1- الهام، سخنگوی دولت: فیلم احمدینژاد با آملی مونتاژ است!
زیتون: من شنیدم که خود احمدکنژاد هم مونتاژ است.
یه روز اسمشومبر تخممرغ شانسی میخره و قطعاتشو از توش پیدا میکنه. .
2- رئیسجمورک: کشتار یهودیان دروغ بوده!
زیتون: کشته شدن سرنشینان هلیکوپتر هم دروغ از آب دراومد. لابد فردا کشتهشدن خبرنگارای سرنشین سی130 هم میگن مونتاژ(!) و دروغ بوده.
3- رئیسجمهورک: اسرائیل باید برود آلاسکا!
زیتون: :))
4- رئیسجمهورک: ...
زیتون: مرسی:) از وقتی شما حرف میزنید، دیگه مردم تمایلی به ساخت جک جدید ندارن!
5- رفته بودم سری بزنم سازمان بورس. چند روزی بود قیمتها کمی بالا رفته بود. اما اون روز هم مثل هر بار که شب قبلش رئیسجمهورک محبوبمون سخنرانی میکنه یهو قیمتها کشیده بود پایین.
با کارگری صحبت میکردم( برعکس نظر بعضیها الان سهام کارخانجات فقط مخصوص اقشار پولدار نیست. تقریبا تموم کارگرا و کارمندای کارخانجات رسمی کلی سهام دارن و زندگیشون تاحدی به سهام وابستهست) کارگر حدود 60 سال داشت و تازه بازنشست شده بود. اومده بود حدود 10 هزار سهام ایرانخودروشو بفروشه.
میگفت خدا پدر این ایرانخودرو رو بیامرزه. بهم 27 هزار سهم پارسیان داد(البته بعد از افزایش سرمایه) و کلی سهام ایران خودرو. برای عروسی هر کدوم از بچههام میام تعدادیشو میفروشم. هم عروسیشونو آبرومند گرفتم هم مقداری پول رهن خونه به هر کدومشون دادم.
ناراحت بود که احمدینژاد هر بار میگه اسرائیل از بین بره قیمت سهام میاد پایین. میگفت حساب کرده بودم این مقدار سهام بیشتر از سه میلیونو نیم میشه. ولی با حرف دیشبش اومد زیر 3 میلیون تومن. با این حرف اطرافیان هم شروع کردن تو بحث شرکت کردن و به احمدینژاد فحش دادن. گفتن هر کاندیدای دیگه اومده بود رو کار وضعمون بهتر از حالا بود.
در این موقع یکی از دوستان حزبالهی علیصالحآبادی( رئیس سابق بورس کرج و رئیس کل بورس ایران فعلی که قبل از خوندن اقتصاد، درس حوزوی میخونده) اومد ببینه چه خبره. مردم تا شناختنش بهش گفتن ترو خدا وقتی رفتین پیش احمدینژاد بگین یه مدت زبون به کام بگیره .
گفت چرا؟ گفتن نمیبینی ماشالله با هر جملهش اقتصاد ایران میخوابه! بعد از چند ثانیه دوزاریش افتاد وچنان خندهای کرد که سالن لرزید.
6- سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه 22 تا 24 آذر، جشنوارهی فیلمهای صد ثانیهای در کرج برگزار شد.
سه شنبه و چهارشنبه روی هم صد فیلم در سینما ساویز گوهردشت نشون دادن.(پنجشنبه مراسم اختتامیه بود) برنامهها از ساعت 2 شروع میشد و تا 8 شب ادامه داشت.
تعداد 730 فیلم از 25 شهر، برای جشنواره ارسال شده بود که با رآی هیئت داوران صد فیلم انتخاب شده بود.
هیئت داوران سهنفر بودن: خانم مینو فرشچی، آقای موسائیان و آقای بهادری.
پارسال این جشنواره در سالن اصلاح بذر برگزار شد که همونموقع جریانشو تو وبلاگ شهیدم نوشتم.
سالن اصلاحبذر تماشاگر بیشتری رو در خودش جای میداد ولی مناسب پخش فیلم نبود. پروژکتور رو روی یه صفحی پلاستیک چروکی مینداختن. صدا هم بد بود.
سینما ساویز این چیزاش بهتر بود ولی فقط 300 تماشاگر توش جا می گیره.
کارها با همهی کمبودها، امسال خیلی منسجمتر از سال قبل بود.
وارد سالن که میشدی یه ورقهی نظرسنجی میدادن دستت که روش حدود 33 فیلم رو با نام کارگردان و شهرش نوشته بودن و هر بار باید به سه فیلم برتر رأی میدادی.
از بیشتر شهرها شرکت کرده بودن: شیراز، ملایر، خرمآباد، اصفهان، شاهرود، اردبیل، اهواز، کرمان، رشت، تبریز، سنندج ، تهران، کرج، همدان، مهاباد، بانه، قم و یزد و برازجان و غیره...
شب اول بعد از نشون دادن 33 فیلم از همهی کارگردانها دعوت کردن یکی یکی بیان رو سن و به سوالات جواب بدن. که از این میون فقط چهارپنج نفر جرأت کردن بیان.
بیشتر انتقادها به کپیکاری و نخنمایی موضوعات برمیگشت. یا اشتباهات خیلی بدیهی.
که بیشترشون با جملههایی مثل "همینیکه هست" یا "لابد من هنرمند نیستم" و یا "ببخشید حواسم نبود" جواب میدادن. مثلا فیلمساز اصفهانی(احسان فاضلی) در جواب اینکه رزمندهی فیلم چرا در جبهه لباسش ترتمیز و فکل کراواتیه و موهاش ژلزده و رروغنزده! با لهجهی شیرین اصفاهونی با خونسردی گفت: روزی اول یه کم خاکیش کردیم که دوربین خراب شد. روزی دوم که دوربین درست شد یادمون رفت خاکیش کنیم:)
جالبهس که همین فیلم هم جایزه گرفت دادا...
فیلمها دو نوع بودن. بلکه هم بیشتر. بعضیهاشون با هر موضوعی، آخرش با هزار ضرب و زور خودشونو چسبونده بودن به خدا و ماوراطبیعه و ائمهی اطهار و... و بعضیها حرف نویی داشتن.
گروه اولی سعی کرده بودن از موضوعات نخنمای جبهه و جنگ و شهید استفاده کنن( نمیگم هر موضوعی راجع به اینا باشه نخنماست. شیوهی نویی نداشتن. گفتن حرفای تکراری هم که جذاب نیست) یا شفای امامان و مرگ و...
بعضی فیلمها سطحشون خیلی پایین بود. یعنی هیچی نداشتن. شاید هر کدوم از ما دوربینو بکاریم و صدثانیه الکی از هر جا فیلم بگیریم از اونا بهتر باشن. و بعضیها جذاب.
شنیدم که خیلی از اون 630 فیلم رد شده بهتر از این صدتا بودن ولی ممیزی جشنواره ردشون کرده بود.
و اما شب دوم:
مهمترین رویداد شب دوم سخنرانی ناصر تقوایی بعد از نمایش فیلمها بود.
و برام دردناک بود که خیلیها از این 300 نفر که بیشترشون فیلمساز جوان بودن اصلا نمیشناختنش! البته وقتی اسم فیلمهایش رو گفتن بخصوص" فیلم کاغذ بیخط" یه عدهگفتن: آهاااااان! اونه؟
سخنرانی ناصر تقوایی نسبتا طولانیه. و الان نمیتونم همهرو بنویسم. ولی خیلی جالب بود. خیلی آزادانه حرف زد و فکر کنم روی خیلیها تأثیر گذاشت.( خیلی کلمهی" خیلی" رو نوشتم انگار!)
الان حاشیههاشو بنویسم:)
- وقتی تقوایی با یه دختر کمیتپل و جوان با کاپشن کوتاه و شلوار لی و شالگردن قرمزی که به دور گردنش گره خورده بود وارد شد، اکثر بچهها فکر کردن که دخترشه یا یکی از شاگرداش. اما بعدا فهمیدیم این همون زن جدیدشه که برای شوهر کردن به یک آدم هنرمند چه مرارتها کشیده تا بالاخره نظر ناصرخان بهش جلب شده:) خدا شانس بده!
شاید هم این هنرمندای آقای ما اونقدر خوش اخلاقن که زناشون از دخترکوچیک شون جوونتر به نظر میرسن.
شهرت و معروفیت چه میکنه!:) اگه گذاشتم سیبا ذرهای به شهرت و محبوبیت برسه!!!:)) این خط////اینم نشون ـــــ !
7- مراسم اختتامیهی جشنوارهی فیلم صد، امشب بود. .
- این مراسم در سالن سرمسازی رازی حصارک برگزار شد و خیلی باشکوهتر از همیشه.
- مجری آقای فرزاد حسنی بود و تعدادی از دختران حاضر در سالن دچار غش و ضعف شدن.
- سرمسازی رازی محوطهی خیلی زیبایی داره. در زمان رضا شاه کبیر(تکبیر) ساخته شده و پره از درختای چنار بسیار بلند...
- تقریبا حدس میزدم چه فیلمایی برنده میشن.و حدسم درست از آب دراومد.
بیشتر فیلمایی که به نوعی آخرش به نوعی به جبهه و خدا و ملائک ربط پیدا میکنه. فیلمی که اول شد من ندیده بودم. ولی بغل دستیم گفت داستان زنیه که در قبرستان کنار قبر پسر شهیدش نشسته و منتظرشه! اسم فیلمش "قرار" بود.
میگفتن هر کدوم از این صدتا برنده میشد تعجب نمیکردن اما این...
کارگردان فیلم " قرار" ده سکهی آزادی گرفت( مظنهش در بازار از قرار هر سکه 140 هزار تومنه الان) و تقدیرنامه و... بقیه 5 سکه و 3 سکه و 2 و یا یک سکه گرفتن.
- برندهی جایزهبهترین فیلم از نظر تماشاگران هم نصیب فیلم" نقاشی پسر بد" ساختهی "هانیه صادقی" از کرج شد.
منم بهش رأی داده بودم.
داستان زنیه که تو آشپزخونه داره کار میکنه. یکی از پسراش میاد دامنشو میکشه و میگه داداشش رو دیوار نقاشی کرده. زن با عصبانیت میره پسرک رو پشت رختخوابها پیدا میکنه و با خشونت کتک می زنه. بعد دستشو میکشه و به زور می ندازنش تو توالت و موقع قفل کردن در میگه" دیگه دوستت ندارم!" بعد که میره دیوارو پاک کنه میبینه پسره با ماژیک قرمز قلبی کشیده و توش نوشته" مامان دوستت دارم!"
- فیلم "زاویه" کار نورلله کیانی از خمینیشهر هم جایزه گرفت.(به اینم رأی داده بودم)د.
داستان پسر جوونیه که یه دوربین عکاسی دستشه. اول میاد از یه گل عکس بگیره، موقع فشار ماشه... ببخشید فشار دکمه، یهو گل پرپر میشه. از چراغ گردسوز میاد عکس بگیره، لامپاش منفجر میشه. از یه تفنگ میاد عکس بگیره به محض فشار دکمه اسلحه شلیک میکنه و یکی از چشاش کور میشه. بعد با یک چشمی که بانداژ نیست از آسمون پر ابر آسمون که از پنجره پیداست میاد عکس بگیره. بعداز فشار دکمه ابرا رعد و برق می زنن و صدای بارون...
- فیلم "لانگ شات" کار علی شهبازی از کرج با اینکه خوب اجرا نشده بود ولی مضمون جالبی داشت و خیلیها را به خنده واداشت.
اومده بود از گرونقیمتترین پنجره خونهها شروع کرده بود فیلم گرفتن... تا پنجرههای خونههای مدرن و بعد متوسط و بعد فقیرانه( که مثلا خونههه آجریه و هنوز نما نداره. و از هر کدوم صدای آهنگ بخصوصی میومد. از آهنگهای کلاسیک و اصطلاحا با کلاس بگیر و بعد به آهنگهای لسآنجلسی و جوادی و مشکیرنگ عشقه و... و بعد نمای کلی شهر که همهش صدای موسیقیهای درهم و مغشوش میومد..
- جالبه که دختری به نام لیلا صبور از تهران با فیلم"بودن" شرکت کرده بود. با اینکه در وبلاگ ساحل افتاده خونده بودم لیلا صبور اسم مستعارشه برای دیدن فیلم دلتو دلم نبود. آخه لیلای ما هم رشتهش کارگردانی سینماست. ولی با دیدن فیلم مطمئن شدم راست میگه، اسمش مستعاره:)
البته موضوع بد نبود. آپارتمانهایی رو در تاریکی شب نشون میداد که چراغ همهشون خاموشه. صدای اذان مسجد که میاد فقط چراغ یکی از خونهها روشن میشه. و دوربین هی منتظر میمونه. بعد که میبینه نخیر! همه به جز اینیکی لامذهبن. زوم میکنه رو اون پنجرهی خدایی و... کات.
- فیلم" اگه منو نبخشه" ساختهی راضیه خشنود از تهران هم برام جالب بود.
دختری شیک و پیک روی نیمکت پارک نشسته و پسری تپلمپل چهارده پونزده ساله هم سمت چپش. یه ظرف سیبزمینی سرخکرده بینشونه. هم دختره داره ازش میخوره و هم پسره. معلومه با هم آشنا نیستن. هر بار نوبت پسره میشه که برداره، دختره برمیگرده اخمی بهش میکنه. ولی پسره خونسرده. وقتی یه دونه میمونه هر دودست برای برداشتنش دراز میکنن. دختره با اکراه دستشو عقب میبره. پسره بر میداره ولی نصفشو میخوره و نصف دیگهشو می ذاره تو ظرف و پا میشه میره. دختره اون نصف دستخورده رو نمیخوره و به خاطر شکمویی پسره اخمکرده. با ناراحتی از جاش پا میشه... و در کمال تعجب میبینه ظرف سیبزمین سرخکردهی خودش طرف راستش دستنخوردهست و اون در واقع تو تموم این مدت داشته از سیبزمینی پسره میخورده!
- بقیهش برای بعدا... هر صد فیلمو که نمی شه امشب تعریف کنم...
جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴
دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴
نامردی های مجازی و کابوس و واقعیت زیبا....
1- بردی از یادم
از چشمت افتادم
با یادت شادم...
چه شد آن همه پیمان؟...
چقدر این آهنگ دلکشو ویگنو دوست دارم.
2- میخواستم در مورد بعضی آدمای تازهبهدورانرسیده و جویای نام و نان بنویسم که چهطور این دوسه ساله به خودشون اجازه دادن و میدن هر چه توهین دلشون میخواد به بلاگرهای مستعارنویس -از جمله من- بکنن!
اما میبینم اینکار جز هدر دادن نیرو و وقتم نتیجهای نداره و شاید کمکی باشه برای غوغاسالاری و بدزبانی دوبارهی اونا... واقعا حوصله ندارم. قدیما میگفتن اونا رو به خدا میسپرم. من اونا رو به وجدانشون و همینطور به زمان میسپرم.
معتقدم که حقیقت همیشه یه روزی معلوم میشه. گرچه بعضیها از درس قبلی خود عبرت نگرفتن و حتی حاضر نشدن اعتراف کنن که تموم قیل و قالهاشون الکی بوده. یه چیزی رو یادتون باشه. فوارهای که شدیدو پرسروصدا سربالا میره ، بعد از یه مدت شدید و پرسروصدا هم سقوط میکنه!
دوسه روز اصلا حوصلهی اینترنت رو نداشتم. زندگیِ معمولی بسیار زیباتر، و آدمهاش بسیار انسانتر و مهربونتر هستن!
3- بیچاره شدم.
تو جلسهی ساختمون داشتن هیئتمدیرهی جدید انتخاب میکردن. تقریبا دیگه داشتن به آقایون التماس میکردن که تورو خدا بیا تو داوطلب شو. و هیچکس نمیشد.
اول تعریف کنم که خانمهای ساختمونمون خیلی خوبن! تموم این دوسهسال که باهاشون رابطه دارم ازشون هیچبدجنسی ندیدم. شاید برای اینه که زیاد میرن تو اجتماع. برعکس آپارتمانهای دیگه که میگن از هم دور باشید و دوست، ماها با هم نزدیکیم و دوست. من تو تموم دورههاشون نمیتونم شرکت کنم. اما هروقت هم رفتم پشیمون نشدم. بزرگترین خوبیشون اینه که اهل گوشهو کنایه و زخمزبون نیستن. پیادهروی دستهجمعی صبحها و استخرو من براشون راه انداختم. اما.. بعد خودشون ادامه دادن و من تنبل نتونستم صبحها ساعت 6 باهاشون برم. بسکه شبا دیر میخوابم:)
خلاصه، چی داشتم میگفتم؟ آهان، تو جلسه من گفتم چرا همیشه آقایون باید مدیر بشن و خانمها نه؟! و دوسهتا خانم زبر و زرنگ رو هم خودم نامزد رهبری، ببخشید مدیری کردم. اما بعد از چند دقیقه نمیدونم چی شد که به اتفاق آرا منو از خانوما انتخاب کردن. و یه آقایی هم داوطلب شد و شدیم دوتا. سیبا شب خونهی پدرش بود و تو جلسه نبود. اما وقتی بعدا ماجرا رو فهمید، خیلی تشویقم کرد و گفت تا اونجایی که بتونه باهام همکاری میکنه. تاحالا چندتا طرح خوب پیاده کردم . همه هم الحق همکاری میکنن.
ولی کلا مدیریت ساختمون کار خیلی وقتگیریه و تقریبا میشه بهش گفت: خرحمالی:)
کار گرفتن شارژها رو قبول نکردم و دادم اون آقاهه. حوصلهی اینکه دیگران مدام بیان در خونه رو بزنن و مزاحم شن(چشمک) و یا من عین طلبکارها برم سراغشون رو ندارم. یعنی روم نمیشه.
3- یه روز(البته شب بود) دوستی مقاله و عکسی از یه بیماری سینهی(پستان) خانمها برام فرستاد.
از شانسم اونشب بعد از مدتها به وبلاگ شیواخالیبند:) هم رفته بودم و اون نوشتهشو دربارهی دستورالعمل پوشیدن مقنعهی بلند به طوری که سینهها رو بپوشونه خونده بودم . اونی که شیوا به شوخی به منشیش میگه میخوان سینههای خانمها رو ببرن و ازین جور حرفای.... :)
اون مقاله رو هم که خوندم و بعدش دیدم یه عکس ضمیمهشه اونم باز کردم دیدم ... بعدش هم یه فیلم از این بیماری که دکتری داره از نوک سینهی زنی با پنس کرم میاره بیرون و.....
وای... مگه شبش خوابم برد؟! تا صبح کابوس میدیدم. دکترا با روپوش سفید و پنس و قمه و چاقو به دست تو یه خیابون خلوت دنبالم کردن. منم لخت! سینههامو با دست پوشوندم و دارم فرار میکنم. هی با اضطراب شدید از خواب میپریدم و تا چشمام بسته میشد دوباره این منظره میومد جلوی چشام...
شما هم اگر حساسید این عکسو نبینید. حداقل نصفشب نبینید.
4- سوتییی که خوشبختانه هرگز داده نشد!
من و سیبا شام خونهی سیما و رضا دعوت داشتیم. سیما از دوستای قدیم منه. برای مدتی طولانی باهم رفتوآمد داشتیم و خیلی شبا پیش هم میموندیم و تا صبح به شیرینکاریهای روز پیشمون میخندیدیم. سیما دوسه سال عاشق پسری بود و متاسفانه درست در ماهی که قرار بود ازدواج کنن، پسره زد زیرش. نگو یواشکی عاشق یه دختره شده که اتفاقا اسم اونم سیما بود!
سیما خیلی پسرهرو دوست داشت. اونقدر از این کار پسره شوکه شده بود که به اولین خواستگاری که براش اومد جواب مثبت داد. نمیدونم، شاید خواست بگه اونم کلی هواخواه داره و شاید خواست بگه پسره همچین آش دهنسوزی نبوده و... ولی من میدونستم در دل سیما چی میگذشت. همهش گریه میکرد و همیشه چشماش قرمز و پفکرده بود.
رضا برعکس نامزد قبلی سیما پسری نسبتا مذهبی و غیرتی بود( وهست). خیلی به سیما گفتیم یه کم صبر کنه. برای ازدواج عجله نکنه. بیشتر فکر کنه... بیشتر باهم آشنا شن... اما مرغ سیما یه پا داشت.
خوشبختانه( از نظر سیما) رضا پسر خوب و مهربون و کاری از کار دراومد( عین هندونهی تو سرخ:) ) ولی به عللی رابطهمون خیلی کم شد. تا اینکه دوباره همدیگرو پیدا کردیم و...
شب به همهمون خیلی خوش گذشت. سیبا خیلی زود با رضا جور شد.
نصفشب که پا شدیم بیاییم خونهمون. رضا گفت الله و بالله شب باید بمونید. ما اولش فکر کردیم تعارفه و اصلا التفات نفرمودیم. حاضر شدیم و اومدیم خداحافظی کنیم که دیدیم مارو به زور کشید تو و درو بست. حالا از ما انکار و از اونا (کمکم سیما هم با رضا همرزم شد) اصرار. هر چی ما گفتیم خونهی کس دیگه خوابمون نمیبره. لباس خواب نداریم. مسواک نیاوردیم. نخدندون نداریم( اینو من برای کلاسگذاشتن گفتم!) و اینجور چیزا. رضا گفت حالا یه امشبو بد بگذرونین. یه لقمهخواب اینجا پیدا میشه و... بعد دندوناشو نشون داد که من تاحالا مسواک نزدم مگه چی شده؟ این سوسولبازیها رو ول کنید. راست میگفت. دندوناش سالم سالم بود! حرف حق جواب نداره!
من و سیبا بهم نگاهی از سر استیصال انداختیم. نه که از همصحبتی با اونا خسته باشیم.نه! اما...
رضا هم همینطور مچ دست سیبا رو گرفته و ول نمیکرد.
بالاخره موندیم. سیما منو برد اتاق خوابشون یه لباس راحتی داد بهم. اومدم بیرون دیدم دو تا رختخواب تو اتاق پذیرایی افتاده. فکر کردم حتما من و سیبا باید اونجا بخوابیم. و داشتم فکر میکردم چرا رختخوابها یه وجب با هم فاصلهدارن. رضا درحالیکه گل قالی رو نگاه میکرد گفت شما و سیما همونجا میخوابید.
با اینکه من و سیما کلی حرف باهم داشتیم ولی... چیکار کنم؟... من شبا جز پیش سیبا پیش هیچکی نمی تونم بخوابم(مگه اینکه تنها باشم)... سیما اومد منو برد تو اتاقشون و گفت بذار اینا با هم بیشتر آشنا شن. راستشو بخوای ... رضا یه کم مشروب خریده و میخواد با سیبا بخوره. گفتم خوب چرا شب نیاورد؟ گفت رضا دوست نداره جلوی خانوما مشروب بخوره. بعد گفت سیبا مسئلهی نامزد قبلیمو میدونه؟ با خجالت گفتم آره، من بهش گفتم. صورتش قرمز شد و گفت یهوقت بعد از خوردن مشروب به رضا نگه!! که اصلا از ماجرا خبر نداره. گفتم نترس سیبا خیلی رازداره و مطمئن باش اصلا اونقدر نمیخوره که مست کنه.(کلا سیبا زیاد اهل مشروب و اینحرفا نیست فقط جایی مشروب باشه یه کم برای همپیالهشدن میخوره).
تا نزدیکیهای سهچهار صبح ما تو اتاق حرف قدیمها رو میزدیم و میخندیدم و صدای حرفای اونا تو پذیرایی و صدای گیلاسها و پیشدستیهایی که پر و خالی میشد..
وقتی که دیگه از شدت حرفزدن و خنده فکمون دیگه باز نمیشد خواستیم بخوابیم... تازه ترس اصلیم شروع شد.
من شبا عادت دارم رو بازوی سیبا بخوابم و ناخودآگاه میرم طرفش. میترسیدم تو خواب نفهمم کی پیشمه و برم رو بازوی سیما بخوابم:)
سیما زود خوابش برد و من رفتم لبهی لبهی تخت. جوری که نزدیک بود بیفتم. هی بخودم تلقین میکردم که خونهی سیما هستیم و اونطرفم سیماست!!!(ا... تاحالا توجه نکرده بودم اسم سیما شبیه سیباست... ولی بدانید و آگاه باشید که هردو اسم مستعاره ...)... هی میگفتم مبادا غلت بزنم برم اونور...
تا صبح جون کندم. شاید حدود سهبار در حال غلتزدن به سمت سیما، شاید در دوسانتیمتریش، از خواب پریدم و پشت دستمو گاز گرفتم که از درد خوابم نبره و آبروریزی نشه:))
بعد به سیبا فکر کردم که اون داره چیکار میکنه؟ آخه بدبختی اونم عادت داره تا صبح چندین بار تو خواب بوسم کنه...
حالا بشنوید از سیبا.
صبح که رفته بودم با نمک دندونامو بشورم سیبا یواشکی اومد تو دستشویی و تعریف کرد که تا صبح جون کنده. هی بیهوا دستش میخواسته بره زیر سر رضا و چند بار به رضا نزدیک شده و خواسته بوسش کنه که صورت پشمالو و ریشوی رضارو دیده کپ کرده...
صدای خندهی بلند من و سیبا در دستشویی از تجسم قیافهی رضا که سیبا عاشقانه داره ماچش میکنه و اون هاج و واج مونده .
رضا غیرتانه اومد گفت شما دوتا چرا باهم رفتید دستشویی؟ گفتیم بهخدا داریم دندونامو میشوریم.:)
نتیجهگیری:
هر کی شب زن و شوهرارو از هم دور کنه خیلی بده!
پ.ن.
5- نادر مذکای عزیز، همسر نازی که در حادثهی تروریستی متروی لندن کشته شد برای او سایتی درست کرده...
از چشمت افتادم
با یادت شادم...
چه شد آن همه پیمان؟...
چقدر این آهنگ دلکشو ویگنو دوست دارم.
2- میخواستم در مورد بعضی آدمای تازهبهدورانرسیده و جویای نام و نان بنویسم که چهطور این دوسه ساله به خودشون اجازه دادن و میدن هر چه توهین دلشون میخواد به بلاگرهای مستعارنویس -از جمله من- بکنن!
اما میبینم اینکار جز هدر دادن نیرو و وقتم نتیجهای نداره و شاید کمکی باشه برای غوغاسالاری و بدزبانی دوبارهی اونا... واقعا حوصله ندارم. قدیما میگفتن اونا رو به خدا میسپرم. من اونا رو به وجدانشون و همینطور به زمان میسپرم.
معتقدم که حقیقت همیشه یه روزی معلوم میشه. گرچه بعضیها از درس قبلی خود عبرت نگرفتن و حتی حاضر نشدن اعتراف کنن که تموم قیل و قالهاشون الکی بوده. یه چیزی رو یادتون باشه. فوارهای که شدیدو پرسروصدا سربالا میره ، بعد از یه مدت شدید و پرسروصدا هم سقوط میکنه!
دوسه روز اصلا حوصلهی اینترنت رو نداشتم. زندگیِ معمولی بسیار زیباتر، و آدمهاش بسیار انسانتر و مهربونتر هستن!
3- بیچاره شدم.
تو جلسهی ساختمون داشتن هیئتمدیرهی جدید انتخاب میکردن. تقریبا دیگه داشتن به آقایون التماس میکردن که تورو خدا بیا تو داوطلب شو. و هیچکس نمیشد.
اول تعریف کنم که خانمهای ساختمونمون خیلی خوبن! تموم این دوسهسال که باهاشون رابطه دارم ازشون هیچبدجنسی ندیدم. شاید برای اینه که زیاد میرن تو اجتماع. برعکس آپارتمانهای دیگه که میگن از هم دور باشید و دوست، ماها با هم نزدیکیم و دوست. من تو تموم دورههاشون نمیتونم شرکت کنم. اما هروقت هم رفتم پشیمون نشدم. بزرگترین خوبیشون اینه که اهل گوشهو کنایه و زخمزبون نیستن. پیادهروی دستهجمعی صبحها و استخرو من براشون راه انداختم. اما.. بعد خودشون ادامه دادن و من تنبل نتونستم صبحها ساعت 6 باهاشون برم. بسکه شبا دیر میخوابم:)
خلاصه، چی داشتم میگفتم؟ آهان، تو جلسه من گفتم چرا همیشه آقایون باید مدیر بشن و خانمها نه؟! و دوسهتا خانم زبر و زرنگ رو هم خودم نامزد رهبری، ببخشید مدیری کردم. اما بعد از چند دقیقه نمیدونم چی شد که به اتفاق آرا منو از خانوما انتخاب کردن. و یه آقایی هم داوطلب شد و شدیم دوتا. سیبا شب خونهی پدرش بود و تو جلسه نبود. اما وقتی بعدا ماجرا رو فهمید، خیلی تشویقم کرد و گفت تا اونجایی که بتونه باهام همکاری میکنه. تاحالا چندتا طرح خوب پیاده کردم . همه هم الحق همکاری میکنن.
ولی کلا مدیریت ساختمون کار خیلی وقتگیریه و تقریبا میشه بهش گفت: خرحمالی:)
کار گرفتن شارژها رو قبول نکردم و دادم اون آقاهه. حوصلهی اینکه دیگران مدام بیان در خونه رو بزنن و مزاحم شن(چشمک) و یا من عین طلبکارها برم سراغشون رو ندارم. یعنی روم نمیشه.
3- یه روز(البته شب بود) دوستی مقاله و عکسی از یه بیماری سینهی(پستان) خانمها برام فرستاد.
از شانسم اونشب بعد از مدتها به وبلاگ شیواخالیبند:) هم رفته بودم و اون نوشتهشو دربارهی دستورالعمل پوشیدن مقنعهی بلند به طوری که سینهها رو بپوشونه خونده بودم . اونی که شیوا به شوخی به منشیش میگه میخوان سینههای خانمها رو ببرن و ازین جور حرفای.... :)
اون مقاله رو هم که خوندم و بعدش دیدم یه عکس ضمیمهشه اونم باز کردم دیدم ... بعدش هم یه فیلم از این بیماری که دکتری داره از نوک سینهی زنی با پنس کرم میاره بیرون و.....
وای... مگه شبش خوابم برد؟! تا صبح کابوس میدیدم. دکترا با روپوش سفید و پنس و قمه و چاقو به دست تو یه خیابون خلوت دنبالم کردن. منم لخت! سینههامو با دست پوشوندم و دارم فرار میکنم. هی با اضطراب شدید از خواب میپریدم و تا چشمام بسته میشد دوباره این منظره میومد جلوی چشام...
شما هم اگر حساسید این عکسو نبینید. حداقل نصفشب نبینید.
4- سوتییی که خوشبختانه هرگز داده نشد!
من و سیبا شام خونهی سیما و رضا دعوت داشتیم. سیما از دوستای قدیم منه. برای مدتی طولانی باهم رفتوآمد داشتیم و خیلی شبا پیش هم میموندیم و تا صبح به شیرینکاریهای روز پیشمون میخندیدیم. سیما دوسه سال عاشق پسری بود و متاسفانه درست در ماهی که قرار بود ازدواج کنن، پسره زد زیرش. نگو یواشکی عاشق یه دختره شده که اتفاقا اسم اونم سیما بود!
سیما خیلی پسرهرو دوست داشت. اونقدر از این کار پسره شوکه شده بود که به اولین خواستگاری که براش اومد جواب مثبت داد. نمیدونم، شاید خواست بگه اونم کلی هواخواه داره و شاید خواست بگه پسره همچین آش دهنسوزی نبوده و... ولی من میدونستم در دل سیما چی میگذشت. همهش گریه میکرد و همیشه چشماش قرمز و پفکرده بود.
رضا برعکس نامزد قبلی سیما پسری نسبتا مذهبی و غیرتی بود( وهست). خیلی به سیما گفتیم یه کم صبر کنه. برای ازدواج عجله نکنه. بیشتر فکر کنه... بیشتر باهم آشنا شن... اما مرغ سیما یه پا داشت.
خوشبختانه( از نظر سیما) رضا پسر خوب و مهربون و کاری از کار دراومد( عین هندونهی تو سرخ:) ) ولی به عللی رابطهمون خیلی کم شد. تا اینکه دوباره همدیگرو پیدا کردیم و...
شب به همهمون خیلی خوش گذشت. سیبا خیلی زود با رضا جور شد.
نصفشب که پا شدیم بیاییم خونهمون. رضا گفت الله و بالله شب باید بمونید. ما اولش فکر کردیم تعارفه و اصلا التفات نفرمودیم. حاضر شدیم و اومدیم خداحافظی کنیم که دیدیم مارو به زور کشید تو و درو بست. حالا از ما انکار و از اونا (کمکم سیما هم با رضا همرزم شد) اصرار. هر چی ما گفتیم خونهی کس دیگه خوابمون نمیبره. لباس خواب نداریم. مسواک نیاوردیم. نخدندون نداریم( اینو من برای کلاسگذاشتن گفتم!) و اینجور چیزا. رضا گفت حالا یه امشبو بد بگذرونین. یه لقمهخواب اینجا پیدا میشه و... بعد دندوناشو نشون داد که من تاحالا مسواک نزدم مگه چی شده؟ این سوسولبازیها رو ول کنید. راست میگفت. دندوناش سالم سالم بود! حرف حق جواب نداره!
من و سیبا بهم نگاهی از سر استیصال انداختیم. نه که از همصحبتی با اونا خسته باشیم.نه! اما...
رضا هم همینطور مچ دست سیبا رو گرفته و ول نمیکرد.
بالاخره موندیم. سیما منو برد اتاق خوابشون یه لباس راحتی داد بهم. اومدم بیرون دیدم دو تا رختخواب تو اتاق پذیرایی افتاده. فکر کردم حتما من و سیبا باید اونجا بخوابیم. و داشتم فکر میکردم چرا رختخوابها یه وجب با هم فاصلهدارن. رضا درحالیکه گل قالی رو نگاه میکرد گفت شما و سیما همونجا میخوابید.
با اینکه من و سیما کلی حرف باهم داشتیم ولی... چیکار کنم؟... من شبا جز پیش سیبا پیش هیچکی نمی تونم بخوابم(مگه اینکه تنها باشم)... سیما اومد منو برد تو اتاقشون و گفت بذار اینا با هم بیشتر آشنا شن. راستشو بخوای ... رضا یه کم مشروب خریده و میخواد با سیبا بخوره. گفتم خوب چرا شب نیاورد؟ گفت رضا دوست نداره جلوی خانوما مشروب بخوره. بعد گفت سیبا مسئلهی نامزد قبلیمو میدونه؟ با خجالت گفتم آره، من بهش گفتم. صورتش قرمز شد و گفت یهوقت بعد از خوردن مشروب به رضا نگه!! که اصلا از ماجرا خبر نداره. گفتم نترس سیبا خیلی رازداره و مطمئن باش اصلا اونقدر نمیخوره که مست کنه.(کلا سیبا زیاد اهل مشروب و اینحرفا نیست فقط جایی مشروب باشه یه کم برای همپیالهشدن میخوره).
تا نزدیکیهای سهچهار صبح ما تو اتاق حرف قدیمها رو میزدیم و میخندیدم و صدای حرفای اونا تو پذیرایی و صدای گیلاسها و پیشدستیهایی که پر و خالی میشد..
وقتی که دیگه از شدت حرفزدن و خنده فکمون دیگه باز نمیشد خواستیم بخوابیم... تازه ترس اصلیم شروع شد.
من شبا عادت دارم رو بازوی سیبا بخوابم و ناخودآگاه میرم طرفش. میترسیدم تو خواب نفهمم کی پیشمه و برم رو بازوی سیما بخوابم:)
سیما زود خوابش برد و من رفتم لبهی لبهی تخت. جوری که نزدیک بود بیفتم. هی بخودم تلقین میکردم که خونهی سیما هستیم و اونطرفم سیماست!!!(ا... تاحالا توجه نکرده بودم اسم سیما شبیه سیباست... ولی بدانید و آگاه باشید که هردو اسم مستعاره ...)... هی میگفتم مبادا غلت بزنم برم اونور...
تا صبح جون کندم. شاید حدود سهبار در حال غلتزدن به سمت سیما، شاید در دوسانتیمتریش، از خواب پریدم و پشت دستمو گاز گرفتم که از درد خوابم نبره و آبروریزی نشه:))
بعد به سیبا فکر کردم که اون داره چیکار میکنه؟ آخه بدبختی اونم عادت داره تا صبح چندین بار تو خواب بوسم کنه...
حالا بشنوید از سیبا.
صبح که رفته بودم با نمک دندونامو بشورم سیبا یواشکی اومد تو دستشویی و تعریف کرد که تا صبح جون کنده. هی بیهوا دستش میخواسته بره زیر سر رضا و چند بار به رضا نزدیک شده و خواسته بوسش کنه که صورت پشمالو و ریشوی رضارو دیده کپ کرده...
صدای خندهی بلند من و سیبا در دستشویی از تجسم قیافهی رضا که سیبا عاشقانه داره ماچش میکنه و اون هاج و واج مونده .
رضا غیرتانه اومد گفت شما دوتا چرا باهم رفتید دستشویی؟ گفتیم بهخدا داریم دندونامو میشوریم.:)
نتیجهگیری:
هر کی شب زن و شوهرارو از هم دور کنه خیلی بده!
پ.ن.
5- نادر مذکای عزیز، همسر نازی که در حادثهی تروریستی متروی لندن کشته شد برای او سایتی درست کرده...
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
فکر کردید چرا؟!!!
1- سقوط هواپیمای سی 130 نیروی هوایی ارتش دلخراش بود. هر 94 سرنشین و خدمهی پرواز کشته شدند، به علاوه بیشتر از 20 نفر از ساکنین بلوک 52 شهرک توحید.
حدود 50 نفر زخمی و سوخته در بیمارستانها بستری هستند که حال 11 نفر از آنها وخیم است.
چیزی که رسانهها کمتر به آن پرداختهاند و در واقع به روی خودشان نمیآورند، ایناست که اصولا این هواپیما برای چه کاری به بندرعباس میرفته که با وحود اینکه خلبان اصلی این هواپیما در ساعت 11 صبح اعلام کرده که با وجود نقص فنی آن امکان ندارد به مقصد برسد، و از پرواز خودداری کرده، چرا فوری دنبال خلبان رزرو فرستادهاند و گفتهاند باید این پرواز به هر صورت انجام شود؟ مگر در چاهبهار چه خبر بود؟
مگر نه اینکه گاهی پروازهای معمولی مثلا به مشهد و شیراز گاهی تا 20 ساعت تأخیر دارند و مسافران در سالن فرودگاه گرسنه و تشنه منتطر درست شدن نقص فنی میشوند و جیکشان هم در نمیآید.
نه، این پرواز نباید عقب میافتاد حتی به قیمت جان مسافرینش!
در چاهبهار رزمایش "پیروان ولایت" در حال برگزاری ست! این خبرنگاران و عکاسان میرفتند که این رزمایش را پوشش رسانهای بدهند. و تأخیر در رفتن لابد به مثابهی توهین به مقام ولایت تلقی میشد.
در واقع اینها قربانی مقام ولایت شدند.
عکسهای دوربین دات نت از این حادثه
لینک دو فیلم کوتاه بعد از انفجار هواپیما در وبلاگ مازیار
آونگ: دیروز اینجا صحرای کربلا بود...
2- تموم ادارات و مدارس شهر تهران و حومه به علت آلودگی شدید هوا تعطیل اعلام شد. مصادف شدن این تعطیلی با روز 16 آذر(روز دانشجو) برای خیلیها سوألبرانگیز است.
امروز از خیلیها میشنیدم که آلودگی هوای تهران همین دوسهروزه نبوده! چطور یکهو در 16 آذر همه جا باید تعطیل شود؟!
جالب است که مإموران امنیتی زیادی جلوی دانشگاه تهران ایستاده بودند و دانشجویانی که برای بزرگداشت این روز جمع شده بودند متفرق میکردند و میگفتند روز دانشجو امسال افتاده به 23 آذر.
جلالخالق:)
------
3- ف.م.شیرینسخن
حسي را که از باز کردن بعضي از اين وب لاگ ها بهش دست مي ده رو به طور خلاصه تشريح کرده.حسی که با باز کردن وبلاگ این حقیر بهشون دست داده:
نيروي پايان ناپذير زندگي. زندگي با تمام خوب و بدش و زشت و زيبايش. اميد بخش. شادي بخش. تپه هاي کرج، پيتزا، چلوکباب، تحصن در مقابل اوين، کوه پيمايي و "سر اومد زمستون" و در يک کلمه زندگي. زندگي با تمام پيچيدگي ها و سادگي هايش. زندگي با تمام بالا و پايين هايش. لبخند، و البته شادي ِ ديرياب.
چی میتونم بگم جز اینکه تشکر کنم و بگم خیلی خوشحالم که اینطور بوده
:) مرسی!!!!
4- راستی من چندین ماهه نتونستم برم ارکات. نه با پسورد ارکات میتونم برم توش و نه با پسورد جیمیلم! کسی راهشو بلده؟
حدود 50 نفر زخمی و سوخته در بیمارستانها بستری هستند که حال 11 نفر از آنها وخیم است.
چیزی که رسانهها کمتر به آن پرداختهاند و در واقع به روی خودشان نمیآورند، ایناست که اصولا این هواپیما برای چه کاری به بندرعباس میرفته که با وحود اینکه خلبان اصلی این هواپیما در ساعت 11 صبح اعلام کرده که با وجود نقص فنی آن امکان ندارد به مقصد برسد، و از پرواز خودداری کرده، چرا فوری دنبال خلبان رزرو فرستادهاند و گفتهاند باید این پرواز به هر صورت انجام شود؟ مگر در چاهبهار چه خبر بود؟
مگر نه اینکه گاهی پروازهای معمولی مثلا به مشهد و شیراز گاهی تا 20 ساعت تأخیر دارند و مسافران در سالن فرودگاه گرسنه و تشنه منتطر درست شدن نقص فنی میشوند و جیکشان هم در نمیآید.
نه، این پرواز نباید عقب میافتاد حتی به قیمت جان مسافرینش!
در چاهبهار رزمایش "پیروان ولایت" در حال برگزاری ست! این خبرنگاران و عکاسان میرفتند که این رزمایش را پوشش رسانهای بدهند. و تأخیر در رفتن لابد به مثابهی توهین به مقام ولایت تلقی میشد.
در واقع اینها قربانی مقام ولایت شدند.
عکسهای دوربین دات نت از این حادثه
لینک دو فیلم کوتاه بعد از انفجار هواپیما در وبلاگ مازیار
آونگ: دیروز اینجا صحرای کربلا بود...
2- تموم ادارات و مدارس شهر تهران و حومه به علت آلودگی شدید هوا تعطیل اعلام شد. مصادف شدن این تعطیلی با روز 16 آذر(روز دانشجو) برای خیلیها سوألبرانگیز است.
امروز از خیلیها میشنیدم که آلودگی هوای تهران همین دوسهروزه نبوده! چطور یکهو در 16 آذر همه جا باید تعطیل شود؟!
جالب است که مإموران امنیتی زیادی جلوی دانشگاه تهران ایستاده بودند و دانشجویانی که برای بزرگداشت این روز جمع شده بودند متفرق میکردند و میگفتند روز دانشجو امسال افتاده به 23 آذر.
جلالخالق:)
------
3- ف.م.شیرینسخن
حسي را که از باز کردن بعضي از اين وب لاگ ها بهش دست مي ده رو به طور خلاصه تشريح کرده.حسی که با باز کردن وبلاگ این حقیر بهشون دست داده:
نيروي پايان ناپذير زندگي. زندگي با تمام خوب و بدش و زشت و زيبايش. اميد بخش. شادي بخش. تپه هاي کرج، پيتزا، چلوکباب، تحصن در مقابل اوين، کوه پيمايي و "سر اومد زمستون" و در يک کلمه زندگي. زندگي با تمام پيچيدگي ها و سادگي هايش. زندگي با تمام بالا و پايين هايش. لبخند، و البته شادي ِ ديرياب.
چی میتونم بگم جز اینکه تشکر کنم و بگم خیلی خوشحالم که اینطور بوده
:) مرسی!!!!
4- راستی من چندین ماهه نتونستم برم ارکات. نه با پسورد ارکات میتونم برم توش و نه با پسورد جیمیلم! کسی راهشو بلده؟
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴
سوتیهای زیبای من
1- با سلامی گرم
با درودی پاک
میآغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد
خوش باد...
( فرهاد شیبانی)
2- سوتیهای زیبای من
الف- سر صف صندوق فروشگاه، پسری که جلوم ایستاده بود بیهوا نگاهی به عقب انداخت و تا منو دید نیشش باز شد و گفت: چطوری خانم دکتر؟ ( یعنی چه؟ مگه من با کسی شوخی دارم؟ قیافهش به مزاحمها نمیخورد. نگاه استفهامآمیزی بهش انداختم( استفهامآمیز رو داشتی؟)گفت: یادت نمیاد؟ سر خیابون فلان؟ ماشینامون؟
یهو یادم اومد و زدم زیر خنده!
اونروز از بانک که بیرون اومدم با عجله رفتم سراغ ماشینم که برسم به بقیهی کارام. اما هر کاری کردم سویچ در رو باز نمیکرد. هی داشتم زور میزدم و دیگه داشت عرق از سرو روم جاری میشد که دیدم پسری دوون دوون داره به طرفم میاد و داد میزنه. وایسادم ببینم چی میگه. وقتی رسید نفسنفسزنان گفت: با ماشین من چیکار داری؟ در حالیکه برگشتم ماشینو با اطمینان نگاه کنم و بگم ماشین خودمه، یهو چشمم به عروسک عنکبوت زشت گندهای در پشت شیشهی عقب ماشین افتاد. اِ... من که یه عروسک سگ خوشگل و نازنازیرو گذاشته بودم اونجا ( سگ نیستها... این ناشناس موندن هم بددردیه.) این از کجا اومده؟
بعد روکشهای صندلیها رو دیدم...اِ... اینا چرا عوض شده؟ قفل فرمونم کو؟ اِی وای... اینکه اصلا ماشین من نیست:)
چشمم دنبال ماشینم گشت. حدود بیست متر عقبتر پارک کرده بودم. کلید رو از جاکلیدی درآوردم و با خندهی شرمآلودی گفتم: ببخشید. ماشینم اونه! کمی با من به طرف ماشینم اومد و با چشمای ریز کرده یه کم براندازش کرد و گفت: حق داشتی! خوب چیزی انتخاب کرده بودی!
خواستم کم نیارم گفتم: اما من جسد ماشینمو هم با ماشین شما عوض نمیکنم!(تو دلم یه زبون هم براش درآوردم!)... گفت: اهه! ماشین من مدلش دو سال از ماشین شما جدیدتره!
به شوخی گفتم: اما یه فرق مهم داره. گفت چی؟ گفتم: اون دست شما بوده اما ماشین من دست یه خانم دکتره که از خونه میره مطب و از مطب بر میگرده.( الکی یه چیزی پروندم که پررو نشه. الحق ماشینش خیلی تمیزتر از مال من بود!)
ب- تا حالا دوباره وقتی میام ماشینو خاموش کنم و قبلش داشتم آهنگی رو گوش میدادم اول قفل فرمونو زدم و یادم رفته سویچ رو در بیارم و پیاده شدم و درو با دکمهش قفل کردم. موتور ماشین هم روشن.
یه بارش خوشبختانه دم خونهی مامانم اینا بودم که کلید یدکی از قدیم اونجاست و پیاده رفتم آوردم. دومین بار مجبور شدم آژانس بگیرم و برم کلید یدکی رو که گذاشتم خونهی خودمون بیارم.
خدا سومین بارو خیر کنه که ممکنه چندین کیلومتر دور باشم.
3- سوتی قرصی
الف- یه بار نزدیکیای خونهی مامانم رفته بودم خرید. گفتم یه سری هم بهشون بزنم. تو آشپزخونه که با مامانم حرف میزدم چشمم افتاد به یه جعبه قرص که روش عکس سیر بود. اسمش فکر کنم گارلت یا یه همچینچیزایی بود. مامانم که داشت ظرف میشست نگاهی به قرصهای دستم انداخت و گفت فرصای باباته. قرص سیره! شبی یه دونه میخوره.
وسطای صحبتمون همینطوری یکیشو بالا انداختم و یه لیوان آب هم روش . بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و رفتم به بقیهی خریدام برسم. نزدیکای شب در طبقهی دوم فروشگاهی داشتم دنبال تیشرتی برای سیبا میگشتم. موقع انتخاب یهو دیدم سرم گیج میره. چشام هم سیاهی میرفت. رو پیشونیم عرق سردی حس میکردم . نمی تونستم از جام تکون بخورم. فروشندهی اون قسمت که پسری با بازوان ستبری بود اومد جلو و پرسید حالتون خوب نیست؟ نمیدونم چطوری نگاهش کردم که دیدم پرید یه صندلی از پشت پیشخوانشون آورد و آستینمو کشید و نشوندم روش و بدو رفت یه لیوان لکهداری رو پر از آب کرد و هفتهشت قند از قندون ریخت توش و نمیدونم با خودکاری یا چیز دیگهای همش زد و بهم داد. منم که اصلا فکرم کار نمیکرد بدون اراده خوردمش و سوسولبازی یادم رفت که لیوانش کثیفه و قند و با چی بهم زده و... هر چی پرسید چی شده اصلا یادم نمیومد. سرمو انداخته بودم پایین و اون برای اینکه خجالت نکشم تندتند تعریف میکرد که باشگاه بدنسازی داره و این حالتها رو میشناسه و میدونه فشارم پایین اومده . هر چیمیخواستم پا شم اون نمیذاشت و میگفت با اینحالت زمین میخوری. راست هم میگفت.
خلاصه اون شب با حال زار و نزار رسیدم خونه و بعد از پرس و جوهای سیبا تازه قرص سیره یادم اومد:) شکمویی هم بد دردیه!
ب- سوتی قرصی شماره 2
قبل از ازدواجم، تلفن زدم به خواهرم که خارج از کشور زندگی میکنه که مثلا دعوتش کنم. او هم که سخت مخالف این ازدوج بود و دلیلش روهنوز هم نفهمیدم. آخرش گفت حالا که گوش نمیدی اقلا تا مدتی سعی کن زود بچهدار نشی! بعد از پرسیدن چندتا سوالهای خصوصی گفت اِ... باید از فردا قرص ضد حاملگی بخوری! گفتم اولا عروسیمون یه هفتهدیگهست. دوما با سیبا قرار گذاشتیم تا یه ماه کاری با هم نداشته باشیم. فقط مثل دوتا دوست. تا من این ترس( لعنتیم) بریزه. گفت اون گفت قبوله و تو باور کردی؟! مردای ایرانی رو هنوز نشناختی.( خواهرم مخالف ازدواجم با مردی مسلمون و ایرانی بود). ثانیا خوردن این قرصا تایم بخصوصی داره. از چندم پریود باید شروع بشه و باید دوره خوردنش کامل باشه و از این حرفا. کلی باهم بحث کردیم.
شبش موقع خواب اونقدر حرفاش تو گوشم پیچید(عین حرفای شیطان رجیم) که صبحش اولین کاری که کردم خریدن اون قرصا از داروخانه بود که با خجالت و سرخو سفیدشدنهای زیادی همراه بود.
تا اینجا مقدمه بود.
دو هفته از ازدواجمون گذشته بود. یه شب رفتم یواشکی قرصمو بخورم. دیدم قرص سیبا هم اونجاست. دکتر برای تپش قلبش(که فکر کنم از عشق من باشه!) پروپانولول تجویز کرده. شبی یه قرص. تو تاریکی هر دو رو از ساشهشون درآوردم. چراغو خاموش کردم و بعد مال خودمو گذاشتم ته حلقم و با آب قورتش دادم و مال اونو با یه لیوان آب بردم تو اتاق خواب. بازیم گرفت . بهش گفتم دهنتو باز کن. مییام رو تخت و از اون بالا قرصتو میندازم تو دهنت و بعد از اون بالا آب هم میریزم. سیبا خوشش اومد و دهنشو تا اونجایی که میتونست دهنشو باز کرد که تیرم خطا نره.
وقتی قرصو انداختم، توی راه سقوطش در کمال تعجب دیدم رنگش صورتی نیست! و درست همرنگ قرص منه. ناخودآگاه لیوان آب رو هم خالی کردم روش. و داد زدم که نخورش! تازه یادم افتاد قرصی هم که خودم تو آشپزخونه خورده بودم مدلش فرق داشت با قرص همیشگیم که مدورتر وریزتر و لیزتر بود موقع قورت دادن.
سیبا از جا پرید چی شده؟ و من با گریه همهچیزو براش تعریف کردم. سیبا اولش گفت به من اطمینان نداشتی؟ ولی وقتی ناراحتی منو دید کلی لوسم کرد و باهام شوخی کرد و گفت در عوض اگه تو نظری بهم داشته باشی حامله نمیشم.
چشمتون روز بد نبینه من تا صبح از شدت خشکی دهن و کاهش ضربان قلب از ترس تا صبح خوابم نبرد!
4- یه سوتی دیگه هم نزدیک بود به وقوع بپیونده که دیگه امشب روم نمیشه بنویسمش(سوتیدونم پر شده).. ایشالله دفعهی بعد.. همچنین از بیماری جدید سینهی خانمها یادم نرود بنویسم..اول تحقیق کنم ببینم درسته یا نه.
5- بیانیهی پنلاگ برای محکوم کردن حکم سمیعینژاد
6- مراسم به خاکسپاری منوچهر آتشی در بوشهر
7- حکومت دیر به فکر جلوگیری از گسترش بیماری ایدز گرفته. ولی باز بهتر از هیچیه! این روزها تمام رسانهها از ایدز و راههای انتقالش میگن.
هفتهی پیش هم برای اولین بار خانمی به اسم خانم محمدی جلوی دوربین اومد( تا بهحال بیماران ایدزی حاضر نبودن شناخته بشن و معمولا پشت به دوربین یا به صورت شطرنجی نشون داده میشدن) از بیماریش کلی حرف زد. این خانم همسر و دو فرزند 11 و 16 ساله داره. سرکار میره و شجاعانه به همه میگه که ایدز داره.
این روزا شهر پر شده از پلاکاردهایی دربارهی ایدز. هزاران کنفرانس و سمینار و دومینار و یهمینار اینروزا برپاست. حکومت انجیاوهای دولتی( این اصطلاحیه که خودم روشون گذاشتم. آخه الان تقریبا هیچ انجیاویی واقعا انجیاو نیست بلکه یکجیاوست!) رو مجانا به کار گرفته.
انگار میخوان بیخیالی گذشته رو با سروصدای زیاد جبران کنن. شاید به نظر اغراق بیاد که روزی نیست من به یکی از این تجمعها- چه در تهران و چه در کرج- دعوت نشم.
- خودت بیا. هر چیدوست و رفیق هم داری همراهت بیار!
تلویزیون و رادیو رو هر وقت بگیری در مورد ایدز حرف میزنه. پزشکی در تلویزیون میگفت آمار رسمی، حکایت از 120 هزار ایدزی در ایران میکنه و چون ایرانیها فطرتا خجالتی هستن(!) آمار واقعی احتمالا دهبرابر این عدده. یعنی یک میلیون و دویستهزار ایدزی!
پ.ن. برام عجیب و تاحدی خندهدار بود که بعضی بلاگرها تظاهرات علیه ایدز رو به عنوان ابتکار گروه خودشون نشون داده بودن. خوب دیگه در دیزی وبلاگستان بازه و هر آشی میشه توش پخت یا ازش برداشت کرد:) و خارجکشوریها هم زودباور و...
8- دو هفته پیش آرزو داشتم بلیت کنسرت شجریان گیرم بیاد. دوست سیبا بهمون قول داده بود از تالار رودکی حتما برامون بلیت میگیره. که متاسفانه در اونجا توزیع نشد و ما موندیم بیبلیت. وقتی فهمیدم قیمت بازار سیاه بلیتهای دههزار تومنی شده دویست هزار تومن. مطمئن نیستم اگه بلیت داشتم میرفتم... دوتا دویستهزار تومن میتونه گره از کار خیلیها بگشایه:) گر چه سیبا میگه این کارا خیلی زشته!
9- این وبلاگ ما هم درست نشد. دیشب بلاگاسپات و بلاگفا قات زده بودن و هرکاری کردم مطلبم ثبت نشد. حالا بیام(آنلاین شم) ببینم میتونم کاری کنم یا نه!
پ.ن.
ا... یه نفر زحمتشو کشیده و برام فرستاده:)
10-
کاریکاتور:
آقا موشه به احمدی نژاد: اون هالهی نور رو خاموش کن. میخوام بخوابم.
با درودی پاک
میآغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد
خوش باد...
( فرهاد شیبانی)
2- سوتیهای زیبای من
الف- سر صف صندوق فروشگاه، پسری که جلوم ایستاده بود بیهوا نگاهی به عقب انداخت و تا منو دید نیشش باز شد و گفت: چطوری خانم دکتر؟ ( یعنی چه؟ مگه من با کسی شوخی دارم؟ قیافهش به مزاحمها نمیخورد. نگاه استفهامآمیزی بهش انداختم( استفهامآمیز رو داشتی؟)گفت: یادت نمیاد؟ سر خیابون فلان؟ ماشینامون؟
یهو یادم اومد و زدم زیر خنده!
اونروز از بانک که بیرون اومدم با عجله رفتم سراغ ماشینم که برسم به بقیهی کارام. اما هر کاری کردم سویچ در رو باز نمیکرد. هی داشتم زور میزدم و دیگه داشت عرق از سرو روم جاری میشد که دیدم پسری دوون دوون داره به طرفم میاد و داد میزنه. وایسادم ببینم چی میگه. وقتی رسید نفسنفسزنان گفت: با ماشین من چیکار داری؟ در حالیکه برگشتم ماشینو با اطمینان نگاه کنم و بگم ماشین خودمه، یهو چشمم به عروسک عنکبوت زشت گندهای در پشت شیشهی عقب ماشین افتاد. اِ... من که یه عروسک سگ خوشگل و نازنازیرو گذاشته بودم اونجا ( سگ نیستها... این ناشناس موندن هم بددردیه.) این از کجا اومده؟
بعد روکشهای صندلیها رو دیدم...اِ... اینا چرا عوض شده؟ قفل فرمونم کو؟ اِی وای... اینکه اصلا ماشین من نیست:)
چشمم دنبال ماشینم گشت. حدود بیست متر عقبتر پارک کرده بودم. کلید رو از جاکلیدی درآوردم و با خندهی شرمآلودی گفتم: ببخشید. ماشینم اونه! کمی با من به طرف ماشینم اومد و با چشمای ریز کرده یه کم براندازش کرد و گفت: حق داشتی! خوب چیزی انتخاب کرده بودی!
خواستم کم نیارم گفتم: اما من جسد ماشینمو هم با ماشین شما عوض نمیکنم!(تو دلم یه زبون هم براش درآوردم!)... گفت: اهه! ماشین من مدلش دو سال از ماشین شما جدیدتره!
به شوخی گفتم: اما یه فرق مهم داره. گفت چی؟ گفتم: اون دست شما بوده اما ماشین من دست یه خانم دکتره که از خونه میره مطب و از مطب بر میگرده.( الکی یه چیزی پروندم که پررو نشه. الحق ماشینش خیلی تمیزتر از مال من بود!)
ب- تا حالا دوباره وقتی میام ماشینو خاموش کنم و قبلش داشتم آهنگی رو گوش میدادم اول قفل فرمونو زدم و یادم رفته سویچ رو در بیارم و پیاده شدم و درو با دکمهش قفل کردم. موتور ماشین هم روشن.
یه بارش خوشبختانه دم خونهی مامانم اینا بودم که کلید یدکی از قدیم اونجاست و پیاده رفتم آوردم. دومین بار مجبور شدم آژانس بگیرم و برم کلید یدکی رو که گذاشتم خونهی خودمون بیارم.
خدا سومین بارو خیر کنه که ممکنه چندین کیلومتر دور باشم.
3- سوتی قرصی
الف- یه بار نزدیکیای خونهی مامانم رفته بودم خرید. گفتم یه سری هم بهشون بزنم. تو آشپزخونه که با مامانم حرف میزدم چشمم افتاد به یه جعبه قرص که روش عکس سیر بود. اسمش فکر کنم گارلت یا یه همچینچیزایی بود. مامانم که داشت ظرف میشست نگاهی به قرصهای دستم انداخت و گفت فرصای باباته. قرص سیره! شبی یه دونه میخوره.
وسطای صحبتمون همینطوری یکیشو بالا انداختم و یه لیوان آب هم روش . بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و رفتم به بقیهی خریدام برسم. نزدیکای شب در طبقهی دوم فروشگاهی داشتم دنبال تیشرتی برای سیبا میگشتم. موقع انتخاب یهو دیدم سرم گیج میره. چشام هم سیاهی میرفت. رو پیشونیم عرق سردی حس میکردم . نمی تونستم از جام تکون بخورم. فروشندهی اون قسمت که پسری با بازوان ستبری بود اومد جلو و پرسید حالتون خوب نیست؟ نمیدونم چطوری نگاهش کردم که دیدم پرید یه صندلی از پشت پیشخوانشون آورد و آستینمو کشید و نشوندم روش و بدو رفت یه لیوان لکهداری رو پر از آب کرد و هفتهشت قند از قندون ریخت توش و نمیدونم با خودکاری یا چیز دیگهای همش زد و بهم داد. منم که اصلا فکرم کار نمیکرد بدون اراده خوردمش و سوسولبازی یادم رفت که لیوانش کثیفه و قند و با چی بهم زده و... هر چی پرسید چی شده اصلا یادم نمیومد. سرمو انداخته بودم پایین و اون برای اینکه خجالت نکشم تندتند تعریف میکرد که باشگاه بدنسازی داره و این حالتها رو میشناسه و میدونه فشارم پایین اومده . هر چیمیخواستم پا شم اون نمیذاشت و میگفت با اینحالت زمین میخوری. راست هم میگفت.
خلاصه اون شب با حال زار و نزار رسیدم خونه و بعد از پرس و جوهای سیبا تازه قرص سیره یادم اومد:) شکمویی هم بد دردیه!
ب- سوتی قرصی شماره 2
قبل از ازدواجم، تلفن زدم به خواهرم که خارج از کشور زندگی میکنه که مثلا دعوتش کنم. او هم که سخت مخالف این ازدوج بود و دلیلش روهنوز هم نفهمیدم. آخرش گفت حالا که گوش نمیدی اقلا تا مدتی سعی کن زود بچهدار نشی! بعد از پرسیدن چندتا سوالهای خصوصی گفت اِ... باید از فردا قرص ضد حاملگی بخوری! گفتم اولا عروسیمون یه هفتهدیگهست. دوما با سیبا قرار گذاشتیم تا یه ماه کاری با هم نداشته باشیم. فقط مثل دوتا دوست. تا من این ترس( لعنتیم) بریزه. گفت اون گفت قبوله و تو باور کردی؟! مردای ایرانی رو هنوز نشناختی.( خواهرم مخالف ازدواجم با مردی مسلمون و ایرانی بود). ثانیا خوردن این قرصا تایم بخصوصی داره. از چندم پریود باید شروع بشه و باید دوره خوردنش کامل باشه و از این حرفا. کلی باهم بحث کردیم.
شبش موقع خواب اونقدر حرفاش تو گوشم پیچید(عین حرفای شیطان رجیم) که صبحش اولین کاری که کردم خریدن اون قرصا از داروخانه بود که با خجالت و سرخو سفیدشدنهای زیادی همراه بود.
تا اینجا مقدمه بود.
دو هفته از ازدواجمون گذشته بود. یه شب رفتم یواشکی قرصمو بخورم. دیدم قرص سیبا هم اونجاست. دکتر برای تپش قلبش(که فکر کنم از عشق من باشه!) پروپانولول تجویز کرده. شبی یه قرص. تو تاریکی هر دو رو از ساشهشون درآوردم. چراغو خاموش کردم و بعد مال خودمو گذاشتم ته حلقم و با آب قورتش دادم و مال اونو با یه لیوان آب بردم تو اتاق خواب. بازیم گرفت . بهش گفتم دهنتو باز کن. مییام رو تخت و از اون بالا قرصتو میندازم تو دهنت و بعد از اون بالا آب هم میریزم. سیبا خوشش اومد و دهنشو تا اونجایی که میتونست دهنشو باز کرد که تیرم خطا نره.
وقتی قرصو انداختم، توی راه سقوطش در کمال تعجب دیدم رنگش صورتی نیست! و درست همرنگ قرص منه. ناخودآگاه لیوان آب رو هم خالی کردم روش. و داد زدم که نخورش! تازه یادم افتاد قرصی هم که خودم تو آشپزخونه خورده بودم مدلش فرق داشت با قرص همیشگیم که مدورتر وریزتر و لیزتر بود موقع قورت دادن.
سیبا از جا پرید چی شده؟ و من با گریه همهچیزو براش تعریف کردم. سیبا اولش گفت به من اطمینان نداشتی؟ ولی وقتی ناراحتی منو دید کلی لوسم کرد و باهام شوخی کرد و گفت در عوض اگه تو نظری بهم داشته باشی حامله نمیشم.
چشمتون روز بد نبینه من تا صبح از شدت خشکی دهن و کاهش ضربان قلب از ترس تا صبح خوابم نبرد!
4- یه سوتی دیگه هم نزدیک بود به وقوع بپیونده که دیگه امشب روم نمیشه بنویسمش(سوتیدونم پر شده).. ایشالله دفعهی بعد.. همچنین از بیماری جدید سینهی خانمها یادم نرود بنویسم..اول تحقیق کنم ببینم درسته یا نه.
5- بیانیهی پنلاگ برای محکوم کردن حکم سمیعینژاد
6- مراسم به خاکسپاری منوچهر آتشی در بوشهر
7- حکومت دیر به فکر جلوگیری از گسترش بیماری ایدز گرفته. ولی باز بهتر از هیچیه! این روزها تمام رسانهها از ایدز و راههای انتقالش میگن.
هفتهی پیش هم برای اولین بار خانمی به اسم خانم محمدی جلوی دوربین اومد( تا بهحال بیماران ایدزی حاضر نبودن شناخته بشن و معمولا پشت به دوربین یا به صورت شطرنجی نشون داده میشدن) از بیماریش کلی حرف زد. این خانم همسر و دو فرزند 11 و 16 ساله داره. سرکار میره و شجاعانه به همه میگه که ایدز داره.
این روزا شهر پر شده از پلاکاردهایی دربارهی ایدز. هزاران کنفرانس و سمینار و دومینار و یهمینار اینروزا برپاست. حکومت انجیاوهای دولتی( این اصطلاحیه که خودم روشون گذاشتم. آخه الان تقریبا هیچ انجیاویی واقعا انجیاو نیست بلکه یکجیاوست!) رو مجانا به کار گرفته.
انگار میخوان بیخیالی گذشته رو با سروصدای زیاد جبران کنن. شاید به نظر اغراق بیاد که روزی نیست من به یکی از این تجمعها- چه در تهران و چه در کرج- دعوت نشم.
- خودت بیا. هر چیدوست و رفیق هم داری همراهت بیار!
تلویزیون و رادیو رو هر وقت بگیری در مورد ایدز حرف میزنه. پزشکی در تلویزیون میگفت آمار رسمی، حکایت از 120 هزار ایدزی در ایران میکنه و چون ایرانیها فطرتا خجالتی هستن(!) آمار واقعی احتمالا دهبرابر این عدده. یعنی یک میلیون و دویستهزار ایدزی!
پ.ن. برام عجیب و تاحدی خندهدار بود که بعضی بلاگرها تظاهرات علیه ایدز رو به عنوان ابتکار گروه خودشون نشون داده بودن. خوب دیگه در دیزی وبلاگستان بازه و هر آشی میشه توش پخت یا ازش برداشت کرد:) و خارجکشوریها هم زودباور و...
8- دو هفته پیش آرزو داشتم بلیت کنسرت شجریان گیرم بیاد. دوست سیبا بهمون قول داده بود از تالار رودکی حتما برامون بلیت میگیره. که متاسفانه در اونجا توزیع نشد و ما موندیم بیبلیت. وقتی فهمیدم قیمت بازار سیاه بلیتهای دههزار تومنی شده دویست هزار تومن. مطمئن نیستم اگه بلیت داشتم میرفتم... دوتا دویستهزار تومن میتونه گره از کار خیلیها بگشایه:) گر چه سیبا میگه این کارا خیلی زشته!
9- این وبلاگ ما هم درست نشد. دیشب بلاگاسپات و بلاگفا قات زده بودن و هرکاری کردم مطلبم ثبت نشد. حالا بیام(آنلاین شم) ببینم میتونم کاری کنم یا نه!
پ.ن.
ا... یه نفر زحمتشو کشیده و برام فرستاده:)
10-
کاریکاتور:
آقا موشه به احمدی نژاد: اون هالهی نور رو خاموش کن. میخوام بخوابم.
جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴
سهشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴
غذا خوردن زیر سنگینی نگاه گارسنها
شعری بر تو خواندم
نوازشی از دستانت جاری شد
دستانت جاری شد
من نوید نوازشم
و سینهی تو
از عطر شعری لبریز...
(فرخ تمیمی)
2- لقمهشمار
من و سیبا تهرون بودیم. ساعت سه بعدازظهر کارمون تموم شده بود و هر دو گرسنه.
دیدیم نزدیکای ظفریم. به یاد بچگیهامون که هر کدوم جداگانه با خانوادهمون میرفتیم چلوکبابی حاتم، رفتیم اونجا.
فضا نسبت به قدیما عوض شده بود. مبلهای زرد لیمویی و میزهای کوتاه بعضی گرد و بعضی مربع.
به خاطر بیموقع بودن، رستوران نسبتا خلوت بود. فقط چند میز اشغال بود و بقیه خالی.
هنوز ننشسته بودیم که یهو سه چهار تا گارسن حمله آوردن برای منو دادن و بقیهشون هم بغل پیشخوان از دور زُل زدن به ما. خوب دیگه وقتی تعداد گارسنها از تعداد مشتریها بیشتر باشه لابد اینجوری میشه...
هر چهار تا بالا سرمون وایسادن که چی میخواهیم سفارش بدیم. لاالله الی الله! آخه با این همه چشم چطور با هم مشورت کنیم. بخصوص که تو منو نوشته بود همراه با هر پرس غذا مخلفات( سالاد و ماست) اجباریه! من اصلا دوست ندارم همراه غذا ماست بخورم و سیبا سالاد بیرون رو نمیخورد.
هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که سرپرستشون که مرد سپیدمویی بود به جمعشون اضافه شد. اون هم کاغذ قلم دستش بود. انگار چندتا خبرنگار بالا سرمون وایساده بودن و میخواستن باهامون مصاحبه کنن!
مجبور بودیم جنتلمن( و جنتلوُمن) باشیم و عین بچهی آدم فوری سفارش بدیم. کباب 7 هزار تومنی داشت و 8 و 9 هزارتومنی. خوب حتما 9 هزار تومنیش از همه بهتر بود. گفتیم دوتا از این! با انگشت نشون دادیم که بهترینش:)
پیرمرده تند نوشت و با اخم گفت برنج!!
گفتیم یه دونه.(من مثلا رژیم دارم و تازه حتی نمیتونم نصف کبابهای گنده رو بخورم.)
با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: شما که دونفرین!
سیبا گفت خوب دوتا بیارین. اشکالی نداره!... و به من چشمک زد که جور هر دو رو میکشه!
پیرمرد عین طلبکارها گفت: نوشابه چندتا؟
گفتم من نوشابه نمیخورم. آب بیارید لطفا!
با خشانت زیاد و چینی در ابرو گفت: آب نداریم.
سیبا با بیحوصلگی گفت: خوب هر چی دوست دارین بیارین . ولی زودتر لطفا.
صدای خندهی خانوادهی میز بغل دستیمون اومد. نفهمیدم چرا!
در تموم مدتی که وسائل و مخلفات رو میآوردن - سالاد اجباری مثلا دونفره که شکر خدا شامل دوسهبرگ کاهو و دو سه پر گوجه فرنگی و نصف خیار حلقه شده و یک قاشق کوچک ذرت پخته بود و ماست که دو لیوانک پلاستیکی ماست بود و نوشابهی گرم بدون یخ- تموم کارگرا همینطور زُل زده بودن به ما.
هر ظرف که به خودی خود سبک بود زیر بار نگاه ده دوازده نفر گارسن و کارگر برای ما سنگین بهنظر میرسید!
موقع خوردن اصلا روم نمیشد قاشقو به طرف دهنم ببرم بس که هر طرف چشمی نگام میکرد.
هر از گاهی هم کارگری میدوید طرف میز بغل دستی ما (که من پشتم بهشون بود)و چیزهایی رو بر میداشت و میدوید سمت آشپزخونه.
یه جاش مرد سپیدموی بهشون نزدیک شد و گفت: اگه فکر میکنید سالاد نخورین باهاتون حساب نمیشه اشتباه میکنید ها! گفته باشم! هر چهار تاماست و سالاد چهار نفره رو حسابتونه!( پس فقط با ما این رفتارو نداشت. من دوسهبار تو آینه نگاه کرده بودم نکنه من قیافهم امروز یه جوریه که توجه اینا جلب شده)
زن به اعتراض گفت: آخه ما سالاد بیرونو هیچوقت نمیخوریم! ماست هم یکی برامون بسه. بچهها با اینهمه غذا چیز دیگهای از گلوشون پایین نمیره.
مرد سپیدموی گفت: قانون قانونه!( عجب! مگه قانون خوردن هم تو قانون اساسی هست؟!)
صدای هیسهیس شوهر به زن اومد و به گارسن کبیر گفت. خیلی خوب آقا، حساب کنید.(فکر کنم منظورش اینبود که از بالاسرمون برو تا راحت بقیهی غذامون از گلومون بره پایین.)
حالا دیگه تقریبا معنای خندهی زن و شوهر رو موقع رفتار گارسنها با ما فهمیده بودم!
من داشتم چنگالمو تو آخرین پرهی نازک گوجه فرو میکردم که ناگهان یکی از گارسنهای جوان مثل قرقی اومد ظرف سالاد رو از جلوم کشید و برد ... چنگالم تو هوا موند. هنوز ذرتها و چند پر خیار مونده بود. حیف!
هم کنف شده بودم و هم خندهم گرفته بود.
سیبا تا لیوانک ماستشو گذاشت زمین، یکی رو هوا قاپیدش! عجب گیری کردیم ها!
برنج و کباب نپخته رو یکی یکی با دست آوردن. اونم نه یهنفر. هر تیکه شو یه گارسن آورد! و دور نمیشدن . در همون منطقهی سوقالجیشی میموندن و مشغول به عمل خطیر زُل زدن میشدن.
گاهی یکیشون به عنوان تشویق ناخودآگاه دهن خودشو باز میکرد( عین مامانا که وقتی میخوان به بچهشون غذا بدن ناخودآگاه با هر قاشق دهن خودشون باز میشه).
من به شوخی موقع خوردن کباب ظرفشو محکم با دست دیگهم چسبیدم که مبادا بیان ببرنش و با سیبا زدیم زیر خنده. یهو چشمم به گارسن کبیر افتاد که با دیدن این بیپرنسیبی چشاش تا آخر از هم دریده شده. درحالیکه وسط ابروهای خاکستری پرپشتش به شدت چین خورده!
خلاصه اصلا نفهمیدیم چی خوردیم. هنوز تموم نکرده بودیم که مرد سپیدموی صورت حساب رو گذاشت جلومون و همونجا وایساد!
گارسنها و کارگرها هم همه انگار منتظرن فیلمی تموم شه و برن بیرون از سینما، مشتاقانه به جیب سیبا چشم دوختن!
من بعد از اینکه با عجله دوسهتا تیکه کباب رو بهزور تو دهنم چپوندم که پولمون هدر نرفته باشه، صورت حسابو گرفتم. آخ، ددم یاندی! 22 تومن شده بود. اگه رفته بودیم همبرگر هایدا یک دهم اینم نمیشد. تازه اینقدر لقمهشمار هم دورمون جمع نمیشدن لقمههامونو بشمرن.
خواستم ماستی که مونده بود و نوشابه و کبابها و برنج اضافه رو بردارم و بذارم تو کیفم ولی روم نشد ازشون کیسه فریزر بگیرم:)
پ.ن1:
چیزی بهنام مشتریمداری انگار در ایران وجود نداره!
پ.ن. 2:
در ایران مدیریت صحیح کمتر دیده میشه!
پ.ن.3:
گارسنها و کارگرای رستوران حاتم باید بعد از تموم شدن مشتریهای ناهار غذا بخورن. در نتیجه همه گرسنه بودن و بیزار از مشتریهای بیموقع.
میشه با مدیریت صحیح بعد از خلوت شدن رستوران، مثلا از ساعت 2 کارگرها نوبتی غذا بخورن. لازم نبود 12 تا گارسن منتظر غذا خوردن سهچهار خانواده باشن! یا اصلا از سه به بعد مشتری قبول نکنن!
پ.ن.4
برای رفع کنجکاوی شماها، غذای اونا گوشتکوبیده بود با نون.
پ.ن.5:
برای مشتریها نون اصلا نمیارن. مبادا کباب رو با نون بخورن و سیر شن و برنج نخوان:) و آب نمیارن مبادا نوشابههاشون فروش نره! حد مدیریتشون فقط همین بود!
3- گاهی فکر میکردم، چه فایده که من چیزی رو در وبلاگم افشا یا ازش انتقاد میکنم.
تو این هفته به دو مورد برخوردم که آتشش از گور وبلاگم بلند شده بود. پس نوشتههامون همچین بیتأثیر هم نیست:)
اولیش: رفتم کارت اینترنت بخرم. همینطوری پرسیدم کارت کرجآنلاین(پیامگستر سابق) هم دارید؟
(همون شبکهای که اسم و شماره تلفنش رو اینجا نوشته بودم که زده هر چی سایت درست حسبیه فیلتر کرده، حتی از لیست اطلاعات هم بیشتر! و وقتی به عنوان اعتراض زنگ میزنیم میگه مردم برای من مهم نیستن. مهم دولته)
گفت: مگه خبر نداری که کرج آنلاین اینترنتش رو جمع کرد؟ صاحبش خودش شخصا به تموم کافینتها رفت و کارتهاشو پس گرفت. اینجا هم اومد. خیلی دمغ بود.
گفتم: چرا؟
- از بس از داخل و از خارج کشور تلفن زده بودن و بهش فحش داده بودن. یه سایتی تو اینترنت شماره تلفنش رو گذاشته بود . دمش گرم!
راستش وجدانم یهخورده ناراحت شد. گفتم شما چرا خوشحالید مگه به ضررتون نشده؟ فروش کارتهاتون کم نشده؟ گفت نه بابا. فیلتریا رو زیاد نمیخرن. تازه این بیناموسها باعث شدن کافینتمو ببندم و بکنم گیمنت! از بس که مشتریهام از فیلتر ناراضی بودن!
دومیش: رفتم فروشگاهشهروند میدون آرژانتین. همونجایی که از توالتهای عتیقهش عکس گرفتم و گذاشتم تو وبلاگم. بعضیها هم که ساکن خارج از کشور بودن از عکس پرینت گرفته بودن و زده بودن رو بورد دانشگاهشون! دستشوییهاش شکسته و عین چینیهای بند زده بود. و شیر آبش هم شلنگ پلاستیکی بود که با کش بسته شده بود.
گفته بودم که یکی از دوستام اونجا رفته فروشنده شده. وسط صحبتامون گفتم دستشوییهاش همون ته پارکینگه؟ گفته آره. اونقدر شیک شده که نگو. گفتم چه عحب! گفتم تو یه سایتی عکس دستشوییهامونو انداخته بودن و آبرومونو برده بودن. رئیسش فوری دستور ساخت دستشوییهای جدید رو داد. هر کی بوده دستش درد نکنه!
از اینیکی هیچ وجداندرد نگرفتم!
4- بیشتر ایمیلام از بین رفتن و خیلیهاشون هم پشت خط موندن.
دیشب حدود 4 ساعت زحمت کشیدم تا تونستم فقط چندتا ایمیل بگیرم:(
اگه به ایمیلاتون جواب دادم بدونید گرفتمش و اگه جواب ندادم بدونید اصلا به دستم نرسیده. یه جوری دوباره برام بفرستینش ممنون میشم!
5- از وبلاگم تو بلاگفا بیشتر از وبلاگم در بلاگاسپات خوشم میاد. دوستان عزیزم هم تو نظرخواهی همینو گفتن. تو نظرخواهی بلاگاسپات اصلا معلوم نمیشه چه نظری مال کیه. مثلا یه جا نظر سولوژن به نظر میومد نظر ویولته(راجع به رضازاده) و دوستان دیگه خطاب به اون جواب دادن. اما تو بلاگفا این مشکل نیست. تازه لینکدونی هم داره:) فعلا هم که وبلاگ اصلیم خرابه... پس به بلاگفا سر بزنید ممنون میشم.
6- تو لینکدونی بلاگفا خبر تأسفبار درگذشت مرتضی ممیز هنرمند عزیز و پدر گرافیک ایران رو نوشته بودم. امروز هم روز بهخاکسپاریش در ساوجبلاغ بود...
چندی بود به این فکر میکردم که چرا اینقدر هنرمندا تندتند و پشتسرهم دارن میرن... اولین فکری که به نظرم رسید این بود که هنرمندا فشار بیشتری رو تحمل میکنن. زودتر مسائل رو میگیرن و میخوان به هزار زبان استعاره و تمثیل و... به مردم منتقلش کنن. خیلی خطرا براشون پیش میاد و بیشتر از مردم معمولی استرس تحمل میکنن. اما با حساب کردن سن هنرمندا و مقایسهش با مردم عادی دیدم زیاد فرقی نمیکنه. خیلی از هنرمندای قدیمی به سن 65...70...75 و 80 سال رسیدن و متاسفانه سن معمولی در ایران در همین حدودهاست...
7- به جز مهین اسکویی، منوچهر نوذری که هر دو بدحال تو بیمارستانن. م. آزاد شاعر شعرهای زیبای:
" گل من پرندهای باش و به باغ باد بگذر. مه من شکوفهای باش و به دشت آب بنشین."
" صدای تیشه آمد، گفت شیرین، صدای تیشه فرهاد آمد. صدای ناله آمد..."
" مثل پرندهای که در او شور مردن است، مثل شکوفهای که در او شور ریختن.."
" تنها انسان گریان نیست، من دیدهام پرندگانرا. من برگ و باد و بارانرا گریان دیدهام.."
" من دیدهام شکوه تماشا را در آبهای دور/ در کوچههای سبز، گرم تماشا بودیم..."
"یاسها منتظرند/ باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی، همه از کوچه مرا میخوانند."
. هم متاسفانه بیماره... و در بیمارستان روزهای سختی را میگذرونه
پ.ن.
منم تو نوبتم ها...
البته دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم. فعلا به عمل دوم احتیاجی ندارم.
8- جمعه 11 آذر ساعت دو بعد از ظهر مراسم بزرگداشت قربانیان قتلهای زنجیرهای در امامزاده طاهر، برمزار پوینده و مختاری.
9- لیلا صبور عزیز مطلبی سخت ناراحتکننده ولی واقعی از شرایط وارد شدن به دنیای هنر سینما نوشته.(البته همه اینطور نیستن ولی تو دنیای هنر سینما که مثل بعضی جاها که سرمایه یکی از ارکانشه بیشتر از جاهای دیگه فساد هست.
حتما شما هم شنیدید که این روزها خیلی از دخترا پسرای عشق سینما، برای کارای اولشون نه تنها پولی نمیگیرن، بلکه شده تا 6 میلیون به کارگردان دادن + اجابت خواستههای معقول و نامعقولشون تا نقشی در یه فیلمی بهشون داده بشه!
10- چاپ کتاب هم متاسفانه همینطور شده. اگر پول داشته باشی و گاهی پارتی به راحتی آب خوردن دهها کتاب با هر موضوع باارزش و بیارزشی میتونی چاپ کنی. ولی نویسندههای بزرگ ما که خودشون نمیتونن ناشر خودشون باشن باید سالها در انتظار الطاف ناشری باشن که جرأت میکنه دست به چاپ کتاب بدون سانسورشون بزنه!
11- چند روز پیش که رفتم به بزرگترین کتابفروشی شهر دیدم آرایش قفسهها به هم خورده.
کتابهای پرفروش اومده جلوتر و کتابهای باارزش ولی کمفروش رفته اون عقبمقبا. خوب شاید رسمش هم همینه.
حالا پرفروشها کدوما هستن.
صدها جلد کتابهای بسیار عامی با عنوانهای دلغشهآور عشقی با نویسندههایی که اغلبشون زنانیهستن که اسم اونا رو حتی یه بار نشنیدی با طرحهای گل و بلبلی و شمعی که در حال اشک ریخته. مثلا ملیحه مامانجونی کتاب بیتو دیگه هرگز عاشق نمیشم! و ساناز نازگلی با کتاب لعنت به من اگه دیگه سوار ماشینت بشم! کتابها رو که باز میکنی. میبینی بیست صفحهرو ورق زدی و همهش نازی با اسی میگه دوستت دارم و اسی بهش میگه د لامصب اگه دوستم داری بیا زنم شو و همهش مشت میکوبه به دیوار!
اگه مثل من فضول باشی و بیست دقیقه وایسی ببینی مردم سراغ چه کتابایی بیشتر میرن( البته به جز کتابهای درسی و حلالمسائل هلوهلو برو تو گلو) بیشتر دخترا و زنا یه راست میان سراغ همینا. جالب اینه که بیشترشون ناشرشون خودشونن یا شووراشون!
و اما پر ازدحامترین قفسه که زن و مرد نمیشناسه قفسهی کتابهاییه که جدیدا خیلی مد شده. "از دولت عشق، ترجمهی گیتی خوشدل" ... "شفا از راه دور" ... "دستان شفابخش"... " چگونه انرژی مثبت بپراکنیم"... " چگونه در برابر انرژیهای منفی جاخالی بدهیم؟"... "خود هیپنوتیزمی"... و این چیزا... دختری که با شور و حال دنبال کتابی میگشت و هر کدوم رو که با هل دادن دیگران از اون قفسه بر میداشت میگفت آَه اینو که دارم و میرفت سراغ یکی دیگه. از لای جمعیت رد شدم و گفتم این کتابهای چی داره که اینقدر مشتاق خوندنشین؟ با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت: وا.... تاحالا نخوندی هیچکدومو؟ گفتم چرا از دولت عشق رو یکی از دوستام داد خوندم و دستان شفابخشو داییم بهم داد و نمیگم اصلا روم تأثیر نگذاشت. اما شاید فقط یه هفته...
گفت: همینه دیگه. باید مثل قرآن دائم دستت باشه. مرتب بخونیش. زندگی منو از این رو به اون رو کرده. روحیهم یه زمانی خیلی افتضاح بود نامزدم ولم کرده بود. ا ونقدر براش انرژی عشقی فرستادم تا مثل سگ پشیمون برگشت. خانوادهم همهشون عاشقمن. یه فامیلو از راه دور شفا دادم. گفتم ببخشید شما پزشک هستید؟ با خنده گفت نه بابا. شفا دادن رو از تو همین کتابا یاد گرفتم.
روی در یخچال خونمون پره از جملههایی که از تو اینجور کتابا یاد گرفتم( خیلی اسم کتاب آورد ولی یادم رفته.. نوشتهی انتونی رابینز و... ) همسایهم باهام چپ افتاده بود. رو یه کاغذ نوشتم: الهی، تو یاری دهندهی من هستی. کاری کن که خانم فلانی با من خوب بشه. روزی صد بار این جمله رو تکرار کردم. تا اینکه یه روز خانم فلانی برام آش آورد. فهمیدم که اثر کرده!
عجب! جانِ مش رجب!
قفسهی پهلوییش کتابهای: چگونه در عرض 10 روز میلیونر شویم!
قورباغه را قورت بده!
پنیر مرا کی جابهجا کرد؟
پنیر منو کی(کدوم الاغی) خورد؟
راه صحیح پولدار شدن و...
مشتریهای این یکی قفسه بیشتر اعضای شرکتهای هرمی مثل گلدکوئست و گلدماین و... هستن.
تو این کتابهای یاد میگیرن که اگه جور کردن 600 هزارتومن برای خرید سکه از گلدکوئست سخته باید عین خوردن قورباغه چشماشونو ببندن و زودتر قورتش بدن( یه چیزایی عین روغن کرچک خوردن قبل از عکسبرداری از روده)
یا اگه پنیر ذخیرهشون تموم شده( مثلا جایی کار میکردن که اخراج شدن و حالا بیکارن و یا مثلا دوست دارن پولدار شن و هر کاری میکنن نمیشه) باید معطل نشن و برن سراغ ذخیرهی لایزال پنیر جدید که همانا شرکت گلد کوئسته:)
من دنبال کتاب "چگونه در مدت 21 روز فیلمنامه بنویسیم؟" ویکی کینگ بودم. تا یه فیلمنامه فوری بنویسم و بفروشمش و میلیونر شم. اما کتابفروشیه هنوز عقلش نمیرسه اینو بیاره.:)
پ.ن.
البته بیانصافی نکنم که کتابهای شاملو و فروغ و ترانههای فرهاد و پینک و متالیکا و.... هم نسبتا پرفروشن. و هنوز خوشبختانه در جلوهای قفسه.
۱۲- در بلاگفا به چند مشکل برخوردم.
الف- نمی دونم به چه علت نوشته هام یه خط درمیون میاد و هر کار میکنم درست نمی شه! دفعه ی قبل این طور نبود.
ب- تعداد لینکایی که می خوام بدم محدوده و بیشتر از این تعدادی که تو قالبم هست جایی نداره.
نوازشی از دستانت جاری شد
دستانت جاری شد
من نوید نوازشم
و سینهی تو
از عطر شعری لبریز...
(فرخ تمیمی)
2- لقمهشمار
من و سیبا تهرون بودیم. ساعت سه بعدازظهر کارمون تموم شده بود و هر دو گرسنه.
دیدیم نزدیکای ظفریم. به یاد بچگیهامون که هر کدوم جداگانه با خانوادهمون میرفتیم چلوکبابی حاتم، رفتیم اونجا.
فضا نسبت به قدیما عوض شده بود. مبلهای زرد لیمویی و میزهای کوتاه بعضی گرد و بعضی مربع.
به خاطر بیموقع بودن، رستوران نسبتا خلوت بود. فقط چند میز اشغال بود و بقیه خالی.
هنوز ننشسته بودیم که یهو سه چهار تا گارسن حمله آوردن برای منو دادن و بقیهشون هم بغل پیشخوان از دور زُل زدن به ما. خوب دیگه وقتی تعداد گارسنها از تعداد مشتریها بیشتر باشه لابد اینجوری میشه...
هر چهار تا بالا سرمون وایسادن که چی میخواهیم سفارش بدیم. لاالله الی الله! آخه با این همه چشم چطور با هم مشورت کنیم. بخصوص که تو منو نوشته بود همراه با هر پرس غذا مخلفات( سالاد و ماست) اجباریه! من اصلا دوست ندارم همراه غذا ماست بخورم و سیبا سالاد بیرون رو نمیخورد.
هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که سرپرستشون که مرد سپیدمویی بود به جمعشون اضافه شد. اون هم کاغذ قلم دستش بود. انگار چندتا خبرنگار بالا سرمون وایساده بودن و میخواستن باهامون مصاحبه کنن!
مجبور بودیم جنتلمن( و جنتلوُمن) باشیم و عین بچهی آدم فوری سفارش بدیم. کباب 7 هزار تومنی داشت و 8 و 9 هزارتومنی. خوب حتما 9 هزار تومنیش از همه بهتر بود. گفتیم دوتا از این! با انگشت نشون دادیم که بهترینش:)
پیرمرده تند نوشت و با اخم گفت برنج!!
گفتیم یه دونه.(من مثلا رژیم دارم و تازه حتی نمیتونم نصف کبابهای گنده رو بخورم.)
با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: شما که دونفرین!
سیبا گفت خوب دوتا بیارین. اشکالی نداره!... و به من چشمک زد که جور هر دو رو میکشه!
پیرمرد عین طلبکارها گفت: نوشابه چندتا؟
گفتم من نوشابه نمیخورم. آب بیارید لطفا!
با خشانت زیاد و چینی در ابرو گفت: آب نداریم.
سیبا با بیحوصلگی گفت: خوب هر چی دوست دارین بیارین . ولی زودتر لطفا.
صدای خندهی خانوادهی میز بغل دستیمون اومد. نفهمیدم چرا!
در تموم مدتی که وسائل و مخلفات رو میآوردن - سالاد اجباری مثلا دونفره که شکر خدا شامل دوسهبرگ کاهو و دو سه پر گوجه فرنگی و نصف خیار حلقه شده و یک قاشق کوچک ذرت پخته بود و ماست که دو لیوانک پلاستیکی ماست بود و نوشابهی گرم بدون یخ- تموم کارگرا همینطور زُل زده بودن به ما.
هر ظرف که به خودی خود سبک بود زیر بار نگاه ده دوازده نفر گارسن و کارگر برای ما سنگین بهنظر میرسید!
موقع خوردن اصلا روم نمیشد قاشقو به طرف دهنم ببرم بس که هر طرف چشمی نگام میکرد.
هر از گاهی هم کارگری میدوید طرف میز بغل دستی ما (که من پشتم بهشون بود)و چیزهایی رو بر میداشت و میدوید سمت آشپزخونه.
یه جاش مرد سپیدموی بهشون نزدیک شد و گفت: اگه فکر میکنید سالاد نخورین باهاتون حساب نمیشه اشتباه میکنید ها! گفته باشم! هر چهار تاماست و سالاد چهار نفره رو حسابتونه!( پس فقط با ما این رفتارو نداشت. من دوسهبار تو آینه نگاه کرده بودم نکنه من قیافهم امروز یه جوریه که توجه اینا جلب شده)
زن به اعتراض گفت: آخه ما سالاد بیرونو هیچوقت نمیخوریم! ماست هم یکی برامون بسه. بچهها با اینهمه غذا چیز دیگهای از گلوشون پایین نمیره.
مرد سپیدموی گفت: قانون قانونه!( عجب! مگه قانون خوردن هم تو قانون اساسی هست؟!)
صدای هیسهیس شوهر به زن اومد و به گارسن کبیر گفت. خیلی خوب آقا، حساب کنید.(فکر کنم منظورش اینبود که از بالاسرمون برو تا راحت بقیهی غذامون از گلومون بره پایین.)
حالا دیگه تقریبا معنای خندهی زن و شوهر رو موقع رفتار گارسنها با ما فهمیده بودم!
من داشتم چنگالمو تو آخرین پرهی نازک گوجه فرو میکردم که ناگهان یکی از گارسنهای جوان مثل قرقی اومد ظرف سالاد رو از جلوم کشید و برد ... چنگالم تو هوا موند. هنوز ذرتها و چند پر خیار مونده بود. حیف!
هم کنف شده بودم و هم خندهم گرفته بود.
سیبا تا لیوانک ماستشو گذاشت زمین، یکی رو هوا قاپیدش! عجب گیری کردیم ها!
برنج و کباب نپخته رو یکی یکی با دست آوردن. اونم نه یهنفر. هر تیکه شو یه گارسن آورد! و دور نمیشدن . در همون منطقهی سوقالجیشی میموندن و مشغول به عمل خطیر زُل زدن میشدن.
گاهی یکیشون به عنوان تشویق ناخودآگاه دهن خودشو باز میکرد( عین مامانا که وقتی میخوان به بچهشون غذا بدن ناخودآگاه با هر قاشق دهن خودشون باز میشه).
من به شوخی موقع خوردن کباب ظرفشو محکم با دست دیگهم چسبیدم که مبادا بیان ببرنش و با سیبا زدیم زیر خنده. یهو چشمم به گارسن کبیر افتاد که با دیدن این بیپرنسیبی چشاش تا آخر از هم دریده شده. درحالیکه وسط ابروهای خاکستری پرپشتش به شدت چین خورده!
خلاصه اصلا نفهمیدیم چی خوردیم. هنوز تموم نکرده بودیم که مرد سپیدموی صورت حساب رو گذاشت جلومون و همونجا وایساد!
گارسنها و کارگرها هم همه انگار منتظرن فیلمی تموم شه و برن بیرون از سینما، مشتاقانه به جیب سیبا چشم دوختن!
من بعد از اینکه با عجله دوسهتا تیکه کباب رو بهزور تو دهنم چپوندم که پولمون هدر نرفته باشه، صورت حسابو گرفتم. آخ، ددم یاندی! 22 تومن شده بود. اگه رفته بودیم همبرگر هایدا یک دهم اینم نمیشد. تازه اینقدر لقمهشمار هم دورمون جمع نمیشدن لقمههامونو بشمرن.
خواستم ماستی که مونده بود و نوشابه و کبابها و برنج اضافه رو بردارم و بذارم تو کیفم ولی روم نشد ازشون کیسه فریزر بگیرم:)
پ.ن1:
چیزی بهنام مشتریمداری انگار در ایران وجود نداره!
پ.ن. 2:
در ایران مدیریت صحیح کمتر دیده میشه!
پ.ن.3:
گارسنها و کارگرای رستوران حاتم باید بعد از تموم شدن مشتریهای ناهار غذا بخورن. در نتیجه همه گرسنه بودن و بیزار از مشتریهای بیموقع.
میشه با مدیریت صحیح بعد از خلوت شدن رستوران، مثلا از ساعت 2 کارگرها نوبتی غذا بخورن. لازم نبود 12 تا گارسن منتظر غذا خوردن سهچهار خانواده باشن! یا اصلا از سه به بعد مشتری قبول نکنن!
پ.ن.4
برای رفع کنجکاوی شماها، غذای اونا گوشتکوبیده بود با نون.
پ.ن.5:
برای مشتریها نون اصلا نمیارن. مبادا کباب رو با نون بخورن و سیر شن و برنج نخوان:) و آب نمیارن مبادا نوشابههاشون فروش نره! حد مدیریتشون فقط همین بود!
3- گاهی فکر میکردم، چه فایده که من چیزی رو در وبلاگم افشا یا ازش انتقاد میکنم.
تو این هفته به دو مورد برخوردم که آتشش از گور وبلاگم بلند شده بود. پس نوشتههامون همچین بیتأثیر هم نیست:)
اولیش: رفتم کارت اینترنت بخرم. همینطوری پرسیدم کارت کرجآنلاین(پیامگستر سابق) هم دارید؟
(همون شبکهای که اسم و شماره تلفنش رو اینجا نوشته بودم که زده هر چی سایت درست حسبیه فیلتر کرده، حتی از لیست اطلاعات هم بیشتر! و وقتی به عنوان اعتراض زنگ میزنیم میگه مردم برای من مهم نیستن. مهم دولته)
گفت: مگه خبر نداری که کرج آنلاین اینترنتش رو جمع کرد؟ صاحبش خودش شخصا به تموم کافینتها رفت و کارتهاشو پس گرفت. اینجا هم اومد. خیلی دمغ بود.
گفتم: چرا؟
- از بس از داخل و از خارج کشور تلفن زده بودن و بهش فحش داده بودن. یه سایتی تو اینترنت شماره تلفنش رو گذاشته بود . دمش گرم!
راستش وجدانم یهخورده ناراحت شد. گفتم شما چرا خوشحالید مگه به ضررتون نشده؟ فروش کارتهاتون کم نشده؟ گفت نه بابا. فیلتریا رو زیاد نمیخرن. تازه این بیناموسها باعث شدن کافینتمو ببندم و بکنم گیمنت! از بس که مشتریهام از فیلتر ناراضی بودن!
دومیش: رفتم فروشگاهشهروند میدون آرژانتین. همونجایی که از توالتهای عتیقهش عکس گرفتم و گذاشتم تو وبلاگم. بعضیها هم که ساکن خارج از کشور بودن از عکس پرینت گرفته بودن و زده بودن رو بورد دانشگاهشون! دستشوییهاش شکسته و عین چینیهای بند زده بود. و شیر آبش هم شلنگ پلاستیکی بود که با کش بسته شده بود.
گفته بودم که یکی از دوستام اونجا رفته فروشنده شده. وسط صحبتامون گفتم دستشوییهاش همون ته پارکینگه؟ گفته آره. اونقدر شیک شده که نگو. گفتم چه عحب! گفتم تو یه سایتی عکس دستشوییهامونو انداخته بودن و آبرومونو برده بودن. رئیسش فوری دستور ساخت دستشوییهای جدید رو داد. هر کی بوده دستش درد نکنه!
از اینیکی هیچ وجداندرد نگرفتم!
4- بیشتر ایمیلام از بین رفتن و خیلیهاشون هم پشت خط موندن.
دیشب حدود 4 ساعت زحمت کشیدم تا تونستم فقط چندتا ایمیل بگیرم:(
اگه به ایمیلاتون جواب دادم بدونید گرفتمش و اگه جواب ندادم بدونید اصلا به دستم نرسیده. یه جوری دوباره برام بفرستینش ممنون میشم!
5- از وبلاگم تو بلاگفا بیشتر از وبلاگم در بلاگاسپات خوشم میاد. دوستان عزیزم هم تو نظرخواهی همینو گفتن. تو نظرخواهی بلاگاسپات اصلا معلوم نمیشه چه نظری مال کیه. مثلا یه جا نظر سولوژن به نظر میومد نظر ویولته(راجع به رضازاده) و دوستان دیگه خطاب به اون جواب دادن. اما تو بلاگفا این مشکل نیست. تازه لینکدونی هم داره:) فعلا هم که وبلاگ اصلیم خرابه... پس به بلاگفا سر بزنید ممنون میشم.
6- تو لینکدونی بلاگفا خبر تأسفبار درگذشت مرتضی ممیز هنرمند عزیز و پدر گرافیک ایران رو نوشته بودم. امروز هم روز بهخاکسپاریش در ساوجبلاغ بود...
چندی بود به این فکر میکردم که چرا اینقدر هنرمندا تندتند و پشتسرهم دارن میرن... اولین فکری که به نظرم رسید این بود که هنرمندا فشار بیشتری رو تحمل میکنن. زودتر مسائل رو میگیرن و میخوان به هزار زبان استعاره و تمثیل و... به مردم منتقلش کنن. خیلی خطرا براشون پیش میاد و بیشتر از مردم معمولی استرس تحمل میکنن. اما با حساب کردن سن هنرمندا و مقایسهش با مردم عادی دیدم زیاد فرقی نمیکنه. خیلی از هنرمندای قدیمی به سن 65...70...75 و 80 سال رسیدن و متاسفانه سن معمولی در ایران در همین حدودهاست...
7- به جز مهین اسکویی، منوچهر نوذری که هر دو بدحال تو بیمارستانن. م. آزاد شاعر شعرهای زیبای:
" گل من پرندهای باش و به باغ باد بگذر. مه من شکوفهای باش و به دشت آب بنشین."
" صدای تیشه آمد، گفت شیرین، صدای تیشه فرهاد آمد. صدای ناله آمد..."
" مثل پرندهای که در او شور مردن است، مثل شکوفهای که در او شور ریختن.."
" تنها انسان گریان نیست، من دیدهام پرندگانرا. من برگ و باد و بارانرا گریان دیدهام.."
" من دیدهام شکوه تماشا را در آبهای دور/ در کوچههای سبز، گرم تماشا بودیم..."
"یاسها منتظرند/ باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی، همه از کوچه مرا میخوانند."
. هم متاسفانه بیماره... و در بیمارستان روزهای سختی را میگذرونه
پ.ن.
منم تو نوبتم ها...
البته دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم. فعلا به عمل دوم احتیاجی ندارم.
8- جمعه 11 آذر ساعت دو بعد از ظهر مراسم بزرگداشت قربانیان قتلهای زنجیرهای در امامزاده طاهر، برمزار پوینده و مختاری.
9- لیلا صبور عزیز مطلبی سخت ناراحتکننده ولی واقعی از شرایط وارد شدن به دنیای هنر سینما نوشته.(البته همه اینطور نیستن ولی تو دنیای هنر سینما که مثل بعضی جاها که سرمایه یکی از ارکانشه بیشتر از جاهای دیگه فساد هست.
حتما شما هم شنیدید که این روزها خیلی از دخترا پسرای عشق سینما، برای کارای اولشون نه تنها پولی نمیگیرن، بلکه شده تا 6 میلیون به کارگردان دادن + اجابت خواستههای معقول و نامعقولشون تا نقشی در یه فیلمی بهشون داده بشه!
10- چاپ کتاب هم متاسفانه همینطور شده. اگر پول داشته باشی و گاهی پارتی به راحتی آب خوردن دهها کتاب با هر موضوع باارزش و بیارزشی میتونی چاپ کنی. ولی نویسندههای بزرگ ما که خودشون نمیتونن ناشر خودشون باشن باید سالها در انتظار الطاف ناشری باشن که جرأت میکنه دست به چاپ کتاب بدون سانسورشون بزنه!
11- چند روز پیش که رفتم به بزرگترین کتابفروشی شهر دیدم آرایش قفسهها به هم خورده.
کتابهای پرفروش اومده جلوتر و کتابهای باارزش ولی کمفروش رفته اون عقبمقبا. خوب شاید رسمش هم همینه.
حالا پرفروشها کدوما هستن.
صدها جلد کتابهای بسیار عامی با عنوانهای دلغشهآور عشقی با نویسندههایی که اغلبشون زنانیهستن که اسم اونا رو حتی یه بار نشنیدی با طرحهای گل و بلبلی و شمعی که در حال اشک ریخته. مثلا ملیحه مامانجونی کتاب بیتو دیگه هرگز عاشق نمیشم! و ساناز نازگلی با کتاب لعنت به من اگه دیگه سوار ماشینت بشم! کتابها رو که باز میکنی. میبینی بیست صفحهرو ورق زدی و همهش نازی با اسی میگه دوستت دارم و اسی بهش میگه د لامصب اگه دوستم داری بیا زنم شو و همهش مشت میکوبه به دیوار!
اگه مثل من فضول باشی و بیست دقیقه وایسی ببینی مردم سراغ چه کتابایی بیشتر میرن( البته به جز کتابهای درسی و حلالمسائل هلوهلو برو تو گلو) بیشتر دخترا و زنا یه راست میان سراغ همینا. جالب اینه که بیشترشون ناشرشون خودشونن یا شووراشون!
و اما پر ازدحامترین قفسه که زن و مرد نمیشناسه قفسهی کتابهاییه که جدیدا خیلی مد شده. "از دولت عشق، ترجمهی گیتی خوشدل" ... "شفا از راه دور" ... "دستان شفابخش"... " چگونه انرژی مثبت بپراکنیم"... " چگونه در برابر انرژیهای منفی جاخالی بدهیم؟"... "خود هیپنوتیزمی"... و این چیزا... دختری که با شور و حال دنبال کتابی میگشت و هر کدوم رو که با هل دادن دیگران از اون قفسه بر میداشت میگفت آَه اینو که دارم و میرفت سراغ یکی دیگه. از لای جمعیت رد شدم و گفتم این کتابهای چی داره که اینقدر مشتاق خوندنشین؟ با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت: وا.... تاحالا نخوندی هیچکدومو؟ گفتم چرا از دولت عشق رو یکی از دوستام داد خوندم و دستان شفابخشو داییم بهم داد و نمیگم اصلا روم تأثیر نگذاشت. اما شاید فقط یه هفته...
گفت: همینه دیگه. باید مثل قرآن دائم دستت باشه. مرتب بخونیش. زندگی منو از این رو به اون رو کرده. روحیهم یه زمانی خیلی افتضاح بود نامزدم ولم کرده بود. ا ونقدر براش انرژی عشقی فرستادم تا مثل سگ پشیمون برگشت. خانوادهم همهشون عاشقمن. یه فامیلو از راه دور شفا دادم. گفتم ببخشید شما پزشک هستید؟ با خنده گفت نه بابا. شفا دادن رو از تو همین کتابا یاد گرفتم.
روی در یخچال خونمون پره از جملههایی که از تو اینجور کتابا یاد گرفتم( خیلی اسم کتاب آورد ولی یادم رفته.. نوشتهی انتونی رابینز و... ) همسایهم باهام چپ افتاده بود. رو یه کاغذ نوشتم: الهی، تو یاری دهندهی من هستی. کاری کن که خانم فلانی با من خوب بشه. روزی صد بار این جمله رو تکرار کردم. تا اینکه یه روز خانم فلانی برام آش آورد. فهمیدم که اثر کرده!
عجب! جانِ مش رجب!
قفسهی پهلوییش کتابهای: چگونه در عرض 10 روز میلیونر شویم!
قورباغه را قورت بده!
پنیر مرا کی جابهجا کرد؟
پنیر منو کی(کدوم الاغی) خورد؟
راه صحیح پولدار شدن و...
مشتریهای این یکی قفسه بیشتر اعضای شرکتهای هرمی مثل گلدکوئست و گلدماین و... هستن.
تو این کتابهای یاد میگیرن که اگه جور کردن 600 هزارتومن برای خرید سکه از گلدکوئست سخته باید عین خوردن قورباغه چشماشونو ببندن و زودتر قورتش بدن( یه چیزایی عین روغن کرچک خوردن قبل از عکسبرداری از روده)
یا اگه پنیر ذخیرهشون تموم شده( مثلا جایی کار میکردن که اخراج شدن و حالا بیکارن و یا مثلا دوست دارن پولدار شن و هر کاری میکنن نمیشه) باید معطل نشن و برن سراغ ذخیرهی لایزال پنیر جدید که همانا شرکت گلد کوئسته:)
من دنبال کتاب "چگونه در مدت 21 روز فیلمنامه بنویسیم؟" ویکی کینگ بودم. تا یه فیلمنامه فوری بنویسم و بفروشمش و میلیونر شم. اما کتابفروشیه هنوز عقلش نمیرسه اینو بیاره.:)
پ.ن.
البته بیانصافی نکنم که کتابهای شاملو و فروغ و ترانههای فرهاد و پینک و متالیکا و.... هم نسبتا پرفروشن. و هنوز خوشبختانه در جلوهای قفسه.
۱۲- در بلاگفا به چند مشکل برخوردم.
الف- نمی دونم به چه علت نوشته هام یه خط درمیون میاد و هر کار میکنم درست نمی شه! دفعه ی قبل این طور نبود.
ب- تعداد لینکایی که می خوام بدم محدوده و بیشتر از این تعدادی که تو قالبم هست جایی نداره.
جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴
من و شلسیلوراستاین
1- من و شلسیلوراستاین!
عمو شلبی: دیشب وقتی اینجا دراز کشیدم و شروع کردم به فکر کردن
یک عالمه"چی میشد اگه" بنا کردن تو گوشم خزیدن.
هی جولون دادن و تموم شب رو واسه خودشون خوش گذروندن
همون آواز قدیمی"چی میشد اگه" رو باهم خوندن:
من: "چی میشد اگه" ما مردم ایران از اون 600 دانشآموز دختر مدرسهی ابتدایی منطقهی 3 آموزش و پرورش یاد میگرفتیم
اونا خانم مدیر قبلیشونو بیرون کردن
و با اینکه رفته با حکم دیوان عدالت اداری برگشته،
بچهها دم در مدرسه سپر انسانی درست کردن
به هیچوجه حاضر نیستن مدیر بداخلاق و بیادب و حزباللهی رو دوباره تو مدرسهشون راه بدن.
والدین و بقیهی معلمها، حتی بابای مدرسه هم با بچهها متحد شدن
اونا خودشون یه مدیر انتخاب کردن و فریاد میزنن:
آناناس، آناناس، خانم.... مال ماست!
کاش میشد ماهم به اینا بگیم
آناناس، آناناس، کشور ما مال ماست!
نه مال شما! ولمون کنید :)
2- اوضاع رو ببین چه خیطه!
اوضاع بورس اونقدر قاراشمیشه که حدود 12-13 نفر که نوبتی رفتن سراغشون برای دبیرکلی بورس هیچکدوم قبول نکردن.(عبده که استعفا داد. نهاوندیان مشغلهی زیاد رو بهانه کرد. اون یکی گفت آخ مریضم، بعدی گفت من مامانمو میخوام و... بین خودمون بمونه سراغ منم اومدن، گفتم اهه! تا یه ذره آبروی داشتهمم بره.)
آخرش دستبهدامن(شایدم شلوار) علی صالحآبادی دبیر بورس کرج که یه پسر 27 سالهی دانشجوئه شدن و... اونم که... معروفیت باد آورده و... کجا برم بـــِه از اونجا!
3- بابا بلاگرها همینطور دارن افتخار کسب میکنن و بعضیهاشونو ما خبردار میشیم و بعضیهاش رو نه.
حسین درخشان در اجلاس تونس شرکت کرد. او در مورد آزادی بیان و سانسور در اینترنت صحبت کرد...(آفرین)
4- وبلاگ پرستو دوهکی به عنوان بهترين وبلاگ ژورناليستی فارسی مسابقه وبلاگ های دويچه وله انتخاب شد...(مبارکه)
پ.ن.
نه بابا! انگار حسین درخشان اسم منو هم داده بوده:) خیلی ذوقیدم.
5- ویولت عزیز ،به سفارش کارگردان تلویزیون فیلمنامهای بر اساس داستان زندگیاش نوشته که به زودی تبدیل به فیلم میشه ، بلکه هم سریال.( بیصبرانه منتظر دیدنشیم)
6- آقای شکراللهی و بازیهای پنهان؟!!! چشمم روشن!
خوابگرد عزیزمان هم در حال نوشتن فیلمنامهای 13 قسمتی درمورد بازیهای پنهان در ورزش فوتباله! در مورد دوپینگ و مارادونا و دیوید بکام و پله و کلی( پس مشتزنی هم هست) و دهداری و داربی و المپیک و غیره( این دیگه چه ورزشیه؟)...
7- گذرگاه شماره 49 ویژهی آذر رو از دست ندید!
8- مراسم خاکسپاری منوچهر آتشی از زبان جاوید. از زبان یوسف.
با اینکه آتشی وصیت کرده بود در امامزاده دفنش کنن و سیمین بهبهانی در مهرشهر کنار گور تازه کنده شده منتظر بود، بوشهریها موفق شدن بعد از کلی چونه زدن ببرنش به بوشهر.
عکس منیرو روانیپور در حال سنج زدن جلوی تالار وحدت.
9- علی جان از مراسم سالگرد فروهرها نوشته.
10- مطلبی دارم در مورد کتابهای پرفروش این روزها.. چون طولانیه میذارم برای بعدا...(اینو نوشتم که یادم نره. ترسیدم نخ ببندم به انگشتم، یادم بره نخه برای چیه)
11- حامد تقدسی برام نوشته که نوید کوچولو 7 ساله از نارسایی کلیه به شدت رنج میبره... اگه کاری از دستتون بر میاد دریغ نکنید! حداقل یه دلداری...
12- وبلاگ امین گشمردی دوست عزیز بوشهریمون... فیش حقوقی سرباز معلمیشو هم ببینید. چقدر زیاده! آقا قرض میدی؟
13- دیشب تا صبح نشستم فیلم ساحل با شرکت لئونارد دیکاپریو و فیلمبرداری دایوش خنجی خودمون نگاه کردم و بعدش هم چشم شتر چنگیز آیتماتف رو خوندم.
14- متاسفانه هنوز نمیتونم توی وبلاگ اصلیم مطلب بذارم.
ولی اومدم یهجادیگه باز کردم:)
15- افتخار امید معماریان رو یادم رفت بنویسم!
ازامید به خاطر فعاليتهای مختلفش در زمينههای سازمانهای غير دولتي، وبلاگنويسی و روزنامهنگاری در مراسم سالانه ديدهبان حقوق بشر در کانادا تقدير شد.
16- مصاحبهی "روزنامه" ارگان جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران با امید حبیبینیا.
راجع به سابقهی آشناییاش با احمد و باطبی و...
سخنرانی امید در سئول(به زبان انگلیسی)
عمو شلبی: دیشب وقتی اینجا دراز کشیدم و شروع کردم به فکر کردن
یک عالمه"چی میشد اگه" بنا کردن تو گوشم خزیدن.
هی جولون دادن و تموم شب رو واسه خودشون خوش گذروندن
همون آواز قدیمی"چی میشد اگه" رو باهم خوندن:
من: "چی میشد اگه" ما مردم ایران از اون 600 دانشآموز دختر مدرسهی ابتدایی منطقهی 3 آموزش و پرورش یاد میگرفتیم
اونا خانم مدیر قبلیشونو بیرون کردن
و با اینکه رفته با حکم دیوان عدالت اداری برگشته،
بچهها دم در مدرسه سپر انسانی درست کردن
به هیچوجه حاضر نیستن مدیر بداخلاق و بیادب و حزباللهی رو دوباره تو مدرسهشون راه بدن.
والدین و بقیهی معلمها، حتی بابای مدرسه هم با بچهها متحد شدن
اونا خودشون یه مدیر انتخاب کردن و فریاد میزنن:
آناناس، آناناس، خانم.... مال ماست!
کاش میشد ماهم به اینا بگیم
آناناس، آناناس، کشور ما مال ماست!
نه مال شما! ولمون کنید :)
2- اوضاع رو ببین چه خیطه!
اوضاع بورس اونقدر قاراشمیشه که حدود 12-13 نفر که نوبتی رفتن سراغشون برای دبیرکلی بورس هیچکدوم قبول نکردن.(عبده که استعفا داد. نهاوندیان مشغلهی زیاد رو بهانه کرد. اون یکی گفت آخ مریضم، بعدی گفت من مامانمو میخوام و... بین خودمون بمونه سراغ منم اومدن، گفتم اهه! تا یه ذره آبروی داشتهمم بره.)
آخرش دستبهدامن(شایدم شلوار) علی صالحآبادی دبیر بورس کرج که یه پسر 27 سالهی دانشجوئه شدن و... اونم که... معروفیت باد آورده و... کجا برم بـــِه از اونجا!
3- بابا بلاگرها همینطور دارن افتخار کسب میکنن و بعضیهاشونو ما خبردار میشیم و بعضیهاش رو نه.
حسین درخشان در اجلاس تونس شرکت کرد. او در مورد آزادی بیان و سانسور در اینترنت صحبت کرد...(آفرین)
4- وبلاگ پرستو دوهکی به عنوان بهترين وبلاگ ژورناليستی فارسی مسابقه وبلاگ های دويچه وله انتخاب شد...(مبارکه)
پ.ن.
نه بابا! انگار حسین درخشان اسم منو هم داده بوده:) خیلی ذوقیدم.
5- ویولت عزیز ،به سفارش کارگردان تلویزیون فیلمنامهای بر اساس داستان زندگیاش نوشته که به زودی تبدیل به فیلم میشه ، بلکه هم سریال.( بیصبرانه منتظر دیدنشیم)
6- آقای شکراللهی و بازیهای پنهان؟!!! چشمم روشن!
خوابگرد عزیزمان هم در حال نوشتن فیلمنامهای 13 قسمتی درمورد بازیهای پنهان در ورزش فوتباله! در مورد دوپینگ و مارادونا و دیوید بکام و پله و کلی( پس مشتزنی هم هست) و دهداری و داربی و المپیک و غیره( این دیگه چه ورزشیه؟)...
7- گذرگاه شماره 49 ویژهی آذر رو از دست ندید!
8- مراسم خاکسپاری منوچهر آتشی از زبان جاوید. از زبان یوسف.
با اینکه آتشی وصیت کرده بود در امامزاده دفنش کنن و سیمین بهبهانی در مهرشهر کنار گور تازه کنده شده منتظر بود، بوشهریها موفق شدن بعد از کلی چونه زدن ببرنش به بوشهر.
عکس منیرو روانیپور در حال سنج زدن جلوی تالار وحدت.
9- علی جان از مراسم سالگرد فروهرها نوشته.
10- مطلبی دارم در مورد کتابهای پرفروش این روزها.. چون طولانیه میذارم برای بعدا...(اینو نوشتم که یادم نره. ترسیدم نخ ببندم به انگشتم، یادم بره نخه برای چیه)
11- حامد تقدسی برام نوشته که نوید کوچولو 7 ساله از نارسایی کلیه به شدت رنج میبره... اگه کاری از دستتون بر میاد دریغ نکنید! حداقل یه دلداری...
12- وبلاگ امین گشمردی دوست عزیز بوشهریمون... فیش حقوقی سرباز معلمیشو هم ببینید. چقدر زیاده! آقا قرض میدی؟
13- دیشب تا صبح نشستم فیلم ساحل با شرکت لئونارد دیکاپریو و فیلمبرداری دایوش خنجی خودمون نگاه کردم و بعدش هم چشم شتر چنگیز آیتماتف رو خوندم.
14- متاسفانه هنوز نمیتونم توی وبلاگ اصلیم مطلب بذارم.
ولی اومدم یهجادیگه باز کردم:)
15- افتخار امید معماریان رو یادم رفت بنویسم!
ازامید به خاطر فعاليتهای مختلفش در زمينههای سازمانهای غير دولتي، وبلاگنويسی و روزنامهنگاری در مراسم سالانه ديدهبان حقوق بشر در کانادا تقدير شد.
16- مصاحبهی "روزنامه" ارگان جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران با امید حبیبینیا.
راجع به سابقهی آشناییاش با احمد و باطبی و...
سخنرانی امید در سئول(به زبان انگلیسی)
سهشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴
آقایون مواظب تخمهاشون باشن!
1- از پس ابرهای سست و سیاه
میدرخشد ستارهای بیدار
شب نمناک ژاله میبندد
روی انگشتهای سبز بهار...
(منوچهر آتشی)
2- منوچهر آتشی شاعر معاصر، شاعر شعر خنجرها، بوسهها، پیمانها ( اسب سفید وحشی، بر آخور ایستاده گرانسر...) درگذشت.
آتشی از معدود شاعران مردمی بود که دولت از او به عنوان چهرهای ماندگار تقدیر کرد. و متاسفانه یکی از دلایل این انتخابشان حضور مداوم آتشی در انجمن شعرای مسلمان بود. ولی باز هم غنیمت است. البته این گرامیداشت باعث نشد تا او بتواند در بیمارستانی خصوصی بخوابد.
3- میگویند بیست و چند سال پیش همین موقعها، روزی ماهی ازونبرونی از دریا به پیشگاه رهبر عظیمالشأن نازل شد که ای امام! چرا جنابعالی مرا به علت نداشتن پولک حرام اعلام کردی؟ مگر نمیدانستی من مزهی بعد از عرقِ عرقخورها هستم؟ اگر من در سفرهی غذایی آنها نباشم ممکن است مستی از سرشان بپرد و از خودشان حرف سیاسی دربکنند! اسمشو نبر اول ناگهان فریادی زد و متحول گشت و ازون برون را از شیر مادر حلالتر اعلام نمود!
بعد از بیستو چند سال جناب سگ گفت چرا من به پیشگاه اسمشو مبردوم تضرع نکنم؟
او دید که فتوایی که او را پاک اعلام بکند کار اسمشومبردوم نیست. از یک آدم کلهگنده بر میآید و بس! و چه کسی بهتر از ضامن آهو، امام رضا؟
به پیشگاه حضرتش رسید و گفت: یا امام رضا؟ با جریمهای که برای سگدارها به علت نجس بودن من اختصاص دادهاند، این دخترکانی که خوشگل میکردند و با قلاده مارا ساعتها به گردش در پارکها میبردند، از ترس مأمورها خانهنشین شدهاند. دور هم جمع میشوند و حرفهای سیاسی از خودشان در میکنند. لطفا ما رو هم حلال اعلام بنما!
و سگ هنوز منتظر جواب است!
4- مردان بیتخم
(ببخشید، دوست نداشتم حرف بد بزنم ولی احساس وظیفه میکنم به آقایون هشدار بدم! فردا نگن زیتون میدونست نسلمون داره منقرض میشه و بهمون نگفت)
با دوستم به کلاس ورزش آیروبیکش رفتم. گفت میشه برای امتحان پول یه جلسه رو بدی و بیای ببینی چهجوریه. اگه خوشت اومد بیا ثبت نام.
رفتم. کلاس خیلی بزرگ و پرجمعیتی بود و خیلی هم باحال. با موسیقی فوقالعاده هیجانانگیز.
وقتی حسابی گرم شدیم و عرق از سرورومون جاری بود. مربی شروع به یهسری حرکات شبیه بکس کرد و بعد حرکاتی برای مقابله با مردان مزاحم! با لگد باید به تخمشون - تخم فرضی- میزدیم. خیلی سریع و محکم!
یهلحظه فکری از سرم گذشت که باعث شد بخندم. فکری که بعد از خوندن چنین مقابلهای توسط یه ظاهرا فمینیست در وبلاگی به ذهنم رسیده بود اما جرأتش رو نداشتم اینجا بنویسم. اما اونجا گفتم. وقتی مربی پرسید چرا میخندم؟ این بهترین راه دفاع در مقابل به مرد مزاحمه. گفتم:
- پیشنهاد میکنم دخترا به خاطر خودتونم که شده از این روش صرفنظر کنید و به ساقپای طرف بزنید.
- چرا؟
- چون ممکنه در آینده یکی از همین مردای بیتخم نصیب خودتون بشه! و بعد از ازدواج ببینید ای دل غافل طرف همونیه که یه روز بهتون متلک گفته و زدین ناکارش کردید و حالا... دیگه کاری ازش برنمیاد:) بهوت افسرده!
5- اونایی که از کار سخیف رضازاده موقع رفتن رو سکوی قهرمانی ناراحت شدن!
منظورم بالا بردن تابلوی بزرگ رهبره.
مگه غیر از این از رضازاده انتظار داشتیم؟
رضازاده از نظر من بیشتر یه ماشین جرالثقیله تا یه انسان متفکر!
6- بعد از یه عالمه درخواست و خواهش و ناراحتی وقتی دیدم وبلاگم درست نشد. مسئول سرور رو به یکی از ضربههای ناکارکننده تهدید کردم که تا حدی مؤثر افتاد و بیشتر نوشتههای وبلاگم جمعآوری شد و برگشت!(این پستو دیشب نوشتم و حالا میبینم دوباره خراب شده)ایمیلای پشت خطم تقریبا همه از بین رفت و هنوز هم اشکال داره وگرنه خواهش میکردم دوباره برام بفرستیدش.
باید از تمام دوستان عزیزی که این مدت باهام همدردی کردن(که هنوز باید بکنن) و امید بهم دادن(و هنوز باید بدن) تشکر کنم
خیلی غصهمیخوردم که دیگه چیزی ندارم بعدا نشون نوهنتیجههام بدم.
بخصوص از خورشید خانوم عزیز که مقداری از نوشتههام رو تو سایت آرشیو بهم نشون داد. و همینطور از راهنماییهای حسنآقای گرامی.
فقط 22 روز از نوشتههای وبلاگم مونده که امیدوارم این چند پست آخرو هم پیدا کنم و بذارم سر جاش.
بچهها متشکرم!
--------------
7- به نظرم این موضوع بیشتر به یه شوخی تهوعآور شبیه تا واقعیت.
میدرخشد ستارهای بیدار
شب نمناک ژاله میبندد
روی انگشتهای سبز بهار...
(منوچهر آتشی)
2- منوچهر آتشی شاعر معاصر، شاعر شعر خنجرها، بوسهها، پیمانها ( اسب سفید وحشی، بر آخور ایستاده گرانسر...) درگذشت.
آتشی از معدود شاعران مردمی بود که دولت از او به عنوان چهرهای ماندگار تقدیر کرد. و متاسفانه یکی از دلایل این انتخابشان حضور مداوم آتشی در انجمن شعرای مسلمان بود. ولی باز هم غنیمت است. البته این گرامیداشت باعث نشد تا او بتواند در بیمارستانی خصوصی بخوابد.
3- میگویند بیست و چند سال پیش همین موقعها، روزی ماهی ازونبرونی از دریا به پیشگاه رهبر عظیمالشأن نازل شد که ای امام! چرا جنابعالی مرا به علت نداشتن پولک حرام اعلام کردی؟ مگر نمیدانستی من مزهی بعد از عرقِ عرقخورها هستم؟ اگر من در سفرهی غذایی آنها نباشم ممکن است مستی از سرشان بپرد و از خودشان حرف سیاسی دربکنند! اسمشو نبر اول ناگهان فریادی زد و متحول گشت و ازون برون را از شیر مادر حلالتر اعلام نمود!
بعد از بیستو چند سال جناب سگ گفت چرا من به پیشگاه اسمشو مبردوم تضرع نکنم؟
او دید که فتوایی که او را پاک اعلام بکند کار اسمشومبردوم نیست. از یک آدم کلهگنده بر میآید و بس! و چه کسی بهتر از ضامن آهو، امام رضا؟
به پیشگاه حضرتش رسید و گفت: یا امام رضا؟ با جریمهای که برای سگدارها به علت نجس بودن من اختصاص دادهاند، این دخترکانی که خوشگل میکردند و با قلاده مارا ساعتها به گردش در پارکها میبردند، از ترس مأمورها خانهنشین شدهاند. دور هم جمع میشوند و حرفهای سیاسی از خودشان در میکنند. لطفا ما رو هم حلال اعلام بنما!
و سگ هنوز منتظر جواب است!
4- مردان بیتخم
(ببخشید، دوست نداشتم حرف بد بزنم ولی احساس وظیفه میکنم به آقایون هشدار بدم! فردا نگن زیتون میدونست نسلمون داره منقرض میشه و بهمون نگفت)
با دوستم به کلاس ورزش آیروبیکش رفتم. گفت میشه برای امتحان پول یه جلسه رو بدی و بیای ببینی چهجوریه. اگه خوشت اومد بیا ثبت نام.
رفتم. کلاس خیلی بزرگ و پرجمعیتی بود و خیلی هم باحال. با موسیقی فوقالعاده هیجانانگیز.
وقتی حسابی گرم شدیم و عرق از سرورومون جاری بود. مربی شروع به یهسری حرکات شبیه بکس کرد و بعد حرکاتی برای مقابله با مردان مزاحم! با لگد باید به تخمشون - تخم فرضی- میزدیم. خیلی سریع و محکم!
یهلحظه فکری از سرم گذشت که باعث شد بخندم. فکری که بعد از خوندن چنین مقابلهای توسط یه ظاهرا فمینیست در وبلاگی به ذهنم رسیده بود اما جرأتش رو نداشتم اینجا بنویسم. اما اونجا گفتم. وقتی مربی پرسید چرا میخندم؟ این بهترین راه دفاع در مقابل به مرد مزاحمه. گفتم:
- پیشنهاد میکنم دخترا به خاطر خودتونم که شده از این روش صرفنظر کنید و به ساقپای طرف بزنید.
- چرا؟
- چون ممکنه در آینده یکی از همین مردای بیتخم نصیب خودتون بشه! و بعد از ازدواج ببینید ای دل غافل طرف همونیه که یه روز بهتون متلک گفته و زدین ناکارش کردید و حالا... دیگه کاری ازش برنمیاد:) بهوت افسرده!
5- اونایی که از کار سخیف رضازاده موقع رفتن رو سکوی قهرمانی ناراحت شدن!
منظورم بالا بردن تابلوی بزرگ رهبره.
مگه غیر از این از رضازاده انتظار داشتیم؟
رضازاده از نظر من بیشتر یه ماشین جرالثقیله تا یه انسان متفکر!
6- بعد از یه عالمه درخواست و خواهش و ناراحتی وقتی دیدم وبلاگم درست نشد. مسئول سرور رو به یکی از ضربههای ناکارکننده تهدید کردم که تا حدی مؤثر افتاد و بیشتر نوشتههای وبلاگم جمعآوری شد و برگشت!(این پستو دیشب نوشتم و حالا میبینم دوباره خراب شده)ایمیلای پشت خطم تقریبا همه از بین رفت و هنوز هم اشکال داره وگرنه خواهش میکردم دوباره برام بفرستیدش.
باید از تمام دوستان عزیزی که این مدت باهام همدردی کردن(که هنوز باید بکنن) و امید بهم دادن(و هنوز باید بدن) تشکر کنم
خیلی غصهمیخوردم که دیگه چیزی ندارم بعدا نشون نوهنتیجههام بدم.
بخصوص از خورشید خانوم عزیز که مقداری از نوشتههام رو تو سایت آرشیو بهم نشون داد. و همینطور از راهنماییهای حسنآقای گرامی.
فقط 22 روز از نوشتههای وبلاگم مونده که امیدوارم این چند پست آخرو هم پیدا کنم و بذارم سر جاش.
بچهها متشکرم!
--------------
7- به نظرم این موضوع بیشتر به یه شوخی تهوعآور شبیه تا واقعیت.
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴
بیانیه کانون وبلاگ نویسان ایران (پنلاگ) به اجلاس جهانی اطلاع رسانی تونس
متن بیانیه کانون وبلاگ نویسان ایران (پنلاگ) به اجلاس جهانی اطلاع رسانی تونس
کانون وبلاگ نویسان ایران
خانمها آقایان
همانگونه که مستحضرید وضعیت آزادی بیان و ابراز اندیشه و همچنین جریان و نشر آزاد اخبار و اطلاعات در فضای داخلی ایران آنچنان وخیم و نامساعد است که اینترنت و وبلاگنویسی برای ایرانیان به مهمترین ابزار نشر عقاید و اندیشههای خود و همچنین انتشار و مبادله اخبار و اطلاعات مبدل گشته است.
ما اعضای کانون وبلاگنویسان ایران (پنلاگ) در راستای کمک به نشرو آزادی بیان تلاش پیگیری را در اینترنت آغاز نمودهایم. هدف ما ایجاد آزادیِ اندیشه و بیان و نشر در همهیِ عرصههایِ حیاتِ فردی و اجتماعی بی هیچ حصر و استثنا است و از این حق در عرصهی فضاهای اینترنتی و به خصوص وبلاگها دفاع میکنیم.
شرایطی که موجب ارسال این بیانیه به نشست شما شده است ، استمرار و تداوم بزرگترین موج دستگیری و سرکوب و سانسور و فیلترینگ بر روی شبکه اینترنت در جهان میباشد که در ایران جریان دارد. دهها وبلاگنویس که در حیطه حیات فردی خود اقدام به وبلاگ نویسی مینمودهاند از طرف دستگاه قضایی ایران دستگیر و شکنجه شده و هم اکنون در زندان به سر میبرند. تهدید جانی ؛ احضار به بازجویی و شلاق زدن وبلاگ نویسان و تحت فشار قراردادن آنها برای شرکت در مصاحبههای تلویزیونی برای ابراز ندامت و اقرار به جرمهایی از قبیل جاسوسی و فساد اخلاقی جزو روش های معمول دولت ایران برای مقابله با وبلاگ نویسان ایرانی است. در مواردی اتهاماتی مانند توهین به سران نظام جمهوری اسلامی و ارتداد به وبلاگ نویسان وارد میشود که مجازاتهای سنگین و اعدام را در پی دارد. بعنوان مثال مجتبی سمیعی نژاد دو سال است که به جرم وبلاگ نویسی در زندان به سر میبرد و اتهامات مختلفی از جمله توهین به پیامبر- توهین به سران نظام به او وارد شده است. چهار وبلاگ نویس قمی پس از دستگیری مجبور شدند که زیر شکنجه در مصاحبههای تلویزیونی به جاسوسی برای دولت های بیگانه اعتراف کنند . احمد سراجی وبلاگ نویس ایرانی به جرم تبلیغ علیه نظام در زندان تبریز به سر میبرد و ماه پیش سی ضربه شلاق را تحمل کرد. محمدرضا نسب عبداللهی هم خودش و هم همسر باردارش به جرم وبلاگ نویسی دستگیر شدند.
علاوه بر سرکوب وبلاگ نویسان سانسور وبلاگها و سایتهای اینترنتی که قبلا به طور پراکنده انجام میشد اکنون به طور سیستماتیک به شرکت دلتا گلوبال سپرده شده است و بسیاری از سایتهای خبری و شخصی در ایران مسدود شدهاند.
ایران با اقدامات سرکوب گرایانه دولت جمهوری اسلامی تبدیل به بزرگترین زندان روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان شده است. متاسفانه آزادی بیان و حقوق بشر در ایران تا بحال قربانی معاملات اقتصادی شدهاند و ما مصرانه خواستان پایان بخشیدن به این چرخه شوم هستیم . ما از جامعه بینالمللی میخواهیم که نقض شدید حقوق بشر و آزادی بیان در ایران را محکوم کنند و مفاد زیر را در راس خواستههای خود از دولت جمهوری اسلامی ایران قرار دهند:
- پایان بخشیدن به موج سانسور و فیلترینگ اینترنت و وبلاگها
- رعایت مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر که در آن آزادی بیان به عنوان حق اولیه هر انسان خاطرنشان شده است
- آزادی بی قید و شرط وبلاگ نویسان زندانی و پایان بخشیدن به زندانی و شکنجه کردن وبلاگ نویسان
کانون وبلاگ نویسان ایران (پنلاگ)
--------
تروخدا اینهمه وبلاگمو پینگ نکنید داغ دلم تازه میشه:(
به وبلاگت دل نبند که به شبی( یا هکی) بند است...
-------
نمیدونم بستن وبلاگم به تهدیدهایی که طی این سهسال مکررا میشدم و اینروزها تعدادشون بیشتر شده بود ربط داره یا نه. صاحب هاست هم با ایمیل تهدید شده بود. کاش بیشتر رعایتش رو میکردم.
-------
به پنلاگ بپیوندید!
شاید بتونیم با اتحاد کاری از پیش ببریم. تاریخ ثابت کرده که یکدست صدا نداره!
-------
ایمیلهام هم به دستم نمیرسه:(
-------
برام سخته از کسایی که لطف کردن و به
اون وبلاگم
لینک دادن خواهش کنم تا درستشدنش به اینجا هم لینک بدن. ممنون میشم.
کانون وبلاگ نویسان ایران
خانمها آقایان
همانگونه که مستحضرید وضعیت آزادی بیان و ابراز اندیشه و همچنین جریان و نشر آزاد اخبار و اطلاعات در فضای داخلی ایران آنچنان وخیم و نامساعد است که اینترنت و وبلاگنویسی برای ایرانیان به مهمترین ابزار نشر عقاید و اندیشههای خود و همچنین انتشار و مبادله اخبار و اطلاعات مبدل گشته است.
ما اعضای کانون وبلاگنویسان ایران (پنلاگ) در راستای کمک به نشرو آزادی بیان تلاش پیگیری را در اینترنت آغاز نمودهایم. هدف ما ایجاد آزادیِ اندیشه و بیان و نشر در همهیِ عرصههایِ حیاتِ فردی و اجتماعی بی هیچ حصر و استثنا است و از این حق در عرصهی فضاهای اینترنتی و به خصوص وبلاگها دفاع میکنیم.
شرایطی که موجب ارسال این بیانیه به نشست شما شده است ، استمرار و تداوم بزرگترین موج دستگیری و سرکوب و سانسور و فیلترینگ بر روی شبکه اینترنت در جهان میباشد که در ایران جریان دارد. دهها وبلاگنویس که در حیطه حیات فردی خود اقدام به وبلاگ نویسی مینمودهاند از طرف دستگاه قضایی ایران دستگیر و شکنجه شده و هم اکنون در زندان به سر میبرند. تهدید جانی ؛ احضار به بازجویی و شلاق زدن وبلاگ نویسان و تحت فشار قراردادن آنها برای شرکت در مصاحبههای تلویزیونی برای ابراز ندامت و اقرار به جرمهایی از قبیل جاسوسی و فساد اخلاقی جزو روش های معمول دولت ایران برای مقابله با وبلاگ نویسان ایرانی است. در مواردی اتهاماتی مانند توهین به سران نظام جمهوری اسلامی و ارتداد به وبلاگ نویسان وارد میشود که مجازاتهای سنگین و اعدام را در پی دارد. بعنوان مثال مجتبی سمیعی نژاد دو سال است که به جرم وبلاگ نویسی در زندان به سر میبرد و اتهامات مختلفی از جمله توهین به پیامبر- توهین به سران نظام به او وارد شده است. چهار وبلاگ نویس قمی پس از دستگیری مجبور شدند که زیر شکنجه در مصاحبههای تلویزیونی به جاسوسی برای دولت های بیگانه اعتراف کنند . احمد سراجی وبلاگ نویس ایرانی به جرم تبلیغ علیه نظام در زندان تبریز به سر میبرد و ماه پیش سی ضربه شلاق را تحمل کرد. محمدرضا نسب عبداللهی هم خودش و هم همسر باردارش به جرم وبلاگ نویسی دستگیر شدند.
علاوه بر سرکوب وبلاگ نویسان سانسور وبلاگها و سایتهای اینترنتی که قبلا به طور پراکنده انجام میشد اکنون به طور سیستماتیک به شرکت دلتا گلوبال سپرده شده است و بسیاری از سایتهای خبری و شخصی در ایران مسدود شدهاند.
ایران با اقدامات سرکوب گرایانه دولت جمهوری اسلامی تبدیل به بزرگترین زندان روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان شده است. متاسفانه آزادی بیان و حقوق بشر در ایران تا بحال قربانی معاملات اقتصادی شدهاند و ما مصرانه خواستان پایان بخشیدن به این چرخه شوم هستیم . ما از جامعه بینالمللی میخواهیم که نقض شدید حقوق بشر و آزادی بیان در ایران را محکوم کنند و مفاد زیر را در راس خواستههای خود از دولت جمهوری اسلامی ایران قرار دهند:
- پایان بخشیدن به موج سانسور و فیلترینگ اینترنت و وبلاگها
- رعایت مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر که در آن آزادی بیان به عنوان حق اولیه هر انسان خاطرنشان شده است
- آزادی بی قید و شرط وبلاگ نویسان زندانی و پایان بخشیدن به زندانی و شکنجه کردن وبلاگ نویسان
کانون وبلاگ نویسان ایران (پنلاگ)
--------
تروخدا اینهمه وبلاگمو پینگ نکنید داغ دلم تازه میشه:(
به وبلاگت دل نبند که به شبی( یا هکی) بند است...
-------
نمیدونم بستن وبلاگم به تهدیدهایی که طی این سهسال مکررا میشدم و اینروزها تعدادشون بیشتر شده بود ربط داره یا نه. صاحب هاست هم با ایمیل تهدید شده بود. کاش بیشتر رعایتش رو میکردم.
-------
به پنلاگ بپیوندید!
شاید بتونیم با اتحاد کاری از پیش ببریم. تاریخ ثابت کرده که یکدست صدا نداره!
-------
ایمیلهام هم به دستم نمیرسه:(
-------
برام سخته از کسایی که لطف کردن و به
اون وبلاگم
لینک دادن خواهش کنم تا درستشدنش به اینجا هم لینک بدن. ممنون میشم.
شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴
چی به سر وبلاگم اومده؟
دیشب هر کاری کردم نتونستم تو وبلاگ اصلیم نوشتهمو بذارم.
نیمساعت پیش هم که وصل شدم دیدم همهی کامنتهام پریده.
بعد تا اومدم نوشتهی جدیدمو بذارم دیدم کل وبلاگم با آرشیوش ناپدید شد:( همزمان با اون آیدی صاحب هاست هم آفلاین شد...
نیمساعت پیش هم که وصل شدم دیدم همهی کامنتهام پریده.
بعد تا اومدم نوشتهی جدیدمو بذارم دیدم کل وبلاگم با آرشیوش ناپدید شد:( همزمان با اون آیدی صاحب هاست هم آفلاین شد...
جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴
کشور گل و بلبلِ من
1- آه
این جماعت
حقیقت را
تنها در افسانهها میجویند
یا آنکه
حقیقت را
افسانهای بیش نمیدانند...
(شاملو)
2- من در کشوری زندگی میکنم که:
ـ کتابهای دانشگاهش سوزانده میشود.
ـ متهم به قتل خبرنگارش(زهرا کاظمی) تبرئه میشود.
ـ روشنفکرها و آنانکه حرف حق میزنند زندانیاند.
ـ امام زمانش با خط بد نامه مینویسد به عنوان معجزه شکلاتهای گندهتر از دهان صندوق، با نامهاش به صندوق میاندازد.
ـ دستور ساخت هزاران نمازخانه صادر میشود آنهم در شهرهایی که مدرسه و درمانگاه به اندازهی کافی ندارند.
ـ به هزار حیله و ترفند آثار باستانی قبل از اسلاماش را به امان خدا رها میکنند تا از بین برود.
ـ رئیسجمهورش هر چه از دهنش درآمد به ملت میگوید و به راحتی زیر تمام قولهایش میزند. از مزایایی کارگران و کارمندان کم میکند.
ـ صدا و سیمایش هر آشغالی را به عنوان برنامهی فرهنگی به خورد مردم میدهد.
ـ پدران دختران خود را میکشند و چون خودشان صاحب خونند، از خودشان اظهار رضایت میکنند.
ـ فقط دهدرصد زنهایش سرکار میروند و علیرغم درصد تحصیلکردهتر بودنشان نسبت به آقایان، تعداد کمی از ایشان به مقام ریاست میرسند.
ـ
ـ
ـ
ـ ولش کن! بروم با آقای صبوریام سوسیسکالباس صدادارم را بخورم و برای دهمین بار رضازاده را موقع وزنهزدن و یاابوافضل گفتن ببینم!
3- شبح را با غمهایش تنها نگذاریم!
4- شاهد از غیب رسید:)
گفته بودم دنبال چندبلاگر میگردن که مسئول خرابکردن احمدینژادن! و گرنه احمدینژاد حیوونی خیلی کاردرسته!
سینا مطلبی چقدر در مورد کرامات پیام فضلهنژاد(باعرض معذرت از مرغهای محترم) گفت و یکعده باور نکردند!
5- سبقت : به زودي اصلاح طلبان واقعي بر محافظهكاران سبقت ميگيرند.
6- کامنت خانمدکتر در مورد اوضاع حقوقهای اساتید خوندنیه.
7- همینطور وبلاگ آقایمهندسی که با شغل دستفروشی روزگار میگذراند. قبلا هم وبلاگ داشته.
اما مرا بکشید محال است اورا لو بدهم. چون خودم هم نمیدانم.:)
8- وبلاگ محسن مومنی استاد دانشگاه تربیتمعلم...
9- آشیونهی جدید میترا و پدرام معلمیان:)
10-
اسمشو مبر برخي اظهارات و انتقادها و مطالب برخي روزنامه ها و وبلاگها از جمله وبلاگ زیتون را نسبت به دولت جديد غير منصفانه ارزيابي كرد....
این جماعت
حقیقت را
تنها در افسانهها میجویند
یا آنکه
حقیقت را
افسانهای بیش نمیدانند...
(شاملو)
2- من در کشوری زندگی میکنم که:
ـ کتابهای دانشگاهش سوزانده میشود.
ـ متهم به قتل خبرنگارش(زهرا کاظمی) تبرئه میشود.
ـ روشنفکرها و آنانکه حرف حق میزنند زندانیاند.
ـ امام زمانش با خط بد نامه مینویسد به عنوان معجزه شکلاتهای گندهتر از دهان صندوق، با نامهاش به صندوق میاندازد.
ـ دستور ساخت هزاران نمازخانه صادر میشود آنهم در شهرهایی که مدرسه و درمانگاه به اندازهی کافی ندارند.
ـ به هزار حیله و ترفند آثار باستانی قبل از اسلاماش را به امان خدا رها میکنند تا از بین برود.
ـ رئیسجمهورش هر چه از دهنش درآمد به ملت میگوید و به راحتی زیر تمام قولهایش میزند. از مزایایی کارگران و کارمندان کم میکند.
ـ صدا و سیمایش هر آشغالی را به عنوان برنامهی فرهنگی به خورد مردم میدهد.
ـ پدران دختران خود را میکشند و چون خودشان صاحب خونند، از خودشان اظهار رضایت میکنند.
ـ فقط دهدرصد زنهایش سرکار میروند و علیرغم درصد تحصیلکردهتر بودنشان نسبت به آقایان، تعداد کمی از ایشان به مقام ریاست میرسند.
ـ
ـ
ـ
ـ ولش کن! بروم با آقای صبوریام سوسیسکالباس صدادارم را بخورم و برای دهمین بار رضازاده را موقع وزنهزدن و یاابوافضل گفتن ببینم!
3- شبح را با غمهایش تنها نگذاریم!
4- شاهد از غیب رسید:)
گفته بودم دنبال چندبلاگر میگردن که مسئول خرابکردن احمدینژادن! و گرنه احمدینژاد حیوونی خیلی کاردرسته!
سینا مطلبی چقدر در مورد کرامات پیام فضلهنژاد(باعرض معذرت از مرغهای محترم) گفت و یکعده باور نکردند!
5- سبقت : به زودي اصلاح طلبان واقعي بر محافظهكاران سبقت ميگيرند.
6- کامنت خانمدکتر در مورد اوضاع حقوقهای اساتید خوندنیه.
7- همینطور وبلاگ آقایمهندسی که با شغل دستفروشی روزگار میگذراند. قبلا هم وبلاگ داشته.
اما مرا بکشید محال است اورا لو بدهم. چون خودم هم نمیدانم.:)
8- وبلاگ محسن مومنی استاد دانشگاه تربیتمعلم...
9- آشیونهی جدید میترا و پدرام معلمیان:)
10-
اسمشو مبر برخي اظهارات و انتقادها و مطالب برخي روزنامه ها و وبلاگها از جمله وبلاگ زیتون را نسبت به دولت جديد غير منصفانه ارزيابي كرد....
سهشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴
اگر بار گران بودیم هنوزم هستیم متاسفانه!
1- اگر بارِ گران بودیم...
هنوزم هستیم!
اگر نامهربان بودیم...
هنوزم هستیم!
2- هستم ولی یهخورده خستهم:)
3- آخرین خبر از خرابکاری در گودبرداری پارکینگ تأترشهر که داره به دستور مستقیم رهبر(اللهواکبر!) مسجد میشه.
قسمت شمالی زمین که خیابون شیرزاد رو صاحب شدن و یه قسمت از تأترشهرو خراب کردن... و حالا... قسمت غربیش... کوچهی آراکلیان رو هم انداختن روش. این پردههای آبی تا کجاهارو میخوان ببلعن معلوم نیست! فکر کنم بهزودی تموم ساختمونهای دوروبرش بریزن:) بسکه مسجد ابهت داره!
4- خداداد در نظرخواهی قبلی در مورد حقوق استادای دانشگاه پرسیده.
ماهیجون با مدرک فوقلیسانس داره ساعتی 2900 تومن میگیره(8 ساعت تدریس در هفته. ماهی صدهزار تومن). تا اینجایی که از استادای حقالتدریسی خودم هم پرسیدم همین حدود میگیرن. و البته پرداخت همین مبلغ کم هم به این آسونیها نیست. دقمرگشون میکنن. مثلا آخر ترم یهجا میدن. و یا با اینکهبیمه نیستن ازشون مالیات کسر میکنن(!)
استادای "استخدام دائم" وضعشون یهکم بهتره. یکی از استادامون با مدرک دکترا و 25 سال سابقهی تدریس 400 هزار تومن میگیره. که پول اجارهی یک آپارتمان 100 متری در وسط شهر هم نمیشه! اگر کسی در این مورد اطلاعاتی داره لطفا بنویسه!
فریناز آرینفر هم برای تحقیقش به این آمارها نیاز داره.
5- فیلم " کافه ترانزیت" به کارگردانی کامبوزیا پرتوی نسبت به بقیهی فیلمای ایرانی فیلم خیلی خوبی به نظرم اومد!
تلاشهای یک زن برای استقلال!
برای حالگیری از بعضیا که دوستندارن قصهی فیلما رو از قبل بدونن:
"ریحان" زنیست که بعد از ازدواج با شوهرش اسماعیل به شهری مرزی در آذربایجان اومده. شوهرش که گردانندهی یک کافهی بینراهیست میمیره. و طبق رسوم ترکهای اون ناحیه باید زن ِ برادرشوهرش، ناصر( با بازی پرویز پرستویی)بشه. بهش میگن" کی بهتر از عمو جای پدر بچههات؟" و مقاومت و مبارزهی ریحان با این سنت غلط شروع میشه.
بهش میگن "اگه به جای اسماعیل ناصر میمرد اسماعیل زنش رو میگرفت." ریحان با لجبازی میگه:" امکان نداره. اسماعیل فقط خرجشون رو میداد."
بیشتر زنان ایرانی دستشون توی جیب خودشون نیست و به همینخاطر همیشه باید به مردی متکی باشن! وقتی شوهر نیست، برادرشوهر که هست...
ریحان( بابازی فرشته عرفایی همسر کامبوزیا) تصمیم میگیره قهوهخونهی شوهرش رو راه بندازه. هر چه ناصر در جلوی راه او سنگ میندازه مصرتر میشه..
سلیقهی زنانهی ریحان در آشپزی و آرایش قهوهخونه محیط خونگی قشنگ و راحتی برای رانندههای ترانزیت ایجاد میکنه. رانندههایی که هفته به هفته نمیرسن پیش خانوادهشون باشن. کارش اونقدر میگیره که ناصر که او هم کافهی بزرگتری نسبت به کافهی اسماعیل داشته دچار حسادت میشه. از طرفی هم کمکم به شخصیت ریحان علاقه منده و دوستداره به هر نحو شده اورو به خونهی خودش ببره. او در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمیکنه. حتی رفتن به پاسگاه و شکایت از ریحان به خاطر پناه دادن به زنان فراری و ایجاد لانهی فساد و بردن آبروی فامیل!
مردی یونانی که به تازگی همسرش ترکش کرده، به محیط کافهی ریحان انس میگیره. اول عاشق آشپزیش و بعدا خودش میشه. برای بچههاش کادو میاره...
دختر روسی که برای رفتن به ایتالیا گرفتار جادهها شده توسط رانندههای تریلی گول میخوره. بیپول و با روحی زخمی به ریحان پناه میاره.
ریحان و دو کودکش، دختر روس و مرد یونانی و کارگر باوفای کافه (اوجان) جمع باصفایی رو تشکیل میدن.
ناصر بالاخره موفق میشه با پروندهسازی کافه رو ببنده. مرد یونانی از ریحان خواستگاری میکنه و میخواد او رو با خودش ببره. اما ریحان سرسختانه به فکر اجارهی کافهی دیگریست و...
این فیلم محصول مشترک ایران و فرانسهست. از معدود فیلماییه که با اینکه دوساعت کامله(فیلمای دیگه یکساعتو نیمه) آدم هیچ خسته نمیشه...
6- دیگه یادم نیست...
7- آهان... ماجرای اون بچهی فلسطینی که با موافقت پدرش بعد از کشتهشدن توسط سربازان اسرائیلی 6 عضو بدنش به 6 اسرائیلی پیوند زده شد اشک به چشمام آورد. چقدر "گذشت"!
8- احمدینژاد و هالهای از نور دورو برش؟!! شوخی نکن بابا:))))
اوخ.. یادم نبود قراره تعدادی از روزنامهنویسها و وبلاگنویسها رو بگیرن به جرم خرابکردن احمدینژاد نازنین، فرشته روی زمین:)
آقا اجازه! بهخدا ما خرابش نمیکنیم. خودش خراب هست!
!
10- با عرض معذرت بهخاطر بیادبی یه نفر مجبورم نظرخواهی اینجا رو ببندم...
اون یکی نظرخواهی
هنوزم هستیم!
اگر نامهربان بودیم...
هنوزم هستیم!
2- هستم ولی یهخورده خستهم:)
3- آخرین خبر از خرابکاری در گودبرداری پارکینگ تأترشهر که داره به دستور مستقیم رهبر(اللهواکبر!) مسجد میشه.
قسمت شمالی زمین که خیابون شیرزاد رو صاحب شدن و یه قسمت از تأترشهرو خراب کردن... و حالا... قسمت غربیش... کوچهی آراکلیان رو هم انداختن روش. این پردههای آبی تا کجاهارو میخوان ببلعن معلوم نیست! فکر کنم بهزودی تموم ساختمونهای دوروبرش بریزن:) بسکه مسجد ابهت داره!
4- خداداد در نظرخواهی قبلی در مورد حقوق استادای دانشگاه پرسیده.
ماهیجون با مدرک فوقلیسانس داره ساعتی 2900 تومن میگیره(8 ساعت تدریس در هفته. ماهی صدهزار تومن). تا اینجایی که از استادای حقالتدریسی خودم هم پرسیدم همین حدود میگیرن. و البته پرداخت همین مبلغ کم هم به این آسونیها نیست. دقمرگشون میکنن. مثلا آخر ترم یهجا میدن. و یا با اینکهبیمه نیستن ازشون مالیات کسر میکنن(!)
استادای "استخدام دائم" وضعشون یهکم بهتره. یکی از استادامون با مدرک دکترا و 25 سال سابقهی تدریس 400 هزار تومن میگیره. که پول اجارهی یک آپارتمان 100 متری در وسط شهر هم نمیشه! اگر کسی در این مورد اطلاعاتی داره لطفا بنویسه!
فریناز آرینفر هم برای تحقیقش به این آمارها نیاز داره.
5- فیلم " کافه ترانزیت" به کارگردانی کامبوزیا پرتوی نسبت به بقیهی فیلمای ایرانی فیلم خیلی خوبی به نظرم اومد!
تلاشهای یک زن برای استقلال!
برای حالگیری از بعضیا که دوستندارن قصهی فیلما رو از قبل بدونن:
"ریحان" زنیست که بعد از ازدواج با شوهرش اسماعیل به شهری مرزی در آذربایجان اومده. شوهرش که گردانندهی یک کافهی بینراهیست میمیره. و طبق رسوم ترکهای اون ناحیه باید زن ِ برادرشوهرش، ناصر( با بازی پرویز پرستویی)بشه. بهش میگن" کی بهتر از عمو جای پدر بچههات؟" و مقاومت و مبارزهی ریحان با این سنت غلط شروع میشه.
بهش میگن "اگه به جای اسماعیل ناصر میمرد اسماعیل زنش رو میگرفت." ریحان با لجبازی میگه:" امکان نداره. اسماعیل فقط خرجشون رو میداد."
بیشتر زنان ایرانی دستشون توی جیب خودشون نیست و به همینخاطر همیشه باید به مردی متکی باشن! وقتی شوهر نیست، برادرشوهر که هست...
ریحان( بابازی فرشته عرفایی همسر کامبوزیا) تصمیم میگیره قهوهخونهی شوهرش رو راه بندازه. هر چه ناصر در جلوی راه او سنگ میندازه مصرتر میشه..
سلیقهی زنانهی ریحان در آشپزی و آرایش قهوهخونه محیط خونگی قشنگ و راحتی برای رانندههای ترانزیت ایجاد میکنه. رانندههایی که هفته به هفته نمیرسن پیش خانوادهشون باشن. کارش اونقدر میگیره که ناصر که او هم کافهی بزرگتری نسبت به کافهی اسماعیل داشته دچار حسادت میشه. از طرفی هم کمکم به شخصیت ریحان علاقه منده و دوستداره به هر نحو شده اورو به خونهی خودش ببره. او در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمیکنه. حتی رفتن به پاسگاه و شکایت از ریحان به خاطر پناه دادن به زنان فراری و ایجاد لانهی فساد و بردن آبروی فامیل!
مردی یونانی که به تازگی همسرش ترکش کرده، به محیط کافهی ریحان انس میگیره. اول عاشق آشپزیش و بعدا خودش میشه. برای بچههاش کادو میاره...
دختر روسی که برای رفتن به ایتالیا گرفتار جادهها شده توسط رانندههای تریلی گول میخوره. بیپول و با روحی زخمی به ریحان پناه میاره.
ریحان و دو کودکش، دختر روس و مرد یونانی و کارگر باوفای کافه (اوجان) جمع باصفایی رو تشکیل میدن.
ناصر بالاخره موفق میشه با پروندهسازی کافه رو ببنده. مرد یونانی از ریحان خواستگاری میکنه و میخواد او رو با خودش ببره. اما ریحان سرسختانه به فکر اجارهی کافهی دیگریست و...
این فیلم محصول مشترک ایران و فرانسهست. از معدود فیلماییه که با اینکه دوساعت کامله(فیلمای دیگه یکساعتو نیمه) آدم هیچ خسته نمیشه...
6- دیگه یادم نیست...
7- آهان... ماجرای اون بچهی فلسطینی که با موافقت پدرش بعد از کشتهشدن توسط سربازان اسرائیلی 6 عضو بدنش به 6 اسرائیلی پیوند زده شد اشک به چشمام آورد. چقدر "گذشت"!
8- احمدینژاد و هالهای از نور دورو برش؟!! شوخی نکن بابا:))))
اوخ.. یادم نبود قراره تعدادی از روزنامهنویسها و وبلاگنویسها رو بگیرن به جرم خرابکردن احمدینژاد نازنین، فرشته روی زمین:)
آقا اجازه! بهخدا ما خرابش نمیکنیم. خودش خراب هست!
!
10- با عرض معذرت بهخاطر بیادبی یه نفر مجبورم نظرخواهی اینجا رو ببندم...
اون یکی نظرخواهی
جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴
کوهنورد محکم باش....
1- ای کوهنورد، ای کوهنورد
کوه سربلند و مغرور است
کوه با نشاط و پرزور است
کوه جایگاه شیران است
کوه تکیهگاه مردان است
ای کوهنورد، ای کوهنورد
تو سربلند و مغروری
تو بانشاط و پرشوری
تو پرتوان و پرزوری
ای کوهنورد، ای کوهنورد
هان، همچو مردان
همچو شیران
پرتوان و پر نشاط و پرزور باش!...
( از سرودهای کتاب سرود کوهستان- سازمان کوهنوردی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران)
2- برای ولگرد عزیزم
یادش بخیر دورهی نوجوانی چقدر کوه میرفتم. کوههای یه روزه، دوروزه، چندروزه. ماهیچههای پشت ساق پام اینقدر سفت شده بود که چی! عین سنگ! چقدر سنگنوردی کردم. عاشق فرود بودم... با طناب در حالیکه عمود به سنگ وایمیسادم ویژ میاومدم پایین.
عاشق غار نوردی بودم و کشف جاهای ناشناخته. عین مارمولک از چاههای غار بالا پایین میرفتم. چون اونموقع لاغر بودم جزء معدود کسایی بودم که از شکافهای باریک میتونستم رد شم. بقیه میموندن تا ما لاغرا برگردیم. چقدر نفس داشتم. چقدر احساس قدرت میکردم. هنوز طنابی و کارابینی که اسم خودم روش هک شده به یادگار دارم. و کولهای که یادمه بعد از بارگیری اگه از کولهی پسرا سبکتر میشد اعتراض میکردم.
الان دیگه جرأت نمیکنم حتی با طنابحمایت از سنگ برم بالا. یکی دوسال بعد از اینکه همکوهیهام رفتن خارج از کشور، تنهایی میرفتم . چه حالی داشت.
الان اگر برم یا بریم، فقط تپههای اطراف و بیشتر برای تفریح. و یا آب آوردن از چشمه. کوله رو پر میکنیم از شیشههای 1 لیتری نوشابه و پر از آبچشمه برمیگردونیم. خیلی تنبل شدم... از شکافهای غارها دیگه عمرا بتونم رد شم. حتی گندههاش..
برای کوهنوردا احترام بخصوصی قائلم. تابهحال کوهنورد حرفهای بدی تو زندگیم ندیدم. انگار طبیعت روح آدم رو صیقل میده....
3- یکی از قدیمیترین کوهنوردان معاصر "فریدون اسماعیلزاده" کاشف "غار علیصدر" سهشنبه در بیمارستان شریعتی تهران به علت بیماری سرطان درگذشت.
او طی 50 سال بیشتر قلههای ایران رو درنوردیده بود و همیشه از صعودهایش یادداشتبرداری میکرد. ارتفاع، آبوهوا، چگونگی صعود، اطلاعاتی از بومیهای منطقه.
فریدون عزیز خیلی تلاش کرد این یادداشتهای باارزش رو در سهجلد به نام" کوههای ایران" چاپ کنه و این اواخر نشرنی با چاپ اون موافقت کرده بود. کاش فدراسیون کوهنوردی در چاپ این کتاب کمک کنه.
فریدون اسماعیلزاده، با حقوق 110 هزار تومنی بازنشستگی از آموزشوپرورش روزگار رو به سختی میگذارند. 60 هزار تومن آن بابت اجارهی اتاقی محقر خرج میشد. حالا ببینید یک معلم محترم و یک کوهنورد حرفهای با 50 هزار تومن بقیه چکار باید بکنه؟؟ خورد و خوراک، آبوبرق و پوشاک و... بدتر از همه بیماری پرخرج سرطان.
اگه فریدون فوتبالیست و یا کشتیگیر بود، حال و روزش اینطوری بود؟!
مراسم تشییع جنازهی این کوهنورد عاشق فردا( یعنی در واقع امروز جمعه) ساعت 9 صبح از مقابل ورزشگاه شیرودی برگزار میشه.
یادش گرامی!
4- ولگرد عزیز، روزگاری دوست و همپای کوهنوردی " فریدون اسماعیلزاده" بوده . در نظرخواهیم از خاطراتش با او چه زیبا نوشته...
5- دوستم کار مهمی داشت و ازم خواست دوساعت برم جاش سرکلاس دوم دبستان. منو به بچهها معرفی کرد و خودش با عجله رفت. بچهها رو خیلی دوست دارم. صاف و صادقن... تو این سن هم معمولا دوسهتا دندون غایب تو دهنشون هست و بامزهترشون میکنه...
اینا دختر بودن و خوشبختانه چون مدرسه غیرانتفاعی بود هر کی دوست داشت میتونست مقنعهشو از رو کلهش برداره تا موهای لطیف عین ابریشمشون هوایی بخوره.
اولش معرفی و خوشو بش و خندههای ریز و نخودی اونا... یه کم اومدم باهاشون حرف بزنم. دیدم ای دادبیداد هر مسئلهای رو به حکومت و سیاست ربط میدن:)
گفتم نکنه کسی برای مدیر خبر ببره و برای دوستم بد بشه. با کلک حرفو کشوندم به جملهسازی و چند تا کلمه دادم باهاش جمله بسازن.
یکی از بچهها همهش از فعلهای اشتباه استفاده میکرد. مثلا بهجای من "میگویم" میگفت من "بگویم" یا من میگفت! بچهها به اشتباهش غشغش میخندیدن.
سعی کردم بهش یاد بدم. من میگویم. تو میگویی. او میگوید و....
اما باز جملهی بعدی رو هم خراب کرد.
به شوخی گفتم لابد به زبون بررهای میتونی بگی.(فوری از حرفم پشیمون شدم. آخه این چی بود من گفتم!)
که دیدم چشاش برقی زد و گفت: اجازهخانوم! و خیلی سریع گفت: من وَگویم. تو وگویی. او وگویه. ما وگوییم. شما وگویید. آنها وُیگولنسج!
کلاس از خنده منفجر شد!
بعدا به دوستم جریانو گفتم. گفت از دست این دخترهی شیطون سربههوا ذله شدم. دیکتهشو ندیدی! بشتر وقتا زیرِ ده میگیره.
گفتم لابد سیستم آموزش اونجا ایراد داره عزیزم. وگرنه چطور افعال بررهای رو که اصلا کاربردی هم تو زندگیش نداره با دوسهبار دیدم یاد گرفته!
6- مدیر همون مدرسه منو دعوت کرد به تدریس در دبیرستانی که خواهرش مدیرش بود. گفت پارهوقته. فقط ششساعت در هفته. دبیر زبانشون وسط سالی گذاشته رفته. رفتم به اون دبیرستانه. تعجب میکردم سابقهی کار نمیخوان. وقتی شنیدم حقوقش فقط ساعتی 500 تومنه علتشو فهمیدم. هفتهای سههزار تومن. ماهی 12 هزار تومن. پول یه مانتو یا یه جفتکفش هم نمیشد. تازه حقوقها رو اواخر سال تحصیلی یه جا میدن. شهریهها رو پرسیدم. هر دانشآموز سالی 600 هزار تومن میداد به اضافهی مبلغی به عنوان فوق برنامه. چند دقیقه که مدیر رفت بیرون از بقیهمعلمها پرسیدم شما همهمینقدر میگیرید؟ گفتن آره! تازه بعضیهاشون از راههای خیلی دوری میاومدن. گفتن فقط برای گرفتن سابقهی کار میان. همهشون حدود بیستو یکی دوسال سن داشتن.
سردر دبیرستان نوشته بود "با کادری مجرب"!
بعدا از دوستم پرسیدم تو چقدر میگیری؟
- ساعتی 400 !
وقتی تعداد فارغالتحیلها زیاد و تقاضا زیاد باشه همین میشه. فقط تعجب میکنم چرا وزارت کار هیچ نظارتی رو این مدارس غیرانتفاعی نمیکنه.
7- نسبت به حقوقهای نیمهوقت خیلی کنجکاو شدم. خودمم چندجا با حقوق کم پارهوقت کار میکنم. ولی نه دیگه اینقدر کم! از چند تا منشی دکتر پرسیدم اونا چند میگیرن؟
بین بیست تا پنجاه هزار تومن! از 4 میان تا 8 شب. از اونی که بیستتومن میگرفت و فقط خرج آرایش یه روز صورت و هایلایت موهاش خیلی بیشتر از ایناست پرسیدم چرا با این حقوق کار میکنی؟ گفت خونه بشینم چیکار کنم؟
از چند تا دختر فروشندهی فروشگاه رفاه حقوقشون رو پرسیدم. از 8 صبح تا 3 بعدازظهر 35 هزار تومن!
اصلا باورم نمیشد. جمعههم اجباری اومده بود سرکار! پس قانون حداقل حقوق صدو خوردهای هزار تومن وبیمه اجباری کشکه؟ یا فقط برای آقایون اجرا میشه؟ استثمار تا چه حد! توجیه بیشتر کارفرماها اینه. شما دخترید. نون خانواده که نمیدید!
8- یک مطلب واقعی خیلی خندهدار...
مرگ یک روزنامهنگار در ناآرامی های برره!
۹- اسکیزوفرنی از خدایان طنز و مهندس سعید از خدایان مخزنی برام نوشتن:
((خبر نمايشگاه السيت ۲۰۰۵ رو دارين؟ برای بلاگر های خراسانی يک فضای ۳۰۰۰ متری گرفتيم و همزمان مسابقه و چاپ کتاب وبلاگ نويسان خراسانی رو هم داريم. لطفا اگه علاقمند بودين پوشش بدين تا افراد بيشتري با توجه به کمی وقت متوجه بشن (۹-۱۳ آذر)...)) چشم!
توضیح بیشتر در سایت مشهدیها..
نظر شما رابا بیشترین قیمت خریدارم:)
کوه سربلند و مغرور است
کوه با نشاط و پرزور است
کوه جایگاه شیران است
کوه تکیهگاه مردان است
ای کوهنورد، ای کوهنورد
تو سربلند و مغروری
تو بانشاط و پرشوری
تو پرتوان و پرزوری
ای کوهنورد، ای کوهنورد
هان، همچو مردان
همچو شیران
پرتوان و پر نشاط و پرزور باش!...
( از سرودهای کتاب سرود کوهستان- سازمان کوهنوردی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران)
2- برای ولگرد عزیزم
یادش بخیر دورهی نوجوانی چقدر کوه میرفتم. کوههای یه روزه، دوروزه، چندروزه. ماهیچههای پشت ساق پام اینقدر سفت شده بود که چی! عین سنگ! چقدر سنگنوردی کردم. عاشق فرود بودم... با طناب در حالیکه عمود به سنگ وایمیسادم ویژ میاومدم پایین.
عاشق غار نوردی بودم و کشف جاهای ناشناخته. عین مارمولک از چاههای غار بالا پایین میرفتم. چون اونموقع لاغر بودم جزء معدود کسایی بودم که از شکافهای باریک میتونستم رد شم. بقیه میموندن تا ما لاغرا برگردیم. چقدر نفس داشتم. چقدر احساس قدرت میکردم. هنوز طنابی و کارابینی که اسم خودم روش هک شده به یادگار دارم. و کولهای که یادمه بعد از بارگیری اگه از کولهی پسرا سبکتر میشد اعتراض میکردم.
الان دیگه جرأت نمیکنم حتی با طنابحمایت از سنگ برم بالا. یکی دوسال بعد از اینکه همکوهیهام رفتن خارج از کشور، تنهایی میرفتم . چه حالی داشت.
الان اگر برم یا بریم، فقط تپههای اطراف و بیشتر برای تفریح. و یا آب آوردن از چشمه. کوله رو پر میکنیم از شیشههای 1 لیتری نوشابه و پر از آبچشمه برمیگردونیم. خیلی تنبل شدم... از شکافهای غارها دیگه عمرا بتونم رد شم. حتی گندههاش..
برای کوهنوردا احترام بخصوصی قائلم. تابهحال کوهنورد حرفهای بدی تو زندگیم ندیدم. انگار طبیعت روح آدم رو صیقل میده....
3- یکی از قدیمیترین کوهنوردان معاصر "فریدون اسماعیلزاده" کاشف "غار علیصدر" سهشنبه در بیمارستان شریعتی تهران به علت بیماری سرطان درگذشت.
او طی 50 سال بیشتر قلههای ایران رو درنوردیده بود و همیشه از صعودهایش یادداشتبرداری میکرد. ارتفاع، آبوهوا، چگونگی صعود، اطلاعاتی از بومیهای منطقه.
فریدون عزیز خیلی تلاش کرد این یادداشتهای باارزش رو در سهجلد به نام" کوههای ایران" چاپ کنه و این اواخر نشرنی با چاپ اون موافقت کرده بود. کاش فدراسیون کوهنوردی در چاپ این کتاب کمک کنه.
فریدون اسماعیلزاده، با حقوق 110 هزار تومنی بازنشستگی از آموزشوپرورش روزگار رو به سختی میگذارند. 60 هزار تومن آن بابت اجارهی اتاقی محقر خرج میشد. حالا ببینید یک معلم محترم و یک کوهنورد حرفهای با 50 هزار تومن بقیه چکار باید بکنه؟؟ خورد و خوراک، آبوبرق و پوشاک و... بدتر از همه بیماری پرخرج سرطان.
اگه فریدون فوتبالیست و یا کشتیگیر بود، حال و روزش اینطوری بود؟!
مراسم تشییع جنازهی این کوهنورد عاشق فردا( یعنی در واقع امروز جمعه) ساعت 9 صبح از مقابل ورزشگاه شیرودی برگزار میشه.
یادش گرامی!
4- ولگرد عزیز، روزگاری دوست و همپای کوهنوردی " فریدون اسماعیلزاده" بوده . در نظرخواهیم از خاطراتش با او چه زیبا نوشته...
5- دوستم کار مهمی داشت و ازم خواست دوساعت برم جاش سرکلاس دوم دبستان. منو به بچهها معرفی کرد و خودش با عجله رفت. بچهها رو خیلی دوست دارم. صاف و صادقن... تو این سن هم معمولا دوسهتا دندون غایب تو دهنشون هست و بامزهترشون میکنه...
اینا دختر بودن و خوشبختانه چون مدرسه غیرانتفاعی بود هر کی دوست داشت میتونست مقنعهشو از رو کلهش برداره تا موهای لطیف عین ابریشمشون هوایی بخوره.
اولش معرفی و خوشو بش و خندههای ریز و نخودی اونا... یه کم اومدم باهاشون حرف بزنم. دیدم ای دادبیداد هر مسئلهای رو به حکومت و سیاست ربط میدن:)
گفتم نکنه کسی برای مدیر خبر ببره و برای دوستم بد بشه. با کلک حرفو کشوندم به جملهسازی و چند تا کلمه دادم باهاش جمله بسازن.
یکی از بچهها همهش از فعلهای اشتباه استفاده میکرد. مثلا بهجای من "میگویم" میگفت من "بگویم" یا من میگفت! بچهها به اشتباهش غشغش میخندیدن.
سعی کردم بهش یاد بدم. من میگویم. تو میگویی. او میگوید و....
اما باز جملهی بعدی رو هم خراب کرد.
به شوخی گفتم لابد به زبون بررهای میتونی بگی.(فوری از حرفم پشیمون شدم. آخه این چی بود من گفتم!)
که دیدم چشاش برقی زد و گفت: اجازهخانوم! و خیلی سریع گفت: من وَگویم. تو وگویی. او وگویه. ما وگوییم. شما وگویید. آنها وُیگولنسج!
کلاس از خنده منفجر شد!
بعدا به دوستم جریانو گفتم. گفت از دست این دخترهی شیطون سربههوا ذله شدم. دیکتهشو ندیدی! بشتر وقتا زیرِ ده میگیره.
گفتم لابد سیستم آموزش اونجا ایراد داره عزیزم. وگرنه چطور افعال بررهای رو که اصلا کاربردی هم تو زندگیش نداره با دوسهبار دیدم یاد گرفته!
6- مدیر همون مدرسه منو دعوت کرد به تدریس در دبیرستانی که خواهرش مدیرش بود. گفت پارهوقته. فقط ششساعت در هفته. دبیر زبانشون وسط سالی گذاشته رفته. رفتم به اون دبیرستانه. تعجب میکردم سابقهی کار نمیخوان. وقتی شنیدم حقوقش فقط ساعتی 500 تومنه علتشو فهمیدم. هفتهای سههزار تومن. ماهی 12 هزار تومن. پول یه مانتو یا یه جفتکفش هم نمیشد. تازه حقوقها رو اواخر سال تحصیلی یه جا میدن. شهریهها رو پرسیدم. هر دانشآموز سالی 600 هزار تومن میداد به اضافهی مبلغی به عنوان فوق برنامه. چند دقیقه که مدیر رفت بیرون از بقیهمعلمها پرسیدم شما همهمینقدر میگیرید؟ گفتن آره! تازه بعضیهاشون از راههای خیلی دوری میاومدن. گفتن فقط برای گرفتن سابقهی کار میان. همهشون حدود بیستو یکی دوسال سن داشتن.
سردر دبیرستان نوشته بود "با کادری مجرب"!
بعدا از دوستم پرسیدم تو چقدر میگیری؟
- ساعتی 400 !
وقتی تعداد فارغالتحیلها زیاد و تقاضا زیاد باشه همین میشه. فقط تعجب میکنم چرا وزارت کار هیچ نظارتی رو این مدارس غیرانتفاعی نمیکنه.
7- نسبت به حقوقهای نیمهوقت خیلی کنجکاو شدم. خودمم چندجا با حقوق کم پارهوقت کار میکنم. ولی نه دیگه اینقدر کم! از چند تا منشی دکتر پرسیدم اونا چند میگیرن؟
بین بیست تا پنجاه هزار تومن! از 4 میان تا 8 شب. از اونی که بیستتومن میگرفت و فقط خرج آرایش یه روز صورت و هایلایت موهاش خیلی بیشتر از ایناست پرسیدم چرا با این حقوق کار میکنی؟ گفت خونه بشینم چیکار کنم؟
از چند تا دختر فروشندهی فروشگاه رفاه حقوقشون رو پرسیدم. از 8 صبح تا 3 بعدازظهر 35 هزار تومن!
اصلا باورم نمیشد. جمعههم اجباری اومده بود سرکار! پس قانون حداقل حقوق صدو خوردهای هزار تومن وبیمه اجباری کشکه؟ یا فقط برای آقایون اجرا میشه؟ استثمار تا چه حد! توجیه بیشتر کارفرماها اینه. شما دخترید. نون خانواده که نمیدید!
8- یک مطلب واقعی خیلی خندهدار...
مرگ یک روزنامهنگار در ناآرامی های برره!
۹- اسکیزوفرنی از خدایان طنز و مهندس سعید از خدایان مخزنی برام نوشتن:
((خبر نمايشگاه السيت ۲۰۰۵ رو دارين؟ برای بلاگر های خراسانی يک فضای ۳۰۰۰ متری گرفتيم و همزمان مسابقه و چاپ کتاب وبلاگ نويسان خراسانی رو هم داريم. لطفا اگه علاقمند بودين پوشش بدين تا افراد بيشتري با توجه به کمی وقت متوجه بشن (۹-۱۳ آذر)...)) چشم!
توضیح بیشتر در سایت مشهدیها..
نظر شما رابا بیشترین قیمت خریدارم:)
چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴
بیچاره سرجیو
1- باران
به شیطنت گویی
دره را
ریز و تند
در نظرگاه ما
هاشور میزند...
(شاملو)
2- چه بارونی!
آدم کیف میکنه از این هوا. درسته یه خورده سرد شده و یه خورده هم تو چالهها آب جمع میشه و یه خورده هم باعث زحمت عابران.
اما بازم کیف داره.
امروز موقع اومدن به خونه ترافیک نسبتا سنگین بود. برای اینکه به اونایی که از خیابون میخوان رد شن آب نپاشم تقریبا برای همه ماشینو نگهمیداشتم. بخصوص برای خانومای بچهبهبغل. به بوق زدن پشتسریهام هم اهمیت نمیدادم.
بعد از یه مدت پژوی پشت سریم خودشو رسوند به بغل دستم و شیشه رو پایین کشید و داد زد: آهای خانوم نیکوکار. شاید شما وقت داشته باشی، اما ما کار و زندگی داریم ها...
بقیه حرفاش به کنار. از این نیکوکار گفتنش خیلی خوشم اومد:)
3- از پشت شیشه دیدم یه عالمه گنجشک ریختن رو بالکن و زمینو نوک میزنن. هیچوقت تعدادشون اینقدر زیاد نبود.
. دوسهروز بود یادم رفته بود دونه بریزم. پس به چی نوک میزدن؟ با عجله رفتم یه کیسه دونه آوردم و تا در بالکنو باز کردم، همهشون پرکشیدن و رفتن زیر بارون. یه عالمه دونه ریختم و اومدن تو. اما هر چی پشت شیشه منتظر شدم نیومدن. نباید وقتی اینجا پناه آوردن میترسوندمشون.
فکری به خاطرم رسید. یک ساله طبقهی پایینمون خالیه.(میخواد بفروشهتش ولی مشتری نیست به اون قیمت بالایی که گفته)
رفتم کیسهی دونهها رو خالی کردم تو بالکن پایینی. کمی که منتظر شدم اونجا پرشد از گنجشک. چرا تابهحال به عقلم نرسیده بود؟
4- یهو یه کیسهفریزر رفت تو دهن جارو برقی، من بکش، جارو بکش. من بکش، جارو بکش! نباید از جارو برقی شکست میخوردم. باهاش در حال کشتی گرفتن و دعوا و مرافعه بودم که دیدم سیبا اومده تو هال و داره هرهر میخنده!
- خوب اول جارو رو خاموش کن. راحت بیرون میاد.
راست میگفت ها:)
5- زریبافان باجناق احمدکنژاد خیلی لوطیه! هر چیفک و فامیل داره تو دولت مشغول کرده... طوری که صدای طرفداران احمدک دراومده که چرا از این نمد کلاهی به اونا نرسیده!
6- اسمشو نبر هم از احمدک ناامید شده و تو نماز عید فطر رسما رفسنجانی رو بغل دستش نشوند که یعنی صد رحمت به این!
7- آقای فرید سراجی، سرجیوی وبلاگستان
اینرا برای خوشآمد شما نمینویسم که میدانم اهل وبلاگخوانی نیستید.
شنیدهام که به شدت پریشان و افسردهاید. بچههایتان را چند ماه است ندیدهاید و برای به آغوش کشیدنشان پرپر میزنید. و ماتید و متحیر.
شنیدهام در تمام زمان جدایی، بیش از هفتهشتبار موفق به دیدن بچهها نشدهاید. آنهم برای زمان بسیار کوتاهی.
شنیدهام با اینکه در اثر شکایت همسرتان به زندان افتادهاید، این فکر را از ذهنتان بیرون کردهاید که از او به خاطر خیلی مسائلی که در قانون اسلامی حق را به شما میدهد ازشان شکایت کنید. مبادا که لکی ننگی بر دامان مادر کودکانتان بنشیند. از این نظر شما را تحسین میکنم .
شنیدهام آن هشتروزی که بچهها را با اجازهی همسرتان برده بودید روزی سهبار شماره میگرفتید که با مادرشان صحبت کنند. مبادا دلتنگ شوند.
آقای سراجی٬ اگر روزی روزگاری گذارتان به وبلاگستان افتاد از خواندن بعضی نوشتهها در مورد خودتان مبادا برنجید!
بلاگرها آدمهای بدی نیستند. فقط کمی دهن بینند و دنبالهرو. ممکن است وقتی با خود واقعیتان روبرو شوند بوسهای هم بر گونههایتان بزنند. اما در دنیای مجازی٬ از نظر آنها شما شدهبودید مظهر بیعدالتیهای جمهوری اسلامی. میخواستند تمام حق و حقوق و ظلمی که در تمام این 26 سال بر زنان ما رفته یکجا از شما بگیرند.
چه کسی از شما مناسبتر؟
سرجیو جان شما به عنوان "پدرخوانده" به ما شناساندهشدید نه پدر واقعی! شما در خیال آنها چهرهای پلید داشتید و لابد مانند مارلون براندو با تیلههایی در لُپتان. پدرخواندهای که از شدت قساوت سر اسب که سهل است، حاضر است سر بچههای خود را ببُرد و در رختخواب همسرش بگذارد!
شنیدهام از روزی که فهمیدهاید همسرتان دارد تلاش میکند بچهها را به خارج از کشور ببرد آرام و قرار ندارید. آقای سراجی ببخشید که فضولی میکنم، اما بگذارید ببرد. شاید در مملکت دیگر آنها خوشبختتر شوند.
چند روز پیش تلویزیون داشت دکتر محمودی را نشان میداد. خیلی پیر و شکسته شده بود. همیشه از او بدم میآمد. شاید به خاطر دیدن چندبارهی فیلم "بدون دخترم هرگز" . من باور میکنم که مردان ایرانی مردان ایدهآلی نیستند! حتما شما هم نیستید. اما حالا میفهمم، شاید بتیمحمودی هم درست همین شرایط باعث شد قهرمان شود. دکتر محمودی هم یک زمانی شده بود نماد جمهوری اسلامی و بتی که دیپلم هم نداشت دکترای افتخاری گرفت. نه به خاطر فرار از دست محمودی( که امثال بتی در این مملکت زیادند). بلکه به خاطر اعتراض جهان به حکومت جمهوری اسلامی. او شد نماد مبارزه با بنیادگرایی، اسلام و تعصبمذهبی! روزی محمودی قربانی شد و حالا شما!
حقیقت را بپذیرید و لطفا اینقدر غصهنخورید!
8- یه نفر یه هزار تومنی میندازه صندوق صدقات. میاد از خیابون رد بشه که یه ماشین میزنه بهش. میمیره و میره اون دنیا. میگه: آخدا، من که همین یه دقیقه پیشش صدقه داده بودم. چرا با من اینطوری کردی؟
خدا میگه: آخه اسکناست گوشَه نداشتَه بید!
۹- خواهش میکنم کامنت وبلاگهای دیگهرو در نظرخواهی من نگذارید. اگر کسی آیپی شما رو بسته و یا کامنتاتونو پاک میکنه بهش ایمیل بزنید. و اگه ایمیلتون رو جواب نمیده یعنی نمیخواد به نظر شما گوش بده. بیخیال شید:)
۱۰- مثلا افشین صفاریان روش نشده اینو تو نظرخواهیم بنویسه برام ایمیل زده:
"به زودی فاحشه هائی مثل تو که حتی حرمت ماه رمضان را نگاه نمیدارن نتیجه این اراجیفها را خواهند دید."
۱۱- وبلاگ حبیب٬ دوست جدید هنرمند مجسمهساز. دانشجوی دانشگاه باکو! مثلا ببینیداین یکی مجسمهش چقدر قشنگه!
۱۲- اینم وبلاگ یه دختر کوچولوی ۱۸ ماهه بامزه به نام ملودی...
۱۳- وبلاگ گروهی راهیان سپیده...
۱۴- دوستان زیادی زحمت کشیدن و برام لوگو طراحی کردن. ایندفعه باران عزیز خجالتم داده.
۱۵- آغاسی سالها بود در گوهر دشت کرج چلوکبابی زده بود. همه دوستش داشتن. پسراش خیلی خوشتیپن. یکیش تو تیم ملی والیبال بود با قد حدود ۲ متر. تو پاساژ گوهران بوتیک داشت شایدم هنوز داره. به خاطر اینکه به خاطر باباش اذیتش نکنن فامیلیشو تغییر داده و گذاشته آزموده.
این روزای آخر که آغاسی بعد از سهبار سکته خونهنشین شده بود و رو ویلچر مینشست خیلیا میاومدن ملاقاتش. از هر تیپی! روشنفکر و عامی.
مثلا هفتهی پیش از مرگش. نیکیکریمی و همراهش(شاید همسرش بود). شازدهی بیبی(هنرپیشهی سریال متهم گریخت). ناصر عبداللهی(خواننده) و دوسه تا مردم عادی... نیکیکریمی پیشونی آغاسی رو ماچ کرد...
میدونم یه آدم خیلی باید مردمی باشه که از هر قشری دوستش داشته باشن.
۱۶- وقتی سایتهای سیاسی رو بستن فمینیستی گفت من دخالت نمیکنم. من که سیاسی نیستم. با مذهب هم ااحمدلله مشکلی ندارم. حتی روزه هم میگیرم.
حالا سایتهای فمینیستی رو بستن. به خاطر یه حرف احمدک! به همین راحتی!
من گفته بودم نوبت همهمان میشود. فمینیسم بدون انتقاد از سیاست کاری از پیش نمیبره.
فردا نوبت تویی است که اصلا جزء هیچ ایسمی نیستی و فقط خاطرات معمولیتو مینویسی!
همه باید با هم کاری کنیم.
پنلاگ جان بدو!
۱۷؟- شنیدم خاطرات کیانوری از زندان و شکنجههاشو رو نت گذاشتن اما لینکشو نمیدونم کجا باید پیدا کنم.
؟۱۸- از سایت متا کافه یه فیلمی برام فرستادن که یه سنگنورد در عرض حدود چهار دقیقه از یه دیوارهی سنگی٬ بدون طناب حمایت٬ بالا میره. فیلم خیلی قشنگیه و من نمیدونم چهجوری میشه گذاشتش(یا آدرس بدم) همه بببنن.
۱۹- خیلی خوشحالم. امشب صدای چند نفر از دوستان عزیز بلاگرم رو شنیدم:)
۲۰- دارم یکی از زیباترین داستانهای باغآلبالو ی جهان رو میخونم...
۲۱- گاهی مطلبی تو یه وبلاگ میخونی که خودش خندهدار نیست اما یهو چشمت به یه کامنت میافته که از خنده غش میکنی.
پرستو در یه پستش نوشت((كمك كمك...وبلاگ يا سايت يا شخص معتبري را ميشناسيد كه دربارهي «موفقيت» مطلب خوب و معتبري داشته باشد؟ ))
و یه نفر جواب داده:
((بله، سايت جناب آقای احمدی نژاد رئيس جمهور منتخب حزب الله!))
چه بامزه!
۲۲- یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانوادهی کونزلمان...
به شیطنت گویی
دره را
ریز و تند
در نظرگاه ما
هاشور میزند...
(شاملو)
2- چه بارونی!
آدم کیف میکنه از این هوا. درسته یه خورده سرد شده و یه خورده هم تو چالهها آب جمع میشه و یه خورده هم باعث زحمت عابران.
اما بازم کیف داره.
امروز موقع اومدن به خونه ترافیک نسبتا سنگین بود. برای اینکه به اونایی که از خیابون میخوان رد شن آب نپاشم تقریبا برای همه ماشینو نگهمیداشتم. بخصوص برای خانومای بچهبهبغل. به بوق زدن پشتسریهام هم اهمیت نمیدادم.
بعد از یه مدت پژوی پشت سریم خودشو رسوند به بغل دستم و شیشه رو پایین کشید و داد زد: آهای خانوم نیکوکار. شاید شما وقت داشته باشی، اما ما کار و زندگی داریم ها...
بقیه حرفاش به کنار. از این نیکوکار گفتنش خیلی خوشم اومد:)
3- از پشت شیشه دیدم یه عالمه گنجشک ریختن رو بالکن و زمینو نوک میزنن. هیچوقت تعدادشون اینقدر زیاد نبود.
. دوسهروز بود یادم رفته بود دونه بریزم. پس به چی نوک میزدن؟ با عجله رفتم یه کیسه دونه آوردم و تا در بالکنو باز کردم، همهشون پرکشیدن و رفتن زیر بارون. یه عالمه دونه ریختم و اومدن تو. اما هر چی پشت شیشه منتظر شدم نیومدن. نباید وقتی اینجا پناه آوردن میترسوندمشون.
فکری به خاطرم رسید. یک ساله طبقهی پایینمون خالیه.(میخواد بفروشهتش ولی مشتری نیست به اون قیمت بالایی که گفته)
رفتم کیسهی دونهها رو خالی کردم تو بالکن پایینی. کمی که منتظر شدم اونجا پرشد از گنجشک. چرا تابهحال به عقلم نرسیده بود؟
4- یهو یه کیسهفریزر رفت تو دهن جارو برقی، من بکش، جارو بکش. من بکش، جارو بکش! نباید از جارو برقی شکست میخوردم. باهاش در حال کشتی گرفتن و دعوا و مرافعه بودم که دیدم سیبا اومده تو هال و داره هرهر میخنده!
- خوب اول جارو رو خاموش کن. راحت بیرون میاد.
راست میگفت ها:)
5- زریبافان باجناق احمدکنژاد خیلی لوطیه! هر چیفک و فامیل داره تو دولت مشغول کرده... طوری که صدای طرفداران احمدک دراومده که چرا از این نمد کلاهی به اونا نرسیده!
6- اسمشو نبر هم از احمدک ناامید شده و تو نماز عید فطر رسما رفسنجانی رو بغل دستش نشوند که یعنی صد رحمت به این!
7- آقای فرید سراجی، سرجیوی وبلاگستان
اینرا برای خوشآمد شما نمینویسم که میدانم اهل وبلاگخوانی نیستید.
شنیدهام که به شدت پریشان و افسردهاید. بچههایتان را چند ماه است ندیدهاید و برای به آغوش کشیدنشان پرپر میزنید. و ماتید و متحیر.
شنیدهام در تمام زمان جدایی، بیش از هفتهشتبار موفق به دیدن بچهها نشدهاید. آنهم برای زمان بسیار کوتاهی.
شنیدهام با اینکه در اثر شکایت همسرتان به زندان افتادهاید، این فکر را از ذهنتان بیرون کردهاید که از او به خاطر خیلی مسائلی که در قانون اسلامی حق را به شما میدهد ازشان شکایت کنید. مبادا که لکی ننگی بر دامان مادر کودکانتان بنشیند. از این نظر شما را تحسین میکنم .
شنیدهام آن هشتروزی که بچهها را با اجازهی همسرتان برده بودید روزی سهبار شماره میگرفتید که با مادرشان صحبت کنند. مبادا دلتنگ شوند.
آقای سراجی٬ اگر روزی روزگاری گذارتان به وبلاگستان افتاد از خواندن بعضی نوشتهها در مورد خودتان مبادا برنجید!
بلاگرها آدمهای بدی نیستند. فقط کمی دهن بینند و دنبالهرو. ممکن است وقتی با خود واقعیتان روبرو شوند بوسهای هم بر گونههایتان بزنند. اما در دنیای مجازی٬ از نظر آنها شما شدهبودید مظهر بیعدالتیهای جمهوری اسلامی. میخواستند تمام حق و حقوق و ظلمی که در تمام این 26 سال بر زنان ما رفته یکجا از شما بگیرند.
چه کسی از شما مناسبتر؟
سرجیو جان شما به عنوان "پدرخوانده" به ما شناساندهشدید نه پدر واقعی! شما در خیال آنها چهرهای پلید داشتید و لابد مانند مارلون براندو با تیلههایی در لُپتان. پدرخواندهای که از شدت قساوت سر اسب که سهل است، حاضر است سر بچههای خود را ببُرد و در رختخواب همسرش بگذارد!
شنیدهام از روزی که فهمیدهاید همسرتان دارد تلاش میکند بچهها را به خارج از کشور ببرد آرام و قرار ندارید. آقای سراجی ببخشید که فضولی میکنم، اما بگذارید ببرد. شاید در مملکت دیگر آنها خوشبختتر شوند.
چند روز پیش تلویزیون داشت دکتر محمودی را نشان میداد. خیلی پیر و شکسته شده بود. همیشه از او بدم میآمد. شاید به خاطر دیدن چندبارهی فیلم "بدون دخترم هرگز" . من باور میکنم که مردان ایرانی مردان ایدهآلی نیستند! حتما شما هم نیستید. اما حالا میفهمم، شاید بتیمحمودی هم درست همین شرایط باعث شد قهرمان شود. دکتر محمودی هم یک زمانی شده بود نماد جمهوری اسلامی و بتی که دیپلم هم نداشت دکترای افتخاری گرفت. نه به خاطر فرار از دست محمودی( که امثال بتی در این مملکت زیادند). بلکه به خاطر اعتراض جهان به حکومت جمهوری اسلامی. او شد نماد مبارزه با بنیادگرایی، اسلام و تعصبمذهبی! روزی محمودی قربانی شد و حالا شما!
حقیقت را بپذیرید و لطفا اینقدر غصهنخورید!
8- یه نفر یه هزار تومنی میندازه صندوق صدقات. میاد از خیابون رد بشه که یه ماشین میزنه بهش. میمیره و میره اون دنیا. میگه: آخدا، من که همین یه دقیقه پیشش صدقه داده بودم. چرا با من اینطوری کردی؟
خدا میگه: آخه اسکناست گوشَه نداشتَه بید!
۹- خواهش میکنم کامنت وبلاگهای دیگهرو در نظرخواهی من نگذارید. اگر کسی آیپی شما رو بسته و یا کامنتاتونو پاک میکنه بهش ایمیل بزنید. و اگه ایمیلتون رو جواب نمیده یعنی نمیخواد به نظر شما گوش بده. بیخیال شید:)
۱۰- مثلا افشین صفاریان روش نشده اینو تو نظرخواهیم بنویسه برام ایمیل زده:
"به زودی فاحشه هائی مثل تو که حتی حرمت ماه رمضان را نگاه نمیدارن نتیجه این اراجیفها را خواهند دید."
۱۱- وبلاگ حبیب٬ دوست جدید هنرمند مجسمهساز. دانشجوی دانشگاه باکو! مثلا ببینیداین یکی مجسمهش چقدر قشنگه!
۱۲- اینم وبلاگ یه دختر کوچولوی ۱۸ ماهه بامزه به نام ملودی...
۱۳- وبلاگ گروهی راهیان سپیده...
۱۴- دوستان زیادی زحمت کشیدن و برام لوگو طراحی کردن. ایندفعه باران عزیز خجالتم داده.
۱۵- آغاسی سالها بود در گوهر دشت کرج چلوکبابی زده بود. همه دوستش داشتن. پسراش خیلی خوشتیپن. یکیش تو تیم ملی والیبال بود با قد حدود ۲ متر. تو پاساژ گوهران بوتیک داشت شایدم هنوز داره. به خاطر اینکه به خاطر باباش اذیتش نکنن فامیلیشو تغییر داده و گذاشته آزموده.
این روزای آخر که آغاسی بعد از سهبار سکته خونهنشین شده بود و رو ویلچر مینشست خیلیا میاومدن ملاقاتش. از هر تیپی! روشنفکر و عامی.
مثلا هفتهی پیش از مرگش. نیکیکریمی و همراهش(شاید همسرش بود). شازدهی بیبی(هنرپیشهی سریال متهم گریخت). ناصر عبداللهی(خواننده) و دوسه تا مردم عادی... نیکیکریمی پیشونی آغاسی رو ماچ کرد...
میدونم یه آدم خیلی باید مردمی باشه که از هر قشری دوستش داشته باشن.
۱۶- وقتی سایتهای سیاسی رو بستن فمینیستی گفت من دخالت نمیکنم. من که سیاسی نیستم. با مذهب هم ااحمدلله مشکلی ندارم. حتی روزه هم میگیرم.
حالا سایتهای فمینیستی رو بستن. به خاطر یه حرف احمدک! به همین راحتی!
من گفته بودم نوبت همهمان میشود. فمینیسم بدون انتقاد از سیاست کاری از پیش نمیبره.
فردا نوبت تویی است که اصلا جزء هیچ ایسمی نیستی و فقط خاطرات معمولیتو مینویسی!
همه باید با هم کاری کنیم.
پنلاگ جان بدو!
۱۷؟- شنیدم خاطرات کیانوری از زندان و شکنجههاشو رو نت گذاشتن اما لینکشو نمیدونم کجا باید پیدا کنم.
؟۱۸- از سایت متا کافه یه فیلمی برام فرستادن که یه سنگنورد در عرض حدود چهار دقیقه از یه دیوارهی سنگی٬ بدون طناب حمایت٬ بالا میره. فیلم خیلی قشنگیه و من نمیدونم چهجوری میشه گذاشتش(یا آدرس بدم) همه بببنن.
۱۹- خیلی خوشحالم. امشب صدای چند نفر از دوستان عزیز بلاگرم رو شنیدم:)
۲۰- دارم یکی از زیباترین داستانهای باغآلبالو ی جهان رو میخونم...
۲۱- گاهی مطلبی تو یه وبلاگ میخونی که خودش خندهدار نیست اما یهو چشمت به یه کامنت میافته که از خنده غش میکنی.
پرستو در یه پستش نوشت((كمك كمك...وبلاگ يا سايت يا شخص معتبري را ميشناسيد كه دربارهي «موفقيت» مطلب خوب و معتبري داشته باشد؟ ))
و یه نفر جواب داده:
((بله، سايت جناب آقای احمدی نژاد رئيس جمهور منتخب حزب الله!))
چه بامزه!
۲۲- یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانوادهی کونزلمان...
شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۴
بر تأتر شهرمان چه رفتهست؟
1- منوتو یکی دیدهگانیم
که دنیا را هر دم
در منظر خویش
تازهتر میسازد...
(شاملو)
2- من از شهر خونوقیام تهران میآیم.
خیلی مسخرهست. دوتا آیتالله دیروزو عیدفطر اعلام کردن و بقیه که اکثرا چاکران درگاه اسمشو مبرن امروزو!
استاد دانشگاه روزهبگیری دیروز میگفت. تو قرآن هم نوشتن که هر ماه قمری 29 روزه حالا چطور اینا 30 روزش کردن ما موندیم.
بدبختی اینه که گویا در روز عید فطر روزهگرفتن حرامه و این استاد میگفت ببین اینها چطور ماهارو به گناه وادار کردن:)
یکی از خندهدارترین صحنههای عمرمو تو تلویزیون دیدم. داخل هواپیمایی، دم غروب بر فراز آسمان، چندنفر آخوند و حزباللی با تیپهای خفن و یهمن ریش که حرفهی اصلیشون هلال- یابیه٬ دوربین و تلسکوپ به چشم داشتن آسمونو نگاه میکردن و دنبال هلال می گشتن. بیچاره خلبانه گهگیجه گرفته بود از بس چرخیده بود تو هوا. از خنده ولو شده بودم رو زمین.
پس 1400 سال پیش که هواپیما و تلسکوپ و دوربین نبوده مسلمونا چیکار میکردن؟ بهخدا دنیا مسخرهمون میکنه!
بگذریم. تیتر راجع به تهرانه، تو تموم خیابونای تهران یه صندوق شیشهای گذاشتن و یه خواهر زینب پشتش نشسته و بزرگ روش نوشتن محل انداختن فطریه! و زیرش اضافه کرده بود نفری 750 تومن. خوشبختانه از پشت شیشه میشد دید که تو هر کدوم از صندوقا بیشتر از دوسههزار تومن پول نیست. اینا متوجه نیستن که مردم دیگه بهشون اطمینان ندارن؟!
باور کنید اگه من یه صندوق میذاشتم و روش مینوشت "زیتون: برای کمک به ساختمون تأتر شهر و جلوگیری از ساختمان مسجد در کنارش" خیلی بیشتر از اینا جمع میشد! چرا؟ الان میگم...
3- بدون اختیار اول یکراست رفتم سراغ تأتر شهری که خیلی دوستش دارم!
مدتها بود که هر وقت از کنار ساختمان زیبای تأتر شهر رد میشدم و منظرهی گودبرداری کنارشو میدیدم اعصابم بهم میریخت. پردههای آبی بلندی که دور زمین مسجد، که در واقع متعلق به تأتر شهره بوده و به دستور مستقیم مقام معظم(!) رهبری اشغال شده، کشیدن٬ به جای رنگ آرامش، زور و خشونت رو بهم القا میکرد.
حدود یکسال و نیمه که با پررویی هر چه تمامتر خیابون شیرزاد، خیابان جنوبی پارک دانشجو، رو به زمین اضافه کردن.
آخه کی دیده یه خیابونی که اتفاقا زیاد هم دراون رفت و آمد میشه بندازن رو یه زمین(تازه زمین غصبی)! و عین کنه بچسبن به ساختمون تأتر شهر؟؟؟
امروز دیدم پردههای آبی ایندفعه چند متر جلو اومده و سالن قشقایی و کارگاه دکور سازی تأتر شهر رو هم دربرگرفته! بیاختیار اشک از چشمام سرازیر شد.
زیرشون خالی خالی بود و فکر کنم نزدیکه که تالار اصلی ترک برداره و آسیب ببینه.
خانمی بهم نزدیک شد و وقتی حالمو دید فکر کرد اشک عشقو عاشقیه. گفتم عاشقی هست اما نه اونجور که شما فکر میکنید. یکی از عشقام این تالار بود که دارن از بین میبرنش.
رو اون نیمکتهای سیمانی نشستیم. دیدم خانمه توپش از من پرتره! هر چی فحش بلد بود کشید به جون اینا!
- عزیزم٬ اینا نمیخوان هیچ اثری جز آثار اسلامی توی ایران بمونه!
ـ اینا با فکر و اندیشه مخالفن! تأتر شهر هم نماد اندیشهس. هنرمندای تأتر به ما آگاهی میدن و اینا دوست ندارن مردم آگاه بشن!
- دوست دارن مردم فقط بشینن و تو مسجد نماز بخونن و هر چی پیشنماز گفت عین بز اخفش گوش کنن و برن خونههاشون.
چند نفر به ما نزدیک شده بودن و اونا هم همراهی میکردن. همهی دلا خون بود.
- آخه مگه نمیگن نمیشه تو جای غصبی نماز خوند. پس این مسجد به چه دردی میخوره؟
- خیلی خندهداره! تو سالن نشستی تأتر بیضایی نگاه میکنی یهو صدای نوحه و روضه از مسجد بیاد!
- روضهی علیاکبر در مسجد همزمان با نمایش چیستا یثربی چی از آب در میاد! موزیک متن هم احتیاج نداره.(خندهی حضار)
- روضهی جعفر طیار با تاتر پنجرهها..(خنده)
- مجلس ختم تو مسجده و مردم سیاهپوش و زنان چادری دارن وارد مسجد میشن و ازاون طرف خانومهای سانتیمانتال و کم حجاب و شلوار برموداپوش و پسرای موبلند و ریشماهوارهای از اون طرف با بگو بخند وارد تأتر میشن!
- همین دیگه! اینا منظورشون این بوده که بین مسجد و هنرمندا تقابل ایجاد کنن.
- همسایهها نامه جمع نکردن اعتراض کنن؟
- مگه کسی گوشش بدهکاره. چرا من خونهم همین نزدیکیهاست. گفتن اگه تنت میخاره اعتراض کن. با مقام رهبری اسمشو نبری که نمیتونی دربیفتی!
- رهبر که ادعای هنردوستی داره!( همه با شماتت نگاهش میکنن نطقش کور میشه!)
فحشها که زیاد میشه میرم کنار. دیگه جو مردونه شده. گاهی ریشوهای مشکوکی میان و سرک میکشن.
اشکم قطع شده و جاش رو به عصبانیت داده.
پ.ن.
گویا قراره روز یکشنبه حدود ۶۰ خبرنگار برن برای تهیهی خبر! قالیباف و از طرف مقام معظم اسمشونبری هم میان برای جواب(!)
- میگن مهندسی که ساختمان تاتر شهر رو طراحی کرده موضوع رو شنیده و داره میاد ایران.
- آقا٬ برید سر وقت شمارهی ۱ مطلب قبلی و یه حالی بهش بدید:) گرچه عین گربهی مرتضیعلی هیچیش نمیشه!
4- از هنرمندای تأتر و سینما و تلویزیون و... خواهش میکنم زودتر حرکت اعتراضآمیزشون رو شروع کنن. ما مردم هم دنبالشون هستیم. فکر کنم نابودی مراکز هنری و فرهنگی یکی از کثیفترین سیاستهای اینا باشه!
5- جنگ کرستها
از جلوی کرستفروشی مادام ایزابلا رد شدم(کمی پایینتر از تاتر شهر). جمعهها بستهست. چند سالیه یه کرستفروشی عدل اومده بغل دست مادام ایزابلا( که صاحبتش ایزابلا نمیدونم چیچی میانسه. تابلوی اجازهی کسبشو خوندم ها اما فامیلیش یادم رفته. تاریختولدشو دیدم 84 سالشه ) و اسمشو گذاشته کرستفروشی مادام! عجب پرورئه! فکر کنم اینیکی مسلمون باشه. ما مسلمونزادهها عادت به این کارا داریم.
جالب اینجاست که مادام ایزابلا یه قوانینی واسهی خودش داره و روزای تعطیل تعطیله. به موقع باز میکنه به موقع میبنده. اما اینیکی کپیکاره همیشه بازه که مشتریهای ایزابلا رو بدزده!
مادام ایزابلا هم نوشتهی کوچک باادبانهای روی درش زده که کرستفروشی مادام ایزابلا هیچ رابطهای با مغازهی بغلدستیش نداره. و بغل دستیش هم یه تابلوی گندهبا حروفدرشت نوشته:
کرست فروشی مادام هیچ رابطهای با مغازهی بغل دستی نداره! رو که نیست!
6- یکی از دوستای دانشجوئم مدتیه شبا به عنوان منشی پیش یه آقای دکتر زنان کار میکنه.
اونروز که رفتم بهش سر بزنم دیدم یه نوشته بالای سرش هست که: " گواهی سلامت ده هزار تومان"
گفتم منظورش گواهی سلامت پردهی بکارته؟!! گفت آره!
کنجکاو شدم.
- مراجعهکننده زیاد دارید؟
- تو این مدتی که من اینجام(3 ماه) 4 مورد.
- دختر با کی اومده؟ مادر شوهر؟ شوهر آینده؟
- نه دختر با مادر خودش میاد. خیلی هم خجالت میکشه طفلی!
- میشه تعریف کنی.
- بذار یه مورد خیلی بامزهشو بگم. درست سر یه عقد بین دو خونواده دعوا شده بود. به عاقد میگن دست نگهدار. وایسا تا برگردیم . وسط مهمونی پا شدن اومدن مطب.
دختر بود با مادرش و پسر هم با مادرش. دختر از خجالت داشت آب میشد. به دکتر گفتیم اورژانسیه. دکتر تأئید کرد. داماد ده تومن داد به دکتر. مادر عروس هم از خوشحالی پنج تومن داد به من!
- مراجعهکننده برای دوختن پرده هم لابد کمه؟
- نه بابا! تا دلت بخواد! تا روزی دهمورد هم شده داشتیم! در گوشی میان بهم میگن یا صبر میکنن همه بشینن تو اتاق انتظار بعد با خجالت سوال میکنن. یا هیچی بهم نمیگن. وایمیسن نوبتشون بشه با خود دکتر مطرح میکنن.
- اونا با کی میان؟
- 90 درصد تنها میان. بقیه یا با دوستپسرای سابقشون میان که خرجی بندازن رو دستش و چند مورد هم با مادرشون یا دوستشون اومدن.
- دکتر چقدر میگیره؟
با خنده: آقای دکتر اصلا ازینکارا خوشش نمیاد. اگه برن تو مطب، دعواشون میکنه و میندازتشون بیرون!
بعد دوستم اضافه کرد: البته خیلیها هم تلفنی مسئلهشونو میگن. روشون نمیشه بیان شناخته شن. همهم میگن یه دوستداریم اینجوری شده. دکتر ازین کارا میکنه؟
- دکتر مذهبیه؟ یعنی مخالف رابطهی جنسی قبل از ازدواجه؟ یا...
- نه بابا.
- پس گواهی سلامت برای چی قبول میکنه؟
- فکر کنم دکتر برای همه سلامت رو تأئید کنه... فقط میگه پسر و دختر قبل از رابطهی جنسی بد نیست برن دکتر. انواع و اقسام پرده داریم و ممکنه بعضی نوعاش خیلی دردناک باشه یا اصلا پاره نشه و احتیاج به عمل داشته باشه. باید پسر بدونه چه رفتاری با دختر داشته باشه. بعضی نوعاش مراقبت ویژه میخوان .بعضی نوعاش اصلا همراه با خونریزی نیست میخواد به پسر بگه یه وقت فکر بد نکنه و...
- اما از اسمش"گواهی سلامت" اصلا خوشم نیومد!
(لابد تو دلش گفت: به درک که خوشت نیومده)
7- یه فلش طنز جالب از ترانهی "اجازه" ی داریوش...
8- رودهن دات کام...(اشکال نداره اینو گذاشتم اینجا؟ فیلش نکنن یه وقت!)
9- جواب به کامنتهای قبلی و غلطگیری بمونه برای بعدا.
10- به دفاع از امید امیدی برخیزیم!
و این پتیشنی که شدیدا برای من فیلتره امضاء کنیم!
11-آفتاب ماهنامهی ادبی اجتماعی دانشجویان دانشگاه واترلو...(جنگهای واترلو همینجا اتفاق افتاده؟)
۱۲- مقالهی جالبی از مژگان ایلانلو(من تاحالا فکر میکردم مژگان اینانلوئه): شيرزنان جهان آسوده بخوابيد!
که دنیا را هر دم
در منظر خویش
تازهتر میسازد...
(شاملو)
2- من از شهر خونوقیام تهران میآیم.
خیلی مسخرهست. دوتا آیتالله دیروزو عیدفطر اعلام کردن و بقیه که اکثرا چاکران درگاه اسمشو مبرن امروزو!
استاد دانشگاه روزهبگیری دیروز میگفت. تو قرآن هم نوشتن که هر ماه قمری 29 روزه حالا چطور اینا 30 روزش کردن ما موندیم.
بدبختی اینه که گویا در روز عید فطر روزهگرفتن حرامه و این استاد میگفت ببین اینها چطور ماهارو به گناه وادار کردن:)
یکی از خندهدارترین صحنههای عمرمو تو تلویزیون دیدم. داخل هواپیمایی، دم غروب بر فراز آسمان، چندنفر آخوند و حزباللی با تیپهای خفن و یهمن ریش که حرفهی اصلیشون هلال- یابیه٬ دوربین و تلسکوپ به چشم داشتن آسمونو نگاه میکردن و دنبال هلال می گشتن. بیچاره خلبانه گهگیجه گرفته بود از بس چرخیده بود تو هوا. از خنده ولو شده بودم رو زمین.
پس 1400 سال پیش که هواپیما و تلسکوپ و دوربین نبوده مسلمونا چیکار میکردن؟ بهخدا دنیا مسخرهمون میکنه!
بگذریم. تیتر راجع به تهرانه، تو تموم خیابونای تهران یه صندوق شیشهای گذاشتن و یه خواهر زینب پشتش نشسته و بزرگ روش نوشتن محل انداختن فطریه! و زیرش اضافه کرده بود نفری 750 تومن. خوشبختانه از پشت شیشه میشد دید که تو هر کدوم از صندوقا بیشتر از دوسههزار تومن پول نیست. اینا متوجه نیستن که مردم دیگه بهشون اطمینان ندارن؟!
باور کنید اگه من یه صندوق میذاشتم و روش مینوشت "زیتون: برای کمک به ساختمون تأتر شهر و جلوگیری از ساختمان مسجد در کنارش" خیلی بیشتر از اینا جمع میشد! چرا؟ الان میگم...
3- بدون اختیار اول یکراست رفتم سراغ تأتر شهری که خیلی دوستش دارم!
مدتها بود که هر وقت از کنار ساختمان زیبای تأتر شهر رد میشدم و منظرهی گودبرداری کنارشو میدیدم اعصابم بهم میریخت. پردههای آبی بلندی که دور زمین مسجد، که در واقع متعلق به تأتر شهره بوده و به دستور مستقیم مقام معظم(!) رهبری اشغال شده، کشیدن٬ به جای رنگ آرامش، زور و خشونت رو بهم القا میکرد.
حدود یکسال و نیمه که با پررویی هر چه تمامتر خیابون شیرزاد، خیابان جنوبی پارک دانشجو، رو به زمین اضافه کردن.
آخه کی دیده یه خیابونی که اتفاقا زیاد هم دراون رفت و آمد میشه بندازن رو یه زمین(تازه زمین غصبی)! و عین کنه بچسبن به ساختمون تأتر شهر؟؟؟
امروز دیدم پردههای آبی ایندفعه چند متر جلو اومده و سالن قشقایی و کارگاه دکور سازی تأتر شهر رو هم دربرگرفته! بیاختیار اشک از چشمام سرازیر شد.
زیرشون خالی خالی بود و فکر کنم نزدیکه که تالار اصلی ترک برداره و آسیب ببینه.
خانمی بهم نزدیک شد و وقتی حالمو دید فکر کرد اشک عشقو عاشقیه. گفتم عاشقی هست اما نه اونجور که شما فکر میکنید. یکی از عشقام این تالار بود که دارن از بین میبرنش.
رو اون نیمکتهای سیمانی نشستیم. دیدم خانمه توپش از من پرتره! هر چی فحش بلد بود کشید به جون اینا!
- عزیزم٬ اینا نمیخوان هیچ اثری جز آثار اسلامی توی ایران بمونه!
ـ اینا با فکر و اندیشه مخالفن! تأتر شهر هم نماد اندیشهس. هنرمندای تأتر به ما آگاهی میدن و اینا دوست ندارن مردم آگاه بشن!
- دوست دارن مردم فقط بشینن و تو مسجد نماز بخونن و هر چی پیشنماز گفت عین بز اخفش گوش کنن و برن خونههاشون.
چند نفر به ما نزدیک شده بودن و اونا هم همراهی میکردن. همهی دلا خون بود.
- آخه مگه نمیگن نمیشه تو جای غصبی نماز خوند. پس این مسجد به چه دردی میخوره؟
- خیلی خندهداره! تو سالن نشستی تأتر بیضایی نگاه میکنی یهو صدای نوحه و روضه از مسجد بیاد!
- روضهی علیاکبر در مسجد همزمان با نمایش چیستا یثربی چی از آب در میاد! موزیک متن هم احتیاج نداره.(خندهی حضار)
- روضهی جعفر طیار با تاتر پنجرهها..(خنده)
- مجلس ختم تو مسجده و مردم سیاهپوش و زنان چادری دارن وارد مسجد میشن و ازاون طرف خانومهای سانتیمانتال و کم حجاب و شلوار برموداپوش و پسرای موبلند و ریشماهوارهای از اون طرف با بگو بخند وارد تأتر میشن!
- همین دیگه! اینا منظورشون این بوده که بین مسجد و هنرمندا تقابل ایجاد کنن.
- همسایهها نامه جمع نکردن اعتراض کنن؟
- مگه کسی گوشش بدهکاره. چرا من خونهم همین نزدیکیهاست. گفتن اگه تنت میخاره اعتراض کن. با مقام رهبری اسمشو نبری که نمیتونی دربیفتی!
- رهبر که ادعای هنردوستی داره!( همه با شماتت نگاهش میکنن نطقش کور میشه!)
فحشها که زیاد میشه میرم کنار. دیگه جو مردونه شده. گاهی ریشوهای مشکوکی میان و سرک میکشن.
اشکم قطع شده و جاش رو به عصبانیت داده.
پ.ن.
گویا قراره روز یکشنبه حدود ۶۰ خبرنگار برن برای تهیهی خبر! قالیباف و از طرف مقام معظم اسمشونبری هم میان برای جواب(!)
- میگن مهندسی که ساختمان تاتر شهر رو طراحی کرده موضوع رو شنیده و داره میاد ایران.
- آقا٬ برید سر وقت شمارهی ۱ مطلب قبلی و یه حالی بهش بدید:) گرچه عین گربهی مرتضیعلی هیچیش نمیشه!
4- از هنرمندای تأتر و سینما و تلویزیون و... خواهش میکنم زودتر حرکت اعتراضآمیزشون رو شروع کنن. ما مردم هم دنبالشون هستیم. فکر کنم نابودی مراکز هنری و فرهنگی یکی از کثیفترین سیاستهای اینا باشه!
5- جنگ کرستها
از جلوی کرستفروشی مادام ایزابلا رد شدم(کمی پایینتر از تاتر شهر). جمعهها بستهست. چند سالیه یه کرستفروشی عدل اومده بغل دست مادام ایزابلا( که صاحبتش ایزابلا نمیدونم چیچی میانسه. تابلوی اجازهی کسبشو خوندم ها اما فامیلیش یادم رفته. تاریختولدشو دیدم 84 سالشه ) و اسمشو گذاشته کرستفروشی مادام! عجب پرورئه! فکر کنم اینیکی مسلمون باشه. ما مسلمونزادهها عادت به این کارا داریم.
جالب اینجاست که مادام ایزابلا یه قوانینی واسهی خودش داره و روزای تعطیل تعطیله. به موقع باز میکنه به موقع میبنده. اما اینیکی کپیکاره همیشه بازه که مشتریهای ایزابلا رو بدزده!
مادام ایزابلا هم نوشتهی کوچک باادبانهای روی درش زده که کرستفروشی مادام ایزابلا هیچ رابطهای با مغازهی بغلدستیش نداره. و بغل دستیش هم یه تابلوی گندهبا حروفدرشت نوشته:
کرست فروشی مادام هیچ رابطهای با مغازهی بغل دستی نداره! رو که نیست!
6- یکی از دوستای دانشجوئم مدتیه شبا به عنوان منشی پیش یه آقای دکتر زنان کار میکنه.
اونروز که رفتم بهش سر بزنم دیدم یه نوشته بالای سرش هست که: " گواهی سلامت ده هزار تومان"
گفتم منظورش گواهی سلامت پردهی بکارته؟!! گفت آره!
کنجکاو شدم.
- مراجعهکننده زیاد دارید؟
- تو این مدتی که من اینجام(3 ماه) 4 مورد.
- دختر با کی اومده؟ مادر شوهر؟ شوهر آینده؟
- نه دختر با مادر خودش میاد. خیلی هم خجالت میکشه طفلی!
- میشه تعریف کنی.
- بذار یه مورد خیلی بامزهشو بگم. درست سر یه عقد بین دو خونواده دعوا شده بود. به عاقد میگن دست نگهدار. وایسا تا برگردیم . وسط مهمونی پا شدن اومدن مطب.
دختر بود با مادرش و پسر هم با مادرش. دختر از خجالت داشت آب میشد. به دکتر گفتیم اورژانسیه. دکتر تأئید کرد. داماد ده تومن داد به دکتر. مادر عروس هم از خوشحالی پنج تومن داد به من!
- مراجعهکننده برای دوختن پرده هم لابد کمه؟
- نه بابا! تا دلت بخواد! تا روزی دهمورد هم شده داشتیم! در گوشی میان بهم میگن یا صبر میکنن همه بشینن تو اتاق انتظار بعد با خجالت سوال میکنن. یا هیچی بهم نمیگن. وایمیسن نوبتشون بشه با خود دکتر مطرح میکنن.
- اونا با کی میان؟
- 90 درصد تنها میان. بقیه یا با دوستپسرای سابقشون میان که خرجی بندازن رو دستش و چند مورد هم با مادرشون یا دوستشون اومدن.
- دکتر چقدر میگیره؟
با خنده: آقای دکتر اصلا ازینکارا خوشش نمیاد. اگه برن تو مطب، دعواشون میکنه و میندازتشون بیرون!
بعد دوستم اضافه کرد: البته خیلیها هم تلفنی مسئلهشونو میگن. روشون نمیشه بیان شناخته شن. همهم میگن یه دوستداریم اینجوری شده. دکتر ازین کارا میکنه؟
- دکتر مذهبیه؟ یعنی مخالف رابطهی جنسی قبل از ازدواجه؟ یا...
- نه بابا.
- پس گواهی سلامت برای چی قبول میکنه؟
- فکر کنم دکتر برای همه سلامت رو تأئید کنه... فقط میگه پسر و دختر قبل از رابطهی جنسی بد نیست برن دکتر. انواع و اقسام پرده داریم و ممکنه بعضی نوعاش خیلی دردناک باشه یا اصلا پاره نشه و احتیاج به عمل داشته باشه. باید پسر بدونه چه رفتاری با دختر داشته باشه. بعضی نوعاش مراقبت ویژه میخوان .بعضی نوعاش اصلا همراه با خونریزی نیست میخواد به پسر بگه یه وقت فکر بد نکنه و...
- اما از اسمش"گواهی سلامت" اصلا خوشم نیومد!
(لابد تو دلش گفت: به درک که خوشت نیومده)
7- یه فلش طنز جالب از ترانهی "اجازه" ی داریوش...
8- رودهن دات کام...(اشکال نداره اینو گذاشتم اینجا؟ فیلش نکنن یه وقت!)
9- جواب به کامنتهای قبلی و غلطگیری بمونه برای بعدا.
10- به دفاع از امید امیدی برخیزیم!
و این پتیشنی که شدیدا برای من فیلتره امضاء کنیم!
11-آفتاب ماهنامهی ادبی اجتماعی دانشجویان دانشگاه واترلو...(جنگهای واترلو همینجا اتفاق افتاده؟)
۱۲- مقالهی جالبی از مژگان ایلانلو(من تاحالا فکر میکردم مژگان اینانلوئه): شيرزنان جهان آسوده بخوابيد!
پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴
فطریهی ویزیتورای امشبم رو من باید بدم؟ ددم وای...
۱- بعضیها چقدر اعتقاد به اعمال خصمانه دارن!
من که دلم برای رئیسجمهورک محبوبمون سوخت و با موس نجاتش دادم:) گناه داره بابا...
۲- هر کی امشب به وبلاگم بياد فطريهش بر من واجب میشه؟
آخه ما يه زمانی شب عيد فطر رفتيم مهمونی. صاحبخونه گفت خوب شد تعدادتون کمه. گفتيم چرا؟ گفت آخه فطريهتون بر ما واجبه. شما ديگه ندين.
شايدم تو وبلاگستان برعکس باشه. يعنی هر کی اومد اينجا باید برای منم فطريه بده:)
۳- آفرين پويا جان... خيلی زيباست...
من که دلم برای رئیسجمهورک محبوبمون سوخت و با موس نجاتش دادم:) گناه داره بابا...
۲- هر کی امشب به وبلاگم بياد فطريهش بر من واجب میشه؟
آخه ما يه زمانی شب عيد فطر رفتيم مهمونی. صاحبخونه گفت خوب شد تعدادتون کمه. گفتيم چرا؟ گفت آخه فطريهتون بر ما واجبه. شما ديگه ندين.
شايدم تو وبلاگستان برعکس باشه. يعنی هر کی اومد اينجا باید برای منم فطريه بده:)
۳- آفرين پويا جان... خيلی زيباست...
چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴
گله، نقنق، هر چیمیخوای حسابش کن!
1- قالَ الالینور بنت الروزوِلت
Do what you feel in your heart to be right.
For you'll be criticized anyway.
You'll be damned if you do and damned if you don't.
2- تا جملهی قبلی و بقیهی کامنتهای دوستان عزیز تو مخم بره، یه سوزنی به بعضیها بزنم تا دلم خنک شه و غمباد نگیرم!
یادش بهخیر. اولین طنزی که ازم تو یه مجلهچاپ شد شوخییی بود با آقایون. البته من روش یه کم بیشتر از نوشتههام تو اینجا کار کرده بودم!
. این نوشته نه تنها هیچ واکنش منفییی در پی نداشت بلکه باعث شد حدود دهتا تلفن از دوستانم بشه. بیشترشون هم پسر بودن و به شوخی گفتن خوب مارو نواختی! دوسهتاشون کسایی بودن که دوسال بود ندیده بودمشون. کلی بهم اعتمادبهنفس دادن. کلی دیدارها تازه شد.
سردبیر مجله هم خواست بازم مطلب بنویسم و اینبار پولی. البته شرط گذاشت که هر بار اون موضوعو انتخاب کنه. و موضوعی که همونبار انتخاب کرد از همکاری باهاشون منصرفم کرد. من هیچوقت حاضر نیستم بهخاطر کمیپول به قول مذهبیها آخرتم رو بفروشم. گور پدر مال دنیا... همینشد که هیچی نشدم:)
اما تو وبلاگستان...
حالا بیا ببیین تو یه پست با سیبا شوخی کردم. همون پستی که گفتم بسی باید زجر بکشم در این سالسی که بهش کارخونه یاد بدم و ازین جور حرفا.این پتک مگه ولمون میکنه!
یه بار مینویسه: درباب پررویی بعضی اناث! یعنی من.. بهقول برره ایها، چه جسارتا!!
فکر کنم تا بهش لینک ندم ولکنم نیست. و هربار باید تو نظرخواهیم یه چیزی بنویسه:)
یکی از اشتباههام این بود که رفتم جواب دادم . تو نظرخواهیش.به خیلی چیزا رسیدم! برام جالبانگیز بود بعضیا جلو روت ازت تعریف میکنن و تو نظرخواهی دیگران کینهشونو خالی میکنن.
در نظرخواهی دومطلب پیشم مینویسه:
پتک: آذر جان دلت خوشست ها.... اينجا «گنجي» كيلويي چند؟ فعلا رنكينگ مهم است و اين كه شوهرجان آدرس وبلاگ را پيدا كنند يا نه .
بیچاره راست میگه! به طور اتفاقی گذارم به کامنتدونییی افتاد و دیدم پتک شبانهروز مشغول فعالیت و مبارزه برای آزادی گنجیه! از خجالت آب شدم:(
توضیح: پتک با اسم اروس کامنت نوشته.( باعروسی که مادرش چهارکلمه حرف میزنه اشتباه نشه)
بیچاره گنجی، نخود کیشمیش دهن کیا شده!
اما خودمونیم... بمیرم برای پتک. ازغصهی گنجی نه غذا از گلوش میره پایین نه سرکار میره و نه مهمونی.. چت که اصلا:( طفلک! یکی بهش برسه! داره از دست میره بچهم!
تروخدا نیاییم اسمبردن از گنجی رو بکنیم علامت تفاخر و ادعای روشنفکری...
3- یه چغلی دیگه بکنم.
خیلی وقت پیش یکی از بلاگرها برام نوشت که دیگه دوست نداره تو وبلاگستان بمونه و گفت یکی از دلایلشم منم.
گفتم آخه من چیکاره بیدم؟
گفت: یادته پارسال هی با بچههای مثلا خوب وبلاگستان هی قرار میذاشتیم و تو نمیومدی؟ نمایشگاه کتاب و... گفتم آره.
- نمیدونی این دخترای روشنفکر بلاگر- همونایی که تو همیشه ازشون تعریف میکنی- چقدر پشتت بد میگن. به خونت تشنهن. اونقدر ازت بدی میگن.میگن عینِ.... مبتذل مینویسه و خالهزنک و فلان و بیساره. اونقدر گفتن و گفتن که خسته شدم و گفتم خودتون خالهزنکین یا اون؟ باهاشون سر تو دعوا کردم. دلم برات خیلی سوخت. نبودی که از خودت دفاع کنی. دیدم خودشون تو وبلاگاشون چقدر روشنفکری مینویسن و توی واقعیت چقدر کوچیکن. افتخار هم میکنن ما با اسم اصل مینویسیم و تو با نام مستعار.
و همین باعث شد از وبلاگستان بدم بیاد. .. زیاد ناراحت نشی ها وقتی یکی از بچهها دور میشد پشت اونم صفحه میذاشتن.
گفتم عیب نداره بابا. حالا تو وبلاگتو بنویس. به اونا چیکار داری؟
یه مدت نوشت و کمکم کمترش کرد تا اینکه بالکل وبلاگشو بست....
با اینکه ظاهرا گفتم ناراحت نشدم ولی دلم اونموقع خیلی شکست... ا ونم از کسایی که تو نظرخواهیم میومدن لوسبازی و تعریف و....
4- دیشب دعوت داشتم به جشنی که به نفع بیماران تالاسمی برگزار شده بود. خوانندههای ورژن دوم سیاوش قمیشی. عارف. گوگوش. مرضیه. رضا صادقی و ویگن و ابی... میخوندن. الحق صداشون هم قشنگ بود یا بهتر بگم خیلی قشنگ تقلید صدا میکردن.
وسطاش هم ورزشکارا و هنرمندای صدا و سیما میومدن تبلیغی برای انجمن تالاسمی میکردن و از مردم کمک مالی میخواستن. خوشم اومد دختر کاراتهکایی که به مسابقات جهانی هم رفته با لباسی که دوست داشت اومده بود. مانتوی کوتاه و شالی کوچک که موهای زیباش رو نمیپوشوند. اصلا هم پاچهخواری حکومت رو نکرد!
اما وقتی فرحناز منافیظاهر هنرپیشه و مجری تلویزیون اومد رو صحنه همچین با مقنعه روشو پوشونده بود که چی.
بعد گفت: دخترپسرهای جوون(اونجا پربود از دخترپسرهای جوونی که دستدرگردنهم به بهانهی جشن اومده بودن صفا:) ) که میبینم تعدادشون زیاده یادتون باشه قبل از ازدواج برید آزمایش تالاسمی. بعد خیلی جدی گفت. آقایون حتی اگه میخوان ازدواج مجدد و موقت بکنن حتما آزمایش تالاسمی بدن! آقای گلیوند(مجری) هول شد . گفت خانم منافی این حرفا چیه. مگه نمیبینید همهی خانوما چپچپ نگاهتون میکنن! فقط دوسهتا آقا رو میبینم که نیششون بازه! خانم منافی نهتنها حرفشو پس نگرفت بلکه گفت مگه چیه؟ الان ازدواج مجدد خیلی مُد شده!
سالن رو سکوت عجیبی گرفته بود و واقعا همهمون عصبانی بهش نگاه میکردیم.
گلیوند گفت خانم منافی بابا ما رو به دردسر نندازید. درسته قانون اجازه داده اما امیدوارم همهی زوجها تا آخر عمر دوتایی با هم زندگی مشترک خوبی داشته باشن. خانم منافی گفت ای بابا چه عیبی داره. تو سریالهای تلویزیونی هم مردا دیگه صیغه دارن. سخت میگیرید ها...
وضع جوری شد که خانم منافی رو زود ردش کردن رفت:)) موقعی که از جلوی جمعیت میگذشت هیچکی بهش محل نذاشت. برعکس بقیه هیچکی براش کف نزد...
امیدورام به حق 5 تن که شوهرش( اسمش چی بود؟ همون که درس شیرین ریاضی درس می داد و میگفت شاگرد تنبل کلاس، بگو ببینم چند تا انگشت داری؟) بره روش چندتا صیغه کنه تا مزهشو بچشه:)
5- یکی از خندهدار ترین آفلاینهایی که به دستم رسیده این بود که خانم بلاگری به خاطر دل شوهرش اومده کانترشو 250 هزار تا اضافه کرده:)))
آقا جان، محض رضای خدا یکی هم بیاد به خاطر سیبا دوسه میلیون هم کانتر منو ببره جلو:)) که وقتی وبلاگمو پیدا کرد ذوق کنه.
راستی مگه اصلا میشه کنتور و دستکاری کرد؟
یه نفر کنتور آب و برقشو دستکاری کرده بود یه عالمه جریمه شد...
6- تو پسری عزیزم! اما اون یه بیوهست!!!
الف: مامان روجا رو یادتون هست؟ همون که شوهرش خیلی سال پیش اعدام شده بود؟
آخر تونست از اون آقایی که بازیش میداد و 9 ماه از سال رو خودشو عاشق نشون میداد و 3 ماه بعدی رو دنبال دختری 6-25 ساله میگشت دل بکنه! یه آقایی که ساکن اروپاست و از مامان روجا هم کوچیکتره و هم خوشتیپ و جنتلمن و تابهحال هم ازدواج نکرده اومده خواستگاریش. .. گویا اخلاق خیلی خوبی داره و بسیار آزاد اندیش... جالبه که خانوادهی پسره از این ازدواج خیلی راضیان و یکبار هم از اینکه پسرشون داره با زنی که دختری 23 ساله داره ا زدواج میکنه گله نکردن! اینه!!!
ب: یه زمانی با آقایی تو وبلاگستان چت میکردم. ظاهرا خیلی روشنفکر و هنرمند بود(هنوزم ظاهرا هنرمنده. اونم تو چت همزمان با دخترای متعدد. ژست روشنفکریش هم کم نشده) میدونستم مامانش داره بهش فشار میاره ازدواج کنه. و از اون طرف هم چند دختر خیلی خوب بهم گفتن که این آقا بهشون ابراز علاقه کرده.. جالب اینجا بود که به همهشون آفلاینهای مشابه میداد:) که من فقط تورو دوست دارم و وقتی با من چت میکنی با کس دیگهای چت نکن غیرتی میشم و..
این وسط من اومدم واسطهی کار خیر بشم. یکی از دخترایی که فکر میکردم خیلی بهش میخوره و مثل خودش باهوش و روشنفکر و فهمیدهست و اینآقا به اونم ابراز علاقهکرده بود بهش پیشنهاد دادم.
با افسوسی گفت: اصلا امکان نداره من بتونم باهاش ازدواج کنم! یه مانع بزرگی سر راهمون هست:(
گفتم چه مانعی؟
گفت: دست رو دلم نذار:((( متاسفانه مدت شش ماه در عقد و ازدواج یکی دیگه بوده و طلاق گرفته!
گفتم: همین؟
گفت: مانع از این بالاتر؟:((
گفتم اینکه بد نیست. تازه تو زندگی باتجربهتره.
گفت: اصلا نمی تونم!
و وقتی اصرار منو دید که میدونم علاقهبهش داری! گفت برفرض محال اگه من راضی بشم مامانم راضی نمیشه با یه بیوه ازدواج کنم!
- مامانم!!!!
پسره 30 سالشه! روشنفکر هم هست مثلا! حالا بیشتر با دختربچههای 18 ساله چت میکنه!
ج- پانزده سال پیش خانم زیبایی به اسم مرجان کلی مکافات کشید تا با سه بچه از شوهر معتاد و کتکزنش طلاق گرفت. زنی 35 ساله بود افسرده و دل شکسته. این وسط هم گرگهایی به اسم کمک به بیوهزن میومدن تو زندگیش و میخواستن ازش سوءاستفاده کنن . نهایتا وقتی میخواستم بگن ما حسننیت داریم، بهش صیغهی یواشکی و دور از چشم زنشون رو پیشنهاد میدادن!
یکی از دوستان مرجان که نگرانش بود براش درست کرد و بردش کانادا. در اونجا مردی 34 ساله که تابهحال ازدواج نکرده بود، عاشقش شد و باهاش ازدواج کرد. عکس های مرجان رو بعد از طلاقش و همچنین بعد از ازدواجش دیدم. ا نگار 10 سال جوون شده بود. مرد سه بچهی مرجان رو به بهترین مدرسه گذاشت و به بهترین نحو بزرگشون کرد. و اونا حالا یکی از خوشبختترین زوجهان.
د- دعوت شدیم به خونهی یکی از فامیلهای سیبا. زن و شوهری مسن که هر چهار بچهشون ازدواج کردن و رفتن پی زندگیشون. چهار بچهای که تو مهمونیا میبینم دور بابا مامانشون میگردن.
شوخی و خنده از لب این زن و شوهر دور نمیشه. سراسر دیوارهای خونهشون پره از عکسهای عروسی چهار بچهشون و همینطور نوههاشون.
وقتی از خونهشون اومدیم بیرون. سیبا گفت میدونی از چهاربچهی دایی جان(به آقاهه میگفت داییجان ولی داییش نیست) دوتاش مال خودشه و دوتاش از شوهر اول زنهشه؟
داییجان وقتی خواسته زن بگیره همه مخالفت کردن با این خانم. گفتن تو پسری(!) و این خانم بیوهست. تازه دوبچههم داره. اما داییجان گفت الا و بالله همین! هر دو بچه رو تو بغل خودش بزرگ کرد و هیچ فرقی با دوبچهی بعدی نگذاشت. اینا یکی از خوشبختترین زوجهای فامیلمون هستن!
7- دفعهی پیش یادم رفت بگم که سیبا به دوچرخهم میگه عباس!
هروقت میخوام برم دوچرخهسواری سبیلهای نداشتهشوتاب میده و میگه: برو... اما، با عباس میری با عباس هم برمیگردی. توی راه با هیچکی دیگه حرف نمیزنی ها...!
8- وبلاگهای گروهی زیادی تو وبلاگستان راه افتاده.
اما اونی پابرجا مونده که برای هدف تخریبی دست نشده!
اولین وبلاگ گروهی که دیدم آبکش بود. اولش با بعضی دوستانشون شوخی میکردن اما از وقتی شروع کرد به تخریب بچههای دگراندیش، راه قهقرا طی کرد تا اینکه از بین رفت.
وبلاگ گروهی دیگهای درست شد. اولش خوب پیش میرفت. اما بعد از مدتی اونایی که لینک میدن شروع کردن به لینک دادن و کمپلیمان به همدیگه. و یواش یواش بزرگ کردن کسی و خراب کردن کسی دیگه... یکی رو اینقدر بزرگ میکردن و هر چرت و پرتی مینوشت بهش لینک میدادن و بقیه رو ندیده می گرفته. حتی تصمیم به بایکوت دسته جمعی یکی از بلاگرها گرفتن. خوشبختانه این یکی هم از صفحهی وبلاگستان محو شد...
یه وبلاگ گروهی درست شد که هر کی مثلا علیه حسیندرخشان مینوشت بهش لینک میدادن. هر کی چاپلوسیشون رو میکرد گندهش میکردن. و هر کی بهشون انتقاد میکرد پدرشو در میاوردن. اعضاش مرتب از همدیگه تشکر می کردن. بعضیا که همهش به نوشتهی خودشون لینک میدادن... شد محل خودنمایی و خود عرضهکردن یه عده!
اینا همه از بین رفتن... چون باعث جدایی میشدن. باندبازی می کردن. وبلاگستان رو دچار آشفتگی میکردن.
اما وبلاگهای گروهی که هدفشون واقعا ارتقاء دانش و فرهنگ بچههاست.. مثل هفتان...
وبلاگهای گروهی که تبلیغی برای خودشون نمیکنن و اهل کینهورزی و خراب کردن کسی و بزرگکردن الکی یکی دیگه نیستن میمونن...
صبحانه هم خوبه...
امیدوارم برای وبلاگهای گروهی جدید درس عبرت بشه. شاید برای همینه من میترسم عضو یکی از این گروهها بشم. میترسم تو لینک دادن نادانسته نظرشخصیمو اعمال کنم... لینک دادن تو وبلاگهای گروهی در واقع یه نوع قضاوته!
9- علی افشاری هم از ایران رفت...
اینطور که شنیدم باطبی هم بهزودی میره. البته اینا بدشون نمیاد و راه رو باز گذاشتن.. اینطور که متوجه شدن هر کی پاشو بذاره اونور کمخطرتر میشه. شایدم بیخطر!
10- کارگران کورههای آجرپزی پاکدشت...
11- از کرامات شیخ جدید ما احمدک:
اگه دوسه نفرو اعدام کنیم وضع بورس خوب میشه!
هنوز این جمله از دهنش در نیومده بود که بورس زمین خورد..چه زمینخوردنی! از برکتش شدیم ضرردهترین بورس دنیا!
بابا این دهنش انگار زیپ میپ نداره. همینطور در و گوهره که ازش میریزه بیرون...
یه روز یه کشورو از رو نقشه حذف میکنه یه روز.... نمیشه یکی این بچه رو ساکت کنه؟!
12- این عکس رئیسجمهورَک محبوبمونه قبل از ریدمان سیاسیش.
به نظر شما داره به چیمیخنده؟؟ به دستهگلایی که آب داده؟
13- اون (یا اونایی) که به اسمهای مختلف بهجای بچهها نظرهای تفرقهانداز مینویسه خودشو بیخودی خسته نکنه که دیگه حناش رنگی نداره!
نظرها
Do what you feel in your heart to be right.
For you'll be criticized anyway.
You'll be damned if you do and damned if you don't.
2- تا جملهی قبلی و بقیهی کامنتهای دوستان عزیز تو مخم بره، یه سوزنی به بعضیها بزنم تا دلم خنک شه و غمباد نگیرم!
یادش بهخیر. اولین طنزی که ازم تو یه مجلهچاپ شد شوخییی بود با آقایون. البته من روش یه کم بیشتر از نوشتههام تو اینجا کار کرده بودم!
. این نوشته نه تنها هیچ واکنش منفییی در پی نداشت بلکه باعث شد حدود دهتا تلفن از دوستانم بشه. بیشترشون هم پسر بودن و به شوخی گفتن خوب مارو نواختی! دوسهتاشون کسایی بودن که دوسال بود ندیده بودمشون. کلی بهم اعتمادبهنفس دادن. کلی دیدارها تازه شد.
سردبیر مجله هم خواست بازم مطلب بنویسم و اینبار پولی. البته شرط گذاشت که هر بار اون موضوعو انتخاب کنه. و موضوعی که همونبار انتخاب کرد از همکاری باهاشون منصرفم کرد. من هیچوقت حاضر نیستم بهخاطر کمیپول به قول مذهبیها آخرتم رو بفروشم. گور پدر مال دنیا... همینشد که هیچی نشدم:)
اما تو وبلاگستان...
حالا بیا ببیین تو یه پست با سیبا شوخی کردم. همون پستی که گفتم بسی باید زجر بکشم در این سالسی که بهش کارخونه یاد بدم و ازین جور حرفا.این پتک مگه ولمون میکنه!
یه بار مینویسه: درباب پررویی بعضی اناث! یعنی من.. بهقول برره ایها، چه جسارتا!!
فکر کنم تا بهش لینک ندم ولکنم نیست. و هربار باید تو نظرخواهیم یه چیزی بنویسه:)
یکی از اشتباههام این بود که رفتم جواب دادم . تو نظرخواهیش.به خیلی چیزا رسیدم! برام جالبانگیز بود بعضیا جلو روت ازت تعریف میکنن و تو نظرخواهی دیگران کینهشونو خالی میکنن.
در نظرخواهی دومطلب پیشم مینویسه:
پتک: آذر جان دلت خوشست ها.... اينجا «گنجي» كيلويي چند؟ فعلا رنكينگ مهم است و اين كه شوهرجان آدرس وبلاگ را پيدا كنند يا نه .
بیچاره راست میگه! به طور اتفاقی گذارم به کامنتدونییی افتاد و دیدم پتک شبانهروز مشغول فعالیت و مبارزه برای آزادی گنجیه! از خجالت آب شدم:(
توضیح: پتک با اسم اروس کامنت نوشته.( باعروسی که مادرش چهارکلمه حرف میزنه اشتباه نشه)
بیچاره گنجی، نخود کیشمیش دهن کیا شده!
اما خودمونیم... بمیرم برای پتک. ازغصهی گنجی نه غذا از گلوش میره پایین نه سرکار میره و نه مهمونی.. چت که اصلا:( طفلک! یکی بهش برسه! داره از دست میره بچهم!
تروخدا نیاییم اسمبردن از گنجی رو بکنیم علامت تفاخر و ادعای روشنفکری...
3- یه چغلی دیگه بکنم.
خیلی وقت پیش یکی از بلاگرها برام نوشت که دیگه دوست نداره تو وبلاگستان بمونه و گفت یکی از دلایلشم منم.
گفتم آخه من چیکاره بیدم؟
گفت: یادته پارسال هی با بچههای مثلا خوب وبلاگستان هی قرار میذاشتیم و تو نمیومدی؟ نمایشگاه کتاب و... گفتم آره.
- نمیدونی این دخترای روشنفکر بلاگر- همونایی که تو همیشه ازشون تعریف میکنی- چقدر پشتت بد میگن. به خونت تشنهن. اونقدر ازت بدی میگن.میگن عینِ.... مبتذل مینویسه و خالهزنک و فلان و بیساره. اونقدر گفتن و گفتن که خسته شدم و گفتم خودتون خالهزنکین یا اون؟ باهاشون سر تو دعوا کردم. دلم برات خیلی سوخت. نبودی که از خودت دفاع کنی. دیدم خودشون تو وبلاگاشون چقدر روشنفکری مینویسن و توی واقعیت چقدر کوچیکن. افتخار هم میکنن ما با اسم اصل مینویسیم و تو با نام مستعار.
و همین باعث شد از وبلاگستان بدم بیاد. .. زیاد ناراحت نشی ها وقتی یکی از بچهها دور میشد پشت اونم صفحه میذاشتن.
گفتم عیب نداره بابا. حالا تو وبلاگتو بنویس. به اونا چیکار داری؟
یه مدت نوشت و کمکم کمترش کرد تا اینکه بالکل وبلاگشو بست....
با اینکه ظاهرا گفتم ناراحت نشدم ولی دلم اونموقع خیلی شکست... ا ونم از کسایی که تو نظرخواهیم میومدن لوسبازی و تعریف و....
4- دیشب دعوت داشتم به جشنی که به نفع بیماران تالاسمی برگزار شده بود. خوانندههای ورژن دوم سیاوش قمیشی. عارف. گوگوش. مرضیه. رضا صادقی و ویگن و ابی... میخوندن. الحق صداشون هم قشنگ بود یا بهتر بگم خیلی قشنگ تقلید صدا میکردن.
وسطاش هم ورزشکارا و هنرمندای صدا و سیما میومدن تبلیغی برای انجمن تالاسمی میکردن و از مردم کمک مالی میخواستن. خوشم اومد دختر کاراتهکایی که به مسابقات جهانی هم رفته با لباسی که دوست داشت اومده بود. مانتوی کوتاه و شالی کوچک که موهای زیباش رو نمیپوشوند. اصلا هم پاچهخواری حکومت رو نکرد!
اما وقتی فرحناز منافیظاهر هنرپیشه و مجری تلویزیون اومد رو صحنه همچین با مقنعه روشو پوشونده بود که چی.
بعد گفت: دخترپسرهای جوون(اونجا پربود از دخترپسرهای جوونی که دستدرگردنهم به بهانهی جشن اومده بودن صفا:) ) که میبینم تعدادشون زیاده یادتون باشه قبل از ازدواج برید آزمایش تالاسمی. بعد خیلی جدی گفت. آقایون حتی اگه میخوان ازدواج مجدد و موقت بکنن حتما آزمایش تالاسمی بدن! آقای گلیوند(مجری) هول شد . گفت خانم منافی این حرفا چیه. مگه نمیبینید همهی خانوما چپچپ نگاهتون میکنن! فقط دوسهتا آقا رو میبینم که نیششون بازه! خانم منافی نهتنها حرفشو پس نگرفت بلکه گفت مگه چیه؟ الان ازدواج مجدد خیلی مُد شده!
سالن رو سکوت عجیبی گرفته بود و واقعا همهمون عصبانی بهش نگاه میکردیم.
گلیوند گفت خانم منافی بابا ما رو به دردسر نندازید. درسته قانون اجازه داده اما امیدوارم همهی زوجها تا آخر عمر دوتایی با هم زندگی مشترک خوبی داشته باشن. خانم منافی گفت ای بابا چه عیبی داره. تو سریالهای تلویزیونی هم مردا دیگه صیغه دارن. سخت میگیرید ها...
وضع جوری شد که خانم منافی رو زود ردش کردن رفت:)) موقعی که از جلوی جمعیت میگذشت هیچکی بهش محل نذاشت. برعکس بقیه هیچکی براش کف نزد...
امیدورام به حق 5 تن که شوهرش( اسمش چی بود؟ همون که درس شیرین ریاضی درس می داد و میگفت شاگرد تنبل کلاس، بگو ببینم چند تا انگشت داری؟) بره روش چندتا صیغه کنه تا مزهشو بچشه:)
5- یکی از خندهدار ترین آفلاینهایی که به دستم رسیده این بود که خانم بلاگری به خاطر دل شوهرش اومده کانترشو 250 هزار تا اضافه کرده:)))
آقا جان، محض رضای خدا یکی هم بیاد به خاطر سیبا دوسه میلیون هم کانتر منو ببره جلو:)) که وقتی وبلاگمو پیدا کرد ذوق کنه.
راستی مگه اصلا میشه کنتور و دستکاری کرد؟
یه نفر کنتور آب و برقشو دستکاری کرده بود یه عالمه جریمه شد...
6- تو پسری عزیزم! اما اون یه بیوهست!!!
الف: مامان روجا رو یادتون هست؟ همون که شوهرش خیلی سال پیش اعدام شده بود؟
آخر تونست از اون آقایی که بازیش میداد و 9 ماه از سال رو خودشو عاشق نشون میداد و 3 ماه بعدی رو دنبال دختری 6-25 ساله میگشت دل بکنه! یه آقایی که ساکن اروپاست و از مامان روجا هم کوچیکتره و هم خوشتیپ و جنتلمن و تابهحال هم ازدواج نکرده اومده خواستگاریش. .. گویا اخلاق خیلی خوبی داره و بسیار آزاد اندیش... جالبه که خانوادهی پسره از این ازدواج خیلی راضیان و یکبار هم از اینکه پسرشون داره با زنی که دختری 23 ساله داره ا زدواج میکنه گله نکردن! اینه!!!
ب: یه زمانی با آقایی تو وبلاگستان چت میکردم. ظاهرا خیلی روشنفکر و هنرمند بود(هنوزم ظاهرا هنرمنده. اونم تو چت همزمان با دخترای متعدد. ژست روشنفکریش هم کم نشده) میدونستم مامانش داره بهش فشار میاره ازدواج کنه. و از اون طرف هم چند دختر خیلی خوب بهم گفتن که این آقا بهشون ابراز علاقه کرده.. جالب اینجا بود که به همهشون آفلاینهای مشابه میداد:) که من فقط تورو دوست دارم و وقتی با من چت میکنی با کس دیگهای چت نکن غیرتی میشم و..
این وسط من اومدم واسطهی کار خیر بشم. یکی از دخترایی که فکر میکردم خیلی بهش میخوره و مثل خودش باهوش و روشنفکر و فهمیدهست و اینآقا به اونم ابراز علاقهکرده بود بهش پیشنهاد دادم.
با افسوسی گفت: اصلا امکان نداره من بتونم باهاش ازدواج کنم! یه مانع بزرگی سر راهمون هست:(
گفتم چه مانعی؟
گفت: دست رو دلم نذار:((( متاسفانه مدت شش ماه در عقد و ازدواج یکی دیگه بوده و طلاق گرفته!
گفتم: همین؟
گفت: مانع از این بالاتر؟:((
گفتم اینکه بد نیست. تازه تو زندگی باتجربهتره.
گفت: اصلا نمی تونم!
و وقتی اصرار منو دید که میدونم علاقهبهش داری! گفت برفرض محال اگه من راضی بشم مامانم راضی نمیشه با یه بیوه ازدواج کنم!
- مامانم!!!!
پسره 30 سالشه! روشنفکر هم هست مثلا! حالا بیشتر با دختربچههای 18 ساله چت میکنه!
ج- پانزده سال پیش خانم زیبایی به اسم مرجان کلی مکافات کشید تا با سه بچه از شوهر معتاد و کتکزنش طلاق گرفت. زنی 35 ساله بود افسرده و دل شکسته. این وسط هم گرگهایی به اسم کمک به بیوهزن میومدن تو زندگیش و میخواستن ازش سوءاستفاده کنن . نهایتا وقتی میخواستم بگن ما حسننیت داریم، بهش صیغهی یواشکی و دور از چشم زنشون رو پیشنهاد میدادن!
یکی از دوستان مرجان که نگرانش بود براش درست کرد و بردش کانادا. در اونجا مردی 34 ساله که تابهحال ازدواج نکرده بود، عاشقش شد و باهاش ازدواج کرد. عکس های مرجان رو بعد از طلاقش و همچنین بعد از ازدواجش دیدم. ا نگار 10 سال جوون شده بود. مرد سه بچهی مرجان رو به بهترین مدرسه گذاشت و به بهترین نحو بزرگشون کرد. و اونا حالا یکی از خوشبختترین زوجهان.
د- دعوت شدیم به خونهی یکی از فامیلهای سیبا. زن و شوهری مسن که هر چهار بچهشون ازدواج کردن و رفتن پی زندگیشون. چهار بچهای که تو مهمونیا میبینم دور بابا مامانشون میگردن.
شوخی و خنده از لب این زن و شوهر دور نمیشه. سراسر دیوارهای خونهشون پره از عکسهای عروسی چهار بچهشون و همینطور نوههاشون.
وقتی از خونهشون اومدیم بیرون. سیبا گفت میدونی از چهاربچهی دایی جان(به آقاهه میگفت داییجان ولی داییش نیست) دوتاش مال خودشه و دوتاش از شوهر اول زنهشه؟
داییجان وقتی خواسته زن بگیره همه مخالفت کردن با این خانم. گفتن تو پسری(!) و این خانم بیوهست. تازه دوبچههم داره. اما داییجان گفت الا و بالله همین! هر دو بچه رو تو بغل خودش بزرگ کرد و هیچ فرقی با دوبچهی بعدی نگذاشت. اینا یکی از خوشبختترین زوجهای فامیلمون هستن!
7- دفعهی پیش یادم رفت بگم که سیبا به دوچرخهم میگه عباس!
هروقت میخوام برم دوچرخهسواری سبیلهای نداشتهشوتاب میده و میگه: برو... اما، با عباس میری با عباس هم برمیگردی. توی راه با هیچکی دیگه حرف نمیزنی ها...!
8- وبلاگهای گروهی زیادی تو وبلاگستان راه افتاده.
اما اونی پابرجا مونده که برای هدف تخریبی دست نشده!
اولین وبلاگ گروهی که دیدم آبکش بود. اولش با بعضی دوستانشون شوخی میکردن اما از وقتی شروع کرد به تخریب بچههای دگراندیش، راه قهقرا طی کرد تا اینکه از بین رفت.
وبلاگ گروهی دیگهای درست شد. اولش خوب پیش میرفت. اما بعد از مدتی اونایی که لینک میدن شروع کردن به لینک دادن و کمپلیمان به همدیگه. و یواش یواش بزرگ کردن کسی و خراب کردن کسی دیگه... یکی رو اینقدر بزرگ میکردن و هر چرت و پرتی مینوشت بهش لینک میدادن و بقیه رو ندیده می گرفته. حتی تصمیم به بایکوت دسته جمعی یکی از بلاگرها گرفتن. خوشبختانه این یکی هم از صفحهی وبلاگستان محو شد...
یه وبلاگ گروهی درست شد که هر کی مثلا علیه حسیندرخشان مینوشت بهش لینک میدادن. هر کی چاپلوسیشون رو میکرد گندهش میکردن. و هر کی بهشون انتقاد میکرد پدرشو در میاوردن. اعضاش مرتب از همدیگه تشکر می کردن. بعضیا که همهش به نوشتهی خودشون لینک میدادن... شد محل خودنمایی و خود عرضهکردن یه عده!
اینا همه از بین رفتن... چون باعث جدایی میشدن. باندبازی می کردن. وبلاگستان رو دچار آشفتگی میکردن.
اما وبلاگهای گروهی که هدفشون واقعا ارتقاء دانش و فرهنگ بچههاست.. مثل هفتان...
وبلاگهای گروهی که تبلیغی برای خودشون نمیکنن و اهل کینهورزی و خراب کردن کسی و بزرگکردن الکی یکی دیگه نیستن میمونن...
صبحانه هم خوبه...
امیدوارم برای وبلاگهای گروهی جدید درس عبرت بشه. شاید برای همینه من میترسم عضو یکی از این گروهها بشم. میترسم تو لینک دادن نادانسته نظرشخصیمو اعمال کنم... لینک دادن تو وبلاگهای گروهی در واقع یه نوع قضاوته!
9- علی افشاری هم از ایران رفت...
اینطور که شنیدم باطبی هم بهزودی میره. البته اینا بدشون نمیاد و راه رو باز گذاشتن.. اینطور که متوجه شدن هر کی پاشو بذاره اونور کمخطرتر میشه. شایدم بیخطر!
10- کارگران کورههای آجرپزی پاکدشت...
11- از کرامات شیخ جدید ما احمدک:
اگه دوسه نفرو اعدام کنیم وضع بورس خوب میشه!
هنوز این جمله از دهنش در نیومده بود که بورس زمین خورد..چه زمینخوردنی! از برکتش شدیم ضرردهترین بورس دنیا!
بابا این دهنش انگار زیپ میپ نداره. همینطور در و گوهره که ازش میریزه بیرون...
یه روز یه کشورو از رو نقشه حذف میکنه یه روز.... نمیشه یکی این بچه رو ساکت کنه؟!
12- این عکس رئیسجمهورَک محبوبمونه قبل از ریدمان سیاسیش.
به نظر شما داره به چیمیخنده؟؟ به دستهگلایی که آب داده؟
13- اون (یا اونایی) که به اسمهای مختلف بهجای بچهها نظرهای تفرقهانداز مینویسه خودشو بیخودی خسته نکنه که دیگه حناش رنگی نداره!
نظرها
یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴
مجبور نیستی الکی انتقاد کنی!
1- مرگ من سفری نیست
هجرتیست
از سرزمینی که دوست نمیداشتم
به خاطر نامردمانش...
خود آیا از چه هنگام اینچنین
آیین مردمی
از دست
بنهادهاید؟...
(شاملو)
2- کامنت انتقادی نوشتن خیلی سختتر از کامنت تعریفی نوشتنه!
آدم وقتی از یه چیزی تعریف میکنه زیاد انرژی مصرف نمیکنه ولی موقع انتقاد باید کلی فسفر بسوزونه و مدرک جور کنه و دلیل بیاره.
ولی انگار تو وبلاگستان برعکسش مد شده.
خیلی به راحتی و بدون اینکه بشینن کاملا نوشتهرو بخونن میان و یه توهینی میکنن و انگی میچسبونن و میرن!
مثلا در مطلب قبلی من اینجور برداشت کردن که من طرفدار رژیم اسرائیلم:)))) چه کشفی!
بابا جان کجای نوشتهی من این معنی رو میداد؟ من با هیچ دولت دیکتاتوری که به زور اسلحه مردمو ساکت میکنه موافق نیستم.
از اونطرف هم منی که زیتونی بیش نیستم کجا این حق رو دارم که بگم اسرائیل باید از صفحهی روزگار محو بشه؟!
من میگم ما تو کشور خودمون کلی مشکل داریم و رژیممون زیاد فرقی با اسرائیل نداره. همون سرکوبها و دیکتاتوریها... چرا بریم انرژیمونو جایی دیگه هدر بدیم؟
یکی اینجور برداشت کرده که من دینهای دیگهرو برتر از اسلام میدونم.
نه عزیزِ من تمام دینها مثل همن . اما دینی که حاکم میشه همیشه دوست داره زور بگه! چه در ایران و عربستان باشه و چه در اسرائیل ... دین مسیحی و کلیمی و مسلمون و زرتشتی در ظاهر یه چیزی رو میگن. من به مردم طرفدار تموم مذاهب و عقاید احترام میذارم. کمونیست و بودایی و.... هم همینطور. هر کسی باید آزاد باشه به عقایدش عمل کنه.
اما وقتی دین اومد تو سیاست و رفت تو حاکمیت دیگه هیچ نکتهی مثبتی نداره. اونموقع میخواد هر کاری که به نفع حکامه اجباری و هر کاری به نفع مردمه حروم اعلام کنه... دین سیاسی میشه یه چیز تحریف شده....
البته غایت آرزوی من اینه که دین و روش همهی مردم یکی بشه. و اون چیزی نیست جز عدالتخواهی و آزادیخواهی و... به معنی مطلق!
بعد هم به راحتی میایید میگید فلان مطلبت معلومه که دروغ بوده... اینو بیشتر برای شماره 3 م گفتن..
جالبه بدونین این شماره رو دقیقا عین واقعیت نوشتم. بقیه هم واقعیت هستن اما ممکنه بعضی چیزا رو عوض کنم. اما این کاملا درست بود. حتی ترسیدم خانمه لو بره و اومدم اسم پارک رو عوض کردم ! حتی من شماره تلفن اون خانم رو هم دارم. دلم میخواست بهش کمک کنم اینهمه حرص نخوره و گفتم شاید بتونم کسی رو پیدا کنم مرتب بهش سر بزنه...
تو این مدت خیلی حرفا باهم زدیم. حتی بهش گفتم چرا نمیره اسرائیل. نمیدنید چقدر از اسرائیل بد گفت و ....
خواهش میکنم اینقدر زود قضاوت نکنید. گاهی از کامنتهای اینجوری خندهم میگیره!
یکی میخواد مچمو بگیره. آقا جان من تو زندگی واقعیم خدای اشتباههای خندهدارم... یه بار نوشتم که یکی بهم گفت: الههی سوتی:) گاهی سوتیهامو مینویسم تا دلتون خنک شه:)
برادری ارزشی برام کامنت گذاشته که اول برو مطالعه کن بعد بیا بنویس...
من تو این وبلاگ خورده ریزههای سفرهی ذهنمو میتکونم. ورقههای ریسرچمو میدم به استادام و اینجا جاشون نیست.( مدتهاست که میخوام بنویسم که مدتیه که یه رشته دیگهرو شروع کردم به خوندن.. همه میگفتن برو فوق لیسانس رشتهی خودتو بگیر. اما من دوست داشتم یه رشته دیگهرو شروع کنم. سخته! اما کیف میده)
انگار باید هی تذکر بدم که وبلاگمو در ردهی وبلاگهای شخصی به ثبت رسوندم نه علمی و تخصصی... برای علمی، فرهنگی، تخصصیها احترام زیادی قائلم. اما من اونجور وقت ندارم رو مطالبم وقت بگذارم و همینطور خام از تولید به مصرف اینجا می پراکنمشون:)
3- آذر عزیز نوشته:
چرا گنجی را رها کردند مردم . چون نمرد ؟ چون عادت کرده ايم به قهرمان مرده ؟ چون پاداش آنکه دفاع ميکند از حقانيت ما بايد برعکس قاعده باشد؟ فيلم پرواز بر فراز اشيانه فاخته دست از سر ذهنم بر نميدارد . دارند چه ميکنند با گنجی در اوين ؟ شوک الکتريکی ؟ شکنجه های وحشيانه ؟ شستشوی مغزی ؟
اااای ادم ها که چشم را بسته . گوشها را گرفته و دهان را بسته ايد ....يک نفر دارد بجای همه شما واقعا شکنجه ميشود .
زيتون جان ....خدای را ... کمکی ... فريادی ... چيزی
نمیدونم از دستمون چی برمیاد؟ نامهی همسر گنجی رو که میخونم آه از نهادم بلند میشه...
4- راهنمای مبارزه با سانسور در ایران
کمیسیون آنتی فیلتر کانون وبلاگ نویسان ایران(پنلاگ) اقدام به نشر راهنمایی جهت آموزش روش های دورزدن سیستم فیلترینگ ایران کرده است.
متن این راهنما را در این آدرس می توانید مطالعه کنید.
این راهنما به سه بخش تقسیم شده بخش اول آن مربوط می شود به کاربران داخل ایران و روش عبور از فیلتر.
دو بخش دیگر آن برای آن دسته از ایرانیان خارج از کشور نوشته شده که علاقمند به کمک در این راه میباشند.
بخش اول: یکی ازروشهای دورزدن سیستم فیلتر ایران
بخش دوم: سیستم سانسور اینترنت ایران را میتوان بی اثر کرد
بخش سوم: تبدیل کامپیوتر خانگی به سرور و فیلترشکن با چند کلیک!
5- نشستن برای آزادی
وقتی تو قسمت زنونهی اتوبوس جا نیست و من در جلوی چشم حیران بعضی حزباللهیها میرم میشینم رو صندلیهای آقایون فکر نمیکردم این خودش یه نوع مبارزهست:)
تا اینکه در وبلاگ مادر زمین خوندم که:
جنبش مدرن حقوق شهروندی در آمريکا، پنجاه سال پيش (1955) با قانون شکنی يک زن 42 ساله سياهپوست آغاز شد: او از صندلی اتوبوس بلند نشد تا جايش را به يک مرد سفيد پوست سرپا ايستاده بدهد. و با اين «نشستن» و سر پيچی از قانون، تاريخ آمريکا را دگرگون کرد! Rosa Parks مادر جنبش حقوق مدنی ديروز در سن 92 سالگی در گذشت
ماجرای دستگیری رزا پارکس و بعد اعتصابات سیاهپوستها و منجر شدنش به لغو جدایی نژادی در اتوبوسها رو در وبلاگ خودش بخونید.
6- هر قسمت از این کامنت ولگرد عزیز خوندنی و جالبه. نمیدونم ازش چهجوری تشکر کنم که ما رو در ماجراهاش(دیدهها و شنیدههاش) شریک میکنه!
7- این فیلمهای افطارانه ( تو بخوان آبگوشتی) داره آخراش خیلی جالبانگیز میشه:)
هر چی به عید فطر نزدیکتر میشیم همهچی داره به خوبی و خوشی تموم میشه و احتمالا به دوسهتا عروسی و آشتی و... افتادیم.
عروس معصومه و عباس... اعظم و منصوری... بیبی( پیرزن شیطون فیلم متهم گریخت) و شازده... عروسی حبیب و مهتاب.... شیرینجون و آقای قندی... از اون طرف آشتی آققندی با بچههای سابقا ناخلفش... آشتی قهرمان داستان او یک فرشته بود(بهزاد) با زنش رعنا...و...
هر وقت تو تلویزیون تصویر فرشته رو نشون میدادن نور تند قرمزی رو کلهش میافتاد و اون نور قرمز رو تو کلهی آقای سرابی( وکیل شیطان...همون آلپاچینوی خودمون) میدیدیم...
هروقت هم بهزاد به فرشته عشق میورزید همون نورو به صورت ضابلویی( ضابلو= به صورت ضایعی تابلو بودن) بهش میتابوندن.
پس میفهمیم که فرشته همون شیطانه که مرتب بهزادو گول میزنه. وگرنه آقایون ایرانی ماشالله از برگ گل پاکترن. آخونده هم نمایندهی خداست. فرشته هر وقت آخوند یا تسبیحی میبینه دچار رعشه میشه... خلاصه که این فیلم همون ورژن ایرانی وکیل شیطانه:) مرتضی ضرابی آلپاچینوشونه! فرشته هم طفلی تو مملکت اسلامی نمیتونه عریان بشه و ما نمیفهمیم با این روسری و لباسای اسلامی چطوری دل بهزاد رو برده:)
8- وبلاگ زنانهها: نمایش "مصدق" در استکهلم .
9- دیشب بعد از مدتها هوس کردم نصفشب برم دوچرخهسواری...
سیبا گفت: منم بیام؟
گفتم آخه یه دوچرخه داریم. خیلی دوست دارم به یاد قدیما تنها برم ولگردی...
به شوخی گفت: آخه اینوقت شب غیرتم اجازه نمیده...(همیشه تو شوخی یهکمی هم جدی هست)
گفتم: خودم اجازهشو میگیرم.( منظورم این بود که خودم از غیرتت اجازه میگیرم)
این منطق کویندهم باعث شد دیگه هیچی نگه.
ولی... وای... یه مدت بود تو این شیبهای تند دوچرخهسواری نکرده بودم٬ مگه تو سربالاییها میکشیدم؟! ولی اگه زود بر میگشتم خونه برام افت داشت.خوب شد نیومد و این خفت رو ندید:) البته شاید هم اگه میومد هلم میداد:)) خلاصه که بعد از یه ساعت٬ انگار صدتا نشیمنگز گزیدهباشنم یهوری برگشتم خونه:)
این شراگیم دیوانه چطوری تا ولنجک و کرج و اصفهان و دوغوزآباد میره؟! حسودیم شد....
۱۰- اِهِکی!!! آقای دکتر پُز میده page Rankاش شده ۵.... عماد جان ح نوشته مال من شده ۶ :) با اینکه آخرش نفهمیدم این پیج رنک چیه٬ ولی دلت بسوزه دکی جان!:P
۱۱- دوتا مطلب دیگه داشتم چون هر دو طولانیان میذارم برای بعدا... از شدت خمیاره از چشام داره اشک میاد..
اینو برای یادآوری نوشتم. یکیش در مورد مشکل ازدواج دوم خانوما در ایرانه و سه داستان واقعی در این مورد...
your comments
هجرتیست
از سرزمینی که دوست نمیداشتم
به خاطر نامردمانش...
خود آیا از چه هنگام اینچنین
آیین مردمی
از دست
بنهادهاید؟...
(شاملو)
2- کامنت انتقادی نوشتن خیلی سختتر از کامنت تعریفی نوشتنه!
آدم وقتی از یه چیزی تعریف میکنه زیاد انرژی مصرف نمیکنه ولی موقع انتقاد باید کلی فسفر بسوزونه و مدرک جور کنه و دلیل بیاره.
ولی انگار تو وبلاگستان برعکسش مد شده.
خیلی به راحتی و بدون اینکه بشینن کاملا نوشتهرو بخونن میان و یه توهینی میکنن و انگی میچسبونن و میرن!
مثلا در مطلب قبلی من اینجور برداشت کردن که من طرفدار رژیم اسرائیلم:)))) چه کشفی!
بابا جان کجای نوشتهی من این معنی رو میداد؟ من با هیچ دولت دیکتاتوری که به زور اسلحه مردمو ساکت میکنه موافق نیستم.
از اونطرف هم منی که زیتونی بیش نیستم کجا این حق رو دارم که بگم اسرائیل باید از صفحهی روزگار محو بشه؟!
من میگم ما تو کشور خودمون کلی مشکل داریم و رژیممون زیاد فرقی با اسرائیل نداره. همون سرکوبها و دیکتاتوریها... چرا بریم انرژیمونو جایی دیگه هدر بدیم؟
یکی اینجور برداشت کرده که من دینهای دیگهرو برتر از اسلام میدونم.
نه عزیزِ من تمام دینها مثل همن . اما دینی که حاکم میشه همیشه دوست داره زور بگه! چه در ایران و عربستان باشه و چه در اسرائیل ... دین مسیحی و کلیمی و مسلمون و زرتشتی در ظاهر یه چیزی رو میگن. من به مردم طرفدار تموم مذاهب و عقاید احترام میذارم. کمونیست و بودایی و.... هم همینطور. هر کسی باید آزاد باشه به عقایدش عمل کنه.
اما وقتی دین اومد تو سیاست و رفت تو حاکمیت دیگه هیچ نکتهی مثبتی نداره. اونموقع میخواد هر کاری که به نفع حکامه اجباری و هر کاری به نفع مردمه حروم اعلام کنه... دین سیاسی میشه یه چیز تحریف شده....
البته غایت آرزوی من اینه که دین و روش همهی مردم یکی بشه. و اون چیزی نیست جز عدالتخواهی و آزادیخواهی و... به معنی مطلق!
بعد هم به راحتی میایید میگید فلان مطلبت معلومه که دروغ بوده... اینو بیشتر برای شماره 3 م گفتن..
جالبه بدونین این شماره رو دقیقا عین واقعیت نوشتم. بقیه هم واقعیت هستن اما ممکنه بعضی چیزا رو عوض کنم. اما این کاملا درست بود. حتی ترسیدم خانمه لو بره و اومدم اسم پارک رو عوض کردم ! حتی من شماره تلفن اون خانم رو هم دارم. دلم میخواست بهش کمک کنم اینهمه حرص نخوره و گفتم شاید بتونم کسی رو پیدا کنم مرتب بهش سر بزنه...
تو این مدت خیلی حرفا باهم زدیم. حتی بهش گفتم چرا نمیره اسرائیل. نمیدنید چقدر از اسرائیل بد گفت و ....
خواهش میکنم اینقدر زود قضاوت نکنید. گاهی از کامنتهای اینجوری خندهم میگیره!
یکی میخواد مچمو بگیره. آقا جان من تو زندگی واقعیم خدای اشتباههای خندهدارم... یه بار نوشتم که یکی بهم گفت: الههی سوتی:) گاهی سوتیهامو مینویسم تا دلتون خنک شه:)
برادری ارزشی برام کامنت گذاشته که اول برو مطالعه کن بعد بیا بنویس...
من تو این وبلاگ خورده ریزههای سفرهی ذهنمو میتکونم. ورقههای ریسرچمو میدم به استادام و اینجا جاشون نیست.( مدتهاست که میخوام بنویسم که مدتیه که یه رشته دیگهرو شروع کردم به خوندن.. همه میگفتن برو فوق لیسانس رشتهی خودتو بگیر. اما من دوست داشتم یه رشته دیگهرو شروع کنم. سخته! اما کیف میده)
انگار باید هی تذکر بدم که وبلاگمو در ردهی وبلاگهای شخصی به ثبت رسوندم نه علمی و تخصصی... برای علمی، فرهنگی، تخصصیها احترام زیادی قائلم. اما من اونجور وقت ندارم رو مطالبم وقت بگذارم و همینطور خام از تولید به مصرف اینجا می پراکنمشون:)
3- آذر عزیز نوشته:
چرا گنجی را رها کردند مردم . چون نمرد ؟ چون عادت کرده ايم به قهرمان مرده ؟ چون پاداش آنکه دفاع ميکند از حقانيت ما بايد برعکس قاعده باشد؟ فيلم پرواز بر فراز اشيانه فاخته دست از سر ذهنم بر نميدارد . دارند چه ميکنند با گنجی در اوين ؟ شوک الکتريکی ؟ شکنجه های وحشيانه ؟ شستشوی مغزی ؟
اااای ادم ها که چشم را بسته . گوشها را گرفته و دهان را بسته ايد ....يک نفر دارد بجای همه شما واقعا شکنجه ميشود .
زيتون جان ....خدای را ... کمکی ... فريادی ... چيزی
نمیدونم از دستمون چی برمیاد؟ نامهی همسر گنجی رو که میخونم آه از نهادم بلند میشه...
4- راهنمای مبارزه با سانسور در ایران
کمیسیون آنتی فیلتر کانون وبلاگ نویسان ایران(پنلاگ) اقدام به نشر راهنمایی جهت آموزش روش های دورزدن سیستم فیلترینگ ایران کرده است.
متن این راهنما را در این آدرس می توانید مطالعه کنید.
این راهنما به سه بخش تقسیم شده بخش اول آن مربوط می شود به کاربران داخل ایران و روش عبور از فیلتر.
دو بخش دیگر آن برای آن دسته از ایرانیان خارج از کشور نوشته شده که علاقمند به کمک در این راه میباشند.
بخش اول: یکی ازروشهای دورزدن سیستم فیلتر ایران
بخش دوم: سیستم سانسور اینترنت ایران را میتوان بی اثر کرد
بخش سوم: تبدیل کامپیوتر خانگی به سرور و فیلترشکن با چند کلیک!
5- نشستن برای آزادی
وقتی تو قسمت زنونهی اتوبوس جا نیست و من در جلوی چشم حیران بعضی حزباللهیها میرم میشینم رو صندلیهای آقایون فکر نمیکردم این خودش یه نوع مبارزهست:)
تا اینکه در وبلاگ مادر زمین خوندم که:
جنبش مدرن حقوق شهروندی در آمريکا، پنجاه سال پيش (1955) با قانون شکنی يک زن 42 ساله سياهپوست آغاز شد: او از صندلی اتوبوس بلند نشد تا جايش را به يک مرد سفيد پوست سرپا ايستاده بدهد. و با اين «نشستن» و سر پيچی از قانون، تاريخ آمريکا را دگرگون کرد! Rosa Parks مادر جنبش حقوق مدنی ديروز در سن 92 سالگی در گذشت
ماجرای دستگیری رزا پارکس و بعد اعتصابات سیاهپوستها و منجر شدنش به لغو جدایی نژادی در اتوبوسها رو در وبلاگ خودش بخونید.
6- هر قسمت از این کامنت ولگرد عزیز خوندنی و جالبه. نمیدونم ازش چهجوری تشکر کنم که ما رو در ماجراهاش(دیدهها و شنیدههاش) شریک میکنه!
7- این فیلمهای افطارانه ( تو بخوان آبگوشتی) داره آخراش خیلی جالبانگیز میشه:)
هر چی به عید فطر نزدیکتر میشیم همهچی داره به خوبی و خوشی تموم میشه و احتمالا به دوسهتا عروسی و آشتی و... افتادیم.
عروس معصومه و عباس... اعظم و منصوری... بیبی( پیرزن شیطون فیلم متهم گریخت) و شازده... عروسی حبیب و مهتاب.... شیرینجون و آقای قندی... از اون طرف آشتی آققندی با بچههای سابقا ناخلفش... آشتی قهرمان داستان او یک فرشته بود(بهزاد) با زنش رعنا...و...
هر وقت تو تلویزیون تصویر فرشته رو نشون میدادن نور تند قرمزی رو کلهش میافتاد و اون نور قرمز رو تو کلهی آقای سرابی( وکیل شیطان...همون آلپاچینوی خودمون) میدیدیم...
هروقت هم بهزاد به فرشته عشق میورزید همون نورو به صورت ضابلویی( ضابلو= به صورت ضایعی تابلو بودن) بهش میتابوندن.
پس میفهمیم که فرشته همون شیطانه که مرتب بهزادو گول میزنه. وگرنه آقایون ایرانی ماشالله از برگ گل پاکترن. آخونده هم نمایندهی خداست. فرشته هر وقت آخوند یا تسبیحی میبینه دچار رعشه میشه... خلاصه که این فیلم همون ورژن ایرانی وکیل شیطانه:) مرتضی ضرابی آلپاچینوشونه! فرشته هم طفلی تو مملکت اسلامی نمیتونه عریان بشه و ما نمیفهمیم با این روسری و لباسای اسلامی چطوری دل بهزاد رو برده:)
8- وبلاگ زنانهها: نمایش "مصدق" در استکهلم .
9- دیشب بعد از مدتها هوس کردم نصفشب برم دوچرخهسواری...
سیبا گفت: منم بیام؟
گفتم آخه یه دوچرخه داریم. خیلی دوست دارم به یاد قدیما تنها برم ولگردی...
به شوخی گفت: آخه اینوقت شب غیرتم اجازه نمیده...(همیشه تو شوخی یهکمی هم جدی هست)
گفتم: خودم اجازهشو میگیرم.( منظورم این بود که خودم از غیرتت اجازه میگیرم)
این منطق کویندهم باعث شد دیگه هیچی نگه.
ولی... وای... یه مدت بود تو این شیبهای تند دوچرخهسواری نکرده بودم٬ مگه تو سربالاییها میکشیدم؟! ولی اگه زود بر میگشتم خونه برام افت داشت.خوب شد نیومد و این خفت رو ندید:) البته شاید هم اگه میومد هلم میداد:)) خلاصه که بعد از یه ساعت٬ انگار صدتا نشیمنگز گزیدهباشنم یهوری برگشتم خونه:)
این شراگیم دیوانه چطوری تا ولنجک و کرج و اصفهان و دوغوزآباد میره؟! حسودیم شد....
۱۰- اِهِکی!!! آقای دکتر پُز میده page Rankاش شده ۵.... عماد جان ح نوشته مال من شده ۶ :) با اینکه آخرش نفهمیدم این پیج رنک چیه٬ ولی دلت بسوزه دکی جان!:P
۱۱- دوتا مطلب دیگه داشتم چون هر دو طولانیان میذارم برای بعدا... از شدت خمیاره از چشام داره اشک میاد..
اینو برای یادآوری نوشتم. یکیش در مورد مشکل ازدواج دوم خانوما در ایرانه و سه داستان واقعی در این مورد...
your comments
اشتراک در:
پستها (Atom)