تهران ـ فرودگاه مهراباد
همين که هواييما از آسمان تبريز عبور کرد، بلندگو با صدای گوشنواز خانمی اول به زبان انگليسی وسپس به فارسی از مسافران خواست که کمربندهای خود ببندند و اعلام کرد هواپيما تا نيم ساعت ديگر به وقت ۲ بعد از نيم شب تهران در فرودگاه مهرآباد به زمين خواهد نشست. وبعد درجه هوای تهران رااعلام که برای ماه شهريور در مقايسه با گرمای وحشتناک تگزاس بسيار مطبوع بود.
و در پايان گفت خواهشمند است بانوان عزيز درموقع پياده شدن از هواپيما رعايت حجاب اسلامی بفرمايند که بلافاصله مسافران زن که اکثر آنها بدون حجاب بودند روسریهاشان را که گويا از قبل آماده داشتند بيرون کشيدند و مشغول بستن روی سرشان شدند جالب اين بود که بدون استثنا قسمتی از موهايشان را از زيرروسریهاشان بيرون ميگذاشتند گويا اين روسریها بيشتر دهن بند بود تا سربند.
من هم به اين فکر افتادم که کلاه بيسبالم را از سرم بردارم و در کيفم بگذارم که مبادا خارجی بنطر برسم چون باشنيدن نام مهرآباد راستش کمی دچار دلهره شدم و بياد داستانهايی از ايرانيانی افتادم که بعد از سالهای زيادی زندگی درخارج، در بدو ورودشاندر سالن ترانزيت فرودگاه به مهرآباد، با چه مشکلات جور واجور برحورد کرده بودند. توی اين فکرها بودم که نفهميدم که کِی به آسمان تهران رسيديم . هواپيما مرتب از ارتفاعش کم ميکرد و آمادهی نشستن بود .صندلی من کنار پنجره بود. به بيرون نگاه کردم. تهران در آن ساعت شب غرق نور بود و ادامه چراغها تا بلندی کوه تهران کشيده شده بود.
بايک تکان شديد هواپيما روی باند فرودگاه نشست که جيغ بعضی از مسافران به هوا رفت.
هواپيما هنوز کاملا متوقف نشده بود که جنبوجوش بين مسافرا ن برای جمعو جور کردن لوازم دستیشان ظاهر شد. همه از صندلیهای خودبلند شدند و ازدحام آنها برای پياده شدن برايم عجيب بود.( زیتون: آخه نیست تو ایران زندگیخیلی خوب و آزادی در انتظارشونه. برای همین عجلهدارن.)
درهای خروجی از عقب و جلو هواپيما باز شد. ومن آسمان را توانستم ببينم. فهميدم از راهروی خرطومی خبری نيست و بايد ا ز پلکان استفاده کنيم.(بعدا میفهمی تو ایران از خیلی چیزا خبری نیست!)
خوشبختانه صندلی من در جلو در عقب هواپيما بود. کيف دستیام را برداشتم واز خانم بغل دستیام خدا حافظی کردم و آماده پياده شدن شدم. من جزء اولين نفراتی بودم که از پلکان تيز پايين آمدم. در حاليکه دستهايم را به ريلهای پلکان حايل کرده بودم.
راستش اين بود نميدانم چرا در عقب فکرم قبل از سفر م فکر ميکردم در ايران حتما بلايی به سرم ميآيد يا از جايی میافتم يا تنگ نفس ميگيرم و سکته ميکنم. يا زير ماشين ميميرم يا توی ماشين تصادف ميکنم. (اولا که خدا اونروزو نیاره. دوما ما هم دائما همین احساسو داریم.) خوشبختانه هواپيما از نوع توپولف نبود وگرنه سقوط آنرا هم به ليستام اضافه ميکردم.
بههمين دليل تمام کارهای هماطاقیام را جفت و جور کرده بودم که اگر خدای ناخواسته برنگشتم او دچار دردسرهای زيادی نشود و بدون من بتواند زندگی کند.
کنار هواپيما از قبل دوتا اتوبوس منتظر بود تا مسافران را به سالن ترانزيت فرودگاه انتقال دهد. همراه بقيه مسافران سوار اتوبوس اولی شدم. اتوبوس از مسافران پر شد. چون فقط تعداد کمی صندلی داشت اکثرا ايستاده بودند.
من هم جزء ايستادهها بودم. هرچند من هيچوقت دوست ندارم بنشيم. فکر ميکنم روزی هم که بميرم حتما مثل درختان ايستاده خواهم مرد!
چند دقيقه بعد اتوبوس جلو در ورودی سال ترانزيت فرودگاه توقف کرد. من هم بهدنبال بقيه مسافران بهراه افتادم.
در سالن ترانزيت چندين اطاقک بود که در هريکی از آنها يک افسر فرودگاه نشسته بود که پاسپورت مسافران را چک ميکردند تا مهر ورودی بزنند.
من هم پشت يکی از صفهايی که جلو يکی از آن کيوسکها تشکيل شده بود به انتظار ايستادم تا نوبتم برسد.
نوبتم فرارسيد. دلم شروع به تاپتاپ کرد عينکام هم توی کيف دستیام گذاشتم و در هواپيما يک پيرهن آستين بلند داشتم که روی پيرهن آستين کوتاهام پوشيده بودم و دکمه يقه آنرا هم بسته بودم تا شئونات اسلامی را رعايت کرده باشم.(بعدا وارد خیابونها بشی میبینی مردم چهجوری لباس میپوشن)
وجای هيچ سؤالی در ذهن افسر فرودگاه باز نکنم( باور کن اینطوری تابلوتری:) )
پاسپورت ايرانیام را در دستم گرفتم وسعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم.
افسر با دستانش از پشت شيشه کيوسک به من اشاره کرد راه افتادم و رفتم جلوکيوسک ايستادم. پاسپورت ايرانی را به دستاش دادم. آنرا گرفت و باز کرد و چند لحظه به آن نگاه کرد و بعد به من خيره شد و پرسید:
- شما مقيم آمريکا هستيد؟
گفتم: بله.
گفت: پاس { از اين کلمه پاس بدم ميآيد}!آمريکايی هم داريد؟
گفتم: بله.
گفت گويا سالهای زيادی خارج از ايران بوده ايد؟..
مکثی کرد ضمن اينکه به صندلیهای يک گوشه از سالن ترانزيت اشاره ميکرد گفت:
- لطفا شما برويد چند دقيقه روی يکی از آن صندلیها بنشنيد تا پاس شما را چک کنند. دلم ميخواست به او ميگفتم جناب افسر باور کنيد من هيچ خطری برای جمهوری اسلامی شما ندارم برای خودم خطرناکتر هستم ولی چيزی نگفتم.
يک دفعه تمام دلهرهام به پايان رسيد.
عجيب اين است که انسان از تصورحوادث بيشتر وحشت ميکند تا خود حوادث. ديگر برايم اصلا مهم نبود که چه ميشود. مثل(دوراز جون) بچه يتيمها رفتم روی يکی از آن صندلیها نشستم و حسرتبار ناظر خروج بقيه مسافران شدم که يکیيکی مهر ورود روی پاسپورتشان ميخورد و از سالن ترانزيت خارج ميشدند.
همه مسافران رفتند و هيچ کسی درسالن باقی نماند. افسران کيوسک هم که کارشان تمام شده بود يکیيکی درهای کيوسکها را بستند و از يکديگر خداحافطی کردند. گويا اين آخرين پرواز شب بود. غير از من يک جوان با موهای بلند آنجا نشسته بود . کنار او نشستم او زير لب مرتب فحش های "ف"دار ميداد.( اول کدوم فحشها "ف" داره؟) نخواستم چيزی از او بپرسم چون او هم از من سوالی نکرد.
به ساعتم نگاه کردم. ساعت سهونيم بعد از نيمه شب بود.
خوشبختانه هيچ کس از ۷۲ تا فاميلم و کس و کارم به پيشواز من نيامده بود چون سفر را به هيچ کس از قبل اطلاع نداده بودم و اين کاری است که هميشه ميکنم. بنابراين خيالم راحت بود که کسی در بيرون منتظرم نيست.(کاش اقلا به یکی گفته بودی تا اگر مشکلی پیش اومد بتونه کمک کنه)
در نزديک کيوسک ها اطاقی بود که چند مامور فرودگاه در آن نشسته بودند. به آن اطاق مراجعه کردم و کسب تکليف کردم گفتند عجله نفرماييد بنشنيد صدايتان ميکنيم. پاس شما را دارند چک ميکنند.
عجيب برای من اين بود که آنها نشسته بودند باهم به زبان ترکی گپ ميزدند و من نميدانستم کجا دارند پاسپورت مرا چک ميکنند.
ساعت نزديک ۴ صبح شد دوباره رفتم گفتم:
- آقا ممکن است اجازه بديد بنده بروم خيلی خسته هستم پاسپورتم را هم نميخواهم. من که بدون پاسپورت از ايران نمیتوانم خارج شوم. پاسپورت آمريکايیام را هم پيش شما میگذارم.( تا باهاش حال کنید!)
گفتند آقا بايد مراحل بررسیاش تمام شود.
کفرم داشت در ميآمد آن آقای همدرد من همچنان زير لب به زمين و زمان فحش ميداد( هنوزم "ف"دار؟)دلم برای يک فنجان قهوه و يک سيگار لک ميزد.
از يکی از آن مأموران پرسيدم ميتوانم سيگار بکشم؟ ۱۲ ساعت بود که سيگار نکشيده بودم. اجاره داد که سيگاری بکشم و واقعا محبت کرد چون سيگار کشيدن در آنجا ممنوع بود.
هنوز سيگار را تمام نکرده بودم که ديدم يک افسر با تهريش بطرفام آمد در حاليکه پاسپورتم را به دستم ميداد گفت شما بفرماييد!
به شوخی گفتم منظورتان اين است که به آمريکا برگردم؟
خنديد و گفت نخير تشريف ببريد چمدانهايتان را بگيريد.(همونا که سوغاتی من توش بود؟:)) )
خوشحال شدم بهسرعت از پلهها بالا رفتم در سالن تحويل بار هيچ کس نبود و دستگاه خود گردان بارها خاموش بود دورش چند بار طواف کردم اثری از چمدان من نبود.(ای داد و بیداد!)
به اطراف نگاه کردم چشمم به اطاقی خورد که مأموری آنجا تنها نشسته بود. به طرف آن اطاق رفتم گفتم آقا نميتوانم چمدانم را پيدا کنم.
گفت اگر باشد بايد کنار "دورچرخان" باشد. گفتم نگاه کردم نبود.
گفت اين فرم را پر کنيد و مشخصات چمدان و و اسم آدرستان را بنويسيد اگرپيدا شد به شما اطلاع ميدهيم.
به احتمال قوی با پرواز بعدی خواهد آمد. تسليم شدم(نه تروخدا. بهخاطر سوغاتیهای منم که شده تسلیم نشو ولگرد جان! قوی باش!). فرم را پر کردم و به دستش دادم.
راستش سخت نياز به دستشويی داشتم آدرس دستشويی را از او پرسيدم گفت دستشويی داخل سالن اصلی است به طرف سالن اصلی راه افتادم ماموری جلو در ورودی سالن اصلی نشسته بود پاسورتم را ديد و اجازه داد که به سالن اصلی وارد شوم در سالن اصلی آدمهای زيادی ديده میشدند که فکر کردم اين وقت صبح اين مسافران بايد "زود پرواز" باشند.(چه اصطلاحات قشنگی میسازی!)
داشتم به چپ و راستم نگاه ميکردم که چشمم به تابلويی افتاد که رويش نوشته توالت و نمازخانه وفلش زده به طرف راهرويی در اخر سالن.
تا آخر راهرو رفتم به قسمت توالت مردانه رفتم در در داخل جند توالت بود و يک حوضچه با شير اب برای گرفتن وضو گرفتن
درب توالت اول را باز کردم توالت ايرانی بود. اين اولين بار بود که بعد از سالها چشمم به توالت ايرانی ميخورد(چشمتون روشن). دومی اشغال بود . رفتم در سومی را باز کردم آنهم توالت ايرانی بود. چون عادت نداشتم، دنبال توالت فرنگی ميگشتم. در آخر حدس زدم همهشان بايد توالت ايرانی باشند. حدسام درست بود همه آنها از نوع ايرانی بودند يکی از توالتها که بهنظرم تميزتر بود انتخاب کردم و کيفم را هم باخودم بردم توی توالت و از قلاب آويزان کردم. به در و ديوار توالت نگاه ميکردم رنگ و رو رفته بود. مي گويند زيبايی و خوبی هر مکانی را ميشود از روی توالتاش حدس زد.(قابل توجه مسئولین مملکت)
.يک دفعه بهياد آوردم اين فرودگاه يک فرودگاه بين المللی است تکليف خارجیهايی که به اين فرودگاه ميآيند و طرز استفاده از اين نوع توالت ها را نميدانند چی ميشود؟( تکلیفشون روشنه ولگرد جان. همه باید خودشونو با ما تطبیق بدن!) يادم آمد سالهای دور که در ايران بودم با يک انگليسی که در ايران کار ميکرد اشنا شدم. داستان اولين تجربهاش را با توالت ايرانی برايم نقل کرد در حاليکه ميخنديد برايم گفت که وقتی برای اولين بار به ايران آمده بودم، در راهرو هتل دنبال توالت ميگشتم ديدم روی دری نوشته "دبليو سی". رفتم تو ديدم از توالت خبری نيست تعجب کردم. اول فکر کردم شايد توالت را از جا کندهاند و اين "حفره چينی" جای آن است. ولی يادم امد يک نقر قبل از من از آنجا بيرون آمد. چاره نداشتم بايد کاری ميکردم. نمیدانستم چطور از ان استفاده کنم. شلوارم را کاملا از پايم بيرون آوردم. به ميخ آويزان کردم. به شکل نيمخيز شروع کردم که کارم را انجام دهم. چون کف توالت خيس بود کنترل را از دست دادم تمام ما تحتم رفت توی کاسه توالت و سخت ملوث شدم.
خوشبختانه من در آنمورد اشکال آن انگليسی را با آن توالتها نداشتم.
کارم که به اتمام رسيد(؟) از توالت بيرون آمدم. هم آنجا بود که يادم افتاد که پول ايرانی ندارم بايد پول تاکسی ميدادم.
در سالن فرودگاه مشکلم رابا يک مأمور فرودگاه در ميان گذاشتم گفت صرافی فرودگاه تعطيل است. ولی اشکالی ندارد بعضی تاکسیها دلار هم قبول ميکنند. باید سعی کنی تاکسیهای خود فرودگاه را سوار بشويد چون دفتر اطلاعات هم فرودگاه هم از ان مامور، برای هتل هم راهنمايی خواستم. گفت چه نوع هتلی ميخواهيد؟ گفتم هتل لوکس نميخواهم. فقط تميز باشد و نزديکیهای خيابان پهلوی و تخت جمشيد!
گفت : فکر ميکنم منظورتان وليعصر است؟ بلافاصله گفت آها يادم آمد يک هتل ميشناسم نزديک دانشگاه تهران کنار بلوار کشاورز است اسم هتل را به من داد ياداشت کردم و گفت زياد گران نیست. گفت ولی مواظب باشيد پاسپورت نشان ندهيد چون ممکن است گرانترحساب کنند. بهتر است شناسنامهتان را نشان بدهيد.
از او تشکر کردم و از سالن فرودگاه خارج شدم. تعداد زيادی تاکسی و اتومبيلهای شخصی در مقابل در وروی سالن فرودگاه ايستاده بودند و منتظر مسافر بودند. داشتم هاج و واج فکر ميکردم که چکار کنم.
ناگهان ديدم جند نفر بهطرفم دويدند. فهميدم رانندههای تاکسی و يا شخصی هستند.
گفتند "حاجی" کجا ميرويد؟ تاکسی ميخواهيد؟ يکی از آنها ميخواست به زور کيفم را از دستم بگيرد تا سوار اتومبيلاش شوم(بوی دلار رو حس کرده بوده) گفتم نه آقايون من جايی نميروم.
بعد از چند دقيقه بهطرف محل توقف تاکسیهای فرودگاه رفتم
آدرس هتل را به مامور دادم و مشکل پولیام را به او گفتم گفت اشکال نداره. ميتوانيد دلار بدهيد.
گفتم تا انجا چقدر ميشود گفت حدود ۱۰ دولار.
يک تاکسی صدا کرد. راننده در جلو تاکسی را باز کرد و کيف دستیام را در صندلی عقب گذاشت و گفت لطفا کمربندتان را بننديد و بهراه افتاد. خوشبختانه در آن موقع شب که واقعا صبح بود خيابانها خلوت بود. طولی نکشيد که آن "برج" مهجور که روزگاری است سمبل تهران و ايران ميباشد نمايان شد. از کنار آن عبور کرديم.(مث تو فیلما نگفتی آقا چند دور دورش بزن؟)
در زير نور چراغها توانستم آن برج را بعد از سالها دوباره ببينم. نميدانم بگويم که سر افکنده بود و يا سر برافراشته!
صدها عابر پياده و صدها وسايل نقليه درآن وقت شب در اطراف آن پرسه ميزدند.
راننده بهسرعت ميرفت و گاهی که از بعضی ماشينها سبقت ميگرفت کمی ميترسيدم.
درسر چندين چهار راه توقف کرد. چيزی که برايم جالب بود اين که در کنار چرغ های سبز وقرمز "ثانيه شمارهای معکوس" نصب شده بود که بنظرم کلی از "استرس" رانندهها در پشت چراغ قرمزها کم میکند.
راننده از من پرسيد اهل تهران نيستيد؟ گفتم نه.
گفت فاميل ماميل تو تهران نداريد؟
گفتم چرا چند تايی دارم.
گفت چرا داريد هتل ميرويد؟
گفتم اين وقت شب نميخواهم مزاحم آنها بشوم.
گفت پس فاميل به چه درد ميخورد؟
حوصله جواب دادنش را نداشتم. خسته بودم. مرتب حرف ميزد اجازه نميداد لااقل به خيابانهايی که از آن ميگذشتيم توجه کنم
گفت تشريف بياوريد خانه ما.(مثل تو فیلما!)
تشکر کردم. گفت جدی ميگم ما يک خانه درويشی داريم قابل شما را ندارد. در چندين خيابان پييچيد تا بالاخره جلوی ساختمان چند طبقهای توقف کرد(اگر تعارفش شاهعبدلعظیمی نبود باید میبرد دم در خونهی خودش) و گفت اينجا بلوار کشاورز است و اين هم هتل شما. بفرماييد.
گفتم چقدر تقديم کنم گفت قابلی ندارد حاجی! بفرماييد مهمان ما باشید!
ار توی کيفم يک ۱۰ دلاری بيرون آوردم به دستش دادم. نگاهی کرد و گفت "حاجی جان" بيشتر ميشود.(از این بهبعد از هر کی بهت میگه "حاجآقا" بترس. منم هر کی بهم میگه حاجخانم میفهمم چیزیو که میخوام بخرم میخواد باهام گرون حساب کنه)
گفتم ان مأمور گفت ۱۰ دلار ميشود.
گفت او بيخود گفته. ۱۰ دلار ديگر هم مرحمت فرماييد.(میگفتی پدرآمرزیده! تو میخواستی منو ببری خونهت!) حسابمان درست ميشود اگر خارجی بوديد ۴۰ دلار ميشد.
سعی کردم خونسرد باشم يک ۱۰ دولاری هم ديگر هم دادم کيفم را از صندلی عقب برداشتم گفت لطفا در رو آهسته ببنديد. گاز داد و رفت.
از پلههای هتل بالا رفتم. به ساعتم نگاه کردم ساعت ۵ و نيم صبح بود.
چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر