بعد از تجربهای نه چندان خوشایند به این نتیجه رسیدم که بزرگترین بدبختی نداشتن جایی برای گریه کردنه. اگر آدم گرفتار هزار درد هم باشه ولی جایی برای گریه کردن داشته باشه بازم یهجورایی خوشبخته.
فکر کن ناراحت و عصبی برسی خونه. ناراحت از شنیدن چند خبر بد، نقب به گذشتههای ناخوشایند که تعدادشون کم هم نیست، احساس بیکسی، احساس درک نشدن، احساس مورد تبعیض قرارگرفتن، بلاتکلیفی... خلاصه احساس بدبختی شدیدی بکنی که دلت میخواد تا برسی خونه بشینی زار بزنی. برسی ببینی مهمون هم خونهتونه. هر چند بتونی تظاهر کنی به خوشحالی. اما این بغض تا آخر شب باهات باشه. فکر کنی اگه خودت جای اونا بودی میفهمیدی طرف خیلی ناراحته. اما اونا نفهمن. بعد شب هر کدوم تو یه اتاق بخوابن. شوهرت تو اتاق خواب مشترکتون خر و پفش هوا باشه. بچهت تو اتاق خودش. یه مهمون تو اتاق مهمون و یکی دیگه تو پذیرایی خوابیده. تنهایی درست کردن شام و و پذیرایی بیشتر ناراحتت کرده. ظرفها رو هیچکس نشست و موند برای فردا... بیتوجهی نسبت به احساساتت هم به غمهای قبلیت اضافه شده. بغضت داره میترکه اما تو خونه جایی نداری گریه کنی!
نمیدونم کدوم بیپدرمادری آشپزخونهی اُپن رو اختراع کرده. به پذیرایی راه داره و اگه گریه کنی، تو پذیرایی صداش میره. توالت به نورگیر راه داره و اگه ب..زی صداش تا هفت خونه میره چه برسه بخوای هقهق گریه کنی. حمام هم دیوارش چسبیده به اتاق بچهست و حتما بیدار میشه.
بالکنتون هم قربونش برم انگار ساخته شده برای اپرا انقدر که اکو داره. چیکار کنی؟ داری منفجرمیشی.
میری یواشکی سویچ ماشین رو برمیداری و میزنی تو خیابون. اشک جلو چشماتو پوشونده. سعی میکنی موقع رانندگی جلو هقهقتو بگیری. یه جای مناسب گیر میاری. وایمیسی و سمفونی گریه رو شروع میکنی. هنوز هقهق سوم رو نزدی و دوسهبار بیشتر سرتو به فرمون نکوبوندی که صدای تقی میاد. یه آقای بامرام موفرفری و لنگ به گردن با انگشتر عقیقش زده به شیشه و علامت میده که شیشه رو بکشی پایین.
- آبجی! چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
تو با گریه: نه آقا ممنون، چیزی نیست.
- د ِ آخه ما نمیتونیم گریهی یه زنو بیبینیم.
- خوب فکر کن من مَردم و غصهدارم.
شیشه را میخوای بکشی بالا. دستهاشو به بالای شیشه میگیره و بهزور میخواد بیارتش پایین...
- نه به جان شوما، اگه شوورت ...
میخواد هی حرف بزنه که ماشینو روشن میکنی و میگازی...
میری یه جای دورافتاده نزدیک کوه، رو به روشناییهای شهر... آهان این خوبه! از اول هم باید همینکارو میکردی. هیچکی این ورا نیست. دوباره غمهاتو برای خودت تعریف میکنی که حسابی بری تو حس...
چقدر بدبختی، بدبخت! چقدر بیکسی، بیکس! چقدر بیچارهای، بیچاره! چقدرتنهایی، تنها! چرا هیچکی تورو دوست نداره و....
آهان... گریهت شروع شد... این دفعه میتونی تا اونجایی که میتونی داد بزنی و با بلندترین صدا گریه کنی. دستمال اول خیس شد. دستمال دوم... دستمال سوم رو که برمیداری. باز صدای تقهی شیشه. اوخ... مردی به لباس پلیس... چطور چراغ گردون روشنش رو ندیده بودی... ماشین پلیس کنارت وایساده و تو نفهمیدی.
آقا پلیس: کمکی از دست ما برمیاد خانم؟
تو با گریه: نخیر، خیلی ممنون!
- چیزی شده؟
با هقهق: نه دلم گرفته بود، تو خونه مهمون داشتیم جایی برای گریه نداشتم اومدم اینجا.
- شماره تلفنتون رو بده با شوهرت تماس بگیریم.
- نه لطفا، همه خوابن. شوهرم هم صبح زود باید بره سر کار. خوابزده میشه. خودم الان میرم.
ماشین رو روشن میکنی که یعنی میخوای بری.
میره سوار ماشین میشه. فکر میکنی آخیش رفت، راحت شدی . اما ماشین پلیس میره به موازات تو اونور خیابون وایمیسه. و پلیسها دوتایی از توش زل میزنن بهت!
اعصابت خوردتر میشه. گریه کردن که تماشاگر نمیخواد.
کاملا از حس دراومدی.... ناچار راه میافتی. ماشین پلیس اسکورتت میکنه. از دوسه تا فرعی بیابونی میپیچی... سریکیشون وایمیسن. شاید فکر کردن نقشهای براشون داری. دیگه نمیان.
عین بچهی آدم میری خونه.
میری بغل شوهرت دراز میکنی و با بغض در گلو وایمیسی صبح شه و صبحونهی همه رو بدی شاید بعد از رفتنشون بتونی عقده گشایی کنی.
صبح که همه میرن. میبینی یه عالمه کار داری برای امروز... کلی جاها باید بری، تر و خشک کردن بچه و پختن ناهار و کارهای خونه و شستن لباسها و ظرفها و... میبینی اصلا وقتی برای گریه نداری...
پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر