1- و ملال در من جمع میآید
و کینهیی دمافزون
به شمارِ حلقههای زنجیرم
چون آبها راکد
و تیره
که در ماندابی...
(احمد شاملو)
2- استاد درس میداد و نگاه حیرانش گاهی از پنجره به کوههایی که در اواسط اسفند هنوزهم پربرف بودن خیره میموند.
من معمولا به درسهای دانشگاه جدیدم خوب گوش میدم.
( چون ایندفعه برعکس اوندفعه رشتهمو با علاقه انتخاب کردم )
اما این استاد عزیز من ایندفعه حواسش خیلی پرته.
اصلا یه جورایی مُشَوَشه. حواس منم میره به چیزایی که ازش میدونم. استاد و زنش تا چندسال پیش اخراجی بودهن و حالا هم چون رسمی نیستن حقوق زیادی ندارن. بچههاشون به مدرسهی دولتی میرن و پول اجارهخونهشونو به سختی جور میکنن
.نگاهم بیاختیار میره به کفشها و کیف و لباس کهنه و رنگو رورفتهش.
به صورت چندروز نتراشیده و لاغرش
.نمیدونم چی شد که استاد یهویی بحثو عوض کرد و رفت سر هنرمندا و روشنفکرایی که سرشونو برای هیچ حکومتی خم نمیکنن و در نتیجه با هزار و یک بهانه حقوقشون پایمال میشه.
من تنها کسی بودم که با استاد همدردی کردم و خودمم مثالهایی که میدونستم گفتم. یه کم هم تند رفتم.
دانشجوهای جدیدالورود 18-19 ساله رو میدیدم که یه عده با عوض شدن بحث شروع کردن به پنهانی رد و بدل کردن نامه. نگاههای عاشقانه و پنهانی پسر اونوری به دختر اینوری
و خودکاری که دست دختر شاگرد درسخون و مثبت کلاس که هنوز به امید برداشتن جزوه بالای کاغذ به کمین ایستاده بود.
استاد از بدی اوضاع مملکت میگفت و گاهی هم من، تا اینکه ساعت کلاس تموم شد.
من و دوستهای جدیدم در راه پله ایستاده بودیم و درمورد کلاسهای فردا حرف میزدیم و گاهی چیزی میگفتیم و میخندیدیم.
استاد اومد در پاگرد کمی بالاتر از ما ایستاد. سیگاری روشن کرد و با ناراحتی پک میزد.
من اومدم با بچهها خداحافظی کنم که ناگهان استاد صدام کرد.
قیافهش خیلی ناراحت بود. اصلا سیاه شده بود.
به طرفش رفتم و به این فکر کردم لابد میخواد راجع به بحثهای تندم تذکر بده. آخه دوسه بار استادا بهم گفتن خیلی تند میرم. اگه اونا به عنوان استاد چیزی میگن براشون دردسر نمیشه اما من به عنوان دانشجو ممکنه عذرمو بخوان.
وقتی رفتم کنارش کمی من و من کرد. داشتم خودمو آماده میکردم از خودم دفاع کنم یا بگم چشم دفعهی دیگه حواسمو بیشتر جمع میکنم. که گفت: من با شما بیشتر از بچههای دیگه احساس صمیمیت میکنم و...
باز چیزی نگفت...
گفتم بفرمائید استاد.با شرمندهگی گفت کیف پولمو تو خ...
میدونم... میخواست بگه تو خونه جا گذاشتم اما دروغ براش سخت بود. نذاشتم بقیهی جملهشو بگه . پشتمو کردم به بچهها. کیف پولمو از کولهام درآوردم و بازش کردم و هرچی اسکناس توش بود درآوردم. خوشبختانه برای خرید آجیل و شیرینی عید پول همراهم بود( البته زیاد هم نبود آرزو کردم کاش همهی پولی که در خونه داشتم همراهم بود).
خواست دوسهتایی برداره، ولی همهشو چپوندم تو کیفش. من هم عین استاد دستم از خجالت میلرزید. دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش. هر دو نگاهمون رو زمین بود. تشکری کرد و سریع به طرف بالای پلهها دوید و من پایین.
بچهها جلومو گرفتن. کجا؟ چیکارت داشت؟ گفتم بهم تذکر داد زیاد تو کلاس حرف نزنم. یکیشون گفت راست میگه بابا بالاخره برات دردسر میشه ها...و دویدم پایین تا کسی اشکهامو نبینه. . وقتی رسیدم به خیابون تازه نفسم در اومد.
هفتهی بعد جایی باید میرفتم که همسر استاد هم بود. او را هم خیلی دوست دارم. مثل شوهرش خیلی باسواد و روشنفکره. خجالت میکشیدم از رویش. کاش استاد به همسرش نگفته باشه. و خوشبختانه نگفته بود. از نگاه پر از عزتنفسش و از صورتی که همیشه با سیلی سرخه فهمیدم.
من عید از بیآجیلی نمردم . از مامانم کمی گرفتم. در کلاسهای بعد از عید هم چند دقیقه مونده به تموم شدن کلاس استاد به بهانهای از کلاس بیرون میرم...فکر میکنم چطور میشه به استاد و استادهای دیگه کمک کرد؟از اون حکومتی متنفرم که استادها و روشنفکرهاش به نون شب محتاجن.
3- سپیده این ترم اسمشو ننوشت.
سپیده درسش خوبه و به رشتهش علاقه داره.بهش زنگ زدم. بعد از کمی بهانه وقتی اصرار منو دید گفت که راستش پول ثبت نام نداره. پدر سپیده که یه کارمند معمولیه پنج تا دختر داره و باید به جز خرج خورد و خوراک و پوشاک و مسکن نه نفر( پدر و مادر زن هم با اونا زندگی میکنن) 5 تا جهیزیه کامل هم بده.
جای سپیده تو کلاس خیلی خالیه و من حواسم پیش اینه که چهجوری کمکش کنم.دوباره بهش زنگ میزنم. ازش میخوام اگه وقت داره بیاد خونهمون( میخوام باهاش صحبت کنم که شاید یهکم ازم قرض قبول کنه). بعد از منو من میگه بهخدا خیلی دلم میخواد بیام اما پول کرایه ماشین ندارم.
تلفن خونهشون هم مدتهاست به علت ندادن پول قبض یکطرفه شده. رفتم دنبالش. قرض به هیچعنوان قبول نکرد(تازه پولی که من داشتم مشکلی ازش حل نمیکرد).
تصمیم گرفتیم کاری براش پیدا کنیم.از اون روز تا نزدیک عید برای کار به هزار جا براش سپردم. و گاهی تنها و گاهی با سپیده رفتم. یکیش کاری بود که برادر دوستم پیشنهاد داده بود و میگفت جای مطمئنیه.
فروش لوازم آرایش از 9 صبح تا 8 شب 50 هزار تومن. دود از کلهم بلند شد. حتی پول کرایه ماشینش نمیشد. گفت تازه شبای نزدیک عید باید تا 10 شب بمونه و توی اون چند شب میرسونتش خونه( خسته نباشه).
دوست دیگری کار در فروشگاه لباسفروشی عموش رو پیشنهاد کرد. از 8 صبح تا 8 شب 60 هزار تومن.
دکتری منشی مطب میخواست. 4 بعد از ظهر تا 8 شب 30 هزار تومن.نتونستم برای سپیده کاری کنم:
( توی کلاس همه ش حواسم میره به جای خالیش.
4- اینها رو نوشته بودم که گفتم وصل بشم به اینترنت ببینم چه خبره.
ایمیلی از راوی گرفتم که فوری گذاشتمش تو یه پست جداگانه.نوازندگانِ کاست شب، سکوت، کویر شجریان محتاجن! هنرمندای عزیزی که از زحمتاشون برای نوازندگی برای شجریان هیچی دریافت نکردن حالا محتاج کمکهای ما هستن.خدای من... این چه مملکتیه!
5- مریم نبوینژاد:
19آوریل 2006لال شده ام از فکر بمباران اتمی اصفهان.یا نطنز یا هر گوشه دیگری از آن خاک.به کودکان بی سر و زنان کچل و ارتش مفلوجان فکر میکنم.به اینکه نقش جهان بمیرد.کجاست آن یونسکو که سر دو متر ارتفاع کم و بیش ساختمان جام جهان چانه می زد. بفرمایید میدان را برایتان صاف کردند. حالا ببینم زور دارید بروید یقه باعث و بانی اش را بگیرید؟
6- بازیگرها برای ما خیلی عزیز و دوستداشتنین. چه رل منفی داشته باشن و چه رل مثبت. انگار جلوی چشم ما زندگی میکنن.عید خبر درگذشت سروش خلیلی رو شنیدیم و حالا پوپک گلدرهی نازنین که 9 ماه در کما بود. آخرش دریای شیرین ما بدون خداحافظی رفت...
7- برخورد بعضی هنرپیشهها خیلی جالب و انسانیه. فکر میکنم وظیفه دارم برخوردی که خودم شاهدش بودم بگم. زن و مردی در کوچهای خلوت به اردلان شجاعکاوه بر خوردن. وقتی سلام کردن انتظار فقط جواب سلام داشتن و شاید مثل بعضی بچهمعروفها سلامی همراه با کمی تکبر و تفرعن. اردلان شجاع کاوه که دختر خوشگل کوچکش همراهش بود سلام صمیمانهای میکنه و شروع میکنه با زن و مرد احوالپرسی کردن. دختر گلشو معرفی میکنه که کلاس ارف میره و عاشق موسیقیه و قراره بره مدرسهی موسیقی. زن و مرد میگن اولین بار تأتر سوءتفاهمشو دیدن که با ثریا قاسمی همبازی بوده(در نفش مادرش) و دختری که اسمشو گفتن اما من یادم نمونده(در نقش خواهرش). اردلان میخنده و میگه هیچمیدونین اونی که اونموقع رل خواهرمو در اون هتل بازی میکرد الان زنمه؟ و اینم نتیجهی همون ازدواجه؟اردلان آنچنان با زن و مرد حرف میزنه انگار چندساله باهم دوستن و آخر سر میگه براش باعث افتخاره اگه به نمایش جدیدش به عنوان مهمان خصوصیش بیان و...اینه نمونهی یک هنرمند مردمی...
8- در فاصلهی بین پستهام حواسم رفت به وبلاگ مخلوق که از طریق کامنتی در نظرخواهی قبل(57) به طور غیر مستقیم بهش رسیدم. آفلاین نمیشه باید دوباره وصل شم ببینم چه خبراییه. اگه کسی در جریان بود بهم بگه تا بی جواببهفضولیم از دنیا نرم!
9- گذرگاه شماره 54 مخصوص اردیبهشت ماه منتشر شد.در این شماره بهجز مطالب خواندنی از بزرگانی چون عباس صحرایی، آریو ساسانی، محمود صفریان، امیرهوشنگ برزگر، محمدرضا پوریان، محمود کویر، کمال دماوندی، شهلا آقاپور، گلی عطایی، عباس موذن، غلامحسین اولاد و کتاب "مثل یوسف" ،از کوچکانی مثل زیتون هم سفرنامهی شمالش را چاپ(!) کردهاند.(تیریپ شکسته نفسی)
10- انجمن فرهنگی هنری سایه یا کاریکاتورهایی در رابطه با مسائل زنان...
11- دوست عزیزی مدتیه که مشغول ترجمهی متنی در مورد حواسپرتی(مشغولیات فکری) آدمها در موقع سکسه.( متاسفانه لینکشو گم کردم و منتظر موندم خود ترجمه برسه که هنوز نرسیده. یالله دیگه!)اونطور که با نگاهی سطحی به متن یادمه اینه که بیشتر آدمها موقع سکس به چیز دیگری فکر میکنن. یا به یه پارتنر دیگه یا به حوادثی که در طول روز بهشون گذشته و ...و زنها بیشتر از مردها حواسشون پرته.
این دو ماجرای دو و سه تا مدتها حواس منو مشغول میکرد و گاهی یهو در بغل سیبا میزدم زیر گریه.اصولا وقتی میرم مسافرت یا وقتایی که خیلی بهم خوش میگذره یهو یادم میافته به کسایی که غمگینن و گرهای تو زندگیشونه که نمیتونم براشون کاری کنم..
12- و به داستان زندگی سیمین خانم که وقتی تعریفش میکنه گولهگوله اشک میریزه...چون طولانی و ناراحت کنندهست میذارم برای دفعهی بعد...13- و به هنگامی که همگنان من
عشق رادر رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من
ایستاده بودم
تا زمان لنگلنگان
از برابرم بگذردو
اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا مناش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای...(شاملو)
17:37 Zeitoon
کــــمــــک!
آونگ عزیز برای این سههنرمند تقاضای کمک مالی کرده.برای اطلاعات بیشتر لطفا به اینجا مراجعه کنید.این پست ادامه دارد...
14:33 Zeitoon
بامزهها
1- سایت شهرداری هک شد.عحب هکر بانمکی. تا پاکش نکردن ببینید چی نوشته!
2- محصولات احمدینژاد.انتخاب کنید. تیشرت. ماگ. ساعت دیواری. کیف. کلاه و دفترچه یادداشت
14:16 Zeitoon
شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر