دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

عاصی‌ام من...

1- خو کرده‌اید
و دیگرراهی به‌جز این‌تان نیست...
(شاملو)

2- روزهای بد، بی‌صبری، کم‌تحملی،
روزهای عصبانی‌شدن‌ها، احساس تحقیرشدگی
روزهای رسیدن به اینجا(دستتونو بگیرید روی گردنتون، درست زیر چونه‌تون)
روزهایی که فکرمی‌کنی فقط خودت این احساسارو داری و بقیه می‌تونن تحمل می‌کنن
و بلدن خودشونو با این شرایط مزخرف وفق بدن و تو نمی‌تون
یروزهایی که دلت می‌خواد بلند داد بکشی
و بلند اعتراض کنی
و فرار کنی به جایی که آرامش داشته باشی
بهت به عنوان یه انسان احترام بگذارن
و بهت نگن که برو بابا دلت خوشه!
همینه که هست!
و عاقل اندر سفیه نگاهت نکنن که تو هم از این اوضاع قاراشمیش استفاده کن
و اگر می‌تونی توهم کلاهی از این نمدنامرغوب برای خودت درست کن
به جایی بری که رئیس‌جمهورش دوره راه نیفته این شهر اون شهرافاضات احمقانه و خنده‌دار(خنده‌دار از نظر دیگران و گریه‌دار از نظرتو) از خودش صادر کنه
افاضات احمقانه، سیاست‌های احمقانه و...
و کارهای احمقانه‌تر..
هی رئیس‌جمهورای دیگه رو نصیحت‌های احمقانه نکنه
وفکر نکنه رئیس‌جمهور بودن همیناست فقط
و وقتی مردم ازش ناراضی بودن
جرأت داشته باشن اعتراض کنن و از قدرت بکشنش پایین.

یعنی ما روزی اینجا احساس آرامش خواهیم کرد؟
خیلی محال به‌نظر می‌رسه.

3- سررسید فسط وامی که گرفته بودیم افتاده بود به چهار روز تعطیلی و خوب، بانک‌ها هم تعطیل بود.
بگذریم از این چهار روز تعطیلی کشکی و بی‌خود که نه می‌شد بری مسافرت(اونایی که رفتن راه 3 ساعته‌ی شمال رو 13 ساعته رفتن و این چند روز از نظر مواد غذایی در مضیقه بودن نه نون درست‌حسابی بوده و نه گوشت و ماهی و.. انگار قوم بوربور حمله کرده بودن و مغازه‌ها رو خالی کرده بودن) و نه از قبل تدارک مهمونی و سینما و گردش گذاشته بودی.
شنبه رفتم بانک. خدای من. تابه‌حال در عمرم همچین صفی ندیده بودم. وحشت کردم. توی سالن بزرگ بانک صف‌های دو صندق عین حلزون در هم پیچیده شده بودن. از شدت شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
حتی در بانک باز نمی‌شد.
مطمئن بودم تا آخر وقت به نصف جمعیت هم نوبت نمی‌رسه.
بانک بعدی هم همینطور بود. پرسیدم صبح‌ها ساعت چند باز می‌شه؟ گفتن 9.
چه احمقانه! بانک‌های تهران رو به خاطر ترافیک کردن 9 که با ساعت شروع مدارس و ادارات مصادف نباشه. اما در این شهر که این خبرها نیست. قبلا بانک‌ها اقلا ساعت 5/7، 8 کمی خلوت بود.
فرداش رفتم بازم عین شنبه بود... هر روز رفتم بانک و هیچ‌روزش خلوت نبود.
تا چهارشنبه، چهارشنبه ساعت 10 کارو زندگیم رو ول کردم رفتم تو صف. دو صندوق نزدیک به هم بود. هر دو صندوق‌دار عشقی کار می‌کردن. دو تا کار شخصیشونو می‌کردن(تلفنی حرف زدن با دوست و آشنا یا نوشیدن چایی و یا چکی از دیروز رو وارد می‌کردن و...) و یک مشتری راه مینداختن.
با فس فس زیاد پول در دستگاه پول شمار می‌گذاشتن و خیلی آروم دوباره با دست می‌شمردن.
من اعصابم خورد شده بود و شروع کردم با مردم توی صف حرف زدن.
- آخه چقدر وقتمون تلف شه برای دادن یک قسط. در کشورهای دیگه از طریق تلفن و اینترنت می‌تونی تموم قبضاتو پرداخت کنی.
- دستگاه‌های خودپرداز اینجا که قربونش برم همه‌ش خرابه. یا کارتو دیگه پس نمی‌ده، یا گیر داره و یا اصلا پرداختنت ثبت نمی‌شه و باید سه روز هم بدوی تا ثابت کنی پول دادی .
-وقتی هم پول می‌خوای دستگاه اصلا پول نداره.
-این چهار روز تعطیلی هم من پول می‌خواستم برم مسافرت تموم این دستگاه‌های شهر خراب بود و اینقدر اعصابم خورد شد که قیدشو زدم
.‌دوساعت و نیم توی صف بودم و از کمردردی که جدیدا به سراغم اومده و موقع وایسادن صدبرابر می‌شه داشتم می‌مردم.
جای نشستن هم که نبود. دوسه نفر مونده بود به من برسه. خانم‌های صندوق‌دارا هنوز فس فس می‌کردن. می‌رفتن و یک‌ربع بعد میومدن. از کیفشون مجله درمیاوردن و می‌رفتن می‌دادن به همکارشون. پشت تلفن غش‌غش می‌خندیدن و به نچ‌نچ ما اهمیت نمی‌دادن. بلند اعتراض کردم... که مردم بهم گفتن هیس... ولش کن بابا . حالا لج می‌کنن و همین‌قدرم کار نمی‌کنن. اونا هم که اصلا اعتراضمو به تخم نداشته‌شون حساب نکردن.
نمی‌دونم... شاید اونا کار درستو می‌کنن. اگه من باشم از زور کار دوسه‌روزه خودمو از پا درمیوردم. شایدم منم مثل اونا بی‌خیال می‌شدم. با این سیستم مزخرف.

4- نونوایی‌ها هم وحشتناک شلوغ بود تو این چند روز.
سر صف وایساده بودیم. تو خیابون هم ترافیک بیداد می‌کرد و ماشینا الکی بوق می‌زدن( انگار با بوق راه‌ها باز می‌شن) دیگه طاقتم طاق شد و غر غر کنان گفتم با این وضع احمدی‌نژاد گفته 70 میلیون جمعیت کمه و باید به 120 تا برسونیم. دیگه اون‌وقت چی می‌شه.
آقایی شروع کرد بد و بیراه به احمدی نژاد. گفت یه بچه‌ی 5 ساله عقلش بیشتر از این مردک می‌رسه.
گفت من خبر دارم تا دوم راهنمایی بیشتر نخونده و دکتراش الکیه.اطرافیان خندیدن. خانمی چادری که زیر چادرش یه مقنعه‌ی چونه‌دار پوشیده بود و معلوم بود ازین معلم‌های گزینشیه( بعدا از صحبتاش فهمیدم حدسم درسته) پشت چشمی نازک کرد و با لب و دهن کج گفت:
- وا... خوب درست گفته. اون منظورش این بوده که بچه تو خانواده‌ی کم اولاد لوس بار میاد. باید تعدادشون زیاد باشه تا لوس نشن!
بعد شروع کرد کمی از تجربیات احمقانه‌ش در مدرسه به عنوان مشاور تربیتی گفت. گفت کلاس هر چی شلوغ‌تر باشه رقابت بین بچه‌ها بیشتر می‌شه و بچه‌ها در درس موفق‌ترن. مثلا کلاسی که 70 نفر توی هرنیمکت چهار بچه به‌زور بچپن موفق‌تر از کلاس 20 نفرس!
مرده یواشکی به من گفت:
- ببین! تا احمق‌هایی مثل این هستن، احمدی‌نژاد هم باید رئیس جمهور باشه.
دیگران می‌شنیدن و جیک نمی‌زدن. یه جورایی جلوشونو نگاه می‌کردن که به‌خدا ما با اینا نیستیم ها... منتظر بودن یکی تو صف حواسش نباشه ازش جلو بزنن.

5- زیتون لبنانی... کاریز

6- عقیده‌ی پویای عزیز درباره‌ی مسابقه‌ی وبلاگ‌نویسی
وبلاگستان را به آفت نخبه‌گرایی دچار نکنیم.
نظر من هم خیلی شبیه پویاست. قبلا در بعضی مطالبم و همینطور در نظرخواهی بعضی دوستان نوشته‌ام.
مشکل من مثل بعضی‌ها داوری حسین درخشان نیست.
هر کس دیگری هم داور بود من همین عقیده رو داشتم.

پ.ن.7
- نمی‌دونم با این اوضاع مملکت باید کوچ کرد و رفت به یه جای دیگه؟
هم دلم می‌خواد و هم می‌ترسم!
شمایی که رفتید چطور دل به دریا زدید؟
غبطه می‌خورم به حال اونایی که دل یکدله می‌کنن و می‌رن.
اگه کسی آدمو ساپورت نکنه و یه جایی بریم که هیچکسو(آشنا) نداشته باشیم. آدم افسرده نمی‌شه؟
گاهی هم می گم اینقدر روحیه‌ی مبارزه‌جویانه و اعتراضی پیدا کردیم که ممکنه بریم به یه کشور دیگه احساس خلأ کنیم...

هیچ نظری موجود نیست: