تا اونجا گفتم که:
زنگ خونه به صدا دراومد. درو که باز کردم یه پسر جوون شیک و پیک با لبخندی مکش مرگ ما در حالیکه دستشو به چارچوب در تکیه داده بود با اعتماد به نفس گفت:
منم، الف!
نگاهی سرتاپا بهش کردم. شایدم پا تا سر. چون اول به کفشش نگاه کردم. کفش آدیداس و شلوار لی سنگشور چسبون و پیراهن و کاپشن شیک. اونام تنگ و چسبون. موی سر بلند و لخت و لبخندی کجکی عینهو - بهقول خوانندههای عزیز این وبلاگ- برد پیت! و چشمانی خمار با نگاهی مغرور ...
گفتم شاید تشابه اسمی باشه. گفتم امری داشتید؟
- از طرف شرکت فلان اومدم.
- نامه دارید؟
نامهای رو از جیب کاپشنش درآورد و بهم داد. بله خودش بود.
با انگشت بهم اشاره کرد از جلو راهش برم کنار. و جلو جلو راه افتاد.
من – چون شنیده بودم مرد میاد- یه تیشرت گلوگشاد و یه شلوار بلند تریکو مشکی پوشیده بودم.
به دستش نگاه کردم. هیچ ساک و نایلونی همراهش نبود. در نتیجه لباس کار نداشت. خدایا من به این چه کاری بدم؟
توالت شوری و حموم؟ نه بابا... به تیپش نمیخوره... شاید بهش بربخوره. تازه لباسش اونقدر تنگ و نوئه که نمیتونه توش درست حسابی حرکت کنه.
ازش جلو زدم و رفتم پشت اوپن آشپزخانه که روش دستمال و وسائل شستشو چیده بودم. خواستم ادای کارفرماهارو دربیارم.
- از کجا شروع کنیم؟
با اعتمادبه نفس و لبخند: از چایی!
و اشاره کرد به کتری و قوری روی گاز .
- یه چایی بده بخوریم و بعد راجع بهش صحبت میکنیم.
یه چایی لیوانی براش ریختم و گذاشتم روی میز آشپزخونه که برای خونه تکونی گذاشته بودم تو پذیرایی و او حالا روی صندلی کنارش نشسته بود. در حال چایی خوردن با کنجکاوی به اطرافش نگاه میکرد.
دیدم بهتره میخم رو از همین الان بکوبم. گفتم:
- از هر جایی که راحتید شروع کنید. جارو کردن پذیرایی، دستمال کشیدن، کاشیهای آشپزخونه یا...
در حال هورت کشیدن چایی:
- من با شیشه بیشتر حال میکنم. متخصص شیشه پاک کردنم! جوری که بعد از پاک کردن ممکنه نبینیدش و با صورت بخورید توش!
پیش خودم گفتم الحمدالله یه کاری بلده.
- باشه، شما شیشهها رو پاک کنید. البته چهارچوباش رو یادتون نره لطفا.
- چهارچوباش سخته.
- نکاری نداره. اول با یه دستمال آغشته به آب و کمی مایع تمیزکننده روشو بکشید و بعدا به یه دستمال تمیز نمدار کاملا پاکش کنید.
تا چاییش تموم شد. سطل و دو دستمال و مایع تمیزکننده و شیشهشور رو گذاشتم روی میز. گفتم:
- روزنامه هم تو جا روزنامهای هست. میتونید با روزنامه هم شیشه رو برق بندازید.
تا چشمش به روزنامهها افتاد گفت:
- هییه!! چقدر روزنامه! حالا چیا هستن؟
بعد خودش رفت گشت و خوند.
- اعتماد ملی و همشهری و ایران و ...
- همشهری برای پاک کردن شیشه نرمتره!
- اما اگه شرق بود بهتر بود.
خندم گرفت... گفتم:
- از هر کدوم که دوست داری استفاده کن. فقط اینایی که اینجا رو میزه مال دیشبه. هنوز نخوندم. لطفا بهشون دست نزن(دیگه دوم شخص مفرد خطابش کردم که پررو نشه.)
و خودم رفتم دنبال کارام. ناهار داشت آماده میشد. مرغ درست شده بود و برنج هم داشت دم میکشید. گفتم یه ذره زرشک هم بشورم و سرخ کنم تا بشه زرشکپلو با مرغ. اینطوری غذا خوشگلتر میشه.
یکی دوبار رفتم نگاهش کردم. خیلی آروم با سهانگشت داشت چهارچوب یکی از پنجرههای پذیرایی رو پاک میکرد. محدودهی عملش خیلی کم بود. حدودا بین 5 تا 10 سانت از چارچوب باریک رو با دستمال اول پاکمیکرد و بعد با دستمال دوم مثلا خشکش میکرد و بعد میرفت سراغ 5 سانت بعدی.. بعد از نیمساعت هنوز دوسه وجب از چهارچوب باریک پنجره رو تمیز نکرده بود. درحالیکه من تو این مدت کلی کار کرده بودم. اگه اونطور میخواست ادامه بده تا شب یک پنجره رو هم تموم نمیکرد.
- آقای الف، توروخدا یهخورده سریعتر.
- چه عجلهایه! و باز لاکپشتی ادامه داد.
گفتم شاید گرسنهست. فوری میز رو چیدم و غذارو کشیدم و گفتم:
- آقای الف ناهار حاضره.
با خوشحالی دستمال رو انداخت روی اوپن و رفت دستشو شست و اومد سر میز.
یه کوه برنج برای خودش کشید و یه عالمه مرغ. ولی مبادی آداب غذا میخورد. منم برای خودم غذا کشیدم.
- تو کارت اصلا اینه آقای الف؟
- یکسالیهست این کارو میکنم.(با ناراحتی) از وقتی زن گرفتم.
من با تعجب: مگه تو زن داری؟! (آخه خیلی جوون بود.)
- آره. اشتباه کردم. درسم که تموم شد. همه گفتن زن بگیر. منم با عجله اینو انتخاب کردم.
- دیپلم داری؟
- نه لیسانس!
من با تعجب: لیسانس چی؟
- مهندسی ِ ..... !
اولش باور نکردم. گفتم لابد عین اونایی که عادت دارن یک درجه به ردهشون اضافه کنن الکی گفته. اما با حرفایی که بینمون رد و بدل شد و همینطور از اونجایی که برادر من هم همون رشته رو میخونه یه کم امتحانش کردم و متوجه شدم درست میگه.
- خانمت چی؟
- نه بابا، اون دیپلمو به زور گرفته. خیلی خنگه.
- یعنی چی؟
- آیکیوش خیلی پایینه. تموم سالهای دبستان و دبیرستانو با کمترین معدل قبول شده.
- خوب عیبی نداره... معمولا اونایی که اهل درس نیستن به هنر علاقه دارن. من هنرمندای زیادی رو میشناسم که...
- نه، هیچ هنری هم نداره. از همه چیز بدش میاد. نقاشی، خطاطی، طراحی لباس، گرافیک، سینما و آواز...
- باید کشف کنه هنرشو. تو باید بهش کمک کنی. مثلا آرایشگری...
- اه اه... اتفاقا همهش میگه میخوام آرایشگر شم. اما من بدم میاد. آرایشگری هنر نیست که قرتی بازیه.
خندیدم. اتفاقا آرایشگری شغل خیلی خوبیه. هم شغل شادیه هم درآمدش خوبه. قول میدم وقتی کارش بگیره هر ساعت به اندازه کل روز تو پول درآره.
- آخه من روم نمیشه به کسی بگم زنم آرایشگره...
- باید افتخار هم کنی!
- تازه عین من خوشگل هم نیست!
- چی نیست؟!
- خوب من تعارف ندارم. میدونم خیلی خوشگلم. ما کلا فامیلی خیلی خوشگلیم. توی شهرمون طایفهی ما به زیبایی معروفه. هم هنرمند و هم خوشگل. چشمای مارو هیچکس نداره. ابروهای کمونی و لبهای...
گفتم ای بابا خوشگلی چیه؟ فقط به درد هنرپیشهها و مانکنا میخوره. آدم باید تلاش کنه به یه جایی برسه.
- ئه... نگید! اماما گفتن هر روزی به یه آدم خوشگل نگاه کنید تا آخر اون روز بشاش و خوشحال میمونید... تازه از صوت داوودی چیزی شنیدی؟
- صداتم خوبه؟
- خیـــــــــــــــــــــــــــــلی! میخوای بخونم.
- نه!! ساعت داره سه میشه و هنوز هیچکاری نکردیم!
من پا شدم و شروع کردم کار کردن. ظرفا رو شستم و رفتم توی حموم پاچههامو بالا زدم و شروع کردم به شستن چیزهایی که نمیشد با ماشینلباسشویی شست.
نمیدونم چقدر گذشت که عین اجل معلق دم در حموم وایساده.
- بیا ببین خوب پنجره پاک کردم!
تا اومدم دستامو بشورم بیام بیرون، دیدم رفته توی اتاق خوابها ... هر اتاقی میرفت یه راست میرفت سراغ کتابها یا نوارها و سیدیها...
- اووووه... چقدر کتاب اینجاست. هر جا میری کتاب و مجله و روزنامه. خیلی از زندگیتون خوشم اومد!
- نه بابا، ما خیلی ریخت و پاش کتاب داریم. اصلا خونهمون مثل بقیه جمع و جور نمیشه. دلم هم نمیاد بیرون بریزمشون.
- اتفاقا اینطوری بهتره. چیه خونهی بعضیا میرم همهش تجملات و مبل و میز و بوفهی آنچنانی و ... ولی برای نمونه یهدونه کتاب و روزنامه نمیبینی.
گفتم:
- گفتی بیام شیشهرو که پاک کردی ببینم. بریم.
شیشه رو خوب پاک کرده بود. اما چهارچوب ....
- دستت درد نکنه. حالا برو تو بالکن پشتشو هم پاک کن. درو که باز کردم دیدم بیرون خیلی سرده. برف هم داشت ریز ریز میبارید.
دلم سوخت براش. گفتم سردش نشه.
توی صحبت هم چشمم افتاد به پیرهنش که لکهای روش افتاده بود. رفتم یکی از تیشرتهای سیبا و کاپشن ورزشیاش رو آوردم.
- پیرهنت حیفه. سرد هم هست. اینا رو بپوش بعد برو تو بالکن.
با خوشحالی گرفتشون.
بعد که کارم تو حموم تموم شد. یه مقدار دوخت و دوز داشتم و گفتم بیام جلوی تلویزیون بدوزم. حواسم هم به آقای الف باشه که کارشو تندتر انجام بده. اما مگه این آقا از حرف کم میآورد؟
چند دقیقه بعد زنگ در آپارتمان بهصدا دراومد. خانم همسایهای بود که اون کارگر زن رو معرفی کرده بود.
تو نیومد. تو قسمت کفشکن وایساد.
- خانومه اومد؟ خوب کار میکنه؟
در این فاصله آقای الف اومده بود یه چایی لیوانی دیگه برای خودش ریخته بود و داشت میخورد. پشتش به ما بود.
- ئه... چه عجب شوهرت خونهست.
- شوهرم نیست. (با صدای آهسته) اون خانومه نیومد. شرکتی که شما معرفی کردید این آقا رو جاش فرستاد.
آقای الف با نگاه مکش مرگمایش برگشت و لبخندی به نشانهی سلام بر لب نشوند.
خانم همسایه گفت چهکارا تا حالا کرده؟
شیشههای روبهرو رو نشون دادم: اونا رو...
با خنده: چه خوبه!
-تمیز شدهن نه!
(آهسته)- شیشهها رو نمیگم که. قیافهشو میگم!
(بلند) - اگه کارش خوب بود به شما میگم که شما هم بیارینش.
- حتما وقتی رفت بهم تلفن کن! (و یک چشمک بیمنظور)
رفتم نشستم دوخت و دوز...
چاییش تموم شد. به زور از جیب شلوارش مشغول بیرون آوردن چیزی شد. که بعد فهمیدم موبایلش بود.
کمی باهاش ور رفت و ناگهان جلو صورتم گرفت... عکس دختری خوشگل با موهایی خیلی بلند حدود هفتهشت ساله بود.
- چه خوشگل و نازه. خواهرته؟
با غرور: نه، خودمم! گفتم که ما خیلی خوشگلیم.
خندم گرفته بود ولی جلو خودمو گرفتم.
- حالا مگه شما از کدوم طایفهاید؟
- طایفهی .... از لرستان.
بعد شروع کرد از ثروت و مکنت فامیلهایش تعریف کردن که چطور ثروت پدر و مادرش رو از چنگشون درآوردن و در آمریکا و انگلیس خوش میگذرونن و اینا با سیلی صورتشونو سرخ نگه میدارن. و اون منتظر روزیه که انتقام بگیره.
یاد اجداد خودم افتادم. از دهنم پرید که اتفاقا یک رگ من هم لره. و اتفاقا تو فامیل ما هم مسئله ارث و ارثخوری پیش اومده و یه عده دارن کیفشو میکنن.
- شما چار لنگید یا دو لنگ یا لر ممسنی؟
- من چه میدونم؟ اینا با هم چه فرقی دارن؟
- چارلنگ لر بختیاری هستن و به اصطلاح بهشون میگن لر ِ بزرگ. دو لنگیها مال بروجرد هستن(شایدم گفت خرم آباد... یادم نیست) و لرهای ممسنی هم که اسمشون با خودشونه. لرهای بختیاری از همه مهمترن( و سینهای راست کرد)
- جد من خان بختیاری بوده.
با احترام- پس شما هم لر بزرگ هستید. اسمش چی بوده؟
- .... خان!
چشماش گرد شد. انگار اسمش براش ابهت داشت.
- همون که زن خوشگلش که از خاندان نسلاندرنسل طبیب دزدیده. زنی که برای جمالش شعرها سروده بودن؟
- ...... /...../.... ... (کمی از شعری که بلد بودم خوندم) آره همین؟
-آره... نوادهی خانم .... ؟ و با تعجب بهم نگاه کرد. شاید میخواست از زیبایی او در من اثری ببینه( که حتما ناامید شده بود:)) خواستم بگم مَه اَدُما جهش ژنتیکی(موتاسیون) کردم. گفتم پررو میشه.)
- اوه..... نوادهی .... خان و اینجا. تو این خونه! شماها باید تا بیست نسل بدون کار کردن زندگی شاهی داشته باشید! الان باید اروپا یا آمریکا باشید.
- خوب یه عده دارن! اون موقع خوردن و بردن و... الان تو آمریکا خوشن.
- تو ناراحت نیستی؟ نمیخوای انتقام بگیری؟
من با خنده: نه. چه انتقامی؟ اونایی که باید حقشونو میگرفتن نتونستن. حرص خوردنِ من چه چیزیو عوض میکنه؟
به قول معروف سر در جیب حیرت فرو برد:)
- من در تموم زندگیم فکر انتقامم. وقتی یکی از دخترعموهام در انگلیس توی تصادف کشته شد و مرسدس بنز گرانقیمتش خورد و خاکشیر شد خیلی خوشحال شدم. من و خانوادهم تموم عمر منتظر دیدن بدبختی همهشون هستیم.
- خوب تو این انتظار عمر خودتون بر باد میره. اگه واقعا دیگه نمیتونید حقتونو بگیرید، همهتون دست به دست هم بدید و از نو زندگی رو بسازید.
- آخه با اون همه طلب از ثروت و مکنت فامیلی؟
دیگه تعارف نکردم.
- خوب تو الان با لیسانس مهندسی چرا باید کارگری کنی؟ برو یه شرکت بزن. زنت هم بره آرایشگر شه.
- با کدوم پول؟
- من نمیدونم. با برادرات شریک شو. جایی رو با هم اجاره کنید. اقلا آقای خودتون باشید. یا اگه صدات واقعا خوبه چرا نمیری یه جا خواننده شی. اولش با خوندن تو مجالس مهمونی شروع کن و بعد یواش یواش اگه استعداد داشتی بالاتر میرسی و سیدی میدی بیرون. یا حتی اگه فکر میکنی استعداد داری(از بس گفت خوشگلم خوشگلم) برو هنرپیشه شو.
گفت با هزار بدبختی و پول کارگری کلاس آواز رو گذروندم. گفتم چه بهتر!
گفت میخوای یه دهن برات بخونم؟
دیدم ساعت 5 شده و فقط یک پنجره کامل تمیز شده. تازه من از پشتش خبر ندارم.
- نه، بیزحمت به بقیهی کارهات برس...
- پس میشه شما هم زحمت بکشی و بازم چایی دم کنی. میدونی که لُرها چایی زیاد میخورن.
خواستم بگم تا اونجایی که من شنیدم ترکها چایی زیاد میخورن. ولی نگفتم.
باز هم چای دم کردم و توی کتری آب ریختم.
او رفت سر وقت شیشهی بعدی و من هم بعد از تموم کردن دوخت و دوز، رفتم پنجرهی اتاق خودمون رو تمیز کردم و رفتم سر وقت پنجرهی اتاق بعدی.
اومدم دیدم داره پنجرهی آشپزخونه رو تمیز میکنه با یک لیوان چای تازهدم در دستش...
و زیر لب آواز میخونه.
من برای خودم یه پرتقال از یخچال درآوردم و دیدم بده. برای اونم یه پیشدستی پر کردم میوه و گذاشتم روی اوپن آشپزخونه.
روی میز نشستم و هنوز پرتقال رو کامل پوست نکنده بودم که دیدم پیشدستی بهدست اومد و نشست روبهروم.
- الحق که از نوع پذیراییت اگر هم نمیگفتی میفهمیدم خون لر در رگهات در جریانه.
سیب و خیار و پرتقال گنده رو با آرامش پوست کند و بیشترشو خورد و باز از اجداد و کمی هم از زنش نالید و گفت: آخر نذاشتی بخونم که ببینی صدام چقدر قشنگه.
گفتم بابا این ولکن نیست.
- از چه خوانندههایی بلدی بخونی.
- از همه بلدم. اوایل کودکی از ابی و داریوش و گوگوش میخوندم... بعد یه مهمونی رفتم نوار گلپایگانی گذاشت. از اون بهبعد تموم زندگیم شد گلپایگانی... یه بیابون دم خونهمون بود میرفتم روزها تا شب تمرین چهچه و بالا و پایین بردن صدا میکردم. تموم آهنگاشو حفظم. بعد یه قسمت از یکی از آهنگای گلپا رو خوند...
- بعد رفتم سراغ شهرام ناظری. (یه قسمت هم از شهرام ناظری خوند.)
- بعد فقط شجریان رو قبول داشتم. ( ازش خوند)
هر چه میگذشت صداش بهتر و رساتر میشد...
- حالا فقط بنان رو دوست دارم. عاشقانه دوستش دارم ها....
اما زنم از موسیقی سنتی خوشش نمیاد... میگه سرم درد میگیره... فقط موسیقی خالطوری دوست داره.
چه شبهایی پول غذا نداشتم و شبانه از شهرمون راه افتادم به سمت تهران تا صبح در کلاس آواز آقای ... (یکی از شاگردهای شجریان) شرکت کنم. و شبش دوباره راه افتادم به سمت شهرستان..
حالا همه دستگاه ها، گوشهها و ردیفهای آوازی رو میشناسم و به عنوان مثال برای هر کدوم خطی خوند... صداش واقعا عالی بود... من محسور(مسحور؟) صداش شده بودم.
گفتم اگه میشه شماره موبایلو بده که یا معرفیت کنم به جایی یا یه وقت مهمونی چیزی داشتیم بیا برامون بخون. برام رو یه کاغذ نوشت.
بعدش آهنگ تو ای پری کجایی بنان رو از اول تا آخر خوند...
گفت اما هنوز گلپا برام یه جایگاه ویژه داره. بعضی آهنگاش از نظر بالا و پایین بردن صداها و...( یه چیزایی گفت که یادم نیست) خیلی مهمه ... هنوز هیچکی نتونسته عینش بخونه به جز من!
بعد یکی از آهنگاشو خوند...
صداش از پایینترین حالت به عرش میرفت. برای مدت زیادی(شاید چهل ثانیه) چهچه میزد. چه چهچهی! صداش تموم ساختمون رو به لرزه درآورده بود.
پیش خودم میگفتم اگه کار نمیکنه در عوض واقعا از صداش دارم لذت میبرم....
همینطور میخوند و میخوند. چشماشو نیمه بسته بود و موهاشو هم گاهی تکون میداد....
یهو دیدم سیبا بالای سرمون وایساده.
اینقدر توی حس بودم که صدای در رو نشنیده بودم.
سیبا هم از صدا لذت میبرد و هم تعجب کرده بود که این کیه که لباساشو پوشیده.
بهم علامت داد که این کیه؟
حالا من روم نمیشه بگم کارگر...
وقتی اون ترانه تموم شد معرفیش کردم:
- ایشون آقای الف هستن. سیبا باهاش محکم دست داد.فکر کرد لابد فامیل و آشناییه. یا شایدم یکی از دوستان همکلاسی یا همکار من...
الف که یه ذره ترسیده بود بعد از اینکه میوههاشو کامل تموم کرد گفت با اجازه من برم. و رفت توی یکی از اتاقها لباساشو عوض کنه.
منم یواشکی به سیبا موضوعو گفتم.
گفت:بهبه! این کارگر بود و باهاش نشستی گلمیگی گل میشنوی!
گفتم حالا هیس...
وقتی لباس پوشید مزد کامل یک روز رو بهش دادم. گفت پنجشنبه وقتم خالیه به شرکت زنگ بزنید و رزرو کنید. گفتم حالا ببینم من اون روز خونهم یا نه... رفت.
وقتی رفت سیبا گفت چه کارایی رو کرده؟
گفتم این شیشه؟
- دیگه؟
شیشهی پنجرهی آشپزخونه.
رفت نگاه کرد... چارچوبا رو گربهشور کرده بود :)
سیبا نگاهی بهم کرد و دیگه هیچی نگفت.
من با خوشحالی: اما شماره موبایلشو ازش گرفتم!
- که چی بشه؟ خیلی خوب کار کرده! لابد میخوای پنجشنبه هم بیاریش و یا به در و همسایه معرفیش کنی؟
نه بابا. که هر وقت خواستیم زنگ بزنیم با خانومش بیاد برامون بخونه... شایدم معرفیش کردم به آقای .... بره توی جلسهی موسیقی بخونه. شاید معروف شه و کارش بگیره...
- حالا من هی بهت بگم کارگر نیار تو گوش نکن!
- بده کشف استعداد کردم؟ فردا که معروف شد میگیم این خواننده معروفه کارگرمون بوده یه زمان. تازه یواشکی یه عکس هم ازش گرفتم!
- :)
*. فقط من از يه چيزي سردرنياوردم. فرداش پيرهن آقای الف روي تخت اتاق مهمون پيدا كردم. با توجه به اينكه وقتي اومد فقط همون پيرهن و كاپشن تنش بود. و موقع رفتن نمي تونسته زير كاپشن لخت باشه نفهميدم چطور شد:) !
نوشته شده در 25 اسفند 1385
تعداد نظرات 73
جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر