1- از روز 13 اسفند بانگراني هي شماره مي كنم. انسانهای دربند را شمارهمیکنم. 33 منهاي هشت... وای... هنوز 25 نفر موندن... منهاي هفت.... هنوز 18 نفر در بندن... منهاي 15، موند سه تا... پس کی این سهتای آخر آزاد میشن؟ آخیش... ژیلا هم آزاد شد. برای شادی و محبوبه نگرانم. ولی حتما تا روز 8 مارس آزادشون میکنن... نهنه نگهشون داشتن فعالین بترسن و مراسمو بههم بزنن... ای وای ... از اول باید شماره کنم.. دو به علاوهی 15... میشه 17... البته نیروی انتظامی بازداشت 4 نفر رو تأیید کرده. مارال یکیشونه... اسم بقیه؟
2- صحبت چند روز پیش با یک مقام مسئول:
- اجازه میخواهیم روز 17 اسفند از سالن ... استفاده کنیم برای برنامهی روز جهانی زن.
با تعجب: روز جهانی چی چی؟
- زن.
-با خوشخلقی: مگه تولد حضرت فاطمه همین چند ماه پیش نبود؟ تو همین سالن هم کلی برنامه داشتیم.
- روز مادر نه! روز جهانی زن!
کمی اخم : مگه ما زن بهتر و کاملتر از حضرت فاطمه هم داریم؟
- خوب نه... اما این یه روزیه که همه در جهان به رسمیت میشناسنش. در آمریکا کارگرای زن سال هزار و هشتصد و...
پرید تو حرفم!
- در کجا؟ آمریکا؟ اونم کارگرا؟ مگه ما کمونیستیم؟
با خنده: ای بابا ، خدا نکنه( تودلم. حالا چه فرق داره!) این روزیه که همه با هر عقیدهای تو دنیا قبولش دارن.
- خانم فلانی، از شما توقع نداشتم. ما مسلمونیم. بهترین الگوی ما فاطمه علیهالسلامه!
الکی میپرونم:
- اما تهران کلی مجوز دادن بابت اینجور مراسم.
ریشش رو میخارونه... با نگاه بدبینانه:
- عجیبه. خوب اونجا تهرانه. (چشمش رو میبنده و سرش رو به طرفین تکون میده)متاسفم اینجا امکان نداره...
من عکسالعمل معمولی نشون میدم. میگم باشه... و حرف دیگهای رو پیش میکشم.
موقع خداحافظی:
- راستی خانم .... اگه دلتون خواست میتونید اسمتونو تو لیست سهام عدالت وارد کنید. شاید به خاطر فعالیتهاتون بهتون دادن
من تو دلم:(سهام عدالت می خوام چیکار؟ من خود عدالتو میخوام!)
- نه، مرسی! با اجازه.خداحافظ...
با نگاه بدبینانهای بدرقهم میکنه.
3- . از دیشبش با سیبا سر رفتن یا نرفتن بحث داشتیم. نه که مخالف باشه. ولی میگفت حتما بزن بزن و بگیر بگیره... گفت اگه رفتی خیلی مواظب باش. بگیرنت دیگه شناخته میشی و ممکنه خیلی از کارهای انجیاویی که میکنی دیگه نتونی ادامه بدی. ببین کدوم برات مهمتره. میدونی که اینجا با تهران خیلی فرق داره... گفتم دوتاش برام مهمه...
با مترو رفتم تهران و از اونجا به میدون بهارستان
با اینکه یکساعت و نیم جلوتر راه افتادم، دیر رسیدم. شلوغ پلوغ بود. تعداد مأمورا خیلی بود با قیافههای خشن و سرخشده. معلوم بود حسابی مشغول فعالیت بودن. همینطوری الکی به من چند زن معمولی(یکیشون با زنبیل خرید) با باتوم گفتن برگردید. گفتیم کجا؟ یکیشون حالت حمله گرفت. گفتم راهم ازاین وره. گفت گمشو جن..
ما به هم نگاه کردیم و برگشتیم و من چند قدم بعد دوباره برگشتم... چشم مینداختم ببینم آشنایی میبینم یا نه...
جلوی مجلس که به هیچوجه نمیذاشتن بریم...
دیدم چند تا زن میدون و یکیشون داشت زمین میخورد. اومدم بگیرمش که دیدم یه آشناست. مقنعه پوشیده بود. تعجب کردم. هیچوقت تو این خطها نبود.
گفتم شما اینجا؟ آخه معلم بود و تقریبا مذهبی.
گفت از صبح اینجاییم. برای حقوق معلمها اومدیم.
بعد تعریف کرد که داشته با دوستانش صحبت میکرده (راجع به اینکه اگه به خواستههاشون بها ندن امتحان خرداد ماهو از بچهها نگیرن)و نمیدونسته روز زن هم امروزه. که یهو شلوغ میشه و...
باتوم به کمرش خورده بود و دیسک کمرش اذیتش میکرد. گفت نرو جلو حسابی میزنن.
از درد نفسش بند میومد. گفتم کمک میخواهید؟ میخواهید ببرمتون دکتر. گفت دکتر نه... اگه لطف کنی تا خونه همرام بیای ممنون میشم.
توی راه کلی حرف زدیم. حرفاش پر از درد بود... توقع زیادی نداشت... فقط نان میخواست و کمی عدالت و رفاه....
و جوایش تنها باتوم بود... او جایزهی زن بودن و معلم بودنش رو یکجا گرفته بود...
موقع برگشتن فکر میکنم شب در اینترنت میتونم بفهمم سر ساعت دو جلوی مجلس چه خبر بوده.
اولین سایتی که لینکشو دوستی فرستاده سایت ادوار نیوزه.
بعد میرم سراغ وبلاگ سیبیل طلا، پرستو و....
چه کسی خواهد من و تو ما نشویم؟
اما این سیل را سر باز ایستادن نیست!
4- ای زنان ایران وقت انقلاب است... ( اینو من نمیگم. یه ترانه میگه).
این آهنگ گیسو شاکری که لینکشو در وبلاگ جی لندنی دیدم، بعد از حادثه (مراسم؟) امروز، اشکمو در آورد...
1:21 | Zeitoon | نظرها
جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر