چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵


این سلمان(رأس هرم یلدائیست) کلک خوبی زده تا پته‌ی همه رو بریزه روی آب! از رفیق‌رفقای خودش هم شروع کرده. بقیه هم همینطور رفیق‌رفقاشونو دعوت کردن تا رسیده به این پایین‌مایینایی مثل من:)منتها بعضی‌ها بخصوص اون باتجربه‌ها خیلی زرنگن. اسرار مگوشونو طوری انتخاب می‌کنن که خیلی هم بگوئه و باعث افتخار.من خیلی دیر متوجه شدم و اصلا قصد نداشتم تو این بازی مثل خیلی از بازی‌هایی که مد می‌شه شرکت کنم منتها نگرانیم وقتی زیاد شد که فکر کردم کسی منو دعوت نکرده. برای همین با اولین دعوت عین ندید بدیدها تصمیمم عوض شد:)(فکر کنم تا همینجا دوسه اعتراف داشتم!ممنونم از عزیزانم: پوپک گلنسایی، دُکی سیروس، غزل شهر قصه، کارپه‌دیم و گردباد...

پ.ن.اووووه. تو نظرخواهی خوندم عزیزان دیگرم گوشزد و روزبه و خورشید خانوم و دخترهمسایه جونم هم دعوتم کردن. دیگه حسابی عقده‌م باز شد:)
(وبلاگم خراب شده بود و بالا نمیومد... از توی ادیتور کامنت‌ها رو خوندم)
پ.ن. بعدی
درست شد

آقا، من چون وقتی میفتم به حرف زدن کسی جلودارم نیست شاید بیشتر از پنج تا بنویسم.
اسرار ِ بگو:1
- همیشه ته‌ِ ذهنم احساس می‌کنم که بابا مامانم دوست‌داشتن من پسر باشم. وگرنه هیچ‌وقت بعد از من داداشمو دنیا نمیاوردن.نمی‌دونم شاید دلیل اینکه من تا12- 13 سالگی موهامو کوتاه می‌کردم و شلوار کوتاه می‌پوشیدم و با پسرا فوتبال بازی می‌کردم(اونم خیلی خوب) همین باشه.
همیشه با پسرا بیشتر از دخترا می‌جوشیدم و البته احتمالا اینجوری بهم بیشتر خوش می‌گذشت. بعدا که کوهنورد شدم باز هم‌پای پسرا می‌رفتم و با دخترا حوصله‌م سر می‌رفت.(البته بعدا اخلاقم دچار اصلاحات شد)

2- تبعیض خیلی رنجم می‌ده . متاسفانه همیشه حس می‌کنم مورد تبعیض قرار می‌گیرم. چه تو خانواده‌‌ی خودم و چه تو خانواده‌ی همسرم و چه تو جامعه.

3- من بچه‌ دارم!
چیه؟ خوب دارم دیگه:)

4- من برعکس، خیلی دلم دختر می‌خواست. یعنی همه‌ش فکر می‌کردم دختره. ولی پسر شد که خیلی دوستش دارم. الان فکر می‌کنم برام واقعا فرقی نداره. دچار عذاب وجدانم نکنه اینم بعدا فکر کنه من دختر می‌خواستم و ازم ناراحت بشه.

(ازنوجوونی دوست داشتم فرزندخونده داشته باشم به جای اینکه خودم بزام. اما بعد از ازدواج سی‌با گفت دوست داره اولین بچه‌ش مال خودش باشه... به توافق نرسیدیم تا رفتیم پیش یه دکتر روانشناسی که هر دو قبول داشتیم. بعد از چند جلسه صحبت با هردوی ما، گفت خودت بزا( چیزی مثل اِقرا)

5- از بچه‌م نمی‌نویسم. چون اینقدر این‌ور اون‌ور ازش(شایدم ازشون. کسی چه‌‌می‌دونه. یه رازی باید بمونه برای شب یلدای بعد یا نه؟) تعریف می‌کنم که اگه این‌جا بنویسم معلوم می‌شه کی‌ام! شما هم لطفا شتر(عزیز دلمو) دیدید ندیدید!

(شماره 3 و 4 و 5 در اصل یکی‌ین! یعنی در واقع هر 5 تا به هم مربوطن:) پس ادامه می‌دم. گفتم که هیچکس جلودارم نیست)

6- تازگی‌ها زیاد به خوراکی‌ها علاقه دارم و شبایی که پای کامپیوتر می‌شینم یه بشقاب بزرگ پر از هله هوله جلو دستم می‌ذارم. قبلا گفتم که موقع عصبانیت و اضطراب هم دوست دارم هی بخورم. جوری که اگه سی‌با دیرتر از وقتی که گفته بیاد به غیر از شام خودم شام اونو هم می‌خورم.(البته حقشه:)
)برعکس موقع بارداری خیلی لاغر شده بودم و از خوراکی هایی که همیشه دوست داشتم حالم به‌هم می‌خورد مثل چایی و قرمه‌سبزی و...

7- خیلی ریخت و پاشی شدم. به طوری که زَهره‌م می‌ره کسی بخواد سرزده بیاد خونه‌م. به همه می‌گم از قبل خبر بدن. وقتی که خبر می‌دن اول یکی می‌زنم تو سر خودم و بعد عین فیلمی که تند می‌شه شروع می‌کنم به جمع و جور و شست و شو و.... روزنامه‌ها رو می‌چپونم تو جا روزنامه‌ای و برای کتابا معمولا جا پیدا نمی‌کنم و... رو اُپن هم باید جمع کنم و... وقتی مهمون می‌ره روز از نو روزی از نو..
یه مقداریش تقصیر سی‌باست که می‌گه کار خونه‌رو ولش کن.( نمی‌گه آخه ولش کنم پس کی بیاد بکنه؟)
کار خونه خیلی تکراریه برام... سی‌با هم فکر می‌کنه مثلا یه ظرف شست و یه جارو زد کارا تمومه
.در ضمن از همون اول تو بچه‌داری خیلی کمکم کرده.

8- از سوسک نمی‌ترسم. خانوم همسایه وقتی سوسک می‌دید می‌دوید منو می‌برد که پیداش کنم و بکشمش. خودشم بیرون خونه‌ش وای‌میساد و تا وقتی لاشه شو( طفلکی سوسکه . حالا که دارم اینو می‌نویسم احساس عذاب وجدان دارم.) نمی‌دید وارد نمی‌شد.

9- یه بار تو کوه یه مارِ سی‌سانتی از زیر پاهام رد شد و من فقط نیگاش کردم. پسرا فکر کردن من ببینمش غش می‌کنم.بین خودمون بمونه من بااینکه ماره رو نگاه می‌کردم تازه وقتی دوسه متر از زیر پام رد شد دوزاری‌م افتاد. در واقع هاج و واج بودم نه شجاع.
بعدا توی دریاچه‌ی سما(بالای مرزن آباد) شنا که می‌کردم کنارم چند مار آبی دیدم و نترسیدم.( چون می‌دونستم مارای آبی نیش ندارن)

10- یه بار پلیس به خاطر صدای بلند ضبط ماشین جلومو گرفت و وقتی دید آقا نیستم با دندون لب پایینشو گاز گرفت و با خنده گفت دیگه ازین کارا نکنی‌ها. جریمه‌م نکرد. باید اعتراف کنم آهنگش هم ازین نی‌ناش‌ناش‌ها و جوادی-لس‌آنجلسی بود:)

11- تازه فهمیدم این ماشینی که سوار می‌شم و تو اتوبان 140 تا باهاش می‌رم دنده 5 هم داره. می‌دیدم موتور زوزه‌می‌کشه ها...
اونم یه‌دفعه که سی با کنارم بود. با تعجب هی منتظر دنده عوض کردنم بود گفت چرا نمی‌ری 5؟ منم خندیدم. فکر کردم داره سر کارم می‌ذاره. بعد که اصرار کرد. نگاه کردم دیدم به قول معروف" اِوا...." بابا این مدت‌هاست (از وقت ساختنش) دنده پنج داره و من اصلا به شماره‌های دنده نگاه نکرده بودم.

12- اسرار تقریبا مگو!
اولای پاییز سی‌با یواشکی یه کم لای در( دری که به بالکن باز می‌شه و در واقع کار پنجره‌رو می‌کنه) رو باز می‌‌ذاشت و من نمی‌فهمیدم چرا. مدتی بود لحافم رو ازش جدا کرده بودم. آخه اون خیلی گرماییه و با یه ملافه خوابش می بره و من باید با ژاکت و یه لحاف گنده بخوابم تا گرمم بشه و خوابم ببره. می‌دیدم گرمم نمی‌شه و می‌رفتم بغلش. اولش می‌لرزیدم و بعد...زمستون که شد. باز می‌دیدم اتاق یخه... پنجره بسته بود. دورش هم ازین ابرا چسبونده بودم. می‌دیدم تازگی‌ها سی‌با در کمد رو نمی‌بنده. به حساب شلختگیش می‌ذاشتم. بعدا متوجه شدم که از کمد سرما میاد... قسمت داخلی کمد ما تو یه قسمت منحنی نمای ساختمونه و سرمایی ازش میاد که نگو...(فکر کنم بیشتر این اسرار مگوی سی‌با بود!)

13- آقا، بازم هست... بگم؟

حالا من کیو دعوت کنم؟ راستش اصلا نمی‌دونم کیا تا به‌حال نوشتن و کیا ننوشتن. دلم می‌خواد پارتی‌بازی هم نکنم.فکر کنم حالا که شماره‌های یلداییم زیاد شد اجازه دارم شماره‌های دعوتیم هم زیاد باشه:)آخه من دستم به کم نمی‌ره!فعلا... امید لحظه‌ها، نرگس رگبار، پندار لگوماهی، حسین درخشان، حسن‌آقا، آبنوس، هنگامه، ملودی ناز، ویدا. مدیار، بامداد، زیستن، مانی چهاردیواری، کامران آنسوی دیوار، این سوی دیوار، عباس‌معروفی، دست‌فروش،‌ امید حبیبی‌نیا، خوابگرد، پارسا و داتیس کوچولو(این دوتا هم دل دارن)، برون‌کا، مرد تنها‌، زن‌تنها، شیوا،شیما، یوسف‌علی‌خانی، الپر، کریم ارغنده‌پور، محمود‌ احمدی‌نژاد، ابراهیم نبوی، زن باکره، زن بی‌کره‌، علیرضا، آلوچه‌خانوم، حقوق‌دان، لیلا‌فرجامی و فرجامی ِ آخ اگه بارون بزنه، ماهی جون، کاریز، ستاره، مهسا، سوسکی، پاگنده، گل‌کو، شبح، مارمالاد، مسعود اسکیزوفرنی، مامان نیلو، راوی، نیما، شانای، کوزه، جوجو، شبنم، ارنستو، آق‌مصطفی، مهیا، محیا، سولوژن، مژده، سنجاب، ویولت، هرمس‌رامانای بزرگ و کوچک، آلیوس‌ماکسیموس کبیر، تیلا، ساکورا، میداف، اروند، آهو، آتوسا، پانته‌آ، دردانه، دردونه، مهناز ویران،‌ سوفیا، لیلا، ساغند، اسد، دندون‌پزشک، سبیل‌طلا، سیما، بلوچ، ف.م.سخن. حمید گاه‌نوشت و بقیه‌ی حمیدها، تمام سعید‌ها، مهدی‌شیفت‌ها و نرگس‌ها، مریم‌ها، علی‌ها، رضاها، سایه‌ها، گیسوها، سیناها، احسان‌ها، بامداد‌ها، تموم خانوم‌ها و آقایون وبلاگ‌نویس و همجنس‌گراها، لات‌های اینترنتی.همچنین تلفنچی، نسرین، نانا،‌ نیاک، نارنج،‌ جی لندنی، راوی، آچار فرانسه، مهدی‌جامی، پژمان، فتانه‌، ربل، دهقون، یلدا، آناهیتا، آیدا، آسیه، ندا، پویا، نیروانا، یک اهری، رازمگو، کیمیای یک قطره،‌ کتبالو، ناصرخالدیان،‌ استامینوفن، کفتار، شمر، بی‌تا، با‌تا،‌ بی‌بی‌گل، آرش سرخ، پویا، توتیا، فرید(سرجهازی وبلاگ ویولت)، ویلچرران، امید زندگانی، ورونیک، گور‌به‌گور، آبچنوس، عزیز‌دردونه، زهرخند، سعید ممتیک، قوقولی‌قوقو، کاوه، ‌ بادبادک‌ها، کاپیتان‌هادوک، عمو گیله‌مرد،‌ ‌آرمین گیله‌مرد، ترسا، چرتینکوف ، Osmosis Jones ، کیوان، نکیسا، آرمین، ذهن سیال،‌ زن متولد 57، نسرین و... خلاصه هر کی تاحالا ننوشته با زبون خوش بنویسه . جرزنی هم نداریم.خوندن اسرار مگوی بلاگرهای بداخلاق و جدی هم باید خیلی لذت‌بخش باشه!مثل:.... و ..... و .....کامنت‌نویسان آشنا(پارتی‌بازی) که خودشون وبلاگ ندارن می‌تونن تو نظرخواهی بنویسن تا بیشتر با اون روی پلیدشون(شایدم فرشته‌شون) آشنا بشیم.
یه احساس خنگ‌علی‌یی بهم دست داده که به چه راحتی آدم گول می‌خوره و اسرارشو می‌گه:) عین معتادی که از لجش می‌خواد همه رو معتاد کنه، می‌خوام همه در این احساس باهام شریک شن:)

13- آهان... اینو هم بگم که حسابی برام عقده شده. باشد که به دست توانای شما این عقده باز گردد.خواهرم که رفت به مدرسه‌ی .... هر روز زنگ تفریح بهشون شکلات خارجی می‌دادن. (آره بابا جان من به‌‌خدا خواهر هم دارم) این خواهر نصف شکلاتشو می‌خورد و نصفشو میآورد خونه. نه که به من بده. میومد جلوی من ملچ‌مولوچ می‌کرد و می‌خورد. من آرزوم شده بود برم مدرسه تا از این شکلاتای خارجی گنده که پر از مغز فندق بود بگیرم.اما از اون‌جایی که هر وقت نوبت من می‌رسه آسمون می‌تپه.به جای شکلات گنده‌ی خارجی یک لیوان گنده‌ی شیرکاکائو داغ دادن. اون‌موقع‌ها هم من از شیر متنفر بودم و نمی‌خوردم یا اگه به‌زور می‌دادن می‌رفتم می‌ریختم توی آبخوری حیاط.

14- بعدا که داداش‌دار شدم. امکان نداشت بیرون از خونه چیزی بهم بدن(خوراکی یا اسباب‌بازی) و برای داداشم نیارم خونه!

15- آقا، یکی منو بگیره... ولم کنید تا صبح دیگه اسراری نمی‌مونه که مگو باشه. همه‌ش بگو می‌شه!

16- حالا من به این همه وبلاگ چه‌جوری لینک بدم؟سی‌با هم رفته در کمدو باز گذاشته و منتظر منه:))))

17- به جان شما، اگه از این پست به بعد کسی درباره‌ی اینایی که نوشتم سوال کنه نکرده ها!! دودمان سلمان رو به باد می‌دم!
18- راستی، کریسمس هم مبارک!
19- امسال هر جایی رفتیم درخت بریده نمی‌فروختن( چه بهتر!) کاج‌ها رو با ریشه تو گلدون می‌فروختن و قیمتش هم از کوچیک کوچیک که 20-30 تومن بود تا 600 هزار تومن که مال مایه‌دارهاست.همراه من یه 35 هزارتومنی‌شو خرید و بعدش می‌خواد بکاره تو باغچه‌شون.

------------------------
-وبلاگم دوروزه که خرابه
....

هیچ نظری موجود نیست: