1- باز من دوسه روز نبودم و کامنتدونیام شد فحشدونی.
یکی میخواد ترتیب ننهی اونیکی رو بده، یکی به خواهر اونیکی نظر داره یکی اصلا با خود طرف کارناموسی داره یا حتی با پدر یا برادرش... جالب اینجاست که دلیل زدن این حرفهای مستهجن، بیادب دونستن طرف مقابله! و حتما لازم به ذکر نیست این وسط چه "چیز" مهمی حواله داده میشه! همیشه در تاریخ، این "چیز" از طرف مردان حواله داده شده. حالا یک زن پیدا شده که از "چیز" دیگری حرف زده، دنیا به آخر رسیده.
حرفهای ساقی قهرمان را بخوانید: باورهای من متفاوت با شرق است. اگر شرق می خواست در ارتباط با فرهنگ با من مصاحبه کند قبول نمی کردم. فرهنگ، خود را تبدیل به محل عمل کرده است به گفتگو پا نمیدهد. اما موضوع مصاحبه ادبیات بود...
نظر شخصیمو در آخر مینویسم.
از تموم کسانی که با صبر و حوصله بحث میکنن و عقاید دیگران رو حتی اگه باهاش مخالف باشن گوش میدن، به نوبهی خودم متشکرم.
2- آذر فخر عزیزم در اینباره ایمیلی نوشته که دلم نیومد حتی کوتاهش کنم:
"کامنتدانی زيتون عزيزم شده چاله ميدان آن زمانها. فحشهای رکيکی که تاکنون نشنيده بودم را دارم ميخوانم. دلآشوبه ميگيرم از اينهمه بیفرهنگی مشتی مثلا درسخوانده. مساله بر سر مصاحبه ساقی قهرمان است با شرق که ايشان راجع به ادبيات مردانه و زنانه نظر دادهاند. در مصاحبه نه اشارهای شده به اشعار قهرمان و نه به زندگی جنسی ايشان. عدهای شديدا تاختهاند به مساله خصوصی زندگی ايشان که به هيچکس مربوط نيست. چون هيچکس حق ندارد قانون وضع کند برای اطاق خواب ديگری!
عده ای شديدا حمله کردهاند به اين خانم برای اطاق خوابشان که چه در آن ميگذرد (دقيقا کاری که جمهوری اسلامی ميکند) و ميگويند دولت حق داشته که روزنامه شرق را توقيف کند (درست کاری که جمهوری اسلامی کرده) ولی ظاهرا اين افراد مخالف اين حکومت هم هستند ( آدم شاخ در ميآورد از اين دوگانگی عجيب در يک آدم) سرچشمه اين نوع نگاه برميگردد به عدم شناخت دمکراسی. و ميبينيم که اگر کسی آزادی را بتواند باور کند و عمل کند چقدر متمدنانهتر ميتواند قضاوت کند. ميخواهم يک داستان حقيقی را برايتان بگويم ..
چند سال قبل از انقلاب نمايشی را روی صحنه بازی کرديم . وزارتخانه آن نمايش را انتخاب کرد که در ناحيه شرق کشور، از مشهد گرفته تا زاهدان و زابل، اجرا کنيم . هدف هم اين بود که مردم با تأتر آشنا شوند . از زاهدان اتوبوسی اجاره کردند و ما با آن اتوبوس بايد ميرفتيم تا زابل و برميگشتيم به زاهدان . اواخر آبانماه بود ولی هوا در آن ناحيه بسيار گرم بود. در بين راه باد شديد شب قبل کوههای شنی را جابهجا کرده بود و رانندهی محلی فقط با نشانههايی که خود ميدانست ميتوانست بدون گم کردن راه را ادامه دهد، چون در آن تپهها اصلا جاده اسفالت ديده نميشد. راه طولانیتر شده بود. فراز و نشيبهای تپههای شنی آنقدر اتوبوس را به بالا و پايين پرت کرده بود که سه صندلی اتوبوس از جا کنده شده بود. همه گرسنه بوديم. راننده گفت تنها آبادی بين راه که قهوه خانه است در جايی بنام حرمک است. در طول راه فقط چند چادر بلوچی از راه دور ديديم و تعدادی شتر و شتر سوار
رسيديم به حرمک. مگس پر بود در قهوه خانه. غذايی با گوشت پخته بودند که هيچکدام جرأت نداشتيم بخوريم، چون آنجا اصلا يخچال نداشت. همه تصميم گرفتيم نيمرو بخوريم. کارگردان هم همانجا ماند تا مواظب باشد مگس در نيمرو نيفتد. آمديم بيرون که به نسبت خنکتر بود.
جلوی قهوهخانه چاه آبی بود. صاحب قهوه خانه دعا بهجان سپاهی دانش ميکرد که ان چاه را حفر کرده بودند و گرنه مردم چادرنشين و خانواده خود قهوهچی از تشنگی مرده بودند با بزهايشان . آنزمان رود هيرمند را دولت اافغانستان بسته بود. هيرمند تنها رودخانهای بود که آب آشاميدنی مردم زابل و چادرنشينها را تأمين ميکرد. زن جوان چادرنشينی با دلوهای خالی برای بردن اب آمد. کودک يکسالهای به پشتش بسته بود و سه سالهای هم همراه او . دندانهايش زرد زرد بود. حتما در تمام عمرش دندانش را مسواک نزده بود. يک سطل از لاستيک اتومبيل بسته به طنابی که در لبه چاه بود، رهايش ميکردند و ميرفت از آب چاه پر ميشد و با دست ميکشيدند بالا.
همراه اين زن چند زن و دختر جوان هم آمده بودند برای بردن آب . زن جوان تا بچه را پايين گذاشت از پشتش، بوی کثافت پيچيد همه جا. شلوار بچه را کند . ان بچه سه ساله هم شلوارش را کند و نزديک چاه و چندک نشست و شروع کرد به دفع حاجت. زن با سطل از چاه اب کشيد و ريخت به سر تا پای بچه کوچک و شروع کرد به شستن کثافتی که چسبيده بود به باسن و ران بچه. بعد سطل را گذاشت همانجا روی آب الوده به کثافت بچه تا با دستش و مقداری گل مرطوب کثافت خشک شده را تميز کند. با همان دست و سطلی که تهش روی آب گهالود بود سطل را برداشت که به چاه بيندازد برای کشيدن آب... که من جيغم در آمد و گفتم :
ـ نه... نه... نکن... اين سطل تهش به کثافت بچه آلوده شده. بيندازی در چاه، آب چاه آلوده ميشه و همهتون اسهال ميگيرين و مريض ميشين .
زن همانطور سطلبهدست ميخکوب شده بود از فرياد من و خيره نگاهم ميکرد. همکارانم هم همان کنارم ناظر بودند. اين بار آرامتر و مهربان گفتم :
-عزيزم . اين کثافت ميکرب داره. اگر بره توی چاه، تمام چاه آب رو آلوده ميکنه. بعد هرکسی که از اين چاه آب برداره و بخوره مريض ميشه .
زنها و دختران چادرنشینی که برای بردن آب آمده بودند به ما مثل آدمهای سيرک نگاه ميکردند و اصلا يادشان رفته بود برای برداشتن اب آمدهاند. يکی از بازيگران مرد هم که کنارم ايستاده بود به او گفت :
- ببين اين خانم ( دستش را گذاشت روی شانه من ) راست ميگه . کاری نکنين که آب کثيف بشه .
زن بلوچ نگاهی بهمن کرد و از من پرسيد :
ـ ای ( اين ) کياه (کیه؟)
ـ همکار منه . با هم کار ميکنيم.
ـ مو ( من ) ای (اين ) او واه (اب را )موخوروم (ميخورم ) با ای مرده ( با اين مرد ) نامرحم ( نامحرم ) نهمیروم(نمیرم)
و سطل ته گهی آلوده را ول کرد توی چاه آب .
من سکوت کردم و دوستان همه خنديدند و منهم خندهام گرفت. با چه کسی حرف ميزدم؟
. تا او قانع شود که من درست ميگويم، علف ميبايست روی قبر هر دوی ما يکمتر ميشد ...
بله نازنين، کامنت نمينويسم در وبلاگ زيتون، چون حال و حوصله فحش خوردن را ندارم . ياد گاليله میافتم يا بايد ميگفت غلط کردم و زمين گرد نيست و مسطح است، يا اگر بر کشف علمیاش پافشاری ميکرد، بايد شوکران را ميخورد . "
3-آدرس فید خروجی- آر اس اس- وبلاگ زیتون برای اونایی که ازم پرسیده بودن
http://www.z8un.com/index.xml
زیتون بیفیلتر:
http://z8un.weblog.blogfa.com/
http://z8un.weblog.blogfa.ir
http://z8un.free.blogfa.ir
http://z8un.blogfa.ir
با تشکر از حمیدرضا علاقهبند گردبادی.
4- داستانک
" سليا , همهاش تقصير توست .
سرانجام جسد متورم مرا در استخر پيدا ميکني.
بدرود .
امبرتو "
سليا يادداشت در مشت و با گامهاي متزلزل بيرون دويد.
مرا ديد . شناور. با چهرهاي درون آب چون مگسي غول پيکر که در ژله غرق شده باشد.
وقتي براي نجات من خود را به آب انداخت و به ياد آورد بلد نيست شنا کند، از آب بيرون آمدم...
(تام فورد)
5- از بسته شدن وبلاگ حسین درخشان خیلی متاسف شدم.
فعلا که سرخود و بیاجازهی آقای مهدی خلجی داره مینویسه...
6- نظر شخصی من درمورد شماره یک:
به هر دو گروه زنان و مردان "حوالهده" انتقاد دارم. شعرهای ساقی قهرمان را قبلا چند بار در سایت مانیها و در چند وبلاگ دیگر خونده بودم و راستش زیاد خوشم نیومده بود. ادبیاتش رو دوست ندارم. اینکه آدم با لذت روی دست خودش بشاشه و از داغیش لذت ببره و یا هوار بکشه که سوراخش یک "چیز" میخواد، حتی سر یک بطری راضیاش میکنه، مورد پسند من نیست. دلیل اینکه در پست قبلی با فروغ مقایسهش کرده بودم تابوشکنیش بود و شجاعتش در بیان احساسش!
اما مگر سلیقهی من در شعر گفتن دیگران شرطه؟ مگر من باید تعیین کنم کی باید شعر بگه و کی نباید بگه! راجع به چی شعر بگه و راجع به چی نگه! فلان روزنامه باید باهاش مصاحبه کنه یا نه!
اگر پاش بیفته ما همه دیکتاتورهای کوچکی هستیم . نه؟
دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر