ولگرد عزیز این نوشته را به خانم آذر فخر نازنین تقدیم کرده.
ايران، وطن من، يا کشور عجايب!
نزديک ۳۰ سال است که بیخداحافظی جلای وطن کردم و به اين طرف آبهای دنيا پرتاب شدم، که آن خود قصهايست که از آن درميگذرم. آمدن من به اينجا موقت بود ولی دايم شد.
من از جمهوری اسلامی نگريختم. در زمان هجرت من هنوز نه از آخوند خبری بود و نه از روسری و توسری. به وطنم برنگشتم، چون آنها آمده بودند.
پيش از کوچ من در آن سالها باد هايی ميوزيد ولی هيج کس باور نداشت که بزودی اين بادها بدل به طوفانی مانند "تورنيدو"های تگزاس خواهد شد که بهزودی همه چيز را زير و زبر خواهد کرد.
ولی آن بادها تبدیل به طوفان شد و چه بسياری ازخانهها را ويران کرد و اهل بسياری از انها را آواره و بيخانمان ساخت و گروهی از ترس فراری شدند که يکی از آنها من بودم!
درتمام اين سالها که دور از وطنم بودم هرگز روزی نبود که به سرزمينی که درآن زاده شده بودم فکر نکنم. و آرزوی بازگشت به آنرا نداشته باشم.
سالها گذشتند. دخترانم نهال بودند. در سرزمينی ديگر، چه زود جوانه زدند و ريشه دوانيدند. برای آنها از ايران جز نامی باقی نمانده . و زود فهميدم تلاش من بيهوده است و من هم سعی دراينباره نکردم!
آنها نسل دوم مهاجرت بودند و هيچ خاطره مهمی از ايران نداشنند.
ولی ايرا ن برای من و هم اطاقیام هميشه ايران بود. جايی که خودمان را متعلق به آنجا ميدانستيم و فکر ميکرديم در آنجا هرگز بيگانه نيستيم. من هميشه به هماطاقیام که بيش ۳۰ سال بااو زير يک سقف زيسته بودم ميگفتم: عزیز، دلم ميخواهد يک بار ديگر قبل از اينکه روی صندلی چرخ دار بنشينم، نه تنها ايران را ببينم ميخواهم آنرا با تمام حواسم حس کنم ودرکوچه وخيابانهای آن با پاهای خودم راه بروم و در وديوارهای آنرا لمس کنم.
من در طی اين سالها بسياری چيز ها از ايران شنيده بودم. از تغييراتی که در غياب من رخ داده دلم ميخواست خودم آنها را ببينم ولی برای رفتنم دليل بزرگتری هم داشتم. ميخواستم با ديدار زادگاهم به زمان گذشتهام سفر کنم. چون در سرزمینی که اکنون زندگی میکنم اگر کسی سنام را سوال کند بهشوخی يا جدی فقط سالهایی را ميگويم که دور از ايران بودم. گويی تمام آن سالهايی را که درايران زندگی کرده بودم در آنجا به امانتگذاشتهام...
وحال به اين سفر ميروم تا شايد خودم را درآن سالها با آن آدمها و آنجاهايی که زندگی ميکردم دوباره پيدا کنم . هرچند اين را ميدانم که بسياری از آن آدمهايی که ميشناختم يا مردهاند و يا نام و نشان آنها را هيچ کس نخواهد داشت. و شايد از حاهايی که با خاطرات جوانيام عجين شده بودند، نه تنها اثری نيست بلکه نامی از آنها هم باقی نمانده و درست نمیتوانم چگونه با باقیمانده از فاميلام و قبيله آدم خوار خواهم بود .....
ولی به خودم ميگويم ولگرد نبايد از اين فکر ها بکند اينها فکرهای غمانگيزی هستند. بايد خوشحال باشم که بعد سالها به سر زمينام برميگردم. سرزمينی که هيچکس خارجیام نميداند و حتما روزهای خوشی در انتظارم است.
............................
پروازم از مينياپوليس امريکا تا آمستردام با هواپيمای ک ال ام بود.
وقتی در فرودگاه آمستردام پياده شدم فهميدم بجای ک ال ام پروازم تا تهران با "ايران اير" است. راستش قلبا" خوشحال شدم. چون احساس کردم "ايران اير" تکهای از ايران ميتواند باشد که به شوق ديدار آن به اين سفر ميروم .
بنا براين فورا عينک دودی آفتابیام را توی سطل زباله فرودگاه آمستردام انداختم (پارازیت زیتون: کاش اقلا در سطل زباله فرودگاه تهران مینداختی) و عينک بيرنگام را به چشمم زدم چون ميخواستم همه چيز را آنطور که هست روشن ببينم.
در تحويل چمدانهايم در مقايسه با بار بقيه مسافرا ن که اکثرا ايرانی بودند از خودم خجالت کشيدم جون فقط من يک چمدان کوچک و يک کيف دستی داشتم.( ای ولگرد سوغاتی برای قومت کوش پس؟)
خوشبختانه پروازبا تعجيل صورت نگرفت.(ولگرد جان در هواپیماها یا اصول هر چیز ایرانی هیچکس تعجیل ندارد. فسفس جزء اساس کار است)
تأخير به اندازه کافی بود که مسافری فرصت کافی داشت که کلی با بعضی از همسفران خود درسالن انتظار پرواز گپ بزند و آشنا بشود .احيانا خميازهای بکشد، چرتی بزند، يا برود دريک کافی شاپ فرودگاه چند تايی قهوه بخورد ويا مثل من ۵۰ صفحهای از کتاب "کد داوينچی" نوشته "دان بروان" را بخواند.تا پرواز آماده شود، من کلی ازاين فرصتی که ايراناير برای اينجور کارها بهمن داده بود خوشحال بودم . کتاب هنوز تمام نشده بود که. بلندگو ی سالن از مسافران ايران اير خواست که به هواپيما سوار شوند.و من آخرين نفری بودم سوار شدم . نفر آخر سوارشدن اين حسن را دارد آدم که برای چند دقيقه که شده هوای تميزتری استنشاق میکند و زير پای هيچکسی هم بلند نمیشود و کسی آدم را هل نميدهد !( ها... داری راه میافتی و اخلاق ایرانیها یادت میاد)
هوا پيما يکی از آن هواپيماهای غولپيکر بود که گويا بيشاز ۳۰۰ صندلی داشت در هواپيما بهندرت مسافر خارجی ديده ميشد اکثر مسافران ايرانی بودند و من سالها بود که اين همه ايرانی در يک جا نديده بودم. و اين همه حرف زدن فارسی در يک مکان نشنيده بودم.(چشمت روشن. یعنی گوشت روشن!)
مسافران سر جايشان نشستند و درها بسته شد. حالا هواييما آماده پرواز بود. بلندگوی هواپيما از مسافران خواست که کمربندهايشان را ببندند و بهعلامت نکشيدن سيگار توجه کنند. و ايکاش اعلام ميکرد لطفا "کفشهايتان را از پايتان بيرون نياوريد!"وای از بوی بد پاهای برهنه و بدنهای عرق کرده! (بابا ولگرد جان، سخت نگیر. اینم جزئی از بوی ایرانه!)ايکاش ايران اير اين را ميفهميد که چرا داخل هواپيماها خارجی را اين قدر سرد میکنند. خدارا شکر کمکم دماغم از بوها پر شد و ديگر بويی احساس نکردم.( زیتون:بعدا که رسیدی ایران، احتمالا معتاد به بوی جوراب شدی! برو مسجد، حال کن!)برخلاف انتظارم، سر وضع آدمها بسيار خوب بود. خانم ها بيشتر بدون روسری با آرايش و مردها هم تميز و مرتب بودند. شايد من از همه شلختهتر بودم که با يک کلاه بيسبال و يک شلوارجين و يک پيرهن آستين کوتاه بودم. از خودم کمی خجالت کشيدم.( زیتون: دشمنت خجالت بکشه ولگرد جان. بعدا میبینی که ایرانیها از هر چی بگذرن- مطالعه و سفر و...- از ظاهر لباس و خونه نمیگذرن.)کنار صندلی من خانمی مسن آراستهای نشسته بود. کمی در ابتدا تعجب کردم که ناشی از چيزهايی بود که درباره جدا کردن زن و مردها در وسايل نقليه عمومی ايران شنيده بودم. به بقيه صندلیها که توجه کردم ديدم بيشتر زن و مردها مخلوط نشسته بودند.(ما اینجا به جای مخلوط میگیم قاطی)
بهزودی نتيجه گرفتم شايد از اختلاط زن و مرد ها در آسمان خطری متوجه اسلام نميشود .خانم کنار من کلی از تنهايی مرا نجات داد تا تهران که رسيدم فکر ميکنم ديگرمن هيچ جيز مخفی نداشتم که او درباره من نداندحتی ميخواست داستان کتابی را که گاهگاه به آن نگاه ميکردم برايش تعريف کنم.(شماره تلفنت رو نخواست؟:) )تنها چيزی که از او بهیادم است ميگفت ۶ماه در ايران زندگی ميکند و ۶ ماه در هلند خانه پسرش.ميزبانان هواپيما که چند خانم جوان با پوشش اسلامی و چند آقای جوان خوش قيافه بودند که با لبخند از مسافران باکمال ادب مشغول پذيرايی از مسافران شدند .جوجهکباب و جلوکباب(ویراستار : زشته بابا. منظورت چلوکبابه یا دُمبلان؟) و ماستخيار، سالاد، نوشيدنی چای و قهوه برای شام سرو کردند. جالب اين بود که بهجای اسم نوشيدنی ها از مسافران می پرسيدند چه رنگ نوشيدنی ميخواهند؟( ولگرد جان اینجا در رستورانها هم میپرسن سیاه میخوای یا قرمز یا سفید. سیاه کوکا و پپسی و قرمز با نارنجی کانادا و زمزم و سفید سون آپ میباشد.)
بهراستی غذایشان عالی بود و من که عادت به خوردن گوشت ندارم روزهام را شکستم چلوکباب خوردم.تا بيشتر احساس ايرانی بودن کنم .
مانيتور يا صفحه تلويزيون هواپيما يک فيلمفارسی نشان ميدادکه زياد توجهی نکردم.خانم بغل دستی خوشبختانه مشغول تماشای فيلم شد. و من مشغول خواندن کتاب. بعدا پشيمان شدم که چرا آن فيلم را نديدم.آخرهای فيلم متوجه شدم گويا داستان ازدواج يک دختر ايرانی با يک پسر آمريکايی بود آه از نهادم در آمد.بعد از فيلم مانيتور نقشه مسير هواپيما نشان داد.کتاب را بستم به نقشه خيره شدم. هواييما از آسمان ترکيه گذشت و همينکه وارد آسمان ايران شد، برخلاف آنکه از او پرسيدند:بعد اين همه سالها که داريد به ايران برميگرديد چه احساسی داريد ؟ گفت: هيچ احساسی، ولی من با ديدن مسير هواپيما بر فراز خاک ايران، گويی قلبم با تمام قلبهای دنيا مسابقه گذاشت...(زیتون: قلب منم همراه با تو لرزید ولگرد جان)
پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر