یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

نوعی راهکار برای مبارزه با حجاب... هر کسی از ظن خود شد یار من...

1- خانم سانتی‌مانتال مجبور بود هر هفته برای انجام آزمایشی سری به بیمارستان بقیه‌الله بزنه.
هر روز جلوی در ورودی با خواهر زینب مکافات داشت برای پوشوندن مو و پاک کردن روژ و سر کردن چادر سیاه اهدایی و اجباری که در نایلونی به او تقدیم می‌شد. می‌گفت عین زجر بود برام. هی دستمال کاغذی می‌کشیدم روی لب، هنوز زینب می‌گفت بازم بقایاش مونده.
پاک کردن خط چشم و ریمل و روژ‌گونه و سایه بدون شیرپاک ‌کن که کار حضرت فیل بود. زینب با وقاحت می‌گفت با تُفت پاک کن.
آخه با آب‌دهن ریمل پاک می‌شه. اونم ریمل ضدآب.
بعد نوبت می‌رسید به سرکردن چادر. در عمرش چادرسر نکرده بود و بلد نبود روی سر نگهش داره. معلوم نبود در این بین سانتی‌مانتال بیشتر خون دل می‌خوره یا زینب! رشته‌های طلایی مو از زیر چادر میل به بیرون جهیدن داشتن و شلوار و مانتوی تنگ با هر وزش نسیمی از لبه‌های چادر خودنمایی می‌کردن. کفش‌های باز و گل‌منگلی‌اش هیچ‌جور قابل پوشوندن نبود.
سانتی‌مانتال که به در ورودی بیمارستان می‌رسید با نفرت می‌گفت: وای... الان باز شروع می‌شه.
زینب هم تا سانتی‌مانتال رو می‌دید رنگ از روش می‌پرید، پلک‌هاش شروع به زدن می‌کردن که واویلا، باز این قطامه اومد!
سانتی‌مانتال این‌دفعه موقع ورود لبخندی مرموز به لب داشت.
تو دلش می‌گفت: دارم برات!
موقعی که از آزمایشگاه برگشت و چادر رو تحویل داد، همونجا کیفشو باز کرد وآینه‌ای بیرون آورد . غلیظ‌ترین و جیغ‌ترین روژ لب قرمزی که تو خونه داشت با خودش آورده بود. همونجا جلوی زینب محکم به لبش کشید. لبانش رو با لوندی به هم مالید تا خوب روی لبش بماسه. بعد سایه و روژ گونه...
هر چه زینب گفت پتیاره خانم برو بیرون ازین کارا بکن. گفت شما مسئول داخل بیمارستانید یا خارج؟. تازه شوهرم گفته حق نداری خارج از منزل بدون آرایش باشی. دستور شوهر هم که حتما می‌دونی حتما باید اجرا بشه وگرنه ناشره حساب می‌شیم.
بعد بیشتر موهاشو از روسری بیرون انداخت و قـــــِــران ( کسی که موقع راه‌رفتن قر می‌دهد) اومد بیرون. در حالیکه زینب از عصبانیت سرخ و کبود بود.
سانتی‌مانتال از اون روز به‌بعد قهقهه‌زنان از این قضیه به‌عنوان یکی از مبارزاتش برای همه تعریف می‌کنه و ادای زینب عصبانی رو در میاره...
او یک بیمارستان دیگه پیدا کرده بود برای بقیه‌ی جلسات باقی‌مونده آزمایشش.


2- برادرای حسینی دم در مدرسه‌ی پسرونه کمین وایسادن!
مدرسه که تعطیل می‌شه پسرا پرهیاهو و شاد از مدرسه بیرون میان. بعضی‌هاشون زیر پیرهن‌های مردونه‌شون تی‌شرت پوشیدن. به محض بیرون اومدن از مدرسه پیرهنو در میارن و می‌ذارن تو کیفشون. برادرا مثل عقابی ناظر جریاناتن.
- اوهوی پسر! بیا ببینم.
- من؟!!
- نخیر، نیم‌من، معلومه تو!
تی‌شرت پسر آستیناش تا نزدیکی‌های آرنجشه و نسبتا گشاد و بلنده. با اعتماد به‌نفس می‌ره جلوشون.
- بله؟!
- این چیه پوشیدی؟
پسر سرش رو به طرف پایین می‌گیره و نگاهی به قد تی‌شرت و آستین می‌‌ندازه.
- به این می‌گن تی‌شرت! مگه چشه؟
- چه بلبل‌زبون هم هست. می‌گم این چیه روش نوشته؟
با خیالی راحت: آهان، نوشته‌رو می‌گید؟ خودتون بخونید دیگه.
برادر با لحنی مسخره: تگزاس!! مگه اینجا تگزاسه!؟
با خنده: اینو داییم از آمریکا برام سوغاتی فرستاده.
با لحنی پر از شک و تردید: برای چی نوشته روش تگزاس؟
پسر با نیشی بازتر از قبل: خوب برای اینکه داییم تو ایالت تگزاس زندگی می‌کنه!
- نمی‌شه بری بدی مامانت تگزاسشو برداره؟
- برای چی به این قشنگی؟ ... به جاش بهتر نبود ما هم یه تی‌شرت‌هایی داشتیم روش نوشته شده بود "قم" سوغاتی می فرستادیم برای دایی‌‌مون؟
برادر ارزشی پسر رو هل می‌ده ولی پسر مقاومت می‌کنه همونجا وایمیسه.
- تا عصبانیم نکردی از جلو چشمم دور شو!
- ئه... من که حرف بدی نزدم.
بچه‌هایی که جمع شده بودن و ناظر این بحث بودن خنده‌کنان پسر رو می‌کشن بین خودشون و می‌برنش.
- بیکاری بابا... باهاش کل‌کل نکن، الکی می‌گیرنت.
- اینا زندانشون جا نداره این روزا وگرنه همون اول چندتامونو گرفتن..

3- به جان شما هر دو داستان بالا واقعی بودن. شاید داستان‌ها ساده به نظر برسن اما در اونا حقیقتی‌ست از جامعه‌ی امروز ما...
مردم دیگه مردم چند سال پیش نیستن. مأمورا هم دیگه مأمورای چند سال نیستن و پشمشون تا حدودی ریخته شده.

4- می‌خوام یه شوخی با حسین‌درخشان بکنم ... بکنم؟

5- فرزانه کابلی: «زندان هم رقص را از من نگرفت»

6- ۲۹ آوریل، روز جهانی رقص
کمیته‌ی رقص انستیتوی تئاتر یونسکو در سال ۱۹۸۲ تصمیم گرفت، روز تولد ژان ژاک نوور، بنیان‌گذار باله‌ی مدرن (۹ اردیبهشت) را به روز جهانی رقص تبدیل کند.


7- آهنگ و ویدئوی باباکرم محمد خردادیان از طرف کامنت‌نویسان به اهالی وبلاگستان!

در هر قـِر شکری واجب!

نظرها

هیچ نظری موجود نیست: