1- پریروز کمی گندم خیس کردم... امروز دیدم نوکاش جوونه زده. ریختمشون تو دستمال نم و روشونو پوشوندم. تا شب کلی رشد کرده بودن...
2- خواستم ماهی نخرم. اما وقتی این همه ماهی قرمز خوشگلو تو یه آکواریوم تنگ تو خیابون دیدم که صاحبش داشت مردههاشو با یه توری میگرفت و مینداخت بیرون به خودم گفتم اقلا یکیشونو نجات بدم... غذای ماهی هم کلی برام مونده. اگه ماهی مریض نباشه پیش من خیلی عمر میکنه معمولا.
3- سمنو بهداشتی اومده که برای چهار ماه قابل مصرفه. خیلی خوب شد. من دلم نمیذاره از این سمنوهایی که تو مغازهها و کنار خیابون میفروشن بخورم. همیشه بعد از برداشتن سفره هفت سین میریختمش دور. مگه اینکه یه آشنایی برام بیاره که بدونم آدم تمیزیه...
4- سنجد و سیر هم خریدم... سرکه هم تو بخچال هست. سماق و سکه و سیب و بقیهی چیزا هم که دارم...
فقط میمونه آرزوی یه سالی خوب... با صلح و صفا... بدون جنگ، بدون تبعیض، بدون زندانی سیاسی، بدون دیکتاتوری و....
5- فردا شب ( در واقع امشب. چون الان نصف شبه) چهارشنبه سوریه...
امسال برعکس همیشه از اول اسفند ملت زیر بار رگبار ترقه و بمب و خمپاره نبودن. حدالقل تو محلهی ما امسال خبری نبود. جز یه بچه جغله که از صبح هی ترقه کمصدا میزنه و مامانش میاد دعواش می کنه و بعد از یه مدت از دست مامانش فرار میکنه و دوباره ...
ما یه عالمه چوب و میز و صندلی قراضه جمع کردیم... البته این زحمتا به گردن داداشمه... عین آشغالیها هر شیء چوبی میبینه میاره تو پارکینگ ما انبار میکنه... یه عالمه هم سیدی ترانههای لوسآنجلسی و رقص زده برای امشب...
منم آجیل و شکلات و میوه گرفتم که مثل پارسال بدم مردم کیف کنن...
امیدوارم مامورا به شادی مردم کاری نداشته باشن...
6- . تو خونهتکونی دلم برای نوار کاستهامون سوخت.... من و سیبا روی هم حدود هزار تا نوار داریم. دیدیم مدتهاست دارن خاک میخورن و در عوض تعداد سیدیهامون روز به روز دارن زیاد میشن. اینا هم دارن به همون تعداد میرسن.
نوارها رو هم جعبه جعبه کردم گذاشتم زیر تخت.
آیین فنگشویی میگه زیر تخت باید خالی باشه تا نیروهای مثبت جریان پیدا کنن. اما با این همه اشیایی که نمیتونیم ازشون دل بکنیم باید صابون نیروهای منفی رو به تنمون بمالیم.
نمیدونم کتابها هم نیروی منفی دارن یا نه. در خونهتکونی هر جا دست میبردیم به یه دسته کتاب بر میخوردیم. دلمون نمیاد ازشون دل بکنیم (البته به امانت میدیم) و دلمون نمیاد به کتابخونه بدیم. یه بار دادیم برای هفت پشتمون بس بود... کتابهای خوب و باارزش اصلا معلوم نشد چه بلایی سرشون اومد. هر چی صبر کردیم لیست نشدن!
از بعضیهاشون هم کلی خاطره داریم. یا سیبا به من کادو داده یا برعکس... یا در زمان مجری دوستامون بهمون دادن. یا بابا مامانهامون...(ببخشید آیین فمینیستی میگه بگو مامانباباهامون!)
7- به یه عالمه نامه برخوردیم... هر نامه یه عالمه خاطره برای هر کدوممون.. از عالم بچگی تا حالا. نامهای که دختر همسایه در 6 سالگی با خط خرچنگ قورباغه و کلی غلط املایی برام نوشته بود " چون رفتی مهمونی و واینسادی تو کوچه باهام بازی کنی برای همیشه باهات قهرم". باهام قهر نکرد. اما الان ازش خبر ندارم... دلم براش تنگ شده...
خلاصه که آیین فنگشویی مالیده شد که میگه هر چی اضافهست و در تموم سال باهاش کاری نداری باید بریزی دور تا خونهت پر از انرژی مثبت شه!
ای انرژی مثبت تو چقدر قهرقهرویی... با هر چیز کهنهای قهر میکنی میری... نمیدونی هر چیز یادگاری هر چی کهنهتر میشه برای ما عزیزتر میشه...
ولگرد میگه در امریکا کلمهای به اسم قهر نداریم. راست میگهها . تاحالا توجه نکرده بودم که چرا هیچ کلمهای برای قهر کردن به انگلیسی نشنیدم... کاش یکی اینو به سیبا بگه. وقتی قهر میکنه میخوام دنبا نباشه...
اینهمه تو فارسی کلمهسازی میشه. میشه یه بار هم کلمهای رو از بین ببریم؟ میشه قهر رو از فرهنگ لغات حذف کنیم!؟
8- چند شب پیش یه ماجرای ساده ولی وحشتناک برام پیش اومد...
قسمت سادهش اینه:
نصف شب نشسته بودم پای کامپیوتر... یه پشهی کوچولو ویز ویز کنان اومد جلوی مانیتور شروع کرد جلوم مانوور دادن. منم که این یکی دوساعت نصفهشب که وقت میکنم پای اینترنت میخوام از هر لحظهش استفاده کنم. کی وقت دارم به یه پشهی ریزهمیزهی توجه کنم!
خلاصه خیلی ریز دیدمش و بهش محل سگ هم نذاشتم.
داشتم یه مطلب هیجان انگیز میخوندم و فکر کنم با شدت نفس میکشیدم. تو بازدم که مشکلی نبود. اما یه "دم" وحشتناک، پشه رو کشوند تو بینیم و رفت اون جایی که عرب نی انداخت. فکر کنم عدل رفت تو سینوسهام...
متاسفانه هیچ مانعی بر سر راهش نبود( از گفتن جزئیات موانع معذورم) .
کمکم قسمت وحشتناک ماجرا شروع شد...
پشه داشت توی سینوس طرف چپ صورتم (نمیدونم حفرهای آزاد به غیر از سینوس تو صورت هست یا نه) برای خودش ویز ویز میکرد و خودشو به در و دیوار صورتم میکوبید. من با چشمهای گرد شده از وحشت حسش میکردم. پریدم هوا. عین آدم لوسها، اولین فکری که به ذهنم رسید بیدار کردن سیبا بود. اما دلم سوخت... توی پذیرایی برای خودم می دویدم و هی فین میکردم. جز هوا هیچی ازش بیرون نمیومد... پشه داشت برای خودش جفتکچارکش بازی میکرد و حتی صدای ویزویزش از داخل صورتم شنیده میشد... خدا نصیبتون نکنه!
برای اولین بار آرزو کردم آبدماغی چیزی داشتم که یا مانع پشه میشد یا حالا که رفته تو، حداقل با فین میومد بیرون...
تورو خدا قدر آب دماغتون رو بدونید...
نمیدونم چند ثانیه یا دقیقه شد... هزار بار مردم و زندهشدم... اونقدر هوا به صورت فین به بیرون فرستادم که حالم بد شده بود و چشام جایی رو نمیدید.. قلبم میزد ... و پشههه کماکان زنده و مشغول عملیات آکروباتیک توی حفرهی صورتم بود... حرکت بالهاش خیلی چندشآور بود...
دلم میخواست جیغ بزنم... احساس کردم دارم دیوونه میشم.
ناگهان فکری به سرم زد...
با عجله دویدم توی توالت... سرم فیزیولوژی در قفسه داشتیم. کف دست چپمو پر کردم با شدت آب نمکو کشیدم تو بینیم... آبش خیلی سرد بود و دماغم یه طوری شد. با شدت آبو دادم بیرون....
باورم نمیشد. دیدم جناب پشهی پررو چسبیده به سینک روشویی و داره خودشو از آب بیرون میکشه . لابد برای اون ور صورتم نقشه کشیده بود....
اونقدر از دست پشه عصبی بودم که بدون اختیار آبو روش باز کردم و فرستادمش تو چاهک.
بعد یه احساس راحتی بهم دست داد که نگو....
چه خوبه پشه تو حفرههای صورت آدم نباشه ها...
از اون موقع هر نفس عمیقی که میکشم این کابوس در من زنده میشه که ممکنه یه پشه رو بکشونم تو بینیم
9- خبر خوش
رهایی زهرا کمال فر و دو فرزندش از ماه ها آوارگی در فرودگاه مسکو...
تقاضای پناهندگی این سه نفر که از ماه ها پیش در این فرودگاه آواره بوده اند سرانجام توسط دولت کانادا پذیرفته شده و با پذیرش آنان، چهارشنبه این هفته به سمت کانادا پرواز خواهند کرد.
10- برای آزادی شادی و محبوبه امضا کنیم ...
سه شنبه 22 اسفند 1385
161 نظر