دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

سوتی‌های زیبای من

1- با سلامی گرم
با درودی پاک
می‌آغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد
خوش باد...
( فرهاد شیبانی)

2- سوتی‌های زیبای من
الف- سر صف صندوق فروشگاه، پسری که جلوم ایستاده بود بی‌هوا نگاهی به عقب انداخت و تا منو دید نیشش باز شد و گفت: چطوری خانم دکتر؟ ( یعنی چه؟ مگه من با کسی شوخی دارم؟‌ قیافه‌ش به مزاحم‌ها نمی‌خورد. نگاه استفهام‌آمیزی بهش انداختم( استفهام‌آمیز رو داشتی؟)گفت: یادت نمیاد؟‌ سر خیابون فلان؟ ماشینامون؟
یهو یادم اومد و زدم زیر خنده!
اون‌روز از بانک که بیرون اومدم با عجله رفتم سراغ ماشینم که برسم به بقیه‌ی کارام. اما هر کاری کردم سویچ در رو باز نمی‌کرد. هی داشتم زور می‌زدم و دیگه داشت عرق از سرو روم جاری می‌شد که دیدم پسری دوون دوون داره به طرفم میاد و داد می‌زنه. وایسادم ببینم چی می‌گه. وقتی رسید نفس‌نفس‌زنان گفت: با ماشین من چیکار داری؟ در حالیکه برگشتم ماشینو با اطمینان نگاه کنم و بگم ماشین خودمه، یهو چشمم به عروسک عنکبوت زشت گنده‌ای در پشت شیشه‌ی عقب ماشین افتاد. اِ... من که یه عروسک سگ خوشگل و ناز‌نازی‌رو گذاشته بودم اونجا ( سگ نیست‌ها... این ناشناس موندن هم بددردیه.) این از کجا اومده؟
بعد روکش‌های صندلی‌ها رو دیدم...اِ... اینا چرا عوض شده؟ قفل فرمونم کو؟ اِی وای... اینکه اصلا ماشین من نیست:)
چشمم دنبال ماشینم گشت. حدود بیست متر عقب‌تر پارک کرده بودم. کلید رو از جاکلیدی درآوردم و با خنده‌ی شرم‌آلودی گفتم: ببخشید. ماشینم اونه! کمی با من به طرف ماشینم اومد و با چشمای ریز کرده یه کم براندازش کرد و گفت: حق داشتی! خوب چیزی انتخاب کرده بودی!
خواستم کم نیارم گفتم: اما من جسد ماشینمو هم با ماشین شما عوض نمی‌کنم!(تو دلم یه زبون هم براش درآوردم!)... گفت: اهه! ماشین من مدلش دو سال از ماشین شما جدیدتره!
به شوخی گفتم: اما یه فرق مهم داره. گفت چی؟ گفتم: اون دست شما بوده اما ماشین من دست یه خانم دکتره که از خونه می‌ره مطب و از مطب بر می‌گرده.( الکی یه چیزی پروندم که پررو نشه. الحق ماشینش خیلی تمیزتر از مال من بود!)
ب- تا حالا دوباره‌ وقتی میام ماشینو خاموش کنم و قبلش داشتم آهنگی رو گوش می‌دادم اول قفل فرمونو زدم و یادم رفته سویچ رو در بیارم و پیاده شدم و درو با دکمه‌ش قفل کردم. موتور ماشین هم روشن.
یه بارش خوشبختانه دم خونه‌ی مامانم اینا بودم که کلید یدکی از قدیم اونجاست و پیاده رفتم آوردم. دومین بار مجبور شدم آژانس بگیرم و برم کلید یدکی رو که گذاشتم خونه‌ی خودمون بیارم.
خدا سومین بارو خیر کنه که ممکنه چندین کیلومتر دور باشم.

3- سوتی قرصی
الف- یه بار نزدیکیای خونه‌ی مامانم رفته بودم خرید. گفتم یه سری هم بهشون بزنم. تو آشپزخونه که با مامانم حرف می‌زدم چشمم افتاد به یه جعبه قرص که روش عکس سیر بود. اسمش فکر کنم گارلت یا یه همچین‌چیزایی بود. مامانم که داشت ظرف می‌شست نگاهی به قرص‌های دستم انداخت و گفت فرصای باباته. قرص سیره! شبی یه دونه می‌خوره.
وسطای صحبتمون همین‌طوری یکی‌شو بالا انداختم و یه لیوان آب هم روش . بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و رفتم به بقیه‌ی خریدام برسم. نزدیکای شب در طبقه‌ی دوم فروشگاهی داشتم دنبال تی‌شرتی برای سی‌با می‌گشتم. موقع انتخاب یهو دیدم سرم گیج می‌ره. چشام هم سیاهی می‌رفت. رو پیشونیم عرق سردی حس می‌کردم . نمی تونستم از جام تکون بخورم. فروشنده‌ی اون قسمت که پسری با بازوان ستبری بود اومد جلو و پرسید حالتون خوب نیست؟ نمی‌دونم چطوری نگاهش کردم که دیدم پرید یه صندلی از پشت پیشخوانشون آورد و آستینمو کشید و نشوندم روش و بدو رفت یه لیوان لکه‌داری رو پر از آب کرد و هفت‌هشت قند از قندون ریخت توش و نمی‌دونم با خودکاری یا چیز دیگه‌ای همش زد و بهم داد. منم که اصلا فکرم کار نمی‌کرد بدون اراده خوردمش و سوسول‌بازی یادم رفت که لیوانش کثیفه و قند و با چی بهم زده و... هر چی پرسید چی شده اصلا یادم نمیومد. سرمو انداخته بودم پایین و اون برای اینکه خجالت نکشم تندتند تعریف می‌کرد که باشگاه بدن‌سازی داره و این حالت‌ها رو می‌شناسه و می‌دونه فشارم پایین اومده . هر چی‌‌میخواستم پا شم اون نمی‌ذاشت و می‌گفت با این‌حالت زمین می‌خوری. راست هم می‌گفت.
خلاصه اون شب با حال زار و نزار رسیدم خونه و بعد از پرس و جوهای سی‌با تازه قرص سیره یادم اومد:) شکمویی هم بد دردیه!

ب- سوتی قرصی شماره 2
قبل از ازدواجم،‌ تلفن زدم به خواهرم که خارج از کشور زندگی می‌کنه که مثلا دعوتش کنم. او هم که سخت مخالف این ازدوج بود و دلیلش روهنوز هم نفهمیدم. آخرش گفت حالا که گوش نمی‌دی اقلا تا مدتی سعی کن زود بچه‌دار نشی! بعد از پرسیدن چندتا سوال‌های خصوصی گفت اِ... باید از فردا قرص‌ ضد حاملگی بخوری! گفتم اولا عروسیمون یه هفته‌دیگه‌ست. دوما با سی‌با قرار گذاشتیم تا یه ماه کاری با هم نداشته باشیم. فقط مثل دوتا دوست. تا من این ترس( لعنتیم) بریزه. گفت اون گفت قبوله و تو باور کردی؟! مردای ایرانی رو هنوز نشناختی.( خواهرم مخالف ازدواجم با مردی مسلمون و ایرانی بود). ثانیا خوردن این قرصا تایم بخصوصی داره. از چندم پریود باید شروع بشه و باید دوره خوردنش کامل باشه و از این حرفا. کلی باهم بحث کردیم.
شبش موقع خواب اون‌قدر حرفاش تو گوشم پیچید(عین حرفای شیطان رجیم) که صبحش اولین کاری که کردم خریدن اون قرصا از داروخانه بود که با خجالت و سرخ‌و سفید‌شدن‌های زیادی همراه بود.
تا اینجا مقدمه بود.
دو هفته از ازدواجمون گذشته بود. یه شب رفتم یواشکی قرصمو بخورم. دیدم قرص سی‌با هم اونجاست. دکتر برای تپش قلبش(که فکر کنم از عشق من باشه!) پروپانولول تجویز کرده. شبی یه قرص. تو تاریکی هر دو رو از ساشه‌شون در‌آوردم. چراغو خاموش کردم و بعد مال خودمو گذاشتم ته حلقم و با آب قورتش دادم و مال اونو با یه لیوان آب بردم تو اتاق خواب. بازیم گرفت . بهش گفتم دهنتو باز کن. مییام رو تخت و از اون بالا قرصتو می‌ندازم تو دهنت و بعد از اون بالا آب هم می‌ریزم. سی‌با خوشش اومد و دهنشو تا اونجایی که می‌تونست دهنشو باز کرد که تیرم خطا نره.
وقتی قرصو انداختم، توی راه سقوطش در کمال تعجب دیدم رنگش صورتی نیست! و درست همرنگ قرص منه. ناخودآگاه لیوان آب رو هم خالی کردم روش. و داد زدم که نخورش! تازه یادم افتاد قرصی هم که خودم تو آشپزخونه خورده بودم مدلش فرق داشت با قرص همیشگیم که مدورتر وریزتر و لیز‌تر بود موقع قورت دادن.
سی‌با از جا پرید چی شده؟ و من با گریه همه‌چیزو براش تعریف کردم. سی‌با اولش گفت به من اطمینان نداشتی؟ ولی وقتی ناراحتی منو دید کلی لوسم کرد و باهام شوخی کرد و گفت در عوض اگه تو نظری بهم داشته باشی حامله نمی‌شم.
چشمتون روز بد نبینه من تا صبح از شدت خشکی دهن و کاهش ضربان قلب از ترس تا صبح خوابم نبرد!

4- یه سوتی دیگه هم نزدیک بود به وقوع بپیونده که دیگه امشب روم نمی‌شه بنویسمش(سوتی‌دونم پر شده).. ایشالله دفعه‌ی بعد.. همچنین از بیماری جدید سینه‌ی خانمها یادم نرود بنویسم..اول تحقیق کنم ببینم درسته یا نه.

5- بیانیه‌ی پن‌لاگ برای محکوم کردن حکم سمیعی‌نژاد

6- مراسم به خاکسپاری منوچهر آتشی در بوشهر


7- حکومت دیر به فکر جلوگیری از گسترش بیماری ایدز گرفته. ولی باز بهتر از هیچیه! این روزها تمام رسانه‌ها از ایدز و راه‌های انتقالش می‌‌گن.
هفته‌ی پیش هم برای اولین بار خانمی به اسم خانم محمدی جلوی دوربین اومد( تا به‌حال بیماران ایدزی حاضر نبودن شناخته بشن و معمولا پشت به دوربین یا به صورت شطرنجی نشون داده می‌شدن) از بیماریش کلی حرف زد. این خانم همسر و دو فرزند 11 و 16 ساله داره. سرکار می‌ره و شجاعانه به همه می‌گه که ایدز داره.
این روزا شهر پر شده از پلاکارد‌هایی درباره‌ی ایدز. هزاران کنفرانس و سمینار و دومینار و یه‌مینار این‌روزا برپاست. حکومت ان‌جی‌او‌های دولتی( این اصطلاحیه که خودم روشون گذاشتم. آخه الان تقریبا هیچ ان‌جی‌اویی واقعا ان‌جی‌او نیست بلکه یک‌جی‌اوست!) رو مجانا به کار گرفته.
انگار می‌خوان بی‌خیالی گذشته رو با سروصدای زیاد جبران کنن. شاید به نظر اغراق بیاد که روزی نیست من به یکی از این تجمع‌ها- چه در تهران و چه در کرج- دعوت نشم.
- خودت بیا. هر چی‌دوست و رفیق هم داری همراهت بیار!
تلویزیون و رادیو رو هر وقت بگیری در مورد ایدز حرف می‌زنه. پزشکی در تلویزیون می‌گفت آمار رسمی، حکایت از 120 هزار ایدزی در ایران می‌کنه و چون ایرانی‌ها فطرتا خجالتی هستن(!) آمار واقعی احتمالا ده‌برابر این عدده. یعنی یک میلیون و دویست‌هزار ایدزی!
پ.ن. برام عجیب و تاحدی خنده‌دار بود که بعضی بلاگرها تظاهرات علیه ایدز رو به عنوان ابتکار گروه خودشون نشون داده بودن. خوب دیگه در دیزی وبلاگستان بازه و هر آشی می‌شه توش پخت یا ازش برداشت کرد:) و خارج‌کشوری‌ها هم زودباور و...

8- دو هفته پیش آرزو داشتم بلیت کنسرت شجریان گیرم بیاد. دوست سی‌با بهمون قول داده بود از تالار رودکی حتما برامون بلیت می‌گیره. که متاسفانه در اونجا توزیع نشد و ما موندیم بی‌بلیت. وقتی فهمیدم قیمت بازار سیاه بلیت‌های ده‌هزار تومنی شده دویست هزار تومن. مطمئن نیستم اگه بلیت داشتم می‌رفتم... دوتا دویست‌هزار تومن می‌تونه گره از کار خیلی‌ها بگشایه:) گر چه سی‌با می‌گه این کارا خیلی زشته!

9- این وبلاگ ما هم درست نشد. دیشب بلاگ‌اسپات و بلاگ‌فا قات زده بودن و هرکاری کردم مطلبم ثبت نشد. حالا بیام(آنلاین شم) ببینم می‌تونم کاری کنم یا نه!
پ.ن.
ا... یه نفر زحمتشو کشیده و برام فرستاده:)

10-
کاریکاتور:
آقا موشه به احمدی نژاد: اون هاله‌ی نور رو خاموش کن. می‌خوام بخوابم.

۲۱ نظر:

ناشناس گفت...

zeitoon jan inghadrha ham makhfi nisti ha:)

ناشناس گفت...

z8un jan aslan behet nemiyad ahle sooti dadan bashi:))

ناشناس گفت...

سلام !لينک مراسم منوچهر آتشِ رو اشتباه گذاشتيد .
www.bushehrema.com

ناشناس گفت...

akh jooooooooooooooon man nafare 4omam???

ناشناس گفت...

enghadr zogh marg shodam ke zaboonam band oomade ke nemitoonam nazarate zibaye khodamo darbareye sootihaye zibaye to begam

ناشناس گفت...

چقدر حساسی شما به دارو.من 3-4 تا از این پروپانول ها رو هم که میخورم هیچیم نمیشه!

ناشناس گفت...

سووتی شماره 3 خیلی باحاااال بود :))))

ناشناس گفت...

ای بابا شما چقدر حساسی.. بنده موقع امتحانام که میشد یواشکی این قرصای پرپرانولول مامانم رو مشت مشت مینداختم بالا هی مامانم میگفت اینا چرا زود زود تموم میشه.. منم صدام در نمی اومد..

ناشناس گفت...

نگفتي بر سر سيبا چي اومد!؟:)) چون تهوع ال.دي خيلي بدتر از پايين اومدن ضربان قلبه ايندرال ها :))) ولي ساشه پروپرانول با ال.دي خيلي فرق ميكنه ها معلومه خيلي تاريك بوده!:)))

Valentine گفت...

هاها...جالب تر از همه لیوان بود که با خودکار و اینا هم زده بود. اما رضا راست میگه منم انتظار داشتم بگی سیبا حالش بد شده دور از جونش! راستی حالا ما از فضولی بمیریم تا بقیه سوتی هاتو بگی؟

زيتون گفت...

دکتر رضا‌ جان
ساشه‌هاش فرق می‌کنه. دوتاشو از ساشه‌هاشون در آوردم و هر دو توی کف دستم بود. و اشتباهی انداختم توی دهنم.
سی‌با چیزیش بشه!!! خدا به دور... من نمی‌دونم چه جور ژنی داره:) اگه من نصف استامینوفن بخورم. اون دو‌تا می‌خوره و هیچیش نمی‌شه. اگه دندون‌پزشکی بریم. من یه آمپول سی‌تانوس بزنم تموم صورتم سر می‌شه. اما اون 3تا آمپول گزیلوکائین می‌زنه و هنوزم درد می‌کشه. :)
نمی‌دونم با خوردن قرص من حالش بد شده یا نه. اون‌قدر من از نظر روحی ناراحت بودم و اون‌قدر راجع به قرص خوردن من بدون مشورت با اون حرف زدیم .... ازم خواست قطعش کنم که گفتم اگه وسطاش قطع کنم خونریزی می‌کنم و مجبورم تا آخر ساشه بخورم و این‌چیزا که بهم از حال خودش نگفت. همه‌ش منو لوس می‌کرد:)‌من یادم رفت حالشو بپرسم.

ناشناس گفت...

salam bebinam aya to ezdevaj kardi? nemidoonesam asan esharei nakarde budi ghablan!

زيتون گفت...

بوشهر جان
اصلا نمی‌دونم لینک چرا اشتباهی خورده. درست مثل لینک پن‌لاگ بهش لینک داده بودم. دوباره لینک دادم . امیدوارم درست شده باشه.

والنتین عزیز
آخه بعضی سوتیام بالای 18 ساله:)
نصف شب بود گفتم نکنه حالیم نباشه چی دارم می‌نویسم:) برای بقیه بدآموزی داشته باشه.

ناشناس گفت...

زيتون جان

هي ميرفتم سراغ وبلاگ اصليت و ميديدم خرابه!‌ کلي پکر بودم! کلي هم نگران که خداي نکرده اتفاقي نيافتاده باشه! يکمرتبه يادم افتاد که سايت بي فيلتر هم داري (ببين چقدر خنگم) و دوباره پيدات کردم! خوشحالم که همچ اتفاقي برات نيافتاده و شاد و شاداب مشغول نوشتن هستي و مثل هميشه عالي مي‌نويسي و ما هم استفاده ميکنيم. خلاصه از دست ما خلاصي نداري:))

شاد باشي

ناشناس گفت...

آره لینکش درست شد . مرسی

ناشناس گفت...

salam

shoma hich khabari az "zeitoon"
darid??
midonid che ra digar neminevisad??
manzooram "z8un.com" ast.

ناشناس گفت...

زیتون جان.
در قسمت پس نوشت شماره 7 ات البته من را به باز دیدن در دیزی متهم نکردی ، اما در دسته ساده لوحان خارج از کشوری قرار گرفتم.
ازت یه خواهشی میکنم. یکی از این وبلاگهایی را که اسمی از ابتکار عمل آورده است برای من نام ببر ، آنوقت من در وبلاگ خودم بابت زودباوری و ساده لوحی خودم از خوانندگان معذرت میخواهم .
دقیقا نمیدانم وبلاگی بوده است که چنین کرده باشد یا نه. اما وبلاگهایی که من میخوانم و من میبنم و من لینک دادم هیچ حرفی از ابتکار نزده بودند. اگر چنین بود خودم به ایشان میگفتم که اشتباه میکنند و این ابتکار ابتدا در کشورهای اروپایی به کار گرفته شد ( و ابتکار ِ من هم نبود ) زیتون جان. یه حسی به من میدی گاهی مثل اینکه مسابقه ای در کار است و همه در آن سعی میکنند اول شوند و آخر نشوند. من این حس را گاهی فقط در نوشته های تو پیدا میکنم.
فکر میکنم بعضی وقتها به شدت بی انصافی زیتون جان.
من شاید حق آمدن به کشورم را نداشته باشم ، اما آنقدر دور نیستم که تظاهر و ریا را از صداقت و صفا تشخیص ندهم.
من انسانها را باور میکنم ، باور میکنم که صادق هستند و باور میکنم که نیت خیری دارند مگر آنکه عکس آن به من ثابت شود. این را هم همین خارج نشین بودنم به من یاد داده است که هر کسی تا زمانی که عکسش ثابت شود انسان خوبی است.
اگر این را زودباوری که نام دیگر ساده لوحی است مینامی . من قبول دارم که ساده لوح هستم.

ناشناس گفت...

زیتون جان. چون میدانم برایت باز کردن وبلاگ دردسر دارد جواب کامنت را سعی میکنم در ایجا برایت دوباره بفرستم.

زيتون جان.
ابدا كامنتت برايم ناراحت كننده نبود. اما نوشته ات در وبلاگ خودت چرا.
در عين حال كه الان نظرت با آنكه قبلا به عنوان كامنت نوشتي خيلي فرق داره.
تو قبلا گفتي كه اينها بازوي دولت شده اند. الان ميگي بايد بدونه زير نظره.
اينكه كسي بدونه زير نظره فرق داره با اين كه بگي كسي بازوي دولته فرق داره. در انتخاب كلمات دقت كنيم. تو معمولا اين كار را ميكني ، الان نميفهمم با دقت اين انتخاب را انجام دادي يا از دستت در رفته.
در ايران هر كسي كه انديشه اي دارد و در جهت بهبود زندگي مردم قدمي بر ميدارد تحت نظر است. اين آنها را به بازوي دولتي تبديل نميكنه زيتون جان. اين تهمت سنگيني است .
نظرت اين است ؟ نظرت محترم. اما اين تهمت است. و بايد تهمت را ثابت كرد. خودت به اين مسائل واردتر از من هستي.
در ضمن عزيز من . ´تو ميگي دوستان عزيز خارج از كشوري دوست دارند ايران هر چه زودتر آزاد بشه. خوب مگه دوستان عزيز داخل كشوري دوست دارند ايران هر چه ديرتر آزاد بشه ؟
اما اينكه در اين راه دچار شعار و حرفهاي منگ بشن كه مثلا " نه ديگه اينا ديگه بايد برن " يا " نه ديگه اينا رو ديگه بايد بندازين بيرون " يا " چرا تكون نميخورين فلان فلان شده ها و اينا رو نميندازين بيرون ".
تو هرگز چنين اراجيفي از من نشنيدي و نخواهي شنيد. من آرزوي آزادي و سر بلندي كشورم را دارم ولي معتقد نيستم كه اين كار با سه سوت ممكن باشد. شرايط ايران را هم با شرايط وبلاگستان يكي نميدانم. وبلاگستان شايد 3 درصد جمعيت بشري ايران باشد. شايد هم كمتر. ايران نه به اين زيبايي وبلاگستان است و نه به اين زشتي وبلاگستان. من از ايران دور هستم. اما اين دوري مرا د¨چار ماليخوليا نكرده و دم به دقه انقلاب وبلاگي راه نمي اندازم. به عبارت ساده تر بگويم. من احمق نيستم.

حرف مرا هم اشتباه برداشت نكن زيتون جان. من كي گفتم كه از كامنت هايت دلگير ميشوم . فقط گفتم كه از تو انتظار گوشه و كنايه زدن ندارم. ( و منظورم اين نيست كه به من گوشه زدي ، بلكه كلا ميگم ) يك حركتي انجام شد. يه سري بچه هاي وبلاگشهر هم در اين حركت بودند. من از اين حركت قدرداني كردم چون فكر ميكنم اين حركت حتي اگر سه نفر در آن شركت داشته باشند يك نوع فرهنگ سازي بود. تو مينويسي كه ابتكار عمل از اينها نبوده و طوري برخورد شده كه انگار ابتكار عمل داشتند. من ميگم من جايي ند

ناشناس گفت...

من جايي نديدم كه حرفي از ابتكار عمل زده بشه. و از تو ميپرسم چرا روي اين مسئله دست ميزاري. چرا اين جنبه را كه اصلا روي آن كاري نشده بزرگ جلوه ميدي و چرا امثال مرا كه اين حركت را تمجيد كرده ايم زودباور ميداني ؟
تو در مقابل اينها هيچ جوابي نداري. در مقابل به من ميگويي كه اگر دوست ندارم كامنت نگذاري ؟ صحبت من اصلا اين بود زيتون جان ؟
تو اينجا بحثي را بي اينكه سنديت داشته باشد مطرح كرده اي. من از تو تقاضاي روشنگري ميكنم. از تو ميخواهم اگر من را زودباور ميداني ، به خاطر دوستي هم كه شده به من نشان بدهي كه بابا اينجا و آنجا و آنجا اينها گفته اند كه ابتكار زده اند و اينطور نبوده. اما در عوض به من ميگويي كه دوست ندارم پيام تو را ببينم ؟يا دوست دارم فقط بگي آفرين و صد آفرين ؟ يعني اينقدر زبان من الكن شده است كه آن كامنت من بايد اينجوري برداشت شود ؟ اگر من بگويم كه زيتون دلش نميخواهد برايش كامنت بگذارم و بگم زيتون جان اينها كه گفتي سنديتش كجاست ، و فقط از كامنت هاي مثل : زيتون جان خيلي قشنگ نوشتي و خيلي لذت بردم و سر به من هم بزن " خوشش مياد ، تو نميگي اين دختره بالاخانه را اجاره داده ؟

در مثال فيلم و فوتبال هم منظورم دقيقا همين بود زيتون جان. همه ي ما در يك سو ايستاده ايم و يك صف مشخص را در مقابل داريم. اينكه به سر و كله ي هم بكوبيم فقط ما را ضعيف تر ميكند. حتي اگر دسته ي من و يا دسته ي تو هم اين گل را نزده باشد ، گل واقعا قشنگي بود. براي كاري كه شده ميتوانيم هورا بكشيم . من اگر هورا ميكشم روي زودباوري ام نيست. شايد بيشتر روي باورهاي من است. روي باوري كه به انسان دارم.
من هم تو را دوست دارم زيتون جان. دلگير نميخواهمت. ولي واقعا دلم ميخواهد بدانم آيا حرفهايي كه نوشته اي مبني بر ادعاهاي بيخود ، سنديت داشته اند يا نه. ¨چون من اين ها را نديده ام.

ناشناس گفت...

در ضمن زیتون جان
فکر میکنم مثل معمول بعضی ها آب را گل آلود شده تصور میکنند و قصد ماهی گرفتن دارند. در وبلاگ من یه سری نوشته های تو را کپی میکنند ، دیدم که در بلاگ فای تو هم از فرناز کپی کردند و الی آخر.
من شخصا اجازه نمیدم کسی این کار را بکند. به نظر من آبی گل آلود نشده و ماهی ای هم نمیشه گرفت.
یک سری صحبت هایی شده که به شفافیت احتیاج داره و بعد هم رفع میشه.
لطفا دوستان محترم هم از این کارها نکنند .
من شخصا هر نوشته بی اسم و رسمی را غیر معتبر حساب میکنم.

ناشناس گفت...

سلام عزیز من .
گر چه حرفم نمی آید اما به رسم ادب به بازدیدت آمدم . حرفهای ناگفته ای از زبان اهالی شهرک توحید را در وبلاگم نوشتم . فرصت کردی بخوانش
شاد باشی . راوی