پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

زیتون گرفتار محبت دوستان

1- "سرزمین گمشده"
آنجا کجاست؟
من سر زمین روشنائی و نور را گم کرده ام
جائی که
زادگاه هزاران خاطره بود.
آنجا،هنوز بغض خاکش،
از حجم باروریپر است؟
و،در آوند درختان میوه اش شیره طعم جاری ست؟
آنجا،روزی، آرش بود و هویت،
عطار بود و شعله های سرکش عشق.
" مولیان" بود،با یارانی که مهربان بودند.
تو بودی،که بی ابهام می زیستی
،و،کلاهت را،نه به احترام،
که از اجبار،
برای هر رهگذر بر نمی داشتی.
آنجا کجاست؟
که پیله را می کاوندتا بسوزانندنش

و پر ها را.
آنجا چرا،خاکستری ست؟
رنگها کجا رفتند؟
ارغوانی،آن رنگ همیشه خندان را،چرا کشتند؟
رازقی، مریم، شب بو،و،یاس
هنوز بوی
آنجا را دارند؟
و،هنوز،پیام عشق و دوستی ر
بر بال گلبرگهای خورپرواز می دهند؟
و تو می توانی
فنجان قهوه ای را
آنگونه که می خواهی
سفارش بدهی؟
(عباس صحرایی)

2- بالاخره فراموش می‌کنی اینکه
- ماشین رو قرض دادی به یه دوست و او با سویچ‌خالی برگشته و با خنده تعریف ‌می‌کنه که در فلان چهارراه یادش رفته ماشین رو قفل کنه و دزدیدنش.
- گردنبدی رو بااکراه(از بس دوستش داشتی) قرض دادی به یه دوستی تا باهاش بره به جشن عروسی و برگرده و با ناراحتی بگه که ببخشید گم شد.
- برای عروسی دوستت همه کار بکنی و آخرش در نهایت ناباوری دعوتت نکنه.
- کارت اعتباری گم بکنی با پسوردش که در کنارش نوشتی!
- زنی کیفتو با یه عالم پول و مدارک جلو چشم خودت بدزده.
- تو یه خیابون خلوت بخوان خودتو بدزدن.
- دوستتو بعد از مدت‌ها موقع قسط دادن تو بانک ببینی و اون با گریه بگه که چند وقته خودشو وشوهرش بیکارن و تو بگی حالا یه قسط عقب بیفته عیبی نداره. بعدا بفهمی که این پولو برای سفر تفریحی به خارج می‌خواسته...- ...
-
...

-ولی هرگز فراموش نمی‌کنی که:
- آذر عزیز و گل از راه دور(بیش از هزاران کیلومتر فاصله) و با کمک خواهر گرامی‌‌شون باعث شدن که مدارک کیف پولی که ازت دزدیدن در مسجدی پیدا کنی.
دزد بی‌انصاف(شایدم با انصاف) بعد از کیف‌قاپی، به دستشویی زنانه‌ی مسجد رفته و هر چه پول و تراول‌چک دراون بوده برداشته و خود کیف که اونهم کادوی باارزشی برام بود و تموم مدارکت رو که شاید ماه‌ها طول می‌کشید دوباره زنده‌شون کنم انداخته اونجا.
هر چی می‌گذره به ارزش وجودی دستشویی مساجد بیشتر پی می‌برم.
از کرامات آذر نازنین هم غافل نشوید که آنچه شما از نزدیک نمی‌تونید ببینید ایشون از راه دور می‌بینن.
حالا چطور؟ نمی‌گم:)
همین‌جا بی‌‌اندازه ازشون تشکر می‌کنم.

- پوپک صابری عزیزم دوست قدیمی و جدیدم یک بغل لبخند بهم هدیه داد و باعث شد تموم این روز‌ها با گل‌آقا( که حدود دو هفته پیش دومین سالگرد درگذشتش بودو چه حیف که از دستش دادیم) و گل‌نساء و گل‌آقاییان زندگی کنم و هر چی غبار رو دلم بود پاک بشه.

- دوستانی داری(چه مجازی و چه واقعی) که در تموم سختی‌ها و شادی‌ها کنارتن.
- دوستانی داری که در قلبشونو برات باز می‌کنن که ببینی اون تو چه خبره و یه عالمه هنر و تجربه و علم و زندگی بیاموزی و از لذت غرق بشی...
از همه مهمتر قلب دوستی به نام آلکس در راهه:)

- و خیلی چیزای دیگه که از داشتنشون شادی و تعدادشون خیلی خیلی خیلی بیشتر از نداشته‌هاتن.

3- صدای آژیر میومد و صدایی که می‌گفت:
- زیتون! زیتون!
فکر کردم دارم خواب می‌بینم.
طبق معمول تو خواب و بیداری بالشمو برگردوندم که طرف خنک‌ترش به صورتم بخوره و دوباره خوابم ببره. خوابم برد.دوباره ندا اومد:
- زیتون! زیتون!
کرمی اومد تو ذهنم . نکنه به پیغمبری مبعوث شدم؟ نکنه خدا اعتراض منو تو وبلاگم خونده که چرا از 124 هزار پیغمبر هیچ‌کدومشون زن نبودن؟
نکنه من قراره اولینشون باشم!
شاید استغفرالله حضرت محمد خاتم انبیاء آقایونه و من مبدأ پیغمبرای خانوم.(خنده نداره! من چیم کمتره؟)
با چشمای بسته بی‌صبرانه منتظر کلمه ی اقره شدم...
اما من که سواد دارم! نه‌نه! شاید به زبونی باید حرف بزنم که تاحالا نشنیدمش... سعی کردم هوش‌وحواسمو متمرکز کنم.-
زیتون! زیتون!
ای بابا... این که هی فارسی حرف می‌زنه.
صدا صدای انسانیه! امکان نداره صدای فرشتگان خدا این‌قدر نکره و نتراشیده و نخراشیده باشه.
صدای آژیر بازم اومد...
از ذهنم گذشت...
ای وای... پلیس!!!!
چشام ناگهان باز شد!
آژیر، پلیس، زیتون؟؟!!!!!
دیدی چه اشتباهی کردم!
دیروز هم که از بغل جایی می‌گذشتم که آدرسش رو به دختری از دنیای مجازی داده بودم و گفته بودم من معمولا اونجا می‌رم. دیدم دو تا پلیس این‌ور اون‌ورش با باتوم وایسادن.
پس بالاخره حکومتیان ردمو زدن:(((
- زیتون! زیتون!
کوفت!اِ...
اینا پس چرا حمله نمی‌کنن؟ چرا حداقل زنگ نمی‌زنن. زیتون زیتون هم شد کار؟
ترسان و لرزان رفتم به طرف بالکن. از پشت شیشه معلوم نبودن. صدای همهه میومد. درو باز کردم... تو دلم گفتم سی‌با جان دیدی تنها شدی :(
دلم برای سی‌با سوخت که ممکنه منو دیگه نبینه..
.دیدی نوشته‌های حق‌طلبانه‌م کار دستم داد:(
اما چی‌می‌شه کرد؟
من خراب مردمم و دست از مبارزه نخواهم کشید تا...
از نرده‌ها پایینو نگاه کردم
.یه وانتی با بلند‌گو داد می زد
:زیتون! زیتون رودبار!
ای نفست ببُره!
نون‌خشکی و نمکی دیده بودیم داد بزنه!
هندونه‌فروش و سبزی‌فروش و باقالیِ ِ‌کاشون‌فروش و حتی قدیما کت‌شلواری و مامان‌بزرگم می‌گه آب‌حوضی هم دیده‌شدن داد بزنه.
اما در تاریخ سابقه نداشته زیتون فروش داد بزنه. اونم کجا؟ زیر بالکن زیتون!
آژیر هم صدای دزدگیر ماشین همسایه بود که گربه از صدای زیتون زیتون ترسیده بود و پریده بود روش .
عصر هم وقتی رفتم جایی که با ای‌میل گفته بودم می‌رم و جلوش 2‌تا سرباز بود، دیدم که مقر جدیدشون همون‌وراست و اصلا محل من هم نذاشتن:)

- آه... کجا بیاویزم قبای ژنده‌مو؟

4- عليرضا خندقي
متلک‌پرانی. تعرض روانی به خانم‌ها....

5- حداقل شب اول ازدواج موبایلتونو خاموش کنید:)
لینک از پوپک جونم

هیچ نظری موجود نیست: