1- مرگ را دیدهام من.
در دیداری غمناک،
من مرگ را به دست سودهام.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز
و سخت و فرساینده....
آری ، مرگ
انتظاری خوفانگیز است.
انتظاری
که بیرحمانه بهطول میانجامد...
(شاملو)
2- بیشوخی، منم مرگ را سه بار دیدهام!
اما نمیدونم چرا مرگ مرا ندید:)
الف- اولینبار در عنفوان جوونی و شَرّی و شیطونی. درست قبل از امتحانات ثلث سوم(اونموقع ثلثی بود و هنوز ترمی نشده بود). از پیدا شدن یه غدهی لعنتی کوچیک تا رفتن پیش چند دکتر و عکس و آزمایش و ترسوندنم از سرطان که اگه عمل جراحی رو بذاری بعد از امتحان، ممکنه دیگه هیچوقت به سال دیگه نرسی ، دورانش بیشتر از چند روز طول نکشید. اون چند روز به قدری دنیا برام تیره و تار شده بود که چندسال برام گذشت. تموم رنگها رو خاکستری میدیدم. حالت بهت زده داشتم. مرگ به این زودی! از ته قلب میخواستم بعد از من دنیا نباشه!
تو خیالات مالیخولیایی میدیدم بعد از مرگم تموم کسایی که دوستشون دارم خودکشی میکنن و دنیا میفهمه چقدر دوستداشتنی بودم.
تو خیالم، مامانم از پشتبوم خودشو مینداخت پایین و بابام با ماشین خودشو از دره پرت میکرد. داداشم با سیم برق خودشو میکشت و عاشقان سینهچاکم( که شاید نداشتم و خیال میکردم دارم) همه خودشونو حلقآویز میکردن.
اگر میدیدم کسی داره به چیزی قهقه میخنده دلم میخواست خفهش کنم.
بعد از مرگ من دنیا به چهدردی میخورد؟
اَه(شِت)... چرا اینو هیچکس نمیفهمه؟
ب- چند سال بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد.
ایندفعه این پروسه خیلی آرومتر انجام شد . بزرگترا بیشتر پرسوجو میکردن که یهوقت دکترا موضوعو بزرگ نکرده باشن. فکر میکردم اصلا براشون مهم نیستم.
همهش گریه میکردم، چون میدونستم دنیای بیرحم بعد از من هم ادامه داره.
میدونستم هیچکس بعد از مرگ من خودکشی نخواهد کرد و مامان بابام و داداشم صبح صبحونه خواهند خورد و ظهر ناهار و شب شام. باز سینما و تأتر و گردش میرن و دوستام چه دختر و چه پسر بعد از من دوستان جدیدی میگیرن و ممکنه اولا ذکر خیری ازم بکنن ولی بعدا فراموشم میکنن.
با گریه فکر میکردم کاش اقلا دوستپسرم نره فوری یه دوستدختر بگیره، یه چندماهی صبر کنه تا نگن ببین، پسره از دستش راحت شد و فوری رفت سراغ دیگری.
میگفتم کاش مامانم اینا یه چندماهی جلو دیگران کم بگوبخند کنن.
خلاصه که میدونستم نبودن من به تخم هیچکس نیست. و برای همین خیلی غمگین بودم و دائم گریه میکردم.
این هم به خیر گذشت...
پ.ن.
بعد از جریان دوم سعی کردم با مرگ بیشتر آشنا بشم. پیش کسایی میرفتم که میدونن میمیرن. کسایی که توی بیمارستانها و خانههای سالمندان منتظر مرگن و از روحیههای خوبشون تعجب میکردم.باهاشون کلی حرف میزدم و شوخی میکردم.به گورستانها میرفتم(جایی که تا اونموقع از رفتن بهش خودداری میکردم. مگر اینکه در برنامهی کوهی ، مسافرتی گذری از قبرستان یک روستا گذشته بودم) سر قبرهای آشنا مینشستم فکر میکردم که این پایان همهی ماست و توی این دنیا هر کدوممون قطرهای بیش نیستیم و رفتن ما تأثیری در روند این دنیا نداره.فقط هر کی تو این دنیا بیشتر کارای عامالمنفعه (چه مادی و چه علمی و هنری و ...) انجام داده باشه، اثرش تو یادها بیشتر میمونه.
ج- بار سوم ظاهرا جدیتر از مواقع گذشته بود.
اما من دیگه فهمیده بودم باید دلم بخواد دنیا پس از من باید به بهترین نحوش ادامه داشته باشه. غصهخوردن و گریهی من تأثیری رو چیزی که باید پیش بیاد نداره و فقط اطرافیانم رو ناراحت میکنم.
قبل از عمل با بزرگواری شروع به وِر و وصیت کردم:
به خانوادهم گفتم که بعد از من مبادا غصهبخورن و سیاه بپوشن.
اعضای بدنم هم اگر به درد خورد، بدن کسی.
در حالیکه اشک تو چشاشون بود گفتن باشه
!به داداشم هم گفتم اگر دلش خواست وسائلی که از من تو خونه مونده برای خودش برداره.
بیحیا گفت کمه و بیشترش کن! دوچرخهمم هم میخواست که بزرگوارانه قبول کردم.
به سیبا گفتم. بعد از من حتما عاشق شو و مشخصات دختری که باید حتما از من بهتر باشه بهش دادم.
دستشو گرفت رو دهنم و با چشمهای گریان گفت ترو خدا نگو زیتون جان.
خودم بهتر میدونم مشخصاتشونو! :-O
پ.ن.1
بدی این اخلاق بار سومم این بود که وقتی از ریکاوری سالم اومدم بیرون، همه دمغ شدن:)
پ.ن.2
هر سهبار دکترا خیلی موضوعو بزرگ کرده بودن و از سرطان خبری نبود.
پ.ن.3
گاهی میگم خوشبهحال مذهبیها که به خاطر مسائل اوندنیایی بهراحتی مرگ رو میپذیرن و میگن تقدیر بوده. قسمتبوده. هیچ اضطرابی هم ندارن.
3- لامصب تموم حزباللهیها از قبل میدونستن که این چهار روز تعطیله.
ازقرارمعلوم بسیجیها و بقیه حزباللهیها در یک شبکهی اطلاعاتی قوی و منسجم قرار دارن که از بالا به پایین در عرض یک روز تموم اخبار داخلی بهشون میرسه.( مثل دوران انتخابات که اول قرار بود همهشون به قالیباف رأی بدن، وقتی قالیباف اسم رضاشاه رو آورد فوری از بالا- از طرف اسمشومبر- دستور رسید رو لاریجانی تبلیغ کنید. لاریجانی که دوسهتا چشمه استقلالازرهبری اومد، و احمدینژاد رفت دستبوس و آفتابهآب کنی شب قبل از انتخابات از بالا تا پایین شبکه حزبل میدونستن که باید احمدینژاد بشه رئیسجمهور) حالا این حزبلهای شرکتها چطوری همهشون ویلای شمال و اتاقهای هتلهای شهرهای مختلفو از قبل رزرو کرده بودن؟
کاش یه درزی به این شبکه باز میشد و این درز وبلاگ میزد. تا ما زودتر از اسرار مملکتی آگاه میشدیم.
4- بوش برای انتخابات آمریکا به یک جنگ هر چند کوچیک با ایران احتیاج داره...
5- من که همیشه افتخار میکردم چند رگهم و از تموم مذاهب تو فامیل داریم و تقریبا توی همهی مراسمشون شرکت میکردم و به همهشون احترام میذاشتم، به تازگی فهمیدم اونا همچین احساسی رو اصلا بهم ندارن:(
تازه فهمیدم قبل از ازدواج همه امید داشتن که من به اصل خودم که هر کس دینو مذهب خودشو در نظر میگرفت بر میگردم.که ازدواج با سیبا محاسباتشونو بههم ریخته!
از نظر مسیحیهای فامیل،من به مسیحی شوهر نکردم و به خارج از کشور نرفتم. پس لایقم همون سیباست.
دیگه هیچکدوم بهم زنگ هم نمیزنن.
از نظر بهاییها من اصلاح ناشدنیهستم و لایقم همون سیباست.
از نظر کلیمیهای فامیل خون بابام بدجور تو رگام رخنه کرده و لایقم همون سیباست.
از نظر زرتشتیها من باعث شدم جمعیتشون کم و کمتر بشه.
از نظر نو-بوداییهای فامیل من هنوز در بند مسائل دنیوی و اخروی هستم. پس لایقم همون سیباست.
(سیبای بیچاره که بیشتر از من به فامیل من احترام میگذاره)
من از همه طرد شدم چون که ظاهرا زن یک مسلمون شدم.حالا...
از این طرف هم فامیل سیبا منو مسلمون نمیدونن...
مادر سیبا سفره میندازه و همه رو دعوت میکنه بهجز من!
عمهی سیبا برای همه تا 40 کیلومتری شهر شلهزرد برده و برای من نه.
گفته این که مامانش مسلمون نبوده...
فلان فامیل دور که از مسیحیهای فامیل فقط چندنفر ایرانن برای پسرش عروسی گرفته، تا چهل کوچه اونورترو دعوت کرده ولی منو نه!
کسی که ادعا میکرد منو خیلی دوست داره.
فلان فامیل کلیمی داره میره اتریش از همه خداحافظی کرده بهجز من! برای پسر دومش جشن 14 سالگی گرفته همه رو دعوت کرده بهجز من( برای پسر اولش من جزء اولین مهمونا بودم. البته قبل از ازدواج با سیبا)
فلان فامیل...
فلان فامیل...
خلاصه که از همهجا مونده شدیم و از همه جا رونده.
بیچاره سیبا هم مونده حیرون... این مسئله شوک بزرگی برای هردومونه. چون همیشه خیرمون به همهشون رسیده.
گفتم بیا این ماجراها رو برای دوستامونم تعریف کنیم.
گفت نه تروخدا، همین چهارتا دوست هم از دست میدیم.
پ.ن.
بابا جان من هم همهدینه هستم و هم بیدین!
تاکی میخواهیم برای رابطه داشتن به این مسائل توجه کنیم.
باور کنید ما هم آدمیم!
اقلیت بودن تو اقلیت اصلا صفایی نداره! خود اقلیت چی هست که کلهپاچهش چی باشه...
6- اهل طاعونی این قبیلهی مشرقیام...
7- داستان من و دیوار: کیانوش سنجری
8- وجدان شغلی: فلسفهی حلقه فلزی در دست مهندسین سازه در ینگه دنیا.
9- تجارب یک تهرانی مهاجر در تورنتو...
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
زیتون خانم از خوندن قسمت 2 یک غم ملایم مثل پرده ای از مه روی دل و چشم آدم میشینه. امیدوارم چهارمی پیش نیاد. اتفاقن طاعونی بودن در قبیله بر سر من و خانواده ام هم آمده. بعضی وقت ها واقعن خسته و منزجر میشم
ارسال یک نظر