1- به طور اتفاقی فیلم حادثهی انفجار قطار در نیشابور رو دیدم...
سرزده رفته بودم خونهی دوستم که یه امانتی رو بهش بدم، که گفت بیا تو، میخواهیم فیلم فاجعهی نیشابور رو ببینیم. اگه دلشو داری تو هم بیا ببین.
رفتم تو. توقع داشتم فیلمی در حد اخبار تلویزیون ببینم. فکر کردم بعد از اینهمه فاجعههای پشتسر هم و عکسهای وحشتناک دلشو دارم. ولی...
20 دقیقهی اول فیلم که بعد از انفجار اول قطار گرفته شده بود، چند واگن آتش گرفته رو نشون میداد که چند آتشنشان با هزار مشقت دارن روش آب میریزن. شعلههای وحشتناک آتش فکر کنم با اون آب کم، تازه بیشتر هم جون میگرفت. فیلمبردار از خانههای روستایی بغل ریل راهآهن فیلمبرداری میکرد. و از معدود آدمهایی که با اضطراب اینور و اونور میرفتن و دستور به تخلیهی خانهها میدادن. ساکنین خونهها داشتن اسباباثاثیههای اندک ولی ترتمیز با رختخوابپیچهای رنگارنگ رو بیرون خونهها میچیدن. مردهای خونهها داشتن با دقت روی نورگیرهای بالای اتاقها رو آجر میچیدن.
خبرنگار تپلی ایرنا همراه با فیلمبردار دلسوزانه با مردم مصاحبه میکرد و اونا میگفتن چطور صبح با صدای شدید انفجار از خواب پریدن و خونهها لرزیده.
خبرنگار دنبال مسئولین میدوید، اونا محلش نمیذاشتن. فرماندار(؟) با قیافهی خشنی پشتشو به خبرنگار میکرد و بعد با موبایلش دستور میداد که لودرها و کامیونها و ماشینهای آتشنشانی بیشتری بفرستن. تعداد جمعیت و همینطور ماشینآلات لحظهبهلحظه بیشتر و بیشتر میشد. ترس فیلمبردار هم کمتر شده بود و به قطار نزدیکتر شده بود. خبرنگار ایرنا گله میکرد چرا هیچکس جوابگو نیست و اون مسئول با قیافهی خشن با بیحوصبهگی علنا میگفت: ولمون کن بابا.
زنها رو نشون میداد که با لباسهای رنگارنگ بهخاطر زخمی شدن فرزندانشون گریه میکنن و توی سرشون میزنن و در عین حال اسبابهای خونه رو با دقت بیرون میچینن.
خبرنگار هی میرفت و میآمد. فیلمبردار صد بار این مناظر رو نشون داد. و جمعیت اطراف قطار شعلهور هی لحظه به لحظه زیادتر میشد. چند نفر رو نشون داد که با ذوق یک عدل پنبه رو از توی واگنها درآوردن و عین چیز با ارزشی روی زمین میغلتونن تا از آتش دورش کنن. پدر دوستم بانگرانی گفت: نگاه کن اینا رو توی قطار هنوز پر از بار گوگرده و اینا عین خیالشون نیست و مردم رو دور نمیکنن. 3 ساعت وقت خوبی بود برای دور کردن مردم...
خبرنگار گفت ساعت شد 9 و ...(دقیقهش یادم نیست) و آتش هنوز خاموش نشده...
شعلهها به واگنهای دیگه سرایت کرده بود. و یکهو تموم صفحه سفید شد...
انفجار دوم به وقوع پیوسته بود.
کات شد به خرابههای همون خونهها...
وحشتناک بود. همهیخونهها کاملا آوار شده بود. مردم و نیروهای هلال احمر از شهر و روستاهای اطراف مشغول بیرون آوردن جسد بودن. هیچکس گریه نمیکرد. چون تموم اهالی روستای مزبور کشته شده بودن چه اونایی که داخل خونهها بودن و چه اونایی که بیرون بودن. فامیل و آشنایی نمونده بود براشون گریه کنه.
روستا عین یه زمین صاف شده بود. خیلی از زلزله بدتر!
ماشینها و کامیونها تا چند کیلومتری تبدیل به آهنپاره شده بودن. همهی قطعاتشون از هم جدا شده بود.
تکههای بدن انسان بود که در اطراف دشت پراکنده بود. کسی پایی برمیداشت و به دوربین نشون میداد. و کسی کلهای. دو مرد پا و دستی که با تنهبه هم وصل بودن و از تنه رودهای آویزون بود کشیدن و بردن توی یه پارچه انداختن.
کمی جلوتر، دشتی پر از آدمهای لخت. لخت مادرزاد... صحنهی فجیع بود و غیر قابل تحمل. مادر دوستم داشت غش میکرد. دوستم براش آب قند آورد و بردش. مغز من کار نمیکرد. فشاری به مغز و قلبم میومد ، انگار که داشتم سکته میکردم... روم رو مخصوصا از تلویزیون برمیگردوندم. خیلی جاهاشو ندیدم...
خبرنگار بعدی داشت توضیح میداد که این اجساد به خاطر شدت انفجار لباساشون از تنشون کنده شده بود. اون مقام مسئول، خبرنگار، آتشنشانها، مردم کنجکاو، اهالی روستا، زنها، مردها ، بچههای زخمی ...حتی اونایی که یه کیلومتر دور شده بودن همه و همه کشته شده بودن...
بیشتر جسدهایی که دور بودن باسنشون رو به هوا بود و پاهاشون از وسط جر خورده بود. و از چند جا شکستگی داشتن. کلهها و شکمها و همینطور بیضهها ترکیده بود. دوربین روی اجساد لخت میگشت. زن و مرد هم حالیش نبود. اونقدر جسدهای تیکهپاره نشون داد . احساس کردم حالم داره به هم میخوره . دویدم به سمت دستشویی.
خانوادهی دوستم همه حالی مثل حال من داشتن.
وقتی از دستشویی برگشتم. فیلم رسیده بود به جایی که محل انفجار رو نشون میداد. شنیده بودم چالهای بزرگ ایجاد شده بوده ولی باور نمیکردم اینطوری. درهای عمیق بود. درهای به شدت عمیق و بزرگ. آدمهایی که بالای دره ایستاده بودن خیلی ریز و کوچک به نظر میاومدن.
ابعاد فاجعه وحشتناک بود و به قلم نمیاد... از اون موقع تا به حال یک لحظه کلهها و شکمهای ترکیده. اجساد لختی که هر کدوم یه عضو بدنشون کنده شده بود. تیکهگوشتهایی که در پارچهها میپیچیدن از نظرم محو نمیشه.
نمیشد جلوی این فاجعه رو بگیرن؟ نمیشد به مردم بگن خونهو اسباب اثاثیهشون رو ول کنن و تا اونجایی که میتونن دور شن؟ مگه نمیدونستن توی واگنهای دیگه گوگرده؟ مگه نمیدیدن اون آبی که روی آتشها میریختن تازه بیشتر بهآتش اکسیژن میرسونه؟ چرا هر لحظه آدم بیشتری دور آتش جمع میشد؟
فقط متوجه نشدم وقتی حتی هیچ ماشین سنگینی سالم نمونده بود چطور فیلم دوربین اول قابل پخش بود؟
2- بیجه رو اعدام کردن. شخصا از بیجه و بیجهها که روز به روز دارن تعدادشون بیشتر و بیشتر میشه بدم میاد .( گرچه میدونم تربیت غلط ، جامعهی بیمار و روان ناسالمشون باعث این اعمال زشت میشه)
اعدام بیجه رو تو تلویزیون نشون دادن. جسد بیجه بالای جرثقیل تاب میخورد و مردم دور تا دور میدون پاکدشت وایساده بودن و با ذوق و شوق شعار میدادن و با شادمانی هورا میکشیدن و هلهله میکردن. دلم گرفت از اینکه مرگ و جونکندن آدمها رو اینقدر علنی نشون میدن و مردم عین اینکه دارن سیرک میبینن، لذت ببرن .
در جایی خوندم یکی از این بچهها قبل از اعدام به بیجه نزدیک شده و چند ضربه با چاقو به کمر بیجه زده! با اون همه پلیسی که دور و بر بود و نردههای جلوی مردم، به راحتی میتونستن جلوی این عمل رو بگیرن. آیا همین بچه تشویق نمیشه بعدا بیجهی دیگهای بشه؟
3- در وبلاگ زننوشت خوندم که متاسفانه داداش ِ ترانهی علیدوستی( بازیگر من ترانه 15 سال دارم) که پسر حمید علیدوستی فوتبالیست میشه، در حادثهای در چهار شنبهسوری کشته شده....
4- اصلا دلم نمیخواست این دمعیدی از غم و غصه بنویسم... ولی شد دیگه...
پ.ن.
۵- یک خبر خوب
آرش سیگارچی آزاد شد...
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
on baba ghom o khish yeki az maghtola bode
ارسال یک نظر