1- قپی اومدیم و گرفت...
چند ماه پیش آخرای شب داشتم تو پیادهروی یه خیابون45 متری تند وتند میرفتم به طرف میدونی که ممکن بود اونجا تاکسی گیرم بیاد.
خیابون چراغ درستحسابی هم نداشت. تو تاریک کورکی مواظب بود تو چاله نیفتم که ناگهان برخوردم به سمند نقرهای رنگی که تو پیاده رو به موازات در خونهای پارک کرده بود و هر چهار تا درش چهارطاق باز! بهطوریکه اصلا نمیتونستم رد بشم.
یا باید میرفتم از توی پارکینگ خونه میرفتم اونور که کار درستی نبود. چند زن و یک مرد شیکپوش مشغول برداشتن بچهی کوچک و چند ساک بودن. گفتم میشه خواهش کنم یه طرف درا رو ببندین تا من رد شم؟
مرد هنوز دهنش باز نشده بود که زن مو طلایی داد زد. به ما چه! برو از توی خیابون برو. به خیابون نگاه کردم. ماشینها به سرعت حداقل 100 کیلومتر ویـــژی رد میشدن و اصلا نمیشد. گفتم اگه ماشین به من بزنه شما مسئولیت قبول میکنید.
مرد تا اومد حرفی بزنه زن ژیگولوی دوم پرید تو حرفش. وا... به ما چه! و مرد که تاحالا فکر میکردم میخواد بگه چشم الان درارو میبندیم افاضات فرمود که پیادهرو مال ماست... اصلا حق ندارید از این جا رد شید! و زن اول غشغش خندید که : همینو بگو!!
با خونسردی پرسیدم سند پیاده رو تو سند خونهتون قید شده؟
زن دوم با پرخاش گفت: وا... چه پررو هم هست! جوابشو ندید و مشغول کاراشون شدن. دیدم نخیر... از جوی آب پریدم رفتم تو خیابون و از اون قسمت رد شدم و رفتم جلوی ماشین. یهو فکری به نظرم رسید که چند بار کارم رو راه انداخته بود. ایندفعه بیشتر خواستم دلشونو بسوزونم وگرنه فایدهای برام نداشت.
وایسادم رومو به ماشینشون کردم و کاغذ و خودکاری از کیفم درآوردم و مثلا شماره ماشین و پلاک خونهرو یادداشت کردم. که تو اون تاریکی اصلا معلوم نیست درست نوشتم. مهم هم نبود. فقط برای ترسوندنشون و کمی دلخنکی!
(یه بار هم با عکس موبایل این کارو کرده بودم و طرف کلی زرد کرده بود.) اینا اما به روشون نیاوردن. زن دومی گفت وای.. آقا رضا شمارهتونو یادداشت کرد. آقا رضا گفت هیچ غلطی نمیتونه بکنه. و همه غش غش خندیدن و مسخرهم کردن.
راهمو به سمت میدون ادامه دادم و اون قسمتو دیگه میدویدم. تاریک بود و خلوت. دهدقیقه دیگر راه مونده بود.
در چند قدمی میدون ناگهان صدای ترمز شدیدی اومد و نگاه کردم دیدم سمند نقرهای رنگی بود. اون مرد و دو خانم(بدون بقیه) از ماشین پریدن پایین و به طرفم یورش آوردن. انگار با هم مشورت کرده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که لابد من کارهاییم:)
هر سه دورمو گرفتن. اول بهم سلام کردن و گفتن شمارهرو میخوای برای کجا؟ با خونسردی گفتم عموم در ادارهی ثبت اسناد کار میکنه. کنجکاو بودم ببینم واقعا پیادهروی جلو خونهتون تو سندتون خورده. اصلا همچین چیزی میشه. فقط همین!
آقاهه گفت. چقدر شما دلنازکین بابا. حالا معذرت بخواهیم حله؟ گفتم معذرت برای چی؟ پیادهروی خودتونه. شهرداری تخلف کرده محل عبور مردمو تو سند زده! من به عنوان یک شهروند موظفم این اشتباه شهرداری رو گوشزد کنم.
خانمها هم یکی یکی هی ازم معذرت میخواستن.
- مال مای ما که نیست. عقبنشینی داشتیم. قبلا مال ما بوده... توروخدا شما ببخشید..
گفتم شهرداری اشتباه کرده خیابونو بدون اجازهی شما تعریض کرده... حالا مگه کوتاه میام؟:)
اونقدر معذرت خواستن که دیگه دلم سوخت. گفتم اینیکبارو ندیده میگیرم. اما شما هم به فکر جون مردم باشید. تو پیادهرو که پارک میکنید هیچی. اقلا یه راه برای عبور مردم باز کنید.( اینم نتیجهی اخلاقی ماجرام)
آقاهه دستشو گذاشت روی سینهش چشماشو بست و گفت چشم!
ولی هر سه هنوز با بدبینی و ترس نگام میکردن...
2- گاهی هم از این قپیها برای تاکسیخطیها میام. وقتی رئیس خط نیست فوری مسیرو عوضی میگن. مثلا تا نصف مسیر میرن.
منم فوری یه ورق و یه خودکار دستم میگیرم و ادای شماره نوشتن در میارم. راننده میگه آبجی بابا غلط کردیم بیا سووار شو(Suar(
منم میرم سووار میشم!
3- ماه رمضون همه چیزو تحتالشعاع خودش قرار داده.
از دو سه روز قبل حرف از گروههای بالاپشتبومبرو بود برای دیدن هلال ماه. چقدر بودجه مصرف شد که هزاران نفر چادر و سور و ساتشونو بردارن ببرن توی پونصد ششصد نقطهی ایران. آخوندا هم که ... تا اونجایی که من اطلاع دارم نصفشون بالاپشتبوم سرما خوردن! اینهمه منجم و اخترشناس تو مملکتن اونوقت این همه بودجه مصرف بشه برای یه مشت آدم عامی و کمسواد از نظر اخترشناسی!.
روز اول که اولش شد یوماشک و عصر یهو اعلام کردن نه خود روزهست. یکربع قبل از افطار هم اعلام کرد هر کی روزه نگرفته اگه از الان که هلال ماه روئت شده نیت کنه و چیزی نخوره روزهش قبوله. روزهی یک ربعه خیلی بامزهست.
مدرسه و ادارات دیر شروع میشه و زود تموم. لابد تموم مدت هم نه معلم حال درس دادن داره و نه کارمند حال راه انداختن کار ارباب رجوع رو.
تا اونجایی که من دیدم نصف مغازههای شهر یه پارچه نصب کردن بالای مغازهشون که حلیم و آش برای افطار داریم. شوخی نمیکنم. من بالای بنگاه معاملات ملکی و آپاراتی(!) و پیتزافروشی(اقلا اینیکی مواد غذایی داشته از قبل) و سوپری و بستنی فروشی دیدم...
دم غروب هم چه صفیه....
یه عالمه حرف دارم. ولی خواب مجالم نمیده...
4- فقط این داستانو بگم و برم. نمیدونم راسته یا جوک.
چند سال پیش آیتالله الف که ماشالله بالای صد سال عمر داشت و کمرش خمیده، بردن پشتبوم برای دیدن هلال ماه. اونموقعها باید فقط برای علیگالیله اثبات میشد و یکی دو تا مرجع تقلید. همین کافی بود.
آیتالله الف در اثر خمی کمر نمیتونسته آسمون رو نگاه کنه، اعوان و انصارش هر چی سعی میکنن صافش کنن، نمیتونن. بهناچار روی دست میگیرنش و سرشو میگیرن بالا.. اونقدر بهش فشار میارن که طفلکی کارخرابی میکنه و با صدای ضعیف داد می زنه:
- ریدم بابا... ولم کنید.
همه فکر میکنن میگه دیدم بابا... خوشحال میشن و الله اکبر میگن و فوری بیسیم میزنن به رسانهها که هلال ماه روئت شد و ماه رمضون رسما شروع شد...
5- دوسه شماره دیگه دارم بنویسم... اما چشام از خواب هی بسته میشه.
شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر