شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

تولد آذر عزیز و قسمت پنجم سفرنامه‌ی ولگرد به ایران

Image and video hosting by TinyPic
آذر فخر عزیزم، تولدت مبارک!
-------------

قست پنجم سفرنامه‌ی ولگرد
با “زن ذليل” تا فردوگاه مهرآباد
کنار پنجره کز کردم. از شيشه تاکسی به آمدورفت ماشين‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردم. آنقدر خسته و بی‌حوصله بودم که دلم نمی‌خواست راننده تاکسی که پسر جوانی بود چيزی از من بپرسد. هنوز چند متری نرفته بود که درحاليکه رويش را به‌طرف من برمی‌گرداند پرسيد:- حاج آقا “دربست “برم؟ ـ بله. ولی چقدر ميشه؟ــتا آنجا ... اگر توی ترافيک گير نکردم ۲۰۰۰تومن.ـ تاکسی‌متر داريد‌؟ ـ نه آقا. کيلومترشمار داريم که آن‌هم خرابه. چون نرخ تاکسی را نمي‌دانستم گفتم باشه ولی ۲۰۰۰ تومان به نظرم کمی زياد مي‌آمد! وقتی آنرا به دلار تبديل کردم تقريبا يک کمی بيشتر ار ۲ دلار مي‌شد باخودم گفتم زياد بد هم نيست!بعد از ميدان فردوسی ترافيک به‌هم گره خورد. حرکت اتومبيل‌ها کُند شد. در چهار راه پهلوی(ولي‌عصر) تصادف شده بود. ازآن چهارراه با کندی گذشتيم.تاکسی مستقيم به طرف ميدان "مجسمه" (انقلاب)رفت...وقتی از جلو دانشگاه مي‌گذشتيم، به‌ياد خاطرات روزهای دانشجويی‌ام در دانشکده ادبيات افتادم. کمی دلم گرفت! باخودم گفتم قبل از اينکه ايران را ترک کنم بايد روزی دوباره اينجا را از نزديک ببينم.ياد صحنه‌ای افتادم که در دانشگاهی که در آمريکا چندين سال پيش کار مي‌کردم ،ناظر آن بودم.روزی چند دختر و پسر جوان پيرزن فرتوتی را روی دست‌هايشان از پله‌های يک خوابگاه قديمی و بدون آسانسور دانشگاه بالا مي‌برند. از سر کنجکاوی دليل به کول کشيدن آن پيرزن را از آن‌ها سوال کردم .گفتند او "مادر ِ مادر بزرگ" آنها است.آخرين خواسته‌ی او از آن‌ها اين بوده قبل از مرگ‌اش روزی خوابگاه دوران دانشجويی‌اش را دوباره ببيند! من هم شايد احساس آن پيرزن را داشتم.ازدانشگاه گذشتيم و به ميدان "مجسمه" رسيديم دوباره ترافيک کند شد و تاکسی برای چند دقيقه‌ای ايستاد. آدمها و اتومبيل‌ها در اطراف ميدان در هم مي‌لوليدند من توانستم از لابه‌لای ازدحامبه جای "آن مجسمه‌ای" که در تاريخ ايران "شکستنی" نبود، جسمی بزرگ در وسط ميدان ببينم که نشسته بود! و آن استوانه‌ای بزرگ کوتاه و کلفتی بود که نوک آن به مارپيچ کوتاهی ختم مي‌شد. سعی کردم آن‌را به چيزی تشبيه نکنم! (مرسی ولگرد جان وگرنه هر وقت چشممان به آن استوانه می‌افتاد حالمان به‌هم‌می‌خورد.)به‌واسطه دوری از آن با وجود نور زياد چراغ‌های اطراف ميدان قادر نشدم جزئيات و نقش‌های اطراف بدنه‌ی آن‌را تشخيص بدهم.به مغازه‌های اطراف نگاه مي‌کردم. يادم آمد که در نزديکی اين ميدان يکی از اقوام نزديک‌ام مغازه‌ای داشت. برای يک لحظه "احساس گناه" وخودخواهی و شرمندگی خاصی قلبم را فشرد.(چه عجب:) ) فکر مي‌کردم من اکنون در شهری هستم که باقی مانده‌ی دوستان و آشنايان من سالها است منتظر روزی هستند که شايد دوباره مرا در اين شهر ببيند. توی اين فکرها بودم که تاکسی متوقف شد و راننده گفت آقا اين هم هتل شما!گويی از خواب پريدم. دست کردم توی پيرهنم و دوتا "هزاری"بيرون کشيدم و به طرفش دراز کردم که گفت:ـ قابل نداره. بفرماييد!!همان جمله‌ی "باسمه‌ای"ِ بی‌معنا‌! برای يک لحظه مي‌خواستم بگويم مرسی و بدون دادن پول از تاکسی‌اش پياده شوم و راهم را بکشم و بروم تاعکس العمل‌اش راببينم.ياد داستان آن مرد اصفهانی افتادم که روزی يک مهمان خارجی داشته. آن مهمان بعد از صرف غذا چشمش به يک قاليچه‌ی "نايين ابرايشمی" گران‌بها که در کف اطاق پهن بوده می‌افتد در موقع رفتن، آن مهمان خارجی روی زمين مي‌نشيند و قاليچه را نوازش! مي‌کند و به ميزبان اصفهاني‌اش مي‌گويد:- " کِيلی گشنگه"!!ميزبان اصفهانی در جوابش مي‌گوید"- "پيش کش"!مهمان هم باور مي‌کند قاليچه را لول مي‌کند و تشکر مي‌کند زير بغل‌اش مي‌زند و باخودش مي‌برد.(زیتون: برای همین هر کس به من می‌گه فلان چیز خیلی قشنگه می‌گم "پس کش!"ولی من قادر نبودم آن کار را با آن راننده‌ی بيچاره تاکسی بکنم . تشکر کردم پول را از دستم گرفت از تاکسی پياده شدم. واز پله‌های هتل بالا رفتم.روی يکی از مبل‌های لابی نشستم با يک قوری چای و يک سيگار به روزم خاتمه دادم. پول چای را روی ميز گذاشتم و از جايم بلند شدم .خوشبختانه از آن دربان سمج خبری نبود . به طرف کانتر هتل رفتم متصدی همين‌که مرا ديد، بدون اينکه از من چيزی بپرسد کليد اطاقم را به دستم داد. تشکر کردم و به‌طرف اطاقم به‌راه افتادم. در را باز کردم.از خستگی داشتم از هم "فرومي‌پاشيدم". لباس‌ها وکفش‌ام رابيرون آوردم. اسکناس‌ها از زير پيرهنم روی موکت کف اطاق ريختند. روی زمين نشستم آنها را جمع کردم. يک دفعه از دستمالی آنها احساس بدی به من دست داد. فکر کردم که دست چندين هزار نفر به اين پول‌ها خورده. رفتم دست‌شويی دست‌هايم را با صابون شستم.بايد مي‌خوابيدم. تا صبح زود در فرودگاه باشم. شايد از چمدان گم‌شده‌ام خبری بيابم.ساعت ۷صبح بود که جلو کانتر هتل ايستاده بودم. از متصدی پرسيدم:ـــ ممکن است بگوييد که چطور مي‌توانم به فرودگاه مهر آباد بروم؟ـ بنطر من با تاکسی سرويس برويد بهتر است.ــ تا انجا کرايه‌اش چنده؟ـــ فرق مي‌کنه. ۴ يا ۵ هزار تومن است. اگر مي‌خواهيد برايتان تلفن کنم تاکسی سرويس بيايد؟ــ متشکرم. لطفا تلفن کنيد .تلفن را برداشت شماره‌ای را گرفت ومؤدبانه سلامی کرد. گويا طرف صحبتش را مي‌شناخت. يک "خسته نباشی"‌ گفت و آدرس هتل را داد و گفت يک تاکسی بفرستند.گوشی را زمين گذاشت.ــ تا ده دقيقه ديگر تاکسی مي‌فرستند.به شوخی از او پرسيدم ازکجا مي‌دانيد که ايشان کار مي‌کرده؟ که "خسته نباشی" گفتيد؟ــ خوب اين يک رسم است. ــ مثل "قابلی نداره!"؟ که مي‌گويند و بعد پوست آدم را مي‌کنند؟تنها بود و سرش خلوت بود. تا تاکسی بياید با او خودمانی شدم از کار و زندگی‌اش پرسيدم. گفت:ــ دانشجو هستم و شب‌ها و گاهی روزها اينجا کار مي‌کنم.ــ ببخشيد اين سوال را مي‌کنم. چون اين سؤال مودبانه‌ای نيست.ــ نه خواهش مي‌کنم بفرماييد.ماهی چقدرحقوق اينجا مي‌گيريد؟ـ ماهی صدو پنجاه هزار تومن.در همين موقع تلفن زنگ زد. رفت گوشی را برداشت و روبه من کرد و گفت تشريف ببريد . آژانس بيرون هتل منتظر شماست.از او تشکر کردم. از هتل خارج شدم و از پله‌ها پايين رفتم. کنار خيابان روبروی هتل يک اتومبيل با راننده ايستاده بود.
حدس زدم که بايد اتومبيل آژانس باشد. تا مرا ديد که از پله‌ها پايين مي‌آيم، فهميد که مسافرش من هستم در ِ جلو اتومبيل را باز کرد و من به‌طرف اتومبيل رفتم و روی صندلی کنار او نشستم و در را بستم.ــ فرودگاه مهرآباد تشريف مي‌بريد؟ــ بله. ــ لطفا کمربندتان را ببنديد وگرنه جريمه مي‌شوم؟ و به‌راه افتاد.خيابان‌ها نسبتا خلوت بود. راننده مردی بود ميان‌سال و خوش‌رو با موهای خاکستری و به‌نظر مهربان. چند دقيقه پس از حرکت رويش را به‌طرف من برگرداند و گفت:ـــ صبح شما بخير. حال شما چطور است؟ــ مرسی. شما چطوريد؟ــ من بسيار خوبم . پرواز داريد؟ــ نخير. چمدانم درپروازم از آمستردام به تهران گم شده مي‌روم ببينم اگر پيدا شده باشد آن‌را بگيرم.ــ انشااله پيدا شده باشه. شما در خارج زندگی مي‌کنيد؟ــ بله. ــ خوش به‌ حالتان!! همين باعث شد که سر گفتگو را باز کنيم. از هر دری حرف مي‌زد. بيشتر از خودش و خانواده‌اش، از همسرش، از دو دخترش می‌گفت که بايد خرج دانشگاه‌شان را بدهد. مي‌گفت آنها هر دو دم ِبخت هستند ولی هنوز آدم درست حسابی پيدا نشده.و می‌گفت روزی ۱۰ساعت کار مي‌کند و حدود ۲۰ هزار تومان مي‌سازد. 20 درصد آن‌را هم به"آژانس" بايد بدهد. با پول بنزين و خرج ماشين، بيش از ۱۵۰۰۰ تومان برايش باقی نمی‌ماند.پرسيدم :ــ از خودتان خانه داريد؟ـــ نخير. کرايه‌نشين هستم. ۳ ميليون تومان به صاحب‌خانه‌ام پول پیش دادم و ماهی ۵۰۰ هزار تومن هم برای يک آپارتمان ۷۰ متری اجاره مي‌دهم.راستش خجالت کشيدم که بپرسم درآمد تو از اين اتومبيل فقط برای اجاره‌خانه ات کافی است، پس خرج بقيه زندگی‌ات را از کجا مي‌آوری؟!بلافاصله ادامه داد که من بازنشسته‌ی دولتم. چون حقوق بازنشستگی‌ام کفاف زندگی‌مان را نمي‌داد، مجبور شدم يک کارديگر هم بکنم. ولی غير از رانندگی کار ديگری بلد نبودم.لحظه‌ای ساکت شد. يک‌دفعه شروع به خنديدن کرد.گفت آقا مي‌دانيد چيه؟ با سه تا زن زندگی کردن آسون نيست!هر "قدمی" که اين سه تا خانم برمي‌دارند برای من "هزار تومن" اب مي‌خوره. بعضی وقت‌ها التماس مي‌کنم خانم‌ها تو رو خدا کمی بنشنيد استراحت کنيد! اين‌قدر راه نرويد! پولام تمام شده! شنيده‌ايد که مي‌گويند هر کس يک دختر دارد پيرهنش دکمه ندارد، هرکس دوتا دختر دارد اصلا پيرهن نداره. وای به روزی که خواستگار بياد و بخواهند عروسی کنند. شما چند تا بچه داريد؟ــ مثل سرکار دوتا دختر!ــ پس بايد پيرهنتون قرضی باشد!!در جوابش خنديدم و چيزی نگفتم. ادامه داد: ــ از همه بدتر من " زن‌ذليل" هم هستم. زن‌ذليل نمي‌دانيد يعنی چه؟ يعنی مطيع خانمت باشی. افسارتون دست ايشان باشه! هر چه گفت بگوييد چشم! اصلا نمی‌دانم چرا همه مردهای خوب "زن‌ذليل" هستند!مثلا الان تلفن مي‌کنه که کجايی؟راست مي‌گفت. چون در همان موقع موبايلش به صدا درآمد. با يک دست فرمان را گرفت و با دست ديگرش گوشی را روی گوشش گذاشت. درحاليکه به من چشمک مي‌زد گفت:ـــ الو عزيزم. دارم مي‌روم فردوگاه.گويا همسرش از او مي‌خواست که چيزی بگيرد . مرتب مي‌گفت چشم !چشم!خداحافظی کرد و گوشی را بست و آن‌را روی داشبرد گذاشت.ـــ حالا معنی "زن ذليل" را فهميدی؟ــ بله خيلی خوب فهميدم!خوشبختانه از آن آدم‌ها بود که فقط از خودش حرف مي‌زد و چيز زيادی از من نپرسيد. آن موقع صبح مسير ما خلوت بود وفقط پشت چراغ‌های قرمز توقف داشتيم. وقتی به ميدان شهياد رسيدم به‌نظرم رسيد اين ميدان آرامش ندارد. ۲۴ ساعت هم چنان شلوغ است. چون اين بار دوم بود که در دو وقت متفاوت از آنجا عبور مي‌کردم که از انبوه آدم‌ها و اتومبيل‌ها انباشه بود که در حال حرکت يا توقف بودند. مشغول تماشای ازدحام ميدان شدم. اولین‌بار بود که بعد از سال‌های زيادی احساس می‌کردم که چقدر رانندگی نکردن و "نداشتن ِماشين" لذت‌بخش است که آدم بنشيند يکی ديگر برايش رانندگی کند! چون در "تگزاس" شهری که من درآن زندگی مي‌کنم بايد توالت هم با ماشين رفت!!دردلم آرزو کردم اي‌کاش وقتی برگشتم امريکا بروم در شهری زندگی کنم که وسيله نقليه عمومی داشته باشد و تا آخر عمرم از داشتن ماشين و رانندگی خلاص شوم. اما چطور؟توی اين فکرها بودم که "روياي شيرين بی‌ماشينی‌ام" را آقای راننده "زن‌ذليل"شکست و گفت:ــ ان خدابيامرز رفت ولی اين "برج" هنوز سرجاشه.حالا اسمش ميدان آزادی شده. اين اسم زياد هم بی‌مسما نيست. می‌بينيد که راننده‌ها و عابرين پياده چقدر آزادند! يعنی هر طور بخواهند می‌توانند دور اين ميدان حرکت کننديا هر جا توقف کنند. آزاد آزادند.در جوابش چيزی نگفتم. بقيه راه تا فرودگاه هر دومان ساکت بوديم. نزديکی فردوگاه از من پرسيد:ــ ترمينال پرواز‌های خارجی؟ــ بله لطفا.از دروازه پارکينگ ترمينال عبور کرديم . جلو ترمينال ايستاد و گفتمي‌تواند منتظرم شود تا چمدانم را بگيرم و مرا به هتل برگرداند چون نمی‌دانستم گرفتن چمدان چقدر طول مي‌کشد، ازاو تشکر کردم.ـــ جفدر تقديم کنم؟ـــ قابلی نداره. ۳هزار تومن.از کيفم ۴هزار تومان بيرون آوردم به او دادم. خداحافظی کردم و از اتومبيلش پياده شدم.وارد سالن اصلی ترمينال شدم. سالن در آن موقع صبح از جمعيت موج مي‌زد. به ساعت فردوگاه نگاه کردم نزديک ۸ بود .از مأموری آدرس قسمت بارهای گم شده را گرفتم ولی گفت بهتر است بعد از ساعت ۸ مراجعه کنيد.فرصتی بود تا چيزی بخورم. از او سراغ رستورانی را برای خوردن صبحانه گرفتم. گفت:رستوران خوبی در طبقه دوم است ولی کمی گران است. به "دکه‌مانندی" در گوشه ديوار سالن اشاره کرد.تشکر کردم و از او دور شدم. فکر کردم وقت زيادی برای رستوران ندارم. به طرف آن دکه رفتم که قهوه وکيک چای و آب‌ميوه و انواع نوشيدني‌ها را داشت. رفتم ته ِصف پشت سر مشتری‌هايش ايستادم. وقتی نوبتم رسيد يک چای و يک کيک گرفتم که ۱۵۰۰ تومن شد. چای در حقيقت "آب جوشی" بود در يک ليوان کوچک پلاستيکی نازک که در ان يک "کيسه چای" قرار داشت و داغی آن دست را مي‌سوزاند. با دوتا حبه قند در يک بسته کوچک! در گوشه‌ای از سالن يک صندلی خالی پيدا کردم نشستم و با عجله چای و کيک را خوردم. به ساعت فرودگاه که نگاه کردم از ۸ گذشته بود.به طرف سالن ترانزيت رفتم. بعد از نشان دادن پاسپورتم به مامور جلو در به داخل سالن ترانزيت داخل شدم. از مأموری ديگر که در آن سالن پرسه مي‌زد جای قسمت چمدان‌های گم شده را سوال کردم او مرد مهربان و مؤدبی بود منهای ريش نامرتبش! گفت تا همراه او بروم از من خواست که فرم پرشده حاوی مشخصات چمدان گم شده‌ام را به او بدهم. کاغذ را به دستش دادم. همراهش به انباری که مخصوص "بار های پيدا شده" بود رفتم. فرم را به دست کارمند انبار داد. او مرا به داخل انبار برد و از من خواست که توی انبوهی از بارها و چمدان‌هایی که توی قفسه‌هايی چيده شده بودند چمدانم را اگر بين آنها است پيدا کنم.چون روی چمدانم نواری چسبانده بودم، خيلی زود توانستم آنرا در بين چمدانها تشخيص بدهم. آنرا به او نشان دادم. چمدان را بيرون کشيد و به‌دستم داد. تشکر کردم و از انبار بيرون آمدم.چمدان سالم و باز نشده بود. خيلی خوشحال بودم که آنرا پيدا کردم. هر چند اين نوع خوشحالی خيلی احمقانه است!به طرف سالن اصلی به‌راه افتادم. و مأمور بازرسی بارها و چمدان‌ها در جلو در خروجی سالن ترانزيت بدون اينکه آن‌را بازرسی کند به من اجازه داد که از سالن ترانزيت خارج شوم .در حاليکه چمدان را روی چرخ‌هايش مي‌کشيدم، از سالن اصلی خارج شدم و دربيرون سالن کنار در ترمينال ايستادم. دهها تاکسی و اتومبيل شخصی رنگارنگ جلو ترمينال صف کشيده بوند و منتظر مسافر بودند.چند راننده به‌طرفم آمدند و مقصدم را پرسيدند. وقتی آدرسم را گفتم يکی از آنها چمدانم را از دستم گرفت و به‌طر ف اتومبيل‌اش رفت. و من هم به دنبال او!قبل از اينکه آن‌را توی صندوق عقب بگذارد گفتم آقا صبر کنيد لطفا بفرماييد کرايه‌ام تا آنجا چقدر مي‌شود؟گفت "دربست" ۳هزار تومن.قبول کردم. چمدان را در صندوق عقب گذاشت و به من اشاره کرد که سوار شوم. در کنارش نشستم و به‌راه افتاد و بعد از پرداختن پول پارکينگ از محوطه فرودگاه خارج شد.حوصله حرف زدن نداشتم. راننده پسر تقريبا جوانی بود که او هم گويا حرفی نداشت. از مسير جديدی مي‌رفت که با مسيری که صبح آمده بودم تفاوت داشت. چيزی نگفتم و خيال بدی هم نکردم!از شيشه جلو ماشين به بيرون نگاه مي‌کردم. وارد يک "بزرگ‌راه" شد. گفت خيابان آزادی دراين موقع صبح خيلی شلوغ است. اين مسير خلوت تر است.گفتم: منظورتان خيابان "آيزنهاور" است؟گفت آيزنهاور؟! نمی‌دانم کجاست. چون جوان بود به او حق دادم که اسم قبلی آن خيابان را بياد نياورد.از شيشه جلو تاکسی به ساختمان‌های اطراف بزرگ‌راه نگاه مي‌کردم.ناگهان از دور درميان برج های بلند و ساختمان‌های بزرگ که به‌نظر مي‌رسيد تا کمر کوه توچال ادامه داشت، چشمم به "مناره" مرتفعی افتاد که از همه‌ی آنها بلندتر بود. از او پرسيدم آن منار چيست؟ گفت:ـــ آن "وافور" را مي‌گوييد؟! از تشبيه‌اش خنده‌ام گرفت. راست مي‌گفت کمی شبيه وافور بود!ــ آن منار نيست. برج ميلاد است و برای مخابرات ساخته شده.ديدن آن بزرگ‌راه با تابلوهای بزرگ "راهنمای مسيرها" به رنگ سبز با نوشته سفيد به فارسی و انگليسی که با فلش جاده‌ها و خيابان‌های اطراف بزرگ‌راه نشان مي‌دادند مرا به‌ياد تابلوهای بالای "های وی"های آمريکا انداخت. برای يک لحظه احساس کردم که در يکی از "های وی" های امريکا هستم! ولی خيلی زود چرتم پاره شد. (بیچاره مهدی جامی گفت تو ایران سازندگی شده. هیچکس باور نکرد.)گويی راننده‌ها همه مست بودند. چون به‌ندرت اتومبيلی در داخل خط کشی‌ها حرکت مي‌کرد. آنها بدون روشن کردن چراغ‌های راهنما به چپ و يا راست جلو يکديگر می‌پيچيدند. (اینه!!)
بعد از ۱۰ دقيقه‌ای از بزرگ‌راه به يک خروجی پيچيديم. رفتيم توی يک توی يک خيابان باريک که ترافيک بند آمده بود. پشت سر چند اتومبيل ايستاديم. چون که درجلوتر دوتا تاکسی شاخ به شاخ شده بودند! و رانندگان هيچکدام از تاکسی‌ها حاضر به عقب‌نشينی نبودند! (بازم اینه!!)دهها اتومبيل مثل ما منتظر بودند که تا آن‌ها رضايت بدهند و يکی از آنها عقب بکشد و راه را باز کنند. ماشين‌ها برايشان بوق مي‌زدند. ولی هيچکدام آنها زير بارنمی‌رفتند که عقب بکشند!(آخه اُفت داره!)بی‌اعتنا به اعتراض رانندگان اتومبيل‌ها از جايشان جم نمي‌خوردند!ياد آن دو راننده کله‌شقی افتادم که مثل اينها شاخ به شاخ شده بودند و از اتومبيل‌هايشان پياده شده بودند جلو ماشين هايشان ايستاده بودند همديگر را نگاه مي‌کردند. يکی از آن‌ها رفت توی اتومبيل‌اش روزنامه‌ای آورد و مشغول خواندن شد و راننده ديگر به او گفت:ـــ لطفا وفتی روزنامه‌تان را خواندند به من هم به دهيد آن‌را بخوانم!!اين دو راننده تاکسی تهرانی ما گويا دست کمی ازنظر کله‌شقی از انها نداشتند.خوشبختانه پليسی سر رسيد و غائله خواببد. و اتومبيل‌ها به راهشان ادامه دادند و ما هم به‌راه افتاديم. از چند خيابان فرعی گذشتيم. راننده جلوی در هتل‌ام توقف کرد.کرايه‌اش را پرداختم و پياده شدم. راننده هم پياده شد و در صندوق عقب را باز کرد چمدان را به دستم داد.داشتم ازپله های هتل بالا مي‌رفتم که دربان هتل همين‌که مرا چمدان به‌دست ديد از پله‌ها پايين آمد. جلو دويد سلام گرمی کرد وچمدان را از دستم گرفت و گفت خيلی خوشحال است که چمدانم پيدا شده. دنبال او به داخل هتل رفتم.رفت کليد اطاق را از متصدی هتل گرفت و به‌طرف اطاقم به‌راه افتاد و من هم به‌دنبالش.در را باز کرد و چمدان را داخل اطاق گذاشت. از توی کيفم يک هرارتومانی بيرون آوردم به دستش دادم. تشکر کرد ورفت.اولين کارم اين بود که دوش بگيرم و لباس‌هايم را عوض کنم. ديگر ترسم از نوع شکل شمايلم در ايران اسلامی ريخته بود. يک پيرهن آستين‌کوتاه نيمه رنگی بايک شلوار جين پوشيدم و کلاه بيس‌بالم را روی سرم گذاشتم. درست به‌شکلی که در آمريکا لباس مي‌پوشيدم درآمدم.لب تخت نشستم. فکر کردم بقيه امروز را چکار کنم؟ به ساعتم نگاه کردم نزديک ۱۱ بود.اول فکر کردم به نزديکان‌ام تلفن کنم که بيايند مرا ببنند؟!با اينکه شوق ديدار آنها را داشتم فکرم را عوض کردم به خودم گفتم نبايد به اين زودی ازادی‌ام را از دست بدهم. يکی دو روز ديگر صبر مي‌کنم. بعد اين کار خواهم کرد.فکر کردم یک تاکسی دربست بگيرم بروم "در بند شميران" در کنار رودخانه در يکی از آن قهوه‌خانه‌ها اگر هنوز وجود داشته باشد. روی يکی از آن نيمکت‌ها بنشينم چای و قليانی سفارش بدهم وبرای نهار همان جا نهار آبگوشت و گوشت کوبيده‌ای بخورم.چون اين يکی از فانتزی‌هايی بود که در آمريکا داشتم. مي‌خواستم وقتی به ايران امدم آن‌را به واقعيت تبديل کنم!(نوستالژی آبگوشتی:) )اما اين کار برای امروزم به‌نظرم کمی احمقانه آمد و از آن صرف نظر کردم. فکر کردم بروم سوار اتوبوس‌های مختلف بشوم تهران را ببينم؟يک دفعه ياد عزيزانم که در طی اين سال‌های گذشته در غياب من از دنيا رفته بودند افتادم.تصميم گرفتم قبل از هر چيز برای ديدار انها به "جهنم و يا بهشت زهرا" بروم. چون مي‌دانستم همه کسانی را که به ديدنشان آمده‌ام در "بهشت" نيستند. در "جهنم" هم عزيزان و دوستانی داشتم!!اما نه مثل "آن کس" که وقتی بعد از سال‌ها به ايران رسيد يک راست به "بهشت زهرا" رفت!او مثل "ولگرد" برای ديدار از عزيزی آن‌جا نرفت و شايد اودر آن‌جا اصلا عزيزی نداشت...

هیچ نظری موجود نیست: