دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

سفرنامه‌ی ولگرد... قسمت هفتم

سفرنامه‌ی ولگرد... قسمت هفتم


تد کاپل!! و حسن آقا راننده بهشت زهرا

به داخل ساختمان اطلاعات بهشت زهرا رفتم. نمي‌دانم چرا به‌ياد دفتر اطلاعات مجتمع‌های مسکونی افتادم.
خوب زياد هم فرق نداشت چون مهمان در هر دو جا شماره مسکونی دوستان و آشنايانش را از دفتر اطلاعات مجتمع سوال مي‌کند.
سالنی بزرگ و تميز و با تعدادی کارمند مرد و ظاهرا مودب ولی با ته ريش و لباس‌های تيره و پيرهن‌های يقه بسته. اين ته‌ريش هم بدبختانه هر آدم تميزی را کثيف نشان مي‌دهد.(آی گفتی ولگرد جان)
از ته ريش مي‌گذرم،‌ چون مي‌دانم اين جواز کارهای دولتی و گرفتن مزايا است. و چند تا زن مقنعه به‌سر!
روی ديوار تصاوير "برادر بزرگ" و "پدر بزرگ" که گويی باچشم‌هايشان مثل "مانيتور"دوربين‌های "سکيوريتی" ساختمان‌ها نه فقط کارمندان امور اموات و گورکنان و مرده‌شويان و کفن دوزان را زير نظر داشتند، بلکه رفت و آمد زنده‌گان و مرده‌گان ساکنان اين مجتمع را زير چشمی می‌پاييدند، تا همه به وظايف درست اسلامی‌شان عمل کنند.(پارازیت زیتونی: عجب تشبیه جالبی!)
چيزی که درطی اين چند روز اقامت کوتاهم درتهران برايم عجيب بود اينکه همه‌جا به‌جز تصاوير امام و رهبر بردر و ديوار اماکن عمومی نشانی از تصوير ازآقای احمدی‌نژاد رييس جمهور را در هيج کجا نديدم. (زیتون:‌ آخه به گزارش گالیندوپل اینا تا اون‌حد هم شکنجه‌گر نیستن ولگرد جان)
چون درهمه جای دنيا رسم است که اگر در موسسات دولتی ويا بعضی از اماکن خصوصی تصويری نصب شده باشد عکس رييس جمهوری کشورشان است.
توی سالن کنار بقيه ارباب‌رجوع‌های زن ومرد منتظر ايستادم بعضی از آنها با چشم‌های اشک آلود اين طرف و آنطرف سالن در حرکت بودند. پيدا بود برای آخرين بدرقه
عزيزی آمده بودند.
و تا وسايل سفرش اماده سازند. يکی از کارکنان پشت "کانتر" به من اشاره کرد. جلو رفتم سلامی اسلامی کردم(به‌به! شما هم؟!) .
ليست اسامی عزيزان‌ام و نام خانوادگی وتاريخ مرگ آنها را که روی قطعه کاغذی نوشته بودم روی کانتر گذاشتم . آنرا برداشت. نگاهی به آن ليست بالا و بلند و تاريخ‌های مرگ آن‌ها انداخت
وسرش را بلند کرد و نگاه عجيبی به من کرد.گفت:
ـــ يعنی شما بعد از اين همه سال اين اولين بارتان است
که سر خاک اين دوستان و عزيزانتان می‌آييد و شماره قطعه و رديف هيچ کدام از انها را نمي‌دانيد؟
به شوخی گفتم هيچ يک از آنها آدرس مرا نداشتند که محل جديد سکونتشان را اطلاع بدهند.(خوب حالش را گرفتی!).
لبخندی زد و ليست اسامی را برداشت و رفت روی صندلی روبروی مانيتور کامپيوترش نشست مدادی در دستش گرفت. شروع به نوشتن اعدادی جلو بعضی از آن اسامی کرد
و سپس از جايش بلند شد و آمد و کاغذ را به دستم داد...
ــ ببخشيد. متاسفانه نشانی همه‌ی اين "مرحومان" را نتوانستم پيدا کنم چون درکامپيوتر نيست.
در حالي‌که دستش روی آن کاغذ بود و انگشتش روی اعداد می‌گذاشت گفت:
ــ اين شماره قطعه‌ها واين شماره رديف‌ها ی قبرهای اين چند نفری است که پيدا کردم!
به شوخی گفتم: پس بقيه منزلشان را عوض کرده‌اند!
انتظار نداشت که من با اموات شوخی کنم.
اخم هايش را توی هم کشيد و گفت: شماشهيدی نداريد؟(اوه... چه توقع‌ها!)
جون قطعات آن‌ها جداگانه است. شوخی‌ام گل کرد. گفتم چرا برادرم شهيد شده!
با تعچب گفت کجا و چطور ؟
ــ توی يک بزرگراه يک کاميون به او زد و فرار کرد..!! اين بار خنديد گفت: خدا ييامرزدش!
و اضافه کرد اگر اتومبيل نداريد بهتر است يک تاکسی کرايه کنيد که به شما کمک کند.از اوتشکرکردم و ازسالن خارج شدم.
دربيرون ساختمان هاج و واج ايستاده بودم که از کجا شروع کنم که يک تاکسی قرا ضه پيکان و رنگ و رو رفته جلو پايم ترمز کرد.
راننده‌ی آن که مرد پيری بود سرش را از شيشه بيرون آورد و گفت: حاج‌آقا کجا تشريف مي‌بريد؟(نه دیگه، جدا" شما حج‌رفته حساب شدید رفت) جلو رفتم و کاغذ را به دست‌اش دادم
نگاهی به آن انداخت.
ــ اين قطعات از هم کمی دور هستند. نمی‌توانيد پياده برويد. بفرماييد. من شما را مي‌برم و نشانتان مي‌دهم.
نگاهی به او کردم از دندان‌های يک‌درميان و زرد رنگش معلوم بود که آدم خيلی مفلوکی است. ولی اهنگ صدايش خيلی مهربان بود. بدون اينکه با او طی کنم سوار شدم.
به‌ياد درخواست هم‌اطاقی درباره‌ی گل گذاشتن روی قبور عزيزان افتادم راستش خودم هم احساس کردم من که با آن خاک و" سنگ قبر" اين عزيزان حرفی نداشتم بزنم
بگذارم گل‌ها به‌جای من حرف بزنند. هر چه باشد زبان گل‌ها از کلمات من گوياترند.
در راه به اقای راننده گفتم:
- لطفا جلو يک گل‌فروشی نگاه داريد. مي‌خواهم چند شاخه گل بخرم.
ــ اطاعت حاج‌آقا!! اين جا گل‌فروشی زياد است. بهترين گل‌فروشی و ارزان‌ترين گل‌فروشی اينجا دوست نزديک من است.
رفت جلو يک دکه گل‌فروشی نگاه داشت. هر دو پياده شديم. سلام عليک گرمی با گل‌فروش کرد و از کار و کاسبی او پرسيد. گل‌فروش گفت اين روزها کارش کساد است. گفت انشالله بهتر مي‌شود. گفتم: يعنی دعا مي‌کنی آدم‌های بيشتری بميرند که کار و کاسبی دوستتت بهتر بشه؟!
خنديد و گفت: نه حاج آقا! منظورم مشتری‌های مثل شما است..
.آن‌ها مشغول حرف زدن شدند و من مشغول تماشای گل‌ها!.
به تعداد عزيزانی که که آدرس آن‌ها را داشتم یعنی ۵ شاخه نرگس خريدم. دوهزار تومان شد.
داشتم پول گل‌ها مي‌پرداختم که راننده رويش را به من کرد و گفت راستی خير و خيرات نمي‌خواهيد؟
.منظورش را درست نفهميدم و گفتم نه همين گل‌ها کافی است. اشاره کرد که سوار شوم ..
قبل از اينکه راه بيفتد از من خواست که شماره قطعات را برايش بخوانم چون مي‌گفت خط آن آقا را نمي‌تواند بخواند!!
در حين رانندگی برايم تعريف کرد که اين قبرستان را مثل خانه خودش وجب به‌وجب مي‌شناسد. حتی قبر بسياری از آدم‌هایی که نسبتی با او ندارند. مخصوصا "قطعه‌ی هنرمندان" را و قبر آدم‌های معروف را مي‌داند در کداميک از قطعات هستند. مي‌گفت:
ــ اين اتومبيل کهنه است. مي‌ترسم با آن راه دور بروم. سالها است که من اينجا کار می‌کنم. بسياری از آدم‌هايی را که در اينجا کار مي‌کنند مي‌شناسم. از مرده‌شورها گرفته تا مداحان و قاری خوان‌ها و قبر کن‌ها و دکه‌دارها و کارمندان امور اموات.
آقام که شما باشيد!! در اينجا چيز های بسياری ديده‌ام. آخر زن من در غسال‌خانه اينجا کار مي‌کند. او مرد شور است. گفتم چه خوب! !
با تعجب پرسيد چرا؟
گفتم يادم مي‌آيد دوستی داشتم که مي‌گفت آدم اگر مي‌خواهد در کارش موفق باشد وقتی در جايی کار ميکند بايد مثل"مرده شور" باشد، چون مرده‌شور هيچ سوالی از مرده نمی‌کند فقط کارش را انجام مي‌دهد!
ـــ دوست شما بد هم نمی‌گفته. پس زن من بايد خيلی موفق باشد چون او يک مرده شور واقعی است. جمله آخر را همراه با آهی ادا کرد.
کم‌کم احساس نزديکی عجيبی نسبت به او کردم. دلم مي‌خواست بيشتر برايم تعريف کند. دلم مي‌خواست يک ضبط صوت و يک دوربين همراه داشتم تا صدايش را ضبط مي‌کردم و عکسش را مي‌گرفتم. اسمش را پرسيدم. گفت:
ــ "نوکر" شما حسن! حسنی صدام مي‌کنند.(حسنی نگو یه دسته گل؟)
ــاختيار داريد شما سرور هستيد حسن‌آقا. از اینکه همسرتان مرده‌شوری مي‌کند ناراحت نيستید؟
ــ چرا ناراحت باشیم؟ او خدمت به مردگان مي‌کند من درخدمت ميهمانان آنها هستم. مگر عيب دارد؟
ــ اصلا کار کار است. امريکايی ها ميگويند همه پول ها يک رنگ هستند
ــ نه آقا. پول‌های ايران رنگشان باهم فرق دارد.
از اينکه اسم آمريکا را ناخوداگاه به ميان آوردم احساس پشيمانی کردم. حرف را عوض کردم. گفتم بچه داريد؟
ــ سه تا دختر داريم که شوهر کرده‌اند و رفته‌اند. خودم و خانمم کار می‌کينم. بايد خرج نوه‌ها و دخترها هم بکنيم.
ــ همسرتان چقدر حقوق مي‌گيرد؟
ــ چند سال است کار مي‌کند هنوز رسمی نشده. ماهی ۹۰ هزار تومان. تازه کلاس مرده‌شوری هم ديده.(ئه... پس چرا من همین چند روز پیش در همین وبلاگستان در وبلاگ یک خبرنگار خوندم که حقوقشون بالای یک میلیون تومنه‌+ شاباش فامیل میّت برای خوب شستن)
از خانه و وزندگی‌اش پرسيدم. گفت شکرخدا خانه داريم. همين نزديکی‌های قبرستان است.قبلا يک قهوه خانه بوده..!!
ياد " تد کاپل "گزارشگر آمريکايی افتادم که به ايران آمده تا گزارشی در باره ايران تهيه کند. او به همه جای ايرا ن سرک کشيده بود و گزارش او بنام :"ايران.. ملت خطرناک "
دلم مي‌خواست به اين آقای" تد کاپل" مي‌گفتم ملت ايران برای دنيا خطرناک نيست برای خودشان خطرناک هستند! از اين کامنت ولگرد مي‌گذرم.(این جمله ‌آخر به‌خدا مال من نبود. من در پرانتز فرمایش می‌فرمایم)
آن گزارش ازکانال " ا ی بی سی" امريکا چندی پيش پخش شد.
اين اقای گزارشگر با آدم‌های مختلفی در ايران مصاحبه مي‌کرد.
تا رسيد به يک خانواده فقير با چند بچه قد و نيم قد. اين خانواده بيرون شهری درکنار يک جاده خاکی دريک" خانه گلی غار مانندی "بدون آب و برق و زيرانداز زندگی مي‌کردند. فکر مي‌کنم شايد جايی در خرابه‌های بيرون "شهر ری" بود.
" تد" از مرد خانواده پرسید راجع به آقای احمدی نژاد چه فکر میکنيد ؟.
مرد بينوا گفت:
خدا به اقای احمدی نژاد طول عمر بدهد. ايشان را من خيلی دوست دارم!.. چون ايشان طرفدار طبقه فقير هستند!! معلوم نبود مسخره مي‌کرد و يا جدی مي‌گفت.
زندگی این راننده مفلوک.. زندگی ان مرد "خرابه نشين "را به خاطرم آورد.
ازقيمت قبرها پرسيدم. گفت پولدارها قبرهای خانوادگی مي‌خرند که بيشتر از۵۰ ميليون توما ن قيمت دارد و قبرهای معمولی ۵ تا ۶ ميلیون تومان به فروش مي‌روند..
اگر دوطبقه باشند ارزانتر هستند .اگر شهيد باشی که همه چيز مجانی است . ببخشيد منظورم شما نبوديد!
:ناگهان با دستش اشاره به يک " ليموزين سياه" کرد که در کناری پارک شده بود و گفت
ــ نگاه کنيد. آن اتومبيل يک " نعش‌کش" بنز است. ۵۰مليون تومان قيمتش است. فقط "نعش " آدم‌های پولدار را مي‌تواند حمل کند..!!
بامسخره گفت:
.چون مردن اين نوع آدم‌ها خيلی خرج دارد، به همين دليل انها خيلی دير به دير می‌ميرند..
نعش بی‌پول ها را سوار آمبولانس‌های شهرداری مي‌کنند. بعضی‌ها را هم ديده‌ام که با وانت اينجا مي‌آورند .
از چند خيابان کوتاه گذشتيم. در کنار خيابانی پارک کرد و گفت:
- بفرماييد قبر يکی از عزيزان شما در اين قطعه است.
خودش هم پياده شد و رفت از صندوق عقب ماشين‌اش يک سطل پلاستيکی کوچک آورد . زير شير آبی که در ان نزديکی‌ها بود گرفت و آن‌را از آب پر کرد..
ـــ با اين آب مي‌توانيد" سنگ قبر" را بشويید.
سطل را از دستش گرفتم و يکی از شاخه‌های گل را هم به دستم داد. با من راه افتاد آمد شماره رديف آن عزيز را به او گفتم به‌سرعت آن‌را پيدا کرد. .
ــ اين هم قبر عزيز شما. من مي‌روم توی ماشين می‌نشينم و شما را با عزيزتان تنها ميگذارم منتطر مي‌مانم. عجله نکنيد..
من را تنها گذاشت.
آن قبر يکی از عزيزان هم‌اطاقی‌ام بود. نوشته‌های روی سنگ قبر با گرد و خاک پوشيده شده بود. معلوم بود ماه‌ها کسی به آن قبر سر نزده. آنرا با آب آن سطل خوب شستم. گل نرگس را روی قبر او گذاشتم.
خاطرات ايشان کم‌کم داشت در ذهنم جان مي‌گرفت.
که ديدم يک مرد ميان سال کريه "قرآن" به دست جلوام سبز شد.(اصلا نمی‌ذارن آدم بره تو حس) خدا" رحمتش کندی" گفت! بدون اينکه از من بپرسد شروع کرد با صدای کريه‌تر از خودش به خواندن قرآن؟
با دست به او اشاره کردم که ساکت شود. گفتم عزيز چقدر بدهم که نخوانی؟
گفت خدا بيامرزدش !! دست کردم توی کيفم يک ۵۰۰ تومانی به او دادم و از شرش راحت شدم.

ياد داستان دوستی افتادم که مي‌گفت: سالها پيش روزی در گورستان قديمی "مسگر اباد" تهران روی خاک عزيزی نشسته بودم.
ناگهان ديدم مردی با" مشک " سياهی بالای سرم ايستاد فکر کردم "سقا" است و آب مي‌فروشد.
مرد مشک به دوش گفت برای" مرحومتان" فاتحه بخوانم ؟
ان دوست گفته بود بخوان..
مردک گلوی مشک را با انگشتش مي‌گيرد کمی آن‌را باز مي‌کند! و" بادی" از ان خارج مي‌شود... دوستم از او می‌پرسد چرا نمی‌خوانی؟ مي‌گويد مگر نشنيدی..؟
اين باد که از آن خارج شد يک فاتحه بود چون تمام اين مشک را من با خواندن فاتحه وقرآن و "فوت"!! کردن دراين مشک پر کرده ام ( خدا نکشدت ولگرد جان، مردم از خنده:)))‌ )
قاری مزاحم رفت و من سطل را از کنار قبر برداشتم. از جايم بلند شدم. لحظه‌ای ساکت ايستادم ..از بودن در کنار ایشان احساس ارامش مي‌کردم. خوشبختانه ايشان برخلاف عادت هميشگی‌اش هيج اصراری نکرد که پيشش بمانم !!
شايد بالاخره فهميده بود که من چقدر از تعارف بيزارم.
من هم بدون خداحافظی به‌طرف تاکسی که راننده‌ام حسن آقا در کنار خيابان به انتظارم نشسته بود و داشت سيگار مي‌کشيد راه افتادم..
وفتی به تاکسی نزديک شدم حسن اقا از جايش بلند شد. در تاکسی را برايم باز کرد. هر دوسوار شديم..
فبل از اينکه را ه بيفتد پاکت قرمز سيگار" بهمن "اش را جلو ام گرفت و تعارف کرد .. سيگاری برداشتم و او آن‌را با فندک‌اش برايم روشن کرد. شماره قطعه بعدی را برايش خواندم که قبر برادرم بود گفت کمی از اينجا دور است ولی جای بسيار با صفايی است...
معمولا دختر پسر ها که" طفلکی" ها جايی ندارن مي‌آيند اينجا ساعت‌ها کنار قبری می‌نشينند و باهم راز و نياز مي‌کنند.
چون مي‌دانند هيج‌کس مزاحم آنها نمی‌شود مگرآنکه صاحب مرده سر برسد !!.. اينها مرا ياد خودم و زنم می‌اندازند.
ما هم وقتی جوان بوديم و تاره باهم اشنا شده بوديم ازترس پدر و برادر زنم و يا"در و همسايه ها " هروز مي‌رفتيم قبرستان "ابن بابويه " همديگر را مي‌ديدیم ...
.حالا اينجا هم ميعادگاه عشق برای فقيرو فقرا ست
کميته‌چی‌ها هم مي‌دانند. ولی زياد پاپو ش(!) آنها نمي‌شوند . برای آدم های ناجور هم اينجا پاتوق خيلی خوبی است.
از او سوال کردم :
ــ همه کسانی را که در تهران فوت مي‌کنند اينجا دفن مي‌کنند؟
ــ همه را اينجا مي‌اورند مي‌شورند ولی بعضی‌ها وصييت مي‌کنند آنها را ببرند قم يا مشهد دفن کنند.حالا کمتر مي‌برند ولی در قديم بيشتر می‌بردند قم. مگر نشينده بودی؟
که مي‌گفتند :
"صادرات قم آخوند است و وارادات آن مرده ."
يک دفعه گفت بگذار برات يک داستان واقعی بگم. شايد باور نکنيد. از يک آدم خاطر جمع شنيده‌ام
حتما شما بايد يادتان باشد که در قديم بعضی وصيت مي‌کردند جسدشان را به "بلاد متبرکه "ببرند دفن کنند.
مردی قبل از مرگش به پسرش وصيت کرد که بعد از فوت‌اش جسد او را به کربلا ببرد. و در قبرستانی در جوار" امام حسين" دفن کند.
بدبختانه وفتی پدر فوت کرد پسرش توان مالی نداشت که بلافاصله جسد او را به کربلا ببرد.
بنابراين موقتا جسد او را در جعبه ای دريک " امام زاده" امانت گذاشت. چند ين سال گداشت. تا پسر توانايی مالی پيدا کرد تصميم گرفت که جسد پدرش که تبديل به "استخوان" شده بود به کربلا ببرد.
متاسفانه خبر دار شد" دولت عراق" ان زمان ورود اجساد از ايران را به خاکش قدغن کرده..
پسر که نمي‌خواست از وصيت پدرش عدول کند .
تصميم گرفت استخوان های پدرش را " آسياب" کند و بشکل " آرد "بيرون بياورد و انرا در کيسه ای بريزد و ان را به عنوان" آرد " همراه خودش به قصد زيارت ..
به کربلا ببرد و در قبرستانی که پدرش وصيت کرده بود دفن کند تا دين پد ر را بجا اورده باشد
ان کار را انجام داد " پودر استخوان پدر" را به عنوان ارد همراه خودش با کاروانی کوچک از زوار به کربلا برد. در در انجا با چند زوار ديگر در يک اطاق در مسافرخانه‌ای اقامت کردند
و لی او از محتويات ان " کيسه"به هيچ يک از هم‌اطاقی‌ها چيزی نگفت . تا فرصتی پيدا کند و مخفيانه آن را در قبرستانی که پدر وصيت کرده بود دور از انظار انرا دفن کند.
جهت زيارت چند ساعتی از مسافرخانه بيرون رفت.
وفتی که برگشت و به سراغ کيسه رفت با تعجب ديد سر کيسه بازاست و نيمی از کيسه ی
" پودر استخوانهای "پدرش به يغما ر فته ...!!
رنگ از رويش پريد. سر هم اطاقی‌هايش فرياد کشيد چه کسی به کيسه آرد من دست زده !!؟
يکی از هماطاقی‌هايش گفت :
نامرد! ان" آرد فاسد" چی بود؟ که باخودت اوردی .ما را مريض کردی!!
ما با مقداری از ان " کاچی" درست کرديم !! و خورديم
همه مان دچار اسهال و استفراغ شده‌ايم..
پسرک بينوا گريه را سر ميدهد و می گويد ان ارد نبود " ان پودر استخوانهای پدر" ام بود ...
وفتی حسن‌اقا داستان اش را تمام کرد بايک خنده برزگ که همه دندانهای افتاده اش پيدا شد گفت :
خوب چه فرق داشت باباش رو يک جور ديگه در خاک کربلا دفن شد ..
.. از خنده او خنده‌ام گرفته بود. مي‌خواستم از او سوال کنم که در باره اقای" احمدی نژاد" چی فکر مي‌کند ؟ که يک دفعه کناری نگاه داشت و گفت:
ــ حاجی جان ر سيديم. اشاره به قسمتی از قبرها کرد و گفت : بفرماييد قبر برادار مرحوم‌تان در اين قطعه است ...
نگاه کردم راست گفته بود واقعا جای با صفايی بود. خيابان‌های اطراف آن را درختان انبوهی پوشانده بود . و روی قبر ها پر از دار و درخت بود. چند زن و مرد به فاصله دور از هم روی قبر ها زير سايه درخت ها نشسته بودند..
به حسن اقا گفتم
شما توی ماشين بنشنيد من خودم مي‌توانم رديف قبر ايشان را پيدا کنم .
اصرار نکرد !! گفت هر چه شما مي‌فرماييد .
سطل و يک شاخه گل برداشتم و از ماشين پياده شدم و بطرف ان قطعه براه افتادم. .سطل را از شير ابی پر کردم و رفتم خيلی زود قبر را يافتم. کنار آن روی زمين نشستم سطل اب را روی سنگ خالی کردم. شاخه گل را روی سنگ قبر قرار دادم. او ۶ سال يش در يک تصادف اتومبيل کشته شده بود (تسلیت می‌گم ولگرد جان). نوشته های سنگ قبرش هنوز خوانا بود و روی قبرش عکسی از او نصب نشده بود. کلمات روی سنگ هيج چيزی در باره او نمي‌گفت جز تاريخ تولد و تاريخ مرگ که روی ان سنگ حک شده بود. همراه با يک" شعرو يک جمله‌ی باسمه‌ای" که نمونه‌ی ان را مي‌شد روی هزار سنگ قبر ديگر هم ديد. سکوت قبرستان در ان بعد از ظهر پاييزی در زير سايه درخت بالای قبر او مرا داشت توی خلسه مي‌برد. مي‌رفت تا قبرستان را از ياد ببرم که نا گهان با صدای :
لااله اله الله... لا اله الله .... مخلوط با هياهوی و شيون و زاری گروهی زن و مرد سياه پوش که دنبال تابوتی که بر دوش چند مرد حمل مي‌شد رويايم را درهم شکست ....
و مرگ را به‌يادم آورد....

و این اینترنت لعنتی هم مرگ رو به یاد من آورد...
آقا، دیوونه شدم. هزار بار یه مطلب رو ارسال می‌کنی، هر بار یه‌جاییش غیب می‌شه. یا نصف مطلب نمیاد یا بالکل هیچی!
دقیقا از روی ساعت سه‌ساعت پست کردن این مطلب طول کشید و آخرش هم که می‌بینید....
کسی می‌دونه علتش چیه؟ مشکل از سروره یا تموم شدن فضای وبلاگم یا چیز دیگه؟
تازگي ها هم حتي بعد از نوشتن كامنت به اين بلا دچار مي شه.
شما بگوييد چه كنم؟


فوت آرین عزیز، بلاگر کوچولو حسابی در همم ریخت.

امیدوارم خانواده‌ش بتونن جاي خالي این کوچولوی دوست‌داشتنی رو تحمل کنن.

هیچ نظری موجود نیست: