سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

اینها خودشان هم می دانند, نیامده اند که بمانند...

1- دوستی ناراحت و مشوش اومد خونه مون, و شروع کرد درد دل کرد که خیلی ناامیدم. اینا رفتنی نیستن و دو دستی به حکومت چسبیدن و بسیج شده یه نیروی میلیتاریستی و نگهبان دبکتاتوری .
اشکاش از چشمش روون بود...گفت زیتون, فقط اومدم تو بهم امید بدی!
با اینکه خودم هم این روزها حال و روز درستی ندارم , شروع کردم به گفتن اینکه دیکتاتوری هیچوقت دووم نمیاره و یه روزی حتما از بین می ره . مثال های تاریخی زدم که فلان کشور و بهمان کشور هم وضع مارو داشته اما بالاخره دورانشون تموم شده و... دیدم نخیر حالیش نیست...

گفتم می دونی, اینا اصلا نیومدن که بمونن.
اشکش قطع شد و با تعجب پرسید چطور؟
گفتم کسی که اومده بمونه حتی اگه ثروت اندوز باشه, سعی می کنه به کشور هم تاحدودی برسه که حداقل آثارش به بچه و نوه اش هم برسه. عین رضاشاه که چه خوب چه بد اومد کلی عمران و آبادی تو کشور کرد تا کار برای محمدرضا اسونتر بشه.
اما اینا تو این سی سال چکار کردن؟
خراب کردن مملکت, ضایع کردن منابع,
مال اندوزی و گذاشتنش در بانک های خارجی.
و نقل قول کردم از یکی از دوستان ساکن ونکوورم که می گه بسیجی های کله گنده ریختن و گر و گر ویلا و آاپارتمان می خرن و خانواده هاشونو می برن می ذارن اونجا و خودشون برمیگردن ایران تا تقی به توقی خوردن خودشون هم برن.
و نامه مخملباف رو نشونش دادم(حالا راست یا دروغ خیلی تو ذهن مردم تاثیر می ذاره) گفتم اگه اینا موندنی بودن که پولاشونو نمی فرستادن بانکای خارجی.
نگاهی به لیست کرد و اشکاشو پاک کرد. با ساده دلی لبخندی زد و گفت آره راست می گی
اینا نیومدن که بمونن.

( . این دوست من حدود چهل سالشه اما با شوهرش توافق کرده که تا وقتی این رژیم حکومت می کنه بچه دار نشن. برای مامان شدن دوستم هم که شده امیدوارم اینا زودتر برن)


2- کامران نجف زاده بخواند!
در یک مهمونی چهره یک خانم جوون به نظرم خیلی آشنا اومد. وقتی بهش گفتم شمارو یه جایی دیدم, با خوشرویی گفت که مجری صدا و سیمای جمهوری اسلامی بوده و مدتیه که به بهانه ای استعفا داده.
او که اصلا خودشو سیاسی نمی دونست دلیل بیرون اومدنش از صدا و سیما رو اینطور توضیح داد:
روزی تو خیابون ولی عصر سر جام جم تاکسی سوار شدم. از قضا کامران نجف زاده هم بدون ماشین بود و او هم عقب همون تاکسی نشست.
راننده تاکسی از آینه ی جلو موشکافانه نگاهش می کرد. یکهو طاقت نیاورد و ازش پرسید:
ببخشید شما نجف زاده برنامه 20:30 نیستید؟
کامران نجف زاده بادی به غبغب انداخت و با لبخندی گفت:
بله خودمم.
راننده تاکسی ترمز وحشتناکی کرد و داد زد: گمشو پایین مرتیکه دیو.. قرم... پف... بی پدر مادر! این دروغ و دَوَنگا چیه به خورد ملت می دی؟
نجف زاده ترسید و پیاده شد . منم تا به مقصد برسم می ترسیدم منو هم بشناسه که خوشبختانه نشناخت.

اونشب تا صبح خوابم نبرد. گفتم یه روزی نفرت این مردم دامنمو می گیره. نون جمهوری اسلامی خوردن نداره.

می گفت شاید علت اینکه نجف زاده رو فرستادن فرانسه به این خاطر باشه که از برخوردهای اینچنینی مردم خیلی می ترسید و لابد برای بالایی ها تعریف کرده و اونا هم این موجود قیمتی رو فرستادن خارج کشور.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خب باشه ما هم باور کردیم