جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

و حالا حکایتِ کارگر آوردن ما...

جمعه، 11 اسفند 1385
و حالا حکایتِ کارگر آوردن ما...


1- از شهری سخن می‌گویم که در آن شهر خدایید!
دیری با من سخن به درشتی گفتید،
خود آیا به دو حرف تاب‌تان هست؟
تاب‌تان هست؟...
(شاملو)

2- خیلی ممنون که این‌قدر کامنت‌هاتون در ارتباط تنگاتنگ با مطالبمه:)
پاسارگاد در کامنت 123 برم نوشته:
"زیتون خانم عزیز می خوام آماری از کامنت های این پست بدم شاید برات جالب باشه. در مورد دو مطلب اصلی نوشته بودی:
1- خراب کردن محیط زیست با چاشنی خانه‌تکانی.
2- خرافات پرستی.
اما از 119 کامنت فعلی 2 تا (بله فقط دو تا) به محیط زیست مربوط می‌شه! 2 تا هم 50% به محیط زیست مربوطه.
7 تاش به خانه تکانی بدون اشاره به پیام محیط زیستی آن و یک دونه هم به خرافات مربوطه
بابا ایول! وقتی دوستان وبلاگ خوان (که از روشنفکران جامعه هستن)اینقدر به محیط زیست اهمیت می‌دن تکلیف بقیه دیگه معلومه."
- پاسارگاد جان فعلا جنگ بین فضول‌باشی(که اصلا معلوم نیست کیه. می‌گه 21 سالشه. در کانادا زندگی می‌کنه و تاحالا اصلا ایرانو ندیده. وظیفه‌ش ظاهرا بست نشستن در وبلاگمه) و بقیه خیلی مهمتر از چیزایه که من درباره‌شون می‌نویسم!
تموم محیط زیست ایران فدای یک تار سبیل نداشته‌ی فضول‌باشی:)

3- نازمهر در کامنت 94 از خواهر دوستش و شوهر آلمانی‌اش در سفرشان به ایران نوشته:
"ا مرد آلمانی آبروی ما را برده این جا. این دیگه کیه ؟! تمام مدت بیرون ، کنار دریا از روی زمین آشغال برمی‌داره و به مردم می‌گه:
آشغال را این جا یا در دریا نریزید!
ایران قشنگ است باور کنید !
همه فکر می کنند این مرد دیوانه است !!"
- نازمهر جان یک زمانی من و سی‌با هر وقت دوتایی می‌رفتیم کوه ده دوازده تا کیسه زباله می‌بردیم بالا. و موقع پایین اومدن پرش می‌کردیم از بطری‌‌های پلاستیکی نوشابه و قوطی‌های کنسرو و ظروف یک‌بار مصرف و حتی گاهی لنگه‌کفش کهنه و دم پایی پاره.( سبک بودن و می‌شد هر کدوم چهار پنج تا دستمون بگیریم)
اون بالاهای کوه در پناه صخره‌ای هم چهار نهال کاشته بودیم و هر هفته با بطری آب می‌بردیم و بهشون آب می‌دادیم. تو این چند ماه نه تنها کسی با ما همراه نشد که گاهی نیشخندی هم بدرقه‌ی راهمون می‌کردن.
یه‌بار چند پسر دختر که نشسته بودن به خوردن، یکی از پسرها تا مارو دید برای خوشمزه‌گی بطری نوشابه‌شو قلپ‌قلپ خورد و پرت کرد به سمت سی‌با. که حالا که آشغال جمع می‌کنی اینم ببر! و همه‌شون زدن زیر خنده. سی‌با خیلی عصبانی شد و من جلوشو گرفتم که چیزی نگه.
کنار دریا و جنگل هم می رفتیم همین‌طور!
اما الان مدتیه که دیگه حال و حوصله‌ی‌ این‌کارارو نداریم.(نکنه عادت کردیم؟)
نهال‌هامونم یه‌ماه نرفتیم همه‌شون خشکیدن. سپرده بودیم به یه پسری که همیشه می‌دیدیمش و از کار ما کلی تعریف می‌کرد. قول داده بود این یه ماه به جای ما آبشون بده و نداده بود.


4- سوار ماشینای خطی گوهردشت به میدون آزادگان بودم. اولین نفری بودم که رسیدم سر خط و چون خلوت بود جلو نشستم. راننده منتظر بود که ماشین پر بشه و راه بیفته. از گوشه چشم دیدم که زن و شوهر جوونی با دو بچه‌ی کوچک ناز‌نازی سوار شدن.
ماشین راه افتاد و من و راننده شروع کردیم به صحبت راجع به پل بی‌خودِ آزادگان که از اول قرار بوده شمال رو به جنوب خیابان طالقانی وصل کنه و به خاطر گرفتن رشوه از دم کلفتانی که بازدن پل ملکشون تو سرشون می‌خورده، شده شرقی غربی و دیگه مفت هم نمی‌ارزه و تازه بیشتر باعث ترافیک بیشتر هم شده و فلانی 7 میلیارد تومن این وسط خورده و...
یکی من می‌گفتم و یکی راننده. هر دو از اوضاع داخلی شهرداری و شورای شهر تا حدودی خبر داشتیم. راننده حرفش رفت به مجید شرع‌پسند نماینده‌ی اسبق کرج که چقدر آدم خوب و ساده‌ای بوده و از سمتش خلعش کردن و چه به روزگارش آوردن به گناه اینکه نذاشته بود عکس منتظری رو از اتاقش بردارن...
بعد صحبت رسید به احمدی نژاد و اینکه مارو سوار قطاری بی‌ترمز کرده و گرونی‌های افسار گسیخته و سخن‌رانی‌های چرت و خنده‌دارش...
تا اینجا گاهی آقای پشت سری –که موقع سوار شدنش از گوشه چشم فقط قد بلند و کت چرمش رو دیده بودم – حرف‌های مارو تأئید می‌کرد و گاهی هم زن خوشگل و خوش‌لباسش هم که با بچه‌هاش بازی می‌کرد، به حرف‌های ما می‌خندید.
نمی‌دونم چی شد که حرف رفت سر حمله‌ی آمریکا به ایران. من گفتم این احمدی‌نژاد داره آمریکا رو انگولک می‌کنه و اصلا حساب‌شده حرف نمی‌زنه و... راننده گفت نه بابا، آمریکا جرأت نداره به ایران حمله کنه. گفتم درسته. شرایط ایران مثل کویت و عراق و افغانستان نیست. افکار عمومی جهانی هم ضد جنگه. اما بالاخره ما با آمریکا توازن قدرت نداریم و اصلا چرا جنگ؟...
حرف ادامه داشت که ناگهان آقای عقبی جوش آورد:
- آمریکا غلط می‌کنه حمله کنه! اگه اینکارو بکنه همین من که از احمدی‌نژاد خوشم نمیاد می‌رم تو سپاهش و تا آخرین قطره خونم می‌جنگم( یاد حسین درخشان افتادم. بابا ما این‌شکلی کم نداریم الان) بعد شروع کرد فحشای رکیک دادن به بوش!
صداش اونقدر بالا رفته بود که طفلکی‌ بچه‌هاش شروع کردن به گریه کردن و زنش هم می‌گفت هیس. حالا چرا داد می‌زنی.
من و راننده هم هیچ‌جوری نمی‌تونستیم آرومش کنیم. قاط زده بود اساسی.
خوشبختانه رسیده بودیم به پل آزادگان و باید پیاده می‌شدیم. برگشتم به بهانه خداحافظی با خانومه ببینم آقاهه چه تیپیه. آقا، خوش‌تیپ. خوش‌هیکل. صورت هفت‌تیغه و مو مدل جدید و....


5- اندر حکایت کارگر ِ کمکی آوردن برای خونه‌تکونی
سی‌با گفت مبادا کارگر بیاری. مثل اون‌دفعه‌ها می‌شه. آخه من تاحالا دوسه‌بار کارگر آوردم و هر بار یه چیزی شده.
یکیشون یه خانومی بود که دوستم معرفی کرد. از اون اولش هی چشماش می‌دوید که اینو به من بده.اونو بده. موقع رفتن دوسه‌تا ساک پر از لباس و روغن و خوراکی که تو کابینت دیده بود و گفته بود بده، دادم. گفت ساکا هم مال خودم؟ گفتم باشه. وقتی رفت دیدم تموم سوغاتی‌هایی که سی‌با دیشبش از مسافرت برام آورده بود همین‌جور با نایلونش برداشته برده(چقدر دلم سوخت) و یه لنگه از گوشواره‌هامو(طفلک هول شده بود یه لنگه‌دیگه‌شو انداخته بود زیر شوفاژ دم در که فرداش پیدا کردیم)
تا یه مدت روم نشد به دوستم بگم. گفتم ناراحت می‌شه. فقط یه‌بار دوستم گفت این هر بار که میاد هی می‌گه چندصدهزارتومن قرض بهم بده. گفتم می‌شناسیش. گفت آره بابا خونه‌شو بلدم و... گفتم من جای تو باشم نمی‌دم و کمی مشکوکه و... خلاصه یه مقداری بهش داده بود. نشون به اون نشون رفت و دیگه پیداش نشد. شبانه هم اسباب‌کشی کرده بود از اون خونه.

6- یه بار هم که خیلی کار داشتم به یه شرکت نظافتی زنگ زدم و کارگر خواستم. وقتی درو باز کردم دیدم یه خانم خیلی شیک و سانتی‌مانتال با آرایش غلیظ و موها شینیون کرده اومده. فکر کردم اشتباهی در زده. گفت از شرکت فلان اومده برای نظافت. حالا من مونده بودم چه‌جوری بهش کار بدم. هر کی می‌دید فکر می‌کرد من کارگر اونم!
اصلا روم نمی‌شد بهش کار بدم. کار توالت و حمام و آشپزخونه که ابدا به تیپش نمی‌خورد. خلاصه که با هزار خجالت یه دستمال شیک و تمیز دادم دستش و جارو برقی رو گذاشتم وسط. دیدم اصلا نمی‌تونه دستمال بکشه. یه ساعت بدون دولا شدن رو میز هال با نوک دو انگشت دستمالو گرفته و یواش میزو نوازش می‌کنه .حتی جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برنمی‌داره که زیرشو تمیز کنه( تازه خدا رو شکر کردم که خودم قبلا تمیزش کرده بودم و آبروم جلوش نرفت) گفتم دستمالو بدین به من شما بی‌زحمت جارو برقی بکشید.
نمی‌تونست سیمو از تو جارو در بیاره و بزنه به پریز...

من براش اینکارو کردم و مبلو گرفتم بالا که زیرشو جارو بزنه(حالا به خاطر کمر درد کارگر گرفته بودم) دیدم نخیر این‌کاره هم نیست. یه چایی ریختم با کیک آوردم. نشستیم به خوردن. برام تعریف کرد که شوهرش میلیاردر بوده و دوست شوهرش پولشو خورده و شوهرش سکته کرده و حالا این می‌خواد خرج خونه رو بده.
موقع رفتن پولشو کامل دادم با کمی لباس(البته از نوع خارجکی) و براش تو ورقه رضایت از کار هم نوشتم... البته بهش گفتم بره اقلا مهماندار مهمونیای بزرگ و رسمی بشه.

7- یه بار دیگه هم یه آقای قلچماق آوردم. یعنی یکی برام فرستاد. سبیل‌از بناگوش در رفته و قد دو متر. چهار شونه. گفتم اول بره کاشی‌های حمومو بشوره. نشون به اون نشون که ساعت 8 رفت اون تو و ساعت شد 9 و 10 هنوز نیومده بود بیرون . خیلی هم ازش می‌ترسیدم . نگاه خیلی بدی داشت. ساعت 11 با ترس و لرز رفتم دم در حموم دیدم یه دستمال خشک گرفته و داره سیگار می‌کشه در بحر تفکر فرو رفته و همینجوری عین خواب‌زده‌ها می‌کشه به دیوار.
فکری کردم و گفتم ببخشید یه کار فوری برام پیش اومده باید برم بیرون. می‌شه شما یه روز دیگه تشریف بیارید.
- نخیر! من یه روز کامل باید بمونم تا حقوق یه روز کامل بگیرم.
به ناچار گفتم باشه حقوق کامل می‌دم.
با چشمای وق‌زده - پس ناهار چی؟
من در حال مرگ از ترس: حالا که ساعت 11 ست!
11باشه من رو ناهار حساب کردم!پس نمیرم!
گفتم باشه پول غذاتم می‌دم.
- خانِم جان، عیدی چی می‌دی؟
- شما حاضر شو من عیدی‌ هم می‌دم.
یکی از آشناها برای سی‌با یه پیرهن دبل ایکس لارج آورده بود که براش بزرگ بود. گذاشتم تو یه نایلون با پول یه روز کامل و پول ناهار و دادم دستش و به زور بیرونش کردم.... بیرون کردنش واقعا کار شاقی بود!

8- از اون به‌بعد سی‌با گفت دیگه نباید کارگر بیاری. هر کاری هم که نتونستی وای‌میستی تا خودم بیام. می‌گفت اگه بیاری سر کار همه‌ش نگرانتم.
خودمم که معمولا هیچ‌روزی کامل خونه نیستم که یه لنگ پا بغل دست کارگر وای‌سم.... دیگه فکرشو از سرم بیرون کردم. گفتم همون‌جور که به بعضی‌ها ترشی‌انداختن نمیاد کارگر هم به من نمیاد...
تا چند روز پیش...
راستش می‌دیدم سی‌با شبا خیلی دیر میاد و وقتی هم میاد اون‌قدر خسته‌ست که دلم نمیاد کار مهمی بهش بدم. هر کاری هم بدم مثلا کار شستنی، گربه‌شور می‌کنه و بدش هم میاد بهش بگم من کارتو قبول ندارم و خودم باید دوباره اونو بشورم.
گفتم اصلا بهش نمی‌گم.
برای یکی از همسایه‌ها هر هفته یه خانومی از شرکت بیسار میاد. خانم همسایه خیلی از کار و همینطور شخصیتش تعریف می‌کنه. می‌گفت تو مواد شوینده و مصرف آب هم خیلی صرفه‌جویی می‌کنه. کاشی‌های دیوار و سرامیک‌های کف رو می‌کنه عین آینه.
چند روز پیش بهم گفت اگه برای کار عید می‌خواهیش زودتر به شرکت زنگ بزن و روز بیکارشو رزرو کن که خیلی هواخواه داره.
از یه هفته پیشش زنگ زدم. گفتن تا عید، فقط فلان روز(مثلا یک‌شنبه) خالی داره. با خوشحالی گفتم باشه اون روز برای من بیاد. برای اون روز مرخصی گرفتم و تموم کارایی که داشتم کنسل کردم. شنبه شب هم شروع کردم به مقدمات. پرده‌ها رو باز کردم و یکی یکی شستم و تا ساعت 2 نصفه شب اونایی که اتو می‌خواست اتو زدم. سی‌با می‌گفت حالا چه خبره؟ وایسا یه روز که من وقت دارم( که می‌دونستم وقت گل نی خواهد بود اون روز... تو دلم گفتم اگر به امید من ِ منانی،‌برو شوهر کن بیوه نمانی) گفتم کم‌کم خودم می‌کنم و پیش خودم ذوق می‌کردم که فردا شب سی‌با بیاد ببینه خونه برق افتاده دهنش باز می‌مونه و نظرش به کارگر آوردن بالکل عوض می‌شه.
این خانم امتحانشو پس داده بود و من دیگه ازش مطمئن بودم!

بعد از اتو کردن ، یه کم اومدم پای کامپیوتر و وبلاگ‌خونی که یهو دیدم 4 صبح شده و رفتم خوابیدم.
صبح یه خورده دیر بیدار شدم.
ای وای... نکنه اومده و زنگ زده و من بیدار نشدم؟
نه بابا، گفته بودم یه کم از 8 دیرتر بیاد..
با عجله شروع کردم حاضر کردن شوینده‌ها و دستمال‌ها و تی و سطل و ... 9 شد نیومد. گفتم بهتر یه صبحونه‌هم می‌خورم. چایی هم براش درست می‌کنم... 9:30 شد نیومد... 10 شد نیومد. زنگ زدم به شرکت. منشی گفت چون شما گفتید اشکال نداره 8:30 بیاد، رفت بانک گفت از اون ور میاد. تا به حال سابقه نداشته بدقولی کنه(تو دلم گفتم تقصیری نداره. هر کی به ما می‌رسه بدسابقه می‌شه). شد 11 و.... 12 زنگ زدم شرکت. گفت می‌خوای یه کارگر آقا بفرستم. فقط این آقا الان اینجاست. گفتم نه ترجیح می‌دم همین خانومه بیاد. گفت اون‌که حتما میاد. حتما بانک شلوغه.
1 دیگه دیدم وقتم داره تلف می‌شه و یه عالمه هم از کارم افتادم زنگ زدم گفتم اشکال نداره اون آقاهه بیاد. کارش خوبه؟
- عالی! یه آقای میانسال خیلی قوی. اسمش آقای الفه!
1:30 زنگ خونه به صدا دراومد. درو که باز کردم یه پسر جوون شیک و پیک با لبخندی مکش مرگ ما در حالیکه دستشو به چارچوب در تکیه داده بود با اعتماد به نفس گفت:
منم، الف!

ادامه دارد....







3:58 | Zeitoon | نظرها

هیچ نظری موجود نیست: