پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۶

ایران را سراسر حسینه می‌کنیم!

1- وارد فروشگاه می‌شوم. در و دیوار فروشگاه پر است از پرجم‌های سیاه و منقوش به جملاتی در مورد حماسه کربلا و عاشورا. از تمام بلند‌گوها صدای روضه می‌آید. صدای سینه زنی و گریه‌های مردم. صدای روضه‌خوان خیلی وحشتناک است. مثل اینکه دارد عربده می‌کشد. و هر چه عربده‌هایش بلند‌تر و گوش‌خراش‌تر می‌شود صدای گریه و سینه‌زنی بیشتر می‌شود. من دارم از توی قفسه‌ها جنس‌های مورد نظرم را انتخاب می‌کنم. شیشه‌ای را برمی‌دارم روی برچسبش را بخوانم. صدای محیط فروشگاه قدرت فکر کردن و خرید را از من گرفته. انگار دست‌های سینه‌زن‌ها به جای سینه‌‌شان مغز مرا نشانه‌گرفته‌اند. به فروشنده‌ها نگاه می‌کنم. دختری پشت غرفه‌اش با حالتی عصبی گوش‌هایش را گرفته. بقیه هم دست کمی از او ندارند. قیافه‌ها بیمار‌ند. می‌روم جلوی آن فروشنده‌ای که گوشش را گرفته. از او می‌پرسم چرا این‌قدر صدای بلند‌گوها بلند است؟ چرا روضه؟ تازه گذاشته‌اند؟
- نه، دوسه روزه از 9 صبح تا 9 شب صدای نکره‌ی‌ این مردک را می‌گذارن. نمی‌دونم فامیل صاحب فروشگاه‌ست یا برای دولت خودشیرینی و خوش‌خدمتی می‌کنه. دارم دیوونه می‌شم. حیف که به این کار احتیاج دارم و می‌دونم چند روز دیگه که دهه‌ی محرم تموم شد، این مسخره‌بازی‌ها هم تموم می‌شه وگرنه یک‌ روز هم تحمل نمی‌کردم. خوب آدم روضه بخواد گوش کنه می‌ره حسینیه.
گفتم اتفاقا من هم نتونستم خرید درست‌حسابی بکنم. بذار ببینم می‌تونم کاری بکنم.
دختر ناباورانه نگاهی به من می‌کند. می‌روم به سمت زن و شوهر مسنی که با چهره‌های درهم کشیده دارند خرید می‌کنند.
-شما از این صدا می‌تونید راحت خریدتونو بکنید؟
هر دو انگار منتظر همچین سوالی باشند.
- نه ! شورش را درآوردن این احمقای بادمجان دور قاب‌چین. آخه فروشگاه رو چه به روضه. اونم با صدایی به این بلندی. صدای خواننده‌شم مثل بوق حمومه.
- بریم پیش مدیریت بگیم؟
مرد از خدا خواسته: چرا نه؟ بریم.
زن شوهرش را صدا می‌کند:
- خودتو تو دردسر ننداز غلامحسین‌خان!
- چه دردسری خانوم! نگیم اینا هر روز بدتر می‌کنن.
می‌ریم پیش مدیریت.
- مگه اینجا حسینه‌ست. ما با این سروصداها نمی‌تونیم خرید کنیم.
- این حرفا چیه؟ محرمه. حضرت حسین اباعبدالله شهید شده.
- می‌دونیم و از این بابت متاسفیم. اما محیط فروشگاه جای این حرفا نیست. اگر خاموش نکنید یا یه موزیک لایت‌تر نگذارید(اینو اون پیرمرد گفت) خرید نمی‌کنیم و می‌رویم.
نگاهی به چرخ‌های پر از خریدمان می‌اندازد.
اقدری دیگر با او یکی به دو می‌کنیم که آخر راضی می‌شود که صدای روضه را چند درجه کم کند. قابل تحمل‌تر می‌شود. وقتی برمی‌گردیم زن غلامحسین‌خان لبخندی حاکی از رضایت و عشق به شوهرش می‌زند.
- دستت درد نکنه آقا!
غلامحسین‌خان با لبخندی حاکی از غرور و افتخار چرخ خرید را برای زنش هل می‌دهد و می‌رود سر وقت قفسه‌های دیگر.
دختر فروشنده مرا صدا می‌زند.
- دستت درد نکنه! نمی‌دونی چه خدمتی به ماها کردی.
- کاری نکردم. داشتم سرسام می‌گرفتم. من هر جا احساس کنم باید اعتراض کنم می‌کنم. همه باید اینطور باشیم.
- اما ما جرأت نداریم...
دو دختر دیگر از غرفه‌های دیگر می‌آیند جلو. تقریبا دهانشان را می‌چسبند به گوش من.
- وای... چه کار بزرگی کردی. رسما داشتیم دیوونه می‌شدیم.
- خواهش می‌کنم.
می‌خندند و می‌روند سراغ مشتری‌هایشان. و من هم رفتم باقی خریدم رو بکنم.
وقتی سر صف صندوق می‌ایستم. دختر غرفه‌دار را می‌بینم که می‌آید به صندوقدار چیزی را می‌دهد و در گوشش پچ‌پچی می‌کند و می‌رود.
خرید‌هایم را روی ریل صندوق می‌چینم. همه را قیمت می‌زند و آخرش بسته‌ای کوچک که برایم غریبه است می‌اندازد تو نایلون خریدم. بسته‌را در می‌آورم.
- این مال من نیست. من اصلا از غرفه‌ی لوازم آرایش چیزی نخریدم.
-این کادوییست از ما برای شما!
- کادو؟ از طرف شما؟ به چه مناسبت؟
- برای کم کردم صدای روضه. سه روزه که این بساط بود و هیچکس اعتراضی نمی‌کرد.
-ای بابا... من در درجه‌ی اول برای خودم اعتراض کردم. (به شوخی اضافه کردم)حقوق شهروندی‌ام با این آلودگی‌صوتی پایمال شده بود.
چشمکی زد.
- خوب مال ما هم شده بود! خیلی فجیع‌تر از شما.
- پس اجازه‌ بده پولش رو حساب کنم.
- دیگه اسمش کادو نیست اون‌وقت.
و این شد که من برای اولین بار کادویی برای اعتراضم گرفتم. زیاد گران نبود.حدود دوهزار تومان. اما خیلی مزه داد:)

2- یاد خانمی افتادم که همسر یک روضه‌‌خوان بود. اشک می‌ریخت و تعریف می‌کرد چطور شوهر روضه‌خوانش سالی یکی دو زن را که از طریق مسجد محل پیدا می‌کند، صیغه می‌کند و به آپارتمانی که بابت همین کار خریده می‌برد.
می‌گفت دلم نمی‌آید آبرویش را در محل ببرم. دندان روی جگر می‌گذارم و می‌سوزم و می‌سازم...

3- جالب است که پیمانکار‌هایی که مناقصات تزئین ماه محرم با پرچم سیاه را می‌برند همه عضو سپاه تشریف دارند... و چه بودجه‌‌ی کلانی صرف این کار می‌شود...

4- باز این چه شورش است که در خلق عالم است...

5- مخمل‌بانو:
داشتم داشتم حساب نیست!
زیتون از گروه جیم حرف میزنه. گروهی که شکم سیر و خسته و کسل از زندگی جهان اولیشون میان و بد و بیراه گویان جملات نیمه پر لیوان بینانه خانوم و آقای الف واقع در کشور جهان سومیشون رو به سخره میگیرند. و کاش فقط به سخره بگیرند که با الفاظ گل و بلبل مزین میکنند.
شاید همین جرقه زیتون بانو بود و شاید هم خصلت همه چی دانی ایرانیم که به افکار زیر منتهی شد. راستش اینجا همه آن فکرهای در همم را مینویسم بلکه بتوانم پارادکسهای ذهنیم را حل کنم ! شاید خیلی هم سر و ته دار به نظر نیاد!
و حالا یک میم هم میخواد نظرش رو بگه !!!!!


6- مصاحبه‌ی رادیو زمانه با آذر فخر عزیزم:
رادی روشنفکر بی نظیری بود
متن کامل در ادامه‌ی مطلب....
عکس آذر و صدای قشنگ او را در سایت رادیو زمانه ببینید و بشنوید.

هیچ نظری موجود نیست: