از یک پایگاه رأیگیری با ماشین میگذشتیم. دیدم وانتی که پشتش پر از زنان و دخترانی با لباسهای جورواجور بود، ایستاده و دارن یکی یکی به سختی پیاده میشن. دست همدیگر رو میگرفتن و میپریدن پایین. تعجب کردم . تو این هوای سرد، با وانت؟ و اینچنین تفاوت لباس پوشیدن. از خانوادههای متفاوت؟ پسری ریشو، چهارشانه و قدکوتاه مثل چوپانی رهبریشون میکرد.
- بدوید! تندتر!
از کنجکاوی داشتم میمردم. به سیبا گفتم نگهدار.نگهداشت.
- یه خواهش داشتم. اگه میخوای رأی بدی میشه اینجا بدی؟ فکری کرد و قبول کرد.
رفتیم تو. صف مرد و زن قاطی بود. زنها به راهنمایی پسر توی صف ایستادند و بعضیهاشون ریز ریز میخندیدن. به نظر نمیومد فامیل باشن. بهنظر بیشتر همسایه و هممحل میومدن. تا نوبتشون برسه من مشغول نگاه کردن به اونایی شدم که ورقه رأی رو گرفتن و دارن پرش میکنن. تا اونجایی که من دیدم کسی لیستی دستش نبود. اول از همه اسم فامیل و آشناشون رو مینوشتن و فوقش یکی دو نفر دیگه که از توی لیست به صورت اتفاقی و تصادفی پیداش میکردن.خیلی برام جالب بود. انگشتشون رو توی لیست بالا و پایین میبردن . برای هم میخوندن و هر کدوم به نظر جالبتر میومد مینوشتن.. مثلا شوهر میگفت اصغر بازاری رو بنویسیم؟ زن میگفت نه بابا من از اسم اصغر خوشم نمیاد. اینیکی چه اسم قشنگی داره! اسم بچهمونو هم میخوام بذارم رامتین. و شوهر با مهربونی قبول میکرد. که به رامتین هم رأی بدن.
خندهم گرفته بود.مردها و زنهای مسن هم زیاد اومده بودن. با واکر و عصا و یا زیر بغلشون رو گرفته بودن. اکثرا" از خودشون هیچ نظری نداشتن.پسر یا نوههای نامرد فقط برای رأی آوردن به دوست یا فامیل اونارو آورده بودن !حواسم رفت به زنهای وانتی و آقای چوپان. زنها همه ورقهی رأی رو گرفته بودن و اومده بودن دور میزی که میشد روش نوشت.دست پسر ورقه نبود. معلوم بود قبلا در جای دیگهای رأی داده . خیلی حرفهای عمل میکرد. ورقهها رو از دست زنها گرفت و شروع کرد براشون نوشتن. سرباز توی پایگاه خسته با اسلحهای روی پاش، روی صندلی لمیده بود و به مردم از جمله این خانمها نگاه میکرد. چشماش روی دخترهای جوون مکث بیشتری میکرد و چون تعداد دختران توی پایگاه خیلی بود، زیاد معطل نمیشد و سریع میرفت سراغ دختر بچهسال بعدی.
پسر چوپان همینطور مینوشت و مینوشت و زنها با خجالت ریز ریز زیر دم روسری یا چادر میخندیدن. بدون تعارف از حلقهی زنان رد شدم و به زحمت لیستی که پسر داشت هولهولکی مینوشت دیدم. لیست رایحهی راستها بود!
اول از همه هم برای مجلس خبرگان ....یزدی رو مینوشت. پسر حواسش به من نبود و فکر میکرد لابد من یکی از زنان وانتش هستم.
به زنان بیرونی حلقه نزدیک شدم. به یکی که موهایش بیرون بود و مانتویی ساده و قدیمی تنش بود گفتم به کی رأی میدید؟ دم روسریاش رو روی دهانش گرفت و خندید.
والله من هیچکیو نمیشناسم. هر چی که اون بنویسه! و به پسر درون حلقه اشاره کرد.
زنهای دیگه هم که حوصلهشون سر رفته بود دورم جمع شدن. پسر سرباز هم کمی روی صندلی صاف شد. گفتم میدونید داره کیو مینویسه؟
...... یزدی!
گفت مگه کیه؟ بده؟
(دیدم راست و چپ و اینا حالیش نیست) گفتم بابا دوباره باید از اول روسریمونو بیاریم جلو .. ادعای ارتباط با امام زمان داره و ... پدر زن احمدینژاده. و یه همچین چیزایی. زن با نیش باز گوش میداد. زنهای دیگه هم با لبخند نگاهم میکردن.انگار موجود عجیبی بودم. خدا پدربزرگ دختری از میونشون رو بیامرزه که لپ کلام رو گفت: به نظر شما بهش رأی ندیم. گفتم اگه میخوای بدبختتر نشی نه!(دوست نداشتم دخالت کنم. اما خواستم کار چوپان را یه جوری تلافی کرده باشم)
زنها شروع به پچپچ کردن.سرباز جوان به زحمت از صندلی پا شده بود و اومده بود جلو. سیبا هم برام نگران شد و اومد ببینه چه خبره.دختر به چوپان داد زد. آهای... اسم کیک یزدی رو برای من ننویس
.بعد با خنده بهم گفت آخه اسمش اینجوری یادم میموند. گفتی چیچی ِ یزدی؟زنهای دیگه بهش گفتن. همون کیک یزدی بهتره! و خطاب به پسره گفتن: پس برای ما هم کیک یزدی رو ننویس!..پسر که عرقکرده و تلاشگر داشت مینوشت، با تعجب برگشت علت این تمرد گوسفندانش رو بفهمه که چشم خشمگینش به من افتاد و بعد به سرباز که دیگه خواب از سرش پریده بود.
سیبا هولهولکی دستش رو در دستم انداخت و منو کشید . گفت: کار من تموم شد بیا بریم و به سرعت دورم کرد.
گفت بابا... دنبال دردسری؟
گفتم یه کم دیگه صبر میکردی لیست تورو بهشون میدادم :)
----------
-یکی از نوستالژیهای گردباد اینه که چرا در این عکس حضور نداره.عکس قشنگیه. نه؟اونقدر ازش تعریف
کرده که من هم دچارش شدم...
-----------
یوسف علیخانی ایندفعه پارتیبازی کرده و رفته سراغ پدر ِ همسرش آقای مهدی محیالدین بناب
استاد بازنشستهی روانشناسی دانشگاه علامه طباطبائی، نویسنده و مترجم"بار اول كه به طور رسمي رفته بودم تا ايرنا را از پدرش خواستگاري كنم، هنوز يادم هست. غروب يكي از روزهاي آبان ماه 79 بود. كه مرخصي ساعتي گرفتم كه ساعت هفت شب، شهرك فرهنگيان، همين خانه اي كه الان تويش زندگي مي كنيم باشم و با پدر ايرنا صحبت كنم. خوش صحبت بود و آرامش دهنده. مهربان بود و با سواد. چنان صحبت مان درباره الموت و بناب و گويش تاتي و زبان آذري و ادبيات و ترجمه و روزنامه نگاري و ... گل انداخت كه يك وقتي نگاهي انداختم به ساعتي كه به ديوار بود؛ يك ربع مانده به دوازده شب بود. خجالت مي كشيدم بگويم براي چه آمده ام:- ببخشيد من...خنديد و سرم را انداختم پايين و از خانه شان آمدم بيرون."
0:11 Zeitoon
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر