- دستیابی به "چرخهی کامل هستهای" را به عموم مسلمانان و شیعیان جهان صمیمانه تبریک میگویم!لازمه یکبار دیگه از خوشحالی غش کنم؟- نه ولش کن، همین تبریک گفتن کافیه. بشین وبلاگتو بنویس.
جونم براتون بگه که...- بالاخره روزی اومد که حاج خانم قصهی ما دوازده سال بعد از حاجآقا فوت کرد.(همون حاجخانم حاجآقایی که آداب روزهداریشونو اینجا نوشته بودم)مثل بندبازی ماهر با کمک عصاش از روی پل باریک صراط رد شد و به مدد چیزایی که از کلاس قرآن و حرفای خانم جلسهایها یاد گرفته بود در کنکور نکیر و منکر قبول شد.نمونه سوالات:- از حاج آقا تمکین میکردی؟- بله. به جان شما هر شب حاجآقا رو از زیر دامنم به معراج میرسوندم.- ناشزه که نبودی!- نه والله. اگه صد دست هم کتکم میزد محال بود از خونه پامو بذارم بیرون.خونهی مادرم که سهله. حتی یک بار در زندگیم نه سینما رفتم و نه استخر و نه مهمونیهای زنونه.- نمازهات بهجا بود؟- به جای روزی 5 بار، روزی دهبار نماز میخوندم. قفیله و نمازشب و نمازهای مستحبی رو هم میخوندم.- روزههات؟- به جای سالی 30 روز. سالی 80 روز روزه بودم. تازه قضا(؟)های مادر و پدرم را هم همه رو گرفتم.- حجابت چی؟ کامل بود؟- آره بهخدا. جز حاجآقا هیچکی لختِ منو ندیده بود.- استغفرالله! لخت چیه خواهر. منظورم موهاته؟- نه به قرآن، حتی دامادم هم که بهم حلاله موهامو هرگز ندیده بود.- برای عیبهای شوهرت پیراهن بودی؟- به حضرت علی بودم. حتی اگه زهرماری میخورد به هیچکس نمیگفتم. نه از عصبانیتاش که هر چی لیوان و بشقاب بود پرت میکرد رو سر من میشکست و کتکم میزد و نه از کلاهبرداریاش. به همه میگفتم حاجآقا ماشالله گل بیعیبه!- دهه! باید یکبار دیگه پروندهی حاجآقا رو مطالعه کنم. انگار تقلب کرده. البته شایدم کفاره داده و توبه کرده اواخر عمر.خوب حالا بگذریم.کار ِخونه چی؟- از 5 صبح پا میشدم. نذاشتم حتی یک دقیقه صبحانه و ناهار و شام آقا عقب بیفته. صبح تا شب میپختم و میشستم و جارو پارو میکردم. حتی یکبارهم کارگر نگرفتم..البته قبول دارم یهکمیش به خاطر حاجی بود که میترسیدم به کارگر نظر داشته باشه.همین پاهام که خیک باده و کمر درد و دستدردم مال همین کاراست. -...-...-...-...
- حاج خانم بعد از مشورت با هیئت منصفه و کمی پارتیبازی شما به بهشت راه یافتید...کارنامهشو به دست راستش دادن و راهو بهش نشون دادن.
و راه بهشت بر حاجخانم باز شد. هر چه جلوتر میرفت حس میکرد درد پا و کمرش کمتر میشه. سبکتر و لاغرتر و شادابتر و جوونتر میشه. راحتتر قدم برمیداره..
وقتی چشم حاجخانم به در بهشت افتاد حس کرد نیروش چندبرابر شده. باورش نمیشد. دیگه لنگلنگ نمیزد. واقعا داشت میدوید. بالاخره انتظار دوازدهسالهش برای دیدن حاجی به سر میرسید!- ای خدا شکرت! اون همه مبارزه با هوای نفس و گذشتن از حق و حقوق و از امیال و آرزوهام نتیجه داد. حالا تا آخر دنیا پیش حاجآقا به خوبی و خوشی میگذرونم. ای خدا خیلی خوشحالم... به زودی مادر پدر و همه ائمه و مؤمنین رو از نزدیک میبینم. الحمدالله همهی فاسدین و مارقین و مشرکین و منافقین و ملحدین و... رفتن جهنم و از دستشون خلاص شدیم..دیگه درد هم ندارم که روزی صدبار آرزوی مرگ بکنم.
حاج خانم به در بهشت رسیده بود. رفت تو.وای... چی میدید!!زیباترین باغی که به عمرش دیده بود. نه نه. امکان نداشت باغی به این زیبایی در دنیای مادی وجود داشته باشه.چه درختایی! چه گلهایی! رودهای کوچک و رنگارنگی که در همه جای باغ جاری بودند.صدای چهچه بلبلان خوشآواز مستش کرده بود. همه چیز رو فراموش کرده بود و همینطور که چشمش به گلها و درختان و آسمان زیبا بود میرفت و میرفت که ناگهان به صدای سوتی به خودش اومد.- آهای خوشگله. کجا؟ یه حالی به ما میدی؟حاجخانم هاج و واج به سمت راستش نگاه کرد.با دستش محکم کوبید رو گونههاش.- اوا! خاک به گورم.و رویش را از مرد جوون خوشتیپ و خوشاندام و برهنه برگردوند. و دوید...صدای خندهی مرد از دور به گوشش میرسید.او فقط دنبال حاجآقای خودش بود.اینبار سعی میکرد سر بههوا راه نره.اما... زیر درختا چه خبر بود! چه بیناموسیهایی که زنان و مردان خوشگل و خوشتیپ انجام میدادن. وحشتزده قدمهاشو تندتر کرد.هر چند قدم مردی جوان دنبالش میافتاد و متلکی میگفت. حرف از لیمو که زیاد شنید با نگرانی نگاهی به خودش انداخت.واویلا!! لخت بود. گریهاش گرفته بود. او تابهحال بدون چادر بیرون نرفته بود. خوب شد هنوز حاجآقا رو پیدا نکرده بود وگرنه چطور این بیآبرویی رو توجیه کنه.به زیر بوتههای بلند رفت و با اضطراب برای خودش از علف و شاخ و برگها پیراهن و سربند درست کرد. قبل از پوشیدنش برهنهی خودش را در جوی کوچکی که از بین علفها رد میشد دید عجب خوشاندام شده بود. لابد حاجآقا از دیدنش کیف میکرد.
دوباره راه افتاد. زنان و مردان برهنه با دیدنش دست از عمل بیعفتانه برمیداشتن و میخندیدن. حاجخانم اهمیت نمیداد.کمکم گرمش شد. عرق کرده بود. درجهی حرارت بهشت برای بدنهای برهنه مناسب بود. به رودهای رنگی خیره شد. به طرف رود بیرنگ رفت و خواست آبی به صورتش بزنه.به محض اینکه مایع بیرنگ با صورتش تماس گرفت چشمش سوخت. چند قطرهش هم که به دهنش رفت تلخ بود. عین زهر مار. مگر بهشت جای خوراکیهای خوب نبود.مردی از پشت اولین درخت اومد جلو.- معلومه تازهکاری! برای شما اون قرمزه مناسبتره. کمکم که عادت کردی این بیرنگه هم میتونی بخوری.حاجخانم خواست فرار کنه اما مرد دستش رو گرفت.- ببین هانی. مگه ما تموم کارای خوبمون رو نکردیم که بیاییم بهشت و حالمونو ببریم؟ و عاشقانه به چشمهای حاجخانم خیره شد.حاجخانم سست شد. اما یاد حاجآقا دوباره عزشم را راسخ کرد. به زور خودش رو از چنگ مرد قلمانصفت بیرون آورد و فرار کرد.مرد از دور داد زد.- به زودی خودت راه میافتی و این لباسای مسخره هم در میاری.و خندید.حاج خانم میدوید و میدوید. نفهمید چه مدت. بیشتر از یکسال براش گذشت. با اینکه به راحتی میوههای بهشتی در دسترسش بود و هر وقت گرسنهش میشد دستی دراز میکرد و چند تا از بهترینها رو میکند و می خورد اما به او مزه نمیکرد. اگه در بازار نزدیک محلهشان بود لابد کیلویی هفتهشت هزار تومن میارزیدن... ولی آخه بدون حاجآقا چطور از خوردنشون لذت ببره؟
قلمانها راحتش نمیگذاشتن اما زورش هم نمیکردن. با حرفهای قشنگ قشنگ میخواستن مخش رو بزنن اما حاجخانم بیدی نبود که با این بادها بلرزه.
تا اینکه... یک روز از دور صدای مردی را از زیر یکی از قشنگترین درختهای بهشت شنید. بله... صدای خودش بود. تنها مرد زندگیش. صداش جو ونتر و خوشآهنگتر شده بود. به درخت نزدیک شد. مردی برهنه و خوشتیپ با سهچهار زن خوشگل میگفت و میخندید. جامهایی به درون جوی میزد و میخورد و به زنها هم میخوروند. حرفهاش مثل حرفهای حاجی بودن. وقتی که تازه عروسی کرده بودن. به چشمهاش خیره شد. آره. چشمهای خود حاجی بودن.- آخ. حاجی! اگه بدونی چقدر دنبالت گشتم. چقدر این دوازده سال بهم سخت گذشت و در آروزی دیدنت روزی صدبار میمردم و زنده میشدم.- هه. هه. در آرزوی دیدن من همون باید میمردی. زنده شدنت کارو سخت میکرد.و با گفتن این حرفها هره و کرهی زنها بلند شد. - وای.. حاجی اینا کیین؟ تورو خدا بریم یه گوشه با هم باشیم. خیلی حرفا دارم یاهات بزنم.- حاجی کیه؟ بذار خوش باشیم. یه عمر زاهد و پارسایی کردیم و نماز خوندیم و روزه گرفتیم و از هوای نفس و امیال درونی گذشتیم برای یه همچین روزایی. حاجخانم شوکه میشه به گریه میافته.حاجآقا جلو میاد دستشو میگیره.- ببین عزیزم. توهم برو خوش باش. همهی زندگیتو وقف من کردی. میدونم چه امیالی داشتی و سرکوب کردی. برو این علفهای بیریخت رو از بدنت جدا کن و برو خوش باش. با هر کی میخوای! اینجا آزادی عزیزم.زنها میان سراغ حاجآقا و با شوخی و خنده و بشکون میبرنش زیر درخت. حاجی بلند میگه:- میدونی اینا کیین؟ یکیشون همسایه بالاییمونه خانم موسوی یادت هست، یکیش محبوبه دختر خالهته و اونیکی قدسی خواهر هوشنگ بیمعرفت. چقدر در اون دنیا خودمو سرکوب کردم. و درحالیکه جام به جامشون میزد و به نوبت به چشمشون خیره میشد گفت: تا اینکه بیام به همهشون برسم.- گیسبریدهها...حاجخانم گریان پشتش رو به حاجی کرد و دوید. دوید و دوید. به متلک قلمانها توجهی نکرد. هر وقت نگاهش به زیر درختان میافتاد و آدمهایی که تو اون دنیا به سرشون قسم میخورد رو مشغول اعمال منافی عفت میدید حالش بد میشد.نفهمید چند روز دوید که ناگاه خودشو کنار در بهشت دید. کمی فکر کرد و از اونجا بیرون اومد و باز هم دوید.نفهمید چند روز شد.. تا اینکه از دور صدای همهمهای شنید. دری دیگه از دور پیدا بود. هر چه نزدیک میشد صدا واضحتر میشد. صدای ساز و آواز بود. بدنش رعشه گرفت. تموم عمر به توصیهی اول پدرش و بعد حاجی از ساز و آواز دوری کرده بود. بالای در تابلو زده بودن "به جهنم خوش آمدید!" با کنجکاوی وارد شد. از دور ویگن و هایده و ... رو در گوشهای دید.عکسشون رو در مجلههای دخترش دیده بود. به نوبت میخوندن و ملت جهنمی دست میزدن و میرقصیدن.در گوشهای دیگه بنان و قمر و شهیدی و... چه خوب میخوندن.در گوشهای دیگه آغاسی شبکارون میخوند.با کنجکاوی به اطراف سر کشید. در گوشهای جمع زنانهای دید. جلو رفت. دید رزا منتظمی داره درس آشپزی میده.در گوشهای دیگر شاملو و اخوانثالث و نیما و فروغ و... شعر میخوندن و دوستدارانشون گوش میدادن.هر جا هر کی به کاری که دوست داره مشغوله.
در جهنم از جوی پر از مشروب و میوههای سوپر خبری نبود. کمی هواش گرم بود اما به نظر حاجخانم بهتر از بهشت بود.پیش خودش گفت: اینا هم اون دنیا کیفشونو کردن و هم این دنیا.اما من بدبخت نه اون دنیا کیف کردم و نه دیگه تو این بهشت موعود دلم میاد کاری کنم.
ناگهان دو مرد قوی هیکل به طرفش اومدن و دستاشو گرفتن- شما آدم بهشتی به چه حق اومدین جهنم؟نکیر و منکر بودن.حاج خانم فکری کرد و با ناراحتی گفت:- والله. چی بگم... مممم... آهان... من تو امتحان دروغ گفتم. گاهی که مریض میشدم غذای شبمونده به حاجی میدادم و میگفتم تازه پختم.جهنمیها یواش یواش دورشون جمع میشدن.- گاهی وسط روزههام تشنهم میشد و یواشکی آب میخوردم.نمازهای قفیله مفیله هم دروغ گفتم اصلا نخوندم.تو نمازهای واجبم هم اگر بادی ازم در میرفت به روی خودم نمیآوردم.نکیر و منکر- وای وای وای...جهنمیها با هر جوابی دست میزدن و هورا میکشیدن.- گاهی میرفتم سر جیب حاجی و پول برمیداشتم و بیاجازهش پا میشدم میرفتم خونهی مامانم اینا.- ناشزه!ملت جهنمی دست میزنن.- چند شب هم که خیلی خسته بودم و 50 تا مهمون راه انداخته بودم به حاجی گفتم حیضم تا بذاره بخوابم.- بیشرم! عدم تمکین؟!- یکی دوبار هم به زهرماریاش لب زدم.- توبه نکردی؟ کفاره ندادی؟- نه!-...- خفهشو ای زن! بسه دیگه. همین جهنم از سرتم زیاده..ملت جهنمی از شوق کف میزنن.حاجخانم قصهی ما از شوق این پیروزی بیاختیار به وسط مجلس آغاسی پرید و با همون لباس برگی علفیش شروع به رقصیدن کرد..آمنه چشم تو جام شراب منه...آمنه اخم تو رنج و عذاب منه...
(از قضا اسم حاجخانم قصهی ما آمنه بود)و از قضا زیتون خوابالوتر از همیشه بود و خودش نفهمید چی نوشت و چی ننوشت...
چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر