1- یه روز در تابستان همین امسال برای دیدن یکی از دوستانم به محل کارش رفتم. آخرهای صحبتمون یهو دیدم جو اونجا عوض شد. در راهروی اداره صدای دویدن و داد و قال میاومد. رئیسش با عجله به اتاق اومد و دستوراتی به دوستم داد مبنی بر جلو آوردن مقنعه و پاک کردن کامل آرایشش. نگاهی هم با نگرانی به من انداخت و به روسری نارنجی(پررنگ) و صندل پاشنهبلند نارنجی و ناخن پام با لاک نارنجیام و چیزهایی در گوش دوستم گفت.
بعدش هم بلافاصله یک سرهنگ درشت هیکل بیسیم بهدست بدون در زدن اومد تو و چشماش دور اتاق رو گشت و او هم با اخم آنچنان نگاهی به من و کفشم کرد که بیاراده روسریام رو جلو آوردم و کیف نارنجیام رو روی انگشتای پام گذاشتم. وقتی رفت از دوستم پرسیدم چی شده؟! چرا اینا اینجوری نگاه میکنن؟
گفت که فرمانده نیروی انتظامی استان تهران ، سردار زارعی داره میاد اینجا. همین حالاست که برسه. پاشدم و گفتم پس من دیگه مزاحم نمیشم. و دستم رو دراز کردم برای خداحافظی. دستم رو گرفت و گفت کجا؟ الان نمیشه بری. رئیسم گفت این خانم همینجا تو اتاقت بمونه تا سردار بیاد و بره. گفتم مگه من چمه؟ تازه مانتو و شلوارم هم که مشکی و بلنده. همین الان از یه ادارهی دولتی اومدم و هیچکس هم حرفی بهم نزد. بعدش هم خیلی عجلهدارم باید فوری برم خونه. اومدم که درو باز کنم، نذاشت. جلو در ایستاد. داشت میگفت نه تورو خدا! که دوباره سرهنگ بدون در زدن اومد درو باز کنه که در محکم به دوستم خورد. دید دارم میرم. به کفش و پای بیجورابم دوباره نگاهی کرد و عامرانه گفت اینجا بمونید تا سردار زارعی بازدید کنه و بره. همین الان رسیده و دم دره!
- ایوای... من هزار تا کار دارم. ساعت چهاره و من هنوز ناهار نخوردم و تازه باید برم دنبال بچهم و... تازه مگه سردار زارعی تو عمرش کفش و روسری و پای بیجوراب ندیده!
سرهنگ در حالیکه با بیسیم همه چیزو زیر نظر داشت و هی دستور میداد. گفت ببخشید ما معذوریم. پشت بلندگو هم مرتب مقدم زارعی رو گرامی میداشتن. و من نگران.
نشستم. پنج دقیقه، ده دقیقه، یکربع، نیمساعت، یک ساعت... ای بابا... مگه این میره! از ناراحتی خیس عرق شده بودم. دوستم هم هی میرفت بیرون هی میومد و گزارش می داد که الان سردار چه قسمته و کجاست...
سرتونو درد نیارم من دقیقا سه ساعت و ربع اونجا زندانی بودم که مبادا انگشتای پام توسط سردار رویت شه. غافل از این که جناب سردار پای از مچ لخت که هیچی شش زن لخت رو با هم همزمان روئت میفرمایند:) کلی خندیدم به حال خودم و زنان مملکتم که به خاطر اینا باید خودمونو کلی بپوشونیم و اگه گوش ندیم و چند تار مومون معلوم باشه باید بریم ستاد نهیاز منکر تعهد بدیم. اینا خودشون مشغول حال و حولن!
راست و دروغش پای راوی. اما میگن یه نفر 26 ساعت از زندگی سردار زارعی رو فیلمبرداری کرده که تازه یک قسمتش نماز خوندن با شش زن لخت بوده. حالا معلوم نیست کی با این سردار بیچاره لج بوده، وگرنه کدومیک از این بزرگان حکومت از این کارا نمیکنن.
بی خود نیست میگن پول و قدرت بیحساب و بادآورده فساد میاره!
جناب حجتالاسلام حسینی "اخلاقدرخانواد"ه یادتون هست اونو هم با چند زن لخت گرفته بودن؟ چی شد؟ دوسه سال از تلویزیون غیبش زد. حالا دوباره برگشته به ملت درس اخلاقی میده.. گردنکلفتتر از قبل! رئیس نیروی انتظامی و حجتالاسلامش این باشه وای به بقیه!
2- شوهر یکی از دوستام به چشم برادری:) خیلی خوشتیپه. اصلا خیلی خوشگله. اجزای صورتش عین دختراست. یه روز ماشین گشت که توش هم خواهر زینب بوده و هم برادر میگیرنش. جرمش هم اصلا معلوم نمیشه چیه. نه موش سیخسیخی بوده و نه لباس غیرمعمولی. کارمند یه شرکته و اصلا نمیتونه غیر معمول بره.
میبرنش یه تعهد الکی ازش میگیرن. توی راه متوجه میشه یکی از خواهران زینب هی چادرشو باد میده و بهش لبخند میزنه. به روش نمیاره. فرداش خواهر زینب از روی مشخصاتی که نوشته، بهش زنگ میزنه که فوری باید بیایید اینجا، شناسنامهتونو هم بیارید. اینم میره و میبینه اونجا هیچ کاریش ندارن و این خود خواهره که کارش داره. بهش میگه بابا من زن دارم . اینم میگه از نظر اسلام عیبی نداره و...
خلاصه خودشو نجات میده. بعد از اون خواهره چندباری زنگ میزنه و بعد از کممحلی و تهدید مجبور میشه دست برداره.
3- یکی از دوستای دیگهم بعد از عمری با شوهرش دیروز رفتن خرید شب عید. چون کار شوهرش تو اسفند خیلی زیاده، قول میده یه روزه قال خرید و بکنه.
دوستم دم پاساژ پیاده میشه و شوهرش میره ماشینشونو پارک کنه. وقتی برمیگرده میبینه دم پاساژ شلوغه و زنشو دارن میبرن توی ماشین گشت. چرا؟ چون چکمه پاش بوده! از ساعت چهار بعد از ظهر تا ده شب تو پاسگاه بودن. خرید که مالید... اعصابشون هم فکر کنم با رفتاری که اونجا باهاشون کردن، تا خود عید خرابه....
4- پونهی عزیز ازم خواسته کتابای نیمه خوندمو معرفی کنم.
خیلی کتاب نیمهخونده دارم. خیلیها رو قرض کردم بخونم و روم نشده بیشتر از زمانی که قولشو دادم نگهشون دارم(گاهی قپی اومدم که دوروزه تمومش میکنم و کاری پیش اومده و نتونستم) و پسش دادم. بعضی کتابا رو چند صفحه خوندم و کاری پیش اومده گذاشتمش تو کتابخونه و دیگه یادم نمونده دوباره برم سراغش...
اما کتابایی که بعد از چند صفحه یا حتی بعد از نصفش دیگه نکشیدم یا حوصلهم نیومده بخونم:
- گرگ بیابان، هرمان هسه
- ارابه خدایان، اریک فون دنیکن
- دنیای سوفی، اینو بیشترشو خوندم. آخراش حوصلهم سر رفت. فکر میکردم من اینا رو میدونم پس چرا دارم میخونم:)
- کتابای هری پاتر
چند تا دیگه هستن. اما چه فایده داره بگم. جز اینکه ملت هی نچنچ کنن و بگن وای... عجب بیسلیقهایه! عجب بیسواده! اما من اصلا احساس خجالت نمیکنم:) احساس خنگی، شاید!
چند تا کتاب هم بوده که اولش حوصلهم نیومده بخونم اما بعد عین تراکتور خوندمشون.
جان شیفتهی رومن رولان رو بار اول در نوجوانی 150 صفحه خوندم و بعد ولش کردم. سال بعد یه بار دیگه همون 150 صفحه رو خوندم و گذاشتم کنار. بعد سال بعد یهو تموم جلداشو پشت سرهم نشستم خوندم. فکر کنم به خلقی که اون روزی که کتاب رو شروع میکنیم بستگی داره یا سن یا شرایطی که توش هستیم.
حالا که ما خود افشاگری کردیم از کی بخوام به این بازی بپیونده؟ کیا هنوز بازی نکردن؟
5- فکر کنید الان دوازده بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و هفته.
آقای خمینی تو هواپیما نشسته. خبرنگاری ازش میپرسه: چه احساسی دارید؟
آقا پامیشه وسط هواپیما با عباش یه قری میده و چشم و ابرویی مییاد و میخونه:
- من آمدهام! وای وای، من آمدهام!
عشق فریاد کند...
من آمدهام که ناز بنیاد کنم...
من آمدهام! وای!
دام دام دارادام دارادارا دام دارادام دارام.... و وقتی هواپیما رو زمین میشینه همیجوری قِران و آواز خوانان از پلهها میاد پایین...
وقتی نوشتهی حسین درخشانو خوندم سکانس بالا رو مجسم کردم!
خداییش، چه نازی!!! هم بنیاد نهاد:)
البته به من مربوط نیست اما گاهی آرزو میکنم کاش حسین درخشان هرگز سیاسی نمیشد و سیاسی نمینوشت. اینا به طنز بیشتر میخورن.
6- چطوره یک حالی هم به دو بلاگر عزیز دیگر بدم؟:)
اجازه هست با گوشزد و آبنوس عزیزم هم شوخی کنم؟
من این نوشته(پریشانی) و اون نوشته رو که خوندم به نتایج جالبناکی رسیدم:
الف: همه آقایون قهرقهروئن، مگر اینکه خلافش ثابت بشه.(خیلی هم لوسن!)
ب: برای آقایون غذای تازهپز ِ همسرپز از نون شب واجبتره!
ج: احتیاج به حال و حول آقایون رو وادار به پیشقدم شدن برای آشتی میکنه.(این قضیه در هر دو نوشته مشهوده. مثال: روابط خانوادگي حسنه شد, ولي عيال عذرخواهي نكرد!! بله همانطوري كه حدس زديد بنده به آن دسته تعلق دارم كه حداقل يكشب درميون قرص حال نخوره خوابش نميبره :) اون یکی هم نگفته از جکاش پیداست چرا پیشقدم شده)
دال: مردان بهوتافسرده قهرشون طولانیتره. اگر زن هم بهوت باشه ممکنه دائمالقهر بمونن تا اینکه قبض تلفن بیاد و آقا بخواد غر بزنه و زن هم جوابکی بده و آشتی کنن!
ه: به جان شما نباشه، به جان مامانماینا، اگه یکوقت سیبا به غذام ایراد بگیره یا بگه این غذا مال دیروز یا هفتهی پیش یا چرا حاضریه؟(تازه کی گفته من باید جلوش غذاش بذارم؟ چرا اون نذاره؟) همچین بشقابو بکوبم...(وای وای...ترویج خشونت) همچین محتویات بشقابشو خالی کنم تو بشقاب خودم و همچین با اشتها بخورم و ملچ مولوچ کنم که حظ کنه!
و: نترسید! آقایون از دو چیزشون هرگز نمیگذرن(ننه). یکی مسائل شکمی! یکی هم زیر شکمی! مبادا اگر شوهرتون قهر کرد فکر کنید گرسنه میمونه. حداقلش یک پرس چلو کباب رستوران یا یک لیوان اسمیرنوف اعلاست با آب آلبالو و یک بسته چیپس غیر بهداشتی(حالا چرا غیر بهداشتیشو رفته خریده؟ که مثلا زنش دلش براش بسوزه و نگرانش بشه؟ ) و مطمئن باشید همون شب برای آشتی پیشقدم میشن!
ز: یزرگی فرموده زنان یه کم باید با شوهراشون سلیطه باشن:) وگرنه شوهرا انتظار دارن زنشون مرتب عین خدمتکار غذای تازه بپزه بذاره جلوشون( مصرع اول از ولگرد عزیزم بود و مصرع دوم از خودم)
ح: همه چیو که نباید لقمه کنن بذارن دهنتون! خودتون هم یه کم- از این نوشتهها- نتایج جالب کسب کنید!
پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر