1- ایستادن احمقانهس،
سینهخیز رفتن کسلکنندهس،
راه رفتن که بدتر از همهس،
لِیلِی کردن بیچارهکنندهس،
پریدن خستهکنندهس،
نشستن ابلهانهس
،لمدادن آزاردهندهس،
دویدن که زنندهس
،قدم آهسته بیعقلانهس،
به نظرم برم طبقهی بالا،
بگیرم و دوباره بخوابم بابا...
(شل سیلوراستاین)
ترجمه: حمید خادمی
2- احمدینژاد اومد و فقط یه خرجی گذاشت سر دست ما و رفت!
فقط نهایت تلاشمونو کردیم که نذاریم جورابشو تو سد کرج بشوره و موفق شدیم!
ا ومد قول چند طرحی که سالهاست تصویب شده و بعضیاش داره تموم میشه به مردم سلحشور کرج داد و رفت.
3- سیبا: عجب بوی خوبی تو هوا پیچیده؟
مربوط به احمدینژاده؟
من: نه بابا... شیشهی عطرم از دستم افتاد و نصفش ریخت. :-(
4- ساعت 10 صبح تو بانک.
من: خانم بیزحمت میشه دفترچهی منو عوض کنید.
خانم جوون خمیازهکشون: حالا حوصلهندارم.
من: اما اون آقاهه گفت دفترچهها عوض شده و با این نمیتونم پولی بگیرم.
خانم با لبای سفیدک زده: اوهةههة.... تو هم وقت گیر آوردی! چرا تو ماه رمضون؟ با زبون روزه توقع داری برات چیکار کنم؟ برو بعد از ماه رمضون بیا.
من: پول احتیاج داشتن که ماه رمضون و شعبون نمیشناسه. الان هم که سرتون خلوته!
خانم متصدی که حالا دیگه بوی بد دهنش میومد و من سرمو دور کردم:
- گفتم نمیشه! خلاص!
رفتم به اون آقاهه گفتم و آقاهه اومد به خانومه گفت: چرا کار این خانومو راه نمیندازید؟
خانومه پرکینه نگام کرد و موقع عوض کردن دفترچه که دودقیقه هم طول نکشید، هزار بار نچنچکرد و با نفرت نگاهم کرد و دفترچهی جدیدو با بیادبی پرت کرد روی پیشخون.
سرمو بردم نزدیک و با لحن پیغمبرگونه، جوری که بترسه گفتم:
- هیچ میدونید روزهی شما قبول نیست!
لباشو جوری کرد که میخواد بگه ایششش... اما ترسو تو نگاهش دیدم و یه ذره دلم خنک شد!
5- وقتی خریدمو از فروشگاه کردم. نایلونای خریدو دادم دست دخترکِ دمِ در تا با فیش تطبیق بده. میدونم کار جالبی نمیکنن. بخصوص که اگه چیزی کم باشه – که گاهی اینطور پیش میاد- بهروی خودشون نمیارن و فقط دنبال یه چیزی اضافهمیگردن
.ولی چون همهچی تو این فروشگاه پیدا میشه خریدامو معمولا ازینجا میکردم.
تا اونروز که بعد از تطبیق جنس با فیش، دختر دیگهای که اونورتر نشستهبود در حال خوندن ورد زیر لب همراه با انداختن دونههای تسبیح با ابرو بهم اشاره کرد برم جلو. تعجب کردم. یعنی چی میخواست؟
دخترِ ِهفتقلم آرایش کرده و به قول یارو گفتنی بدحجاب، تسبیح بلند قهوهای رنگی رو با دو دست گرفته بود و دونه دونه رد میکرد و یه ورد میگفت.
باز با نگاه و چشمهای از همدریده به کیفم اشاره کرد. گفتم متوجه نمیشم چی میگید؟
با لب ورد میخوند . کلهشو آورد جلو با چشم به موازات زیپ کیف خطی روی هوار کشید . که یعنی بازش کن
.ورد که میخوند بوی بدی توی صورتم میخورد... دوباره با چشم به زیپ اشاره کرد. با اینکه رفتارش به نظرم بیادبانه اومد ناخودآگاه کیفمو باز کردم. وردخوان کلهشو کرد توی کیفم.
تسبیح هنوز توی دستش بود و با هر ورد یک دونه مینداخت.بعد چشمانش رو جوری روی هم گذاشت و کلهتکون داد که بعنی برو. دیگه کاری باهات ندارم.
خیلی بهم زور اومد. سعی کردم خونسرد باشم. سرمو بردم دم گوشش و با لحن پیغمبرگونهای گفتم:
- فکر میکنی با این رفتارت، دعاها و وردهات مورد قبول درگاه خداوند قرار میگیره؟
فکر میکنی با ورد خوندن شعورت میره بالا!!!
از تعجب بهتش زد! خوندن دعاهاش قطع شد و تسبیحاز دستش افتاد پایین. من قند توی دلم آب شد. ازینکه بدون خونو خونریزی جوری سوزوندهبودمش که نفهمید از کجا خورده:)
6- دوریالیهای ماه رمضوناین فیلم صاحبدلان علیرضا افخمی هم که دست کمی از "نرگس" نداره:)
اینجا هم یه "دینا" خانمی هست که چادری و همه چیتمومه. ماشاالله یه زبون داره آآآآآآ.... به چه درازی ... از اینجا تا اونجا!
به همه، حتی بابابزرگ و زنِ بابا بزرگ و عموی بابا و زنعموی بابا و... با لحن پررویانهای "تو" خطاب میکنه. مثل "اوسا چُسَک" تو همهی کارای فامیل و دوست و آشنا دخالت میکنه... به مسائل روزهای و نمازی و دنیوی و اخروی هم خیلی وارده و آدما رو فقط از روی اینا طبقهبندی میکنه. و از قضا همهمردای دنیا عاشق و دلخستهشن!
بدون اینکه کارگردان حس کنه باید اقلا یه صفت دوستداشتنی براش بذاره تا این خواستگاریها توجیه بشن..
همه ی خواستگارها هم باید پولدار و مایهدار باشن. دختر حزباللهی که شوهر فقیر حقش نیست. هست؟
بیچاره شاهین چون ظاهرش امروزیه دارای هزار و یک صفات بد و داداشش رامین که عین صدسال پیش لباس میپوشه و یه زمان شاگرد قرآن پدربزرگ بوده دارای هزار و یک صفات خوبه! هردو هم خواستگار دینا.
بابا جان، باران کوثری جان تو در فیلم گیلانه خیلی دختر بهتری بودی:)
پدربزرگ دینا هم که از طریق خوابهایی که خدا بهش الهام میکنه بر همه اسرار لدنی و مدنی و چدنی واقفه! و در پی راستو ریستکردن امور اخروی داداششه!
توضیح: قراره تا آخر این فیلم همه آخرش خوب شن و مستکبرا حق مستضعفا رو بذارن تو سینی و تقدیمشون کنن.
7- تو اونیکی فیلم هم که به دکتر جوان قرنیهی چشم یک استاد پیوند زده میشه و از اون به بعد قادر به دیدن نتیجهی اعمال آدمها میشه.مثلا منشی که داره پشت تلفن غیبت میکنه و این دکتر جوان اونودر حال خوردن دست آدمیزاد میبینه(گوشت تن برادرش رو میخورد انگار) یا، آدم بدا رو به شکل روباه و شیطان و آدم خوبا رو توی یه باغ سرسبز مجسم میکنه.مسلمه که دختر چادری رو بهشتی و دوستدختر خودش که مانتویی رو به شکل شیطون ببینه.
دوباره فلسفهی نهچندان تمیز تلویزیون جمهوری اسلامی میخواد القا بشه. یعنی "چادری خوب، مانتویی بد!"
ایندفعه دیگه از بحث پزشکی گذشته که صرفا با گرفتن قرنیهی یه آدم باخدا و مؤمن نمیتونی عین اون به دنیا نگاه کنی، و یه جوری زده به معجزه و...بابا، بهخدا پیغمبرا و اماما هم همچین ادعاهایی نداشتن که تلویزیون داره به اسم معجزهی بچهمذهبیها و حزباللهیها به خورد ماها میده!
8- پوپک صابری هم به جمع وبلاگنویسان پیوست. مبارکه!
9- با تأخیر فراوان 5 سالگی وبلاگ هودر و یک ساله شدن سایت دو در دو و بلاگنیوز رو تبریک میگم.
10- دوست عزیزی با ایمیل ازم درخواست کرده که فوری یک مشاور خانواده اورولوژیست در تهران بهش معرفی کنم.(من منظور دقیقشو از اینکه هم مشاور باشه و هم ارولوژیست باشه نفهمیدم). اگه میشناسید لطفا اسم و شمارهشو در نظرخواهی بنویسید. ممنون.
11- بیصبرانه منتظر سفرنامههای ولگردم هستم...
12- و همینطور مشتاقانه منتظر خوندن میزباننامهی آذر عزیز و نازنینم!
13- احساس میکنم بیشتر ایمیلام به مقصد نمیرسن. چون هیچ بازخوردی ندارن. میشه خواهش کنم اگر جواب ایمیلی رو میدم اقلا یه ندا بده که رسیده!چندشب پیش نشستم تا 5 صبح ده دوازده تا ایمیل نوشتم. اما دریغ از یه رسید کوچولو. این رسمشه؟
14- عجب رسمیه... رسم زمونه....
15- نام مهرههای شطرنج از کجا اومده؟ ایران؟ هند؟ اروپا؟
چرا رو کلهی شاه صلیبه و چرا وزیر تبدیل به
ملکه شده؟ و چند چرای دیگر...
16- نامهی محرمانهی خمینی دربارهی قطعنامه رو لابد تا حالا همه خوندن
17- مژگانبانو رو دوست دارم...
دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر