مدتی بود که "مشقربان تقیزاده" آبدارچی میانسال شرکت موقع حمل سینی چای از این اتاق به آن اتاق، بفهمی نفهمی میلنگید.
در حالیکه سعی میکرد درد را به روی خودش نیاورد و تنهی نسبتا سنگینش را روی پاهای تپل و کوتاهش راست نگهدارد و طوری راه برود که استکانهای چای لبپر نزنند و سینی تمیز بماند، توی راهروها از اینور به آنور میرفت.
طبق معمول به آنهایی که بیشتر بااو رفیق بودند و موقع برداشتن چایی گپی هم با او میزدند بیشتر میرسید.
به اتاق مهندس سیمانی که رسید بعد از گذاشتن چایی روی میز ، سینی بهدست روی صندلی کنار میز ولو شد. کسی به غیر از مهندس در اتاق نبود.
- خدا بد نده مش قربون.
- بد نبینی موهندس.
چشمهایش میگفت که کاری با مهندس دارد و رویش نمیشود بگوید.
سیمانی پروندهای که جلویش نگهداشته بود و داشت میخواند روی میز گذاشت.
- بهبه! چایی ِ مش قربون این وقت روز خوردن داره.
درحال هورت کشیدن چایی: چه خبر؟ زن و بچههات خوبن ایشالله؟
- شکر!
- خستهای!
- نه والله. کاری نکردم که... موهندس... این پاهام...
- مدتیه میبینم ... انگار پاهات درد میکنه.
- این کُندههای زانوم آقای موهندس، درد امانمو بریده.
- پیش شیبانی- دکتر ِ شرکت- رفتی؟
- نه هنوز، فکر نکنم چیزی باشه. یعنی خودا کنه نباشه. میترسم کارمو از دست بدم و پیش زن و بچهم شرمنده بشم.
- هر چه زودتر برو مش قربون. هر چی زودتر بفهمی دردت چیه زودتر معالجه میشی.
- شوما لطفا به کسی نگو موهندس جان. این دهتر شیبانی هم که...
- خیالت راحت. سفارشتو میکنم.
سیمانی گوشی را بر میدارد و شمارهای را میگیرد.
بعد از خوش و بش و شوخی با دکتر شرکت:
- دکتر جان، به این مش قربون ما برس. الان میفرستم پیشت.
- چی؟ ... نه... زانوهاش درد میکنه....
با خنده: سربه سرش نذاری ها، وگرنه با من طرفی!
رو به مش قربون:
- مش قربون، برو به منشی شرکت بسپر و برو پیش دکتر. منتظرته.
- قربون دستت موهندس.
یا سنگینی از روی صندلی بلند شد و رفت...
× × ×
روز بعد
دکتر شیبانی وارد اتاق مهندس سیمانی شد. همهاش شوخی میکرد و میخندید. بقیهی همکاران سیمانی هم در اتاق پشت میز کارشان بودند. و همه تقریبا کارشان را تعطیل و با نیشهای باز به خوشمزگیهای دکتر گوش میدادند.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که مش قربان با سینی پر از چای رسید.
دکتر با قهقه خنده:
- چطوری آقای زانو زاده؟
مش قربان سرخ شد و ابروهای پرپشت سیاهش در هم گره خورد.
- به مرحیمت شوما.
- دیشب باز هم زانو زدی؟
سبیلهای پهن مش قربان آشکارا میلرزید. جواب نداد. سینی چای را روی میز مهندس سیمانی گذاشت و به سرعت لا الله الا الله گویان از اتاق خارج شد.
دکتر غشغش خندید.
مهندس سیمانی:
- چیکارش داری این بیچاره رو؟ اینقدر اذیتش نکن.
کارمندی که میزش روبروی مهندس سیمانی بود با کنجکاوی پرسید:
- دکتر جان، فامیلی مش قربون تقیزادهست. چرا بهش میگی زانوزاده؟ بهخاطر درد زانوش؟
دکتر که انگار منتظر همین سؤال بود پرید در اتاق را بست و نشست روی صندلی وسط اتاق که ماجرا رو تعریف کنه. بقیه هم کاراشونو کاملا کنار گذاشتن و با ذوق و شوق منتظر شنیدن یک داستان خندهدار شدن. به غیر از مهندس سیمانی که نگاهی اعتراضآمیزی به او کرد.
- " دیروز پاهای مش قربونو معاینه کردم. حتم دارم زانوهای هر دو پاش آرتروز داره. براش تو دفترچهش نوشتم که بره عکس بگیره و تا وقتی عکسش حاضر شه براش کلی دارو نوشتم. "
- آخی... طفلک. وزنشم زیاده. لاغر کنه بهتر میشه.
-" آره... اما اینو گوش کنید. از خنده میمیرید. ازش پرسیدم مش قربون از پله زیاد میری بالا پایین؟ میگه نه. خونهمون در طبقهی همکفه.
میگم کِیها بیشتر اینطور میشی؟
هی رنگ عوض میکنه. میگه روم نمیشه آقای دُهتُر.
خیلی اصرار کردم تا بالاخره گفت."
همه کارمندای اتاق با هم: چی گفت؟
-" بعد از کلی بهقول خودش خَجالت و اوتاماخ کشیدن. گفت:
- آقای دُهتر، راستش وقتی میرم روی منزل خیلی زانوام درد میجیره.( دوباره قهقهاش به هوا رفت.)
اولش فکر کردم منظورش رفتن روی پشتبوم خونهشونه. گفتم دیدی گفتم یکی از دلایلش بالارفتن از پلهست.
اما گفت: نه آقای دهتر، منظورم از منزل ... چی بگم؟... خانوممه! بیچاره میشم تا کار رو تموم کنم.
یهو دوزاریم افتاد! "
صدای خندیدن کارمندها بلند شد.
" حالا بقیهشو گوش کنید. بهش گفتم مش قربون خوب روشات رو عوض کن. مثلا به جای اینکه تو بری رو منزل و زانوهات درد بگیره اون بیاد رو تو."
نمیدونید چه حالی شد! غیرت چشاشو پر کرد و برای یه آن حس کردم الان با مشت میکوبه تو صورتم.
فوری گفتم: من از نظر علمی میگم. منظوری ندارم.
با غیض گفت: حرفا میزنید آقای دوهتر! مگه میشه منزل بیاد رو آدم؟
مردی گفتن زنی گفتن!( اما نگفت شرمی و حیایی گفتن. چقده...)
بهش گفتم: مش قربون، چرا ناراحت میشی. زمونه عوض شده. الان هزار و یک راه برای زناشویی هست. از پهلو، از... ( زیتون: بقیهی روشها سانسور شد!)
- ووی... آقای دهتر، مگه میشه؟ اونایی که میذارن خانم بیاد روشون حتما ترک نیستن. ما ترکا به زنمون رو نمیدیم! شما فارسای زنذلیل شاید...
حالا هم خندهم گرفته بود و هم میترسیدم بزنه دک و دندهمو خورد کنه.
گفتم میخوای یه سیدی برات بیارم که انواع روشهای سکس رو توضیح داده. خودت یکیشو انتخاب کن که به زانوهات فشار نیاد.
یهو آمپرش رفت بالا! - فیلم سکسی؟ تو به من میخوای فیلم سکسی بدی؟ 27 ساله سابقه کار دارم کسی نتونسته از من یه بیناموسی ببینه! اونوقت شوما بی من میگی برو فیلم سکسی ببین؟!!
دیگه صداشو انداخته بود تو سرش. ( کارمندها از شدت خنده داشتند روده بر میشدند و از هیجان یا مشت میزدند یا سرشون رو میکوبوندند روی میز. یکی نزدیک بود از روی صندلیاش بیفتد پایین)
گفتم مش قربون چرا ناراحت میشی؟ سکس یعنی همون زناشویی. برای سلامتی خودت گفتم! حالا برو از زانوهات عکس بگیر و این دواها رو هم که برات مینویسم از داروخانه بگیر و بخور تا بعد. روی حرفای منم فکر کن.
- چه فکری؟ تا بوده همین بوده بین ترکا مرد همیشه بالا بوده!
آقا، خلاصه که ماجرایی داشتیم با این آقای زانو زاده. اصلا حریفش نشدم که نشدم"
صدای خنده شرکت را پر کرد...
از آن روز به بعد به غیر از مهندس سیمانی، همهی کارمندها مش قربان را " آقای زانوزاده" صدا میزدند(البته پیش خودش. و هرگز به رئیس شرکت چیزی نگفتند). مشقربان عصبانی میشد ولی از ترس از دست دادن کار سعی میکرد با کسی دعوا راه نیندازد. از زانوهایش عکس نگرفت و دیگر پیش دکتر شیبانی نرفت.
روز به روز گوشهگیرتر میشد و بیشتر میلنگید. منشی جدیدی برای شرکت آمده بود و او هم مثل بقیهی خانمها ماجرا را نمیدانست. کارمندهای مرد سعی کردند که این راز را مثل همهی رازهای مردانه از خانمهای کارمند مخفی نگهدارند.
تا اینکه یک روز کارمند دبیرخانه آقای پهلوانی به منشی شرکت چند برگ از یک پرونده را داد و گفت:
- به مش قربون بگو زود بره از اینها فتوکپی بگیره بیاره اینجا.
بعد از چند دقیقه منشی شرکت که دخترکی ظریف و لاغر بود، لرزان با صورتی به رنگ گچ در حالیکه چند ورق پاره دستش بود به دبیرخانه برگشت.
- چی شده خانم زند؟
منشی با بغض- هیچی بهخدا، نمیدونم چرا یهو مش قربون عصبانی شد و ورقها رو از دستم گرفت و پاره کرد...
بغضش ترکید. با گریه ادامه داد:
- گفت دیگه تو این شرکت نمیمونه. داشت اسباباشو از توی کشو بیرون میآورد تا بره... بهخدا من حرف بدی بهش نزدم. فقط گفتم آقای زانو زاده لطفا ازین برگهها فتوکپی بگیرید ببرید برای آقای پهلوانی.
کارمند شوکه شده: چی صداش کردید؟
- مگه فامیلی مشقربون زانوزاده نیست؟
- ....
حالا تمام کارمندهای شرکت به پیشنهاد مهندس سیمانی قرار شده در تعطیلات عید یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بخرند ببرند برای مش قربان به عنوان معذرت خواهی و دلجویی و خواهش برای بازگشت به کار.
تمام مردهای عالم با مشقربان شوخی ناموسی کنند از نظر او بازهم میشد تحمل کرد. اما یک ضعیفه... وای...
نوشته شده در تاريخ پنجشنبه 9 فروردين 1386
نظرها
جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر