بله، میگفتم. من خیلی بدبخت و جلف بودم.
توی خانهی ویلایی قصر مانندی روی تپهای در لسآنجلس(پیفپیف بو اومد!) زندگی میکردم. خوشگل و زیبا و جوان و خوشاندام بودم. حالا هم هستم. کیفهای دوهزار دلاری دستم میگرفتم. لباسهای هشتهزار دلاری شانل بهتن میکردم. کفشهای پنجهزار دلاری لوییوتون بهپا میکردم(دلتان بسوزد. حتی اسمش را هم نشنیدهاید). در کمال بیخبری شاد بودم، میدویدم، میرقصیدم، میخندیدم. خلاصه، کارهای جلفانه میکردم. شوهرم علی هم لنگهی خودم!
تا اینکه یکروز که طبق معمول برای دویدن دور تپه، تاپ و شورت بهتن، دنبال نواری( مطمئنی نوار بوده و سیدی نبوده سهیلا؟) میگشتم. مغزم دستور داد ای دست سهیلا، اینوری رو بردار. ولی... دستم رفت اونوری! هالهای دور دستانم دیده میشد.
پایین تپه سیدیپلیر(تو که میگفتی نوار برداشتی ناقلا) رو روشن کردم(هالهای به دور سیدیپلیر شروع به نورافشانی کرد).
صدای روحافزا و نکرهی مردی (به جای آهنگ جلف آیخانم کجا کجا؟) توی گوشم پیچید. از صدا نور میبارید. فکر کنم آقای قرائتی بود که داشت درس زن در اسلام میداد. خواستم از تپه بالا بروم و نوار را عوض کنم. اما حوصلهاش را نداشتم. گفتم بگذار یک روز بخندیم!
به جان شمااصلا نمیدانم آن نوار از کجا پیدایش شده بود. آخر من و شوهرم هر دو جلف بودیم و گروه خونیمان به این چیزها نمیخورد. حالا میفهمم که فرشتهها برای سهیلا گذاشته بودند توی قفسه تا منیّت مرا بگیرند!
طرف اول نوار را که میشنیدم دو سه بار حالم بههم خورد. اما بعداز 20 بار گوش کردن به هردوطرف نوار، آنهم زیر آفتاب شدید و داغ، یواش یواش توی ذهنم چیزی اتفاق افتاد. خدای من، این مرد چه میگفت؟! چرا من تابهحال از قوانین اسلامی برای زن غافل بودم و نیمی از عمرم را به بطالت در امریکا گذرانده بودم؟ ای لعنت بر من!
مرد میگفت: یک مرد مسلمان میتواند چهار زن عقدی و بینهایت زن صیغهای داشته باشد.
چرا من این قانون زیبا را تابهحال از علی دریغ کرده بودم؟ فکرش را بکن، شوهرت را در کمال مهربانی، با بینهایت زن تقسیم کنی. دیگر از حسادت و بخل چیزی نمیماند. تازه هر کداممان یکی از کارهای خانه را بردوش میکشیم و احساس خستگی نمیکنیم.
مرد توی نوار میگفت: پوشش برای زن باید اجباری باشد. اینهمه متلک در کشورمون بهخاطر ناقص بودن حجاب زنان است.
به مردهای دور وبرم توجه کردم. خاکبرسرها با اینکه با یک تاپ کوتاه و شورت ورزشی بودم حتی نیمنگاهی به من نمیانداختند چه برسد به متلک. پیش خودم گفتم خوشبهحال زنهای ایرانی که اگر حتی مچ دست و پایشان معلوم بشود صدها نگاه به دنبال آنهاست.
مرد توی نوار میگفت: یک زن نمیتواند در دادگاه شهادت دهد. مگر اینکه یک مرد هم حرف اورا تأئید کند و گاهی شهادت دوزن برابر یک مرد است.وای... قانون از این قشنگتر نمیشود! چرا در امریکا شهادت من و شوهرم علی مساوی است. مگر نه اینکه علی درست دوبرابر من وزن دارد؟
مرد توی نوار میگفت: در صورت فوت والدین فرزند پسر دوبرابر فرزند دختر ارث میبرد.جطور من از این قانون بیخبر بودم. اگر پدر بیمار ِ علی بمیرد به او باید دوبرابر خواهرشوهر ذلیلشدهام ارث برسد. چه خوب!
مرد توی نوار میگفت: دیهی مرد دوبرابر دیهی زن است.چه خوب است سهیلا! اگر علی با مادر و خواهرش تصادف کنند و همه بمیرند به علی به اندازهی هردوی آنها دیه میدهند و من بارم را برای مدتی میبندم!
مرد توی نوار میگفت: بعد از طلاق حق سرپرستی فرزندان با پدر است و اگر او نبود با پدر ِپدر!
بعد از طلاق بچه به چه درد آدم میخورد. بچه با اعصاب آدم بدجور بازی میکند و همان به که بیخ ریش پدر باشد. این چه دینیست که فکر همه چیز را برای زنان کرده؟!
مرد توی نوار میگفت: مهریه هرچقدر هم که زیاد باشد مرد میتواند آنقدر زن را آزار بدهد تا زن طلاق خلعی بگیرد و مهریه و نفقه و خانه و جهیزیه و همه چیز را ببخشد تا جانش آزاد شود. وگرنه مرد طلاق نمیدهد که نمیدهد.
وای... مردان مسلمان چقدر پرجذبهاند! من میمیرم برای اینطور مردان. سهیلا تو تابه حال در خواب غفلت بودی!در آمریکا مرد ببویی بیش نیست! اموال را زرتی تقسیم میکند. زن هم میرود کفشهای دوهزار دلاری و لباس شانل هشتهزار دلاری میخرد و یک شیشکی هم برای شوهر سابقش میفرستد.
مرد توی نوار همینطور میگفت و میگفت و آفتاب هر لحظه داغتر بر پس کلهام میتابید.تا اینکه نفهمیدم چطور شد پایم به چیزی گیر کرد و موقع افتادن سرم به سنگی خورد و بیهوش شدم. وقتی بههوش آمدم دیگر این سهیلا آن سهیلا نبود. "منیّت " از وجودم رخت بربسته بود.
به خانه آمدم و ملافهای به سر کردم و زنگ زدم تا علی بیاید.علی گفت:" این چه ریختیست که برای خودت درست کردهای؟ انگار حالت خوب نیست سهیلا جان. بیا ببرمت دکتر!
"گفتم: آنکه حالش خوب نیست تویی که تابهحال از این همه قانون اسلامی خوبخوب استفاده نکردهای.خاک بر سر بیشعورت!
تو میتوانستی با گرفتن چند زن عقدی و صیغهای کارهای مرا در خانه کم کنی و نکردی و کارهای دیگری گفتم که در حوصلهی این مقال نیست.
دو پا را در یک کفش کردم که باید برویم ایران(مهد قوانین طرفدار حقوق زنان) تا ببینم چگونه است؟
متلک چه مزهای دارد؟
آمدیم.
روزی گفتم علی من میخواهم بروم کربلا. علی گفت مکه یس(بله) و کربلا نو(نه)!
گفتم مردیکهی الدنگ! حاجخانم برای من استخاره کرده خوب آمده. بعد صندلی اتوبوس پر بوده و در اثر معجزه یکیاش خالی شده( بیماری یکی از مسافرها و کنسل کردن سفرش اصلا دخلی به رد معجزه ندارد) آنوقت توی بوزینه میخواهی برای من تکلیف کنی؟
خدا به من گفته : یس. آنوقت تو برای من "نو""نو" میکنی؟ بعد به او سفارش کردم وقتی من نیستم حتما چند صیغه به خانه بیاورد که برکت خانهمان افزایش یاید.
این را که گفتم علی نرم شد و گفت یس!
شما نمیدانید، از وقتی آمدهام به ایران چقدر متحول شدهام
.لب که باز میکنم زیبایی و شیرینی گفتارم مردم را، بخصوص مردان را، مدهوش میکند.(دیدید که در برنامهی کولهپشتی، پرروترین مجری تاریخ تلویزیون با دهان باز میخشده بود به صحبتهای من)آنقدر برنامهام جذاب بود که به علت تقاضاهای مکرر دوباره پخش شد.
به عنوان معجزهی قرن مرا به مجالس شهرستانهای مختلف دعوت میکنند و همینطور است که پاکتهای خیر و برکت به طرفم سرازیر شده. من از مسلمانی خود خیر و برکت بسیار دیدم. بخصوص متلکهای مردان در خیابان خیلی بامزه هستند. خدا خیرشان بدهد، احساس جوانی را در من بیدار میکنند
از خودم تعجب میکنم چطور آن لباسهای قشنگ، خانهی قصرمانند و خیابانهای تمیز ، و قوانین برابری زن و مرد را در آمریکا تحمل میکردم.
برای مصاحبههای بعدی لطفا وقت بگیرید.
ایمیلها و بعد از آن قرار ملاقاتهایم با خدا خیلی وقت مرا گرفته.
یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سلام شوهر خواهرم که بسیجی هست میگفت بهشان گفتند که اگر اتفاقی مثل ژاپن برای نیروگاه بوشهر یا نتنز بیفتد باید قرصهای یود و پتاسیم بخورند متاسفانه داروخانههای این شهرها خبر دادند که دولت تمامی این قرصها را برای پاسداران و بسیجیها خریداری کرده. به عبارت دیگر مردم باید بروند بمیرند. همیشه میگفتند بسیج یعنی ملت اگر ملت بسیج واقعی هستند چرا دارو فقط برای پاسدارها هست و نه برای مردم. شوهر خواهرم این سوال را میکند ولی جرات نکرد خودش بنویسد.
ارسال یک نظر