یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

کیک زرد و سوتی‌های زیبای من

1- ای دوست‌داشتنی
پنهان‌ترین بهار
آتش بکش،
زبانه بکش،
گل کن عاقبت
باشد به بوی توصبورترین مرغ این جهان
آواز سر کند...
(سیاوش کسرایی- نشریه‌ی چاپار)

2- سوتی‌های زیبای من
الف- سوتی اعظم:
مسئول پمپ بنزین نمی‌گذاشت خودم بنزین بزنم. تا میومدم پیاده بشم، فوری درو می‌بست و خودش مشغول می‌شد و همیشه هم یه رقم روند می‌گفت. می‌دونستم دویست‌سیصدتومن اضافه می‌گیره و من خسیسیم میومد. اصلا دوست دارم کارامو خودم بکنم.این‌دفعه تا اومدم وایسم دیدم یارو با مشتری اون‌وری سرش گرمه نفهمیدم چطوری پارک کردم و پریدم پایین و هول‌هولکی شلنگ را برداشتم و شروع کردن به بنزین زدن. تا منو دید دوید طرفم و من با اخمی بهش حالی کردم که گذشت آن زمانی که آن‌سان گذشت. دمشو گذاشت رو کولش و رفت.آفتاب درست تو چشمم بود و هر چی میومدم عدد لیتر بنزینو بخونم نمی‌شد. ماشینو هم اونقدر به پمپ چسبونده بودم که نمی‌تونستم رد شم برم اون‌ورش تا بهتر ببینم. از فراز ماشین دولا شده بودم برای خوندن شماره‌ها. در حالیکه شلنگ در دست راستم بود دست چپمو کرده بودم سایه‌بان که از آفتاب کور نشم. ای بابا انگار پمپ خراب بود. بنزین همین‌جور میومد ولی شماره‌ها گاهی قطع می‌شدن. دستمو که از روی شاسی برمی‌داشتم(اتوماتیکش خراب بود) می‌دیدم شماره‌ها جلو می‌ره.با حالت اعتراضی هی قطع می‌کردم هی وصل. شماره‌هایی که به زور می‌دیدم بازی درآورده بودن و تقریبا برعکس کار می‌کردن. تا اینکه شماره‌ها دیگه حرکت نکردن ولی جریان بنزین تو باک ماشین همین‌جور جریان داشت. می‌دونستم بیشتر از بیست‌لیتر جا دارم. ولی روی چهارده‌و خورده‌ای وایساده بود. تو دلم گفتم گور پدرشون، یه‌بار هم کم حساب کنم. اینقدر ازم پول اضافه گرفته که این سیصد‌چهارصد تومن در مقابلش هیچه. اما با وجدانم چکار کنم. مطمئنم شب خوابم نمی‌بره. به‌من چه! دستگاشون خرابه.همین‌جور دولا شده بودم و با نگاهی کورمکورانه تو آفتاب شدید رقم دقیق و قیمت دقیق رو از روی پمپ می‌خوندم که یهو بوق ماشین پشتی دراومد. راست می‌گفت خیلی طول داده بودم. منم از اینکه ماشین جلوییم فس‌فس کنه بدم میاد. مسئول پمپ خنده کنان اومد جلو. - شد هزار و نهصد تومن!من با شک و تردید:خوب منم فکر می‌کردم باید این حدود باشه اما چرا هزار و چهارصد تومن نشون می‌ده.برگشت پمپ رو نگاه کرد. - شما کجا رو خوندی مگه؟به اون طرف پمپ اشاره کردم.- اون که مال ماشین اون‌وریاست!آقا راننده‌ی عقبی که اومده بیرون اینو شنید پدرسوخته همچین خنده‌ای سرداد و به همه اعلام کرد هه‌هه! خانوم تاحالا داشتن شماره‌ لیترای اون‌یکی ماشینو می‌خونده که خودمم برای اینکه کنف نشم خندیدم.و با همچین سرعتی گاز دادم و رفتم که نشون بدم مثلا راننده‌ی خوبی‌‌ام. کاری احمقانه‌تر از کار اولیم:)

ب- سوتی اکرم
امان از سوغاتی‌های بعضیا.
سال‌ها پیش دوستی از سوئد تعداد زیادی کبریت برامون آورده بود که روشون به سوئدی یه چیزایی نوشته بود و عکس یه کلاه کاپیتانی با دو بال روشون بود. ده‌بیست بسته‌شم به من رسیده بود. تو خونه‌که مصرف کبریت نداریم. اما یه بسته‌ش همیشه تو کیفمه. خیلی وقتا در بیرون و پیک‌نیک موقع آتیش روشن کردن به دردم می‌خوره. یا اگه یه سیگاری تو خماری آتیش مونده باشه بهش می‌دم.یک‌بار یه مهمون خارج‌کشوری رو دسته‌جمعی برده بودیم جاده‌چالوس. می‌خواستیم کباب درست کنیم. بعد از ریختن نفت روی ذغال( انگار تازگی‌ها شده زغال؟) کبربتمو درآوردم که روشن کنم. سی‌با هم اونجا وایساده بود. مهمونمون بسته‌شو گرفت روشو خوند و خندید. - اِ از اینا تو ایران هم هست؟- کبریت‌ها رو می‌گی؟ نه یه آشنا حدود دویست‌سیصد‌تاشو از سوئد آورده بود سوغاتی. اینجا ازین کبریتکا ندیدم. تازه چند تا فندک همین مارکی هم آورده.- نه بابا کبریت رو که نمی‌گم. مگه نمی‌دونین؟ اینا تبلیغ کاندومه:)سی‌با از خجالت سرخ‌شد.مهمون حرفو عوض کرد.- بعضی از این ایرانیای کلک ساکن سوئد از این تبلیغا که باید مجانی بین مردم توزیع بشه به قیمت ارزون می‌خرن و میارن ایران سوغاتی!- ...بعدا سی‌با بهم گفت. بازم که ازین کبریتا توی کیفته. گفتم مگه چند نفر تو این مملکت سوئدی بلدن. تازه اونایی هم که اونجا زندگی کردن این چیزا براشون حل شده‌ست.

ج- سوت‌سوتک
می‌خواستم تو نظرخواهی وبلاگ یک‌دوست خوب(زیستن) در پرشین‌بلاگ کامنت بنویسم. می‌دونید که نظرخواهی پرشین‌بلاگ کد می‌خواد. شماره‌ای اون پایین نوشته که باید عین همونو تو یه کادر بنویسیم تا نظرمون ثبت بشه. مثل بقیه‌ی شبا خوابالو بودم. عدد کد با 8 شروع می‌شد. همین‌که 8 رو تایپ کردم یه زبونه باز شد که کدهای قبلی که با 8 شروع می‌شد و قبلا تایپ کرده بودم و تو حافظه‌ش مونده بود نشون می‌داد. اسم و ای‌میل و آدرس وبلاگم رو همینجوری توی زبونه‌هایی که باز شدن روشون کلیک کرده بودم و چون خیلی عجله داشتم اولین عدد کدی که توی اون گزینه‌ها بود و طبعا با کد اصلی فرق می‌کرد زدم و... تق روی دکمه‌ی ارسال!کامنت ثبت نشد و ارور داد. من تو دلم شروع کردم به فحش به نظرخواهی پرشین‌بلاگ که لعنتی همیشه بازی درمیاره و....دو ثانیه بعد به سوتی‌ام پی بردم و باز برای اینکه کنف نشم بی‌عارانه خندیدم:)

د- بقیه‌ی سوتیام یادم رفت:)

3- این کیک زرد هم مثل بقیه‌ی چیزا شد باعث مسخره‌بازی.شیرینی‌فروش‌ها کیک‌های زرد آوردن. بچه‌ها دامن مانتوی مادرشون را می‌کشن و کیک زرد می‌خوان . ملت هم می‌خرن و می‌خندن.چه ملت بی‌عاری هستیم ما:)

4- به مناسبت‌ دستیابی به چرخ‌وفلک هسته‌ای(میدی منم باهاش یه دور هسته‌ای بزنم؟) تو مدارس و میدونای مهم کرج و تهران( مثلا میدون ولی‌عصر) کیک و ساندیس پخش کردن.برای معلم‌ها کلاس‌های توجیهی گذاشتن که غنی‌سازی هسته‌ای و فرق اورانیوم 238 رو با اورانیوم 235 و تعداد توترون و بروتون‌ها و واکنش زنجیره‌ای رو بهشون حالی کنن و بعد اونا کلاس بذارن و دانش‌آموزا رو حالی کنن و دانش‌آموزا برن خونه و پدرمادرا رو حالی کنن و خلاصه همه یه جورایی حالی‌به‌حالی هسته‌ای بشن.

یهو دیدیم فیزیک هسته‌ای در ایران رشد بی‌سابقه‌ای کرده و همه شدن یه‌پا فیزیکدان!چند روز پیش پاک‌بان (سپور) محله‌مون پیداش نبود. توی پارک محل دیده بودنش که داره با باغبون هفتادساله‌ به ترکی بحث اتمی می‌کنه!

5-یکی از دوستای خانوادگی‌مون که خیلی هم مخالف ایناست و دیپلم خانه‌داری داره، تو اخبار ساعت دو بعدازظهر دیدیم که خیلی باحرارت از چرخ‌وفلک هسته‌ای دفاع می‌کنه. چند روز بعد تویه مهمونی دیدیمش. مامانم پرسید اینا چی بود که گفتی؟ گفت: از یه آرایشگاه معروف و گرون بر می‌گشتم.تازه های‌لایت کرده بودم و برای اولین بار داده بودم خود سوزان آرایشم کرده بود. وقتی برای مصاحبه اومدن گفتم. به شرطی که نگین روسری‌تو بکش جلو یا آرایشتو پاک نکن. اونا هم قبول کردن و منم از این فرصت استفاده کردم تا اشرف‌خانوم اینا یا این تیپم ببیننم و کونشون بسوزه!

6- نان به نرخ ِ روز خوران!
داستان بالا رو گفتم یاد یه اکیپ فیلمبرداری تلویزیون افتادم که اومدن تو دانشگاهمون و اتفاقا به اولین نفری که پیشنهاد مصاحبه دادن من بودم. موضوع مصاحبه‌رو پرسیدم. راجع به عاشورا و فرهنگ عاشورایی بود. خوب، من نه خوب صحبت می‌کنم و نه کلا اطلاعاتی در این مورد دارم و طبیعتا نپذیرفتم. اما دوستام... چه کردن! اون‌قدر دور و بر اکیپ چرخیدن که آقا ما بیاییم... تا اینکه دوسه نفرشون قبول شدن. اولین کاری که کردن پریدن تو توالت! برای چی؟ برای آرایش! اونم چه آرایشی! و بعد جلوی دوربین تازه یادشون اومد باید حرفی برای گفتن داشته باشن. و اون‌وقت بود که خود تهیه‌کننده و کارگردان به کمک میومدن که اینو بگو اونو نگو. همه شده بودن یه‌پا زینب. حتی یکیشون اشک ریخت(قبلش ریمل ضدآب زده بود البته)وقتی برنامه پخش می‌شد تلفن بود که به فامیل و آشنا می‌کردن که منو ببین. جالب اینجا بود که استاد لائیک و کمونیست ما هم از این بلا در امان نمونده بود و همچین جلو دوربین کاتولیک‌تر از پاپ شده بود که بیا و ببین.

7- این شب‌های عزیز هم که هفته‌ی وحدت می‌باشد، بازیگرها و هنرمندا رو یکی‌یکی میارن و از سجایای اخلاقی حضرت محمد می‌پرسن. اونا هم چنان سنگ‌تموم می‌ذارن که انگار دوره‌ی معارف اسلامی و الهیات رو کامل گذروندن.آخه مثلا حدیث فولادوند و چه به این سوال‌ها. یا مثلا فتحعلی اویسی و پسرش... یا علی دهکردی رو آورده بودن که کی اسم شما رو گذاشته علی؟!خوب چه عیبی داره یه هنرمند بگه من تحصیلاتم در این رابطه نیست!یاد خسرو شکیبایی افتادم که وقتی لاریجانی از یه پروژه‌ی سینمایی بازدید می‌کرد دوید جلو و هر دو شونه‌هاشو بوس کرد. یه جوری انگار معبودشه!اینا چه‌شونه شده؟ غم‌ِ نان دارن؟ غم ِ شهرت؟ غم‌ِ جدا موندن از غافله؟انگار نون به نرخ‌روز خوردن خیلی مزه می‌ده.

8- نیروانا: به‌خدا کودکان فردای سرزمين من به‌جای اورانيوم غنی شده به صلح و آرامش نياز دارند.

9- نوشته‌های دکتر امید رو خیلی دوست دارم.
نگاهش به زندگی زیباست و طنزآلود.داستان کولی( قز‌بسی که شوهر تازه‌به دوران رسیده‌اش طلاقش داد)... داستان مرد ناتمام... دن‌کیشوتی که می‌خواست با تأتر دنیا رو عوض کنه... ماجرای تدریس خصوصی‌ اش به یک دختر زیبا ولی خنگ در دوران دانشجوئی‌اش... داستان آن نگاه عمیق زیتونی‌اش... داستان تاکسی‌ نشستنش... چه‌گوارا شدنش و... کدومو بگم. همه‌ش خوبه.

10- همه‌ش دعا می‌کنم نکنه یکی از این هزار تا اتوموبیل ریو که توسط بانک ملت برفراز کشورمون به پرواز دراومدن بیفته روی خونه‌ی ما و خرابش کنه! تو این هاگیر واگیر همینو کم داریم:)

11- در مطلب قبلی کلی غلط دیکته داشتم. در مسائل مذهبی مطالعه نداشتن همینه‌ دیگه.:نماز غفیله رو نوشته بودم قفیله.غلمان رو نوشته بودن قلمان.(نمی‌دونم چرا ق دونقطه رو بیشتر از غ یه‌نقطه دوست دارم:) )دیگه... دیگه... نبود؟

12-این لینکو سیاهکل گفت بذارم اینجا:)مانيفست ضد سرمايه دارینوشته‌ی الکس کالی نیکوس.مترجم دکتر ناصر زرافشان

13- بیچاره طرف دانشمنده، ملت ایران گیر دادن به اسمش... و چپ و راست به سایتش لینک می‌دن

14- جان من دیگه فیلم اون دو دختر عربی که با روبنده با حالت بسیار فجیع و ناراحت‌کننده‌ای اسپاگتی می‌خورن برام نفرستین. تاحالا فکر کنم 8 نفر فرستادن برام. هر وقت می‌بینم دلم براشون کباب میشه... و نگاه چپکی و بهت‌زده‌ی مرد عقبی که مثلا می‌خواد نگاه نکنه و نمی‌تونه.

15- چند روز پیش رفتم منزل اون خانوم کلیمی که گفته بودم قبلا. با هم رفتیم گورستان کلیمی‌ها( بهشتیه) و بعد خانه‌ی سالمندان یهودی.چند تا عکس گرفتم. که اگر وقت شد امشب می‌گذارم وگرنه بعدا...فعلا این جعبه مصای کاشر که کلیمی‌ها هفت روز باید به جای نون بخورن و کامران تعریفشو کرده تقدیم شما. نونش بی‌نمکه و جون می‌ده برای فشار خونی‌ها. البته خوردنش فلسفه‌ی دیگه‌ای داره ها.


16- بقیه بمونه برای بعدا.بشانس آوردید. از عزیزی برام ای‌میلی رسیده که برای خوندنش بی‌تابم. وگرنه ممکن بود شماره‌ها سر به بیست و سی و چهل برسه.:).


+ نوشته شده در يکشنبه بيست و هفتم فروردين 1385ساعت 4:18 توسط زیتون
GetBC(51);

هیچ نظری موجود نیست: