستگاه‌های آب شیرین‌کنی هست که آب رو به قیمت هر دبه 20 لیتری 50 تومن می‌فروشن. شاید قیمتی نداشته باشه ولی روزی چندبار این فاصله رو طی کردن و این دبه‌های سنگین رو حمل کردن با این هوای گرم و شرجی واقعا طاقت‌فرسا و ناعادلانه‌ست.
مرد مسنی در یکی از این محل‌های فروش آب غر می‌زد که ننه‌بزرگ من هم می‌رفت از سر چشمه آب می‌آورد و ماهم باید بیاییم ازین‌جا آب ببریم. می‌گفت کمر ندارد از بس آب برده خانه. و کلی فحش به اسمشو مبر...

شیر‌آب رو در یه لیوان باز می‌کنم. بعد از چند ثانیه گل‌و لای و لرد پایین لیوان جمع می‌شه.( دوربین رو می‌دم به سی‌با اونم همینا رو می‌بینه.)

شرم‌آوره. نزدیکی‌های این‌شهر سال‌هاست پالایشگاه هست . و سال‌هاست دارن دود می‌خورن. اخیرا چاه نفتی در اینجا کشف شده که با حساب سرانگشتی حداقل 400 میلیارد دلار ارزش داره. ولی به مردم اینجاها چی‌می‌رسه؟ هیچی! واقعا هیچی.

آهای شماهایی که تو اینترنت دعواهای سیاسی می‌کنید. توسرو کله‌ی هم می‌زنید.هم‌دیگر رو بدنام می‌کنید. به همدیگه انگ دروغگویی و غیرانقلابی‌بودن می‌زنید، و می‌گید چاره‌ی راه رهایی مردم دست شماست. باید برید و ببینید که جوونای اینجاها چه‌جوری دارن زندگی می‌کنن. اصلا نمی‌دونن اینترنت چیه؟ برای نون روزانه‌شون معطلن.
شهر‌های کوچک‌تر از اهواز حتی باید برق رو خودشون از تیر چراغ‌برق به خونه بکشن. پولدارترها می‌رن به شرکت اعلام می‌کنن و بی‌پول‌ها باید ترس از جریمه‌شدن رو همیشه با خود داشته باشن. فاضلاب همه‌ی خونه‌ها حتی مالدارها به جوی آب می‌ریزه و همه جا بوی تعفن میاد. تابستون با این بو چه می‌کنن؟

اهالی بعضی‌شهرهای خوزستان با اهالی شهر دیگر خوزستان خوب نیستن. مردم به جای علت اصلی معلول‌ها رو می‌بینن. خواستم بگم خوش‌بخت‌ها، حق همه‌تون به یه اندازه خورده می‌شه. باید علت رو پیدا کنید....

بگذریم.
- در خوزستان پیاده‌روی بیشتر شهرها مسقفه. تا همیشه جلوی مغازه‌ها سایه باشه.
-بعضی ماشین‌ها روی جلوبندیشون توری سفید کشیده بودن. وقتی علتشو پرسیدم گفتن از ترس اینکه پَخشه کوره(پشه کوره) نره تو رادیاتور ماشینشون.
- بیشترین نمره‌ماشین بعد از نمره اهواز، نمره‌ اصفهانه. آخه خیلی از خوزستانی‌ها زمان جنگ به اصفهان مهاجرت کردن.
- من تاحالا درخت اکالیپتوس ندیده بودم. شنیده بودم تو استرالیا و نیوز‌لند پره از جنگل‌های اکالیپتوس. اما تو جنوب کشور خودمون هم تا دلتون بخواد ازین درختا هست. برگشو که بکنی و بچلونی و بو کنی، بوش ترو یاد سرماخوردگی و بخور مایع اکالیپتوس می‌ندازه.
- درخت‌های کُنار بسیار عظیمی دیدم. زیر یکیشون نهار خوردیم. هر چی توی آفتاب هوا گرم بود زیر درخت کنار خنک بود. اون‌قدر بزرگن که زیرشون چند خانواده با ماشیناشون و حتی یه گله‌ی بزرگ گوسفند جا می‌شه.



- دو طرف بیشتر جاده‌های خوزستان پر از مزارع گندم بود. ولی بیشترشون شته داشن و رو هر ساقه کفشدوزکی مشغول خوردن شته‌ها( مبارزه‌ی بیولوژیک)
- یکی از افتخارات مردم رامهرمز اینه که سلمان فارسی اولین مسلمان ایرانی رامهرمزی بوده. اسم اصلیش روزبه بوده که حضرت محمد امر می‌کنه اسمشو به مسلم تغییر بده.
- به قلعه‌‌ی داو دختر(مادر و دختر) رامهرمز هم رفتیم. این قلعه روی تپه‌ی رسی و قشنگیه و مثل غار می‌مونه.
- نزدیک قلعه دختر پر از تپه‌های شنی کوچکه و موتورسوارا میان روشون موتورسواری و افه برای همدیگه!
- یه شهر در اثر اعتراض و مبارزه تونستن تازه از هر بشکه‌ی ۵۰ دلاری ۱۰ تومن( ۱۰ تا تک تومن) برای شهرشون بگیرن. ولی همین پول هم توسط بعضیا خورده می‌شه.
- مراسم ختم یکی از اهالی روستایی در بین راه. چه سرسبزه.
- داخل امامزاده‌ای به نام امامزاده ‌سیدفرج رفتم دیدم صندوقی گذاشتن و برای ایزوگام کردن گنبدش پول جمع می‌کنن. خدا از سر تقصیراتم بگذره که پارچه‌ی روی قبر رو زدم کنار و عکس گرفتم. خدایا تو می‌دونی که من به خاطر بالا رفتن دانش‌بلاگرها دست به این اعمال می‌زنم. پس گناهانم رو به اسم اونا بنویس! اینم از ایزوگام گنبد:



- توی راه به دو ماشین سنگین که چند دقیقه قبل از چپ کردن برخوردیم.
اولیش در راه اهواز. کامیونی که بارش کودشیمیایی بود و شش مسافر داشت برای اینکه به یه پراید نخوره و لهش نکنه و میره تو خاکی و چون افتادگی شانه داشته چپ می‌کنه. این آقایی که کنارش وایساده یکی از مسافراست. خوش‌بختانه همه سالمن.



دومی پدر و پسری که پسر رانندگی می‌کرد. وقتی ما رسیدیم پسره داشت به زور باباشو از تو کامیون در می‌آورد. رفتم جلو گفتم کمک نمی‌خواین؟ پسره تشکر کرد .. پدره از ناراحتی و عصبانیت زبونش بند اومده بود و پسره شدیدا از پدرخجالت‌زده بود...گفت دلیل چپ کردنش سرعت زیاد بوده)جاده‌ی آبادان به اهواز:



به دوشهر از استان بوشهر هم رفتم: بندر دیلم و بندر گناوه!
راه بهبهان به بندر دیلم کوهستانی و بسیار زیباست که فکر می‌کنی داری از جاده‌ی چالوس داری می‌ری شمال.
در بندر دیلم مغازه‌ی نونوایی دیدم که بین صف مردانه و زنانه دیوار بلندی به ارتفاع 2 متر کشیدن . به مردها از در بزرگ نون می‌فروشن و به زن‌ها از پنجره‌ی بسیار کوچکی به اندازه‌ی بیرون دادن نون.

خواستم از رنج زن‌ها بگم و از بازی ندادنشون در کارهای اجتماعی. و تعداد کمشون نسبت به مردا در کوچه‌ها و خیابونا... مردای خوزستانی معمولا دوست ندارن زناشون از خونه بیرون بیان.
با رنج‌های که مردان اینجا برای پول درآوردن می‌کشن. خطرات گیردادن مأمورین به لنج‌ها و زمین‌های خشک بعد از عید( در 7-8 ماه سال زمین‌از گرما دیگه بار نمی ده) و زحمت آوردن دبه‌های سنگین آب و عرق کردن زیر آفتاب داغ. مرد خوزستانی خوشحاله که زنش زیر کولر گازی می‌شینه و این رنج‌ها رو نمی‌فهمه. البته فکر می‌کنه زنش راحته و رنج نمی‌کشه!

وقتی به بندر گناوه رفتیم اولین کاری که کردیم رفتن به کنار خلیج فارس و زدن پاهامون تو دریا بود. جالب اینه که مردا تمایل کمتری به این کار داشتن و بیشتر خانوما کفشو و جوراباشون رو درآوردن و زدن به آب. جالب بود تا 500 متر می‌رفتی هنوز آب تا ساق پات بود.
خیلی‌ها در ساحل دریا (کمی دورتر) چادر زده بودن. بندر گناوه از نظر اقتصادی خیلی رونق داره. خیلی خیلی شلوغ بود و مردم زیادی اومده بودن.
بازاراش در بقیه‌ اوقات سال اجناس خیلی ارزونی دارن ولی متاسفانه اینجا هم عین آبادان برای عید گرون کرده بودن. بدشانسی شب اربعین هم رسیده بودیم اون‌جا و وقت کمی برای خرید داشتیم. تا بیاییم چندجا قیمت کنیم. بیشترشون بستن ولی برای یادگاری چیزایی خریدیم.
تا حالا فروشنده‌هایی به این تخفیف‌نده‌ای ندیده بودم. انگار در عمرشون چیزی به نام چونه‌زدن نشنیدن. زیاد هم خوش‌اخلاق نبودن و برعکس فروشنده‌های اینجاها که کلی با مشتری کل‌کل می‌کنن خیلی جدی‌ان.
یکیشون جنسی رو از بقیه گرون‌تر می‌فروخت و چون تنها مغازه‌ی بازی تو این پاساژ بود مجبور بودم ازم بخرمش. گفتم می‌شه ارزون‌تر بدی؟ با غیظ جنس رو پرت کرد اون‌ور و گفت اصلا نمی‌فروشم. با تعجب گفتم: وای. چه بداخلاق! در حالیکه از شدت خشم از چشم‌هاش آتیش می‌بارید گفت:" ای‌ حرفَ جایی دیگَه نگی ها!!!" گفتم مگه چی گفتم؟با ابروهای گره‌کرده از خشم گفت: "یه زن چه حقی داره به یه مرد بگه بداخلاق؟؟! بَدَه. زشتَه. قبیحَه!!!"
فکر کنم اگه زنش این‌حرفو بهش می‌زد لابد کتکش می‌زد. بالاجبار جنس رو ازش خریدم.
ولی تا مدت‌ها شرطی شده بودم و می‌ترسیدم به سی‌با جونم(سبیل باروتی) بگم بداخلاق، ولی بر اثر مرور زمان الحمدلله اوضاع درست شد:)


نترسید! سفرنامه دیگه ادامه نداره.
حالا بهتره بشینم یه کم فکر کنم ببینم چیا رو از قلم انداختم:)
--------------------

شبکه‌ی الجزیره همچین نوشته رئیس‌جمهور اسرائیل با خاتمی دست داده که انگار چی شده. زبونم لال با زن خاتمی که دست نداده... اینا همشهری‌ان. هر دو یزدی‌الاصلن و... کلی حرف در مورد زادگاهشون دارن:)
تازه با بشار اسد هم دست داده. خدا مرگم بده، با زنش نه ها...با خود بشار!
Israeli President Moshe Katsav has shaken hands and chatted briefly with the leaders of Israel's arch-enemies, Syria and Iran, during the funeral of the Pope John Paul II, the president's office says
Katsav said that as he was leaving, "the Iranian president held his hand out to me. I shook his hand and greeted him in Farsi."

Media reports said the men conversed about Yazd, the city in central Iran where both men were born.


--------------------

گل و بلبل و پرچم پاره‌پاره‌ی ایران و قالیباف...


--------------------
متن کامل مصاحبه با شهرام اعظم، دکتری که تجاوز و شلاق زدن به زهرا کاظمی رو افشا کرد و در حال حاضر به کشور کانادا پناهنده شده ....

هیچ نظری موجود نیست: