1- بالاترین یک ساله شد.
بالاترین به نظر من تا بهحال بهترین وبلاگ عمومی بوده.
تو وبلاگهای عمومی ِ دیگه خیلی پارتیبازی و باندبازی میشد. یه نفر با کمک دوسهنفر دیگه یه وبلاگ جمعی میساختن و بیشتر به خودشون و دوستای همفکرشون لینک میدادن. یهو میدیدی با یه وبلاگ چپ افتادن و خودشونو تا حد خصومت شخصی با اون وبلاگ بخصوص پایین میآوردن و یا یه وبلاگ رو بیجهت گنده میکردن و هر چرت و پرتی هم که مینوشت لینک میدادن. مثلا مینوشت:" هستم" . لینک میدادن. فرداش مینوشت: "هستم، ولی خستهم". لینک میدادن. اونم دوباره. پس فرداش مینوشت:" آه ای زندگی چرا هستم؟" ولی بالاترین اینطوری نیست.
همه میتونن عضو بشن و میتونن به هر نوشته دلشون خواست لینک بدن. همه میتونن به یه نوشته رأی مثبت یا منفی بدن. میتونن در مورد هر لینکی دلشون خواست نظر بدن.
هر کاربر میتونه به راحتی بفهمه تا به حال به چه سایتهایی لینک داده و چقدر مورد توجه قرار گرفته.
نکات مثبت بالاترین باعث شد که در طی یک سال بیشتر از هزار کاربر عضوش بشن. و این تعداد باعث شد که مسائل مهم به سرعت وارد سایت بشه و اگر مورد توجه قرار گرفت وارد قسمت لینکهای داغ!
من این سایتو به عنوان یک سایت معتبر تا به حال به خیلیها معرفی کردم. بخصوص به اونایی که وقت زیادی در گشت و گذار در اینترنت رو ندارن. به سیبا هم!
اینطور که فهمیدم باید در بالاترین تیتر لینک رو خیلی خوب انتخاب کنی. مثلا میخواهی به عکس یه پیرزن و یا یک گربهی ماده لینک بدهی حتما باید تیتر بنویسی: عکس یک دختر! اینجوری یهو بیشتر از هزار کلیک روی عکس کاسبی میکنی:) یا مثلا برای لینک به عکس بیلاخ بنویسی: +18
پ.ن.
بالاترین رو میشه بلاترین هم خوند:) balatarin
2-- برای داوری بهترین وبلاگها دعوت شدم. اما هر چه فکر کردم موقع برگشتن در فرودگاه باید جواب قوم یأجوج مأجوج رو چی بدم، دیدم نمیشه.
بنابراین،آلمان پر!..
باید تشکر کنم از دعوت کنندگان. برام باعث افتخار بود که برم. اما همونطور که گفتم بهتره یکی که ساکن ایران نیست بره.
3- گل صحرا(واریس)
اگر شب مجبور شم جایی بمونم. اگر صاحبخونه کتابخونه داشت ازش اجازه میگیرم یه کتاب بردارم قبل از خواب بخونم. اونشب "گلصحرا" نصیبم شد. نتونستم تا صبح کنارش بذارم و تمومش کردم.
گل صحرا داستان زندگی یه مدل لباسه به نام واریس دیری. واریس دیری در سومالی دنیا اومده. (واریس به زبان سومالیایی یعنی گل صحرا) در یه خانوادهی صحرا نشین که از راه پرورش دام زندگی میگذروندن. جایی که نه تونسته مدرسه بره، نه کفش و لباس داشته و نه غذای درستحسابی میخورده. پارچهای به عنوان لباس دور خودش میپیچیده. اونو در سن پنجشش سالگی ختنه میکنن.
مردم مسلمان سومالی دختر ختنهنشده رو کثیف، حشری و نامناسب برای ازدواج میدونن. برای همین واریس خودش خواهش میکنه هر چه زودتر ختنهش کنن. و متاسفانه او جزء 80٪ دخترانی که ختنهی عمقی میشن قرار میگیره. 20٪ بقیه ختنهی معمولی میشن یعنی بریدن کلیتوریس. در ختنهی عمقی با تیغ صورت تراشی، قیچی، شیشهی شکسته، سنگ تیز یا هر شیء تیز دیگری هر چه عضو جنسیست میبرن و با نخ سوزن جاشو میدوزن. فقط سوراخ کوچکی برای دفع ادرار و خون عادت ماهیانه باقی میگذارن که دفع ایندو تا آخر عمر با سختی و درد شدید همراهه. اونا تا آخر عمر معنی لذت جنسی رو نمیفهمن.
واریس در سن 13 سالگی بعد از اینکه متوجه میشه که پدرش میخواد اونو به یه پیرمرد 60 ساله، در ازای گرفتن 5 شتر شوهر بده بدون آب و غذا فرار میکنه. سه روز در صحرای داغ بدون آب و غذا میدوه تا میرسه به شهری که خواهر و خالهش اونجا زندگی میکنن. اونجا هم بیشتر به عنوان کلفت باهاش برخورد میکنن تا اینکه شوهر یکی از خالههاش که سفیر سومالی در انگلیس بوده میاد اونو به عنوان کلفت به لندن میبره. واریس اولین کفش زندگیاش رو در سن 14 سالگی میپوشه. اونجا هم سرنوشتی جز کلفتی در انتظارش نیست تا اینکه چهرهش مورد توجه مردی عکاس مد قرار میگیره و از اون به بعد زندگی واریس عوض میشه. به نیویورک میره و...
او حالا به غیر از شغل مدلی عکاسی برای معروفترین مجلات مُد، سفیر سازمان ملل برای مبارزه با ختنهی مسلمونا هم هست. او میدونه حتی در نیویورک آمریکا سالی 27000 دختر سومالیایی و میلیونها دختر در کشورهای مسلمان، بخصوص کشورهای آفریقایی، ختنه میشن.
به غیر از واقعیت تلخ درون کتاب، داستان با زبان زیبایی نقل میشه.
گل صحرا... نویسنده : واریس دیری و کاتلین میلر... مترجم : شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی... نشر چشمه... 286 صفحه... 2500 تومان.
4- "عطر سنبل، عطر کاج"
این هم یه کتاب دیگهست که در خونهی یکی از دوستان کشف کردم و یکشبه خوندمش.
قصهی واقعی مهاجرت یک دختر ایرانی به آمریکا.
فیروزه در سن هفت سالگی همراه خانوادهش از آبادان به ویتییر کالیفرنیا مهاجرت کرده.
داستان زندگیش ، چه در آبادان وچه در آمریکا، تا به حال که بیشتر از چهل سال سن داره و خودش خونه زندگی تشکیل داده.
کتاب پره از ماجراهای جذاب (گاهی تلخ و گاهی شیرین) اختلاف فرهنگی بین مردم کشورهای شرقی با غربی که گاه با زبان طنز بیان میشه. و ماجراهای جالبی که برای خود و خانوادهش پیش میاد.
اینکه چطور فیروزه تااون موقع فکر میکرده زبان انگلیسی پدرش که مهندس نفت و دورهای از درسش رو در آمریکا خونده فوله، و حالا از صحبت کردن پدر و مادرش خجالت زده میشه. اینکه چهطور یاد میگیره بینی بزرگی که در زنان ایرانی باعث عدم اعتماد بهنفسه میشه بهش اهمیت نداد و...
فقط به نظر من قسمت آخر کتابو خوب تموم نکرده(مثل 90٪ از کتابهای دیگه و بیشتر فیلمها)
عطر سنبل، عطر کاج... نوشتهی فیروزه جزایری دوما... مترجم محمد سلیمانینیا(کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده)... 192 صفحه... نشر قصه... 2000 تومان
5- دو کتاب دیگه تو این هفته خوندم.
اینا رو برای دوستی خریده بودم که براش بفرستم اما گفت فعلا دست نگهدارم. و باعث شد خودم هم از خوندنشون مستفیض(مرسی آرمان جاوید جان برای تذکر غلط املایی) شم.
"یک زندگی کوچک" نما-داستانی از محمود دولت آبادی... 87 صفحه... نشر قطره
"بازیگر و زنش" که شامل دو نمایشنامهست... از علی نصیریان... 84 صفحه... نشر قطره
هر دو نمایشنامه گفتگوی دو زن و شوهر پابه سن گذاشتهست. با شوخیهای کلامی مختص این سنین... شدیدا احساس تنهایی میکنن. ناامیدن ولی سعی میکنن به روشون نیارن. در یکیشون بچهشون خارج کشوره و در یکی دیگه ایرانه ولی محلشون نمیگذاره.
این دو کتابو یه روز که با خودم قهر کرده بودم بردم پارک جنگلی که هیچکس جز من اونورا نبود با دو سیب و دو شکلات و یک شیشهی کوچک آب و یه زیر انداز و خوندم و خوندم...
6- ادیتور کامنتهای عزیز خیلی برای نظرخواهی پست قبلی زحمت کشیده. خیلی ممنونم ازش.
وقتی خوندم حتی شب درست نخوابیده که وسطاش بیاد کامنتهای توهینآمیز رو پاک کنه خیلی ازش خجالت کشیدم.
اینارو اونایی که بهم میگن مرتب بیام نظرخواهیمو سرکشی کنم و ادیت کنم بخونن، تا متوجه بشن چقدر اینکار نیرو و اعصاب و وقت میبره.
شاید آدم بتونه، یه روز، دو روز، یک هفته دو هفته انجام بده اما منی که پنجسال وبلاگ مینویسم چطور میتونم اینکارو بکنم؟.
تازه کلکل نظردهندگان باهم، تبدیل شده به کلکل نظردهندگان با ادیتور!:)
جلالخالق!
7- من نمیفهمم، اگر بنزین نیست این همه ماشین تو خیابونا و جادهها و شهرهای دیگه چیکار میکنن؟
امروز از صبح زود تا ظهر تموم جاده چالوس رو گشتیم برای پهن کردن یه زیرانداز کوچیک و خوردن یه ناهار ناقابل. ولی مگر جا بود؟
برای دو روز تعطیلی هم با دوستام رفتم به یه شهر کوچیک که هر وقت رفتم خلوت بوده، ولی نمیدونید چه خبــــــــــر بود!!!! سوزن مینداختی تو خیابونای شهر و پارکاش پایین نمیومد. خود اهالی میگفتن تا به حال سابقه نداشته این همه مسافر بیاد اونجا!
میپرسید ما از کجا بنزین تهیه کردیم؟!
دیگه قرار نبود وارد معقولات بشید ها :))
8- اینو حذف کردم. چون یکی از اونایی که راجع بهشون غرغر کرده بودم برام ایمیل داده:)
9- اینم فید زیتون بدون فیلتر:
http://z8un.blogfa.ir/rss.aspx
مرسی حمید رضای عزیز.
شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر