1- شب بود، خیابان بود، زمستان بود
بوران بود ، سرمای فراوان بود...
نه... نمی خوام شعر فریدون فرخزادو بخونم... میخوام یه خاطره از چند شب پیش بنویسم....
کلاه بر سر و شال از سوز سرما و برف پیچیده بر دور گردن و دهان و دماغ، از سمت شرق خیابون میرفتم به سمت جنوب که ناگهان بنز نیروی انتظامی با سرعت از پایین اومد و درست کنار من توقف کرد. مرد مأموری که کنار راننده نشسته بود عین عقاب از ماشین پیاده شد و دوید.
بیاختبار ایستادم. اومده منو بگیره؟ سرمو که بالا آوردم یه دونه برف رفت تو چشمم. برای یک لحظه چشمم بسته شد... چشم که باز کردم دیدم مأمور کنار من نایستاده و هنوز میدوه به طرفی که دو دختر چهارده پانزده ساله سر به پایین از سوز سرما، برعکس راه من ، از طرف پایین به طرف بالای خیابان میرفتند. به دخترها نگاه کردم. کیف پر از کتاب، کلاسوراشون و طرز تندتند راه رفتنشون نشون میداد از کلاس تقویتی برگشتن که همون نزدیکیها بود. هر دو مقنعه مشکی سرشون بود و پالتویی نه چندان کوتاه. گیرم پالتوی یکیشون یک وجب بالاتر از زانو بود. گیرم به اندازهی وجب شیرعلیقصاب. اما شلوارش گشاد و بلند بود. یعنی اونقدر این دو لاغربودن و هیکلشون دخترونه بود که نمیشد هیچ جور وصلهی تبرج روشون چسبوند. حتی یه کم هم آرایش نداشتن و وقتی از نزدیک دیدمشون حتی زیر ابرو برنداشته بودن. ولی بینهایت زیبا بودن و معصوم. به ماشین پلیس نگاه کردم، دو فاطی کوماندو از در عقب ماشین پیاده شده بودند و منتظر شکارشون بودن.
من متوجه نشدم توی این برف و بوران و تو این تاریکی شب چطور این دختر رو دیده بودن. از رنگ شلوار جین آبی روشنش؟ از کجا این طفلیها رو تعقیب کرده بودن؟ جلو کلاس تقویتی کشیک کشیده بودن و دنبال طعمه تا اینجا اومده بودن که خلوتتره؟ باید کاری کنم!
مرد دو دختر رو به زور کنار ماشین آورد. من هم رفتم جلو. دو دختر مثل دو جوجه میلرزیدن. از سرما یا از ترس یا از هر دو...
خواستم با عصبانیت بگم زنیکهی احمق! از دهنم به مهربونی دراومد: خواهر! این که لباسش هیچ عیبی نداره!
خواهر زینب دختر پالتو کوتاه رو هل میداد توی ماشین و دختر انگار که یخ زده بود. با التماس به دهن من خیره شد. گفتم: خانوم جون! الان ساعت نُه ِ شبه بذار اینا برن خونهشون. الان خانوادهشون نگرانشون میشن. لباسشون که پوشیدهست! جاییشون که معلوم نیست! شلوارشم هم که گشاده. زینب با عصبانیت پالتوی دختر رو با دست کشید و داد زد: تو اینو میگی خوبه!!! دوباره دختر رو هل داد تو: به تو میگم برو تو، نذار دستم روت بلند شه. گفتم ای وای چی میگی خانوم؟ عین برگ گلن!
زینب عصبانیتر شد: تو رو سننه! به تو چه اصلا؟
دخترا با نگاه التماسآلودی نگاهم میکردن. هر چه با زینب حرف زدم فایدهای نداشت. گفت: باید ببرم آدمشون کنم. گفتم: خانوم جون، اینا آدمن! خواستم بگم عین بچههاتن اینا، گفتم بذار یه کم احساس جوونی کنه بلکه دلش به رحم بیاد. - فکر کن اینا خواهر کوچکتن. ببین چقدر معصومن!
- من میکشتمشون اگه خواهرای جلفی مثل اینا داشتم! تازه تو خودت هم که کلی مسئله داری. کلاه شال سرته! پالتوت چرا دکمههاش تا پایین نیست؟
- خانم عزیز اگه پالتو تا پایین دکمه داشت چهجوری از روی جوی آب بپرم؟
- بسه دیگه! برام بلبلزبونی نکن عوضی!
زنیکه به من گفت عوضی!
میدونستم جا ندارن که منو ببرن. طعمهشونو انتخاب کرده بودن!
مرد حدود شصت ساله و سفید مویی به جمعمون اضافه شد. پشتیبانی داد زد خانوم مگه اینا چشونه؟ بذار برن. من ضمانتشون رو میکنم!
فاطیکماندو دوست زینب اومد جلو و دهنشو عین .... باز کرد. آقا شلوغش نکن! تو کی هستی که بخوای ضمانت اینا رو بکنی؟! برو اونور بذار باد بیار! وگرنه خودت رو هم میبریم. مرد لاالله الا اللهی گفت...
مرد مأمور کاری نمیکرد. فقط مواظب بود دخترا در نرن. اما بیچاره شوکه شده بودن و هیچ حرکتی نمیکردن.
زینب به فاطی گفت بره عقب سوار شه، سقلمهای به پهلوی دخترک زد و گفت:
- سوار شو! اگه نشی همچین میزنم تو دهنت پر خون شه و دندونات بریزه تو دهنت.اگه یه نفر دیگه مث اینا(من و اون مرد رو نشون داد) جمع شن نعشت میرسه کلانتری ها... دختر از ترسش دولا شد که سوار ماشین شه بدون اینکه بتونه حتی یه کلمه حرف بزنه. اما هنوز داشت منو نگاه میکرد که آیا میتونم براش کاری کنم. دلم ریش شد.
داد زدم سوار نشو دختر جون... خانم اینا رو از این سن کم کلانتری نبر! برای خودتون بد میشه! ببین کی گفتم... نذار براشون این مسائل عادی بشه.
منظورمو گرفتن همه. زینب و فاطی هر دو با غیض بهم گفتن خفهشو ....! تو دلم گفتم خودتون خفه شید ....ها !
-اقلا بذارید یه زنگ بزنه به مادرش. دختر جون شمارهخونتونو بلند بهم بگو! دختر اومد بگه که زینب عین قرقی نشست کنارش و فحشی به من دادو دستور حرکت داد. ماشین تو اون برف پرگاز حرکت کرد.
دوستش مات برجای مونده بود. نبردنش که جاشون تنگ نشه وگرنه اینم میبردن.
- شمارهشونو داری همین الان به خونهشون زنگ بزنیم؟
- نه تازه تو کلاس باهاش آشنا شدم. مسیرمون تا یه مقدار با هم بود. نه شمارهشو دارم و نه آدرسشو... و غمگین رفت...
مرد هم سری تکون داد و فحشی داد و رفت.
من مونده بودم که گناه دخترک چی بود؟ گناه همهی دخترکان خوب و زیبای مملکتم چیه که برای هر چیز کوچک معمولی و عادی باید حساب پس بدن!
آیا این دختر برای چند روز آینده فکرش آزاده برای درس خوندن؟ و فکر میکردم به کینهای که در سینهی این دختران رشد میکنه... و به این مأموران به ظاهر معذور! تا چقدر آدم میتونه در مأموریتهاش معذور باشه...
2- آیا این تأیید نکردن صلاحیت اصلاحطلبها باعث میشه که بالاخره تصمیم بگیرن اصلاحنطلب بشن و فکر کنن که حکومت فعلی ایران اصولا قابل اصلاح نیست!؟
3- امروز داشتم فکر میکردم تموم خصوصیاتی که یه منجی موعود داره به طور کاملش در احمدینژاد هست!
یعنی ممکنه واقعا امام زمان ظهور کرده و ما نمیدونیم؟
پ.ن.
گفته بودن منجی سوار خر میاد. احمدینژاد هم که سوار خر مراده.
گفته بودن منجی همه جا رو پر از عدل و داد میکنه که احمدینژاد شدیدا کرده.
گفته بودن منجی به همهی شهرها سر میزنه و مشکلات مردمو حل میکنه که اینم کرده.
گفته بودن عین حضرت علی ریزنقشه . بخصوص که سالها در چاه جمکران دور از نور آفتاب زندگی کرده. که الحمدالله این خصوصیت هم داره.
دور سرش باید هاله داشته باشه که اینم داره.
...
فقط نشون دادن عکس اماما گناهه که نمیدونم چرا رسانهها اینو رعایت نمیکنن!
4- تبریک و تسلیت! دهه زجر شروع شد!
5- از بازی محشر آزیتا حاجیان در نقش مش دریا در سریال ساعت شنی خیلی لذت بردم. با اون لهجهی قشنگ لُریش...
فکر میکنم میشه یه فیلم خوب راجع به خود مش دریا درآورد.
6- یکی از خرافاتیترین و مزخرفترین سریالهای تلویزیونی سریال کلید اسراره که مسلمونهای کشور ترکیه ساختنش.
اما خوب که فکر کنی سگش میارزه به بیشتر سریالهای ما. اقلا زنا جلوی شوهرشون و تو خواب روسری نمیپوشن و یه مرد غش میکنه میتونن بلندشون کنن و عین زنای سریالهای ایرانی مثل ماست واینمیستن تماشا کنن.
7- چقدر از بسته شدن مجلهی زنان متاسف شدم و چقدر دلم برای شهلا شرکت و کلا برای خودمون میسوزه که اینقدر بیچارهایم که حق نداریم یه مجله درست حسابی مختص زنان هم داشته باشیم. مطلب استشهادی بهانه بود. اما مگر خحالت میکشن از اینکه دارن نیروهای استشهادی تربیت میکنن؟
8- میخوام طرفدار تیم ختافه (Khettafeh)بشم. اسمش خیلی کلاس داره:)
.....
http://z8un.com/archives/2008_02.html#002062
جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر